یادمانده های
علی خدائی- 69 برعهده گرفتن اداره پلنوم 18، آن هم پس از آن یورش سنگین به حزب و شرایط بغرنج حزب و اوضاع بغرنج تر خود ایران درحال جنگ با عراق و حاکمیت چند لایه جمهوری اسلامی، بسیار دشوار بود و اجازه بدهید که من در اینجا، بعنوان گوشه ای از یک گزارش حزبی این را حداقل بعنوان یک شاهد بگویم که شخصا اعتقاد دارم احترامی که همه در آن پلنوم نسبت به خاوری داشتند، بخش مهمی از مشکلات را حل کرد. این که او می توانست نقش بهتری ایفاء کند یا نه و یا، چه تصمیمات دیگری اگر پلنوم می گرفت احتمالا بهتر بود، همه می تواند مطرح باشد و حتی بررسی شود، اما انکار آنچه که گفتم، انصاف نیست. |
هفته پر پیامی را گذراندیم. هیچ چاره ای نیست، جز این که به برخی از این پیام ها و توضیحات بپردازیم، زیرا معلوم نیست بعدها فرصتی پیش بیآید که این توضیحات به این گفتگوها اضافه شود. همچنین، دوستان و خوانندگان این گفتگو نیز لازم است ببینید که با چه دقتی به نظرات و توضیحات آنها توجه می شود. 1- یکی از رفقای بسیار گرامی و عزیز که تصور نمی کنم ضرورت داشته باشد نام او را بگویم و از 20 سال پیش تا حالا باهم در ارتباط و تبادل نظر در باره مسائل ایران و بویژه آذربایجان هستیم، هفته گذشته تلفن کرد و درباره دکتر منتصری خواهر زاده زنده یاد دکتر رادمنش که در گفتگوی قبلی به وی و ملاقات و مصاحبه با او اشاره کرده بودم این توضیحات را داد: دکتر منتصری چند سال نیز رئیس دانشگاه تبریز بود و در جوانی عضو سازمان جوانان حزب توده ایران. یعنی سالهای پیش از کودتای 28 مرداد. بعد از آن دوران، از جمله توده ایهائی که در دستگاه دولتی جای گرفتند اما از پاک ترین افراد و کاردان ترین افراد آن دستگاه بودند، یکی هم دکتر منتصری بود. در دورانی که او رئیس دانشگاه تبریز بود، برخی دانشجویان که بعدها یا چریک شدند و یا مانند فرج سرکوهی از چهره های فعال سیاسی دانشگاه تبریز بودند در دانشگاه تبریز تحصیل می کردند. یکبار دکتر منتصری آنها را به دفترش خواست و گفت: آرام باشید، اینقدر لازم نیست شعار بدهید و مارکسیسم مارکسیسم کنید. من هم در جوانی فعالیت سیاسی داشته ام و باندازه کافی هم تجربه دارم. آتش تند زود خاموش می شود. ما آن موقع نمی دانستیم دکتر منتصری دارای چه سوابقی است، بلکه بعدها فهمیدیم. بهرحال در زمانی که او رئیس دانشگاه تبریز بود، وضع این دانشگاه هم از نظر مدیریت و هم از نظر فضای سیاسی نسبتا خوب بود. البته در زمان او، بعضی از دانشجویان فعال سیاسی و تند مزاج فرستاده شدند به سربازی. از جمله فرج سرکوهی. زمانی که دکتر منتصری عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان حزب توده ایران بود، دکتر رادمنش هم دبیر اول حزب توده ایران بود. کتاب او درباره دکتر رادمنش را من هم از ایران گفتم برایم فرستادند و خواندم. خوشبختانه دانسته های خودش در باره رادمنش را تا حدودی زیادی صادقانه نوشته بود. بویژه آن بخش مربوط به رد دیپلماتیک پیشنهاد دکتر امینی برای کوچ از آلمان دمکراتیک به فرانسه و اعتقاد و ایمان خلل ناپذیر رادمنش. 2- یکی دیگر از خوانندگان این گفتگوها، نوشته است: در سال 1358، روزی که دکتر رادمنش آمد به دفتر حزب توده ایران در خیابان 16 آذر من در دفتر بودم. از صبح زود به رفقای کادر حزبی که در دفتر کار می کردند خبر دادند که مهمان مهمی می آید به دفتر. این مهمان مهم بالاخره، پس از چند ساعت انتظار و آماده باش ما آمد و رفیق کیا هم از اتاق خودش آمد به طبقه پائین برای استقبال از او. ایشان را یکی از رفقای ورزیده حزبی به دفتر آورده بود. ما که نسبتا نسل جوان بودیم مهمان را از روی چهره نمی شناختیم. رفقای قدیمی که از اتاق هایشان بیرون آمدند کاملا او را می شناختند و خیلی احترام کردند. مثل رفیق طبری و افسران و یا جوانشیر و بقیه. رفیق کیا، ما را هم صدا کرد و گفت: ایشان رفیق رادمنش اند. خیلی لاغر و شکسته شده بود. رفیق کیا، همراه او در تمام قسمت ها گشت و همه بخش های دفتر را نشان داد و درباره هر کدام هم توضیح داد. درست مانند یک وزیری که به نخست وزیری که برای بازدید وزارت خانه آمده باشد توضیح میدهد. زنده یاد رادمنش هم بدقت گوش می کرد و گاهی هم یک سئوالی درباره سوابق حزبی و یا تحصیلی می کرد. من خاطره آن روز را هیچوقت فراموش نکردم. بعد هم به همراه رفقای رهبری، همه با هم رفتند به یکی از اتاق های طبقه بالا. در تائید این توضیحات، اطلاعات رفیق دیگری را هم اضافه می کنم که او هم برای ما نوشته است: رفیق رادمنش علاوه بر دیدار اول، در آن چند ماهی که در ایران بود و غیر از سفر گیلان، عمدتا هم در تهران بود و با دوستان قدیمی اش ملاقات می کرد، 3 یا 4 بار دیگر هم آمد به دفتر حزب. حتی یکبار هم با اعضای دفتر که ناهار عمومی می خوردیم ناهار خورد. همه به او احترام می گذاشتند. من فقط در تائید این پیام ها می توانم اضافه کنم که در پلنوم 18، ضمن حرف هائی که در باره انقلاب و حضور حزب در داخل کشور زده شد، یکبار هم رفیق رادمنش اشاره به همین بازدیدها کرد و در پاسخ به برخی منتقدان که خیلی تند می رفتند گفت: من نمی گویم کار ایراد نداشت، اما خودم رفتم تهران و دفتر حزب را دیدم. ایشان (کیانوری) سازماندهی خوبی بوجود آورده بود. 3- یکی دیگر از خوانندگان این گفتگوها پرسیده که آیا من پیش از پلنوم 18 هم رفیق صفری را دیده بودم؟ در پاسخ به ایشان باید بگویم که بله من او را یکبار در نیمه دوم سال 1357، فکر می کنم آبان ماه آن سال در برلین شرقی و در هتل کمیته مرکزی حزب حاکم در آلمان دمکراتیک دیدم که فکر می کنم در باره این دیدار در بخش های اولین این گفتگوها توضیحاتی داده ام. بهرحال در آن دیدار ایشان همراه با رفیق اسکندری بود. من برای گزارش وضع ایران از طرف سازمان نوید رفته بودم و رفیق کیا، روز دوم رسیدن به برلین شرقی من را بی آن که توضیحی بدهد، به یکی از اتاق های این هتل برد. وقتی وارد اتاق شدیم رفیق اسکندری و رفیق صفری آنجا نشسته بودند که البته من آنها را نمی شناختم. رفیق کیا من را بعنوان رفیقی که از ایران آمده و پیک سازمان نوید است به آنها معرفی کرد و آنها را هم به من معرفی کرد و بعد هم خطاب به من گفت: همه آن چیزهائی که دیروز به من گفتی، با جزئیات برای این رفقا تعریف کن! و بعد هم خودش، تقریبا با دلخوری از اتاق رفت بیرون. قبل از آن که در اتاق را پشت سر خودش ببندد، رفیق اسکندری به او گفت: کیا! چرا می روی؟ خودت هم باش! و کیانوری گفت: من همه این حرف ها را شنیده ام و میدانم اوضاع در داخل کشور چیه! شماها گوش کنید! و بعد هم رفت بیرون. من نمی دانستم ماجراها چیست، بعدها فهمیدم که اختلاف بر سر تحلیل انقلاب ایران، شعار انقلاب و مخصوصا اعلام "قیام مسلحانه" بود که ظاهرا صفری و اسکندری با آن مخالف بودند و کیانوری موافق. فکر می کنم اینها را قبلا گفته باشم. بهرحال من رفیق صفری را یکبار در این ملاقات دیدم. البته آن روز او هیچ حرفی نزد. سرش پائین بود و با تسبیح ریز دانه ای که در دست داشت بازی می کرد و گوش میکرد به حرف های من. اما نه سئوال کرد و نه حرفی زد. طرف صحبت رفیق اسکندری بود که سرانجام هم به من که پیام آور سازمان نوید برای ضرورت اعلام "قیام مسلحانه" بودم، گفت: این (اعلام قیام مسلحانه) مثل اینست که ما آش خودمان را بخوریم، اما حلیم حاج عباس را هم بزنیم. من با سنجابی (زمان انقلاب رهبر جبهه ملی شده بود) از قدیم دوست و هم دوره تحصیلی بودهام. بزودی می روم پاریس و با او صحبت می کنم. بار دوم، رفیق صفری را در اولین خانه رفیق جوانشیر در خیابان کاخ جنوبی دیدم. این خانه ای بود که زنده یاد "رحیم" مبله 500 تومان برای رفیق جواد اجاره کرده بود. در واقع آپارتمان بزرگی بود که پیش از انقلاب یک دفتر مبله و شیک تجاری و یا اداری بود و نمی دانم رحیم (از رفقای گروه منشعب) از کجا و چطوری این خانه را به قلاب انداخته و اجاره کرده بود. خیلی آپارتمان بزرگ و شیکی بود و همه چیز هم داشت. منظورم آشپزخانه و مبل و صندلی و میز بزرگ کنفرانس و این چیزهاست. اولین جلسات هیات سیاسی در این خانه تشکیل می شد و یک روز در همان اوائل سال 58 که من و پرتوی و هاتفی با رفقا کیانوری و جوانشیر در همین خانه قرار داشتیم، وقتی رسیدیم که تازه جلسه هیات سیاسی تمام شده بود و هنوز همه نرفته بودند. رفقا جودت، اسکندری و صفری هنوز بودند. فکر می کنم رفیق جودت مسئول صورتجلسه هیات سیاسی بود و داشت آخرین مصوبات را یادداشت می کرد، که چند دقیقه بعد از رسیدن ما، با عجله آنها را تمام کرد و گذاشت داخل کیف دستی که همراهش بود و همه با هم از خانه رفتند بیرون و جلسه ما با کیانوری و جوانشیر گوشه میز چوبی و بزرگ کنفرانسی که در آن آپارتمان اجاره ای بود شروع شد. آن روزها بحث بر سر آینده سازمان نوید بود. البته این را هم بگویم که هیچ صحبتی بین هیچکدام ما با رفقا جودت، صفری و اسکندری رد و بدل نشد. آنها که فهمیده بودند ما با کیانوری و جوانشیر جلسه داریم، هیچ سئوالی نکردند. سلام و علیکی رد و بدل شد و بعد هم خداحافظی و همراه "رحیم" که مسئول آوردن و بردن رفقا بود رفتند. بار سوم، من رفیق صفری را در محل برپائی پلنوم 18 دیدم. صبح آن شبی که رسیدیم به محل، رفیق خاوری که بین اتاق رفقا می گشت و با این و آن صحبت می کرد، آمد به اتاق من و رفیق نامور و گفت دنبال من بیا تا یک کسی را نشانت بدهم. با هم رفتیم و وارد یکی دیگر از اتاق ها شدیم. دراین اتاق رفیق صفری ایستاده بود و ژیلا سیاسی هم پشت یک ماشین تایپ نشسته بود و متنی را تایپ می کرد. من سلام کردم. ژیلا را هم در سال 1357 در برلین دیده بود و هم در تهران. در برلین یک روز از طرف کیانوری فرستاده شد تا من را برای دیدن شهر زیبای پوتسدام ببرد که با یکی از همان اتومبیل های کوچک و سه زمانه برد و با هم ناهار هم خوردم. در تهران هم وقتی رفیق عموئی شد مسئول روابط عمومی حزب، دو معاون برای این شعبه در نظر گرفتند که درامور خارجی ژیلا مسئول شد و در امور داخلی من. بنابراین، هر دو را پیشتر دیده بودم. صفری بعد از سلام علیک بسیار مختصر که بنظرم ناشی از دلهره ای بود که برای بازگشت به کمیته مرکزی و سکانداری حزب و نوع برخورد پلنوم با این مسئله با آن داشت، به من پیشنهاد کرد که یکبار گزارش هیات سیاسی را بخوانم و اگر نظری دارم بگویم و بعد هم به ژیلا کمک کنم که گزارش هیات سیاسی را با هم تایپ کنیم. آنقدر وقت تنگ بود که نه نظری می شد داد و نه گزارش را رسیدیم تایپ کنیم. این سومین دیدار من با رفیق صفری بود. وقتی از اتاق بیرون آمدیم، پیش از آن که من سئوال کنم رفیق خاوری در توجیه بازگرداندن او به کمیته مرکزی پیش از آن که پلنوم تصمیمی بگیرد گفت: بالاخره از این رفیق کار بر می آید و ما در این شرایط به او احتیاج داریم! من که سئوالی نکرده بودم، به این توضیح هم واکنشی نشان ندادم. فقط گفتم من با صلاحدیدهای شما حرکت می کنم. بعد هم که پلنوم تشکیل شد و بقیه مسائل که برایتان خواهم گفت. 4- در باره مناسبات من در افغانستان، با رفقای شوروی پرسیده اند و همینطور در باره نامه هائی که در گفتگوهای اخیر به آنها اشاره کرده ام. سئوال دشواری است، اما از آنجا که قرار ما بر جسارت گفتن است و نه جسارت انکار کردن، به این سئوال هم در حد مقدور و لازم پاسخ می دهم. ببینید! در افغانستان رفقای شوروی در تمام عرصه های اداری و نظامی مشاور در کنار رفقای افغان داشتند. در هر بخش اداری و یا نظامی هم مجموعه مشاوران آن بخش، یک سر مشاور داشتند. این شکل کار و یا بهتر است بگویم شکل سازمانی اداره افغانستان در آن دوران به گونه ای بود که مثلا در کنار رئیس جمهور و رهبر حزب – رفیق کارمل- هم یک مشاور حضور داشت. یا مثلا درکنار سلطانعلی کشمند نخست وزیر و همینطور در کنار بقیه. در عرصه نظامی و امنیتی هم دقیقا همین سیستم مراعات می شد و یا بهتر است بگویم این سیستم سازمان داده شده بود. در واقع می توانم بگویم افغانستان بصورت مشترک توسط رفقای افغان و رفقای شوروی اداره می شد. بنابراین، بسیار طبیعی بود که فعالیت ما در افغانستان هم در عین حال که عمدتا در ارتباط با رفقای افغان بود، اما در عرصه هائی مانند فعالیت در نواحی مرز مشترک ایران و افغانستان، بدلیل اهمیت منطقه و حساسیت کار در آن مناطق با رفقای شوروی هم ارتباط داشتیم، که مسئول نیمروز و یا هرات، در محل با این مشاوران گاهی د رتماس معمولی بودند و من هم که به هرات و یا نیمروز می رفتم، اگر لازم بود و ضرورت داشت با سرمشاوران محل ملاقات می کردم. این، وضع در شهر کابل مانند مناطق مرزی نبود. یعنی رفقای تودهای که در برخی ارگان های دولتی افغانستان فعالیت می کردند هیچ ارتباطی با رفقای شوروی نداشتند. حالا ممکن است همدیگر را می دیدند با هم سلام علیکی هم می کردند، اما این سلام علیک صرفا بدلیل رفت و آمد و دیدن یکدیگر در فلان اداره یا در تلویزیون، یا در رادیو و یا حتی در سازمان های حزبی و یا دانشگاه بود. اما شخص من در کابل هم با سر مشاور روابط بین الملل کمیته مرکزی حزب حاکم بنام "هلسینگی" که فارسی را بسیار خوب و شیرین حرف می زد در تماس بودم و هم با سر مشاور امور مرزی و قبائل. بعضی از این مشاوران همان دیپلمات هائی بودند که بعد از یورش به حزب ما از ایران اخراج شدند و حالا مامور خدمت در افغانستان شده بودند. از جمله "آندره" که از هم دوره ای های "گوزچکین" دیپلمات فراری سفارت اتحاد شوروی در ایران به انگلستان بود و او را خوب می شناخت. آندره که حالا شده بود سرگرد و یا سرهنگ دوم ارتش سرخ، بخش امنیت در شبکه مشاوران مستقر در مرز با ایران را برعهده داشت. خوب هم فارسی صحبت می کرد. من از زبان او اطلاعات زیادی در باره گوزچکین و زمینه چینی های فراری دادن او قرار گرفتم که برایتان فکر می کنم گفته ام. در همین بخش، در امور بلوچستان رفیق فراموش نشدنی افغان "شیرانزی" مسئول بود که احترام عمیقی برای او قائل هستم و شنیده ام که جان سالم از دست طالبان به در برده و در استرالیاست. بنابراین، شما متوجه اهمیت و حساسیت کار تا حدودی باید شده باشید. از هر دو طرف هیچگونه دخالتی در امور یکدیگر نمی کردیم، مگر این که در زمینه ای سئوالی مطرح بود. این چارچوب؛ یعنی عدم دخالت درامور یکدیگر چنان دقیق مراعات می شد که هر نوع نامه ای که این و آن گاهی مستقیما به این رفقا؛ یعنی رفقای شوروی می نوشتند، حالا با هر انگیزه ای و به هر بهانه ای، این نوع نامه ها را عینا دراختیار من می گذاشتند و در واقع به من بر میگرداندند تا از روی سر مسئول واحد حزب توده ایران در افغانستان کسی عمل نکند. حتی درامور رادیو زحمتکشان هم همینگونه بود. یعنی کار و فعالیت رادیوئی آنها مستقل از واحد حزبی کابل انجام می شد، اما این نوع تماسها و ارتباط گیری ها فورا به من خبر داده می شد و اگر نامه ای برای رفقای شوروی می نوشتند و یا نامه نگاری می کردند، این نامه ها را به من بر میگرداندند. نمونههائی که در گفتگوی قبلی اشاره کردم، از همین نمونه ها بود. متاسفانه اغلب این نامهها هم یا مسائل و برخوردهای شخصی بود و یا حتی بدگوئی. اجازه بدهید من وارد این جزئیات نشوم، زیرا آنقدر اهمیت ندارد که بیش از وقت برای آن بگذاریم. چون در دو گفتگوی اخیر اشاره به برخی نامهها و آرشیو شخصی خودم کرده بودم، و درباره آنها سئوال کرده بودند، در همین حد که اشاره کردم لازم بود این نکات گفته شود. - بازگردیم به پلنوم؟ بله. چرا نه؟ تا اینجا هم خیلی حاشیه رفتیم. البته حاشیه ای که بنظر من لازم بود و در همین حد باید مطرح می شد تا با سیاه، روی سفید برای همه ما و حتی آیندگان بماند.
بسی تیر و مرداد و اردیبهشت بیاید، که ما خاک باشیم و خشت!
البته وقت زیادی هم برای امروز نداریم. به چند نکته از جلسه اول پلنوم اشاره می کنم.
پس از رسمیت یافتن جلسه، گزارش سیاسی را که تحلیل اوضاع ایران و انقلاب بود ابتدا رفیق خاوری شروع کرد به قرائت. در حقیقت چندین بخش از گزارش هیات سیاسی پلنوم وسیع 17 با مقداری آمار و ارقام اقتصادی که تخصص رفیق صفری بود، با عجله به هم دوخته شده بود. اصل و اساس و انگیزه آن پلنوم هم تحلیل اوضاع ایران نبود. بلکه خاتمه دادن به موجودیت کمیته برون مرزی و تعیین یک هیات رهبری برای حزب و انتشار ارگان مرکزی در خارج از کشور بود. به همین دلیل، اصلا به آن گزارش چندان توجهی هم نشد. تا آنجا که بخاطر دارم و امیدوارم اشتباه نکنم، نیمی از آن گزارش را رفیق خاوری خواند، که چون خودش ننوشته بود و نوشته و جمع آوری شده توسط صفری بود، زیاد هم مسلط نخواند و بقیه اش را خود صفری خواند. خاوری عمدتا نگران آرامش جلسه بود. بهرحال رفیق اسکندری بعنوان مخالف سیاست حزب در دوران انقلاب و پس از انقلاب در جلسه شرکت کرده بود و سالها دبیراول حزب هم بود. البته بگویم که احترام خاوری را هم خیلی زیاد مراعات می کرد. یعنی همه در آن پلنوم احترام او را مراعات می کردند، حتی امیرخسروی که شب ها این و آن را تحریک می کرد تا در جلسه این و یا آن مسئله را پیش بکشند هم در جلسه رسمی سکوت می کرد. او یک سر اختلافات در کمیته برون مرزی بود و با خاوری بر سر کشیدن حزب به اروپای غربی و پافشاری خاوری برای نگهداشتن حزب در اروپای شرقی درگیر بود. من در طول آن پلنوم، تنها یک نمونه اعتراض بیادبانه را به یاد دارم که مربوط است به یکی از سه عضو کمیته ایالتی آذربایجان که هر سه مشاور کمیته مرکزی شده بودند در پلنوم وسیع 17 در تهران و در جریان یورش ها به دام نیفتاده و خارج شده بودند. - چه کسانی؟ اگر اسم دقیقشان را بخاطر داشته باشم، مهر اقدم، انورحقیقی و محمد آزادگر بودند. - کدامشان اعتراض به قول شما بی ادبانه کردند؟ اسامی افراد چه مسئله ای را حل می کند؟ من فقط می خواهم بگویم پلنوم در چه فضائی تشکیل شد. اسم افرادی که طی این سالهای طولانی هر کدام یا به مسیرهای دیگری رفتند و یا نظراتی اگر داشتند تعدیل کرده اند و یا بکلی از فعالیت سیاسی دست کشیده اند، جز این که موجب رنجش خاطر آنها بشود حاصلی ندارد. مخصوصا که کمکی نیست به گفتگوی ما. من می خواهم بگویم چگونه خاوری باید توازن بسیار دشوار را در آن پلنوم برقرار می کرد. از یک طرف بابک امیرخسروی و ادعاهایش برای کمیته برون مرزی از یک طرف رفقای فرقه که مقداری گله مند بودند از این که بعد از انقلاب به ایران فراخوانده نشدند و یا خودشان نرفتند. از یک طرف دو دبیر اول سابق و اسبق حزب که هرکدام انتقادهائی به سیاست حزب داشتند و حتی کمی هم مشکل شخصی مثلا با کیانوری داشتند. از یک طرف نسل سوم تودهایها که حالا در پلنوم حاضر شده بودند. مانند خود من، یا آن رفقای آذربایجان و یا فرجاد و یا عاصمی. از طرف دیگر، مسئله بازگرداندن صفری به کمیته مرکزی و حتی به دبیردومی حزب، درحالیکه در ایران رهبری حزب تصمیم گرفته بود او را بکلی از کمیته مرکزی کنار بگذارد. از طرف دیگر، حضور برخی رفقای بسیار قدیمی که توقعاتی داشتند و پس از انقلاب هم به ایران رفته و فعالیت کرده بودند و حالا جان بدر برده و در پلنوم حاضر بودند. مثل رفقا فروغیان و شاندرمنی. و از یک طرف دیگر، حفظ احترام افزادی مانند اردشیر آوانسیان . خلاصه این که برعهده گرفتن رهبری این ارکستر، آن هم پس از آن یورش سنگین به حزب و شرایط بغرنج حزب و اوضاع بغرنج تر خود ایران درحال جنگ با عراق و حاکمیت چند لایه جمهوری اسلامی، بسیار دشوار بود و اجازه بدهید که من در اینجا، بعنوان گوشه ای از یک گزارش حزبی این را حداقل بعنوان یک شاهد بگویم. کاری بود بسیار دشوار؛ که شخصا اعتقاد دارم احترامی که همه در آن پلنوم نسبت به خاوری داشتند، این احترام بخش مهمی از مشکلات را حل کرد. این که او می توانست نقش بهتری ایفاء کند یا نه و یا، چه تصمیمات دیگری اگر پلنوم می گرفت احتمالا بهتر بود، همه می تواند مطرح باشد و حتی بررسی شود، اما انکار آنچه گفتم، بویژه اگر آلوده به انتقادهای ناشی عملکرد وی در سالهای بعد باشد و یا آلوده به برخی دلخوری ها باشد، شرط انصاف نیست و اگر این انصاف مراعات نشود، بقیه حرف های درست هم زیر علامت سئوال می رود. هر مسئله ای را به جای خود باید طرح کرد و گفت. می خواستم کمی که جلو رفتیم به این نکته ای که الان برایتان می گویم بپردازم اما حالا که صحبت از دشواری های اداره آن پلنوم شد، فکر می کنم بهتر باشد همینجا بگویم. در همان جلسه اول پلنوم، آوار دیگری فرود آمد. نشست اول از ساعت 9 صبح شروع شد تا ساعت 11 صبح و قرار بود نشست دوم جلسه اول از ساعت 11 و نیم تا ساعت 1 و نیم که وقت ناهار بود تشکیل شود که تشکیل هم شد. این نشست با سخنرانیهای رفقائی که وقت گرفته و برای بیان نظراتشان پشت میکرفن می رفتند تا ساعت 12 بصورت عادی ادامه داشت. در نشست اول، پس از رسمیت یافتن جلسه، من از هیات رئیسه اجازه خواستم تا نامه سیاوش کسرائی را خطاب به پلنوم قرائت کنم. تا آن موقع حتی به خاوری هم نگفته بودم که نامه ای از کسرائی آوردهام، به همین دلیل وقتی وقت خواستم تا نامه را بخوانم، با اشاره از من پرسید "چی هست"؟ یعنی مضمونش چیست! و من با علامت سر به او اطمینان خاطر دادم. نامه ای کوتاه و بسیار پر احساس در باره حزب، در باره انقلاب و درباره رفقای دستگیر شده نوشته بود و بیان نگرانی از به نتیجه نرسیدن این نشست. خطابش هم رفیق خاوری بود. شاید این نامه را هم هنوز داشته باشم. اگر گشتم و پیدا کردم میدهم که منتشر کنیم. این نامه آنقدر پر احساس نوشته شده بود که من خودم هنگام قرائت آن گریهام گرفت. - آن آوار نشست دوم روز اول پلنوم همین بود؟ خیر! من که گفتم این نامه را در نشست اول قرائت کردم. آن آوار پس از آن فرود آمد که خبر آغاز محاکمه گروه اول توده ای ها اعلام شد. ساعت 12 چکسلواک می شد ساعت 2 بعد از ظهر ایران و شما می دانید که مهم ترین بخش خبری رادیو ایران یکی ساعت 2 بعد از ظهر و یکی هم ساعت 8 شب است. هنوز هم همینطور است. حتی در تلویزیون هم مهم ترین بخش خبری، همان بخش 8 شب است. رفیق عاصمی که آن موقع مسئول اروپا، یا خارج از کشور بود و عضو کمیته برون مرزی، یک رادیو ترانزیستوری کوچک مارک سونی همراهش داشت که خبرها را دنبال می کرد. ساعت 12 از جلسه رفت بیرون که خبرها را گوش کند. ناگهان برآشفته به سالن برگشت و اعلام کرد که همین الان رادیو جمهوری اسلامی اعلام کرد که محاکمه افسران توده ای و کیانوری امروز آغاز شد. طبیعی است که همه نظرها متوجه این خبر شد و هرکس می خواست که عاصمی جزئیات بیشتری را اگر شنیده بگوید، و او هم تکرار می کرد که رادیو جمهوری اسلامی همین را گفت. شاید شب مفصل تر بگوید. من در پایان این پلنوم، از عاصمی خواستم که آن رادیو را به من بدهد که با خودم ببرم به افغانستان و خبرها را گوش کنم. او هم با کمال سخاوت آن را داد به من. برای من برخی یادگاری ها و یا برخی علائم و نشانه ها، جاودانه در ذهنم می ماند. من آن رادیو را با خودم بردم و هر بار که آن را نگاه کردم و یا باز کردم که خبر گوش کنم به یاد آن جلسه پلنوم و اعلام محاکمه گروه اول افسران توده ای و کیانوری و بحث های پلنوم پس از اعلام این خبر می افتادم. برایتان می گویم که این رادیو را سالها نگهداشتم، تا این که درجریان زندگی در دوران تقاضای پناهندگی در آلمان، یک نیمه شب، عده ای که حالا معروف شده اند به "نئو نازی ها" به هایم پناهندگی ما در خارج از یک شهری در بخش شرقی آلمان بنام "سویکائو" حمله کردند و آن را آتش زدند. متاسفانه من هنگام فرار از پنجره اتاق این هایم و رفتن روی بام و از آنجا گریختن به شهر، این رادیو را نتوانستم با خودم بردارم و در اتاق ماند و سوخت. روزنامه محلی که عکس این هام سوخته را فردای آن شب منتشر کرد را دارم. حدود 10 سال این رادیو در دو نوبت 2 بعد از ظهر و 8 شب روشن می شد و من هر بار به یاد آن روز، اعلام آغاز محاکمه کیانوری و افسران توده ای می افتادم. زیاد تعجب نکنید. هرکس یک عادت هائی دارد. بعضی ها این عادت های خود را میدانند و برخی نمی دانند. برخی که میدانند آن ها را میگویند و برخی نمی گویند. با اعلام این خبر، اولا جلسه در اندوه فرو رفت، برخی منتقدان کیانوری مانند اسکندری هم کوتاه آمدند و خاوری از فرصت استفاده کرده، برای حفظ تعادل و آرامش بیشتر جلسه پیشنهاد یک بیانیه مطبوعاتی در باره محاکمه گروه اول توده ایها را کرد. پلنوم تائید کرد و خود خاوری، با هوشیاری کامل، با توجه به جبههای که اسکندری درانتقاد به کیانوری داشت و با نظرات من نسبت به کیانوری هم آشنا بود، رفیق اسکندری را برای تدوین این بیانیه پیشنهاد کرد. رفیق اسکندری خواست از خود رفع مسئولیت کند و گفت که زیاد در امور داخل ایران وارد نیست و خاوری هم خطاب به پلنوم گفت پیشنهاد می کنم یکنفر هم از نسل جوان با رفیق اسکندری برای تدوین این اطلاعیه همکاری کند و فورا هم من را بعنوان پیشنهاد خودش مطرح کرد که پلنوم تائید کرد. به این ترتیب، من و رفیق اسکندری از جلسه خارج شدیم تا اطلاعیه را تهیه کنیم. من یکی از درس های بزرگ زندگی حرفه ای و سیاسی ام را در جریان تدوین همین اطلاعیه، از رفیق اسکندری گرفتم که برایتان خواهم گفت. |
راه توده 3469 3 بهمن ماه 1389