مریم فیروز – چهرههای درخشان - 6 روزهای دربدری من و روزبه |
بدری جان
نخستین روزی که در یک جرگه تودهای پا گذاشتم با او روبرو شدم. یاد دارم به حزب زنان رفته بودم و در نخستین سخنرانی آنجا شرکت کردم. روزهایی بود که از هر گوشهای سازمانی نو پیدا می شد و مردمی که سالها در بند و زنجیر بودند با از دست دادن این بندها امروز دیگر دست به کار شده بودند. از این جمع چیزی به دلم ننشست. نام حزب زنان برایم زننده بود. چگونه زنان خود به خود می توانند حزبی برپا سازند و آیا حزب هدف سیاسی نباید داشته باشد و آیا مردها در این راه سیاسی نباید با زنها همگام باشند؟ و یا این که این گروه از زنها می خواستند دولت را به تنهایی در دست بگیرند؟ پاسخ این پرسشها را کسی به من نداد. سازمانی بود که خود را به این نام خوانده بود و زنهای با ارزشی هم در آن شرکت داشتند، اما برنامه آنها، روش آنها برای من گیرایی نداشت. این بود که در پی این می گشتم که با سازمانی که به راستی پایه درستی داشته باشد آشنا شوم و نبرد را برای گرفتن ابتدایی ترین حقوق برای زنان آغاز نمایم. در خانه آشنایی، برادر بدری جان به من پیشنهاد کرد که مرا به سازمان تودهای راهنمایی نماید. با شادی زیاد پذیرفتم و با او به خانهای دور دست رفتیم. درون خانه، در اتاقی پهلوی راهرو دیدم که گروهی کوچک از زنان در آنجا نشسته اند. گویا نخستین بار بود که آنها هم دور هم گرد آمده بودند. زنی سالخورده هم در آن میان بود که از دیدن من آرام به پهلو دستیش گفت: "بهتر بود شه دخت را هم میآوردند!" البته این طعنهای بود به من، آن را شنیدم و در دل خندیدم و به روی خود نیآوردم. همین طور که زنان را تماشا می کردم چشمم به روی بدری افتاد که با خندهای مهربان و چشمانی براق به من خوش آمد می گفت. سیمای گرم او، خنده او همیشه به من دل میداد که بیشتر و باز بیشتر به کار بچسبم و از هیچ گفته و تهمتی نهراسم و از طعنه و بدخواهی دلسرد نشوم. احساس می کردم که او از من پشتیبانی می کند. او با کسی در نمی افتاد، ولی شخصیت او، گذشت او و کار او گفته او را سنگین و با ارزش می کرد. سراسر زندگی او در راه آموزش و تربیت کودکان گذشته بود. دبستانی را رهبری می کرد و با همان گرمی و خوبی، آموزگاران و نو آموزان را راهنمایی می کرد و پس از این که سازمان زنان ما هم دست به کار شد و برنامه خود را آغاز کرد، بدری جان دبستان را پس از ساعت چهار؛ پس از این که بچهها از آنجا بیرون می رفتند در اختیار سازمان گذاشت تا کلاس برای بزرگسالان ایجاد کند و خود او در این راه پیشگام شد و با این که سراسر روز را کار کرده بود، با شوری که در دل داشت، چند ساعتی هم با یاران خود به کار آموزش مادران و زنان می پرداخت و از خستگی نمی نالید و همیشه می خندید. روزی که توانست عدهای را بخواند و زنهایی را که دیگر خواندن و نوشتن آموخته بودند معرفی نماید، بسیار دلشاد و سربلند بود و هم چون بچهای ذوق می کرد. زنها همه آمده بودند، همه چادر به سر، همه خندان و روی نیمکتهای دبستان که بچههایشان هر روز روی آنها می نشستند قرار گرفته بودند. خود خانم مدیر هم ایستاده بود و این مادران را به پای تخته سیاه می خواند، می پرسید و آنها هم پاسخ می دادند، می نوشتند و می خواندند. گاه گاه لبخندی چهره بدری را پیش از بیش از هم می شکفت. سیمای این زنها هم دیدنی بود. هم جوان بودند و هم میانه سال و همه آنها با شور و شوق دست به کار شده بودند و چند نفری از آنان چشمانی بی اندازه درخشان و سرشار از هوش داشتند. انسان از دیدن آنها دلتنگ می شد، زیرا می دید که چقدر استعداد از میان می رود و این زنان که امروز پس از چهار ماه، خواندن و نوشتن را آموخته اند اگر آموزش درست دیده بودند می توانستند مانند دیگر زنان دنیا هر یک شخصیتی برجسته بشوند و به کشور خود خدمت نمایند. اگر من می توانستم دست از خواب دیدن در بیداری بردارم خوب بود! بدبختانه نمی شود. صدای بدری جان بلند است. او اکنون دارد حساب را امتحان می کند و همین زنهایی که من برای آنی مهندس، پزشک و غیره دیدم هم چون بچهها ذوق کنان به او پاسخ می دهند و از این که می دانند که هشت هفت تا چند تا می شود شاد هستند. و حق هم دارند که شاد باشند، زیرا چهار ماه پیش این را هم نمی دانستند و امیدی هم نمی داشتند. آنها هم خود کوشیده بودند و هم آموزگارانی شایسته و دلسوز داشتند. اگر به راستی در سراسر تهران در همه دبستانها دست به چنین کاری زده می شد چقدر زود از عده زنان بی سواد می کاست. اما افسوس که سازمان ما چنین توانایی را ندارد و این هم که می بینیم در پرتو گذشت و فداکاری این زن شیر نهاد و همکاران خوب او به دست آمده است.
خانه او در شمیران بود. خانه بسیار کوچکی داشت. بله ساختمان هم کرده بود. همان ساختمانهای عادی که چند اتاق پهلوی هم درست می کنند که همه شان هم با تیغهای از هم جداست. یک ایوان هم در جلوی اتاق میانه یا مهمانخانه جلوه گری می نمود. این خانه خود به خود داستانی بود. او خندهها می کرد و می گفت: اگر باد تندی بوزد شیروانی خانه را از ده پهلویی باید پیدا کرد و هنگامی که شب باران تند بیاید فردا از هر گوشه سقف آب در اتاقها سرازیر است. صادق هدایت در باره این خانه با خنده می گفت: نچسید، نگوزید که حسنی خانه ساخته است! و به راستی هم همین طور بود. همین که باد و بارانی می شد ما همه بیش از هر چیز جویای خانه او بودیم و می شنیدیم که شیروانی پرواز کرده، آب در مهمانخانه راه افتاده، سقفی ریزش کرده و آب باران در دیگ آشپزخانه ریخته و خوراک روز را پاک از میان برده است! اما خنده او بر روی همه این پیشآمدها چون تابش آفتاب بود در روز سرما و برف. همه اینها را می شد تعمیر کرد، کاری ندارد و خود او می گفت: "می شود با اخ و تف اینها را به هم چسباند و این دیگر آه و ناله ندارد!" این خانه که با یک دنیا رنج ساخته شده بود کانون گرمی بود برای همه دوستان او و کسانی که بی خانه و لانه مانده بودند. چند بار شب دیر وقت از بی پناهی به این خانه پناه آورده ام و در آن را کوبیده ام؟ گاه از شرم دلم می تپید که در این وقت شب چرا باید مردم را آزار بدهم؟ اما او همیشه در را با خنده به رویم باز می کرد و جای گرم و نرمی برایم آماده می نمود. گاه روزها که در آن خانه به سر می بردم و او به دبستان می رفت که به کار آموزش بچهها بپردازد، برای او آن چیزی را که می دانستم خوشش می آید می پختم و او که خسته برمیگشت با لذت خوراک دست پخت مرا نوش جان می کرد و من هم از این که توانسته ام چیزی برای او تهیه کنم شاد بودم، روزی به پختن پرداختم او به من گفته بود که بهتر است گوشت را در دیگ زودپز بپزم و من هم همین کار را کردم. ناگهان صدای سوت زنندهای مرا سرگردان کرد. دیدم از وسط در دیگ که سوراخ است همه آبگوشت نازنین سوت کشان و پران در فوارهای از بخار و آب رو به هوا می رود و با چنان نیرو که همه سقف آبگوشتی شد. تا فریاد من بلند شد خودش دوان دوان آمد. از دیدن قیافه سراسیمه من بی اختیار می خندید و می گفت: "ای وای یادم رفته بود که دیگ خراب شده!" هر دو به سقف نگاه می کردیم. دیدیم که نه تنها باران و باد به این خانه هجوم میآورند، بلکه بنده و آبگوشت هم دست کمی از آن دو نداریم. پر روشن است که از همان فردا آن اتاق را تعمیر کردند و من هم توبه کردم که دیگر با دیگ تندپز چیزی نپزم. بگذار کند باشد اما پرش و فواره نداشته باشد، مگر دیگهای خودمان که یواش یواش می پزند چه عیبشان است؟ در خانه او عدهای می آمدند و میرفتند و از همان نان و گوشتی که من سهمی داشتم به آنها هم می رسید. زندگی بسیار ساده او آن قدر با بزرگواری و گذشت و دست و دلبازی آمیخته بود که تو گوئی او بر گنجی نشسته است. در خانه او دو پسر بچه دهاتی هم بودند که چون مادرشان در آنجا کار می کرد این دو بچه در همانجا زندگی می کردند. خریدهای کوچک می کردند و از مادرشان جدا نشده بودند. البته این زن ارجمند کسی نبود که بگذارد این دو بچه بی سواد بار بیایند. هر روز آنها را با خود به دبستان می برد و در خانه هم کوشش می کرد که به درس آنها برسد. یکی از این دو، بچهای بود عادی و گرچه با زحمت، اما پیشرفت می کرد. دومی داستان دیگری بود. هر چه می کردند او نمی توانست یاد بگیرد. یک روز پس از هفتهها رنج، بدری عزیز دیگر اطمینان داشت که چند ورقی از کتاب اول را دیگر یاد گرفته و خواست نشان بدهد که گرچه با رنج زیاد، اما این یکی هم خواندن را آموخته است. از این رو جلوی ما چند نفر از او امتحان شد. شاید بچه از دیدن ما دستپاچه شد و یا این که به راستی نمی توانست. در هر صورت امتحان به شکل زیر درآمد: در بالای صفحه سه سبد کشیده بودند و زیر آنها حروف سبد را جدا جدا نوشته بودند و در روی صفحه هم همین طور. بچه نخست با حروف آشنا می شود و پس از آن باید اندک اندک واژهای را بسازد و عکسها هم در این راه او را کمک می نمایند. پس آن پسر بچه می بایستی بگوید س ا س- ب ا سه- د، و او هم همین کار را کرد ولی چنین از آب در آمد: س ا س- ب ا ب- د زنبیل! او روی صفحه شکلی را می دید که هر روز با آن سرو کار داشت و با آن خرید می رفت و نام آن برای او زنبیل بود. حالا هر چه می خواهند بگویند، او نمی فهمید که چرا ناگهان باید آن را سبد بخواند. ما یکدیگر را نگاه کردیم و البته به احترام بدری جان چیزی نگفتیم و جلوی خنده را گرفتیم و او بدون این که ما را نگاه کند لبهایش را جمع کرد و با صدای تندی گفت آن صفحه را بخوان، به امید این که واژه آن صفحه خیلی آسانتر است. آن بچه به شکلهای روی صفحه نگاهی کرد و با آواز خواند: ک ا ک- ف- ش، ارسی! نه دیگر نمی شد، خودداری غیر ممکن بود. ما می خندیدیم و چهره بدری عزیز در این آن دیدنی بود. سرخ شده بود. چشمهایش برق می زد. موهایش دور صورتش را هاله وار گرفته بودند و همان طور که گفتم مانند شیری خشم آلود بود. این داستان پیشآمدی نبود که در آن خانه بماند. ما برای همه آن را گفتیم. "خسرو روزبه" نام دختر جوانی را که آن روز از آن بچه می پرسید و داستان را با آب و تاب برای او نقل کرده بود، زنبیل گذاشت و در نامههایش می نوشت، زنبیل آمد، به زنبیل باید چنین گفت...
و امروز، آن دختر را که خانم دکتری شده به یاد آن روز، به یاد رفیق ارجمندمان خسرو، هنوز زنبیل می خوانیم. در زندگی بدری از این پیشآمدها فراوان بود. او کسی نبود که با این برخوردها و ناکامیها از میدان به در رود. او با سرسختی کار خود را دنبال می کرد. درس دادن، آموختن به بچه ها، چه کودن و چه با هوش برای او وظیفه بود و تا زنده بود این کار را می کرد. در روزهای سختی که برای ما پیش آمد در خانه او همچنان برای پذیرش ما باز بود و خود او گرچه گرفتاری زیاد داشت با همان روی خوش به پیشواز می آمد. او آنی ایمان خود را به جنبش تودهای از دست نداد. گر چه مهر خاموشی برلب زده بود، ولی هر آن چه از دستش بر می آمد می کرد و هرگز ندیدم که از دیدن ما "محکومین" رو ترش کند و این خود از جان گذشتگی زیاد می خواهد به خصوص که او شناخته شده دستگاه هم بود. یاد دارم روزی تعریف می کرد که چگونه بسته "روزنامه مردم" را با خود داشته و در خیابان و دبستان همراه می برده و با چه دلهرهای آنها را پخش می کرده است. خندهای کرد و گفت: خیال نکنی که نمی ترسیدم. می ترسیدم به طوری که از روی پیراهنم ضربان قلبم را می شد دید، اما نیروی دیگری هم در من بود که مرا وا می داشت که کار خود را بکنم و روزنامهها را به آنهائی که باید برسانم، برسانم. کاش همه مانند او می ترسیدند و تا این اندازه فروتن بودند که از ترس خود شرمی نداشتند، ولی آن قدر بیباک بودند که وظیفه خود را تا پایان انجام می دادند و کاش آن نیرویی که در این زن ارجمند بود، در همه می بود. بدری همیشه با دلبستگی جویای ما و کارهایمان بود و با همان پشتیبانی گرمی که از روز اول بود، ماند. او با چهره خندان دردی جانسوز در دل خود پنهان داشت. او از عقب نشینی ما رنج می برد و آرزوهایش را نقش برآب می دید. او این را می دانست و می گفت "که این هم می گذرد"، ولی باز رنج می برد. انسانی بود به تمام معنی آن. هم بزرگوار و دوربین بود و هم از پیشآمدهای هر روزی رنج می برد، رنجی که دل بزرگ او را هر روز خونین تر و خسته تر می کرد. او هم چون خواهری بر مرگ شهدای ما اشک می ریخت و هم چون مادری داغدار از مرگ عزیزان در تب و تاب بود. بار زندگی که او آن را همیشه خندان بر روی دوش کشیده بود اندک اندک سنگین تر و سنگین تر می شد. آن چه که در دل می ریخت سوای آن چه بود که در سیمایش نشان می داد. دل او خونین بود و رویش خندان. این بار بس گرانی است که هر کس نمی تواند بکشد. بدری این بار را در حدود بیست سال کشید و روزی رسید که دل او دیگر توانائی را از دست داد. همین طور که نشسته بود و چهره عزیزش روش تر و آرام تر از همیشه بود چشم فرو بست و دل او برای همیشه آرام گرفت. زندگی او نمونه زیبایی است از آن چه که یک زن می تواند بکند و باشد فروتن، باگذشت، بزرگوار، روگشاده، دست باز با دلی پر از غرور و روش انسانی، او گر چه خود مادر نبود، اما هر آن چه که یک مادر خوب باید داشته باشد، او داشت. او آموزگار بود و زندگی او هم تا آنی که چشم فرو بست برای همیشه آموزنده بود. او با نام و نشان نبود، زنی بود میان صدها هزاران زن دیگر، زحمتکش، اما زنی بود که زندگی با شرفی داشت و شرافتمندانه هم به پایان رساند و تا آنجائی که در توانائیش بود به میهن خود خدمت کرد، چه با کار پر زحمت خود در دبستانها و چه با کار نهائی در نهضت.
برای مطالعه شماره پیشین "چهره های درخشان" می توانید به لینک زیر مراجعه نمایید: http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/desamr/532/marzam.html
|
راه توده 533 سوم دیماه 1394