مریم خانم رفت |
پری او زنی جوان بود و هست. جوان، ریزه اندام، چهرهای بس گشاده دارد که دو چشم درشت سبز رنگ آن را روشن تر و زیباتر میکرد. موهای تابدارش به طرز روز یا بر روی پیشانیش ریخته بود و یا دورا دور چهره اش را چون قابی از آبنوس گرفته بود. دختری بود قشنگ و خنده همیشگی او بر این زیبائی میافزود. او میخندید اگر هم نگرانی داشت و اگر هم دردی بر او هجوم آورده بود و بدبختانه درد هم در زندگی این موجود زیبا و ظریف کم نبود. شوهرش تا چه اندازه این زن پرجان و باگذشت را شناخته بود و قدر میدانست نمیدانم، زیرا او خونسرد میآمد و میرفت و نگاه او روی چهره زن و بچههایش که بی اندازه به مادر رفته بودند میلغزید و چیزی در آن پدیدار نبود. گر چه من این مرد را بسیار کم دیدم و تنها گاه به گاه در راهرو و در حیاط خانه به او برخورد کرده بودم. با تعارف کوتاهی از هم میگذشتیم و او مرا با یکی از دهها نامی که آن روزها داشتم شناخت. پری بسیار هم شیرین بود و هر گاه او را میدیدم از او میپرسیدم که آیا چیز تازهای دارد؟ و او هم برایم از پیش آمدهای روزانه در فروشگاهها، در خانه بستگان و گفتار دیگران چیزها نقل میکرد که انسان بی اختیار بلند بلند میخندید. او تنها از دیگران نمی گفت، بلکه از خودش هم داستانها داشت. روزی با گونههائی کمی گلگون شده گفت: امروز به کوچه رفته بودم و میدانید که من سینههای برجستهای ندارم و مانند همیشه چند جورابی در پستان بند خود گذاشتم و با دو نار پستان بیرون رفتم. همین که از اتوبوس پیاده شدم فردی از میان پیاده رو داد زد بنازم این دو لیمو را! من هم نامردی نکردم و برای این که او بفهمد و دیگر از این غلطها نکند دست کردم تو سینه و سه چهار تا لنگه جوراب نایلون پاره پاره در آوردم و گفتم بیا، بیا بگیر و تا آنجائی که دلت میخواهد این لیموها را قربان برو! من میخنددیدم و باور نمی کردم، اما او تکرار کرد چرا نکنم و چرا نگویم؟ این مردها زندگی را به آدم حرام میکنند. این دختر نه خود و نه شوهرش تودهای نبودند. بستگان آنها در جنبش مردمی ما شرکت داشتند و قربانی هم داده بودند و این زن جوان بیش از هر کس آماده از خود گذشتگی بود. پس از کودتا و زندانی شدن دکتر مصدق و به خصوص پس از گیر افتادن شبکه افسران حزبی خانه او پناهگاهی برای عده زیادی از ما بود. دو دختر و زن جوان که ناگزیر میبایستی برای آنها خانهای از هر جهت امن پیدا کرد و من هر چه فکر کردم در آن روزها جایی را پیدا نکردم که آنها آسوده و آرام به توانند زندگی کنند مگر خانه پری. به سراغ او رفتم. او با همان خنده و روی گشاده در را روی من باز کرد و به اتاق راهنمائی کرد. خواهرش که به عزای شوهرش نشسته بود در همان خانه زندگی میکرد. هر دو بدون این که حتی آنی اندیشهای به خود راه دهند پیشنهاد مرا پذیرفتند و گفتند دورا دور کرسی هنوز برای چند نفری جا هست. بچهها بغل هم خواهند خوابید. آنها بیایند. پری با چهرهای کمی سرخ شده گفت: بهتر است که شوهرم نداند. آنها نزد خواهرم خواهند بود و شوهرش به اندازهای پاس احترام خواهرم را دارد که بدون اجازه پا به اتاق او نمی گذارد و ما میتوانیم آنها را به نام مهمانهای سررسیده معرفی نمائیم. چنین هم کردیم و آن دو زن جوان به آن خانه پناه بردند و روزهای زیادی را در آنجا گذراندند. همه جوان بودند و همه در درد آن زن عزادار خود را شریک میدانستند. اما جوانی چه زود پیروز میشود و برای سرگرم کردن آن زن دلسوخته هم هزاران راه پیدا میکردند. روی کرسی یکی از آن دو که دختری بی اندازه شاد و خندان بود نقش مطرب روحوضی را بازی میکرد. خطر گرفتاری و دربند شدن در آنها تاثیری نداشت. آن دختر میخواند، میرقصید و پایکوبی میکرد و دیگران هم دورا دور او را گرفته بودند و با هلهله و دست کوبیدن همراهی میکردند. روزی ناگهان به آن خانه رفتم. دیدم منیر پیراهن رنگارنگی برای خود درست کرده، کلاه بوقی برسر نهاده و میخواند، ارباب خودم سلام علیکم! دور میزند، سر فرود میآورد، میپرد و میچرخد. صدای خنده همه بلند بود، اما همیشه یکی از آن میان کشیک میداد و همین که صدای در بلند میشد و آقای خانه به درون خانه پا میگذاشت همه آرام میگرفتند و با قیافههای حق به جانب دور کرسی مینشستند. و همه اینها که تا دقیقهای پیش خانه را به سر گذاشته بودند با نگاههای آرام، اگر او به آن اتاق میآمد، با او روبرو میشدند و بسیار با فرهنگ و خانم وار با او تعارف میکردند و دایره زنگی هم زیر کرسی پنهان شده بود و همین که او از پلهها بالا میرفت و به اتاق خود میرسید باز خنده بود که از هر گوشه بلند میشد. پری از بالا به پائین و از پائین به بالا میرفت. به مهمانها و شوهر میرسید. گاه رنگ و رویش پریده تر بود و در چشمانش نگرانی و تلخی موج میزد، اما همین که از او پرسش میشد خنده میکرد و در پاسخ میگفت: نگران پسرم میباشم! و شاید هم راست میگفت. پسر کوچک زیبایش در نتیجه اشتباه پزشک و زیاد خوردن دوا کر و لال شده بود و این بچه را مادر بیش از دیگران دوست میداشت و کوشش میکرد که او را از هر گزندی دور بدارد و البته کار بسیار دشواری بود، زیرا بچه تیز هوش و پر جنب و جوش که از این نقص خود بیچاره شده بود میدید که نمیتواند با دیگر بچهها بازی کند و بچهها هم با سخت دلی که در خورشان است او را از خود میراندند و این بود که ناگهان او از خانه ناپدید میشد و میرفت. آن گاه بود که میبایستی کوچه به کوچه به دنبال او گشت. این بچه میدید که حیوانات هم همدرد او میباشند. این است که به آنها دلبستگی عجیبی پیدا کرده بود. با همه سگهای ولگرد دوست شده بود و آز آنها چه بزرگ و چه کوچک هراسی نداشت. آنها هم به او آزاری نمی رساندند و بچه بیچاره هنگامی همه به خنده و گفتگو پرداخته بودند در میرفت و به دوستانش پناه میبرد و در چشمان گویای آنان مهربانی میجست. مادر این راز او را میدانست و خیلی زود او را در کوچهها پیدا میکرد و هر گاه او را با سگی دست به گردن میدید چشمان سبزش تیره میشد و دنیائی از درد و غم در آنها نمودار میگردید. خم میشد هم سگ را نوازش میکرد و هم بچه خود را و تنها مادر بود که میتوانست با نرمی و گرمی خود بچه را از دوستانش جدا سازد و به خانه برگرداند. اما همین که پری پا به خانه میگذاشت و مهمانهای دربدر خود را میدید میخندید. اینها هم بی پناه بودند، بی کس بودند، مردمی بس نابکار آنها را رانده بودند و در پی آزار آنها بودند و گرچه سن خود او از این مهانها کمتر بود، اما در دل برای آنها مادر بود، به آنها میرسید و با دل گرمی روزهای سخت را برای آنها هموارتر میکرد. گاهی برای کاری و یا جویا شدن به آن خانه سری میزدم. چه بسا شبها که خودم بی جا بودم به این فکر میافتادم که من هم بروم و در گوشهای از آن کرسی که به بزرگی و گرمی دل صاحب خانه بود جائی پیدا کنم، اما میدیدم که بار خانه پری بسیار سنگین خواهد شد و نگرانی او بیشتر. چند دقیقهای مینشستم و باز برمی گشتم. یکی از روزها که به آنجا رفتم دیدم سیمای همه جور دیگری است، دگرگون و آشفته، همه پیچ و پیچ میکنند، از مطرب روحوضی و دایره زنگی خبری نیست، همه با اشاره مرا به درون میخوانند. پری میخندید، چهرهای برافروخته داشت و در سیمای او غضب و درد خوانده میشد و سر را به زیر انداخته بود و شاید با سختی جلوی اشک خود را میگرفت. نگاهش به زیر بود و من نمی توانستم ببینم که چشمان سبز او اکنون چه رنگی به خود گرفته اند، آیا تیره شده اند یا روشن تر. نگاهم را از روی او برگرداندم چون دیدم بیاندازه ناراحت است نشستم، همه آرام بودیم و بی حرف. ناگزیر یکی از آن میان لب گشود و راز را روشن ساخت. شوهری که تا آن روز ما چنین میپنداشتیم که هیچ یک از ما را نمی شناسد همه ما را میشناخت. ناگهان در دل خود برای او احساس احترام زیادی کردم و بر بزرگواری و خودداری او آفرین گفتم و میاندیشیدم چه مرد بزرگواری است که ماهها است میداند که این دو زن جوان فراری میباشند و به خانه او پناه آورده اند و به خصوص من و شوهرم را میشناسد. همه را میدانسته و به روی خود نیاورده. برای او که به کلی از سیاست و نبرد دور بود، این کار نه تنها جوانمردی است، بلکه باید آن را گذشت و بزرگی دانست، زیرا این مرد در خانه خود ماهها بر روی بشکه باروت نشسته بود که هر آن میتوانست بترکد و خانه و کاشانه او را درهم بریزد. با این همه دم بر نیاورده، خدا میداند چه شب هائی را گذرانده است. اما گویا دیگر کاسه صبرش لبریز شده و به زنش روشن گفته بود که او بیش از این نمی تواند این زندگی را تحمل نماید. هر روز خطر بیشتر و بزرگ تر میشود و باید این مهمانها به جای دیگر بروند و به خصوص من به آن خانه نباید بروم. پری ناگهان چشمانش را به روی من دوخت. چه روشن بودند، تو گوئی که شعلهای در آنها زبانه میکشید. پرده اشکی هم روی آنها موج میزد. صدایش میلرزید. او گفت: برای من بهتر است که از شوهرم جدا شوم و تن به چنین ننگی ندهم که مهمان را آن هم چنین مهان هائی را از خانه خود برانم! چقدر او در این آن زیبا و دوست داشتنی بود. خندیدم و گفتم: پری جانم، دخترک خوب من، خواهی نخواهی باید اینها از اینجا بروند. چون میدانی که ما نمی توانیم مدت زیادی در یک جا به مانیم. گذشته از این اکنون برای آنها جا پیدا شده و تو هم این حرفها را دیگر نزن. شوهرت بسیار انسان بزرگواری است و نترس ما باز هم به سراغت خواهیم آمد و پیش آمدی هم نخواهد کرد. برای پری سرسخت یک دنده پذیرفتن چنین چیزی بسیار دشوار بود. اما آن دخترها از آنجا رفتند و من هم کوشیدم که به آن خانه نروم. روزی ناگزیر شدم که برای کاری باز به آن خانه بروم. با چادر در کوچهها میرفتم و در این اندیشه بودم شاید این مرد راستی از دیدار من بهراسد و شاید دست به کاری بزند که هم برای من و هم برای او بیچارگی پیش بیاورد. سیمای پری و دردی که او از این پیش آمد خواهد کشید جلوی چشمم بود. میدانستم که برای او این پیش آمد از پیش آمد کر و لال شدن بچه اش سنگین تر و سخت تر خواهد بود. میرفتم و دلم میلرزید. بدبختانه آنها تلفن هم نداشتند که پیش از وقت با پری قرار به گذارم. اما من هم در گمان خود ساعتی از روز را انتخاب کرده بودم که شوهر پری نمی توانست در خانه باشد. در خانه را زدم و پیش آمد را ببینید. شوهرش در را به رویم باز کرد. هر دو از دیدار یک دیگر آنی ایستادیم. من او را نگاه میکردم و او مرا. او زودتر از من به خود آمد، لبخندی زد و گفت بفرمائید تو. سراغ خواهرش را گرفتم. مرا راهنمائی کرد و دیگر برایم روشن بود که او هرگز، هرگز خود را با روشی زشتی آلوده نخواهد ساخت. روزهای سنگین و سختی بود. رفقای افسر ما زیر گلوله نامردان جان میدادند. سختی و زجر زندگی ما را در خود پیچیده بود. در به در بودیم. جا نداشتیم، آتیه خیلی تاریک بود، بیمارانی سخت و فراری در بسترها افتاده بودند. همه چیز میبایستی پیدا کرد از خانه تا پزشک، از انسانهای با گذشت تا پول برای زندگی هر روزی برای زنده ماندن و از پا نیافتادن. باور میکنید هنگامی که او مرا با نام خودم خواند و به خانه برد دلم آرام گرفت. او مرد جوانی بود در میان هزاران جوان دیگر، نه ادعائی داشت و نه با سیاست کاری، با خونسردی و بزرگواری و دانسته مرا راه میداد. آن روز که با هزاران نگرانی و دلهره دست به گریبان بودم چه روز خوشی شد، آن شب تاریک ناگهان روشن شد، امید باز در دلم تابید، نیرو گرفتم و دلگرم از آن خانه بیرون آمدم و باز روی پری را بوسیدم. میدانستم که دشواریها از جلوی پایمان برداشته خواهد شد. احساس عجیبی داشتم. خودم را به اندازهای توانا میدیدم که از هیچ کس و هیچ چیز آن روز باک نداشتم. سربلند راه میرفتم و در فکر بودم که ما چادر به سرها و محکومین که در شب تار چون شب پره راه میافتیم، ما که تک تک به دیدار میرفتیم، کار کوچکی انجام میدهیم، بله، ما، هر کدام از ما چقدر نیرومند و توانا است. کوشش کردم که دیگر به خانه آنها نروم و راستی هم دیگر کاری در آنجا نداشتم.
|
راه توده 366 29 خرداد ماه 1391