راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

شهریار

از شعرش هم

شاعرتر بود

 

 

- سایه از قصدش برای خرید LED پرده بر می دارد. قطعا قصد دارد مجهزترین دستگاه را بخرد البته اگر موافق تدبیر او شود تقدیر... می گفتیم و می خندیدیم که سایه خاطره زیر به یادش اومد:

 

سال 37 رفتم به تبریز. شهریار به من گفت: سایه جان! این تلویزیونی که می گن تهران اومده یه آدم درسته رو هم نشون می ده؟ (غش غش می خندد). گفتم: شهریار جان! تو یه عکس 6 در 4 می گیری، خب یه آدم درسته وایستاده اونجا دیگه. گفت: ها... بله بله... (چنان زیبا حالت شهریار را تقلید می کند که حد ندارد.) ولی فکر نمی کردم متوجه شده باشه!... چند وقت بعد دیدم تو شعر نقاش از تلویزیون مثل یه متخصص توصیف کرده و حرف زده!...

 

- اشاره سایه به این بخش از شعر نقاش است:

 

 

این نقش تو عکسی از جهان بالاست

الهام و حلول وقت لازم دارد

چون سیم هنر با ابدیت شد وصل

در جان و دل تو سایه می اندازد

تا لوح خیال چهره آراید از او

وانگاه به روی پرده آید تصویر...

 

استاد! نظرتون در باره شعر نقاش چیه؟

 

فوق العاده است. شاهکاره... اصلا شهریاره و شعر نقاش؛ تخیلش، انسان دوستی اش، ظرافت نگاهش بی نظیره...

 

نقاش عزیز!

 

این رنگ و مداد و قلم و کاغذ تو

وقتی که سر حالی و وجدان بیدار

خواهم که یکی نقش بدیعی بکشی...

اما سوژه: نقش یک نبوغ ناکام

تصدیق بکن که تا بخواهی بکر است

یک ماه! که از هلال خود تا به محاق

یک چشم زدن رهایی از ابر نداشت

یک نقش! که در سینه نقاشش مرد

یک راز! که ناخوانده به گورش کردند

یک لاله وحشی! که به چشم شهلا

یک چهره ز خود در آب و آیینه ندید

یک چشمه! که در منگنه صخره کوه

 

یک عمر به اختناق در خود پیچید

یک راه نفس رهاندن از صخره نداشت

او تشنه جلوه و جهان تشنه او...

یک ناله! که هیج کس به دادش نرسید

یک نادره معمار! که هر طرحی ریخت

تا رفت بنا کند خرابش کردند

 

هذیان دل

 

بارها و بارها پیش آمده که سایه بخش ها و بیت هایی از «هذیان دل» شهریار را در حالات مختلف بخواند. سایه این شعر را خیلی می پسندد. یک بار پرسیدم:

 

استاد! پیش اومده که شهریار «هذیان دل» را برای شما بخواند؟

 

فراوون، بارها. توضیح هم می داد... من چند بار بهش گفتم: شهریار جان، بیا این «حیدر بابا» را به فارسی ترجمه کن، می گفت: همین «هذیان دله» دیگه، همین حرف ها رو من تو «حیدر بابا» هم گفتم.

 

خیلی شعر قشنگیه، استاد!

 

بله، خیلی قشنگه، شهریار می گفت: من همه این شعرها رو مدیون نیما هستم: نیما چشم منو باز کرد. خیلی با تجلیل از نیما یاد می کرد..

 

- به یاد این بیت های شهریار می افتم:

 

من به گهواره حافظ، که چو طفل نازم

خواب «افسانه» ربود و عجبم رویا بود

آری آن خوان دلاویز که نیما گسترد

سالها رفت که کار من و دل یغما بود

 

- سایه شروع می کند به خواندن بیت هایی از «هذیان دل»

 

افسانه عمرم آورد خواب

عمری که نبود خواب دیدم

در سیل گذشت روزگاران

امواج به پیچ و تاب دیدم

از عشق و جوانیم چه پرسی

من دسته گلی بر آب دیدم

دل بدرقه با نگاه حسرت

 

- این تک جمله هاش فوق العاده است:

ای وای چه بی وفاست دنیا؛

 تا شمع کی انتقام گیرد؛

یک اشک درشت کوکب صبح...

 

- یا اونجا که قصر اتابک رو تعریف می کنه و می گه: چون پیر پس از قبیله مانده... خیلی وحشتناکه.

 

- منظور سایه این بند درخشان است:

 

خاموش و حزین خرابه، گویی

افسانه خود به یاد دارد

چو پیر پس از قبیله مانده

عمری به شکنجه می گذرد

بس خاطره ها که با خرابی

هر ساله به خاک می سپارد

افسانه اوست در دهن ها

 

عاطفه: استاد! اونجا که از حافظ یاد می کنه...

 

- سایه بلافاصله می خواند:

 

ناگاه فراز غرفه خندان

حافظ که به زهره نرد می باخت

زانو زده بودم اشک ریزان

کز طرف دریچه گردن افروخت

لبخند زنان کلاه رندی

از سر بگرفت بر من انداخت

بشکفت بهشت خواجه در من

 

- سایه شکفته شده است. با هیجان می گوید:

 

این شعر پر از لحظاتیه که توش یه مرتبه یه انفجار عاطفی و شاعرانه رخ می ده.

 

- این بند را می خوانم... چشمان سایه پر از اشک می شود:

 

ای سوخته از گناه مادر

در آتش جرم و جور بابا

لولو ممه برده و بغل سرد

بی رحم نداده نسیه قاقا

چو صبح شود خدا کریم است

باز امشبه هم چو بخت ماما

لالای گل فسرده لالای

 

 

- سایه متاثر شده است و می خواند:

 

«سارا» گل و ماه کوهپایه

در خانه زین عروس می رفت

سیلش بربود و اژدهایی

تند و خشن و عبوس می رفت

گلدسته بر آب و شیون خلق

بر گنبد آبنوس می رفت

سارا تو شدی عروس دریا

 

می دونید این یه قصه ترکیه دیگه، آواز خیلی غمگینی هم هست. سارا رو سیل می برد، خودشو می اندازه تو رودخونه، برای این که دستور پدرو رد نکرده باشه و در عین حال گوش هم نکرده باشه. سارا رو می خواستن بدن به یک خانی و اون هم خودشو غرق می کنه.

 

- سایه سر ذوق اومده است. ظاهرا همه هذیان دل را حفظ است! با صدایی بشاش می خواند:

 

آن بید کنار جاده ده

آیا که پس از منش گذر کرد

هر برگی از آن زبان دل بود

با من چه فسانه ها که سر کرد

او ماند و جوان عاشق از ده

شب همره کاروان سفر کرد

 

ای وای چه بی وفاست دنیا

 

از عینک پیرزن نگاهی

کردم به گذشته حزینش

 

در باغ شباب دختری مست

می آمد و ناز بر زمینش

هی کاخ امید و آرزو ریخت

هی طره به چهره داد چینش

 

تا خم شد و موی گشت کافور

 

- وقتی بند آخیر را می خواند، چنان حظ می کرد که مپرس.

 

خیلی شعر خوبیه، تصاویر عجیب و غریبی داره که حیرت آوره؛ زبان تمیز، عاطفه... [لابد می خواست بگوید بی نظیر]، خیلی چیزهای عجیب و غریب تو این شعر هست:

 

روزی که زمین جدا شد از مهر

دلگرمی بازگشت خود را

یعنی خیال می کرد دوباره بر می گرده

 

روزی که زمین جدا شد از مهر

دلگرمی بازگشت خود را

در آینه افق نمی دید

تاریکی سرنوشت خود را

آن شب که به گوش ماه می گفت

افسانه سرگذشت خود را

 

گردون به هزار دیده بگریست

 

کوهش ورم دمار و دمل

ابرش ز دل گرفته آهی است

مهتاب شب انعکاس دریا

از چشم پر اشک او نگاهی است

وین زلزله جگر شکافش

لرزی است که بر تبش گواهی است

 

از آتش تب جگر گذاران

 

ببینید وقتی شعر شاعری رو می خونیم از دور یه تصوراتی داریم ازش. بعد وقتی باهاش آشنا می شیم می بینیم که اونم مثل ماست؛ راه می ره، غذا می خوره، با یکی دعوا می کنه، بد خلقی می کنه، مثل یه آدم معمولیه البته اگه ادا در نیاره و گاهی هم جای تعجب هست که این آدم چه جوری این شعرها رو گفته! یادمون می ره که شخص او با آفرینش او به کلی دو تا چیز جداگانه است... باور کنین تنها کسی که من باهاش آشنا شدم و دیدم که از شعرش هزار بار شاعرتره شهریاره .

 

تازه می دونین اگه غزل فارسی رو یه تقسیم بندی کلی بکنیم؛ یک دوره اولیه غزله که مقدمه قصاید بوده از غزل رودکی وار گرفته تا می آد به نزیکیای قرن پنجم که غزل هنوز جزو متعلقات قصیده است؛ تغزل و تشبیب قصیده که مجموعا زبان خراسان هست و دید و برداشت شاعر هم از بیرون اشیائه؛ مثل عکس برداری شکل ظاهری توصیف می شده و به نظر من رابطه ای بین شاعر و شی ء تقریبا بیان نمی شه. البته گاهی دقت های عجیب و غریبی هم هست تو این نگاه های شاعرانه.

بعد یه نوع غزل پیدا می شه که در راسش سنایی هست و بعد عطار تا مولوی که هم از نظر محتوا و هم از نظر شکل ظاهر از جمله زبان و کلمات و فرهنگی که درش به کار رفته، مشخصه. بعد می آد در یک دایره عجیب و غریب تری، انوری و سعدی و متعلقات اون مثل نزاری و همام؛ حافظ رو هم می شه تو این دایره قرار داد و هم می شه آورد بیرون و تک قرار داد. بعد از حافظ غزل جلوه مشخصی نداره... از جامی افت غزل شروع می شه؛ جامی خاتم الشعراء نیست که سرآغاز افت شعره و بعد می رسه به دوره هندی که دوره سقوط غزله و بعد دوره بازگشت و مشتاق و عاشق و نشاط و فلان که تک غزل و تک بیت قشنگ پیدا می شه...

 

به نظر من شهریار به هیچ کدوم از این دوره ها نمی خوره؛ از یک طرف غزل شهریار انقدر تنوع و ناهمواری داره که اصلا نمی شه وصف کرد. حالا ما قسمت خوب غزل شهریار رو در نظر داریم. به گمان من در سرتاسر تاریخ غزل ما، غزل شهریار بی نظیره؛ این فوران عاطفی که در غزل شهریار و در شعر شهریار هست اصلا ما حتی در سعدی هم سراغ نداریم. مضمون شاید تو دیوان دیگران باشه ولی عاطفه نیست. من نمی دونم با این کلمات چی کار می کنه که این طور عاطفی می شه... اگه دیوان شهریار پالایش بشه، از دیوان های درخشان شعر فارسی می شه.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 500  -  27 فروردین 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت