راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

شعبان جعفری قسمت 6
نقش آفرینی اوباش
درکنار روحانیت و دربار شاه


در این بخش از خاطرات شعبان جعفری، او درباره دو حادثه مهم صحبت می کند. یکی صحنه سازی شاه بعنوان خروج از کشور و نقش آیت الله کاشانی برای به میدان کشیدن شعبان و حمله به خانه مصدق و دیگری قتل سرتیپ افشار طوس رئیس شهربانی مصدق. تمام افسرانی که او در بخش ربودن و قتل افشار طوس اسم می برد بعد از کودتا به درجات بالای نظامی و پست های فرماندهی و یا مقام های نان و آبداری مانند رئیس خالصه جات پهلوی در گرگان (تیمسار مزینی) رسیدند. در حاشیه این دو بخش او از خاطراتش از فدائیان اسلام هم می گوید که بسیار خواندنی است.
 

 

س- از آزادی خلیل طهماسبی [عامل ترور سپهبد رزم آراء نخست وزیر- 24 آبان 1331] چه یادتان می آید؟

ج- یادمه یه روز یه وعظ درست کردن تو مسجد شاه که اعلیحضرت میخواست بره مسجد شاه. همون روز آیت الله کاشانی ام میره مسجد شاه. بازاریا و جمعیت زیادی جمع شدن اونجا و بعد همونجا کاشانی یه نامه ای داد به اعلیحضرت، نگو آزادی همین خلیل طهماسبی رو میخواست که مردم یه دفعه صلوات فرستادن. من اونوقت دنبال کاشانی بودم. مردم یهو پشت سر هم دو سه تا صلوات فرستادن و شاه که نامه رو دید دستور داد و بالاخره خلیل رو آزاد کردن. بعدش اون بساطا شد. یادمه یه روز بعد از اینکه خلیل طهماسبی رو آزاد کردن و از زندان اومد بیرون، ما اومدیم همه با هم رفتیم قم. همین خدابیامرز آیت الله بروجردی بود، آیت الله صدر بود، آیت الله مرعشی نجفی بود، آیت الله شریعتمداری بود و آیت الله حجت. از اینا هم نواب بود و اون واحدی بود، مرد شماره یک و مرد شماره دوشون و یه عده دیگه بودن. خلیل طهماسبی رم تازه از زندان آزاد کرده بودن. وقتی ما رفتیم اونجا، همین آیت الله ها، اون آقای صدر، یه خرده با اینا صحبت کرد. گفت: آقایون چرا آدمکشی میکنین؟ چرا مردمو بیخود میکشین؟ شما تبلیغات دینی بکنین. گیرم امروز شما اینا رو کشتین، فردا که شما رو کشتن دیگه کی میخواد تبلیغات دینی بکنه؟ بعد رفتیم پیش آیت الله حجت. حجتم اتفاقا همون آدمی بود که بایستی پول طلبه ها رو میداد. اونم همین حرفا رو زد. گفت: آقایون چرا آدمکشی میکنین؟ جونو خدا باید از کسی بگیره، شما چرا این کارو میکنین؟
بعد رفتیم پیش آقای مرعشی، پیش اون یکی، پیش اون یکی. همه شون همین حرفا رو میزدن. رفتیم پیش آیت الله بروجردی، خدا رحمتش کنه، تو اتاق همه جمع بودیم، یه شیخ احمدی بود همه کاره بروجردی بود، نواب گفت: به آقا بگو ما اومدیم. شیخ احمد رفت به آقا گفت: آقای نواب و اینا اومدن ببیننت. بروجردی آدم قائمیه – این جور آدما بی رودرواسی هستن – برگشت و گفت: آقا میگه من اینا رو نمی پذیرم. بروجردی اینا رو نپذیرفت. هیچکدوم رو نپذیرفت. اینا اومدن بیرون و شروع کردن به بد و بیراه گفتن آیت الله بروجردی خیلی آدم روشنفکری بود و مغزش خوب کار می کرد، خانوم. یه دفعه ام یه عده میرن پیش آقا، میگن: آقا دوتا عرق فروشی اینجا تو قم باز شده، اجازه بدین ما اینا رو آتیش بزنیم. میگه: چرا میخواین این کارو بکنین و مال مردمو حروم کنین. شما نرین بخورین خودشون میبندن!

س- یادتان میآید وقتی درباره فدائیان اسلام صحبت می کردید گفتید: ...اینا رفتن این خلیل طهماسبی رو آوردنش، اینم یه شاگرد نجار متعصب بود؟

ج- چطور مگه؟

س- در تمام روزنامه ها وقتی خبر آزادی اش را می نویسند با عنوان "استاد خلیل طهماسبی" از او یاد می کنند. این دو با هم جور درنمی آید.

ج- خب ممکنه ایشون استاد بوده، تا اونجا که یادمه نجار بود و نجاری میکرد. حالا ما گفتیم شاگرد نجار بوده، شایدم اوسا کار نجار بود!

س- آقای جعفری از 9 اسفند تعریف کنید.

ج- روز 9 اسفند. خدمت شما عرض کنم که ما اول صبح رفتیم خونه کاشانی. درست یادمه. اون حاجی [محسن] محرر بود، امیر موبور بود، احمد عشقی بود و حاجی حسین عالم بود و یه عده ای دیگه. آیت الله کاشانی گفت: برین شاه داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین شاه بره! گفت: اگه شاه بره عمامه مام رفته! آیت الله کاشانی که گفت برین نذارین. من اومدم رفتم سر بازار سخنرانی کردم و اینا و گفتم: ایهالناس، مغازه هاتونو ببندین، دکوناتونو ببندین. اعلیحضرت شاه داره از مملکت خارج میشه. اگه شاه بره شما زندگیتون از بین میره و اینا... دیدیم هیشکی محل نذاشت. رفتیم دو مرتبه سخنرانی کردیم، دیدیم نه، بازاریا که همیشه به فرمون ما بودن – چون من با مصدق بودم و اینا هر چی میگفتم گوش میکردن— حالا که فهمیده بودن مصدق میخواد شاه رو بیرون کنه، هر چی کردیم گوش نکردن. یه محمود جواهری بود سر بازار، که خمینی اینا بعدا کشتنش، اونم خیلی با مصدق جور بود. محمود جواهری بود و اون دستمالچی بود و حاجی مانیان و یه عده دیگه. تکون نخوردن. آخه بازار با مصدق بود دیگه! بله، منم زدم و شکستم و خلاصه بازار و بستن. ما راه افتادیم رفتیم ناصر خسرو. تو ناصر خسرو که رسیدیم دیدیم چیکار کنیم ملت دنبال ما بیان؟ اومدیم یه نعش درس کردیم، [خنده] یه چیزی گذاشتیم، متکا و فلان و اینا رو گذاشتیم رو یه تخته و دو تا سه تا مرغ از اوی مرغای رسمی گرفتم از اوی یارو توی کوچه تکیه دولت. خوناشونو ریختیم اون رو، مرغاشم دادیم بردن خونه واسه زنمون. خلاصه، اینو راه انداختیم و گفتیم: کشتن! ای کشتن! از همون ساعت دیگه ما با مصدق چیز مخالف شدیم. راه افتادیم و رفتیم در خونه شاه. خدا بیامرزدش اونوقت خونه ش تو کاخ اختصاصی روبروی کاخ مرمر بود. رفتیم در خونه شاه و دیدیم یه عده از این افسر مفسرها اونجا وایسادن و سرتیپ علی اصغر مزینی و سرتیپ دکتر منزه و سرتیپ غلامعلی بایندر و همین سرگرد پرویز خسروانی –این اونموقع سرگرد بود ولی اونا تیمسار بودن- اینا همه اونجا وایساده بودن. همون تیمسار منزه و تیمسار مزینی و تیمسار بایندر که بعدها به خاطر قتل سرتیپ افشار طوس گرفتنشون. دیدم اینا همه اونجا با یه جمعیتی دم خونه شاه وایسادن. بعد من دیدم گاردیا رفتن اونجا در خونه و یکی دو تا اینور و اونور با مسلسل نشستن و اینا. من که رفتم از پنچره برم بالا، گاردیا منو با قنداق تفنگ انداختن پائین. گفتن: تو مصدقی هستی! گفتم: نه، حالا دیگه مصدقی نیستم! من الان نمیخوام شاه از این مملکت بره! من یه ورزشکارم و مرامم شاهدوستیه. گفتن: نه. گفتم: آقای کاشانی منو فرستاده و این صحبتا. گفتن: نه برو پائین. گفتم: والا من اومدم اینجا یه کاری کنیم نذاریم شاه بره. انداختنم پائین. بعد دیدن من پیله میکنم گفتن: اگه راست میگین برین در خونه مصدق، مصدق رو بیارین نذاره شاه بره. چون مصدق گفته شاه باید از مملکت بره. گاردیا گفتن ها! شاه تو اون ایوون وایساده بود. بعد اینا همه اومدن – خسروانی نیومد، همونجا وایساد، سرهنگ عزیز رحیمی، اینم اومد که ما رفتیم. جمعیت دنبالم بود دیگه. جمعیتو جمع کردیم بردیم که شاه نره. با ما چار پنج هزار نفر جمعیت اومد در خونه شاه. اعلیحضرت تو ایوون وایساده، حاج آقا رضا رفیع قائم مقام الملک اینورشه، اون ظهیرالاسلام [حاج سید جواد] اونورشه، یه عده از این افسرا دور و ور شاه هستن و ثریام اونور وایساده... با چش خودم دیدم.

س- آیت الله بهبهانی و بهاءالدین نوری هم بودند؟

ج- من اونا رو ندیدم. بعدا شنفتم که اونام رفته بودن. ولی اونموقع ندیدم. یعنی بهبهانی رو شنفتم، نوری رو نه.

س- آیت الله بهبهانی این وسط چکار داشت؟

ج- خب آیت الله بهبهانی ام نسبت به شاه علاقه مند بود دیگه. عرض کنم که، آیت الله بهبهانی خونه اش خیابون سیروس دم سر پولک بود. ولی من اون روز آیت الله بهبهانی رو اونجا ندیدم.

س- آیا با بهبهانی ارتباط داشتید؟ به محضرش می رفتید؟

ج- اصلا. ولی میدونستم که با شاهه. اون مهدی قصاب بچه محلشون بود. اونا میرفتن پیشش و میومدن برام میگفتن. بله، میگفتن به شاه علاقه منده و به ما گفته همچی کنین.

س- آیت الله بروجردی چطور؟ او هم در این قضیه دخالت داشت؟ ماجرای جلو خانه دکتر مصدق.

ج- نه ایشونو ندیدم. هیچی، دیگه اینا ما رو انداختن پائین. گفتن: اگه راست میگی برو خونه مصدق، مصدق رو بیارین که اون نذاره شاه بره. مصدق گفته شاه باید بره. اونا گفتن و مام رفتیم اینور و اونور و سخنرانی کردیم. گفتم: هر کی میاد بیاد بریم در خونه مصدق که مصدق رو بیاریم نذاره شاه بره. که ما رفتیم در خونه مصدق. بعد دیدیم طبقه اول، اون بالا افشار طوس که رئیس شهربانی بود وایساده. طبقه دومشم سرتیپ باتمانقلیچ رئیس ستاد ارتش، اونم اون بالا وایساده بود. من داد زدم گفتم: اومدیم مصدق رو ببریم نذاره اعلیحضرت بره. افشار طوس گفت: برو خفه شو! ولی باتمانقلیچ هیچی نگفت. افشار طوس دو سه تا داد زد سرمون، مام دو سه تا داد سر اون زدیم و دعوامون شد. گفتم: آخه بابا پاگونتو شاه داده! گویا افشار طوسم تلفن کرده بود از بیرون قوای کمکی بیاد، در صورتیکه یه فوج سربازم تو خونه بود. قوای کمکی که اومد گفتیم بریم تو. که میله های بالای درو ما کندیم و ...

س- حالا مصدق توی خانه است؟

ج- مصدق تو خونه ست. بالاخره ما دیدیم هیچ جوری نمیشه، اومدیم یه جیپی اونجا بود، جیپو گرفتیم زدیم تو خونه مصدق و در آهنی بزرگی بود خراب شد. یه سروان بود به نام سروان داور پناه اونجا وایساده بود. اون روبروشم سربازا نشسته بودن و تفنگا دستشون بود که به حساب، تا در باز شد اینا تیراندازی کنن. تا تیراندازی کردن جمعیت در رفت. یه تیر خورد به اون رضا اربابی، دستش ناقص شد. یه تیرم به خوارزاده من خورد که درجا مرد. معلوم بود که سربازا نمیخواستن منو بزنن. بعدها فهمیدم. چون یه تیر از لای پای من خورد به کونم. این سرهنگ صدری که بعد از اون با یه تیر شد رئیس شهربانی. با همون یک تیر. هیچی مصدقم مثل اینکه از اونجا رفت و رفت ستاد ارتش بست نشست. شاه هم نرفتنی شد.

س- شما رفتن دکتر مصدق را دیدید؟

ج- نه، ندیدیم. از اونور رفت. هیچی دیگه، فرداش دیگه وضع عادی شد و باز مصدق رفت سر کارش و شاه هم دیگه نرفت. ولی خب بعدا یواش یواش اینا فرستادنش رامسر.

س- منظورتان از اینها چه کسانی است؟

ج- خود مصدق. بیشترشم فاطمی میکرد. به شاه میگن برو رامسر زندگی کن. یه مدتی ام شاه میمونه رامسر.

س- حالا یک سوال پیش می آید. اگر شما برای آوردن مصدق رفته بودید چرا با جیپ به درخانه اش زدید؟

ج- برای اینکه بریم تو.

س- اگر شما ملت به قصد حرف زدن با مصدق به خانه او رفته بودید، چرا راهتان ندادند؟

ج- درو وا نمیکردن دیگه. هر چی ما داد و بیداد کردیم، شلوغ کردیم دیدیم درووا نمیکنن. از اونا سوال کنین که چرا در خونه نخست وزیرو رو مردم بسته بودن!

س- یعنی اگر آدم را به خانه ای راه ندهند باید خانه را خراب کرد؟

ج- نمیخواستیم خونه شو خراب کنیم که! ما تا اون روز از طرفدارای پروپاقرصش بودیم. میخواستیم بریم تو، داخل بشیم. برای همینم بود که نمیذاشتن دیگه. مام زدیم درو شکستیم بریم تو. اگه مصدق میومد دم در خب با همدیگه صحبت میکردیم. ولی نیومد.

س- بعد از آن جریان شما را به جرم اینکه در خانه دکتر مصدق را خراب کردید نگرفتند؟

ج- چرا گرفتن.

س- آنوقت زندان نرفتید؟

ج- چرا. وقتی من تو خونه مصدق این کارو کردم، سروان داور پناه – همونکه فرمونده اینا بود- دید که اینا ما رو نمیزنن، خودش اومد برام تیر خالی کنه. من دویدم اونو گرفتم، یه تیرش در رفت و خورد تو شیکم من. از اینجا من رفت از اینجا من اومد بیرون. [دو نقطه از سمت راست شکم و پهلوی راست را نشان می دهد] بعد افتادم زمین، اونوقت این سربازا با قنداق تفنگ زدن کمرمو خورد کردن. بعدا منو کشیدن آوردن از در انداختن بیرون. ملتم که یه عده رفته بودن اینور یه عده اونور، چند تام بالای درخت که ببینن چطور میشه و آخر و عاقبت من اونجا چی میشه. منو که انداختن بیرون، یه آمبولانس اومد و ما رو سوار کرد و یعنی ما رو انداختن توش و بردن بیمارستان سینا، اون طبقه بالا. در این مابین، صدری رو آوردن اون گوشه خوابونده بودن. منم که خب داغون بودم دیگه. کتفم سرنیزه خورده بود و پشتم خورد شده بود. کمرم خورد شده بود. نمیتوانستم رو پای خودم وایسم. یه تیرم خورده بود تو شیکمم. مرفینم به من زده بودن، ولی من هنوز همه اینا رو حالیم بود، آخه مرفین به من کارگر نمیشه. هنوزم همینطورم، اینو راستی میگم ها، هر چی قرص خوابم بخورم خوابم نمیبره.

بعد دیدم که در این مابین پروفسور عدل اومد. پروفسور عدل که اومد تو اتاق ما، من فهمیدم، غلامحسین پسر مصدقم اون پشت بود و نیومد تو. پروفسور عدل اومد بالای سر من و گفت: مرد حسابی کسی واسه خاطر این پسره جعلق میزنه خونه پدرشو خراب میکنه؟ و از این حرفا. تا پروفسور عدل اینو گفت منم پریدم به پروفسور عدل و دردسرت ندم شلوغ راه انداختم... یعنی تو که با مصدق بودی چرا؟ گفتم: خب بالاخره شاه یه ورزشکار بود منم یه ورزشکارم. من شاه رو دوست داشتم، همیشه. مصدقم دوست دارم. الانشم دوستش دارم که اینجا افتادم اینجوریم کردن. ولی خب در عین حال دیگه من خواستم این کارو بکنم.

س- نگفتید که کاشانی به شما گفته بود: نذارین شاه بره؟

ج- بله، آیت الله کاشانی گفت. جون بچه م، جون شما. هیچی، بعد از اونجا این پروفسور عدل رفت و نمیدونم چی شد و به کی تلفن زد. حالا منم داد و بیداد میکنم، چون شنیدم خوارزاده ا م حسین رو کشتن، من هی داد میزدم که: این حسین کجاست؟ بعد دیدم یهو هفت هشتا سرباز اومدن بالا و ما رو همینجوری گرفتن با دشک و د برو که رفتیم . ما دیدیم الانه که این سربازا از پله ها لیز بخورن ما رو بندازن! آخه مام سنگین بودیم. دیگه گفتم: خب منو بذارین زمین من خودم اینجوری میام پائین! گفت: نمیتونی بیایی، هیمن الان بهت مرفین زدن! خلاصه ما رو ورداشتن بردن تو یه آمبولانس. حالا منو دارن با آمبولانس میبرن و یه تانکم داره پشت سر ما میاد. منم کف ماشین خوابیده بودم و یه افسر شهربانی و هفت هشتا از اون مامورام توی آمبولانس بالا سر من نشسته بودن. بعد اون افسره یهو یه فحش به من داد که: فلان فلان شده در خونه مصدقو خراب میکنی؟ همینکه فحش داد منم پاشو گرفتم. حالا منم با اون حالم با اون وضعم و اون مرفین که زدن و اینا. خلاصه شلوار ملوارشو گرفتم و دردسرتون ندم، یه خرده اون تو با هم کلنجار رفتیم. سربازام اون تو نشسته بودن ولی دست به من نمیزدن. هیچی خلاصه ما رو بردن بیمارستان شهربانی. همون بیمارستان شهربانی تو خیابون نمیدونم چی... که روبروی خونه ثریا بود.

س- کدام ثریا؟

ج- زن شاه دیگه! ثریا قبل از اینکه با شاه عروسی کنه اونجا مینشست. ما رو بردن بیمارستان شهربانی خوابوندن. صبح تقریبا ساعت شیش، شیش و نیم این وقتا بود که دیدم اسدالله رشیدیان یه چند تای دیگه رو ورداشته آورده اونجا. گویا اونا میخواستن بیان با من حرف بزنن اینا نذاشتن کسی بیاد با من صحبت کنه. منم کاری نداشتم که با اونا صحبت کنم. بعد اومدن و ما رو ورداشتن همینجوری بردن زندان شهربانی، تو مریضخونه نخوابوندن. با همون کمر شکسته و اون گلوله و اون حرفا، منو بردن زندان موقت شهربانی. زندان موقت شهربانی ام که سه تا مجرده. مجردای اونو قتام درای کوچیکی داشت، توالتش تو خودش بود، هیچی ام توش نداشت، کفشم سیمانی بود. همینجوری مینداختنت اون تو. ما رو همینجور انداختن اون تو. اصلا بگی قدرت داشتم، نداشتم. ولی خب در عین حال دیگه داد و بیدادمونو میکردیم. فردا صبح ما رو آوردن پانسمان کردن و باز گذاشتن همون تو. خلاصه دردسرتون ندم، یه دو ماهی اون تو بودیم. یه وقت دیدیم که اومدن ما رو ورداشتن، یه شب ساعت یازه شب بود، ما رو دستبند زدن، دستبند قپونی. حالا منم خب سینه ا م و بازوهام کلفت بود، دستبند قپونی نمیتونم بخورم که، ولی اینا به زور دستبند زدن. دستمو همچی کشیدن که جناق سینه م داشت میشکست. پیر منو درآوردن. منو ورداشتن بردن بالا توی رکن دو ستاد ارتش. حالا رکن دو چیه؟ اداره کارآگاهی. کارآگاهی آنوقت یه رئیسی داشت به نام سرهنگ نادری، رئیس کارآگاهی مصدق همین سرهنگ نادری بود. اون شروع کرد به تحقیقات کردن. گفت: شما میدونین اینا که افشار طوس رو بردن کیا هستن؟ گفتم: منکه تو زندان بودم. من اصلا چه میدونم افشار طوس رو بردن! افشار طوس رو برده بودن ولی هنوز نکشته بودن. حسین خطیبی با این افشار طوس خیلی رفیق بود. اونوقت افشار طوس رو دعوت میکنه تو خونه ش – تیمسار بایندر و تیمسار منزه و تیمسار مزینی، یکی دو تا دیگه م شخصی بودن که اونا حالا اسمشون در نظرم نیست -- ...اینا رو دعوت میکنه تو خونه. شب که میرن تو اون خونه، نمیدونم چی به خورد این میدن، چیکارش میکنن، یا آمپولش میزنن.

س- گویا با اتر بیهوشش می کنند.

ج- آره درسته، بعد اونو میپیچن تو یه چیزی و میخواستن ببرنش بذارن تو صندوق عقب اتومبیل زورشون نمیرسه. یه امیر رستمی بود، از بچه های همون طرفای میدون شاه و اونورا بود، خیابون اسماعیل بزاز، صداش میکنن میگن: آقا سر اینو بگیر بذاریم تو ماشین. اونم که نمیدونست چیه که! سرشو میگیره میذارن تو ماشین و اونام میرن. وقتی افشار طوس میمیره این امیرم میگیرن به جرم قتل اون. آورده بودنش زندان پیش ما. اتفاقا اون داستانو برام تعریف کرد. امیر گفت: والا آقای جعفری، اصلا من به خدا روحم اطلاع نداشت. اینا به من گفتن آقا سنگینه ما نمیتونیم یه کمکی به ما بکن، من دیدم دو سه تا سرهنگ و سرگرد و اینا فقط رفتم اون کارو کردم. خلاصه، اونا رو آوردن تو زندان پیش ما، اون امیر بود و اون سرگرد بلوچ قرائی بود و اون احمد آشپز بود و دیگه همین سه تا چار تا بودن. چون احمد آشپز و سرگرد بلوچ قرائی اصل قاتلای افشار طوس اونا بودن، اونا به حساب طنابو انداخته بودن خر این بابا. اونجا برای ما تعریف میکردن که: ما اینو بردیمش تو اون غار تلو، بستیمش به یه جا، بعد ما غذا درست میکردیم به اون نمیدادیم. بعد میگفت یه خرده به منم بدین بخورم، نمیدادیم. بعد قسم میخورد که: اگه منو آزاد کنین من دیگه با شما هستم! اونام بهش گفتن: تو زیر پرچم قسم قرآن خوردی که به شاه خیانت نکنی. چرا خیانت کردی؟ خلاصه، درین مابین یه چند وقتی میگذره، اینجوری که میگفتن، بعد دستگاه یواش یواش میفهمه که این کجاست. میرن دور اون کوها و غار و اونجا همه رو محاصره میکنن که برن بگیرنشون. مقصود، اون بایندر و مزینی اینا گذاشته بودن رفته بودن، این احمد آشپز و بلوچ قرائی رو میگیرن. افشار طوسم اون دم رودخونه یه گودال کنده بودن و همونجوری حالا زنده زنده یا مرده، خفه ش کرده بودن. یه سر طنابو این گرفته بود و یه سر طنابو اون، انداختنش تو گودال، خاکم ریخته بودن یه سنگم گذاشته بودن روش. خلاصه، اینا رو میگیرن و همینا تیمسار بایندر و مایندر و اینا رو لو میدن.
وقتی من تو مجردی بودم افشار طوس رو برده بودن ولی هنوز نکشته بودنش. آخه مدتی طول کشید ولی گم شده بود و دنبالش می گشتند. اینا چون دیده بودن که وقتی در خونه شاه بودیم بایندر و مایندر اینا با من حرف زدن، گفتن جعفری ام با ایناست میدونه. اینه که ما رو بردن اونجا دستبند زدن و هی ازم سوال میکردن. میگفتم: والا من نمیدونم، بدونم روراست میگم. من یه آدمی ام هر چی بدونم میگم. بعد خلاصه، دستور داد ریختن سرم با باتون زدن، خیلی زدن خانوم، جون شما تمام تنمو سیاه کردن. حالا مام با اون حالت مریضیمون و اینا. گفتم: والا من نمیدونم. بیخود شما این کارو میکنین. منم بکشین نمیدونم. هیچی، بعد اومدن منو دو مرتبه بردن اونجا و باز یه شب دیگه اومدن، یکی دو شب این کارو با ما کردن. اون سرهنگ نادری لامصب همه کاره مصدق بود اونموقع. اون بود و اون تیمسار ثقفی. بعد ما رو برگردوندن و انداختن زندان موقت، بعد از اونجا آوردنمون بیرون و بردن زندان قصر و از این جریانات.

س- این بار که زندان افتادید تا کی طول کشید؟

ج- بودیم... تا، خدمت شما عرض کنم، 28 مرداد.

س- تا 28 مرداد توی زندان بودید؟

ج- بله. س- پس قبلا گفتید دو ماه بودید. چه جوری می شود؟ 9 اسفند تا 29 مرداد پنج شش ماه.

ج- خب لابد پنج شیش ماه بودم. آخه یه دو ماهی تو زندان موقت بودم، بعد بردن زندان قصر.
در این مدت دو برخورد شدید هم در زندان داشتم با کریمپور شیرازی و انجوی شیرازی. کریمپور شیرازی، یه آدم ناراحتی بود. عضو جبهه ملی بود و طرفدار مصدق، بعدش برگشت خانوم، حسابی! از همه برگشت از شاهم برگشت. این کریمپور شیرازی یه موقعی عکس خدا رحمت کنه شاه رو انداخته بود تو روزنامه "شورش" سر اعلیحضرتو گذاشته بود ولی تنه اش تنه خر بود. اونوقت مصدق رو سوارش کرده بود. یه آدم دهن لقی بود و به همه فحش میداد و سر و صدا میکرد. اونوقت برای اینکه تنبیهش کنن، روزا از تو زندان میاوردنش بیرون، سربازا یه پالون میذاشتن روش، یه سیخونکم بهش میزدن، یه نفرم سوارش میکردن. بعد خلاصه تو زندان مجرد بود. گویا البته، منم زیاد اطلاع ندارم (بعداز کودتا) چون گویا تو همون زندان از بین میبرنش دیگه. لحاف محاف میندازن تو سلولش، نفت روش میریزن و آتیشش میزنن.

س- این کار زیر سر چه کسی بود؟

ج- تیمور بختیار

س- پس به گفته شما برخوردتان با کریمپور شیرازی مربوط به دوران قبل از 28 مرداد است نه بعد از آن. در مجله سپید و سیاه بعد از انقلاب، نوشته اند شما بعد از وقایع 28 مرداد او را درزندان زده اید!

ج- عرض میکنم، چرت و پرت زیاد نوشتن. من که بعد از 28 مرداد تو زندان نبودم! یعنی شما انتظار دارین نشریات بعد از انقلاب از من تعریف کنن؟

یه روز اعلیحضرت میخواستن بیان زندان قصرو بازدید کنن. بعد گفتن شاه میخوان تشریف بیارن اینجا. زندانیا جمع شدن... این خاطره خیلی خوشمزه ست!

س- این چه تاریخی بود؟

ج- خدمت شما عرض کنم، این مال اون قدیماست، همون سالای پیش از 28 مرداد بود. گفتن شاه میخوان بیان زندان و فلان و این صحبتا. بعد خب اینا یه مشت زندانی رو که لباسای زندان تنشون بود و پیر مرد و گرفتار بودن آماده کردن بیارن جلو شاه، با اونایی که حبس ده ساله پونزه ساله داشتن. اون خدابیامرز طیب بود و حسین رمضون یخی و اون چه میدونم رضا گاوی بچه خیابون عین الدوله، اون بود و خب یه عده ای از این بر و بچه های دیگه، معروفا. اینا همه جمع شدن، همه م گنده ماشالله، یکی یه منقل اسفند گرفته بودن وایساده بودن: خلاصه اعلیحضرت تشریف آوردن، اینام اسفند دود کردن. شاه یه نیگاهی کرد گفت: اینا زندانین؟ حالا همه لباساشونو پوشیده بودن، کت و شلوارشونو. گفتن: بله قربان! خوب اسم تو چیه؟ بنده، حسین. فامیلت؟ رمضون یخی. چیکار کردی؟ قربان بنده هیچی! سر گذر یه دعوایی شده بود ما اومدیم سوا کنیم ما رو ... یه چیزی گفت دیگه. خیلی خوب. تو اسمت چیه؟ من طیب. تو چیکار کردی؟ قربان بنده خودمم نمیدونم! چطور خودت نمیدونی؟ خب پیشامد شد اونجا. بالاخره آدم یه وقت مشروب میخوره با یکی حرفش میشه. خیلی خوب. تو اسمت چیه؟ بنده قربان، رضا گاوی. آدم شدی یا نه؟ نه قربان، بنده همون گاوی که بودم هستم! خدا بیامرز اعلیحضرتم دستمالشو از جیبش درآورد دم دهنش گرفت و خندید و برگشت رفت. تا رفت زندانیا ریختن سر اینا. سر همین بر و بچه ها که: شما چرا همچی کاری کردین؟ اعلیحضرت ممکن بیان تو. ما نامه درست کرده بودیم میخواستیم بدیم شاه بلکه ما رو آزاد کنه بریم بیرون!

س- شما هم آن روز بودید؟
ج- بله، بله زندان بودم.

س- شاه با شما صحبت کرد؟

ج- ...نه، من اونوقت اصلا کاره ای نبودم جزو بقیه زندانیا بودم دیگه!

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  49 9 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت