یادمانده های علی خدائی- 67
این افتخار حزب است که توده ای ها
در کنار انقلاب افغانستان قرار گرفتند
چرا وقتی درباره حضور انقلابیون کوبا در آنگولا و یا دیگر کشورهای امریکای لاتین می گوئیم و به آن می بالیم، نباید از حضور توده ایها در افغانستان بگوئیم و به آن ببالیم؟ من همیشه افسوس خورده ام که چرا زودتر از این، یعنی همان زمان که دولت ببرک کارمل و حزب دمکراتیک افغانستان تشکیل شد حزب به این فکر نیفتاد که کادرهای توده ای داوطلب را به افغانستان اعزام کند. هم برای کمک به رفقای افغان و هم برای فراهم کردن امکاناتی برای استقرار و یا عقب نشینی سازمان یافته رهبری حزب به این کشور همسایه.
قرار بود، از فرودگاه کابل پرواز کنیم به سمت
مسکو و از آنجا برویم به پلنوم 18، اما پیش از آن اجازه بدهید با توجه به
پیام ها دریافتی من در اینجا به مسئله ای اشاره کنم که در آینده بیش از
این، آن را باز خواهم کرد.
برای من و فکر می کنم برای بسیاری از رفقائی که در افغانستان، در کنار هم
کار و زندگی کردیم، این یک افتخار بود که برای اولین بار، توده ای ها
توانستند در کشوری همزبان، درکنار یک انقلاب و انقلابیون آن کشور قرار
بگیرند و از ارائه هر آنچه از دستشان ساخته بود کوتاهی نکنند. در حقیقت،
توده ایها در افغانستان، نه تنها توانستند فعالیت در ایران و حضور در ایران
را، علیرغم خروج از کشور ادامه بدهند، بلکه برای دفاع از انقلاب افغانستان
هم فعالیت کردند. این تجربه ای بود که حزب ما هرگز نداشت. یعنی در مهاجرت
های قبلی و در کشورهای اروپای غربی و یا اروپای شرقی، توده ایها فعالیت
معیشتی و یا دانشگاهی داشتند و هنوز هم دارند، اما این که در کنار یک
انقلاب، در یک کشور همزبان و همجوار با ایران که خود درگیری یک جنگ تحمیلی
داخلی بود قرار بگیرند و توان و دانش و ابتکار خود را در خدمت آن انقلاب
قرار بدهند، تجربه ای بود که نداشتیم و در افغانستان پیدا کردیم. من این را
از برگ های زرین تاریخ حزب توده ایران می دانم. اشکال این همراهی با انقلاب
افغانستان را بتدریج برایتان خواهم گفت. چرا وقتی درباره حضور انقلابیون
کوبا در آنگولا و یا دیگر کشورهای امریکای لاتین می گوئیم و به آن می
بالیم، نباید از حضور توده ایها در افغانستان بگوئیم و به آن ببالیم؟ من
همیشه افسوس خورده ام که چرا زودتر از این، یعنی همان زمان که دولت ببرک
کارمل و حزب دمکراتیک افغانستان تشکیل شد حزب به این فکر نیفتاد که کادرهای
توده ای داوطلب را به افغانستان اعزام کند. هم برای کمک به رفقای افغان و
هم برای فراهم کردن امکاناتی برای استقرار و یا عقب نشینی سازمان یافته
رهبری حزب به این کشور همسایه. هستند یکی دو نفر از رفقائی که در افغانستان
چند سال فعالیت بی وقفه با هم داشته ایم که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و
سقوط دولت انقلابی افغانستان افسوس می خوردند از زحماتی که در آن سالها در
افغانستان کشیدند. من بصورت قاطع به این رفقا، درهمان زمان گفتم که آن
دوران، یک برگ زرین در دفتر فعالیت های حزبی شماست. این دفتر را خط خطی
نکنید، صبر کنید کمی زمان بگذرد، هیچان ها فروکش کند، گرد و خاک کنندگانی
که از حزب رفتند و به صورت در حزب ماندگان چنگ زدند خسته و واخورده بشوند،
آنگاه زمان مناسب باز کردن دوباره و بازخوانی این دوران می رسد. و حالا فکر
می کنم، این زمان فرا رسیده است. بحث من به هیچ وجه بر محور عوارض روابط
ناشی از زندگی در مهاجرت و یا تنگ نظری ها و حتی اشتباهات ناشی از بی
تجربگی ها تاکنون نچرخیده و از این پس هم نخواهد چرخید. این گفتگو را نباید
به این سطح هدایت کرد، بلکه باید بر محور اساس مسئله صحبت کرد. یعنی
فعالیتی 5 ساله، در کشوری انقلابی که رفقا و همفکران حزب ما سکان هدایت آن
را بدست گرفته بودند. این کم است؟
در دو کشور همسایه انقلاب شده بود. ابتدا در افغانستان و سپس در ایران. دو
انقلاب با دو ایدئولوژی. توده ای ها در هر دو انقلاب توانستند به وظیفه
انقلابی خود، برمحور شرایط و واقعیات عمل کنند. اینها نکات کوچک و کم
اهمیتی نیست و امروز باید با قاطعیت مطرح کرد تا در تاریخ حزب ما بماند.
این باید بماند، نه آن کشاکش های جزئی ناشی از شرایط مهاجرت که برای همه
بوده و هست، برای توده ایها هم بوده و هست. اینها گذشته و می گذرد، آنچه که
می ماند اصل ماجراست که برایتان گفتم.
شما میدانید که میان افسران نیروی هوائی و نیروی دریائی، با افسران نیروی
زمینی و یا شهربانی و ژاندارمری تفاوت هائی از نظر روحیه وجود داشت و فکر
می کنم همچنان هم وجود دارد. اینها بدلیل حرکت در آب های آزاد و یا آنها در
فضای آسمانی روحیه ای اغلب متفاوت با زمینی ها دارند. این را گفتم که بگویم
در کابل و برای اداره رادیو زحمتکشان، یکی از رفقای ما که افسر ارشد نیروی
دریائی بود، مطابق تصمیمی که برای امنیت کارکنان این رادیو گرفته شده بود،
سه سال محدود ترین زندگی را همراه با زن و بچه هایش گذراند. در واقع در قطع
ارتباط کامل با دیگر رفقای توده ای و حتی شهر، در کابل. او قوی ترین گوینده
آن رادیو بود. یا رفیق دیگری که افسر شهربانی بود و یا شاعری مانند سیاوش
کسرائی که در خانه خودش در تهران، علیرغم آن همه رفت و آمدی که داشت برای
زدن به کوچه و خیابان و رسیدن به دریا بی تابی می کرد، برای کار در رادیو
زحمتکشان همین محدودیت را که آن افسر ارشد نیروی دریائی تحمل کرد، سه سال
تاب آورد. اینها کم است؟ اینها را نباید گفت؟ توده ایها و مردم ایران نباید
بدانند؟
مسئله دیگری که در باره آن هم در آینده بیشتر صحبت خواهم کرد و در واقع از
فرصت های زندگی حزبی من بود، دیدن و کار کردن با برخی چهره های قدیمی حزب
بود. مانند رفقا فروغیان، شاندرمنی، شمس بدیع تبریزی که برای مدتی به
افغانستان آمده و مستقر شدند. البته از جمع این رفقا، بیش از همه با
فروغیان با هم کار کردیم. در نشست و برخاست های طولانی و فرصت هائی که برای
صحبت های طولانی پیش آمد، من با تاریخ شفاهی و نانوشته حزب و سر گذشت و
سرنوشت خیلی از رفقای قدیمی آشنا شدم. برای مثال، با شخیصت و منش و روش
زنده یاد "کامبخش" که همه این رفقا، او را می ستودند. و یا دیگران و
دیگران. از این طریق توانستم با فرقه دمکرات آذربایجان هم بیشتر آشنا شوم و
آن جنبه های منفی را که مرتب در باره آن شنیده بودم از ذهنم پاک کنم. چه
زندگی دشوار و درعین حال معتقدانه ای برخی از اعضای رهبری فرقه دمکرات
آذربایجان داشتند و من بی اطلاع بودم. یکی از آن چهره ها که هرگز فراموش
نخواهم کرد و بسیار خوشحالم که در حاشیه دو پلنوم و کنفرانس ملی مفصل با هم
بسیار صحبت کردیم "اردبیلیان" است که به راحتی می توانستیم با هم فارسی
صحبت کنیم. من در همین گفتگوها و آن دیدارها و صحبت های طولانی در کابل بود
که تازه با تاریخ شفاهی قیام خراسان آشنا شدم. خاطرات رفقا فروغیان و شمس
بدیع تبریزی دراین زمینه را هرگز فراموش نخواهم کرد. بویژه شبی که پیام
تهران به خراسان برای متوقف کردن حرکت سرگرد اسکندانی بدلیل خراب شدن ماشین
در میانه راه نمی رسد و آنها بی خبر از این پیام و تصمیم تهران قیام را
شروع می کنند و نتیجه اش آن فاجعه شد. و یا افسرانی که نیمه راه خراسان، از
شکست قیام با خبر شده و بدستور حزب، از همانجا راهی آذربایجان شده و به
فرقه دمکرات و حکومت انقلابی آنجا پیوستند. از جمله فروغیان که خود از جمله
آن رابطین بود. و یا ماجرای کشته شدن زنده یاد پیشه وری در آن حادثه عجیب
رانندگی که راننده زنده ماند، اما پیشه وری کشته شد. و یا مواضع و سخنرانی
های ملی و میهنی زنده یاد پیشه وری در مراسم و اعیاد، در دوران مهاجرت از
آذربایجان ایران به آذربایجان شوروی و دفاع از پیوند آذربایجان ایران با
خاک ایران در آخرین سخنرانی اش در برابر "باقراف" دبیرکل حزب کمونیست
آذربایجان شوروی. همیشه از آشنائی عمیقی که با زنده یاد "موسوی" پیدا کردم
خوشحالم. از چهره های قدیمی فرقه دمکرات آذربایجان که مدتی نا خواسته مسئول
امور مهاجرین جدید در بلاروس و شهر مینسک شده بود. این که مهاجرین و یا نسل
جدید ایران را چقدر می شناخت و یا نمی شناخت و یا با فرهنگ آنها چقدر آشنا
بود و یا نبود و دهها مسئله دیگر که بخشی از آن باز می گردد به ترکیب
طبقاتی حزب ما در سالهای پس از انقلاب 57، هرگز نباید ذهن ما را چنان منحرف
کند که فراموش کنیم، همین موسوی چه خدماتی، در چه شرایطی برای حزب و انقلاب
کرده بود. و یا شخصیت استوار و بی تزلزل او را فراموش کنیم و یادمان برود
که آنها در طول چه بحران هائی بر سر ایمان و اعتقاد خود به حزب ایستادند و
تا پایان عمر هم دچار تزلزل نشدند. اینها کم است؟
دلم می خواست این ها را اینجا بگویم، تا اگر در آینده و در طول گفتگو فرصتی
نشد به آنها بپردازم، حداقل در اینجا سر خط هایش را گفته باشم.
در این دو هفته چند تلفن هم داشته ام. از جمله از طرف یکی از بلوچ ها که در
افغانستان بسیار باهم کار کردیم و حالا در کشور... است و البته ارتباط هایش
را همچنان با بلوچستان حفظ کرده است. من او را "محمود بلوچ" صدا می کردم.
پیغام داده است که " فلانی من را فراموش کرده؟". برایش پیغام فرستادم که
خیر! فراموش نکرده ام، اما آسیاب به نوبت. من هنوز درباره نیمروز و پاکستان
و هرات چیزی نگفته ام. آنچه تا حالا گفته ام اشارات و مقدمات بوده است. اگر
درباره سردار آرین خان بلوچ صحبت کردم به دلیل اولین اقدام و ارتباط او
برای انتقال خانواده رفقای افسر دریائی بود. و تازه هنوز درباره او هم حق
مطلب را ادا نکرده ام. از جمله در باره یادگاری که یک روز از پر شال کمرش
بیرون آورد و به رسم بلوچی هدیه کرد و گفت: ما همیشه از این چیزها همراه
دارم. حالا که با ما بلوچ ها نشست و برخاست دارید، شما هم همیشه همراه
داشته باشید.
یک شش تیر کوچک و کف دستی با دسته صدفی بود، با دو جعبه فشنگ، که در آخرین
روزهای پیش از مهاجرت از افغانستان به چکسلواکی آن را به یکی از رفقا که
بعد از من هم در افغانستان ماند امانت دادم و گفتم هر وقت تو هم از
افغانستان خواستی خارج شوی، آن را به سردار آرین خان بلوچ برگردان.
- قبل از این که از کابل برویم به مسکو، می خواهیم بپرسیم که از همان
ابتدا، کار با ایران و در مرز مهم تر بود یا در کابل؟
با این خط کشی موافق نیستم. این دو عرصه، از یک کار بود. یعنی کار در
افغانستان با هدف ارتباط با ایران از یکسو و قرار گرفتن در کنار رفقای
افغان برای دفاع از انقلابشان از سوی دیگر. البته بتدریج این صحنه با توصیه
وامکاناتی که رفقای رهبری افغانستان فراهم کردند گسترده شد که برایتان
بموقع خواهم گفت. به همین دلیل، در آن مقطع، یعنی چند ماه پس از مهاجرت به
افغانستان و رفتن به پلنوم 18 در هر دو عرصه، سازماندهی اولیه در کابل و در
مرز افغانستان شکل گرفته بود، اما بسیار ابتدائی. در کابل، پس از مشورت با
زنده یاد کسرائی و رفقای نظامی و با توجه به سوابق فعالیت رفقائی که به
افغانستان آمده بودند، یک کمیته تشکیل شد که بیشتر به امور معیشتی می
پرداخت و بتدریج حوزه های حزبی هم تشکیل شد. در مرز نیمروز هم یکی از رفقا
که توده ای بودن، دقت و انضباط و وسواس مالی او همیشه برایم با ارزش بوده و
هست مستقر شده بود. او اولین توده ای بود که ما با هم کار در مرز را شروع
کردیم و کار عملیاتی انتقال خانواده های افسران به افغانستان را هم او
برعهده داشت. این هسته اولیه کار در مرزهای افغانستان بود که بعدها شماری
از رفقای توده ای نیز بدلیل گسترده شدن کار به این واحد ملحق شدند، اما در
تمام آن سالها، مسئول واحد مرزی نیمروز با همین رفیقی بود که گفتم. یعنی
بهرام (اردشیر)، که یکبار هم عکس مشترک من و فتاپور و محمدعمرخان بلوچ و او
در حاشیه گفتگوهای گذشته منتشر شد. او از کادرهای رهبری سازمان جوانان حزب
در سالهای پس از انقلاب بود. حافظه ای بسیار قوی داشت که فکر می کنم همچنان
هم دارد و همین حافظه و دقتی که داشت موجب شد تا بتدریج و با مطالعه ای که
کرد و تجربه ای که در محل اندوخت به یک کارشناس بلوچستان تبدیل شود.
- بازگردیم به فرودگاه کابل و حرکت به سمت مسکو
موافقم. من پس از آن که از نیمروز بازگشتم، تقریبا مستقیم رفتم فرودگاه
برای پرواز به مسکو. فقط پیش از حرکت دیدار کوتاهی با زنده یاد سیاوش
کسرائی کردم تا اگر پیام و پیغامی دارد واسطه انتقال آن شوم. نامه کوتاهی
نوشته بود برای رفیق خاوری که داد تا به او برسانم. در طول مسیر خانه تا
فرودگاه، در اتومبیلی که من و رفیق نامور را به فرودگاه می برد، از رفقای
افسر نیروی دریائی که هر سه عضو کمیته کابل بودند هم پرسیدم اگر نظر و
پیشنهاد و یا پیامی دارند بگویند و یا بدهند تا برسانم. پیام و نظر ویژه ای
نداشتند، فقط یک گزارش از کارهائی که در آن چند ماه در افغانستان شده بود
دادند تا به رفیق خاوری داده شود و یا در پلنوم خوانده شود. این گزارش که
بنظرم در تائید کارهای انجام شده و بویژه شخص من زیاده روی شده بود را
ناخدا احمدی نوشته بود، که اتفاقا چند هفته پیش که دنبال گزارش نحوه خروج
افسران دریائی می گشتم، این گزارش را هم در بایگانی حجیم افغانستان پیدا
کردم و یکبار دیگر خواندم.
تقریبا در آخرین دقایق به هواپیمای شرکت "آریانا" رسیدیم. شرکتی که اگر
درست به خاطر داشته باشم دو، شاید هم سه هواپیما بیشتر نداشت. پرواز کابل –
تاشکند خیلی کوتاه بود. شاید یکساعت. فرودگاهی ساده و کم مسافر. با آنکه
پاس ما، پاس ویژه بود، کنترل آن در فرودگاه تاشکند طول کشید. این دروازه
ورود به خاک اتحاد شوروی بود. نمی دانم پروازهای هندوستان و یا پاکستان هم
ابتدا به این فرودگاه می رسیدند و از آنجا راهی مسکو می شدند و یا فقط
پروازهای افغانستان باید ابتدا در تاشکند به زمین می نشستند. مو را از ماست
می کشیدند که بی جهت هم نبود. بالاخره از کشوری مسافر می آمد که غرق جنگ
داخلی بود و در پاکستان انواع پاسپورت ها را جعل می کردند. و در میان
پاسپورت ها، جعل پاسسپورت افغانستان فکر می کنم رایج ترین و ساده ترین جعل
بود. دکتر نجیب که آن زمان رئیس سازمان امنیت افغانستان بود، یکبار در همین
زمینه گفت که نه تنها بخش مربوط به پاسپورت سازمان امنیت هم گاهی نمی
توانند پاسپورت اصلی با پاسپورت جعلی را تشخیص بدهند، بلکه رفقای مشاور
شوروی هم گیر می کنند. تا این حد دقیق جعل می شد و فکر می کنم هنوز هم می
شود. یکبار دبیر اول حزب کمونیست پاکستان که به کابل سفر کرده بود، سفرش
همزمان شد با حضور رفیق خاوری در کابل. دیداری مرسوم برای تبادل نظر انجام
شد که من هم بودم. از خاوری دعوت کردند که سفری به پاکستان بکند. رفیق
مترجم افغانی گفت که با پاسپورت افغانستان نمی توان به این راحتی به
پاکستان سفر کرد. رفیق همراه دبیراول حزب کمونیست پاکستان فورا گفت: ما می
توانیم در پاکستان برای شما پاسپورت تهیه کنیم و بفرستیم. از ما دو قطع عکس
خواستند، که من گفتم بعدا از طریق رفقای رابط در کابل می فرستم. نهایت
علاقه خودشان را نشان داده بودند و همگی با این پیشنهاد اخیر کمی خندیدیم و
دیدار هم تمام شد. من دو روز بعد عکس خودم و رفیق خاوری را به مسئول حزب
کمونیست پاکستان در پاکستان که از اعضای رهبری حزب بود دادم. باور می کنید،
بعد از دو ماه نماینده آنها در کابل، پاسپورت ها را برای من فرستاد؟ از این
پاسپورت ها هرگز استفاده نکردیم، اما بعنوان یادگاری، من پاسپورت پاکستانی
خودم را هنوز دارم که با یک اسم پاکستانی است.
- واقعا می شد با آن سفر کرد؟
البته، اساسا قصد سفر نداشتیم اما من آن را دادم به رفقای افغان تا در
اداره ویژه خودشان کنترل کنند. آنها گفتند که ممکن نیست در پاکستان و
هندوستان و بنگالدش و کشورهای این منطقه بتوانند جعلی بودن آن را تشخیص
بدهند. مگر در اروپا و یا در مسکو بتوانند.
بهرحال می خواستم بگویم که کنترل شدیدی که در فرودگاه تاشکند می کردند، بی
جهت و بی دلیل نبود. حرکت از تاشکند به مسکو طولانی بود. فکر می کنم ساعت 1
یا 2 بعد از ظهر از کابل حرکت کردیم، یکساعت تا تاشکند راه بود و مقداری هم
معطلی کنترل پاسپورت ها، اما سر شب رسیدیم مسکو. یکی از خنده دارترین صحنه
های آن سفر رسیدن ما به مسکو بود. یادتان باشد که اواخر دیماه پلنوم 18
تشکیل شد. معمول است که در پروازها، وقتی هواپیما روی زمین می نشیند،
مهماندارها اطلاع میدهند که به مثلا فلان فرودگاه رسیده ایم، لطفا تا توقف
کامل هواپیما کمربندها را باز نکنید، وسائل خودتان را موقع پیاده شدن
بردارید و از این نوع توصیه ها. ما که به مسکو رسیدیم و هواپیما روی زمین
نشست، مهماندارها پس از توضیحات مرسوم به من و نامور وقتی خواستیم پیاده
شویم، گفتند "کلاهتان" را فراموش کرده اید بردارید. من کمی روسی میدانستم و
نامور بلغاری را که نزدیک به روسی است خوب میدانست. گفتیم ما کلاه نداشتیم
که در هواپیما جا گذاشته باشیم. به ما گفتند در همان پاگرد هواپیما یک گوشه
ای بایستیم تا بقیه پیاده شوند. همه کلاه پوستی سرشان بود. وقتی همه پیاده
شدند، دوباره از ما پرسیدند کلاهتان کو؟ ما گفتیم: نداریم. از سر پله
هواپیما، به قسمت روی باند اطلاع دادند که دو مسافر ایرانی کلاه ندارند. من
رفیق "زمانی" مسئول حزب در مسکو را تا آن زمان ندیده بودم. نامور او را آن
پائین هواپیما دید و شناخت. زمانی آمد بالا و با تعجب پرسید: چرا کلاه
ندارید؟ هوا 20 درجه زیر صفر است.
ما تازه فهمیدیم چه خبر است. تازه پالتوهائی هم تنمان بود خیلی نازک و کم
جان بود و در مقایسه با ان پالتو پوستی که تن زمانی بود، مثل کاغذ پوست
پیازی برای رمز نویسی در برابر کارتن مقوائی بود. کلاه خودش را داد به
نامور و شال گردنش را هم داد به من که بپیچم دور سرم و بسرعت دنبال او
برویم پائین و سوار اتومبیل بشویم. من به رسم تعارف گفتم: پس خود شما چی؟
گفت کله من به 30 درجه سرما هم عادت دارد. همه از پله ها رفتیم پائین و
سوار اتومبیل سیاه رنگی شدیم که ما را به هتل کمیته مرکزی حزب کمونیست
اتحاد شوروی برد.
آن روز، یکشنبه بود و زمانی کلاه و شال گردنش را در هتل از من و نامور پس
گرفت و گفت، امشب از هتل بیرون نروید، فردا اول وقت برایتان کلاه و لباس
گرم می آورم. به قولی که داده بود وفا کرد و فردا صبح دو کلاه پوست سیاه
رنگ و دو پلور پشمی برای من و نامور آورد. البته همراه با آنها، فرخ نگهدار
را هم آورد. او هم از تاشکند رسیده بود مسکو و گفت که برای پلنوم دعوت شده
است. این نخستین دیدار من با نگهدار بود. بعد از صبحانه زمانی رفت دنبال
کارهایش و گفت که غروب باز میگردد تا ما را برساند به فرودگاه و راهی پراگ
در چکسلواکی کند.
نامور خسته بود و در هتل ماند. من و نگهدار که مجهز آمده بود، یعنی هم کلاه
داشت و هم پالتوی پوست از هتل زدیم بیرون و راه افتادیم که اطراف هتل را
بببنیم. هتل بسیار نزدیک به ساختمان تاریخی وزارت خارجه مسکو بود، رود مسکو
از مقابلش عبور می کرد و یکی از ایستگاه های تاریخی متروی مسکو هم نزدیک
آن. من نمی دانم عمق این ایستگاه دقیقا چقدر بود، فقط می توانم بگویم که
بسیار عمیق و طولانی بود. آنقدر که از بالا نمی شد، پائین آن را دید. به
زیر زمین های پناهگاه جنگی می ماند و اتفاقا در جریان جنگ دوم هم همین
استفاده را از این ایستگاه ها کرده بودند. باور کنید وقتی رسیدیم پائین پله
ها، انگار وارد موزه شده ایم. بسیار تمیز، پر از مجسمه هائی که روی دیوار
حجاری شده بودند و دیوارهائی که مثل تابلو نقاشی بودند. سوار مترو شدیم و
یک مسیری را با هم رفتم و بازگشتیم. هر ایستگاهی که رسیدیم همین بود. یعنی
موزه. من بعدها مترو خیلی از کشورها را دیدم. شهادت می دهم که هیچ متروی به
شیکی، تمیزی و زیبائی ایستگاه های مترو مسکو ندیدم.
به یکی از فروشگاه های بزرگ کالباس و پنیر و این نوع تولیدات که نزدیک هتل
بود هم رفتیم. نه برای خرید، بلکه برای دیدن. همه چیز بود، اما صف طولانی.
آنچه که باعث تعجب من شد خرید کیلوئی کالباس و بسته های بزرگ پنیر بود.
معمولا 100 گرم و 200 گرم کالباس می خرند و یا چند عدد سوسیس برای مصرف
همان روز. این را من در آرزومانیان و مکائیلیان در تهران و در ایتالیا و
آلمان دیده بودم. اما وضع در مسکو فرق می کرد. مردم چند کیلو چند کیلو می
خریدند. مثلا لوله بزرگ کالباس که شاید دو کیلو بود. چرا؟ حرص می زدند؟ می
ترسیدند فردا نباشد؟ یک عادت بود؟ به نسبت حقوق مردم ارزان بود؟ نمی دانم و
نمی خواهم قضاوت کنم. بلکه می خواهم بگویم آن روز، در آن فروشگاه این را
دیدم.
هوا بشدت سرد بود و پای ما آنچنان یخ کرده بود که ترجیح دادیم زودتر باز
گردیم هتل. بازگشتیم و پس از ناهار، با همان اتومبیل سیاه رنگ کمیته مرکزی
و با مشایعت زمانی رفتیم فرودگاه مسکو تا به طرف چکسلواکی پرواز کنیم.
راه توده 347 19 دی ماه 1390