راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

پای صحبت سایه

(پیر پرنیان اندیش)

یاد یار مهربانم

شهریار شاعر

 

شهریار-1

 

 

بار اول کی و کجا شهریار رو دیدید؟

 

دفعه اول من و دکتر محمد امین ریاحی رفتیم پیش شهریار. یعنی اولین بار که شهریار رو حضوری دیدم با ریاحی بود. فکر می کنم سال 26 یا 27 بود. رفتیم کوچه فلاح. به آدرس شهریار. در که زدیم تصادفا خود شهریار اومد در رو باز کرد. من گفتم: مهمان نخوانده می پذیری؟... یه مصرع از «هذیان دله». بعدا شهریار به من گفت: «سایه جان! این جمله مهمان نخوانده می پذیری مال اهرمن بوده آ» (می خندد) اون قسمته که اهرمن با عارف صبحت می کنه.

 

اشاره سایه به این بندهای هذیان دل است:

 

اهرمن: مهمان نخوانده می پذیری

من ماهم و دخت آسمانم

پاداش توام هر آنچه خواهی

برخور که بهشت جاودانم

کابین من آسمان ترا بست

هر چند تو پیر و من جوانم

شب تیره و باد نعره می زد:

عارف همه سر به جیب اذکار

آفاق به سیر در نوردید

جز روح پلید در همه کون

هر ذره به جای خویشتن دید

عارف کفر است از او جز او تمنا

من ماه نخواستم ببخشید

مردود پلید دور می شد

 

دفعه اول با ریاحی رفتم و چند دفعه بعد هم ریاحی می اومد. بعدش دیگه خودم می رفتم. در اوایل هم، فقط شنبه ها می رفتم خونه اش. اون هم یک شعر ساخته بود:

 

دل یهودی شده است و شنبه پرست

نامسلمان چه زود کافر شد

 

بعدا شد هر روز؛ دیگه هر روز همدیگه رو می دیدیم.

 

 

 

استاد! لطفا تعریف کنید از اون روزها که به خونه شهریار می رفتین، چه وقت هایی می رفتین، چی کار می کردین؟ یه تصویر کامل جوندار به ما بدین.

 

من روزها ساعت دو، دو و نیم بعد از ظهر می رفتم خونه شهریار. اون معمولا خواب بود. کم کم بیدار می شد. بیدار هم نمی شد. در واقع کورمال کورمال دستش رو دراز می کرد و اون نگاریش رو پیدا می کرد. یه دقیقه یه ربع شیره می کشید و بعد چشمش باز می شد می گفت: سلام. من جوابش رو نمی دادم. دو باره نیم ساعت یه ساعت شیره می کشید و بعد می نشست می گفت: سلام. می گفتم سلام شهریار جان. از ساعت 30/3 تا 4 شهریار تازه آدمیزاد می شد. بعد هم مرتب شیره می کشید و تریاک می کشید و فاصله تریاک کشیدنش هم این بود که یه چایی بخوره، سازی بزنه یا آوازی بخونه. همین طور دراز کشیده تریاک می کشید... انصافا حتی یک بار به من تعارف نکرد. هرگز. هرگز.

 

- وقتی این جمله آخر را می گوید صدایش پر از تحسین است.

 

شهریار یه چراغ لامپای گردسوزی داشت به این بلندی: حدود 70- 80 سانت. کتری رو می ذاشت روی این چراغ، یه ساعت بعد جوش می آومد یعنی نیم گرم می شد، بعد اون چایی دیشب رو که مونده و یخ کرده می ذاشت رو این کتری (چهره چروک سایه تماشا دارد!) یه خورده که فس فسی می کرد آب جوش برای خودش می ریخت و می خورد. بعد می نشست و او قوری رو خالی می کرد تو طاس، کاسه فلزی رو با آب گرم هی می شست و می شست و می شست. بعد یه مقدار چای خشک می ریخت تو قوری، چای دم می کرد رو او چراغ، طبعا یه نیم ساعتی طول می کشید که با حرارت اون چراغ چای دم بشه. در این فاصله هم استکان و نعلبکی رو که دم دستش بود با دقت و وسواس می شست به این شکل که آب گرمو می ریخت تو استکان و تکون می داد بعد می ریخت تو نعلبکی. چندین بار تکرار می کرد. (با حرکت دست و صورت حالات شهریار را تصویر می کند.) بعد چای تازه دم برام می ریخت و می گذاشت جلوم و می گفت: چای ات را بخور که یخ نکند.

 

- سایه انگار دوباره دارد آن روزها را زندگی می کند. چشمانش هم می خندد. لذت و شوق در چهره اش مشهود است.

 

می گفت:

 

چایی ات را بخور که یخ نکند

قوری من دماغ یخ نکند

گربه را توی مطبخ نکند

 

هی می ساخت، می ساخت با قافیه های مختلف

 

شما چکار می کردین؟

 

فقط تماشاش می کردم، همه کارهاش برام جالب بود و دیدنی. هر روز هم این بساط حالا به یک شکل و ادایی تکرار می شد. من محو تماشای شهریار می شدم.

 

عاطفه: سرو وضع شهریار چطور بود؟

 

اولا این که خیلی لاغر و مردنی بود (می خندد)... یک شلوار کشی که ورزشکارها زیر لباس می پوشند، می پوشید که رنگ این شلوار ظاهرا زمانی سفید بوده اما اون موقع یه رنگ عجیب و غریبی داشت؛ یه زیر پیراهن رکابی هم می پوشید و روی اون زیر پیرهن هم یه پولیور بی آستین شتری رنگ می پوشید. یکی دو بار هم خاطرم هست که ریشش رو تراشیده بود، حالا یا سلمانی رفته یا احیانا حموم کرده بود. (می خندد) هر وقت با او روبوسی می کردم دو چیز اذیتم می کرد؛ یکی زبری صورتش و یکی هم بوی شدید تریاک که وحشتناک بود.

 

از مباحث ادبی و شعری با شهریار بگید

 

از همون روز اول که شهریارو دیدم، فهمید که من همه غزلهاشو حفظم و اون هم خیلی حیرت کرده بود از این موضوع، بعد از مدت کوتاهی شهریار دیگه متوجه شد که من به چه چیزهای ظریفی تو شعر توجه می کنم و در نتیجه وقتی مرا به کسی معرفی می کرد نمی گفت سایه شاعره، می گفت:«شعرشناس درجه یک.»

 

- رضایت عمیقی در چهره سایه دیده می شود.

 

در باره شعر شهریار هم بحث می کردین؟

 

بله... جر و بحث می کردیم.

 

- انگار که به خواهد نکته مهمی را به من گوشزد کند، نگاهش را به من می دوزد:

 

آقای عظیمی! من شعر شهریارو خیلی دوست داشتم، خودش هم اینو خوب می دونست. ولی این صداقت و رکی رو هم داشتم. حتی به خاطر شهریار هم حاضر نبودم حق رو زیر پا بذارم و مجامله و تعارفات بکنم.

 

بله.

 

آره به شهریار می گفتم: شهریار جان این بیت دیگه چی بود گذاشتی؟

 

- صورتش را به نشانه نارضایتی چروک می کند.

 

بعد شهریار اعتراض می کرد که: ا... تو نمی دونی من اینجا چه کار کردم، فلان کردم، ال کردم، بل کردم، این صنعت رو به کار بردم. صداها رو ببین چه جوریه و از این حرف ها. می گفتم: می دونم شهریار جان!- جوون بودم دیگه، صبر و تحمل الان رو هم نداشتم و بهم بر می خورد وقتی می گفت: تو نمی دونی. بعد یک چیزهایی از شعرش می گفتم که تعجب می کرد از دقت من چشمهاشو گرد می کرد (سایه نحوه گرد شدن چشمان شهریار را نشانمان می دهد) و می گفت: ا... تو اینها رو دیدی (لحن و لهجه شهریار را تقلید می کند.) بعد از مدت خیلی کوتاهی دیگه قبول کرد؛ عشق منو دید به خودش و شعرش و بعد هم دید که حرف بی خود نمی زنم.

 

چه مباحثی رو مطرح می کردین؟ می شه مثالی بزنید؟

 

مثلا می گفتم: شهریار جان! اگه این کلمه رو عوض کنی، ببین موزیک بیت چطور می شه؟ شهریار می شنید و یه نگاهی می کرد (نگاه شهریار را تقلید می کند) و می خندد و می خواست به من با شوخی و ملامت نشان بده که: ا... تو داری به من می گی؛ چون شهریار خیلی به این مسائل مربوط به موسیقی شعر و صدای هجاها وسواس داشت. اما اون دقتی رو که من انتظار داشتم نداشت.

 

پس این دقت شما در ارتباط با مباحث موسیقی شعر در سال های 25- 1326 شکل گرفته بود؟

 

بله.

 

پس شهریار تاثیری در شم و شناخت شما در موسیقی شعر نداشت؟

 

نه، البته شهریار تاثیرشو پیش از آن که با او آشنا بشم بر من و شعر من گذاشته بود. تاثیر مهمی هم بود... بله دیگه.

 

خلاصه بعد از چند هفته شهریار به من گفت ای کاش تو زودتر می اومدی و من این اباطیلو چاپ نمی کردم- جلد دوم دیوان شهریار خیلی چیزهای بد داره. بعد خودش گفت که عیب نداره روزگار این ها رو می ریزه دور. اونچه موندنیه می مونه، باقی رو می ریزه دور.

 

- با لبخندی که حالی از تائید حرف حکیمانه شهریار است، ادامه می دهد:

 

دیگه کار به اینجا رسید که شهریار وقتی یه غزلو می خوند با تانی و بیت به بیت برای من می خوند مثل این که همیشه منتظر بود که من بگم آره یا نه. اوایل می گفتم شهریار جان! این بیتو بذاریم کنار. می خندید و می گفت باز چی می گی. یکی از گرفتاری های شهریار این بود که غزل می ساخت 17 بیت، 23 بیت، 27 بیت! هر چه قافیه به نظرش می اومد می ساخت. بعد من از این غزل دراز یه غزل 8 بیتی در می آوردم. بهش می گفتم بیا این بیت هایی که علامت زدم رو نخون، باقی بیت ها رو می خوند و می گفت آره، خیلی خوبه مثل حافظه! (لحن مشتاق شهریار را تقلید می کند.) من سکوت می کردم. برای این که من هیچ وقت اعتقاد نداشتم که شهریار زبان حافظو داره.

 

بعد من یه دفتر خریدم و شهریار رو وادار کردم که غزلهاشو با خط خودش تو اون دفتر به نویسه. خیلی هم خوش خط و تمیز می نوشت. آخه شعرهاشو روی پاکت های کهنه می نوشت و زیر تشک می ذاشت و بعد یه پاکت در می آورد، ببخشید ناچارم بگم انگار روی اون پاکت شاشیدن، زرد و لکه پیس و با مداد کم رنگ! بعد به من می گفت سایه جان؟ تو اینو می تونی بخونی؟ من می گفتم شهریار جان! من خط خودمو می تونم بخونم پس خط تورو هم میخونم. البته شهریار اعتقاد داشت که خط من خیلی خوبه. می گفتم شهریار مسخره ام نکن، می گفت: نه سایه جان! تو... خطت خیلی شیرین و خواناست. وقتی کسی رو دوست داشت همه چیزش رو دوست داشت.

 

استاد! باز هم از مباحثی که به قول شاعر در آن حلقه ادب می رفت، بگین.

 

گاهی حرف های جالب عجیبی می زد مثلا وقتی شعر [خنده غم آلود] رو برای شهریار خوندم:

 

چون باد می روی و به خاکم فکنده ای

آری برو که خانه ز بنیاد کنده ای

 

شهریار می خندید و می گفت چقدر فرنگیه این شعر! (می خندد).

 

چرا فرنگی استاد!

 

نمی دونم چرا این طور تصور می کرد. هی می گفت دو باره بخون ببینم. یادش به خیر.

 

بخت از منت گرفت و دلم آنچنان گریست

کز دست کودکی بربایی پرنده ای

 

پیش می اومد، پیشنهادی بده و شما تو شعرتون اعمال کنید؟

 

بله... غزل «زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست»، [= غزل بی نشان] رو برای شهریار خوندم. به این بیت که رسیدم:

 

جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت

وین کار بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

شهریار گفت: ا... سایه جان! تو چرا؟ (صدای شهریار را که ته مایه ای از نوعی عتاب ملایم شیرین داره، تقلید می کند) این کارو بین؟ گفتم: آراه، باز گفت: ا... تو چرا؟ گفت: تا حالا یا بخت یا نصیب نشنیدی، گفتم: نه، گویا یه همچو اصطلاحی داریم، یا بخت و یا نصیب. بعد شهریار گفت که:

 

وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست

 

به هر حال منم گذاشتم؛ «وین بخت بین» که پیشنهاد شهریار بود.

 

- سایه می زند به خنده...

 

چرا می خندید استاد؟!

 

دیوانه بود شهریار! یه بار غزلی رو برای مادرم شروع کرده بودم:

 

شبها مرا به کوی تو آواز می دهند

کاینجا بهشت گمشدگان باز می دهند

 

یک همچو چیزی. (بیت خود را با نوعی بی رغبتی می خواند) شهریار به من گفت: «سایه جان! این غزلو بده به من». من اصلا نمی فهمیدم چی می گه. می خواستم بگم آخه هنوز تموم نشده که خودش توضیح داد نه... اصلا این غزلو ولش کن انگار نگفتی تو. منم گفتم: باشه بفرمایید پیشکش!... فردا که رفتم خونه شهریار دیدم یک مطلع درخشان ساخته:

 

شبها به کنج خلوتم آواز می دهند

کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند

 

البته قافیه های «قلم انداز می دهند» و «پرداز می دهند» و اینها رو هم به کار برده... می شد به پنج – شش بیت خوب اکتفا کنه.

 

یه غزل دیگه هم گفته بودم که حالا تمامش خاطرم نیست. یکی دو بیتش این بود:

 

باز ای صبا مشام تو می گشت مشکبو

چون نافه گر زدل گره ای می گشادیم

در ساغر شکسته نریزند می بلی

با این دل رمیده حرام است شادیم

 

این غزلو دیگه نگفت بده به من ولی خودش یه غزل ساخت و خیلی هم عالی ساخت:

 

تا کی چو باد سر بدوانی به وادیم

ای کعبه مراد ببین بی مرادیم

 

تو این غزل به مصراع هم داره: من خود به این کشنده بی پیر عادیم که به تریاک کشیدنش اشاره می کنه.

 

- چند لحظه ای سکوت می کند و با لحنی پر از تحسین می گوید:

 

آقای عظیمی! آن روزها دوره درخشان شعر شهریار بود، هر چه می گفت قشنگ بود.

 

- با تانی و لذت چند بیتی از شهریار را می خواند:

 

باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

باز ای سپیده شب هجران نیامدی

شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

افسوس ای شکوفه خندان نیامدی

با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی

 

تو این غزل یه جا یک عبارت ترکی هم داره:

 

عیش دل شکسته عزا می کنی چرا

عیدم تویی که من به تو قربان نیامدی

 

من اون موقع به صرافت نبودم به شهریار بگم که «به قربان» فارسی نیست. کاش می گفت: «من سنه قربان»؛ خیلی هم خوب بود، صمیمانه تر بود، چطور تو شعرمون عبارت عربی می گذاریم، ترکی چه عیبی دارد؟

 

یه بیت دیگه هم این غزل داشت «دیوان نیامدی» که خوشبختانه گویا برداشته این بیت رو.

 

 

اگه منظورتون این بیته، هنوز تو دیوان شهریار هست.

 

دیوان حافظی تو و دیوانه تو من

اما پری به دیدن دیوانه نیامدی...

 

- با اخم مختصری لبش را به علامت ملامت جمع می کند.

 

یه بار یه غزل از رشت برای شهریار فرستادم:

 

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست

 

- سایه مصرع دوم مطلع غزل خودش را به خاطر نمی آورد...

 

شهریار یه ابروهای کمانی داشت که وقتی اخم می کرد این جوری می شد (اخم شهریار را خیلی با مزه نشان می دهد)... ساختم:

 

به گره بندی آن ابروی باریک اندیش

که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

 

این «باز» نظرباز برای گره مصرع اول اومده بود.

 

بعد شهریار یک غزل برای من ساخت به اسم «قلم انداز»:

 

من دگر سوی چمن هم سر پروازم نیست

که پر بازم اگر هست دل بازم نیست

آشیان ساختن ارزانی مرغان چمن

آشیان سوخته ام من که هم آوازم نیست

 

- چند لحظه ای سکوت می کند و با لبخند می خواند:

 

خموش سایه که شعر تو را دگر نپسندم

که دوش گوش دلم شعر شهریار شنید

 

این بیتو موقعی گفتم که هنوز شهریارو ندیده بودم و باهاش آشنا نبودم. وقتی دید که من پیش از آشنایی، این شعرها رو براش گفته ام اصلا هاج و واج موند؛ خیلی خوشحال شده بود... خود این موضوع یه عاملی بود برای محکم تر شدن این پیوندی که میون ما به وجود اومده بود؛ چون می دونست که اینا شعرهایی نیست که من برای خوشایند او گفته باشم.

 

https://www.facebook.com/messages/fahimeh2000

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  482   ششم آذرماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت