راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

یادمانده های علی خدائی- 68
سکان رهبری حزب را
"اردشیر آوانسیان" به خاوری سپرد
 

نه تنها از بقایای 53 نفر، بلکه شخصیتی مانند اردشیر آوانسیان که عضو حزب کمونیست ایران بود به  پلنوم 18 آمده بودند. برجسته ترین شخصیت 53 نفر که درجلسه شرکت داشت ایرج اسکندری بود. دو دبیر اول سابق و اسبق حزب به این پلنوم آمده بودند. همه؛ علیرغم همه دشواری ها جمع شده بودند تا، پس از یورش جمهوری اسلامی به حزب و دستگیری اکثریت نزدیک به مطلق اعضای رهبری حزب در ایران؛ تکلیف رهبری حزب را روشن کنند و اگر قرار است بزودی از این جهان رخت بربندند، با این خیال آسوده بروند که حزب بدون رهبری نماند.

 

در میان پیام های هفته پیش، یک پیام توام با شوخی و شوخ طبعی هم بود که البته هدف ارسال کننده آن زدن نیش هم بود. ایشان با اشاره به سرمای مسکو هنگام ورود من و رفیق نامور به مسکو و کلاهی که آقای زمانی به ما داد تا بتوانیم در آن سرما از هواپیما پیاده شده و سوار اتومبیل کمیته مرکزی شویم و برویم هتل حزبی، نوشته بود: از همان توی هواپیما کلاه را گذاشتند سرتان!
در پاسخ به این کنایه و شوخ طبعی می گویم: نه! دوست عزیز، نه آنها کلاه گذار بودند و نه من کلاه قبول کن. آنها که نان را خوردند و نمکدان را شکستند، کلاه را برداشتند و بردند! من در همان هتل کمیته مرکزی کلاه زمانی را پس دادم و او هم برداشت و رفت.
کسانی که من را بیش از شما می شناسند میدانند که من بخوبی حریف میدان این نوع لطیفه ها و کنایه ها هستم. البته، شاید با ظرافتی بیشتر!
من با کلاه های خودم سوار هواپیما شدم و رفتم به جمهوری چکسلواکی. غروب رسیدیم و ما را مستقیم بردند به هتل زیبای کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و پس از چند ساعت و رسیدن بقیه که از کشورهای مختلف و از جمله از اروپای غربی آمده بودند، سوار اتوبوسی که برای رفت و برگشت به محل پلنوم در نظر گرفته شده بود راهی محل برگزاری پلنوم شدیم. پیش از حرکت به هرکدام یک بسته حاوی ساندویچ و آب معدنی هم دادند. داخل اتوبوس با چند لامپ کم نور سقفی روش بود که آنها هم پس از حرکت اتوبوس خاموش شدند. من ردیف سوم و یا چهارم نشسته بودم. این اتوبوس دوم بود، اتوبوس و یا مینی بوس قبلی، پیش از رسیدن ما به پراگ، راهی محل پلنوم شده بود. به همین دلیل من رفقا خاوری و صفری و ژیلا سیاسی را پس از رسیدن به محل پلنوم دیدم نه در اتوبوسی که ما را به محل می برد.
در این اتوبوس، یگانه چهره آشنا برای من زنده یاد ایرج اسکندری بود که روی صندلی ردیف اول، کنار در ورودی نشسته بود و هر از گاهی هم جمله با مزه ای می گفت و یا شوخی می کرد که سکوت داخل اتوبوس را می شکست. از جمله، چند بار سر به سر زنده یاد رادمنش گذاشت که پشت سر او نشسته بود. این اولین بار بود که من رادمنش را دیدم. آشکارا مریض بود. یک پتو روی پایش انداخته بود که گاهی آن را تا زیر گلو بالا می کشید. بسیار لاغر و تکیده. درست به یاد ندارم که رفیق نوروزی کنار او نشسته بود و یا پشت سر او.
هر بار که آن اتوبوس و آن سفر و آن پلنوم را در ذهنم مرور می کنم، افسوس می خورم که چرا عمیق تر و صمیمانه تر و پرسش کننده تر، با آنها که در آن اتوبوس و پلنوم بودند و تنها چند سال بعد، جام زندگی همه شان یکی بعد از دیگری لبریز شد روبرو نشدم. آن سفر و آن پلنوم یک فرصت تاریخی بود. البته، فکر می کنم به نسبت دیگرانی که از نسل من بودند و در آن پلنوم شرکت کردند، من خیلی فعال تر، صمیمی تر و با احترام بسیار با رفقای نسل اول و دوم روبرو شدم. بگذریم که آنها هم زیاد حال و حوصله نداشتند. همه شان، و این بدلیل آواری بود که با یورش به حزب در ایران، بر سر حزب فرود آمده بود. همین که با آن سن و سال و حال و روز جسمی حاضر شده بودند سفر کنند و بیایند به پلنومی که به قصد انتخاب رهبری جدید برای حزب را داشت، خودش یک کار تاریخی بود. بسیاری شان میدانستند که آخرین سفر حزبی و پلنوم حزبی است که در آن شرکت می کنند. از جمله رفقا رادمنش و یا اردشیر آوانسیان.
- از فرقه دمکرات آذربایجان هم آمده بودند؟
بله. آنها مطابق مصوبات پلنوم و کنفرانس وحدت، یک سهمیه ثابت در کمیته مرکزی حزب داشتند و مطابق همین سهمیه هم آمده بودند. از جمله رفقا لاهرودی و اردبیلیان و از نسل دومی های فرقه هم فکر می کنم "زاهدی" آمده بود. بسیار کم حرف بودند و رای یکدست داشتند.
پلنوم در محلی واقع در بخش "اسلواک" تشکیل شد. محلی بود شبیه یک باشگاه در یکی از استراحتگاه های تابستانی که در کشورهای سوسیالیستی و از جمله اتحاد شوروی، مردم، تقریبا مجانی، برای مرخصی تابستانی به نوبت به آن فرستاده می شدند. برخی از این استراحتگاهها در کشورهای مختلف سوسیالیستی لب دریا بود، برخی در کوهستان و خلاصه این که یکی از دستآوردهای بسیار خوب کشورهای سوسیالیستی همین استراحتگاه های تابستانی بود. شما می بینیند که حالا در اروپای غربی برای یک سفر چند روزه به کنار دریا و یا مناطق کوهستانی در کشورهای مختلف مردم چه هزینه ای را باید تحمل کنند و با چه تبعیض ها و طبقه بندی هائی. و تازه این شامل حال آنهائی می شود که دستشان به دهانشان می رسد و برای استراحت یک هفته ای تابستان می توانند از بانک وام بگیرند و زیر بار قرض بروند، اکثریت مردم اروپای غربی، حتی چنین امکانی را هم ندارند.
بهرحال ما نیمه شب رسیدیم و اتاق هر کس را هم از پیش تعیین کرده بودند و هیچ نوع سرگردانی نداشتیم. کارها خیلی خوب سازماندهی شده بود و من اعتقاد دارم تشکیل این پلنوم و جمع کردن رفقای قدیمی از کشورهای مختلف و آوردن آنها به این پلنوم درخشان ترین برگ فعالیت حزبی خاوری است. برای اثبات نظر خودم، به همه آنها که با این نظر موافق نیستند و یا به آن پلنوم امتیازی را نمی دهند که من می دهم، توصیه می کنم مرور کنند نظرات متفاوتی را که هر یک از آن رفقا درباره سیاست حزب، یورش به حزب، برخی اختلاف نظرها و حتی اختلافات شخصی که طبیعت زندگی تنگاتنگ در مهاجرت سیاسی است، آواری که بر سر حزب فرود آمده بود و دهها مسئله دیگر. شما حساب کنید که از حزب کمونیست ایران تا نسل سوم توده ای ها که من یکی از آنها بودم، دراین پلنوم جمع شده بودند.
- منظور 53 نفر است؟
نه تنها 53 نفر، بلکه شخصیتی مانند اردشیر آوانسیان هم به این پلنوم آمده بود که عضو حزب کمونیست ایران بود. از 53 نفر هم که شخصیت معروف و باقی مانده آن زنده یاد ایرج اسکندری بود. دو دبیر اول سابق و اسبق حزب به این پلنوم آمده بودند و دبیراول پس از آنها هم که در زندان بود و زیر شکنجه به تلویزیون کشیده شده بود. و حالا همه جمع شده بودند تا تکلیف رهبری حزب را روشن کنند و اگر قرار است بزودی از این جهان رخت بربندند، با این خیال آسوده بروند که حزب بدون رهبری نماند.
ما می توانیم منتقد برخی تصمیمات و سیاست ها باشیم، حتی می توانیم منتقد سفت و سخت برخی افراد هم باشیم، اما باید یاد بگیریم که نقد فلان سیاست و یا فلان روش، نباید باعث شود تا جنبه های مثبت آن سیاست و یا آن فرد را ببینیم. همه ما باید این را تمرین کنیم. مخصوصا از "ما" استفاده می کنم که بگویم که من هم، مثل بقیه باید همین تمرین را بکنم. ما بدلیل نداشتن و یا کم داشتن این روش و این مشی درگذشته لطمه دیدیم. شما حساب کنید، شخص خود من، اگر آن پیشداوری هائی که از ایران با خودم به مهاجرت آورده بودم را نداشتم، چقدر می توانستم در آن پلنوم، بیش از آنچه دیدم و آموختم از رفقای قدیمی بیاموزم. و تازه، برایتان می گویم که دیگرانی از نسل من در آن پلنوم آمده بودند که اصلا به این رفقا نزدیک نشدند. از جمله به رفقای فرقه که دراین گفتگوها بارها گفته ام آنها بر خلاف برخی پیشداوری های ما، رفقائی مومن به راه و فکر و سازمانشان بودند و در همین سالهای سخت پس از فروپاشی اتحاد شوروی هم دیدیم که آنها عمدتا بر سر عهد و پیمان خود ماندند و تابع شرایط و مد روز نشدند. نشریه فرقه دمکرات آذربایجان سند من است. درحالیکه دیدیم که در همین سالها، چگونه عده ای که در گذشته دو اسبه می تاختند، با سر فرود آمدند و از بیراهه های عجیب سر در آوردند. در آن پلنوم، شخص من هنوز متاثر از آن اطلاعات بسیار ناقص و موضع گیری دوران پیش از انقلاب بودم که نسبت به زنده یاد ایرج اسکندری و یا زنده یاد رادمنش داشتیم. و یا نسبت به فرقه دمکرات آذربایجان. درحالیکه به مرور زمان، با منطق و نقش آنها در حزب که آشنا شدم، متوجه شدم باید به حرف ها و نظرات آنها هم فکر می کردیم و نه آن که با پیشداوری ها به استقبال آنها می رفتیم. زمان بسرعت گذشت و آنها از دست رفتند، پیش از آن که امثال من به این منطقی که الان برایتان گفتم برسیم. مثلا من تازه در مهاجرت با دانش وسیع اسکندری با تاریخ باستان ایران آشنا شدم و با مطالعه کتاب "هزاره های تاریکی" تازه دانستم که او یک پا باستانشناس هم بوده است و بیهوده نبوده که در کابینه قوام السلطنته وزیر کار و هنر و پیشه شده بود!
یا آگاهی بیشتر نسبت به سابقه و دانش اتمی زنده یاد رادمنش. من، با انتشار کتاب خاطرات دکتر منتصری خواهر زاده دکتر رادمنش که اتقاقا خودم هم او را در تهران دیده بودم، با ایمان بی تزلزل رادمنش نسبت به سوسیالیسم و اتحاد شوروی آشنا شدم و احترامم نسبت به او چندین برابر شد. این خاطرات به من آموخت که آن مرزبندی ها و دشواری های سفر از شرق به غرب چقدر بی پایه بوده است. در همین کتاب کاملا شرح داده شده که دکتر رادمنش حتی پس از برکناری ازدبیراولی حزب وقتی با علی امنینی نخست وزیر شاه در سوئیس (اگر کشور را اشتباه نکرده باشم) ملاقات می کند، تابع وعده ها و وسوسه های امینی نمی شود و به لایپزیک در آلمان دمکراتیک باز می گردد. بر پایه همین فضای بسته ذهنی، در گذشته فکر می کردند هرکس در اروپای غربی و یا درامریکا عضو حزب شده، زیر پایش باندازه آن که در شرق اروپا توده ای شده سفت نیست. و ما دیدیم در جریان همین یورش به حزب چه تعداد از همین رفقای از اروپای غربی و امریکا به حزب پیوسته محکم و استوار در زندان ها ایستادند و اعدام هم شدند!
- شما با دکتر منتصری در ایران، درباره رادمنش مصاحبه کرده بودید؟
نخیر. اول این را بگویم که دکتر هوشنگ منتصری مترجم کتاب "زردهای سرخ" است که درباره انقلاب چین است. با علی امینی هم مناسبات خوبی داشت. بعدها استاندار کرمان شد. در میان استانداران آن موقع ایران، اتفاقا آدم شریف و اهل خدمت به مردم محل هم بود. فکر می کنم در سال 1352 یا 1353 فشار آوردند که برکنارش کنند. باحتمال زیاد این فشار از جانب مظفربقائی وارد آمده بود که خود را مالک کرمان می دانست. عده ای را جلوی استانداری جمع کردند و بعد از تظاهرات به خود او هم حمله کردند. بعد از این واقعه آمد تهران که ببیند حال و اوضاع از چه قرار است. تهران بماند و یا برگردد کرمان. من آن موقع در سرویس شهرستان های کیهان کار می کردم. سردبیر کیهان هم دکتر سمسار بود و آشنائی قدیمی با دکتر منتصری داشت. به من ماموریت دادند که با او تماس گرفته و درباره وقایع مقابل استانداری با او مصاحبه کنم. من خیلی جوان بودم و زیاد سر از نفوذ مظفر بقائی رهبر حزب زحمتکشان و رابطه های پیچ در پیچش با درباره و حکومت و سفارت های انگلیس و امریکا در نمی آوردم. منتصری را در این رابطه دیدم. در یکی از مدرن ترین و جدیدترین رستوران های بزرگ تهران که سر خیابان کالج افتتاح شده بود و اسمش هم بود "قناری". دکتر منتصری روی صندلی کنار پنجره های بلند و شیشه ای این رستوران تازه افتتاح شده نشسته بود و پیپ می کشید که من رسیدم. من آن زمان حتی از نسبت فامیلی اش با دکتر رادمنش هم خبر نداشتم. مصاحبه در چارچوب حادثه ای که برایش در کرمان پیش آمده بود انجام شد و او هم با توجه به سن و سال و جوانی من، مقداری از گذشته های سیاسی خود بدون اسم بردن از حزب و یا رادمنش صحبت کرد. در این سالهای اخیر که کتاب کوچک خاطراتش از دکتر رادمنش منتشر شد، هم با نسبت فامیلی او با رادمنش آشنا شدم و هم از مناسبات خود منتصری با دکتر علی امینی.
بهرحال این ها بحث ما نبود. بحث ما این بود که نسل ما چه پیشداوری هائی داشت و این پیشداوری ها چقدر مانع کسب اطلاعات بیشتر ما شده و هنوز هم می شود.
پلنوم 18 از چند جنبه برای من یک رویداد تاریخی در زندگی سیاسی و حتی زندگی شخصی ام است. از نظر سیاسی، خوب بالاخره به سهم خودم در شکل گیری رهبری جدید و جایگزین توانستم نقش ایفاء کنم و از نظر شخصی این برای من یک رویداد بزرگ بود که توانستم امثال اردشیر آوانسیان، دکتر رادمنش، ایرج اسکندری، داوود نوروزی و چند توده ای دیگر نسل اول و دوم را ببینم. از نظر عاطفی در همان دو روزی که پلنوم دائر بود، از میان آنها که در جلسات بودند بیشترین مناسبات عاطفی را با اردشیر آوانسیان توانستم برقرار کنم. چهره ای بود بسیار دلچسب، شوخ، مومن نسبت به اعتقاداتش و بسیار هم نگران آینده حزب. این را هم بگویم که رئیس سنی پلنوم هم بود و پلنوم را او افتتاح کرد. به این دلیل که سابقه و سنش از همه آنها که در پلنوم بودند بیشتر بود. شما عکس های جوانی او را در بخش آرشیو راه توده می توانید ببینید. اما جالب است بگویم که شباهت چهره او در آن سن و سالی که من او را دیدم با این عکس های جوانی اش که در آرشیو راه توده هست، آنقدر زیاد است که می توانم بگویم آوانسیان همان بود که در عکس های جوانی اش بود. خوب، البته پیر شده بود، موهای سرش از جلو مقداری ریخته بود، قد بلند و کشیده اش کمی خم شده بود و صورتش هم چین و چروک های پیری را پیدا کرده بود، اما در مجموع چهره اش چنان تغییر نکرده بود که با دیدن عکس جوانی اش او را نشناسید. در فاصله جلسات اغلب با هم یک گوشه ای می نشستیم و او بیشترین سئوالش در باره ایران و نسل جوان و توده ای ایران بود. خیلی برایم جالب بود که با آن سن و سال چطور پیگیر مسائل ایران است. در پایان همین پلنوم یک نامه کوتاه و.چند خطی هم به رفیق نامور داده بود که من خبر نداشتم و در بازگشت از پلنوم، وقتی خبر درگذشت آوانسیان منتشر شد، آن نامه را در کابل نشان من داد. نامه ای بود شبیه وصیت نامه حزبی. تمایل ندارم درباره مضمون آن نامه صحبت کنم. نه آن که فکرکنید چیز بدی درباره حزب گفته بود. خیر! چون جنبه شخصی دارد و به من باز می گردد، دوست ندارم درباره اش صحبت کنم.
دکتر اختر کامبخش خواهر کیانوری هم در این پلنوم بود، که رفتار مناسبی با او نشد. یعنی تصور کرده بودند عضو کمیته مرکزی است و دعوتش کرده بودند، اما پس از افتتاح پلنوم معلوم شد او عضو کمیته مرکزی نیست و در جلسات بعد شرکت نکرد و در اتاقش می نشست. این یکی از نواقص بسیار جدی آن پلنوم بود. بنظر من نه تنها دعوت او به پلنوم کار غلطی نبود، بلکه افراد دیگری را هم باید دعوت می کردند که عضو کمیته مرکزی نبودند اما وزن و اعتبار کافی برای شرکت دراین پلنوم را داشتند. مثل سیاوش کسرائی. من در فاصله جلسات پلنوم اغلب یا با آوانسیان یک گوشه ای نشسته و حرف می زدیم و یا به اتاق اختر خانم می رفتم و پای صحبت او می نشستم. مناسبات عاطفی بسیار محکمی بین من و او در همین دیدارها در گوشه اتاق او برقرار شد که این مناسبات تا آستانه در گذشته او هم باقی ماند. بارها در لایپزیک برای دیدار به خانه اش رفتم. درباره او بعدها بیشتر برایتان صحبت خواهم کرد. بسیار پیر شده بود و بسیار سخت راه می رفت. حتی با کمک عصا به پلنوم آمده بود. ای کاش احترامش حفظ شده و در جلسات می ماند. البته معتقدم اگر می ماند، ممکن بود در برخی لحظات و در میان برخی سخنرانی ها و طرح انتقادات مواضع تندی علیه این و آن و بویژه علیه اسکندری بگیرد و نظم جلسات بهم بریزد. از این نظر می توان با حضور نداشتن او پلنوم موافق بود، اما این که تحقیق نکرده و نسنجیده او را دعوت کردند و سپس از شرکت درجلسات محروم ماند قابل انتقاد بود. بسیار شبیه کیانوری بود. هم از نظر شکل و شمایل و هم از نظر اخلاق.
- آوانسیان پلنوم را اداره کرد؟
نخیر! او برای نیمساعت تا یکساعت رئیس سنی پلنوم بود و با دعوت از خاوری برای آمدن به جایگاه هیات رئیسه، عملا سکان رهبری حزب را او بدست خاوری داد. سپس انتخاب هیات رئیسه انجام شد و علاوه بر خاوری، رفیق صفری و چند نفر دیگر که فکر می کنم یکی از آنها رفیق نوروزی بود، به سمت هیات رئیسه انتخاب شدند و پشت جایگاه رفتند و پلنوم در فضائی که اندوه یورش به حزب و دستگیری ها بر آن سایه افکنده بود کارش را شروع کرد.
من به لحاظ حرفه ای خیلی دلم می خواست با زنده یاد داوود نوروزی صحبت کنم. شما می دانید که او در سالهای پیش از کودتای 28 مرداد برجسته ترین ژورنالیست حزب بود و سردبیری نشریات مختلف حزبی و از جمله ارگان مرکزی حزب را برعهده داشت. اما متاسفانه بسیار بیمار بود و درد استخوان داشت. خیلی کم حرف و کم حوصله بود. خود من هم به توصیه خاوری درگیر مسائلی شده بودم که فرصت این نوع بهره گیری ها را از من گرفت. بابک امیرخسروی از همان شب ورود شروع کرده بود به دسته بندی و سمپاشی و انتقال بحث های کمیته برون مرزی به بقیه و شب ها تا دیر وقت اتاقش شده بود محل این نوع بحث ها و تحریکات. خاوری من را مسئول کرده بود تا حداقل، نگذارم کسانی که از ایران آمده بودند به دام این بحث ها بیفتد. همه ترس خاوری این بود که نگذارند پلنوم به مهم ترین هدف و نتیجه اش که انتخاب رهبری جدید و پیدا کردن سر برای حزب بود برسد. نگرانی که نسبت به تحرکات امیرخسروی وجود داشت عمدتا ناشی از همین مسئله بود.
ما گفتگوی بعدی را از شروع کار پلنوم ادامه می دهیم.



 

   راه توده  348     26 دی ماه 1390

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت