راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش اول در 78 صفحه

یادمانده هائی

از پیوند حزب توده ایران

با انقلاب 57 ایران

علی خدائی

 

 

آغاز سخن

 

از سال 1371 که انتشار دوره دوم راه توده آغاز شد، من به اقتضای زمان و رویدادها، گاه گاه بخش هائی از خاطرات فعالیت خود در سازمان نوید و در سالهای پس از انقلاب - در بخش غیر علنی حزب توده ایران - را در حاشیه مقالات راه توده که بی نام نویسنده منتشر می شد می نوشتم. با انتشار نامه زنده یاد کیانوری دبیراول چهره در نقاب خاک کشیده حزب توده ایران خطاب به علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی که به راه توده رسید و برای نخستین بار منتشر شد، دوستان عضو شورای سردبیری راه توده پیشنهاد کردند بجای نوشتن خاطرات خود در لابلای مقالات و مطالب راه توده، این خاطرات را با عنوان "یادمانده ها" بصورت منظم بنویسم. من قبول کردم، اما نوشتن را هر بار برای شماره آینده وعده دادم و در فاصله دو شماره راه توده که همزمان بود با دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی، چنان حجم مطالب و رویدادهای داخل کشور زیاد بود که فرصت خاطرات نویسی باقی نمی ماند. بویژه که مرور گذشته ها به تمرکز و حالی نیازمند است که باید فراهم شود. این وضع ادامه یافت تا در جلسه شورای سردبیری راه توده که در فروردین ماه 1387  تشکیل شده بود، رفقا پس از شنیدن استدلال های من در باره نیاز به تمرکز و فضای لازم و از همه مهم تر، وقت و فرصت، پیشنهاد کردند، در طول هفته یک یا دو روز برای یک تا دو ساعت سئوالاتی را با استفاده از یک خط خصوصی "پالتاک"ی طرح کنند و سپس پاسخ های من را نوشته و به خودم باز گردانند تا آنها را مرور کرده و برای انتشار آماده کنم. آنها همه راهها بر طرح بهانه های من را بستند و من نیز تسلیم این پیشنهاد شدم. کار از حاشیه همان دیدار آغاز شد و من چند ساعتی در باره گذشته ها صحبت کردم که ضبط شد. چند روز پس از این دیدار، آن صحبت ها را از روی نوار پیاده کرده و برای من فرستادند تا آنها را آماده انتشار کنم. کار، تقریبا بر من آسان شده بود در همان فروردین ماه و در شماره 173 راه توده بخش اول که چندان هم منظم نبود و بیشتر به پراکنده گوئی شبیه بود منتشر شد. استقبالی که از همین پراکنده گوئی شد و پیگیری دو تن از رفقای شورای سردبیری برای ادامه گفتگو، بتدریج به این یادمانده ها تا حدودی نظم لازم را بخشید و روال گفتگوها بر مبنای زمان رویدادها قرار گرفت. البته تا آنجا که امکان داشت.

محور اصلی این گفتگوها، رویدادهای پیش و سالهای پس از انقلاب بود، اما بتدریج یورش به حزب و خروج از کشور نیز به آن اضافه شد، بویژه که من از ایران به افغانستان مهاجرت کرده و نزدیک به 5 سال در آن کشور مستقر بودم و فعالیت حزبی را در ارتباط با ایران ادامه دادم. من این 5 سال را هم به نوعی، ادامه حضور در ایران میدانستم و میدانم که دلیل آن را در یادمانده ها می خوانید.

گفتگوها در 94 شماره راه توده منتشر شد و فصل پایانی، که به پایان حضور و زندگی ام در کشور سابق چکسلواکی مربوط است را موکول کردم به ویرایش دوباره همه آنچه منتشر شده و افزودن بخش 95 به آن. دراین فاصله مطلع شدم که برخی رفقای داخل کشور این 94 قسمت را بصورت زیراکسی و به شکل کتاب منتشر کرده و دست به دست می گردانند. پیام فرستادم و خواهش کردم این کار را ادامه ندهند زیرا آنچه منتشر شده باید یکبار بازنگری دقیق و دوباره بشود. پذیرفتند به این شرط که تعلل نکنم. نمی توانم بنویسم که تعلل نشد. شد، اما بازهم دلیل آن حجم کار روزانه و تحولات و رویدادهای ایران بود.

بهر روی، شد آنچه گریزی از آن نبود و بازنگری 94 شماره یادمانده ها را شروع کردم که به مراحل پایانی آن رسیده ام. ادامه بخش 95 باز می گردد به خروج از کشور چکسلواکی در آخرین روزهای پیش از فروپاشی آن و زندگی دشوار و دوباره مهاجرت و سپس آغاز انتشار راه توده ای که تا این لحظه که این مقدمه را می نویسم 635 شماره آن - 127 شماره چاپی و 508 شماره اینترنتی- منتشر شده است.

بیش از این چیزی برای نوشتن در اینجا ندارم. حرف ها گفته و نوشته شده که می خوانید. اما پیش از به پایان بردن این مقدمه کوتاه، این سخن بارها تکرار شده ام در طول گفتن این یادمانده ها را یکبار دیگر تکرار می کنم که آنچه من گفته ام، یادمانده های من است که قطره ایست از دریا. و اگر خواست رفقا را پذیرفتم برای گفتن، گامی برداشته ام به جلو در حد اطلاعات خودم و برای زنده نگهداشتن یاد جانفشانی آنهائی است که دیگر نیستند تا خود بگویند. یقین دارم که در حافظه بسیاری از رفقای توده ای خاطراتی از فعالیت های حزبی وجود دارد که گفتنی و نوشتنی است که شاید نوشته ها و گفته های من موجب شود تا در خلوت خویش آنها را مرور بخش هائی از سرگذشت خود بدانند، که اگر چنین شود نیز من به بخشی از هدف خود در این یادمانده ها رسیده ام.

 

 

1- یورش اردیبهشت

 

یازدهم اردیبهشت سالگرد یورش دوم به حزب توده ایران و دستگیری رحمان هاتفی عضو هیئت سیاسی حزب توده ایران در کنار دیگر توده ای هاست. هاتفی نه تنها یك مبارز سیاسی، بلكه روزنامه نگاری برجسته بود. سال ها معاون سردبیر روزنامه كیهان و در سال انقلاب 57 سردبیر این روزنامه بود. بنیانگذار سازمان "نوید" بود و پس از انقلاب به عضویت هیات سیاسی حزب توده ایران درآمد و سپس در پلنوم وسیع 17 که در تهران و در فروردین ماه سال 60 تشکیل شد، با آن که خود در پلنوم حضور نداشت، با نام مستعار "حیدر مهرگان" سردبیر ارگان مرکزی حزب "مردم" انتخاب شد. با توقیف این روزنامه، - مدت کوتاهی پس از پلنوم وسیع 17- هاتفی عملا نتوانست در این مسئولیت  انجام وظیفه کند و با انتقال به تشکیلات تهران، در کنار زنده یاد عباس حجری کار بازسازی این تشکیلات را بر اساس شرایط جدیدی که در جمهوری اسلامی شکل می گرفت برعهده گرفت.

... هاتفی در نخستین روز یورش اول به حزب توده ایران دو بار و در دو مکان مختلف دستگیر شد، اما شناخته نشد و آزادش كردند. بار نخست ساعت 10 صبح روز یورش اول (17 بهمن سال 61) در دفاتر تشکیلات تهران و بار دیگر، همان روز در رستوران "كبابسرا" در ابتدای خیابان یوسف آباد تهران.

از مدتی پیش از یورش اول، فضای کشور به شدت امنیتی شده و علائم تعقیب و مراقبت های امنیتی، بویژه در ارتباط با افسران 25 سال زندان کشیده در دوران شاه دیده می شد. حتی در مقابل خانه برخی اعضای رهبری مانند عموئی دوربین کار گذاشته بودند. در مقابل خانه عمونی داخل یک گاراژ اتومبیل، دوربینی را کار گذاشته بودند و یا در مقابل معدود دفاتر پراکنده و کوچکی که حزب پس از بسته شدن دفتر مرکزی برای کارهای جاری حزبی از آنها استفاده می کرد. مثل دفتر مالی حزب که زنده یاد ذوالقدر به آن رفت و آمد می کرد و یا دفتر زنده یاد ترابی – وکیل حزب- که محل روابط عمومی حزب بود و عموئی به آن رفت و آمد داشت. هم در مورد دفتر ترابی و هم آن گاراژ اتومبیل عموئی به سرعت محل دوربین ها کشف شده و احتیاط های لازم توصیه شد.

حلقه هر لحظه تنگ تر می شد. این تعقیب و مراقبت ها با آن تعقیب و مراقبت های سال 58 و 59 که اداره هشتم ساواک را برای آن بازسازی کرده و ماموران آن را دفتر نخست وزیری – دوران بازرگان- برای این هدف به خدمت گرفته بود تفاوت داشت. اغلب با اتومبیل، پشت سر اتومبیلی که رهبران حزب در آن جابجا می شدند راه می افتادند و خیابان به خیابان آن را به هم پاس میدادند. آنها مامور بودند رفت و آمد و دیدارهای رهبران حزب را به نخست وزیری گزارش بدهند. اغلب هم صحنه های خنده داری پیش می آمد. مثلا در یک مورد، هاتفی و عموئی در اتومبیل من بودند و رفتیم که جوانشیر را سوار کنیم و برویم به دیدار کیانوری. وقتی جوانشیر را در خیابان ملاصدرا سوار اتومبیل کردم، چند صد متر بعد آقایان مامور تعقیب را که پشت سر ما می آمدند شناسائی کردم. آن روز بعد از مقداری گشت بیهوده در خیابان های فرعی و کشاندن آنها بدنبال خودمان، ناگهان سر یکی از چهار راه ها از چند اتومبیل دیگر جلو زدم و چراغ قرمز را رد کردم و سپس در آینه اتومبیل دیدم که یکی از سرنشینان اتومبیل ماموران تعقیب که نتوانسته بودند اتومبیل خود را از لای بقیه اتومبیل ها در آورده و به کارشان ادامه بدهند، پیاده شده و تا سبز شدن چراغ و باز شدن راه، سر چهار راه ایستاده و مسیر اتومبیل ما را با چشم دنبال می کند تا سپس سوار اتومبیل شده و کار را ادامه بدهند. من در این فاصله به داخل یکی از کوچه های فرعی که هاتفی آن را خوب می شناخت پیچیدم. این کوچه تقریبا بن بست بود. یعنی وصل می شد به خیابان اصلی اما حدود 30 یا 40 سانتیمتر بلندتر از خیابان اصلی بود و یک جدول سیمانی داشت. اتومبیل من لادا بود و لادا کمی شاسی اش بلندتر از اتومبیل های دیگر بود. به همین دلیل توانستم به آسانی از جدول پائین آمده، وارد خیابان اصلی شوم و آقایان را جا گذاشتیم.

این تعقیب و مراقبت ها که نمونه ای از آن را گفتم تفاوت داشت با تعقیب و مراقبت های آستانه یورش به حزب.

هاتفی در این دوران همیشه وسائلی را بعنوان ابزار کار معیشتی با خود حمل می كرد و اینگونه برای خود نوعی هویت شغلی می ساخت. برای یادداشت های کوچک و فشرده ای که برخی مواقع همراه داشت هم اغلب جاسازی های ابتکاری داشت که چند نمونه آن را رفقای اصفهان درست کرده و فرستاده بودند. مثل زیر اسپری رنگ و حشره کش و روکش دندان که جا برای پنهان کردن یک یادداشت بسیار کوچک داشت.

روز یورش اول هم هاتفی با وسائل رنگ کاری ساختمان به دفتر تشکیلات تهران رفت تا حجری را ببیند. آن روز نیروهای امنیتی سپاه و کمیته که بعدها مشخص شد یک گردان ویژه با نام عملیاتی تشکیل داده بودند که محسن رفیقدوست هم در رهبری و فرماندهی آن بود، در محل تشکیلات تهران که در یکی از کوچه های فرعی متصل به خیابان های لاله زار و سعدی بود کمین کرده بودند تا هر کس را که به آنجا می آید دستگیر کنند. آنها شب قبلش حجری را در خانه اش دستگیر کرده بودند. آن روز، هاتفی را به محض تقه به در آپارتمان به درون آپارتمان تشکیلات حزب کشاندند و هویتش را پرسیدند. هاتفی که بسیار تیزهوش بود و سابقه بارها دستگیری داشت، فورا متوجه اوضاع شده و خود را رنگكار ساختمانی معرفی كرد كه به او آدرس آپارتمانی را در این ساختمان داده اند اما دقیق نمی داند این آپارتمان در کدام طبقه است. چند نفری که در دفتر تشکیلات بازداشت شده بودند در پاسخ به این پرسش پاسداران كه آیا این رنگکار را می شناسند یا نه؟ پاسخ داده بودند خیر! ... "

هاتفی بدین ترتیب از مهلکه اول جست و برای اینكه ماجرای یورش را به من اطلاع بدهد و از وضع عموئی و کیانوری هم با خبر شود یکراست آمد به رستوران كبابسرا كه من در آنجا بودم. در این دوران من و عموئی آخرین تحویل و تحولات کارهای روابط عمومی حزب را انجام می دادیم. این که می گویم هنوز، به این دلیل است که از حدود یکماه، یا دو ماه قبل از آن تصمیمات جدید و مهمی را رهبری حزب متناسب با شرایط جدید برای بازسازی تشکیلات حزبی گرفته بود. از جمله انتخاب عده ای از اعضای رهبری برای خروج از کشور- از جمله چند تن از افسران 25 سال زندان دیده دوران شاه. این لیست شامل 17 نفر می شد. از جمله مهدی پرتوی، جوانشیر، بهزادی، طبری و چند تن دیگر.

- یعنی تقسیم رهبری به شیوه 1327، بعد از تیراندازی به شاه و غیر قانونی اعلام شدن حزب؟

 

بله. دقیقا. با پیش بینی یورش به حزب قرار بود بخشی از رهبری در خارج از کشور مستقر شود تا در صورت حمله به حزب و دستگیری باقیمانده رهبری در داخل کشور، رهبری خارج از کشور ادامه کار را برعهده بگیرد.

تصمیم بر این بود که زنده یاد عباس حجری تشکیلات جدید حزب را از جوانشیر تحویل بگیرد و هاتفی هم مسئول تشکیلات تهران بشود. البته همانطور که گفتم این تشکیلات دیگر آن تشکیلات بی در و پیکری که از بعد از انقلاب شکل گرفته بود نبود و تصفیه و تجدید سازمان می شد. همچنین قرار بود بسیاری از حوزه های حزبی تعطیل شود، مطالعه دوباره آنکت ها زیر نظر هاتفی در دفتر خیابان فردوسی شروع شده بود تا یک خانه تکانی اساسی در حزب صورت بگیرد. تشکیلات جدید حزب قرار بود بصورت نیمه علنی بازسازی شود و بسیاری از ارتباط ها دو نفره و یا حلقه ای شود. ضمن آنکه خیلی ها قرار بود تا تماس بعدی از حوزه ها مرخص شوند و بصورت هوادار و یا حتی عضو حزب در کنار تشکیلات جدید بمانند تا اگر شرایط مناسب شد دوباره سازماندهی شوند. برای این کار، بویژه در تهران کارها به سرعت آغاز شده بود و به همین دلیل هاتفی با آنکه در دفتر ابتدای خیابان فردوسی مستقر شده بود، گاهی به دفتر تشکیلات تهران که دفتر حجری در خیابان لاله زار بود هم سر می زد. شناسائی دوباره رفقای حاضر در حوزه های حزبی و همچنین بررسی گزارش های اطلاعاتی درون حزبی هم قرار بود به واحد جدید اطلاعات تهران سپرده شود که من بعنوان مسئول این واحد تعیین شده بودم و دو بار هم با رفیق حجری برای نقل وانتقالات دیدار و مذاکره کردم.

- با توجه به اینکه حزب خطر را نزدیک حدس زده بود، چرا این تصمیمات به سرعت اجرا نشد؟

چند دشواری و ملاحظات بیهوده و کش آمدن بحث و تعارف برای رفتن و ماندن در این فاصله نقش داشت. اول از همه بحث بر سر اینکه زنده یاد کیانوری برود. خود کیانوری اصرار داشت که بماند و جوانشیر برود. دلیل هم می آورد. دلیلش این بود که اگر او برود، خیلی زود حکومت خواهد فهمید و سریعا به حزب یورش خواهد آورد و ضمنا تبلیغات وسیع هم درباره خروج دبیر اول حزب توده ایران که خواه نا خواه از طریق مرز اتحاد شوروی باید صورت می گرفت شروع می شد. به همین دلیل کیانوری قاطعانه معتقد بود جوانشیر باید برود و آماده تحویل گرفتن رهبری حزب از خارج شود، البته در صورت حمله به حزب و دستگیری رهبران داخل کشور شود. این در حالی بود که هیات سیاسی نیز قاطعانه بر این نظر بود که اتفاقا شخص کیانوری بدلیل وزنه سنگینی که در سطح جهانی دارد و اطلاعات گسترده ای که از ارتباط ها دردست دارد باید برود. بحث رفتن و ماندن بین افسران 25 سال زندان شاه دیده هم جریان داشت. همه شان می خواستند بمانند، در حالی که هیات سیاسی طرفدار خروج اغلب آنها بود و تنها با ماندن عباس حجری در داخل موافقت کرده بود. البته بحث بر سر ماندن و یا رفتن عموئی هم به نتیجه نرسیده بود. و خروج بسیار مهم دیگر، رفتن هاتفی و پرتوی بود که هیچکدام نمی خواستند بروند اما هیات سیاسی روی رفتن هر دو اصرار داشت. در این تعلل بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی هم نقش مهمی داشت که شاید برایتان درباره آن هم گفتم.

در کشاکش همین بحث ها سفر جوانشیر به خراسان پیش آمد. او برای بدرقه رفیق فروغیان و دخترش به خراسان و سرخس رفته بود. اطلاع ندارم که در این سفر مسئله خروج رهبری حزب هم در مرز سرخس بررسی شده بود یا نه. منظورم هم موقعیت جغرافیائی و هم همآهنگی با رفقای شوروی است. بهرحال این سفر هم مقداری تحویل و تحولات سازمانی در تهران را با تاخیر همراه کرد. تا آن موقع کارهای اطلاعات تهران در دست یکی از رفقای زندان کشیده دوران شاه بود. تصمیم گرفته شده بود او هم اطلاعاتش را به من منتقل کند و البته اگر خودش مایل بود با همدیگر کار کنیم. نمی خواستند او برنجد و به همین دلیل منتظر بودند جوانشیر از سفر باز گشته و خودش این مسائل را حل کند. اینها نکاتی بود که زنده یاد حجری در دیداری که در آن مسئولیت جدید من رسما ابلاغ شد به من گفت. در مورد هاتفی و پرتوی هم کندن پرتوی از تشکیلات مخفی و خارج کردنش از کشور  بسیار دشوار بود. دلیل آن هم گستردگی کارش بود. باید در تشکیلات او هم تجدید نظر می شد و قرار بود با تقسیم سازمان مخفی به چند شاخه مستقل از هم، او هم از کشور خارج  شود که حوادث بعدی نشان داد چقدر این تصمیم درست بود اما متاسفانه اجرا نشد.

در همین طرح جدید تشکیلاتی و خروج شماری از رهبران حزب از کشور، پاره ای از ارتباط ها هم قرار بود قطع شود. مثل ارتباط با برخی نظامی ها و برخی افراد سپاه. و برخی ارتباط ها هم قرار بود یکطرفه شده و به خارج از کشور وصل شود که این شامل افراد حساس نظامی که درپست های مهم قرار داشتند می شد. در این میان هاتفی با نفوذ کلامی که روی پرتوی داشت، با پرتوی وارد بحث شد که تصمیم هیات سیاسی برای خروج از ایران را بپذیرد زیرا اوضاع امنیتی که حکومت بوجود آورده بود و اطلاعات و ارتباط های وسیعی که او داشت تعارف بردار نبود. پرتوی در هیات سیاسی گفته بود او بماند و هاتفی برود.

در گرماگرم این بحث های درونی، بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی صادر شد که اگر تحقق پیدا می کرد، یورش به آزادی ها و به حزب می توانست به تعویق بیفتد. می گویم تعویق زیرا همه می دانستیم که این شتر دیر یا زود جلوی خانه حزب خواهد خوابید. درباره بیانیه 8 ماده ای در هیات سیاسی دو دیدگاه بوجود آمده بود. یک دیدگاه نظرش نسبت به امکان تحقق این بیانیه منفی بود و یک دیدگاه مثبت. کیانوری از دیدگاه اول حمایت کرده بود و زنده یاد بهزادی از دیدگاه دوم و این شاید نخستین بار بود که بدبینی نسبت به خوش بینی  نسبت به اوضاع در کیانوری تقویت شده بود. البته در آخرین مصاحبه ها و پرسش و پاسخ هایش هم تا حدود زیادی این بدبینی و نگرانی نسبت به خطر یورش به حزب پر رنگ شده بود.

 

- این اطلاعات منظم به شما می رسید؟

 

بصورت منظم خیر. زیرا من عضو هیات سیاسی نبودم و طبیعی است که در جلسات هم شرکت نداشتم، اما هم با عموئی در ارتباط مستقیم و تقریبا روزانه بودم و هم با هاتفی ارتباط عمیق و قدیمی داشتم و درباره خیلی از مسائل که حتی نمی شد در جلسات حزبی هم طرح کرد با هم صحبت می کردیم. من و هاتفی از سال 48 و آغاز کار در روزنامه کیهان و بعد هم فعالیت در یک گروه چپ مطالعاتی که در سال 50 لو رفت و همه دستگیر شدیم و هم در پایه گذاری سازمان نوید که از اواخر سال 1353 شروع شد و بعد هم تا انقلاب و پس از انقلاب. تقریبا در تمام این دوران ما هر روز با هم بودیم. حتی در مذاکرات با گروه منشعب و منتقد سازمان چریک های فدائی و قرارهای خیابانی با آنها و انتقالشان به محل مخفی مذاکرات. بدلیل همین ارتباط و اعتماد بررسی شکایت ها و گزارش هائی که رفقای منشعب از مناسبات خودشان در خانه های تیمی خودشان داده بودند را برای بررسی به من داده بود که از همه آنها یک گزارش و نتیجه گیری تهیه کنم. گزارشاتی که واقعا کودکانه بود و اغلب ناشی از بگومگوهای اجتناب ناپذیر دختر و پسرهای جوان در خانه های تیمی.

در تمام سالهای انتشار نشریه نوید، جلسات همآهنگی و بحث و گفتگو با حضور من، پرتوی و هاتفی تشکیل می شد.

پس از باز شدن دفتر حزب نیز، جلسات ما سه نفر، یعنی من و هاتفی و پرتوی روزهای یکشنبه بعد از ظهر در زیر زمین دفتر طراحی برادر سیاوش کسرائی در یوسف آباد تهران با حضور کیانوری تشکیل می شد وادامه یافت. ما سه نفر به دفتر حزب نمی رفتیم و تنها در این جلسات برای کارها شرکت می کردیم. همین دفتر و همین جلسات بعدا شد ستاد کشف کودتای نوژه که اتفاقا در حاشیه کتاب شورشیان آرمانخواه که پرتوی آن را ویراستاری کرده، خواندم که به همین جلسات اشاره ای گذرا کرده است.

ضمنا در طرح بازسازی تشکیلات حزب و تشکیلات تهران، من را هیات سیاسی بعنوان مسئول اطلاعات تهران در نظر گرفته و شروع کار هم به من ابلاغ شده بود. دفتری هم برای من در نظر گرفته بودند که یک کارگاه دندانسازی در غرب تهران بود. قرار بود من بعنوان کارگر این کارگاه در یک اتاق کوچکی مستقر شده و آنجا ستاد کارم شود. بنابراین، اطلاع من از این تصمیمات و بحث ها در درون هیات سیاسی حزب غیر عادی نبود، بویژه که تجربه طولانی به هاتفی و بعد هم به کیانوری و عموئی ثابت کرده بود که من آدمی محفلی نیستم و دهان را هم بیهوده باز نمی کنم. من حتی می دانستم مامور تدارک بخشی از کارهای مقدماتی پلنومی شده بودم که قرار بود بزودی و در سطحی محدود، با توجه به شرایط حساس امنیتی و عمدتا با حضور اعضای کمیته مرکزی مقیم تهران و در آستانه خروج بخشی از رهبری به خارج از کشور تشکیل شود تا تصمیمات جدید هیات سیاسی در این ارگان نیز طرح شده و به تصویب برسد. در همین پلنوم، قرار بود مسئولیت ها و سمت های جدید حزبی کسانی که در داخل کشور می ماندند ابلاغ شود.

 

- ما فقط می خواستیم شما کمی درباره یورش به حزب و هاتفی در سالگرد یورش دوم به حزب توده ایران برای ما صحبت کنید، اما نکاتی که در اینجا طرح شد آنقدر پرجاذبه و در عین حال مهم است که بی صبرانه منتظر شنیدن بقیه آن هستیم. هم من (خیرخواه) و هم رفیق مشترکمان "کیانی"، با آنکه سالهاست با شما در ارتباط هستیم و کار می کنیم، تا حالا این نکات را از دهان شما نشنیده بودیم. چرا تا حالا این نکات را نگفته بودید و حالا می گوئید؟

 

- تا حالا هم در راه توده گهگاه و در لابلای مطالب مربوط به حزب، به برخی از این نکات اشاره شده بود، اما طرح آنها با این جزئیات از این نظر حالا اهمیت دارد که هنوز یکی از مطلع ترین افراد رهبری وقت حزب که در جریان تمام این مسائل بوده، یعنی محمد علی عموئی در تهران و در قید حیات است و اگر این اطلاعات کم و کسری داشته باشد ایشان می تواند کامل کند. و یا اگر نادرستی در آن باشد، آن را توضیح بدهد. من بیم دارم که در آینده این امکان – یعنی شاهد زنده این اطلاعات "عموئی"- دیگر در اختیار حزب نباشد. به همین دلیل، حتی شاید لازم بود زودتر هم این نکات را می گفتم تا اینگونه تبلیغ نشود که گوئی ما مشتی آدم دست و پا چلفتی بودیم در ایران که نشسته بودیم تا آقایان بیایند و دستگیرمان کنند. دلیل دیگر این تاخیر و تعلل هم باز می گردد به این که من دوست ندارم این نوع اطلاعات و نوشته ها، بویژه در فضای مسموم مهاجرت، نوعی تبلیغ شخصی قلمداد شود و به راه توده لطمه بزند، زیرا معتقدم هر کس با معیار روز و نقشی که در لحظه دارد باید سنجیده شود. من اگر امروز کار مفید و موثری می کنم باید با معیار قرار دادن این کار و فعالیت درباره من قضاوت بشود. اگر هم کار مفید و موثری نمی کنم، باز هم با همین معیار درباره من قضاوت شود. دیروز واقعیت است، اما امروز مهم تر است. شاید در آینده نزدیک بخش دیگری از فعالیت ها و ارتباط های رهبری وقت حزب را برای شما و خوانندگان نشریه توضیح دادم. در این باره هم فکر کنم باید برخی ملاحظات را کنار گذاشت و حرف ها را زد تا بالاخره یک جائی ثبت شود. مثلا وقتی در باره یورش به حزب صحبت می کنند، اغلب یادشان می رود که همزمان با یورش دوم، حکومت وقت جمهوری اسلامی که ریاست جمهوری آن با همین آقای خامنه ای بود، به طمع گرفتن اسلحه از امریکائی ها و تامین نظر انگلیس و امریکا و ادامه جنگ و خیال خام فتح بغداد، بزرگترین حمله تبلیغاتی و دیپلماتیک را به سفارت وقت اتحاد شوروی و مناسبات با این کشور آورد و 18 دیپلمات سفارت، در گام اول و سپس رساندن شمار آنها به 24 دیپلمات بعنوان عنصر نامطلوب در گام بعدی اعلام کرد و خواهان خروج فوری آنها از ایران شد. این خودش یک فصل مهم از حوادث انقلاب ایران است. الان اگر وارد این بحث شویم، از ماجرای یورش به حزب دور می افتیم، اما حتما در آینده دراین باره با هم گفتگو خواهیم کرد.

متاسفانه پیش از زیر و رو کردن تشکیلات حزب و آماده شدن برای تنگناهای امنیتی به حزب حمله شد و حزب فرصت پیدا نکرد طرح باز سازی تشکیلات حزبی و بویژه تشکیلات مسنجم اطلاعات حزب را اجرا کند.

 

یورش اول

 

یورش اول به حزب نیمه شب 6 بهمن 1361 انجام شد و صبح روز بعد، پس زلزله ها ادامه یافت. آن روز حدود یك بعد از ظهر پاسداران وارد رستوران کبابسرا در خیابان یوسف آباد تهران شدند. رستورانی که من مدیر داخلی اش بودم. قبلا  چند بار عموئی به این رستوران به بهانه غذا خوردن و یا غذا خریدن سر زده بود تا پیامی بدهد و یا پیامی بگیرد و یا سلامت خودش را به من اطلاع بدهد. این مربوط به آن دورانی است که عموئی دوربین امنیتی داخل گاراژ مقابل خانه اش را کشف کرده بود، به حزب اطلاع داده و به دیدار اعضای رهبری نمی رفت و درجلسات هیات دبیران و هیات سیاسی هم شرکت نمی کرد که با تعقیب او به دیگران دست پیدا نکنند. به من سر می زد و خودی نشان میداد و بر می گشت خانه اش. احتمالا در تعقیب و مراقبتی که از وی می کردند به این محل، یعنی کبابسرا مشکوک شده بودند.

آن روز پاسداران حدود ساعت 1 یا 2 وارد این رستوران شدند. فکرکرده بودند آنجا محل برگزاری پلنوم حزبی است و یا غذا خوری حزبی است! بدنبال شخص معینی نیآمده بودند و به همین دلیل همه را دسته کردند و با 7- 8 ماشین بردند. مشتری ها فکر کرده بودند بخاطر حجاب و یا پخش موزیک دستگیر شده اند. سرپرست پاسدارها که فکر نمی کرد من خودم توده ای هستم، به من دلداری می داد که چیزی نیست، اینها (مشتری ها) رفقای خروشچف اند و باهاشان کار داریم!

چند صحنه خنده دار پیش آمد که هیچ وقت فراموش نمی کنم. اول همان توضیحاتی که به من در باره رفقای خروشچف دادند و بعد هم دستگیری یکی از مشتری ها که پیرمردی کلیمی و بسیار پولدار بود. پالتوی بسیار گران قیمتی به تن داشت و سرپرست پاسدارها به بقیه دستور داده بود جیب های پالتویش را بگردند که اسنادی در آن نباشد و با صدای بلند هم چند بار گفت: این از رهبران است!

همه ما – از جمله هاتفی که کنار میز همان پیرمرد کلیمی نشسته بود و غذا می خورد- را به همراه شماری از مشتری های این رستوران چشم بسته به پادگان عشرت آباد بردند.

البته خیلی پیچ و تاب خوردند در خیابان ها و همه چشم ها هم بسته بود، اما من با آشنائی که به خیابان های مرکزی تهران داشتم خیلی زود فهمیدم درجاده قدیم شمیران هستیم، از کنار سینما مولن رژ پیچیدیم، داخل خیابان سرباز شدیم و رفتیم به پادگان عشرت آباد. من این منطقه را مثل کف دستم می شناختم.

صحنه خنده دار بعدی در همان سالنی اتفاق افتاد که همه را، با چشم بند کنار دیوارها نشانده بودند. چند نفر کنار افراد سر پا می نشستند و روی کاغذ، مشخصات افراد دستگیر شده را آهسته می پرسیدند و یادداشت می کردند و ساعت و عینک و کیف پول و وسائل شخصی آنها را هم گرفته و در یک پاکت می گذاشتند و اسم صاحب آن را پشت پاکت می نوشتند. هرکس هر اسمی می گفت و یا شغلش را هرچه می گفت همان را می نوشتند. هاتفی را به فاصله 5 یا 6 متر دورتر از من کنار دیوار نشانده بودند و آن کلیمی پولدار میان ما دو نفر ایستاده بود. چشم بندها و پارچه هائی که شتابزده روی سر افراد انداخته بودند زیاد جدی نبود و می شد یک چیزهائی را دید. مخصوصا موقع سئوال و جواب ها. نوبت رسید به آن کلیمی که اصلا حاضر نبود روی زمین بنشیند و مرتب می گفت پاهام درد می کند و نمی توانم روی زمین بنشینم. ابتدا به دلیل آنکه روی زمین نمی نشست مسخره اش کردند و بعد هم به دلیل پالتو و سر و وضع شیکی که داشت. مدام هم می گفتند با روبل های روسی ببین چه سر و وضعی برای خودش درست کرده. فکر کرده بودند یکی از رهبران حزب است. بالاخره نوبت رسید به سئوال از او درباره مشخصاتش. او هم اسمش را بر خلاف بقیه خیلی بلند برای سئوال کننده گفت. طرف اول فکر کرد که این بابا به این دلیل بلند حرف می زند که دیگران بفهمند دستگیر شده و به همین دلیل گفتند یواش حرف بزن والا پس گردنی می خوری. نوبت رسید به اسمش. اول یواش گفت، سئوال کننده نفهمید و دوباره پرسید، بلندتر گفت. باز هم سئوال کننده نفهمید. این سئوال و پاسخ چند بار ادامه یافت تا بالاخره رفتند یک کس دیگری را آوردند. من از زیر پارچه ای که روی کله ام انداخته بودند این صحنه را می دیدم و خنده ام گرفته بود. بالاخره آن نفر بعدی آمد و اسم طرف را پرسید. واقعا اسم طرف آنقدر عجیب بود که من هم دقیق نمی فهمیدم. یک اسم بلند بالای یهودی و بغایت پیچیده. فقط چیزهائی شبیه "منخیم، بیارجس و ... یادم مانده. بالاخره آن طرف دوم یکباره پرسید: مگر جهودی؟

آن آقا هم گفت: من از اقلیت کلیمی ام.

پاسدار پرسید: مگر جهود هم توده ای میشه؟

آن آقای کلیمی هم گفت: پدرت توده ای باشه. من به توده چیکار دارم.

حتی خود پاسدارها هم خنده شان گرفته بود. کارت شناسائی اش را چند بار زیر و رو کردند و بالاخره یکی شان به بقیه گفت: راست میگه. جهوده. این یکی را از اینجا ببرید و یک صندلی هم بگذارید زیرش تا بعدا بره بیرون!

یک خانم و آقای خیلی خوش لباس دیگری را هم در جمع مشتری های رستوران آورده بودند که سر و وضع آنها هم خنده دار بود. خانم کلاه سبدی روی یک روسری بسیار نازک آبی رنگ سرش بود و آقا هم خیلی شیکپوش. زود فهمیدند آنها هم توده ای نیستند و همین چند نمونه به آنها ثابت کرد که به کاهدان زده اند. اتفاقا دوتا جوان کمی داش مشدی جنوب تهران را هم در جمع مشتری ها آورده بودند که در خیابان مولوی مغازه بزرگ کبابی داشتند و برای دیدن من آمده بودند. طرز حرف زدن آنها و تعصبی که در گفتن نام خواهر و مادرشان نشان دادند هم مزید بر این یقین پاسدارها شد که به کاهدان زده اند.

اینها را گفتم تا بدانید آن دستگیری صبح یورش اول، چقدر شتابزده و تدارک دیده نشده بود. بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی.

هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد که برای فروش آنها به رستوران آمده است. من این را شنیدم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتیم و دیگران هم می گفتند فقط می نوشتند. کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام، همه دستگیر شدگانی که در آن سالن بودند را به صف کردند تا آزاد کنند. شاید اجازه یورش و دستگیری ها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند را نگهداشتند. مثلا هوشنگ اسدی را صبح همان روز گرفته بودند و صدایش در همان سالن شنیده شد اما چون او را می شناختند آزادش نکردند و به زندان منتقل شد.

من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمه های خیابان سربازان، پاسدارای که کنار راننده پشت به خیابان و رو به داخل اتوبوس ایستاده بود گفت چشم بندها و پارچه های روی سر را می توانید بردارید. وقتی اتوبوس از جاده قدیم پیچید به داخل خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق ادامه داد، این اتوبوس تا میدان انقلاب (24 اسفند) می رود و هر کس هر جا بخواهد می تواند پیاده شود. رسیده بودیم نزدیک سینما كسری در خیابان انقلاب که راننده این را گفت و درجا هاتفی به شوخی گفت: برادر! لطفا تا پشیمان نشده ای همینجا منو پیاده کن که برم سینما!

اتوبوس ایستاد و من هم همراه آن دو داش مشدی خیابان مولوی پشت هاتفی پیاده شدیم. اشاره ای برای دیدار میان من و هاتفی رد و بدل شد و همه از هم جدا شدیم....

 

-  پس در یورش دوم لابد او را دیگر خوب می شناختند؟

 

بله. کاملا. اطلاعتشان در بازجوئی از دستگیر شدگان یورش اول کامل شده بود و حالا می دانستند هاتفی کیست و یا من چه کسی هستم.

باز هم در یک فرصت مناسب برایتان از فاصله دو یورش و همچنین یورش دوم و هفته های پس از آن خواهم گفت. فعلا بحث بر سر به دام افتادن رحمان هاتفی و سرنوشتی است که برای او در زندان کمیته مشترک که اسمش را گذاشته بودند "توحید" و حالا شده "نمایشگاه عبرت" است.

هاتفی را که با نام مستعار "حیدر مهرگان" در حزب فعالیت می کرد سرانجام در یورش دوم، شب هفتم اردیبهشت سال 62 به همراه انوشیروان ابراهیمی و جوانشیر دو دبیر حزبی و عضو هیات سیاسی در خانه ای دستگیر کردند که شاید صاحب خانه تمایل نداشته باشد نامش را بیاورم. به نظر من این خانه که به آن در فاصله دو یورش رفت و آمد می شد شناسائی شده بود و یا در تعقیب و مراقبت به آنجا رسیده بودند. آن شب هاتفی و جوانشیر و ابراهیمی که از تبریز بازگشته بودند به همراه پرتوی در این خانه دیدار داشتند که به دام افتادند. این دستگیری، دیگر آن دستگیری کور و کم اطلاع صبح یورش اول نبود. این شکار "شاه ماهی" ها بود و علاوه بر شماری دستگیری دیگر که همان شب صورت گرفت. از فردا صبح یورش وسیع آغاز شد. نیمه شب، همان شب طبری را هم دستگیر کردند و بصورت وسیع به خانه من هم حمله کردند که نبودم و تیرشان به سنگ خورد.

دراین باره هم بعدا برایتان تعریف خواهم کرد. آنچه از همان ساعات اولیه دستگیری بر هاتفی گذشت، همان بود که بر دیگران گذشت. شکنجه و بازجوئی و روبرو کردن با رهبرانی که در یورش اول دستگیر شده بودند و زیر شکنجه و اعتراف گیری له و لورده شان کرده بودند. بخشی از این بازجوئی و شکنجه و اعتراف گیری را کیانوری در نامه به خامنه ای نوشته و شرح داده است.

از سرنوشت دقیق او در زندان همچنان خبر دقیقی در دست نیست، اما مشخص است که در نیمه های تیرماه همان سال در زندان توحید سر به نیست شده است. چند وقت پیش آقای تقی مختار از دست اندركاران مطبوعات كه زمانی نیز در روزنامه كیهان كار می كرده درباره قتل هاتفی در زندان جمهوری اسلامی نوشت: "رگ‌های دستش را در زندان توحید ( كمیته مشترك زمان شاه) بریدند تا هم او را كشته باشند و هم بگویند خودكشی كرد."

یكبار نیز مهندس امیرانتظام در یادداشت‌های خود از قتل رحمان‌هاتفی در زندان توحید نوشت.

بر او دقیقا چه رفته است و چه سرنوشتی را برایش در زندان رقم زدند؟، از آن "ماه"‌هائی است كه زیر ابر نخواهد ماند و سرانجام با جزئیات فاش خواهد شد. مثل قتل کریم پور شیرازی، مثل قتل ارانی، مثل قتل فرخی و مثل قتل ده ها نمونه دیگر تاریخی.

-  منتظر بقیه یادمانده ها می مانیم.

 

با کمال علاقه، اما هر چیز بموقع خودش و با در نظر گرفتن همه ملاحظات.

به کارهای مربوط به شرایط امروز ایران بپردازیم که وقت تنگ است و زمان از کف می رود.

 

2 - چرا نباید گفت؟

 

هستند کسانی که فکر می کنند گفتن این حرف ها باعث افزایش اطلاعات حکومت و دستگاه های امنیتی آن می شود و یا احتمالا برای کسانی ممکن است دردسرهائی ایجاد شود.

من قاطعانه این مسئله را رد می کنم و اتفاقا معتقدم آن آقایان از ایران شایعه پخش می کنند و دلهره هم ایجاد می کنند، تا این حرف ها که خودشان بسیار بیش از آن را می دانند از دهان ما گفته نشود. هدفشان هم اینست که بتوانند در دریای بی خبری توده ایها و حتی دیگر نیروهای سیاسی به شنای خودشان ادامه بدهند. در همین ارتباط، حتی برخی، تاکید می کنم "برخی" کسانی که در سالهای اخیر، با باز شدن راه ایران- مهاجرت به ایران سفر می کنند را بازی داده و تبدیل به عامل پخش شایعاتی کنند و روی موج آن سواری کنند. من شاید در ادامه این گفتگوها که فعلا درباره یورش به حزب است، نکاتی را در ارتباط با همین شگردهای دستگاه های امنیتی حکومت برایتان گفتم و استنادهای آن را هم ذکر خواهم کرد، تا ببینید چگونه با مهاجرین سیاسی احزاب بازی می شود، تا برای فعالیت واقعی سیاسی فلج شوند. بنابراین، دیگر نباید تسلیم این جو سازی ها شد. آقایان صورتجلسات هیات سیاسی را برده اند، جلسات هیات سیاسی را شنود کرده اند و در زیر شکنجه هم اطلاعاتشان را کامل کرده اند. آن که سرش در این میان بی کلاه مانده توده ایها و فعالان سیاسی دیگر سازمان ها و احزاب داخل و خارج از کشور اند که حزب ما را دست و پا چلفتی فرض کرده اند و آنقدر مرعوب و مبهوت که حرفی برای گفتن ندارد. این بازی درباره فعالیت حزب در دهه 30 هم شد. یعنی دستگاه تبلیغاتی شاه چنان فضائی ساخت که یا صدای توده ایها به مردم نرسید و یا چنان کرد که خود توده ایها سخن نگویند. به همین دلیل گفتنی ها ماند برای آینده ای که هرگز نیآمد. یعنی صاحبان اطلاعات چشم از جهان فرو بستند. همچنان که دهان خود را در تمام سالهای پیش از آن بسته بودند. حتی تصور می کردند انضباط یعنی نگفتن خدمات و جانفشانی توده ای هائی که جان و زندگی خودشان را بر سر آن گذاشتند. من وقتی به زندگی پر تلاش و پر فراز و نشیب امثال عباس ندیم، کوچک شوشتری و یا آشوت شهبازیان می رسم واقعا افسوس می خورم که چرا باید آنها در محاصره سکوت، پیر و فراموش شوند و نسل بعدی توده ایها و یا حتی فعالان سیاسی غیر توده ای ندانند آنها بازماندگان جسارت های بزرگ در حزب توده ایران بودند. بحث من درباره توده ایهاست نه آنها که از حزب بیرون می زنند و هرچه دلشان بخواهد لجن می پراکنند. دو کلام حقیقت را در یک سطل  دروغ و شایعه می ریزند و به مردم می گویند بفرمائید شربت میل کنید!

به این ترتیب است که جنبش توده ای و چپ ایران از جزئیات قیام افسران خراسان، ماجرای تبدیل شدن لنکرانی به یک خائن خطرناک و معتاد که نبودش یعنی امنیت جانی دهها انسان شریف، ترور ناتمام شاه که اتفاقا اگر به کام شده بود، می توانست مسیر رویدادهای ایران را به گونه ای دیگر و متفاوت تر کند و دهها و دهها رویداد دیگر مسکوت ماند.

حالا برویم بر سر موضوعی که درابتدا طرح کردید، یعنی پیام های دریافتی هفته گذشته در باره سازمان مخفی حزب توده ایران و مسئله طرح خانه تکانی در تشکیلات علنی حزب در سال 1361 که گویا خیلی ها فکر کرده اند منظور این بوده که تشکیلات علنی حزب در تشکیلات مخفی حزب حل شود! که اصلا اینطوری نبود.

ابتدا همین مسئله آخر را توضیح می دهم و بعد می روم بر سر سازمان مخفی حزب که در واقع ادامه سازمان نوید بود.

با آغاز فعالیت علنی حزب و باز شدن دفتر حزب توده ایران در خیابان 16 آذر (خیابان ضلع غربی دانشگاه تهران) مراجعه به حزب و ثبت نام برای عضویت آغاز شد و بسرعت هم شتاب گرفت. کار تقسیم این داوطلبان عضویت در حوزه های حزبی آغاز شد و تشکیلات سراسری حزب تحت هدایت جوانشیر آغاز شد. تشکیلات تهران را هم به عباس حجری سپردند که از افسران 25 سال زندان دیده زمان شاه بود. این تشکیلات بویژه از سال 59 بصورت قارچ گونه رشد کرد. آنکت های اولیه پر می شد و افراد به حوزه های حزبی معرفی می شدند. خواه نا خواه همه در یک سطح از دانش و انگیزه نبودند، که این بسیار هم طبیعی بود. مثلا فلان فرد که زندان چند ساله دوران شاه را کشیده و در زندان به حزب پیوسته بود، با فلان دانشجو که با انقلاب وارد حزب می خواست بشود و انقلاب او را سیاسی کرده بود تفاوت داشتند. از زمین تا آسمان. اما در این میان پدیده نوینی هم پیش آمد که البته پیش بینی شده بود و آن اینکه حکومت هم عده زیادی را سازمان داده و از سد معرفی ها و شناسائی ها گذشته و خود را به حوزه های حزبی رسانده بودند. بخش اطلاعاتی حزب خیلی زود این نکته را متوجه شده بود، اما دست و پای خود را گم نکرده و در صدد بهره برداری از این ترفند حکومتی برآمد. ابتدا بصورت غیر منظم از حوزه هائی که حدس زده می شد کسانی به داخل آن ها نفوذ کرده اند گزارش های دقیق خواسته می شد. مسئولیت این حوزه ها به افراد ورزیده و اغلب زندان دیده سپرده شد. اما، از سال 1360 تصمیم گرفته شد که این حوزه ها دقیق تر زیر نظر قرار بگیرند و روی آنها کار اطلاعاتی بشود. برای نمونه برخی از این افراد را تیم تعقیب دنبال کرده و خانه و پایگاه و ارتباط های او کشف و گزارش شده بود. در همین رابطه طرح تهیه بولتن هیات سیاسی تصویب شد که مجموعه گزارش های مربوط به این نوع حوزه ها و افراد باید به مسئول این بولتن می رسید و او آن ها را تنظیم کرده و دراختیار هیات سیاسی می گذاشت. این بولتن فقط در یک نسخه تهیه می شد و در جلسات هیات سیاسی خوانده شده و بایگانی می شد. مسئولیت این بولتن را به من سپردند. محل تهیه این بولتن هم دفتر "ترابی" وکیل حزب در خیابان جمهوری بود. یعنی همان دفتری که کارهای روابط عمومی و نامه نگاری های حزب با ارگان های حکومتی، پس از بسته شدن دفتر مرکزی حزب در خیابان 16 آذر  در آنجا انجام می شد. از جمله انتقال نامه ها و پیام ها و نظرات رهبری حزب برای آیت الله خمینی، یا نامه نگاری با ریاست وقت مجلس که هاشمی رفسنجانی بود و یا با زندان اوین و شخص اسدالله لاجوردی و دیگران. حتی گرفتن وقت ملاقات ها و پاسخ به مطبوعاتی که علیه حزب مطالبی دروغ منتشر می کردند از طریق همین دفتر انجام میشد و من یادم هست که دوبار برای ملاقات رفیق عموئی با اسدالله لاجوردی که هر دو یکدیگر را از زندان شاه می شناختند وقت ملاقات گرفتم. این ملاقاتها در زندان اوین انجام میشد و محور اصلی آن هم مذاکره برای رهائی زندانیان توده ای بود که بصورت پراکنده گرفته بودند. از جمله دکتر فریبرز بقائی عضو مشاور کمیته مرکزی و یا پورهرمزان عضو کمیته مرکزی و مسئول انتشارات حزب و دیگرانی که لیست آنها بتدریج از70 تن در تهران و شهرستانها گذشته بود. لیست این زندانیان که مرتب افزوده هم می شد را من بارها با نامه اعتراضی برای زندان اوین فرستادم. در آن موقع مسئول و یا بازجوی توده ای ها در اوین شخصی بود که خود را "برادرحسین" معرفی می کرد. وقت از لاجوردی هم از طریق همین شخص گرفته می شد. در همین رابطه برایتان از آخرین ملاقات عموئی و لاجوردی بگویم. عموئی وقتی از این ملاقات بازگشت گفت که لاجوردی این بار با صراحتی که سابقه نداشت در پاسخ به این توضیح ایشان که "حزب ما در خدمت انقلاب است" گفته بود "بهترین خدمت شما آنست که حزب را منحل کنید". یعنی همان چیزی که بعدا و پس از شکنجه های هولناک رهبری حزب خودشان اعلام کردند. شخص من نیز همچنان فعالیت علنی و آشکار نداشتم و به همین دلیل با موتور سیکلت و کاسکت مخصوص آن به این دفتر می رفتم و کاسکت را فقط وقتی وارد دفتر می شدم از سر و صورتم بر میداشتم و قبل از خروج از دفتر دوباره  آن را بر سر میگذاشم. معدود رفقائی هم که در آن دفتر کار می کردند و یا به آن رفت و آمد داشتند و پیک بودند، من را با نام "بابک" می شناختند. از جمله خود رفیق ترابی که بعد از ظهرها به این دفتر می آمد. یعنی من که از دفتر می رفتم، او برای کارهای خودش به دفتر می آمد. اتاق کار ما نیز از اتاق کار زنده یاد ترابی جدا بود. این جزئیات را به این دلیل ذکر می کنم که بدانید حزب می دانست در شرایط روز به روز سخت تری قرار خواهد گرفت و احتیاط های لازم را می کرد. بهرحال، آن اطلاعاتی که گفتم از حوزه های مورد نظر حزبی دریافت می شد، در آخرین برگ بولتن ویژه هیات سیاسی و با قید محرمانه نوشته می شد.

شمار این حوزه ها به بالای 30 حوزه رسیده بود و ما می دانستیم که مثل فلان فرد اصلا توده ای نیست و نفوذی است. حتی مساجد محل که مقر برخی کمیته ها بودند در این بازی کودکانه شرکت کرده بودند و نمونه هائی هم از اعزامی های سازمان مجاهدین خلق داشتیم. ما به توصیه رهبری حزب اخبار و اطلاعاتی را که می خواستیم بعنوان خبرهای دست اول توسط همین افراد به ارگان های نفوذ دهنده منتقل شود دراین حوزه ها و از طریق مسئول آن طرح می کردیم. حتی مسئولین این حوزه ها را هم از طرف تشکیلات کل تغییر داده و افرادی را که هوشیاری لازم اطلاعاتی را داشتند در رأس این حوزه ها گذاشته بودیم. به این ترتیب ما این نفوذ را تبدیل به امکان کرده بودیم!

چند ماه پیش از یورش و بدنبال تصویب طرح تجدید سازمان حزب، ادامه این مناسبات دیگر به صلاح نبود و به همین دلیل تصمیم گرفته شد این حوزه ها تعطیل اعلام شود و دلیل آن هم در خود حوزه اینگونه گفته شود که هر کس می تواند عقاید خودش را حفظ کند، اما حزب دیگر نمی خواهد فعالیت گسترده داشته باشد. رفقا می توانند بروند و هر وقت لازم شد دوباره خبرشان می کنیم. این کار را با توجه به آگاهی از هویت افراد نفوذی در همان حوزه ها کردیم. به این ترتیب آن آقایان نفوذی هم رفتند دنبال کارشان.

می خواستم با این نمونه بگویم که چرا طرح تجدید سازمان حزب در دستور کار قرار گرفته بود. این فقط یک نمونه بود. در عین حال که شرایط می رفت به سمت دشواری و باید از میان خیل عظیمی که به حزب پیوسته بودند کادر انتخاب می شد و کادرها به شیوه ای نوین برای شرایط سخت تر متشکل می شدند. حتی پیش بینی می شد که 2 سوم افراد حوزه ها در ارتباط فردی و نامنظم قرار بگیرند و یک سوم بقیه که کادر تشخیص داده می شدند بصورت هسته ها و حلقه ها فعال بمانند. این کادرها در تجدید سازمان جدید، در هسته های 3 تا 5 نفره، بی آنکه یکدیگر را بشناسند، باهم در ارتباط قرار می گرفتند. آشنایان سابق از هم جدا می شدند و حتی خیلی ها باید فکر می کردند فلان کس جزو کسانی است که تا تماس و اطلاع بعدی مرخص شده است، در حالیکه اینطور نبود. به ظاهر اینگونه گفته و تبلیغ می شد اما بعد همان افراد در ارتباط با افراد دیگری که کادر شرایط سخت تشخیص داده شده بودند قرار می گرفتند و هسته جدید را تشکیل می دادند. این طرح شباهت هائی به طرح سازمانی "نوید" قبل از انقلاب داشت، اما نه کاملا، چون بهرحال این هسته ها از درون تشکیلات علنی حزب بیرون می آمدند و هر اندازه هم که مراعات و دقت می شد، باز هم آشنائی ها از یک جائی می توانست بیرون بزند. این طرح را با دقت کامل رحمان هاتفی تهیه کرده بود و خودش هم مسئول اجرای آن در تهران شده بود، تا بعدا در شهرهای بزرگ هم اجرا شود. در شهرهای کوچک آشنائی های محلی بقدری زیاد بود که فقط ارتباط فردی می توانست مفید باشد و نه ارتباط هسته ای. من فکر می کنم توضیحات کافی را در باره تجدید سازمان تشکیلات تهران که در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم داده باشم. البته در حد اطلاعات خودم.

 

-  این تدابیر چرا برای سازمان مخفی حزب در نظر گرفته نشد؟

 

-  خیر، اینطور نیست که برای آن سازمان فکری نشده بود. آنجا هم کمیت جهش کرده بود و باید فکری برای کیفیت آن می شد و به همین دلیل تجدید نظر سازمانی برای سازمان مخفی حزب که مهدی پرتوی مسئول آن بود هم در نظر گرفته شده بود. یعنی کم کردن از کمیت و افزودن بر کیفیت، که بعدا در این باره هم برخی دانسته های خودم که مستقیما در جریان آن بودم را برای شما خواهم گفت.

 

-  ما با دو سئوال این بخش را شروع کرده بودیم. یکی تجدید سازمان حزب در سال 61 که در گفتگوی قبلی طرح شده بود و یکی هم سازمان مخفی حزب که ادامه سازمان نوید بود، و خود به خود در پایان اشاره به تجدید سازمان حزب طرح شد.

 

-  درست است. در حقیقت هم هر گاه در باره یکی از این دو سازمان و تشکیلات حرف بزنید به آن یکی هم می رسید.

نوید که در ابتدا گروه آذرخش نام داشت بصورت حلقه ای سازمان داده شده بود. یعنی افراد شاخه ها را حتی مسئولین مستقیم آنها هم ممکن بود نشناسند و قرارها بصورت خیابانی انجام می شد. بعد از ضربه ای که به گروه "ساکا" پیش از آغاز دهه 50 وارد شد، هاتفی که تقریبا همان زمان بخاطر فعالیت در یک گروه مطالعاتی در زندان بود، به این نتیجه رسیده بود که برای محدود کردن ضربات ساواک به گروه های سیاسی هیچ راهی نیست جز فعالیت بصورت حلقه های مستقل در یک زنجیر. البته این امر مطلق نبود. مثلا من و هاتفی یکدیگر را می شناختیم. هم از داخل روزنامه کیهان و هم بدلیل فعالیتی که در یک گروه مطالعاتی در گذشته داشتیم. گروهی که سال 50 ضربه خورد و هاتفی بخاطر آن حدود 11 ماه زندانی شد. در همین گروه پرتوی هم بود. مسئولیت این گروه هم با شخصی بنام "زنده دل" بود که سرپرست یک چاپخانه در یکی از کوچه های رابط دو خیابان لاله زار- سعدی بود (چاپخانه تابش). در یک فرصت دیگری درباره این گروه می توانم برایتان صحبت کنم، برای اینکه الان اگر وارد این توضیحات بشوم، رشته اصلی کلام از دست می رود.

 

- موافقیم.

 

- بله. می خواستم بگویم که در سازمان حلقه ای نوید هم برخی آشنائی های اجتناب ناپذیر بود. اما عدم آشنائی ها مراعات می شد. مثلا شخص من با مهدی پرتوی با نام "خسرو" از همان ابتدا در سازمان نوید در ارتباط بودم، اما هویت و محل سکونت او را تا پیروزی انقلاب هم نمی دانستم و یا هاتفی و پرتوی از زیر مجموعه ای که من داشتم اطلاع نداشتند و فقط از امکانات و اخبار این زیرمجموعه با خبر می شدند. یا بالعکس. این وضع تا تصمیم حزب برای تمرکز سازمان مخفی ادامه داشت که بموقع خود در باره آن هم صحبت خواهم کرد، بویژه که من یکی از مخالفان آن بودم.

حزب در پلنوم 16 که با خروج شاه از ایران و سقوط رژیم آن شده بود حفظ سازمان نوید را تصویب کرده بود، گرچه وقتی فعالیت علنی درداخل کشور شروع شد، هیچ چاره ای نبود جز اینکه از سازمان نوید نیرو به تشکیلات علنی حزب تزریق شود و کسانی از آن سازمان کنده شده و به تشکیلات علنی حزب وصل شدند. از جمله رفقای سازمان منشعب از چریک های فدائی خلق که هسته اولیه بازگشائی دفتر حزب شدند. سازمان نوید هم در سال انقلاب رشد جهش وار کرده بود و واقعا از بس نیروی داوطلب پیوستن به آن زیاد شده بود ما نمی دانستیم چه کنیم. این داوطلبان جدید را بسرعت در حلقه های جدید سازمان می دادیم اما نه با آن مراعات های کار مخفی در زمان شاه. در این میان شماری نظامی هم به سازمان نوید وصل شدند که برای آنها ارتباط فردی تنظیم کردیم و شدیدا هم مراعات امور امنیتی را می کردیم. شماری از این افسران که در یورش به حزب اسیر نشدند و یا جان سالم در کشتار 1367 به در بردند و عمدتا در مهاجرت هستند حاصل این دوران اند، که حتی دور ا دور هم همیشه جویای حال و روز آنها می شوم، گرچه فعالیتی – حداقل در ارتباط با راه توده- نداریم.

پیوستن سازمان منشعب از چریک های فدائی خلق به سازمان نوید و حزب نیز دست ما را برای گسترش فعالیت ها خیلی باز کرد. بویژه در سال 57 و ماجرای اسکان دادن و ارتباط گرفتن با رفقای توده ای که از زندان بیرون آمده بودند و یا بازگشائی دفتر حزب در خیابان 16 آذر. شما نمی دانید ما برای تحویل ساختمان دفتر 16 آذر و بازگشائی آن زیر چه فشار روانی از جانب ملیَون، مجاهدین خلق و سازمان چریک های فدائی بودیم. انگار مشتی جذامی می خواهند در یک محله اعیان نشین ساکن شوند. رفقای منشعب، با اعتباری که در میان دانشجویان داشتند در این مرحله خیلی به داد ما رسیدند و سینه هایشان را برای بازگشائی دفتر حزب جلو دادند. بلا فاصله پس از خروج شاه از ایران و باز شدن فضای سیاسی کشور و بویژه پس از سقوط رژیم ، ابتدا در یک اتاقی که کنار در ورودی دانشگاه صنعتی آریامهر سابق (دانشگاه شریف کنونی) گرفته بودند، دفتر خودشان را با نام "گروه منشعب از سازمان چریک های فدائی خلق" باز کردند و نشریات حزب و نوید را هم درکنار نوشته ها و جزوه ها و اعلامیه های خودشان توزیع می کردند. و بعد هم که دفتر حزب باز شد، حضور اولیه و نگهبانی اولیه آن را همین رفقا برعهده گرفتند و گارد و همخانه رفقای افسر 25 سال زندان دیده حزب و یا امثال رفیق خاوری که 15 سال در زندان شاه بود هم شدند. حتی آنها را که خیابان های جدید و متعدد تهران در مقایسه با سال کودتای 28 مرداد را نمی شناختند به دفتر می آوردند و می بردند.

 

- چگونه سازمان نوید که یک سازمان بشدت بسته و زنجیره ای از حلقه های مستقل بود، به خانه های تیمی سازمان چریک های فدائی وصل شد؟

 

- ماجرا خیلی ساده شروع شد، اما شّم بسیار تیز و ابتکار عمل و قدرت تصمیم گیری فوری هاتفی از همین اتفاق و یا اطلاع ساده توانست راه به خانه های تیمی چریک ها باز کند. ماجرا اینگونه شروع شد که یکی از نویسندگان و خبرنگاران روزنامه اطلاعات که اهل شعر و ادبیات هم بود و با هاتفی هم دوستی داشت، اولین اطلاعات مربوط به بحث جدی در خانه های تیمی چریک ها را به هاتفی رساند. این شخص "عسگرآهنین جگر" بود که خوشبختانه جان سالم بدر برده و اکنون در مهاجرت زندگی ادبی خود را دنبال می کند. او، تا آنجا که اطلاع دارم با "امیر معزز" از رفقای چریک تماس برقرار کرده بود. یعنی از قبل با هم دوست بودند و مدت ها هم از هم بی خبر بودند، اما یکبار که همدیگر را می بینند معزز گله و شکوه از وضع سیاسی خود می کند و می گوید که دیگر مشی مسلحانه را قبول ندارد و موقعیت نامناسبی نیز در خانه تیمی خود دارد. شاید هم جزئیات دیگری این ماجرا داشته که من خبر ندارم، اما هسته اصلی مسئله همین است که گفتم. هاتفی از همین طریق، یعنی از طریق عسگر آهنین جگر موفق شد اطلاعات دیگری در باره بحث های درونی رفقای چریک برخی خانه های تیمی بدست بیآورد. در جریان همین پیگیری معزز توانست جزوه حیدری بیگوند را از طریق آهنین جگر به هاتفی برساند. البته با این خبر که بیگوند بدلیل نظراتی که پیدا کرده در سازمان چریک ها منزوی شده و حتی او را در یک خانه تیمی زندانی کرده اند و معزز مسئول ارتباط های او با خارج از خانه و خرید و دیگر امور است. این جزوه یک تکان بزرگ به ما بود. در حقیقت بیگوند همان چیزهائی را نوشته بود و به همان راهی گام گذاشته بود که زنده یاد تیزآبی سالهای قبل به آن رسیده و با جسارتی کم نظیر آنها را در نشریه "بسوی حزب" طرح کرده بود. این جزوه بلافاصله کپی شده و توسط یک مسافر به خارج از کشور منتقل شد تا بدست رهبری حزب برسد. چون بیگوند اطلاع داده بود که صلاح نمی داند در آن خانه تیمی بماند و حتی اشاره کرده بود که نسبت به جان خود هم بیمناک است، تصمیم گرفته شد، مکانی برای او در نظر گرفته و بصورت ضربه ای او را از خانه تیمی اش خارج کرده و به این مکان منتقل کنیم و در واقع بیاید در پناه نوید. معزز برای رساندن این پیام و انتقال بیگوند اعلام آمادگی کرده بود و این در شرایطی بود که معزز در حقیقت نگهبان بیگوند در آن خانه تیمی بود. بیگوند در این فاصله اصرار کرده بود که یک قراری را اجرا کند و سپس منتقل شود به نزد نوید. با کمال تاسف و تاثر بسیار، او سر این قراری که حداقل من از آن اطلاعات دقیق ندارم کشته شد. ظاهرا قراری بوده که بدلیل دستگیری دیگران توسط ساواک لو رفته بوده و وقتی بیگوند سر قرار حاضر می شود احساس می کند در تله افتاده و پیش از آنکه موفق به فرار شود ماموران ساواک او را به گلوله می بندند و کشته می شود. این خبر واقعا برای ما یک ضربه روحی بزرگ بود. پس ازاین حادثه، ما موفق شده بودیم امیر معزز را از خانه خارج کرده و به شبکه نوید وصل کنیم. من و هاتفی او را در یک بعد از ظهر در انتهای خیابان نواب سوار اتومبیل کردیم و به یکی از محلات نارمک که محل چاپ نوید بود و فلاصله کمی از خانه پرتوی داشت منتقل کردیم. البته من تا یک محوطه جلوتر نرفتم زیرا قرار ما این بود که هرکس حداقل اطلاعات را داشته باشد. معزز با نام مستعار "علی" در زیرزمین چاپخانه نوید مستقر شد. تا روزهای انقلاب که از این خانه بیرون آمد، در همین زیر زمین ماند، زیرا نباید منطقه و محل را می شناخت و نباید هم بصورت اتفاقی در شهر توسط رفقای سابقش شناسائی می شد. با بردباری زیادی این شرایط را تحمل کرد و معمولا پرتوی هر چند وقت یکبار یک خبری هم از وضع و موقعیت او در آن خانه برای من و یا من و هاتفی داشت.

معزز قبل از خروج از آن خانه و پیوستن به نوید، موفق شد قرار و رابطه ای میان ما و یکی دیگر از رفقای همان خانه های تیمی که اتفاقا آنها نیز بسیار به مشی حزب و نوید نزدیک شده بودند برقرار کند. از این مرحله به بعد بود که عسگرآهنین جگر بدلیل اطلاعاتی که داشت به خواست هاتفی از ایران خارج شد و رفت به آلمان دمکراتیک و زیر پوشش حزب در برلین شرقی قرار گرفت. شاید در این بخش ها بدلیل گذشت بیش از نزدیک به 4 دهه من برخی زمان ها و وقایع را جابجا بگویم، اما اصل ماجرا تقریبا همینگونه بود.

ارتباط ما با رفقای منشعب در تهران منظم شد. آنها سئوالاتی داشتند که تا گرفتن پاسخ آنها و قانع شدن حاضر نبودند مشی مسلحانه را بکلی کنار بگذارند و به حزب بپیوندند. از سوی این گروه "فرزاد دادگر" به همراه  سیامک (حسین قلمبر) با نوید در ارتباط قرار گرفتند. قلمبر که واقعا هیبت یک چریک شهری را داشت، سوار بر موتوری پر قدرت، فرزاد دادگر را به سر قرار آورده و من او را تحویل گرفته و با ماشین خودم به محلی می بردم که هاتفی منتظر او بود.  سیامک (حسین قلمبر) یک دوره زندان شاه راهم گذرانده بود و بسیار موقعیت شناس و تیز بین بود.  روحیه ای بسیار سر زنده داشت و اغلب در همان مدت کوتاهی که یکدیگر را می دیدیم چند شوخی رد و بدل می شد. او بعد از پیروزی انقلاب مدتی همخانه زنده یاد جوانشیر شد که در فصل بازگشت رهبری به کشور برایتان خواهم گفت. قلمبر مسئول تشکیلات این گروه بود و فرزاد مسئول ایدئولوژیک و یا چیزی شبیه آن.

قرار ها، اغلب در حوالی تئاتر شهر و تالار رودکی اجرا می شد. سر یک ساعت که معمولا 2 بعد از ظهر به بعد بود، آنها می آمدند. من فرزاد را تحویل می گرفتم و خودش داوطلبانه سرش را روی تشک عقب اتومبیل می گذاشت که جائی را نبیند و سپس جلوی خانه ای که دراختیار داشتیم، عینکی تیره به چشم زده و چشم هایش را می بست که محل را یاد نگیرد و عابرین نیز چشم های او را بسته نبینند، و پله های چهار طبقه را با چشم های بسته و در حالیکه دستش در دست من بود می رفتیم بالا. این خانه حوالی میدان 24 اسفند سابق بود و یک اتاق هم بیشتر نداشت. زیر شیروانی بود و بسیار گرم. این خانه را من اجاره کرده بودم و مدتی "فرزاد جهاد" در آن زندگی می کرد که در روزهای قرار او می رفت و کلید را می گذاشت زیر پاشنه در و فردای آن روز بی آنکه بداند روز قبل در خانه اش چه ملاقاتی انجام شده باز می گشت.

 

-  در این ملاقات چه بحثی می شد و سئوالات چی بود؟

 

- اول برایتان بگویم که فرزاد وقتی وارد اتاق می شد، ابتدا باید مدتی پنجره نزدیک به سقف اتاق را باز می کردیم تا بوی سیگار او برود. مثل ماهی دودی بوی سیگار کهنه می داد. از بس در خانه تیمی دور هم نشسته و سیگار کشیده و حرف زده بودند، که البته این وضع اغلب خانه های تیمی بود. تا مدتی که پیش ما بود سیگار نمی کشید چون هم من و هم هاتفی نسبت به سیگار حساسیت داشتیم. یک اسلحه کمری قدیمی ساخت ایتالیا داشت که همیشه همراهش بود، یکبار نارنجکی دست ساز هم به پایش بود و از همه خطرناک تر بسته کوچک سیانوری بود که گاهی در دهان داشت و وقتی وارد اتاق می شد ابتدا این ها را از خودش جدا می کرد و بعد از حال و احوال بحث شروع می شد. عمده ترین موضوعات همان مسائلی بود که رژیم در باره نقش حزب در 28 مرداد تبلیغ کرده بود و آن هم عبارت بود از تسلیم و رضای حزب در برابر کودتاچیان در روز 28 مرداد. نقطه نظراتی هم که بیژن جزنی در تاریخ 30 ساله اش درباره حزب نوشته بود را از حفظ بود و مطرح می کرد. یک سلسله سئوالات دیگر هم باز می گشت به اتحاد شوروی که این سئوالات هم دست پخت مائوئیست ها بود که هنوز رسوباتش در میان گروه ها و سازمان های چریکی باقی بود. مثلا چرا در شوروی ارث وجود دارد و یا چرا شوروی به رژیم شاه ذوب آهن داده و از این قبیل. یادم باشد یک خاطره ای هم در این باره برایتان تعریف کنم. این سئوالات را هاتفی برق آسا پاسخ می داد و او یادداشت کرده و می رفت که به رفقای دیگرش در خانه تیمی منتقل کند و سئوالات جدید را برای هفته دیگر بیآورد. یکبار قلمبر که ظاهرا از تعلل در پیوستن به حزب خسته شده بود،؛ موقع تحویل فرزاد به من، به شوخی گفت: من که از بس با این موتور سئوال بردم و آوردم خسته شدم!

سرانجام این گروه پذیرفتند که مشی مسلحانه را کنار بگذارند و زندگی عادی و توده ای را شروع کنند. روز آخر یادم هست که هاتفی اصرار زیادی کرد که فرزاد دیگر اسلحه حمل نکند و به این وضع خطرناک خاتمه بدهد و دیگر همفکرانش در خانه تیمی و گروهی که با هم در ارتباط بودند را هم تشویق کند اسلحه وسیانور را کنار بگذارند، چون کارهای مهم تری هنوز در پیش است و حزب به نیرو و کادر جوان نیاز دارد. همان روز موقع تحویل فرزاد به قلمبر من هم به شوخی به او گفتم امروز، روز خلع سلاح است، اما یکوقت نارنجکت را توی کوچه نیاندازی دور!

هسته یا گروه دیگری از چریک ها با گروهی که فرزاد در میان آنها بود  در ارتباط بود که سرسخت تر از فرزاد پاسخ های هاتفی را می پذیرفت. رابط این گروه را هم چند بار به همان شیوه ای که گفتم به همین خانه برای مذاکره با هاتفی بردم. اهل بندر انزلی بود. واقعا دیگر سئوالی نداشتند که پاسخ داده نشده باشد، اما باز هم تعلل می کرد در کنار گذاشتن سلاح و سیانور و بازگشت به زندگی عادی و توده ای. نمی دانم جمعا چه تعداد بودند اما حسابشان از حساب فرزاد دادگر و گروهش جدا بود. با کمال تاسف او هم سر یکی از قرارهای سازمانی خودشان کشته شد. بعدها برای ما گفتند که روز حادثه در ابتدای خیابان 30 متری از رفیقش دراینسوی خیابان جدا شده و به آنسوی خیابان برای خرید میوه از یک میوه فروشی میرود. احساس می کند میوه فروشی تحت نظر است و یا اینکه واقعا تحت نظر هم بوده که دقیقا مشخص نشد، بهرحال از بیم دستگیری سیانور را می جود و کشته می شود. بقیه گروه در فاصله کمی از حادثه به مشی توده ای پیوستند و هر دو گروه امکاناتشان را بصورت مستقل برای تکثیر و پخش نوید به کار گرفتند. تا سال انقلاب و ماههای قبل از انقلاب و پس از سرنگونی شاه که فصل جدیدی از زندگی سیاسی خودشان را در حزب آغاز کردند. در هر دو گروه دخترانی هم فعالیت سیاسی می کردند و در خانه های تیمی بودند که خوشبختانه حالا به زنان پا به سنی تبدیل شده و در قید حیات اند و دور ا دور از دوران مهاجرتشان خبر دارم که موضوع بحث ما نیست. فکر می کنم ماجرای پیوستن گروه منشعب به سازمان نوید و حزب را تقریبا برایتان گفته باشم.

 

-  فقط آن خاطره وسط حرف ها گُم نشود.

 

- نه، اصلا. برایتان می گویم. ماجرا این بود که ما بر سر آخرین سئوال گروه فرزاد درباره دلیل ارث در اتحاد شوروی گیر کرده بودیم. نمی دانستیم پاسخ آن را از کجا پیدا کنیم و یا از چه کسی بپرسیم. ابتدا فکر کردیم به سراغ "مهمید" برویم که هم زبان روسی میداند و هم ارتباط هائی با سفارت شوروی دارد، اما چون او روابط گسترده ای با همه داشت و حتی در جشن انقلاب اکتبر سفارت هم شرکت می کرد، ترسیدیم به او مراجعه کنیم. خواستیم برویم سراغ غلامحسین متین که مترجم سفارت شوروی بود. این هم صلاح نبود. بالاخره تصمیم گرفتیم نقب بزنیم به زنده یاد به آذین. رفتیم خانه سیاوش کسرائی. هاتفی به او گفت که سرگرم نوشتن یک مقاله برای کیهان سال است با عنوان "ارث" و سابقه تاریخی آن. رسیده است به ارث در اتحاد شوروی و از آن چیزی سردر نمی آورد، آیا امکان دارد به آذین را ببینیم و از او بپرسیم. کسرائی درجا تلفن کرد و به آذین هم برای چند روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر وقت ملاقات داد. روز موعود من و هاتفی به همراه کسرائی رفتیم به خانه به آذین که در شهرآرا بود. خانه ای کوچک و نقلی که پنجره های اتاق نشیمن کوچک آن رو به حیاط باز می شد. هر سه رفتیم به این اتاق و بعد هم به آذین آمد و نشست روی یک صندلی لهستانی که میان مبل ها بود. ما روی مبل ساده ای که به رنگ مغزپسته ای بود نشسته بودیم. به آذین هنوز ننشسته، از کسرائی پرسید: آقایان؟ و کسرائی گفت در روزنامه کیهان کار می کنند و خودشان می گویند که چه کاری دارند. به آذین ابتدا فکر کرد ما برای مصاحبه با او رفته ایم و به همین دلیل گفت که حرفی برای روزنامه ها ندارد. کسرائی گفت: خیر! کار دیگری دارند. به آذین بیشتر مبهوت ماند که ما در آن بعد از ظهر گرم تابستان بدنبال چه چیز رفته ایم به دیدن او. فضای اتاق و دیدار به گونه ای خشک بود که هاتفی خیلی زود حوصله اش سر رفت و بی مقدمه پرسید: ما می خواهیم بدانیم در اتحاد شوروی چرا "ارث" وجود دارد؟

به آذین نگاهی توام با تعجب به کسرائی کرد و بعد کمی به هاتفی خیره شد. هاتفی موهای خرمائی روشن داشت. مثل خیلی از مردم قزوین. به آذین ظاهرا با کنایه به همین موی روشن هاتفی پرسید: خانواده شما در روسیه ارثیه ای برای شما باقی گذاشته اند؟

هاتفی گفت: خیر!

و به آذین اضافه کرد: پس به شما چه که در اتحاد شوروی ارث هست یا نیست؟

هاتفی گفت: بله. اما بعضی ها علاقه دارند این مسئله را بدانند.

به آذین هم گفت: این بعضی ها بروند آن همه چیزی که در باره مملکت خودشان نمی دانند بدانند.

دیدار تمام شده بود و پیش از آنکه چای و یا چیزی برای نوشیدن بیآورند هاتفی بلند شد که برویم. با بدرقه نیمه کاره به آذین خانه را ترک کردیم. تا رسیدیم به کوچه کسرائی شروع کرد به دلجوئی و به هاتفی گفت: این اخلاقش اینطوری است والا خیلی قلبش صاف و مهربان است. هاتفی هم گفت: حرف حساب زد!

جلسه بعد که فرزاد برای گرفتن پاسخ آخرین سئوالش آمد، هاتفی همین پاسخ به آذین را از قول خودش به او تحویل داد و گفت از خانه تیمی بیآئید بیرون و اول مملکت خودتان را بشناسید. نوبت به ارث در اتحاد شوروی هم می رسد.

 

3 - سازمان نوید

 

شما شتاب دارید که هرچه زودتر برسیم به دوران پس از یورش ها به حزب. من تاکید دارم که گام به گام جلو برویم و از روی سالهائی که تا یورش پشت سر گذاشته بودیم به این آسانی عبور نکنیم. به همین دلیل توصیه می کنم آهسته آهسته برویم جلو تا من هم اگر از برخی رویدادها مطلع هستم با تمرکز کافی آنها را به یاد بیآورم. بنابراین موافقت کنید که همگی پیاده شده و با هم طی مسیر کنیم. من هنوز فکر می کنم در باره سالهای پیش از انقلاب و فعالیت های سازمان نوید آنچه باید گفته شود، گفته نشده است.

 

- یعنی ادامه ارتباط ها با سازمان چریک های فدائی خلق؟

 

- نه. اصلا. همه فعالیت سازمان نوید که در ارتباط با چریک های منشعب خلاصه نمی شد. اتفاقا همین سئوال هم نشان می دهد که ما باید درباره سازمان نوید بیشتر حرف بزنیم . تا حالا، هر وقت که از سازمان نوید صحبتی شده، عمدتا بعنوان یک سازمان منتشر کننده نشریه "نوید" بوده و اینکه بعد از انقلاب هم همین سازمان شد سازمان مخفی حزب. درحالیکه همه هویت و نقش نوید در این تعبیر خلاصه نمی شود. حتی در نشریات حزبی و پرسش و پاسخ ها نیز هر جا صحبت از نوید شده، روی این نکته بصورت تبلیغاتی تاکید شده که این گروه و سازمان در زمان شاه درست شد و به حزب پیوست و از تورهای ساواک شاهنشاهی هم توانست عبور کند. شما جائی، مطلبی در باره فعالیت های سازمان نوید که در واقع از سال 1353 شروع شد پیدا نمی کنید. رحمان هاتفی که بنیانگذار این سازمان بود در یورش دوم به حزب در زندان کشته شد و با این فاجعه بیشترین اطلاعات درباره سازمان نوید از بین رفت. این تصور که از همه اطلاعات مربوط به فعالیت های سازمان نوید مهدی پرتوی باخبر است نیز بکلی نادرست است. او قطعا بیش از من در جریان مسائل نوید بود اما همه آنچه را هاتفی میدانست او نمی دانست.

در سازمان نوید هر کسی آن اطلاعاتی را داشت که مربوط به فعالیت ها و ارتباط های خودش بود، تنها در مهم ترین رویدادها و تجزیه و تحلیل آنها مشورت و بحث می شد و نتیجه آن بصورت یک جمعبندی منتشر می شد. برای مثال من بدلیل ارتباط هر روزه با هاتفی حدس می زدم و حتی احساس می کردم که او با یک شخصیت توده ای قدیمی و ناشناخته مانده و از کودتای 28 مرداد جان بدر برده در ارتباط فردی است و بسیاری از مشورت های مهم نظری را با او می کند، ولی هرگز درباره این شخص نه او چیزی گفت و نه من کنجکاوی کردم. در جلسات سه نفره با حضور پرتوی و هاتفی هم، هرگز درباره هویت آن فرد سئوالی مطرح نشد و نباید هم می شد. به همین دلیل آشنائی از آن شخصیت ندارم و یقین دارم که پرتوی هم ندارد. انضباط هاتفی در این زمینه ها مثال زدنی بود. به این آسانی دهان او باز نمی شد. من فقط حدس می زدم که آن فرد کسی باید باشد که در بحث های طولانی و دوران مطالعاتی هاتفی و تیزابی مرجع هر دو بوده است.

من از ابتدای گفتگوی امروز قصد داشتم یک توضیحی را در باره گفتگوی قبلی بدهم و هر بار حرف توی حرف آمد و نشد. بهمین دلیل همینجا می گویم.

در گفتگوی قبلی درباره یکی از رفقای سازمان چریک های منشعب صحبت کردم که در گفتگوهای پیش از رد مشی مسلحانه و پیوستن به سازمان نوید و حزب درباره او صحبت کردم و گفتم که نام وی از حافظه ام پریده است. همان رفیقی را می گویم که بعنوان سرشاخه یک گروه دیگر از رفقای سازمان چریک های فدائی با ما دیدار و مذاکره می کرد و در آستانه پیوستن به نوید، در ماجرائی که جزئیات آن برای ما روشن نشد، مقابل یک میوه فروشی در خیابان سی متری تهران سیانور جوید و قربانی شد. بعد از آن گفتگو نام وی را به یاد آوردم که دراینجا می گویم و خواهش می کنم یا همینجا بگذارید نامش ثبت بماند و یا در مطلب قبل نام او را اضافه کنید. این رفیق عزیز و از دست رفته "رحیم شیخ زاده" نام داشت و اهل آستارا بود.

سازمان نوید که در ابتدا گروه آذرخش نام داشت و با همین نام با رادیو حزب توده ایران بنام "پیک ایران" تماس گرفت و اخبار و گزارش هایش نیز با همین نام از رادیو پخش می شد، درحقیقت روی بازمانده های دو گروه بنا شده بود. چند انگشت شماری که با زنده یاد تیزابی در ارتباط بودند و نشریه "بسوی حزب" را منتشر کرده بودند و سپس شماری از کسانی که تا سال 50 در یک گروه مطالعاتی فعال بودند. برای مثال سعید آذرنگ از بازماندگان "بسوی حزب" و از همراهان جوان تیزابی بود و گیتی مقدم همسر پس از انقلاب او از بازماندگان آن گروه مطالعاتی که اشاره کردم. (1) در این گروه مطالعاتی من و پرتوی و چند تن دیگر هم بودند که شاید تمایل نداشته باشند نامشان ذکر شود. رهبری آن را هم یکی از توده ایهای چاپچی و قدیمی بر عهده داشت بنام "زنده دل". این گروه صرفا کتاب های پایه ای مارکسیستی را که با دشواری بدست می آمد و عمدتا هم زنده دل توانسته بود از 28 مرداد به بعد مخفی کند مطالعه می کرد و درباره اخبار روز هم بحث می کرد و اخبار مهم سه رادیوی ملی، عراق و پیک ایران را درجلسات هفتگی خود مطرح می کرد. ماجرا مربوط به سال های 1348 تا 1350 است. من یادم هست که خودم مسئول اخبار پیک ایران بودم و اخباری که از این رادیو تهیه می کردم را بصورت نوشته در حوزه به مسئول حوزه که زنده دل بود می دادم تا به حوزه های دیگر ببرد. در همین حوزه چهار نفره، گیتی مقدم و لیلی نوربخش هم شرکت داشتند. نام این رفقا را می آورم زیرا سرنوشت های متفاوتی پیدا کردند. ساواک در سال 50 که جشن های شاهنشاهی بود و مورچه را در هوا نعل می کردند، اعضای این گروه را هم جمع کرد. این گروه، یک هسته عملیاتی هم داشت که صادق هاتفی – برادر رحمان هاتفی- آن را اداره می کرد. من در این هسته هم بودم و یادم می آید که قصد یک آدم ربائی را داشتیم که پیش از ورود به مرحله عمل ساواک همه گروه را جمع کرد. یک سرمایه داری را می خواستیم بربائیم و از او برای امورات گروه پول بگیریم. یک روز هفته به بانک ژاپن می رفت و ما می خواستیم او را در مسیر خانه– بانک بربائیم. یک اسلحه کمری هم در نظر گرفته بودیم که امکانش دراختیار من بود. بهرحال گروه را جمع کردند و سرنخش را هم از گروه "ساکا" بدست آورده بودند که زنده دل با برخی از فعالان آن تماس قدیمی داشت. خوشبختانه نه زنده دل و نه صادق هاتفی در بازجوئی هایشان درباره عملیات آدم ربائی و اسلحه چیزی نگفتند و به همین دلیل پرونده خیلی سبک شد و جز هاتفی و زنده دل و صادق هاتفی و پرتوی، بقیه را آزاد کردند. از جمله من که پس از بازداشتی کوتاه آزاد شدم. این بازداشت یک فرصت استثنائی برای من پیش آورد. به این شکل که توانستم زندان قزل قلعه را ببینم. یعنی ابتدا من را به آنجا بردند و تازه پس از چند ساعت معطلی، فهمیدند که پرونده ما در اوین است و از آنجا رفتیم به اوین. آنقدر دستگیری ها زیاد بود که سگ های ساواک صاحبانشان را هم نمی شناختند. حیاط و محوطه بیرونی قزل قلعه و پارکینگ آن را که حالا شده بازار میوه و سبزی عباس آباد بدقت بخاطر دارم. این زندان را که سمبل جنایات 28 مرداد بود همان سالها خراب کردند و شد بازار میوه عباس آباد!

یک حادثه دیگر هم دراین میان به سبک تر شدن پرونده کمک کرد و آن کشته شدن خانواده زنده دل در یک حادثه رانندگی در جاده هراز بود. زن و فرزندان او کشته شدند و تنها یک دختر بچه خرد سال او باقی ماند. زنده دل هم در زندان در هم شکسته شده بود. ساواک او را برای مراسم ختم و خاکسپاری می آورد و می برد و واقعیت هم اینست که بازجوئی ها  کمک کردند تا او آزاد شود و برود با دردش بسازد و بسوزد. رانندگی پیکانی که تصادف کرد با پسر 19 ساله زنده دل بود که تازه گواهینامه رانندگی گرفته بود. این جزئیات را می گویم تا هم ثبت شود و هم به نکات دیگری برسم.

 

-  ما هم با اشتیاق گوش می کنیم

 

-  پرونده رفت دادگاه نظامی و در آنجا گفتند چون فقط کار این گروه مطالعه بوده، در صورتی که قبول کنند که قانون اساسی و نظام مشروطه شاهنشاهی را قبول دارند رای آنها سبک خواهد بود. این فرمولی بود که ساواک برای مرخص کردن زنده دل و جمع کردن پرونده پیدا کرده بود. در دادگاه؛ هاتفی درباره ضرورت التزام به قانون اساسی مشروطه پادشاهی حرف زد و به 11 ماه زندان محکوم شد و پرتوی زیر بار این التزام و بویژه بخش پادشاهی اش نرفت و به همین دلیل محکومیتش بیشتر از هاتفی و زنده دل شد. البته چند ماه بیشتر. صادق هاتفی هم مانند زنده دل و رحمان هاتفی عمل کرد. در حقیقت دادگاه مدت بازداشت را بصورت محکومیت در آورد و بعد هم همه آزاد شدند؛ جز پرتوی که بدلیل همان موضع گیری در دادگاه چند ماهی بیشتر در زندان ماند.

آنها که دراین گروه بودند سرنوشت های متفاوتی پیدا کردند. زنده دل با کشته شدن خانواده اش ضربه سختی خورده بود، سیاست و مبارزه را بکلی ترک کرد و رفت بدنبال زندگی شخصی و بزرگ کردن دختر خردسال و بی مادر مانده اش. من هم ارتباط خودمان را به توصیه هاتفی با او قطع کردم زیرا ارتباط بازجوهای پرونده با او باقی مانده بود و به خانه اش رفت و آمد می کردند. از جمله "حشمتی" که از سربازجوهای زندان اوین بود و امیدوارم فراموش نکرده و درباره سرنوشت پس از انقلاب او هم برایتان بگویم.

صادق هاتفی هم رفت بدنبال کارهای هنری و تئاتر. رحمان هاتفی با ریش گرو گذاشتن دکتر مصباح زاده صاحب موسسه انتشاراتی کیهان نزد حاکمیت، بازگشت به سرکارش. البته گام به گام. یعنی تا مدت ها مسئولیت مستقیم در تحریریه کیهان نداشت و یک گوشه می نشست و مطالب هنری و ادبی را ویراستاری می کرد، درحالیکه تا قبل از آن معاون سردبیر پرقدرت کیهان دکتر"مهدی سمسار" بود. دارو ساز و مترجمی که عاشق روزنامه نگاری بود! اگر نگویم دکتر مصباح زاده در این مورد، یعنی بازگرداندن هاتفی به روزنامه کیهان خیلی از خودش در دستگاه مایه گذاشت، انصاف را مراعات نکرده ام. از سال 50 تا 53 سالهای دوباره خوانی بود. اگر در دوران مطالعاتی منجر به دستگیری سال 50 رگه هائی از مائوئیسم در همه ماها وجود داشت و منتقد اتحاد شوروی و حزب بودیم، دراین فاصله آن زنگارها زدوده شد. هاتفی از همان ابتدای بیرون آمدن از زندان، یک روز که با احتیاط در خیابان قرار صحبت گذاشته بودیم تا درباره گذشته حرف بزنیم گفت: "ما اشتباه می کردیم. انقلاب درخیابانهاست نه در روستاها". این جمله و تعبیر در پاسخ به آن گرایشی بود که به شیوه انقلاب چین می خواست شهرها را از طریق روستاها محاصره کند و انقلاب کند و ما هم تا حدودی شیفته آن بودیم. کاملا معلوم بود که حجت بر او تمام شده و همان مشی و نظری را پذیرفته که سالها بر سر آن با تیزابی بحث داشت. او می رفت که توده ای شود. همان موقع تاکید کرد که یک دورانی باید کمتر ظاهر شد تا حساسیت های ساواک کم شود.

درآن دوران – قبل از دستگیری سال 50 وگروه زنده دل که دربالا گفتم- من فقط یکبار تیزابی را دیدم. تازه از زندان بیرون آمده و با کت و شلوار سیاه و کرواتی سرخ که باندازه یک طناب نازک بود آمده بود نمایشنامه "گلدسته" را در تئاتر 25 شهریور ببیند. من و هاتفی هم رفته بودیم و جلوی در تئاتر به هم وصل شدیم و رفتیم به داخل سالن. تیزابی پس از چند سال، از زندان بیرون آمده بود و هنوز رنگش زردی ناشی از ندیدن آفتاب را داشت. نمایشنامه در باره انقلاب مشروطه بود که هاتفی و تیزابی سال ها در یک دوره مطالعه دو نفره روی آن کار کرده بودند. نویسنده نمایشنامه "گلدسته" خجسته کیا بود و وقتی بازی تمام شد و اجرا کنندگان روی سن آمدند تا از مردمی که برایشان دست می زدند تشکر کنند یکباره تیزابی بلند شد و فریاد کشید: از تحریف تاریخ خجالت نمی کشید؟

سالن متشنج شد و من هم خیلی تعجب کردم، اما هاتفی که اخلاق و رُک گوئی و بی پروائی تیزابی را می شناخت خیلی آهسته او را دعوت به آرامش کرد و پیشنهاد کرد که برود پشت صحنه و با کارگردان و نویسنده صحبت کند. اتفاقا همینطور هم شد. یعنی خجسته کیا خودش آمد و دعوت کرد از تیزابی که باهم صحبت کنند. من این صحنه را هرگز فراموش نکرده ام. خشم تیزابی و جسارتش در دفاع از آنچه به آن باور داشت و حقیقت می دانست در هر جمعی. حتی سالن تئاتر!

با کشته شدن تیزابی که خود ماجرای دردانگیز دیگری است، جای تردید برای هاتفی باقی نمانده بود که هرچه زودتر باید پرچمی را که او در سخت ترین شرایط با شعار "بسوی حزب" بلند کرده بود به دوش کشیده و بقیه راه را ادامه بدهد. این کار را با بنیانگذاری سازمان "آذرخش" کرد. دوران وقفه میان سالهای 50 و 53 پایان یافته بود.

از آن جمع متلاشی شده گروه مطالعاتی که گفتم، گیتی مقدم و من به آذرخش پیوستیم. البته جدا از هم و بی ارتباط و اطلاع از ارتباط های یکدیگر. من بعد از انقلاب متوجه شدم که گیتی مقدم در نوید با هاتفی ارتباط دارد. لیلی نوربخش، فرزند یکی از معروف ترین چشم پزشکان ایران که در یک سفر خارج کشور در کنار عباس میلانی قرار گرفته و با او به ایران بازگشته بود، در جریان دستگیری گروهی که میلانی درست کرده بود دستگیر شد و بعد از محکومیت کوتاه مدت در دادگاهی که بدستور ساواک مثلا علنی برگزار شد رفت بدنبال زندگی شخصی اش. در پایان سه سال خانه تکانی این چند نفر و البته مهدی پرتوی باقی مانده بودند. سعید آذرنگ نیز که از زندان گروه تیزابی آزاد شده بود به هاتفی و نوید پیوست. او را هم در همان آغاز بیرون آمدن از زندان یکبار دیدم. در ابتدای خیابان روزولت یک کتابفروشی کوچک باز کرده بود و به همراه هاتفی برای دیدن او رفتیم. بر خلاف تیزابی تند و خشک نبود، اما چهره اش به اندازه تیزابی دلنشین و جذب کننده بود. گروه میلانی را که ساواک جمع کرد، 10 روز تا یک هفته ای هم هاتفی را بازداشت کردند، اما خیلی زود متوجه شدند هاتفی میلانی را می شناخته و با او که استاد دانشگاه ملی بود گاهی دیدار و صحبت های عمومی درباره تاریخ و این نوع مسائل در مهمانی ها کرده اما هیچ ارتباط سازمانی با وی و گروهش نداشته است و به همین دلیل هاتفی زود آزاد شد.

 

-  تاریخ دقیق این رویدادها مربوط به چه سالهائی است؟

 

- دقیق تر از آنچه گفتم  را الان نمی توانم به شما بگویم. بهرحال بیش از40 سال پر حادثه از این حوادث گذشته است.

در ابتدای کار گروه آذرخش، حتی دو شماره "بسوی حزب" هم با همت هاتفی منتشر شد تا یاد تیزابی زنده بماند، اما با اوج گیری حوادث ایران و توصیه کیانوری قرار شد هم "آذرخش" تبدیل شود به "نوید" و هم نشریه ای با این نام منتشر شود اما منظم و ماهانه و هر وقت که فرصت شد "بسوی حزب" بعنوان نشریه تئوریک منتشر شود. هر چه حوادث ایران اوج بیشتری گرفت از صفحات نوید کاسته شد و بر نوبت های انتشار آن افزوده شد. در ابتدا مجموعه خبرهای کشور که در مطبوعات منتشر نشده بود یا در محافل سیاسی از آن اطلاعاتی بدست آمده بود در نوید منتشر می شد و سرمقاله های تحلیلی را هم هاتفی می نوشت. این سرمقاله ها عمدتا نثری حماسی دارد که زبان و کلام فضای آن دوران آلوده به سیاهکل بود و اساسا نثر و شیوه نوشتن هاتفی هم همینگونه بود و با نثر خشک و سیاسی حزب، مثلا در مجله دنیا و یا "مردم" ارگان مرکزی حزب که رهبری حزب در خارج کشور منتشر می کرد بکلی متفاوت بود. ما در سالهای بعد از انقلاب این نثر شناخته شده حزبی را در هر دو نشریه حزبی، یعنی دنیا و مردم و حتی بیانیه ها و اعلامیه های حزب مشاهده کردیم. اوج نثر هاتفی و عمق دانش تاریخی و تئوریک هاتفی را شما در "حماسه گلسرخی" و یا "زندگینامه تیزابی" و یا برخی گزارش های حماسی هاتفی مثلا درباره فردوسی که در روزنامه کیهان منتشر شد و همچنین در پاسخ های تئوریک به فدائیان خلق پس از انقلاب و مواضعی که داشتند و یا پاسخ هائی که در نامه مردم خطاب به رهبری سازمان مجاهدین خلق نوشت و منتشر شد می توانید دنبال کنید. باز هم روی این سرمقاله ها و نثر ویژه آن تاکید می کنم تا در بازگوئی دوران پس از یورش دوم به حزب و تلاشی که چند نفری در داخل کشور برای راه انداختن "کمیته داخلی" کردند به آن برسم.

در فاصله 1353- 1355 هاتفی با بورس روزنامه کیهان، برای دیدن یک دوره زبان انگلیسی به انگلستان فرستاده شد. او به محض رسیدن به خارج از کشور خود را به آلمان دمکراتیک رساند و با رهبری حزب تماس گرفت و مذاکره کرد و سپس در لندن به همسرش که او نیز به انگلستان رفته بود پیوست. این دوران بسیار کوتاه بود. پیش از رفتن هاتفی نیز جلسه سه نفره من، هاتفی و پرتوی تشکیل شد و تقسیم کار مجددی برای دورانی که هاتفی در ایران نبود ترتیب داده شد که عمدتا کارهای من بیشتر شد. از جمله امور تدارکاتی نشریه نوید، در کنار اخباری که باید برای انتشار در نوید، ردهای آن پاک و  تنظیم می شد و تهیه سرمقاله نوید با همفکری مشترک با مهدی پرتوی. این تنظیم اخبار هم خودش سرگذشتی دارد. اخباری که در روزنامه کیهان دهان به دهان می شد و یا حتی نوشته های خام آن را خبرنگاران تهیه کرده بودند اما در کیهان منتشر نشده و سانسور شده بود و یا اخباری که در محافل سیاسی دهان به دهان می شد یا در جمع روزنامه نگاران در سندیکای روزنامه نگاران دهان به دهان می شد باید به گونه ای تنظیم می شد که هیچ ردی باقی نماند که از کجا بدست آمده است. حتی نویسندگان و تهیه کنندگان و گیرندگان اولیه آن هم اگر نوید بدستشان می رسید نباید متوجه می شدند منبع این خبر خودشان بوده اند!

این دوران زیاد به درازا نکشید. به دو دلیل. نخست بی تابی خود هاتفی برای بازگشت به ایران و ادامه فعالیت، دوم توصیه کیانوری به هاتفی برای بازگشت سریع تر به داخل کشور و موکول کردن یادگیری زبان انگلیسی به زمانی دیگر. در این فاصله یک رویداد مهم دیگر هم تبدیل به فرمان آخر شد. اعتصاب کارگران چیت ری که ما در ایران آن را تحول بسیار مهمی ارزیابی کرده و مشترکا- به همراه پرتوی- با هاتفی در لندن تماس گرفته و ضمن شرح این اعتصاب بازگشت او را مفیدتر از ماندنش در لندن توصیه کردیم. همه این دوران چند ماهی بیشتر طول نکشید. واقعا هم حضور او در ایران بویژه با توجه به ارتباط های گسترده ای که با روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان و شعرا و سیاسیون ایران داشت اجتناب ناپذیر بود. در همان دروانی که هاتفی در لندن بود، شاملو هم که در لیست بلند بالای ساواک ممنوع القلم شده و حق انتشار هیچ نشریه ای را در ایران نداشت در لندن بود و برای انتشار مجله "ایرانشهر" با هاتفی تماس گرفته و سردبیری آن را به هاتفی پیشنهاد کرده بود. از تجربه بزرگ هاتفی در انتشار صفحه هنر و ادبیات کیهان که شب های جمعه منتشر می شد و همچنین سردبیری کیهان سال، شاملو اطلاع دقیق داشت و با هاتفی نیز از نزدیک آشنا بود. شاملو بعدها در خاطراتش این دیدار را نقل کرد و گفت و نوشت که هاتفی به او گفته بود باز می گردد ایران چون 5 خط خبر در کیهان مهم تر از انتشار خروارها مطلب در خارج از کشور است. البته شاملو با افسوس، بخاطر از کف رفتن هاتفی این ماجرا را تعریف کرد.

تاریخ بازگشت هاتفی بلافاصله پس از اعتصاب چیت ری است. یعنی سال 1355. البته او با دست پر بازگشت. برای اولین بار به خارج از کشور رفته و با رهبری حزب بر سر همه مسائل مذاکره کرده بود و بقول خودش "سنگ هایش را وا کنده بود".

شمار داوطلبان پیوستن به نوید از سال 55 رو به افزایش گذاشت. فاصله انتشار نوید هم کمتر شد. نفوذ "نوید" که حالا به توصیه کیانوری در صفحات بسیار کمتر و مطالب بسیار کوتاه خبری تهیه می شد، در دانشگاه ها بسرعت افزایش پیدا می کرد. در حقیقت می توانم بگویم که از سال 55 به بعد فصل دوم فعالیت "نوید" آغاز شد، زیرا حوادث جنبش آزادیخواهی علیرغم تشدید بگیر و ببندهای ساواک و اعلام تک حزبی- رستاخیز- از سوی شاه حالت تهاجمی به خود گرفت. یکی از دقیق ترین و علمی ترین سرمقاله های نوید را هاتفی در باره اعلام حزب رستاخیز و تک حزبی شدن رژیم نوشت و با جسارتی که شاید اکثر روشنفکران و سیاسیون آن روز کشور به آن باور نداشتند اعلام داشت که اعلام حزب رستاخیز، بر خلاف ظاهر آن، یعنی آغاز فروپاشی نظام دیکتاتوری شاه.

هاتفی با رهنمودهائی از جانب رهبری حزب – بویژه کیانوری- به ایران بازگشت. از جمله برای گسترش مناسبات با ملیون ایران اعم از روحانی و غیر روحانی و تشویق آنها برای ورود به صحنه. گسترش سازمانی و تمرکز امور چاپ نوید به پرتوی سپرده شد، کار تدارکات و تنظیم اخبار به من و مقالات تحلیلی و گسترش ارتباطات برعهده هاتفی. البته دراین بخش من در بسیاری از ارتباط ها حضور داشتم به همان اندازه که پرتوی از هر نوع ارتباطی که منجر به شناسائی او توسط رژیم و راه پیدا کردن ساواک به مرکز چاپ نوید شود منع شده بود. من با جسارت و برای ثبت در تاریخ حزب می گویم که شخصا شاهد زندگی سخت و پرتلاش پرتوی در این دوران بودم. این که او بعدها چه شد و چه کرد، بحث دیگری است. افراد را باید در مقاطع مختلف تاریخ زندگی شخصی و سیاسی شان ارزیابی کرد و آنچه را بوده گفت. من شاهد زندگی پرتلاش آن پرتوی بودم که از صبح زود از نارمک تهران که خانه اش در آنجا بود پیاده راه می افتاد و تا میدان 24 اسفند راه به راه قرارهای خیابانی اجرا می کرد. ناهار او یک بستنی در سر پیچ شمیران بود. درزهای کفشی که به پا داشت مثل دنده های اسبی که در بیابان مرده باشد و لاشخورها گوشت آن را خورده باشند بیرون زده بود. بالاخره یکبار با نهیب هاتفی که کف سوراخ کفش او را دیده بود قرار شد با هزینه نوید یک جف کفش برای خودش بخرد. هاتفی که به خانه او می رفت، برای من تعریف کرده بود که زندگی او آنقدر فشرده و تنگ است که همسرش که معلم بود به ستوه آمده است. مثلا تعداد بشقاب های آنها به همان تعدادی بود که بودند. یعنی خودش، همسرش و پسرش "کاوه"! پول سازمان برای او مثل سرب از کوره در آمده بود. هرگز ابراز خستگی را از او نه شنیدم و نه دیدم. از سال 53 تا پس از انقلاب. این خصلت های برجسته در کنار خود محوری و تک روی پرتوی باید گفته شود تا قضاوت بدرستی صورت گیرد. همین تک روی و خود محوری، در سالهای پس از انقلاب موجب تشدید تمایل برای تمرکز همه امور و ارتباط های سازمان مخفی حزب نزد او شد که بموقع خود به آن خواهیم رسید.

ببینید، رفقا! من هم شاید مثل شما علاقمند باشم زودتر همه حرف ها را بزنم. اما دو نکته را بخاطر داشته باشید. اول اینکه اگر مطالبی طولانی را منتشر کنید، از شمار خوانندگان خود کم می کنید. توصیه کیانوری در باره کوتاه نویسی را باید با آب طلا نوشت. مسئله دوم که خیلی هم با اهمیت است، اینکه ما باید بخش عمده نیروی خودمان را صرف امور روز بکنیم. درحاشیه این فعالیت روزانه به مسائل گذشته بپردازیم. به همین دلیل ادامه صحبت را بگذاریم برای شماره بعدی راه توده و برسیم به کارهای این شماره.

 

-  موافقیم، اما به این شرط که بدانیم بخش بعدی شامل چه مطالبی است.

 

- این که کاری ندارد. از آن سئوالاتی است که آدم "فوت آب" است! ما در گفتگوی بعدی درباره نقش و ارتباط نوید با مجامع روشنفکر ایران و اگر رسیدیم، شمه ای هم درباره همین نقش در تدارک شب های شعر. یعنی 10 شب شعر انجمن یا انستیتو گوته با هم صحبت می کنیم.

 

------------------------

سعید آذرنگ در جریان قتل عام زندانیان در سال 67 اعدام شد و گیتی مقدم در جمع زنان توده ای که پس از قتل عام از زندان بیرون آمدند قرار داشت. آنها را همان شب یورش دوم به همراه کودک خردسالشان نیمه شب دستگیر کردند. گیتی مقدم پس از رهائی از زندان 7 ساله جمهوری اسلامی، گرفتار بیماری مهلک و پیشرفته سرطان شد و در تهران چشم برجهان فرو بست.

 

4 - نوید کجا چاپ می شد

 

ملیون و روحانیون

 

گویا در ابتدای هر یک از این گفتگوها، همانطور که تمایل شما هم هست، باید توضیحاتی در باره بخش‌های قبلی داد. ظاهرا بیشترین بحث پیرامون گفتگوی گذشته، متمرکز بوده روی مسائلی که من با توجه به آشنائی نسبتا قدیمی که با مهدی پرتوی دارم مطرح کردم.

اولا خوانندگان اگر عجله نکنند و اجازه جلو رفتن منطقی این گفتگو را بدهند، به آن سئوالاتی که آنها در ارتباط با وی مطرح کرده‌اند هم می‌رسیم، دوم اینکه افراد سیاسی و مبارز، در هر مرحله از حیات سیاسی شان باید ارزیابی شوند و من در شماره گذشته بسیار تلاش کردم به این اصل پایبند بمانم. اما در همینجا و در همین ارتباط و بعنوان مقدمه بخش چهارم گفتگوی خودمان طرح این توضیحات را بسیار مفید و بموقع می‌دانم،

که حزب توده ایران بیش از آنکه منتقد داشته باشد، مخالف و دشمن دارد، که ‌ای کاش این دو جایشان را با هم عوض می‌کردند. یعنی حزب ما بیشتر منتقد داشت تا دشمن و مخالف زیرا وضعیت اول در تمام طول فعالیت حزب توده ایران همیشه از یکطرف مانع شناخت دقیق تر و وسیع تر مردم از حزب ما و از طرف دیگر آگاهی مستدل و منطقی خود ما نسبت به اشتباهاتمان شده است. اشتباهاتی که با جرات و باندازه‌ای که تاریخ سیاسی معاصر ایران را خوانده ام کمتر از هر حزب و سازمان و نیروی سیاسی دیگر بوده، درحالیکه فعالیت و حضورش بمراتب تاثیر گذارتر و وسیع‌تر از هر حزب و سازمان سیاسی دیگری بوده است.

ماجرای پرتوی هم قبل از هرچیز در همین چارچوب و در همین عدم توازن میان انتقاد و دشمنی قرار می‌گیرد. یعنی مخالفان، ترک حزب کردگان و دشمنان حزب توده ایران گاه زیر علم دلسوزی و گاه بعنوان کشفی امنیتی و گاه در دشمنی بی‌پرده با حزب توده ایران ماجرای پرتوی را پیراهن عثمان کرده اند. از جمله در خود جمهوری اسلامی و توسط همانهائی که یورش به حزب ما را سازمان دادند و خالق بزرگترین جنایات در زندان‌ها شدند.

در این کارزار، بصورت ناجوانمردانه، ابتدا تلاش کرده و می‌کنند که مهدی پرتوی را رهبر سازمان نوید جا بزنند، درحالیکه اصلا اینطور نیست و در سالهای قبل از انقلاب او با آنکه از بنیانگذاران نوید بود و در مشورت‌های مربوط به خط مشی نوید و تصمیم گیری‌ها حضور داشت، مسئولیت مستقیمش چاپ نوید بود و البته شاخه سازمانی خود را برای توزیع و پخش نشریه هم داشت. توجه کنید که ما درباره سازمان نوید صحبت می‌کنیم نه سازمانی که بعد از انقلاب و بعنوان سازمان غیرعلنی حزب توده ایران شکل گرفت و من بعدا در باره آن صحبت خواهم کرد.

دشمنان و مخالفان حکومتی و غیرحکومتی حزب و حتی کسانی که در لباس دوستی و دلسوزی سینه به تنور می‌چسبانند، آگاهانه می‌کوشند پرتوی را در ابتدا بدلیل عملکرد و یا نقشش در جریان یورش به حزب مشکوک و نفوذی معرفی کنند، سپس او را رهبر سازمان نوید معرفی می‌کنند و همین مارک نفوذی را پای کارنامه سالهای قبل از انقلاب او و تبعا سازمان نوید می‌زنند. بخش مهمی از تلاش این گروه آنست که چهره انقلابی و تاثیر گذار سازمان نوید را نه تنها انکار، بلکه مشکوک و حکومتی جلوه دهند. چون نمی توانند مستقیما این مارک را بر پیشانی سازمان نوید بزنند، آن را به پیشانی مهدی پرتوی می‌زنند و بعد تبلیغ می‌کنند که این پرتوی رهبر آن سازمان، یعنی نوید بوده، و سپس بطور غیر مستقیم نوید را زیر ضربه می‌برند. این افراد با آگاهی از نقش مخرب و خائنانه تشکیلات تهران و نقش عباس شهریاری در سالهای پس از 28 مرداد، می‌کوشند با این ترفند و شایعه، یادآور آن تشکیلات شوند و ریش آن را به ریش نوید گره بزنند و آن را تداعی کنند. ما با این ترفند و حقه بازی ضد حزبی باید قاطعانه مقابله کنیم. برای شما می‌گویم که "نوید ستیزی" به سالهای پس از یورش به حزب باز نمی گردد، در سالهای قبل از انقلاب هم به نوع دیگری این ستیز جریان داشت. مثلا خود من از دهان علی اصغر حاج سید جوادی که در سال 1356 منظم به دیدارش می رفتم و میدانستم نیروی سومی است و مریدش خلیل ملکی، شنیدم که گفت: شایع است که نوید در سفارت شوروی چاپ می شود!

یکبار هم شمس آل احمد بعنوان کشف محیرالعقولش پای منقل، به اسلام کاظمیه گفته بود: خبر دقیق دارم که نوید را ساواک منتشر می کند!

گاه این را بصورت سئوالی مطرح می‌کردند، گاه بعنوان شایعه و گاه که کینه توزانه می‌خواستند نسبت به حزب توده ایران اظهار نظر کنند، آن را بعنوان خبر دست اول تحویل خود ما (هاتفی و من) هم میدادند.

درباره دیدارها و مناسبات با سید جوادی هم برایتان در ادامه همین گفتگو خواهم گفت، که اتفاقا فصل مهمی است از تلاش‌های توده‌ای سازمان نوید در سالهای منجر به انقلاب 57 برای اتحاد نیروها. ساواک هم البته به این شایعات دامن می‌زد و یا اساسا خودش مبتکر آن بود. شماری از سیاسیونی که در بالا به آنها اشاره کردم هم چون نمی توانستند تصور کنند یک سازمان وابسته به حزب توده ایران آنگونه وسیع و با قدرت نشریه در ایران تهیه و  پخش کند و دم و دستگاه چاپش را هم نمی توانستند حدس بزنند، یگانه پاسخی که برای توجیه انفعال خودشان می‌توانستند تحویل بدهند همین شایعه سازی هائی بود که گفتم. آسان ترین و باصطلاح خودشان سیاسی ترین شایعه همین "چاپ نوید در سفارت شوروی" بود!

ادامه گفتگو را از همینجا شروع کنیم. ما تا سال 55 در نشریه نوید عمدتا روی جمع آوری و انتشار اخبار متمرکز بودیم و البته همراه با یک سرمقاله تحلیلی از اوضاع کشور. یارگیری با وسواس برای گسترش نوید هم بخش دیگری از فعالیت‌های ما بود. با سفر کوتاه و چند ماهه هاتفی به خارج از کشور که برایتان گفتم و دیدار و مذاکراتی که با رهبری حزب و بویژه کیانوری در برلین شرقی کرد، صحنه‌های جدیدی برای فعالیت در برابر ما قرار گرفت. هاتفی با رهنمود گسترش رابطه‌های علنی به ایران بازگشت. او با افراد روشنفکر آشنائی و ارتباط داشت و برخی از مذهبیون طرفدار علی شریعتی را هم می‌شناخت، اما اینها کافی نبود. ما همان اندازه که نباید به توده‌ایهای شناخته شده مثل  به آذین نزدیک شویم، به همان اندازه باید به محافل ملیون و مذهبیون نزدیک می‌شدیم و آنها را تشویق به ورود به صحنه و یا تشدید حضور میکردیم و هر چه از دستمان بر می‌آمد هم در این رابطه کوتاهی نمی کردیم. البته در حدی که خودمان زیر ضربه نرویم.

این پرهیز و احتیاط، البته درباره روشنفکران متمایل به چپ تا آن مرزی رعایت می شد که حدس نزنند هاتفی فعالیت مخفی می کند. مثلا هاتفی با طیفی از روشنفکران چپ رابطه داشت که اغلب مطالب و آثارشان را برای انتشار در کیهان نزد او می آوردند. بحث تئوریک و هنری اخلاق هاتفی بود و به همین دلیل با اغلب این روشنفکران و هنرمندان سابقه بحث داشت. با برخی بیشتر و عمیق تر و با برخی کمتر و ملایم تر. مثلا در نقد چپ روی و مشی چریکی با سعید سلطانپور جدال بی پایان داشت. با منشی زاده شاعر، الخاص، نصرت رحمانی شاعر، ناصر رحمانی، یلفانی و یا اردشیر محصص طراح و کاریکاتوریست برجسته ایران و خلاصه خیلی های دیگر.

 

-  ارتباط با گلسرخی هم در همین ردیف ارتباط‌ ها بود؟

 

تا حدودی بله. چون گلسرخی بصورت غیر ثابت برای بخش هنری کیهان کار می‌کرد و حق التحریر می‌گرفت و هاتفی که تمام مطالب و صفحات و ستون های هنری کیهان زیر نظر او اداره می‌شد علاوه بر این ارتباط کاری ارتباط سیاسی و عاطفی هم با گلسرخی برقرار کرده بود. روی او برای کارهای بلند مدت سرمایه گذاری کرده بود، که متاسفانه کار به آنجا نکشید و گلسرخی سر خودش را به باد داد. دید سیاسی گلسرخی خیلی تند و تیز بود. البته وقتی به کیهان آمد اینطور بود، اما بعدا بتدریج معتدل شده بود. من یادم هست که یکبار با هم رفتیم ناهار . ناهار را در رستوان "نوئل" روبروی بانک ملی در خیابان فردوسی خوردیم. بعد از ناهار گفت بیا برویم شمیران و گشتی بزنیم. حدود ساعت 3 بعد از ظهر سوار اتوبوس دو طبقه‌ای شدیم که از پیچ شمیران و از طریق جاده قدیم شمیران می‌رفت تا سر پل تجریش. بحث از سر ناهار شروع شده بود و وقتی نشستیم در طبقه دوم اتوبوس هم ادامه یافت. بحث بر سر جسارت انقلابی بود. من بیشتر گوش بودم تا دهان و گلسرخی بیشتر هیجان تا منطق. فکر می‌کنم رسیده بودیم به حوالی ایستگاه باغ صبا یا سه راه زندان قصر که به من گفت "می خواهی از همینجا شعار مرگ بر شاه بدهم؟". من فکر کردم شوخی می‌کند. اما شوخی نمی کرد. ناگهان سرش را از پنجره اتوبوس آورد بیرون و فریاد زد "مرگ برشاه". اتوبوس تقریبا نزدیک ایستگاه بود و وقتی توقف کرد شتابزده از طبقه دوم خودم را رساندم به در خروجی و پیاده شدم و او هم پشت سر من پیاده شد. چند نفری که در طبقه دوم اتوبوس نشسته بودند هم فکر می‌کنم از ترسشان که یکوقت گریبان آنها گرفته نشود با شتاب از اتوبوس پیاده شدند. شاید از طبقه اول هم عده‌ای پیاده شدند چون یکباره 15- 10 مسافر پیاده شدند و این غیر عادی بود. فورا یک تاکسی گرفتیم و باهم برگشتیم کیهان و بحث در باره این که، این حركت یک ماجراجوئی بود و یا جسارت انقلابی ادامه یافت.

سعید سلطانپور هم در میان طیف روشنفکران چپ دارای چنین روحیه‌ای بود. خیلی تند و مهاجم. فکر می‌کنم می‌خواست گلسرخی دیگری بشود که البته در جمهوری اسلامی هم سرنوشت با او شد، بی‌آنکه فرصتی مانند گلسرخی پیدا کند تا استقبال از مرگ و اعدام را در تلویزیون نشان بدهد. من این روحیه را در سلطانپور همان شب تحصن تاریخی در دانشگاه صنعتی آریامهر که از وقایع مهم دوران انقلاب 57 است حدس زدم. از همانجا وقتی بدشواری توصیه به آذین را برای خاتمه تحصن پذیرفت برایم مسجل شد که او می‌خواهد پا جای پای گلسرخی بگذارد. هاتفی خیلی به سلطانپور علاقمند بود و با هم بسیار دوست بودند. او تجربه ناتمام کار روی گلسرخی را می‌خواست با سلطانپور ادامه بدهد و به همین دلیل شب‌های متوالی به شب زنده داری و بحث بر سر شیوه مبارزه در خانه هاتفی گذشت. شتاب انقلاب سیر عادی همه امور را بهم ریخت و توفان میوه‌های ناپخته و نارسیده بسیاری روی زمین ریخت. سلطانپور با موج چپ روی در سالهای اول پس از انقلاب رفت و ناجوانمردانه اعدامش کردند.

ارتباط عاطفی، همراه با بحث سیاسی شیوه‌ هاتفی بود. بسیار با حوصله و انسانی بحث را گام به گام پیش می‌برد، بی‌آنکه طرف حدس بزند آن که بحث می‌کند خودش رهبری یک سازمان مخفی بسیار مهم را که ساواک در به در در جستجویش هست برعهده دارد. بعنوان نمونه‌ از رابطه‌های عمیق انسانی هاتفی برایتان می‌گویم که بعد از اعدام گلسرخی تا مدت‌ها هاتفی کمی از بودجه کیهان که در اختیارش بود و بخشی هم از جیب خودش به عاطفه گرگین همسر گلسرخی کمک مالی می‌کرد. در آن دوران عاطفه که از زندان بیرون آمده و سابقه سیاسی داشت و جائی کار پیدا نمی کرد، درآمدی نداشت و در یک آپارتمان کوچک و ساده در طبقه همکف، در یکی از کوچه‌های پشت فروشگاه فردوسی زندگی می‌کرد. چند بار این کمک را خود من برای عاطفه بردم. برای نخستین بار منوچهر هزار خانی را هم که بعد از اعدام گلسرخی به عاطفه و دامون پسر خردسال و چشم درشت و زیبای آنها سر می‌زد آنجا دیدم.

اما برگردیم به آن بخش از فعالیت‌های نوید که می‌خواهم در گفتگوی امروز برایتان بگویم و در ابتدا هم گفتم. یعنی ارتباط‌ های سازمان نوید با طیف سیاسیون و مذهبیون.

مرحوم "علی بابائی" که همراه سران نهضت آزادی محاکمه و 6 سال هم در زندان مانده بود، نسبت دور فامیلی با هاتفی داشت. او اولین سر پل تماس ما با نهضت آزادی شد، که البته تشکیلات پس از انقلاب را نداشت و امثال دکتر یزدی اصلا در ایران نبودند. نهضت آزادی در مهندس بازرگان خلاصه می شد. با تشویق او به مقاله نویسی برای کیهان که فوق العاده هم از آن استقبال کرد، گام بلند را برداشتیم. نوشته‌هایش را ویراستاری، تایپ و با نام خودش منتشر می‌کردیم و سوژه برای مقاله‌های بعدی هم دراختیارش می‌گذاشتیم. در میدان باغشاه سابق، من هفته‌ای یکبار به دیدنش می‌رفتم و مناسبات بسیار صمیمانه ‌ای میان ما برقرار شد که در مهاجرت و دوران بیماری لاعلاج او هم ادامه یافت. علیرغم وضع زندگی و مالی نسبتا خوبی که داشت، بسیار ساده زندگی می‌کرد. او سالها نماینده قطعات یدکی چند کارخانه اتومبیل سازی خارجی از جمله "لادا"ی روسی بود و دفتر بزرگش نیمی از ضلع شمال شرقی میدان را می‌گرفت. خودش در طبقه دوم دفتر داشت و طبقه اول محوطه‌ای سرپوشیده اما وسیع بود. بهرحال، نان و ماست ناهارش بود و پول توجیبی خیلی از آقایانی که بعدا به حاکمیت جمهوری اسلامی رسیدند و از پشت به او خنجر زدند را تامین می‌کرد. از جمله شیخ جعفر شجونی که حالا در جمع اصولگرایان و مریدان مصباحی یزدی سینه می زند و قبلا هم از قزوین نماینده مجلس شده بود! درحالیکه در آن دوران خود را در صف روشنفکران مذهبی جا زده بود. من بخوبی یادم هست که یکبار با علی بابائی رفتیم مجلس ختم یکی از ملی مذهبی‌ها و شیخ شجونی هم که تازه از زندان بیرون آمده بود، به احترام همین از زندان بیرون آمدن در کنار افراد صف مقدم نشسته بود. تعارف کردند که منبر برود تا از صاحب عزا پول مجلس برایش بگیرند، چون دستش خیلی تنگ بود. گفت که تازه از زندان آمده و خیلی از آیه‌ها و حرف‌های منبری را فراموش کرده است. علی بابائی زیر بغلش را گرفت و تا پای منبر بردش و او رفت بالا. واقعا هم یکی دو بار بالای منبر سر خواندن آیه‌ها گیر کرد و از پائین علی بابائی زمزمه کرد تا یادش بیاید. وقتی پائین آمد مقداری پول در پاکت گذاشته و بعنوان حق منبر بهش دادند و او هم چند بار از علی بابائی تشکر کرد. حیف بود اگر این خاطره را نمی گفتم تا یادی از این خصلت‌های انسانی و لوتی منشانه مرحوم علی بابائی نکنم و از نمک نشناسی امثال شیخ شجونی ها.

نقل قولی از حضرت علی هست که یک دنیا حرف و تجربه است. عربی اش را یادم نیست اما ترجمه فارسی اش اینست: «بترس از دشمنی و کینه آن کسی که بیشترین محبت را به او می کنی»!

بهرحال، علی بابائی پل ما شد با نهضت آزادی. او با بازرگان و بقیه آقایان ارتباط محکمی داشت و از سران بود. همین ارتباط بعدها پل ارتباطی ما شد با مرحوم آیت الله طالقانی و حاج رضائی، پدر رضائی‌ها در سازمان مجاهدین خلق و مسائلی که بموقع خواهم گفت.

اولین نامه علی اصغرحاج سیدجوادی که اگر اشتباه نکنم خطاب بود به هویدا، در آن زمان یک حرکت جسورانه بود. این نامه را بلافاصله فرستادیم به اروپای غربی و از آنجا هم رفت و رسید بدست رهبری حزب. در فاصله اندکی کیانوری یک نامه بسیار کوتاه که بیشتر شبیه یک تلگراف با خط بسیار ریز بود فرستاد. این نامه در واقع یک جمله بیشتر نبود با این مضمون «در رابطه با آن نامه‌ ای که فرستاده بودید، اشتباه دوران اولیه ما با مصدق را مبادا تکرار کنید».

این پیام یعنی برقراری ارتباط با سید جوادی و ملیون و هر کمکی که از دستمان بر می‌ آید. هاتفی سیدجوادی را از دوران همکاری او با کیهان می‌شناخت و به آسانی می‌توانست برای دیدار به خانه‌اش برود. اما دیدار مکرر بهانه می‌خواست و این بهانه هم خیلی زود فراهم شد. سید جوادی در لیست 14 نفره ممنوع القلم‌های پس از اعلام حزب رستاخیر قرار گرفته و خانه نشین شده بود و حق آمدن به کیهان را دیگر نداشت. هاتفی به مصباح زاده صاحب کیهان پیشنهاد کرده بود، تا لغو شدن دستور شاه برای اخراج ممنوع القلم ها، برای اینکه ارتباط سید جوادی با کیهان قطع نشود حقوق او بصورت فردی پرداخت شود و در مقابل سیدجوادی هم از مطبوعات فرانسه مطلب ترجمه کند و بدون ذکر نامش درکیهان منتشر شود. این تقریبا یک کار ممنوعه بود که مصباح زاده صرفا بدلیل اعتمادی که به سلامت شخصیتی و حسن نیت هاتفی و راز داری او داشت آن را قبول کرده بود. به این ترتیب باید روزنامه‌های فرانسه زبانی که به کیهان می‌رسید را جمع کرده و به سید جوادی درخانه‌اش رساند که مقاله از میان آنها در خانه‌ اش ترجمه کند و حق الترجمه هم بصورت چک حامل برایش فرستاده میشد. مطبوعات را من جمع کرده و آخر هفته‌ها برای سید جوادی می‌بردم و برای دادن چک هم اغلب، اول برج با هاتفی با هم می‌رفتیم به خانه سید جوادی و آن را در یک پاکت در بسته می‌داد. با انتشار نامه به هویدا، هاتفی ضمن ستایش از سیدجوادی برای این جسارتش توصیه کرد که کم کم به خود دربار نزدیک شود و کانون قدرت را خطاب قرار دهد. سیدجوادی کاملا با این فکر همآهنگ بود، اما امکان تایپ و تکثیر و توزیع نداشت. قرار شد من نامه‌ها را تایپ و چند نسخه ‌ای هم تکثیر کرده و به خودش بازگردانم. با این قرار چند نامه او به باهری مدیرکل وقت دربار و رئیس دفتر شاه که ظاهرا سالم تر از بقیه بود و سپس خود شاه را من در کیهان تایپ و کپی کردم. شب ساعت 12 که دیگر هیچکس در تحریریه کیهان نبود به آنجا می‌رفتم و با استفاده از دستگاه تایپی که روی میز خودم بود آنها را تایپ کرده و سپس در همان کیهان کپی میکردم. اغلب این کار تا نیمه شب طول می‌کشید و صبح زود نسخه های کپی شده را همراه با دستخط سید جوادی برایش می‌بردم و سپس به کیهان بازگشته و کار معمول روزانه را شروع می‌کردم. در آن دوران سید جوادی کتاب "محمد پیامبری که از نو باید شناخت" را ترجمه و منتشر کرده بود که خیلی در میان جوان‌های مذهبی دانشگاه‌ها وحتی مذهبیون استخواندار گل کرده بود. سیدجوادی به دو نفر خیلی علاقمند بود. علی شریعتی و خلیل ملکی. روزی که خبر در گذشت ناگهانی علی شریعتی به کیهان رسید، من و هاتفی برای تسلیت به دیدن سیدجوادی رفتیم. واقعا متاثر و منقلب بود. اتفاقا سر کوچه ای که خانه اش در آن بود باهم سینه به سینه شدیم و سپس با هم رفتیم به خانه اش. گرایش او به خلیل ملکی همراه بود با کینه نسبت به حزب توده ایران و کار دشوار ما برای قرار داشتن در کنار او از این پل دشوار باید می‌گذشت. از نظر ما آتش بیار این کینه در درجه اول "اسلام کاظمیه" بود که یک طبقه بالای مجموعه ساختمانی سید جوادی زندگی می‌کرد و ارتباط مستمر و روزانه با سید داشت و بعد هم شمس آل احمد برادر جلال آل احمد که او هم در همان مجموعه زندگی می‌کرد و مرتب به خانه سیدجوادی سر می‌زد. یک انتشاراتی راه انداخته بود و نان برادری با جلال آل احمد را می‌خورد. بیش از آنکه رزمی باشد بزمی بود. رحمت الله مراغه‌ای هم در این جمع بود، اما رابطه اش با سید جوادی در حد اسلام کاظمیه و شمس آل احمد نبود. مراغه ای پلی بود بین مذهبیون و روحانیون قم و شخص آیت الله شریعتمداری با علی امینی. مراغه‌ ای همان زمان‌ها هم مبلغ و مرید آیت الله شریعتمداری بود و پس از انقلاب هم در تبریز حزب خلق مسلمان را با حمایت آیت الله شریعتمداری برپا کرد که پایان آن ماجرا به ماجرای کودتای قطب زاده وصل شد و منجر به دستگیری و اعتراف گیری از شریعتمداری و سپس مرگ او شد. کسانی که حوادث سالهای اول پس از انقلاب را بخاطر داشته باشند خوب میدانند ماجرای حزب خلق مسلمان چیست و چه نقشی توانست این حزب طی مدت کوتاهی در تبریز بازی کند. آنها خیلی خوب مردم را بسیج کردند و حتی موفق شدند برای مدت کوتاهی رادیو تلویزیون تبریز را هم بگیرند.

این جمع که اسمشان را بردم خودشان را مرید و تابع سید جوادی نشان میدادند، اما درعین حال نظرات و گرایش‌های سیاسی خودشان را هم داشتند و زیر گوش او زمزمه می کردند. ما میدانستیم که اسلام کاظمیه از پیشکاران علی امینی نخست وزیر دوران اصلاحات کندی در ایران است و روزهای چهارشنبه در جلسات باغ فخرالدوله که خانه امینی در آنجا بود شرکت می‌کند. هاتفی به هیچ وجه با توده‌ای ستیزی آنها مقابله نمی کرد و بارها به من گفته بود که وقت و اهمیت ارتباط را نباید قربانی توضیحاتی کرد که هیچوقت هم نتیجه نخواهد داد. آنها هر کدام به کانون‌های خبری مختلف راه دارند و باید دانست در آن کانون‌ها چه می‌گذرد. به همین دلیل هر بار که آنها را درخانه سیدجوادی می‌دیدیم هاتفی خیلی هم با آنها و بویژه با اسلام کاظمیه و رحمت الله مراغه ‌ای گرم و دوستانه برخورد می‌کرد. اتفاقا خبرهای دست اولی که از کنار علی امینی می‌رسید خیلی به ما کمک میکرد تا بدانیم در دستگاه حکومتی چه می‌گذرد. جلسات امینی وقتی منظم تر و پر و پیمان تر شد فهمیدیم ندائی از یک جائی به او رسیده و باید کار شاه و دربار خراب باشد و در تنگنا. اسلام کاظمیه همه این خبرها را جمع کرده و دسته کرده تحویل سید جوادی می‌داد. مثلا نوید اولین نشریه‌ ای بود که اعدام سرلشکر مقربی را اعلام کرد. خیلی‌ها فکر کرده بودند که لابد سفارت شوروی خبر دست اول را به ما داده است. اما در حقیقت خبر از خانه سیدجوادی در آمد. همسر سرلشگر مقربی به گفته خود سید جوادی با چشم گریان رفته بود خانه سیدجوادی و ماجرای دستگیری و اعدام فوری شوهرش را به اطلاع او رسانده بود. شاید سید از جای دیگری هم این خبر را داشت، اما به ما از قول همسر مقربی گفت. سرلشگر مقربی از افسران با سواد ارتش و معاون ارتشبد طوفانیان مامور خریدهای نظامی شاه بود. زبان های انگلیسی، فرانسه و روسی میدانست و در ارتباط با انتقال اطلاعاتی که از این خریدها داشت به کانال های شوروی دستگیر شد. البته گویا سالها این اطلاعات را میداده و یکبار بصورت بسیار اتفاقی بی سیم مخصوص او در خانه اش لو می رود. من بعدها بصورت اتفاقی اطلاعات بیشتری در باره لو رفتن او پیدا کردم که شاید برایتان گفتم. البته ارتشبد فردوست هم در خاطرات در باره لو رفتن مقربی و اعدامش چیزهائی گفته است.

سقوط هویدا می‌توانست جاده صاف کن سیدجوادی برای حضور در کانون مرکزی حکومت شود. حتی ما خودمان، با آن سفارشی که کیانوری طی نامه کوتاهش کرده و غیر مستقیم او را با مصدق مقایسه کرده بود، فکر میکردیم شاه آنقدر عقل در سرش باشد که منتقد سفت و سخت دولت هویدا را که توی دم و دستگاه نبوده، اسم و رسمی در میان نخبگان و تحصیل کردگان و حتی مذهبیون و روحانیون دارد و آلوده هم نیست جلو کشیده و تمایل خود را برای نخست وزیر شدن او ابراز کند. بعد از ظهر همان روز که هویدا سقوط کرد و تیتر اول روزنامه‌های عصر شد، من و هاتفی رفتیم به دیدن سیدجوادی در خانه اش. از پاشنه در تا داخل اتاق پذیرائی خانه اش آدم ایستاده بود تا به او تبریک بگویند. همه اینها حدس زده بودند سید جوادی نخست وزیر خواهد شد، اما همه اشتباه کرده بودند زیرا شاه کم عقل تر، کند ذهن تر و ترسوتر از این حرف‌ها بود و خودش و دم و دستگاهش هم آلوده تر از آن که بتواند با تغییرات مهم و اساسی بموقع موافقت کند. ضمن اینکه از لولوی امینی هم همچنان می‌ترسید و از اینکه کار‌ها از دستش در بیاید و او فقط شاه شود نه حاکم مطلق العنان وحشت داشت. سید جوادی خودش هم تصور نمی کرد، حداقل در آن مرحله و به این سرعت شاه تن به عقب نشینی بدهد و به همین دلیل همان روز به محض آنکه ما وارد شدیم، از بقیه جدا شد و آمد به استقبال ما و اشاره کرد که به اتاق دیگری برویم که اغیار نباشند. در آنجا گفت که شماها را این جماعت نبینند و نشناسند بهتر است. بعضی از اینها آمده اند و پیشنهاد تهیه "فراک" (لباس مخصوص شرفیابی) می‌کنند. مگسانند، اما من شیرینی مربائی نیستم! اسلام کاظمیه و شمس آل احمد آن روز در خانه سیدجوادی نقش پروانه را در اطراف شمع وجود سید جوادی بازی میکردند. شمس کمی روشنفکرانه و کاظمیه بیشتر سیاسی و با پز راه داشتن به محفل سیاسی علی امینی و آیت الله شریعتمداری.

با ورود به سال 56 این تحرکات و دیدارها و بحث‌ها بسیار وسعت گرفت.

 

-  چرا همین دیدارها و مناسبات را با به آذین برقرار نکردید؟

 

- من جلوتر، دلیل فاصله داشتن با امثال به .آذین را برای شما گفتم. ببینید! در آن دوران ما یک استراتژی برای خودمان در نظر گرفته بودیم. این استراتژی سه محور یا تاکتیک داشت. استراتژی عبارت از حضور و فعالیت حزب در داخل کشور. تاکتیک‌های سه گانه ما هم به این ترتیب بود که برایتان می‌گویم:

1 - چهره‌های شناخته شده و قدیمی توده‌ای تابلوی حزب هستند. آنها نباید در هیچ رابطه سازمانی قرار بگیرند و زیر ضربه بروند. نقش حضور مستقل آنها در جامعه خودش به معنای حضور حزب در جامعه است. امثال به.آذین، سیاوس کسرائی و دیگران چنین شخصیت هائی بودند و ما به آنها نزدیک نمی شدیم، مگر برحسب ضرورت و آن هم نه در ارتباط با نوید و کارهای تشکیلاتی. مثل نمونه‌ای که قبلا و در ارتباط با ماجرای "ارث در اتحاد شوروی" و گیر کردن گروه منشعب بر سر این ماجرا برایتان گفتم که مجبور شدیم کسرائی را واسطه کرده و به دیدن به آذین برویم.

2 - دومین تاکتیک انتشار اخبار و اطلاعاتی بود که بدست می‌آوردیم. این تاکتیک درعین حال که افشاگری بود و آگاهی دهنده به مردم، حضور حزب را در جامعه نشان میداد. با این شیوه ما نشان میدادیم که چشم وگوش‌های حزب در همه جا و حتی زیر گوش حاکمیت هست و فعال هم هست، اما رد پای افراد را نمی توان پیدا کرد. بخشی از تاکتیک اول، یعنی نزدیک نشدن به چهره‌های تابلوی حزبی مانند به. آذین همین بود. یعنی پرهیز از این که ساواک برای یافتن کانال‌های اطلاعاتی و خبری نوید آنها را زیر نظر بگیرند و به ما برسد و یا خود آنها را به دلیل ارتباط با ما زیر ضربه ببرد.

3 - سومین تاکتیک برای تحقق آن استراتژی ارائه نظر، تحلیل و ارزیابی دقیق از جامعه و حکومت بود. این تاکتیک بویژه در جریان انشعاب در سازمان چریک‌های فدائی و جلب و جذب آنها به نوید و قبول مشی و نگاه حزب به ویژگی‌های جامعه ایران درستی خود را بیش از دیگر عرصه‌ها نشان داد. البته از اواخر سال 55 و سپس طول سال 56 و 57 تا انقلاب، بویژه در میان سیاسیون ایران این ارزیابی‌ها و تحلیل‌ها خیلی جای خود را باز کرد و حتی پشتوانه فکری شد برای توده‌ای‌های همچنان سیاسی مانده، اما منفرد و غیر فعالی که از کودتای 28 مرداد باقی مانده و اندیشه‌های خود را حفظ کرده بودند. این بذر در کنار اخباری که نوید منتشر می‌کرد به چنان اعتباری تبدیل شده بود که در سال 57 سیل تمایل برای پیوستن به سازمان نوید راه افتاد. این استقبال و تمایل چنان زیاد بود که ما نمی دانستیم چگونه آن را جمع و جور کنیم که ضربه‌ای متوجه هسته مرکزی نوید نشود. شما همین حالا هم اگر پیگیری کنید خیلی از کسانی که می‌گویند به نوید پیوسته بودند و یا با نوید کار می‌کردند حاصل همین دوران اند نه آن سالهای قبل از 1356و حتی 1357. بحث من پایداری و حزبیت افراد نیست، ‌ای بسا کسانی که در سال 57 به نوید پیوستند کادرهائی ورزیده تر و پایدارتری به نسبت برخی قدیمی‌ها هم شدند و یا برعکس. من فقط می‌خواهم به سیر رویدادها اشاره کنم.

این تاکتیک‌ها برای رسیدن به آن استراتژی که گفتم بسیار کارآمد بود و شما اگر دقت کنید الان هم تقریبا همین تاکتیک‌ها و همان استراتژی با اندک تفاوت هائی در راه توده دنبال می‌شود. یعنی از ابتدای انتشار دوره دوم راه توده که به مهرماه 1371 بر میگردد این مشی 22 سال

 دنبال شد و ادامه هم دارد و خود شماها هم کاملا با آن آشنائی اید و بقولی "صاحب خانه"!

بحث ما در این بخش از گفتگوها درباره فعالیت‌های سیاسی نوید است که روی بیرونی نداشت، اما نتایج بسیار مهم بیرونی داشت و کمتر می‌دانستند یا حتی میدانند که در آن سال‌ها، بویژه شخص رحمان هاتفی چه نقش مهمی را در این رابطه ایفاء کرد. این توضیحات لازم است، زیرا صرف بیان شعاری "حیدرمهرگان قهرمان توده‌ای" می‌شود یک استفاده ابزاری بی‌آنکه گفته شود سازمان نویدی که او بنیانگذاری کرد و نقش بسیار گسترده و مهمی که ایفاء کرد چه بود؟ او در حقیقت از 1353 تا 1357 و به ایران آمدن زنده یاد جوانشیر و سپس بهزادی و کیانوری و بقیه، رهبر حزب توده ایران در داخل کشور بود. بی‌اغراق می‌گویم که او یک تنه کار دبیرکلی و هیات سیاسی را در بغرنج ترین شرایط و درحالیکه خودش معاون سردبیر پرتیراژترین روزنامه کشور بود انجام میداد. اگر بنا بر این باشد که از او تجلیل شود، باید این گوشه‌های پنهان مانده گفته و نوشته شود و اگر چیزی از او باید آموخته شود، همین مشیء  و سلوک و شنای ماهرانه در شرایط بغرنج است.

من برای ثبت در تاریخ این را می‌گویم که سران نهضت آزادی و حتی شخص مهندس بازرگان تا اواخر سال 56 اصلا آماده حضور در عرصه سیاسی و مبارزاتی نبودند. همین وضع را روحانیون قم هم داشتند. مثلا سیدجوادی تلاش زیادی می‌کرد تا روحانیون قم به میدان کشیده شوند. یکبار که برای بحث درباره همین مسئله به خانه سید جوادی رفته بودیم تا بدانیم نتیجه تلاش هایش به کجا انجامیده، اشاره به چند جوان 24- 25  ساله‌ای کرد که به دیدنش آمده بودند و گوشه سالن پذیرائی خانه اش نشسته بودند. لباس‌های بسیار ساده به تن داشتند و ته ریش نرمی هم به صورت. زیر گوش ما گفت که اینها از قم آمده اند و طلبه اند. پیام آقایان مرعشی و گلپایگانی را آورده اند. آقایان پیام فرستاده اند که ما اعلامیه سیاسی بلد نیستیم بنویسیم، شما بنویسید و منتشر کنید ما حمایت می‌کنیم. سید سپس با همان زهرخند ته گلوئی اش گفت: "حرف اصلی اینست که اهل این کارها نیستند." و سپس اضافه کرد که حتی این جوان‌ها هم از این پاسخ دلخورند و شرمنده. ارزیابی درستی کرده بود. همین طلبه‌ها بعدا نیروی پرتوان آیت الله خمینی شدند چون از اجاق امثال مرعشی و گلپایگانی آتشی بلند نمی شد. البته این دو بعد از انقلاب هرکدامشان به قطبی مذهبی تبدیل شدند و چوب لای چرخ آیت الله خمینی گذاشتند، اما آن سالها همین بودند که برایتان گفتم.

ما روی به میدان کشیدن هر دو متمرکز شده بودیم و همانطور که گفتم پل ارتباطی هم علی اصغر حاج سیدجوادی بود که خوشبختانه در قید حیات است و مقیم فرانسه و مرحوم علی بابائی. علی بابائی چند بار در پاسخ به ما که چرا مهندس بازرگان تحرکی از خودش نشان نمی دهد گفت که او در ملاقات‌ها یا سکوت می‌کند و یا خود را به نشنیدن می‌زند. یکبار همراه با علی بابائی رفتیم به دیدار حاج سیدجوادی. علی بابائی از همین انفعال نالید و سید جوادی قبول کرد که خودش با بازرگان تماس بگیرد. این مربوط به دورانی بود که او دیگر نامه هایش خطاب به دربار را شروع کرده بود و همچنان که روی لبه شمشیر راه می‌رفت، آتش توپخانه نامه هایش را هر بار تند تر می‌کرد و واقعا نیازمند آتش‌های پهلوئی بود تا یک تنه جلو نباشد. هفته بعد سید جوادی را دیدیم و او با دلخوری و ناراحتی گفت که مهندس بازرگان قبول نمی کند و می‌گوید "ما دیگر بازنشسته شده ایم". البته این اعلام بازنشستگی زیاد طول نکشید و آنها هم وارد میدان شدند که بنظر ما دو دلیل داشت. نخست این که وقتی وارد میدان شدند که فضا تقریبا باز شده و دندان ساواک کند شده بود و دوم این که آنها با دیدن 10 شب شعر کانون نویسندگان ایران درانستیتو گوته تهران و نقش برجسته به آذین در رهبری آن، از میدان دار شدن چپ و بویژه رشد حضور توده ایها ترسیده بودند و آمدند که میدان خالی نماند برای چپ ها. پشت این حضور هم البته بازار و سران سیاسی و سابقه دار آن و روحانیونی بودند که با بازار ارتباط داشتند و از نظر مالی حتی وابسته به بازار بودند. ما همه این نکات را میدانستیم و اساسا برایمان مهم نبود که آنها با چه انگیزه‌ای به میدان می‌آیند. مهم این بود که همه به میدان بیآیند. مهم پیش بردن کار جبهه‌ای بود. یعنی همان جبهه واحد ضد دیکتاتوری که شعار اصلی حزب در دهه منجر به انقلاب 57 بود. در همین دوران پل دوم را ما توانستیم از طریق حاج مصلحی که از چهره‌های خوش نام بازار تهران بود با این طیف برقرار کنیم. نسبتی فامیلی با علی بابائی داشت و انسان بسیار شریفی هم بود. من امیدوارم وقتی آقایان مذهبیون هم می‌خواهند در باره توده ای‌ها قضاوت کنند و یا سخن بگویند این مقدار جسارت و انصاف ما را داشته باشند که شاهدید ما در معرفی آنها و فعالیتشان در آن سالهای منجر به انقلاب 57 داریم. این ارتباط‌ها در سال 57 بسیار گسترده شد که بعدا برایتان خواهم گفت. تا یادم نرفته، در همینجا و چون در باره این دوران صحبت می‌کنیم، یادی هم بکنم از روحانی بسیار شریف و با شهامتی بنام امید نجف آبادی که بعدها به بهانه ارتباط با ماجرای سید مهدی هاشمی لاجوردی و ری شهری اعدامش کردند. من وقتی او را دیدم که تازه از زندان آزاد شده بود و برای گرفتن خرج نان روزانه اش به دفتر علی بابائی در میدان باغشاه می‌آمد. بعد از انقلاب دادستان انقلاب اصفهان شد و بدنبال صدور و اجرای حکم اعدام مهدی میراشرافی از اصفهان خارج شده و آمد تهران به دیدن علی بابائی. میراشرافی یکی از کارگردان‌های حوادث منجر به کودتای 28 مرداد بود که زیر گوش آیت الله کاشانی و در بیت او علیه مصدق تفتین می‌کرد و روز کودتا هم از پشت میکروفن رادیو تهران پیروزی کودتا را اعلام کرد. امیدنجف آبادی برای یک چنین فردی حکم اعدام صادر کرد و خودش هم اجرای آن را سازمان داد و سپس برای آنکه شبکه نفوذی حجتیه در دم و دستگاه جمهوری اسلامی و در مرکزیت حزب جمهوری اسلامی قتلش را ترتیب ندهند و یا دستگیرش نکنند به تهران آمد. او از مریدان و مقلدان پا برجای آیت الله منتظری بود و امثال آیت و بقائی که از رهبران حزب زحمتکشان بودند و با حجتیه ارتباط داشتند بشدت مخالف اعدام میراشرافی بودند زیرا از خودشان بود. آیت حتی در شورای رهبری حزب جمهوری اسلامی بود و درمجلس تدوین قانون اساسی نقش مهمی در گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی بازی کرد. درحقیقت ماموریتی انگلیسی را برای حفظ سیستم سلطنتی از نوع مذهبی آن را اجرا کرد.

 

- ماجرای چاپ نوید که اینجا مطرح شد برای ما خیلی جالب بود. مخصوصا شایعاتی که درباره آن وجود داشت. نوید بالاخره کجا چاپ می‌شد و چه امکانی داشت. چاپخانه داشتید و یا در چاپخانه‌های شهر چاپ می‌کردید؟

 

5 - کتاب ها را بخوانیم

 

گفتگو را با همان سئوال پایانی بخش قبلی آغاز ‌کنیم. اما پیش از پرداختن به آن، چاره‌ای

نیست که به چند نکته هم اشاره کنم.

نخست آنکه، در فعالیت هائی که توضیح می‌دهم و بی‌شک کامل هم نیست، هستند و یا بودند دیگرانی که در متن بخش‌ها و عرصه‌های دیگری از تلاش‌ها و فعالیت‌های سازمان نوید حضور داشتند که اطلاعات من در باره فعالیت‌ها و هویت آنها یا کافی نیست و یا اساسا اطلاع ندارم. من آنچه را شاهد بوده و حضور داشته ام می‌گویم و خوشبختانه هنوز برخی چهره‌های مذهبی و ملی و توده‌ای که در این گفتگو نام آنها مطرح می‌شود در قید حیات هستند و باندازه کافی هم زبان گویا و قلم شیوا دارند که اگر اندکی انحراف در این گفته‌ها باشد، توضیح دهند. اتفاقا یکی از دلائلی که من پیشنهاد شما رفقا را برای این گفتگو، پس از چند ماه فکر کردن به موضوع قبول کردم همین نکته بود. یعنی زنده بودن برخی چهره‌ها که نیاز به وکیل و وصی تسخیری ندارند و خودشان می‌توانند سخن بگویند و بیم آن می‌رود که با گذشت زمان و در گذشت آنها، دیگر شاهدی برای این گفته‌ها نباشد که در اینصورت هرچه را بگویم و بنویسم خواهند گفت از خودش در می‌آورد، خودش را می‌ خواهد بزرگ کند، دارند شجره نامه برای راه توده درست می‌کنند و الی آخر. من توصیه می‌کنم مجموعه این پیام‌ها را جمع کنید تا یکجا آنها را با برخی توضیحات منتشر کنیم. البته پیام هائی که حرفی برای گفتن دارند والا به جنگ روانی مخالفان، برخی تنگ نظرات، عده ای همیشه منتقد و درعین حال همیشه منفع، برای فلج سازی راه توده نباید اعتناء کرد، همانگونه که در این 22 سال نکردیم.

شما اشاره به پیام هائی کردید که از ایران روی پیامگیر دریافت داشته‌اید. این پیام‌ها همانطور که خود شما هم مشاهده کرده‌اید دو گونه اند. برخی از آنها را افرادی از میان نسل جدید و جوان کشور نوشته اند که بسیار هم دلگرم کننده وجالب است و موافقم که یکی از آنها را در همین شماره راه توده منتشر کنیم. برخی پیام‌ها نیز از خزانه غیب می‌رسد که عمدتا درجهت تخریب، مخدوش کردن این گفتگو و وادار کردن ما به سکوت- حتی با دلسوزی‌های امنیتی!- است، تا هرچه را دلشان می‌خواسته و میخواهد بنام تاریخ دوران فعالیت حزب در جمهوری اسلامی بگویند و بنویسند و کسی نباشد تا خلاف گفته‌های آنها بنویسد و بگوید. مثلا شما اشاره کردید که با خطاب قرار دادن من با نام مستعاری که در سالهای بعد از انقلاب داشته‌ام، یعنی "بابک" پیام هائی فرستاده‌اند. اینها بیشتر دست پخت آن آقایان است. شما نگاه کنید و مرور کنید حافظه خودتان را و ببینید در این سالها چگونه هرکسی را که اطلاعاتی داشته و پشت به حزب کرده در این رادیوهای فارسی زبان بزرگ کرده و یک مدتی هم تبدیل به بلندگوی ضد توده‌ای کردند. از فلان راننده رفیق کیانوری تا فلان شاگرد جوان رفیق طبری که نمک را خورد و نمکدان را شکست. در داخل هم همینطور است. از آقای عبدالله شهبازی که اخیرا در سایت خودش رسما نوشت که کتاب "کژراهه" و کتاب "حزب توده از آغاز تا فروپاشی" و یا کتاب "خاطرات کیانوری" که ظاهرا منظور کتابی است که با همین عنوان منتشر شد و نه کتاب "گفتگو با تاریخ" را نوشته و منتشر کرده تا آقای پرتوی که ویراستار کتاب "شورشیان آرمانخواه" شد و اتفاقا حاشیه‌های مستندی هم بر آن نوشته است. هیچکس نه در داخل و نه درخارج، نه در داخل حکومت و نه در خارج از حکومت مدعی این آقایان و این نوشته‌ها نیست، اما به محض اینکه ما انتشار سلسله مقالات "سه چهره درانقلاب 57" را شروع کردیم و یا صادقانه انتشار اطلاعاتی را درباره فعالیت سالهای فعالیت سازمان نوید و سالهای اول پس از پیروزی انقلاب 57 شروع کردیم به گفتن، سیل پیام و نامه و ایمیل تخریبی و بازدارنده شروع شد. این ارکستر همآهنگ دراینجا هم متوقف نخواهد شد. مثلا آقای خان بابا تهرانی که یک روزگاری از چندکیلومتری رهبری حزب توده ایران در مهاجرت رد شده مشاهدات و اطلاعات شخصی خودش را با نگاهی از درون و نگاهی از بیرون منتشر می‌کند و بی‌وقفه هم در هر بزنگاهی مرجع رادیوهای فارسی زبان است برای اظهار نظر در باره حزب توده ایران، ولی کسی مدعی امثال ایشان نیست. و یا آقای امیرخسروی که نزدیک 30 سال است از حزب توده ایران رفته هم هنوز بعنوان مرجع برای اظهار نظرهای حزبی مراجعه می کنند. اما کسی نمی آید حتی درباره مرگ مریم فیروز با توده‌ای‌های استوار مانده گفتگو کند. حالا هم مدتی است که یک ماجرای تازه شروع شده که گفتنش خالی از لطف نیست. ظاهرا از مدتی پیش در امریکا و کانادا مُد شده که برخی ایرانی‌های نیمچه سیاسی قدیم، برای تزهای دوره دکترای خود بررسی تاریخ حزب و بویژه دوران فعالیت حزب پس از سقوط رژیم شاه و یا بررسی شخصیت و دیدگاه‌های شخص کیانوری را انتخاب کنند. این ماجرا غیر از آن مصاحبه‌ها و اظهار نظرهای به ظاهرا فاضلانه و تحقیقاتی آقای عباس میلانی است که هنوز مانند دوران فعالیت سیاسی کوتاه مدتش در داخل کشور که ختم به دستگیری یک عده ای شد، هیچ فرصتی را برای حمله به حزب توده ایران از دست نمی دهد.

مثلا چند ماه پیش آقائی از کانادا یا امریکا به تلفن راه توده زنگ زده و خواهان تماس با سردبیر راه توده شده بود. روز بعد طبق قراری که روی پیامگیر تلفن گذاشته بود پای تلفن نشستم تا ایشان تماس بگیرد. تماس گرفت و ابتدا شروع کرد کلی تعریف از راه توده و کیانوری و بعد هم سئوالاتش را شروع کرد. من از ایشان پرسیدم که شما این سئوالات را برای چه هدفی طرح می‌کنید و ضمنا الان یکساعت است حرف می‌زنیم و ظاهرا سئوالات پایانی ندارد. راست و پوست کنده گفت که مشغول نوشتن یک تز دکتراست و به این پاسخ‌ها برای آن تز دانشگاهی اش نیازمند است و عجله هم دارد چون فقط 15 روز دیگر وقت دارد. من گفتم که شما تز دانشگاهی دارید، به من چه مربوط است و چرا من باید وقتم را دراختیار شما بگذارم؟ گفت این تز، دفاع از کیانوری است. من گفتم که مسئولیت دفاع از کیانوری با من نیست و ضمنا سئوالات شماهم چنین سمت گیری را نشان نمیدهد، بلکه برعکس آنست. خلاصه کار کشید به آنجا که ایشان خواهان پاسخ من به 15 سئوال در باره سالهای فعالیت علنی حزب توده ایران در جمهوری اسلامی شد و من هم گفتم حرفی ندارم اما لطفا شما هزینه این وقتی را که می‌گیرید به حساب بانکی راه توده واریز کنید تا ما آن را به زخم هزینه تلفن و سایت راه توده بزنیم و بعد تماس بگیرید. در اینصورت به روی چشم. ایشان هم رفت که فکرهایش را بکند و برگردد که خوشبختانه رفت و برنگشت. مورد دیگری را برایتان بگویم که شاید در ارتباط با همین مورد بالا باشد.

کتابی با عنوان "خدمت و خیانت (البته خیانت با حروفی چند برابر خدمت) حزب توده ایران و دو نوشتار دیگر" را آقائی بنام منصور محمدزاده نوشته و انتشارات شرکت کتاب در امریکا هم آنرا منتشر کرده است.

طرف، 10-12 جلد خاطرات این و آن را خوانده و یکباره خود را کارشناس حزب توده ایران احساس کرده و کتابی 196 صفحه ای با عنوانی که برایتان گفتم را منتشر کرده است. کتاب را هم تقدیم کرده به مادر، خواهر، برادر و همسر خودش.

شما باید این مونتاژکاری و کینه نهفته در پشت ظاهر باصطلاح "تحقیق بی طرفانه" ایشان در امریکا را بخوانید تا ببینید چگونه از هر طرف و به هر بهانه‌ای و اخیرا به بهانه تهیه تزهای دانشگاهی می‌کوشند چهره حزب توده ایران و بویژه فعالیت آن در دوران پیش و پس از انقلاب را مخدوش کنند و مثل مار دندان زهری خود را در بدن حزب فرو کنند. به پاپا و مامان این آقا، برای بزرگ کردن چنین محقق نامداری باید تبریک گفت، اما به خودمان تسلیت که زبان در کام کشیده ایم و میدان را سپرده ایم به امثال این افراد. یگانه توصیه صادقانه‌ای که به این نوع افراد می‌توانم بکنم اینست که قبل از پرداختن به فعالیت آستانه انقلاب و پس از انقلاب حزب توده ایران و پرداختن به کیانوری و یا حتی خمینی و دیگران، بروید یک دوره رویدادهای دوران انقلاب و سالهای اول پس از انقلاب را مرور کنید، حتی از روی مطبوعات و اعلامیه‌ها واطلاعیه ها. اول انقلاب ایران را بشناسید، بعد بیآئید به سراغ حزب توده ایران. هر نوع تحقیقی، از جانب هر فرد و یا سازمان و حزبی بدون این دوره مطالعاتی پوچ و بی‌ارزش است.

مقدمه این بخش از گفتگو طولانی شد اما چاره‌ای نبود و تازه، توضیح زیر هم فکر می‌کنم ضروری است:

این گفتگو بتدریج و در عمل – حداقل در ذهن من- تقسیم شده است به 4 بخش. یک بخش آن مربوط به دوران قبل از انقلاب و در جریان انقلاب است. یک بخش آن مربوط به سالهای فعالیت علنی حزب در جمهوری اسلامی. بخش دیگری مربوط به یورش‌ها به حزب است و بخش بعدی مربوط به خروج از کشور و در مهاجرت. بخش مهاجرت هم خودش دو فصل است. فصل مربوط به مهاجرت به افغانستان و فصل دوم مربوط به آغاز انتشار راه توده که بزودی وارد بیست و سومین سال انتشار می شود. من نمی دانم وسعت توضیحات به کجا خواهد رسید. پیش می‌رویم تا ببینیم چه میشود، اما آنچه برای من مسلم شده اینست که خیلی از حرف‌هائی که فکر می‌کردم و هنوز هم خیلی‌ها فکر می‌کنند نباید گفته شود چون اطلاعات حکومت زیاد می‌شود، درست نیست. اطلاعات آقایان با رفت و آمدهائی که از مهاجرت به داخل کشور می‌شود و فعالیت‌های خبر جمع کنی سفارت خانه‌های جمهوری اسلامی در کشورهای اروپائی و اطلاعاتی که از بازجوئی‌ها در زندان بدست آورده اند کامل است، که بموقع خود در باره آن هم توضیحاتی خواندنی به شما خواهم داد. در چاپ جدید کتاب گفتگو با تاریخ کیانوری، سئوال کننده بالاخره می‌رسد به راه توده. کیانوری اطلاعات خودش درباره راه توده را محدود به خواندن مطالب آن و آگاهی از نظرات سیاسی آن در مقایسه با مطالب "نامه مردم" می‌کند. موضوع مورد بحث ما نظرات و اطلاعات کیانوری نیست، بلکه اطلاعات نسبتا دقیقی است که سئوال کننده در باره راه توده و نقش افراد منتشر کننده آن دارد و بعنوان سئوال مطرح می‌کند.

با این توضیحات، ما عملا در فصل اول گفتگوئی هستیم که خود به خود و بدون برنامه ریزی آغاز شد و قراربود با توضیح مختصری درباره رحمان هاتفی بمناسبت سالگرد یورش به حزب محدود باشد که نشد و بقول حافظ "به تماشاگه کویش دل حافظ روزی- شد، که باز آید و جاوید گرفتار بماند".

افرادی، چه درحاکمیت و چه در میان اپوزیسیون و سازمان‌های سیاسی می‌کوشند اینگونه تلقین کنند که در ایران انقلاب شد و توده ای‌های مهاجر هم از فرصت استفاده کرده و به ایران بازگشتند و برای فعالیت هم چسبیدند به عبای آقای خمینی و چند سالی بودند تا همه شان را گرفتند و کشتند. حتی خود رهبران جمهوری اسلامی هم به نوع و زبانی دیگر همین تبلیغ را می‌کنند و می‌گویند که انقلاب شما را آزاد کرد. حتی خود آقای خمینی هم همین تعبیر را چند بار بکار برد. یا آقای خامنه ای در اولین دیدارش با کیانوری به او گفته بود "حالا که انقلاب شده و توانسته اید به ایران بازگردید، بجای فعالیت حزبی تشریف ببرید دانشگاه در همان رشته خودتان، یعنی مهندسی تدریس کنید!"

این که انقلاب به اختناق دوران شاه خاتمه بخشید و فضای کار و فعالیت سیاسی را فراهم ساخت حرفی درش نیست، اما حکومتی‌ها یادشان می‌رود که اولا انقلاب از جمله برای همین آزادی‌ها شد و دوم اینکه خود شما هم اگر انقلاب نشده بود به حکومت نرسیده بودید. پس، شما هم حکومت را مدیون انقلاب هستید، همانطور که حزب توده ایران آزادی خود را مدیون انقلاب بود. ما دراین گفتگو تلاش می‌کنیم نشان دهیم که ماجرا به این سادگی که می‌گویند نیست. یعنی حزب توده ایران میوه چین انقلاب نبود، بلکه خود از باغبان‌های انقلاب بود. همه بحث همینجاست. یعنی درتلاش بی‌امان حزب توده ایران- باهمه امکاناتی که مانند رادیو پیک ایران دراختیار داشت و یا نقش مهم سازمان نوید- برای جلوگیری از خودکشی جوانان انقلابی درجریان عملیات چریک شهری و بازگرداندن جنبش چپ از مسیر انحرافی و چپ نمائی دهه 1340 و حتی ابتدای دهه 1350 به مسیر درست مبارزه سیاسی. همچنین حرکت گام به گام حزب - باز هم با بهره گیری از امکاناتی که در داخل کشور داشت- برای کار پیگیرانه درکنار توده‌های مردم برای تحولاتی که سرانجام، با سرعت به سمت یک انقلاب رفت. یعنی از"جبهه واحد ضد دیکتاتوری" تا "قیام مسلحانه" برای "سرنگونی قطعی نظام سلطنتی".

بحث ما در باره سازمان نوید، شامل همین بخش از فعالیت حزب است. یعنی کوشش برای تاثیر گذاری روی گروه‌های چریکی که در دهه 1350 خون زیادی هم از بدنش رفته بود و تلاش همزمان برای ارتباط گیری با روحانیون، ملیون و شخصیت‌های فرهنگی و هنری مترقی کشور با هدف به میدان آوردن آنها در چارچوب شعار "جبهه واحد ضد دیکتاتوری". در فصل مربوط به تاثیر گذاری روی جریان چریکی دهه 40- 50 علاوه بر امکان ارتباط با گروه منشعب سازمان چریک‌های فدائی که قبلا برایتان گفتم، کار ترویجی- تئوریک هم توسط سازمان نوید انجام شد. البته درکنار نشریه "نوید". مثلا کتاب"مائوئیسم" را مهدی پرتوی ترجمه و تالیف کرد که در آن سالها تاثیر بسزائی روی جریان‌های چریکی و متاثر از امریکای لاتین و تزهای مائو داشت. این کتاب را هم سازمان نوید چاپ و پخش کرد و با چاپ آن شایعه انتشار نوید در سفارت اتحاد شوروی وقت قوت بیشتری گرفت که در این باره خواهم گفت. تمام این تلاش در چارچوب شعار مرحله‌ای جنبش، یعنی "جبهه واحد ضد دیکتاتوری" حزب صورت گرفت. به همین دلیل همانطور که در گفتگوی قبلی گفتم هاتفی بی‌آنکه بخواهد خودش مطرح باشد، عملا نقش مهمی در تشویق دیگران برای ورود به صحنه، شکل گیری یک جبهه واحد از مخالفان دیکتاتوری شاه و حتی برقراری ارتباط ‌ها برای رسیدن به این هدف ایفاء کرد. یعنی از سال 1353 تا آغاز سرعت گرفتن جنبش انقلابی در سال 1357 سازمان نوید اجرا کننده شعار مرحله‌ ای حزب توده ایران، در داخل کشور بود. نه تنها در مطالبی که منتشر می‌کرد، بلکه در ارتباط هائی که گرفت نیز بدنبال تحقق آن شعار حزب بود. اینست آن نقش مهمی که سازمان نوید و بویژه شخص هاتفی ایفاء کردند و تلاش می‌ کنند که این فصل از فعالیت نوید یا طرح نشود و در فراموشخانه بماند و یا با انواع حملات ضد تبلیغی سعی می‌کنند آن را مخدوش کنند و یا ما را وادار به سکوت کنند تا درباره این فصل چیزی نگوئیم. توجه کنید که من در باره این نقش در مقطع شعار "جبهه واحد ضد دیکتاتوری" صحبت می‌کنم نه در باره شعارهای تاکتیکی حزب که گام به گام با جنبش انقلابی مردم تکامل پیدا کرد و به شعار "قیام مسلحانه" نیز رسید. نه تنها به این شعار رسید، بلکه جنبه عملی هم به خود گرفت که برایتان خواهم گفت. صحبت درباره این فصل از تاریخ سازمان نوید، نباید خود بزرگ بینی، خود نمائی و بقول معروف "منم منم" تلقی شود. حتی اگر بازتاب و تاثیر این تلاش ما گسترده هم نبوده، اما مهم اینست که در چارچوب یک شعار و یک سیاست واحد در داخل کشور و همآهنگ با سیاست وقت حزب توده ایران که رهبری آن در مهاجرت بود عمل کردیم. بویژه پس از بسته شدن رادیو پیک ایران که ارتباط شبانه نوید (این رادیو شب‌ها برنامه پخش می‌کرد) با حزب قطع شد و از آن پس خود باید تصمیم سیاسی برای ارزیابی و تحلیل اوضاع می‌گرفت و یک گام هم از سیاست عمومی حزب منحرف نمی شد. درست در زمانی که جنبش انقلابی با تظاهرات و اعتصابات و انتشار بیانیه‌ها و اعلامیه‌های احزاب و سازمان‌های سیاسی و مجامع مذهبی اوج گرفت. گهگاه مسافری همراه با نامه جاسازی شده‌ای میرسید و یا همراه با کاروان‌های جاسازی شده کتاب‌های چاپ ریز، یادداشتی هم بعنوان توصیه سیاسی می‌رسید. ارتباط تلفنی هم تا سال انقلاب، یعنی تا قبل از تیرماه 57 ممکن نبود. این که دقیقا در باره تیرماه گفتم به این دلیل است که ارتباط هفتگی و مستقیم کیانوری با ما در تهران بصورت تلفنی و از بخش غربی برلین از این زمان به بعد ممکن شد. دراین دوران، رحمان هاتفی یک تنه نقش مجموع رهبری یک حزب جدی سیاسی مانند حزب توده ایران را در داخل کشور ایفاء کرد، که بی‌شک من در جریان همه جزئیات این نقش نبودم، اما بدلیل ارتباط روزانه‌ ای که باهم داشتیم شاید شاهد بخش هائی از این تلاش و نقش بودم که دیگران کمتر بودند و یا اصلا نبودند.

- امیدواریم به سئوال مربوط به چاپ نوید برسیم.

با یادآوری شما موافقم. شاید هم این بار زیاد به حاشیه رفتم. اما بنظرم اینها هم خودش بخشی از اهداف این گفتکوست.

 

-  نه. فقط می‌خواستیم آن سئوال فراموش نشود.

 

-  چاپ کتاب ترجمه و تالیف پرتوی در باره مائوئیسم و همچنین چاپ دو رنگ و بسیار تر و تمیز نوید در تیراژ زیاد، در سال 56 حجت را برای خیلی‌ها تمام کرد که نوید را یا ساواک منتشر می‌کند و یا سفارت شوروی. همانطور که ما در این 22 سال تسلیم جنگ روانی علیه راه توده نشدیم، در آن دوران هم تسلیم این جنگ روانی نشدیم و اتفاقا این جنگ روانی کمکی هم شد به ما برای گمراه کردن ساواک از کانون اصلی انتشار نوید رنگی و چاپ کتاب "مائوئیسم". در واقع نوید رنگی و کتاب "مائوئیسم" نه در سفارت شوروی، بلکه در یکی از شرکت های مهم امریکا در ایران منتشر شد. مسئله اینطور بود که همسر من در شرکت "گرومن" کار می‌کرد. این شرکت، دفتر فروش هواپیماهای اف 14 به ایران بود و یک سرش هم به "بل هلیکوپتر" وصل بود که آن هم یکی دیگر از دفاتر واسطه فروش هلیکوپتر و هواپیما و قطعات آنها به ارتش شاه بود. این دفتر در خیابان دریای نور، یکی از فرعی‌های وصل کننده دو خیابان عباس آباد و تخت طاووس به هم قرار داشت. من سال 55 ازدواج کردم. همسر من مسئول "تلکس" دفتر گرومن بود. من یکبار در اتاق تلکس و محل کار همسرم بودم که دستگاه بزرگ پلی کپی شرکت را دیدم که تمام عرض دیوار را گرفته بود. در واقع یک دستگاه چاپ بود تا دستگاه پلی کپی. خیلی عظیم بود و بار اولی که من آن را دیدم واقعا ذوق زده شدم، برای این که خودم مسئول خرید کاغذ و فتوکپی و دستگاه کوچک کننده حروف برای نوید بودم و می‌دانستم تهیه این وسائل چقدر دشوار است. دشوار بود زیرا تمام شرکت هائی که این وسائل را در تهران می‌فروختند، برای خرید از آنها یا باید برگ مجوز وزارت اطلاعات و جهانگردی (همین وزارت ارشادی اسلامی که حالا هست) را داشت و یا آدرس و کارت شناسائی محل کار را، که نه اولی را داشتم و نه دومی را صلاح بود نشان بدهم زیرا ممکن بود رد آن را گرفته و برسند به کیهان و من و سپس بقیه. یک کارت مشخصات تقلبی از یک شرکت داشتم که با آن از فروشگاه‌های مختلف این دستگاه‌ها و یا کاغذ را با زحمت می‌خریدم و هیچ وقت هم دوبار به یک فروشگاه مراجعه نمی کردم و یا در روزها و ساعات مختلف می‌رفتم که فروشنده قبلی نباشد.

به همین دلیل آن دستگاه عظیم فتوکپی یک موهبت بود. بویژه که تیراژ نوید خیلی بالا رفته بود و توزیع آن هم بدلیل پیوستن هسته‌های جدید به نوید در داخل و هسته هائی که با اسم رمز رهبری حزب از خارج به نوید وصل می‌کرد آسان تر شده بود. البته فضا هم کمی باز شده و از وحشت تعقیب ساواک کاسته شده بود. این تیراژ و استقبال، با آن چاپخانه‌ای که پرتوی در اختیار داشت نمی خواند و چاپخانه شرکت گرومن در واقع یک دروازه نعمت بود که به روی ما باز شد. ساعات کار همسرم تا هفت شب بود و شرکت از 5 بعد از ظهر تعطیل می‌شد و همه امریکائی هائی که آنجا کار می‌کردند می‌رفتند. در همین شرکت من ارتشبد توفانیان مسئول خرید تسلیحات شاه را دیدم که واقعا مثل نوکر جلوی امریکائی‌ها رفتار می‌کرد. من رفته بودم دنبال همسرم که او را آنجا دیدم. بهرحال از 5 بعد از ظهر به بعد کسی آنجا نبود و همسر من می‌ماند تا ساعات کار در امریکا شروع شود و سپس تلکس‌های شرکت را مخابره کند. به همین دلیل کلید شرکت بعد از رفتن آخرین نفر به او سپرده می‌شد تا پس از اتمام کارش درها را قفل کند. من در همین فرصت به گرومن می‌رفتم و به کمک همسرم نوید را در عالی ترین کیفیت و تیراژ بسیار بالا و با کاغذ مجانی عالی چاپ کرده و با خیال راحت آنها را به اتومبیل منتقل کرده و بخش اعظم آن را برای توزیع به پرتوی تحویل می‌دادم. همسر من سیاسی نبود و به این کارها هم کاری نداشت. صرفا کار من را راه می‌انداخت. کتاب پرتوی هم با کیفیتی بسیار بالا با همین دستگاه در گرومن چاپ شد. بنابراین، تمام شایعاتی که درباره چاپ نوید در سفارت شوروی و یا کیهان و یا خود ساواک پخش کرده بودند، پوچ و بی‌اساس بود، اما ما هیچ به روی خودمان نمی آوردیم، زیرا این کمکی بود به اینکه کوچکترین حدسی درباره محل واقعی چاپ آن نزنند. البته در این مرحله هم تمام کارهای فنی، صفحه بندی، حروف سازی و بقیه کارهای نوید در چاپخانه‌ای که زیر نظر پرتوی بود و "معزز" با نام مستعار "علی" در آنجا زندگی می‌کرد تهیه می‌شد و آخرین فرم آماده برای چاپ به من می‌رسید.

شاید این درسی هم باشد برای نسل جدید چپ داخل کشور که فکر می‌کنند برای کار سیاسی باید امکانات عجیب و غریب داشت. خیر، مهم اینست که بتوانیم از هر امکانی استفاده کنیم و درست هم استفاده کنیم. این که کجا انسان کار می‌کند و در چه موقعیتی قرار دارد وقتی مهم است که شیوه استفاده از آن به کار گرفته شود. در قلب دشمن هم می‌توان فعالیت کرد، اما چگونه و با چه هدفی؟

من یادم می‌آید بار اولی که به سفر خارج آمدم و رفتم برلین شرقی، بعد از عبور از گمرک و پس از سوار شدن به اتومبیلی که عباس ندیم راننده اش بود، کیانوری که بغل دست عباس ندیم نشسته بود، به طرف من که عقب اتومبیل جای گرفته بودم برگشت و فورا پرسید: چه خبر؟

من آن روزها میدانستم که یکی از خلبان نیروی هوائی رفته چریک شده و در یک خانه تیمی بوده که خانه محاصره می‌شود و او هم کشته می‌شود. این را بعنوان اولین خبر به کیانوری گفتم. یکباره و با عصبانیت پرخاش به من را شروع کرد که "چرا اینطوری می‌کنید؟ چرا نمی فهمید چیکار باید کرد، بجای رفتن به خانه تیمی و چریک شدن می‌ماند تا در یک موقعیتی بلند شود و دوتا بمب بیاندازد روی قصر شاه". من دست و پای خودم را گم کرده بودم که چه پاسخی بدهم. زیرا ماجرا به ما مربوط نبود. بالاخره عباس ندیم به داد من رسید و گفت: رفیق کیا! به اینها چه؟ نوید چه تقصیری دارد؟" تازه کیانوری حال عادی پیدا کرد و طبق عادتی که داشت با دو دست دو طرف موهایش را عقب زد و با عجله گفت: "میدونم میدونم. اما ببین امکانات چطوری از بین می‌رود."

این خاطره را هم گفتم در تائید این که مهم نیست انسانی که می‌خواهد کار سیاسی و مبارزه کند در کجا قرار دارد، مهم اینست که در همانجائی که هست چقدر می‌تواند در خدمت کار و مبارزه اش عمل کند و به بیراهه نرود.

 

-  فکر می‌کنم رسیده باشیم به اینجا که ارتباط با رهبری حزب، در جریان اوج گیری جنبش انقلابی چگونه بود.

 

- تقریبا به همین مقطع رسیده ایم، اما قبل از آن لازم است باز هم درباره ارتباط‌ های سیاسی نوید و شخص هاتفی در چارچوب شعار جبهه واحد ضد دیکتاتوری صحبت کنیم. از جمله در باره 10 شب شعر کانون نویسندگان در باغ انستیتو گوته در شمیران.

من در گفتگوی قبلی فراموش کردم بگویم نام انتشاراتی شمس آل احمد، برادر جلال آل احمد "رواق" بود. ما البته یکبار هم بعد از انقلاب او را مفصل دیدیم، اینبار در آغاز تصفیه‌های مطبوعاتی بود که شمس آل احمد می‌خواست سردبیر روزنامه کیهان شود و در دفتر کارش در "رواق" او را ملاقات کردیم. این را هم برایتان بموقع خواهم گفت. یک نکته دیگر را درباره فعالیت و نقش دکتر حاج سیدجوادی فراموش کرده بودم بگویم و آن هم انتشار نشریه زیراکسی "نهضت" بود که به همت سیدجوادی در سال 56- امیدوارم تاریخ را اشتباه نکرده باشم- منتشر شد و ضمنا فراموش کرده بودم بگویم که در آن سال‌ها ایشان و اسلام کاظمیه و شماری دیگر در مجموعه ساختمانی مهر در نزدیکی میدان کندی که حالا شده "توحید" زندگی می‌کردند. البته سید جوادی در طبقه همکف.

اگر موافق باشید بحث بعدی را هم با همین موخره آغاز کنیم. نه با توضیحاتی که درباره رواق و نهضت دادم، بلکه درباره شب‌های شعر گوته. و بعد هم اگر رسیدیم برویم روی همان مسئله ارتباط با رهبری حزب در جریان اوج گیری جنبش انقلابی که مطرح کردید. یادتان باشد که در باره رسیدن کتاب‌های ریزچاپ حزب به داخل و تخلیه آنها هم برایتان یک گزارشی بدهم، که آن هم در نوع خود خواندنی است. مخصوصا اینکه بار آخر حزب یک چاپخانه حروف دستی هم فرستاده بود که روی دست ما مانده بود. رفقا فکر کرده بودند هنوز در دوران 28 مرداد هستیم و حروف سربی برای حروفچینی فرستاده بودند که خیلی سنگین بود و نمی دانستیم آنها را چه کنیم!

 

6  - نقش رادیو پیک ایران

 

من مجموعه پیام‌هائی که در این یک هفته رسیده بود را خواندم. باز هم چاره‌ای نیست جز اینکه گفتگو را با توضیحاتی شروع کنم.

قبلا هم گفتم و اینجا هم یکبار دیگر تکرار می‌ کنم که آنچه می‌ گویم خاطرات به سبک رایج سالهای اخیر نیست. من یادمانده‌هائی را در باره فعالیت حزب تا آستانه انقلاب و پس از انقلاب می‌ خواهم بگویم. یعنی آنچه را در جریان بوده‌ ام. انگیزه اصلی برای بیان این یادمانده‌ها، مقابله با تلاش حکومت و مخالفان حزب توده ایران برای مسکوت ماندن و مسکوت گذاشتن این بخش از فعالیت‌های حزب است. به همین دلیل از ابتدا نام این گفتگو را گفتم بهتر است بگذاریم "ناگفته ها".

 

-  پرسیده اند که چرا بصورت سئوال و جواب این گفتگو ادامه پیدا نمی‌کند.

 

-  اولا این مصاحبه نیست، بلکه یک گفتگو میان من و شماست و شرح مسائلی که طرح می‌ شود.

درباره نظم تاریخی و زمانی تذکراتی داده و خواهان رعايت آن شده‌اند. دراین باره هم یکبار دیگر تکرار می‌ کنم که این گفتگو اصلا قرار نبود بیش از یک شماره و آن هم برای یک شماره باشد و بعنوان سالگرد یورش دوم به حزب توده ایران و نکاتی درباره زندگی رحمان هاتفی. البته فكر و پيشنهاد آن از مدتی قبل مورد گفتگو بود، اما با انتشار آن مقاله و با تشویق شما و خوانندگان راه توده موضوع ادامه پیدا کرد و وارد مباحثی شدیم که از ابتدا قرار نبود و حالا با تشویق و تائید بسیاری روبرو شده و خواهان ادامه آن هستند.

بحث از یورش به حزب شروع شد، اما وقتی قرار شد گفتگو ادامه یابد چاره‌ای نبود که به گذشته بازگردیم و به همین دلیل نظم زمانی بهم ریخت، که البته جنبه تعیین کننده ندارد.

 

- رفیق بسیار عزیزی یاد آوری کرده است که فعالیت‌های پیش از انقلاب حزب توده ایران در داخل کشور منحصر به سازمان نوید نبود و شما محافل قدیمی توده‌ای را که از 28 مرداد به بعد خود را تا انقلاب 57 حفظ کردند فراموش نکنید.

 

- کاملا این نظر را تائید می‌ کنم و حتی در بخشی از همین گفتگو برایتان گفتم که مهم ترین و تاثیرگذارترین فرد مورد مشورت‌های سیاسی رحمان هاتفی نیز یکی از توده‌ایهای قدیمی بود که او هرگز نام و هویتش را فاش نکرد. یا حداقل در باره هویت او با من حرفی نزد. تنها میدانم که چنین فردی وجود داشت. از حدس و گمان دراین باره هم پرهیز می‌ کنم.

همین محافل، پس از بازگشائی دفتر حزب توده ایران شانه‌های خود را زیر بار آغاز فعالیت علنی حزب توده ایران قرار دادند و اتفاقا در آینده و در بخش بازگشت زنده یاد جوانشیر و زنده یاد بهزادی به کشور که من درجریان جابجائی آنان بودم، برایتان از همین محافل و امکاناتی که داشتند و دراختیار حزب گذاشتند خواهم گفت.

درباره دلیل تغییر نام آذرخش به سازمان نوید سئوال کرده اند. من فکر می‌ کنم این مسئله تاکنون بارها مطرح شده است. ماجرا اینطور بود که تماس با مرکزیت حزب در سال 1353 با نام گروه "آذرخش" انجام شد و دریافت پیام‌هائی که از ایران برای حزب فرستاده می‌ شد و پاسخ آن از رادیو پیک ایران پخش می‌ شد نیز درابتدا بنام گروه آذرخش بود. پیش از بسته شدن رادیو پیک ایران، مسئله انتشار یک نشریه که اخبار داخل کشور، افشاگری‌های رادیو پیک و برخی مطالب این رادیو در آن درج شود باطلاع حزب رسانده شد. پیشنهاد مشخص حزب که در یک پیام رادیوئی نیز بصورت رمز پخش شد آن بود که اسم "نوزاد" (نشریه) را بگذارید "نوید". البته در آن پیام اینگونه گفته شد که "تولد را تبریک می‌ گوئیم. نام نوزاد را بگذارید نوید". از این تاریخ به بعد، اسم نوید که درحقیقت نام نشریه گروه آذرخش بود، تبدیل شد به اسم سازمان و همین نام هم روی آن ماند. بعد از بسته شدن "رادیو پیک ایران" در یک پیام بسیار کوتاه، کیانوری با امضای "پدر" نامه‌ای فرستاد و یاد آور شد که تارهای صوتی بیمار از کار افتاد و همه تلاش پزشکان برای بهبود آن بی‌نتیجه ماند. جای آن را پر کنید! مضمون نامه یک چنین چیزی بود. من البته اصل نامه راندیدم، بلکه هاتفی گفت که چنین نامه و پیامی رسیده و باید نوید جای خالی رادیو پیک ایران را پر کند. رادیو در سال 55 بسته شد و ما تا مدتی گیج و سرگردان بودیم که ماجرا چیست و چرا صدای رادیو شنیده نمی‌شود. تا چند شب فکر می‌ کردیم اشکال از امواج است، از تغییرات جوی است، از پارازیت دولتی است، تا اینکه بالاخره اطلاع رسید که رادیو را دولت بلغارستان بسته است. البته بخشی از وظایف افشاگری خبری پیک ایران به رادیو ملی آن زمان که از مسکو پخش می شد واگذار شد و این رادیو مرکز توجه شد.

بتدریج وظیفه ارتباط گیری با حزب که تا آن موقع برعهده رادیو پیک بود نیز به نوید واگذار شد. البته نه تمام ارتباط گیری ها، چون وقتی رفیق جوانشیر به ایران آمد معلوم شد کدهای ارتباط گیری با برخی افراد و هسته‌ها را با خودش آورده که نوید با آنها در تماس نبود.

ماجرای تماس گیری با حزب در سالهای قبل از انقلاب اینگونه بود که کسانی که مایل به تماس بودند از طریق آدرس پستی و شماره تلفن یکی از کمونیست‌های کشور سوئد بنام دکتر "تاکمن" که رادیو پیک ایران هر شب آن را تکرار می کرد، تماس اولیه را هنگام سفر به اروپا می‌ گرفتند. ایشان مجموعه نامه‌های دریافتی و پیام‌ها و ارتباط‌ها را به کیانوری می‌ رساند. بخشی از پیام‌ها اخبار و گزارش‌هائی بود که پس از تنظیم و تائید از رادیو پیک ایران پخش می‌ شد و برخی هم برای تماس گیری سازمانی بود. دریافت این پیام‌ها اغلب با یک شماره و یا یک اسم مستعار از رادیو پخش می‌ شد و ارتباط ادامه می‌ یافت. مثل مورد خود ما که با نام "آذرخش" تماس گرفتیم و پاسخ دریافت پیام را هم با همین نام از رادیو گرفتیم. کسانی که در آن سالها شنونده رادیو پیک ایران بوده‌اند خیلی خوب باید پخش این اعداد رمز و اسامی مستعار را بخاطر داشته باشند که هفته به هفته شمار آنها اضافه می‌ شد. خود هاتفی هم ابتدا از همین طریق با حزب و با نام "آذرخش" تماس گرفت و زندگینامه گلسرخی و تیزابی را هم با همین اسم برای مرکزیت حزب فرستاد که از رادیو پخش شد. یک خاطره‌ای را همینجا برایتان بگویم.

بعد از انقلاب ما در محافل توده‌ای ظاهر نمی‌شدیم. حتی توصیه شده بود که از خیابان 16 آذر هم عبور نکنیم که یک وقت آشنائی ما را ببیند و فکر کند که از دفتر حزب بر می‌ گردیم و یا به آن می‌رویم. بنابراین، در ابتدای سال 58 ما فقط چند تن از رفقای مرکزیت حزب را به شکل دیدار برنامه ریزی شده دیدیم. از جمله زنده یاد امیر نیک آئین را که خیلی ابراز تمایل کرده بود هاتفی را ببیند. واسطه این دیدار سیاوش کسرائی شد و یک مهمانی مختصر و غیر مستقیم در خانه یکی از خواهر خانم هایش در شمال تهران ترتیب داد. من و هاتفی برای آنکه صاحبخانه کنجکاو نشود، بعنوان مهمانان ناخوانده به همراه کسرائی به آن مهمانی رفتیم و حدود یکساعتی بودیم. نیک آئین و چند تن دیگر آنجا بودند که نمی‌شناختیم و آنها هم ما را نمی‌شناختند. این را مجبور شدم اینجا بگویم نه در جای خودش برای این که موضوع زندگینامه گلسرخی و تیزابی به قلم هاتفی پیش آمد. نیک آئین آنشب با تمام وجودش هاتفی را بغل کرد و بعد از اینکه اشکش از زیر عینک سرازیر شد، عینک را برداشته و با دستمال چشمهایش را پاک کرد و گفت: تو نمی‌دانی در فاصله رسیدن فصل‌های این دو زندگی نامه بر ما در رادیو چه می‌ گذشت و چه اشتیاق و انتظاری را پشت سر می‌ گذاشتیم. تایپیست رادیو گریه می‌ کرد و تایپ می‌ کرد و ما را از بالای سرش رد می‌ کرد که بتواند تمرکز داشته باشد و تایپ کند.

بهرحال، بعد از بسته شدن رادیو، ارتباط گیری با کسانی که می‌ خواستند از داخل کشور با مرکز حزب در تماس باشند دچار وقفه شد. بتدریج شماری از این ارتباط‌ها با همان اسامی رمز و اعدادی که مرکزیت حزب برای آنها در نظر گرفته بود به نوید منتقل شد تا ارسال کنندگان پیام‌ها از دریافت پیام‌هایشان توسط رهبری حزب با اطلاع شوند. بتدریج خود ما هم در داخل از همین شیوه استفاده کردیم. یعنی علاوه بر این پیام‌های مرکزیت حزب، خود ما هم در داخل کشور باهمین شیوه افرادی را بصورت حلقه‌ای به نوید وصل کردیم، بی‌آنکه آنها بدانند از کجا معرفی شده اند و حلقه رابطه کیست. این پیام‌ها صرفا برای تاکید بر اطمینان و اعتماد افراد خواهان ارتباط بود.

شمار این پیام‌ها و انتشار رمز ها، هرچه به اوج گیری جنبش انقلابی نزدیکتر شدیم بیشتر شد. برقراری ارتباط تلفنی از برلین غربی با تهران که در آنها بسیار کوتاه این پیام‌ها و شماره‌ها به اطلاع هاتفی رسانده می‌ شد، بر سرعت کار افزود. البته مسافرانی که از جمع اطرافیان هاتفی می‌رفتند و موفق به تماس و دیدار با کیانوری می‌ شدند هم با خود پیام‌ها و رمزهائی را می‌ آوردند که با انتشار آن در نوید راه ارتباط گیری و اضافه شدن حلقه‌های جدید به زنجیر نوید هموار می‌ شد. این ارتباط تلفنی که در آن زمان بدلیل ضرورت آمدن کوتاه مدت کیانوری از برلین شرقی به برلین غربی با خطرات امنیتی بسیار جدی همراه بود، دست ما را برای تماس مستقیم‌تر و سریع‌تر با رهبری حزب باز کرد. برایتان خواهم گفت که این شیوه ارتباط در سال 57 به مهم ترین خط ارتباطی ما با رهبری حزب تبدیل شد که اگر نبود و نشده بود، احتمال ناهمآهنگی در برداشت از حوادث انقلابی میان نوید و مرکزیت حزب زیاد بود. این خط تلفن از تیرماه یا مرداد ماه 1357 برقرار شد و امکان آن هم با سفری که من توانستم به اروپا بکنم و پس از همآهنگی با شخص کیانوری فراهم آمد که بموقع خود خواهم گفت.

 

- هیچوقت زاویه سیاسی میان نوید و مرکزیت حزب پیدا شده بود؟

 

- بله. پیدا شد که برایتان بعدا خواهم گفت. بویژه درجریان حوادث انقلاب 57. از بس پیام آمده که نظم زمانی این گفته‌ها را مراعات کنید، بیم دارم در اینجا وارد این بحث شوم. اجازه بدهید بموقع خودش به این موضوع هم خواهم رسید. فعلا اجازه بدهید پاسخ پیام‌های دریافتی را بدهم که خودش زمینه ساز باز شدن باب گفتگوهای دیگر و مسائل دیگری است که در جریان گفته‌های قبلی چندان به آن نپرداختم.

درباره چاپ نوید در شرکت امریکائی "گرومن" و ارتشبد توفانیان پرسیده اند.

این شرکت، یکی از شرکت‌های وابسته به کنسرن‌های اسلحه سازی امریکاست که واسطه خرید هواپیماهای اف 14 به ارتش شاه بود. روسای این شرکت در ایران معمولا ژنرال های ارتش امریکا بودند. رئیس آن در دوره‌ای که من نوید و ترجمه کتاب "مائوئیسم" پرتوی را در آنجا چاپ کردم، یک ژنرال امریکائی بود. ارتشبد توفانیان هم با لباس شخصی برای مذاکره به این شرکت رفت و آمد داشت. البته نه بصورت منظم، ولی اغلب با وقت قبلی می‌ آمد. تدابیر امنیتی ویژه‌ای هم گرفته نمی‌شد چون بنام آقای توفانیان می‌ آمد و با لباس شخصی و چند خانم ایرانی ارمنی تبار هم که در این شرکت کار می‌ کردند و منشی بودند اساسا سرشان دراین حرف‌ها نبود و نمی‌دانستند کی به کیست؟

آن منش و روش توده‌ای که همواره بر آن تاکید کرده ام، از جمله در همین ماجرا هم عیان تر از روز است. یک مشیء چریکی و ماجراجویانه آن بود که همان زمان یک حادثه انفجاری در شرکت ترتیب بدهند و ارتشبد توفانیان و چند افسر ارتش امریکا را بکشند و فرار کنند و بروند به خانه‌های تیمی. و یک روش هم این بود که از آنچه می‌ گذرد اطلاع پیدا کنیم، افشاگری کنیم و حتی از امکانات چاپ و کاغذ بی‌حساب و کتاب آنجا برای چاپ نوید استفاده کنیم. بنظر من شیوه اول که خیلی هم به سرعت می‌ توانست اتفاق بیفتد خیلی آسان‌تر از شیوه دوم بود. فقط در شیوه اول، ما از بدست آوردن اطلاعات و امکان چاپ محروم می‌ شدیم و خودمان را هم زیر ضربه می‌ بردیم. درحالیکه در شیوه دوم به عقل ساواک و جن هم نمی‌رسید که نوید نه در سفارت شوروی بلکه در یکی مهم ترین وحساس ترین شرکت‌های نظامی امریکائی چاپ می شود. آن هم با کاغذ مرغوب و مجانی آنجا. جانشین توفانیان را براحتی شاه پیدا می‌ کرد و شرکت گرومن هم با یک انفجار تعطیل نمی‌شد و به کارش ادامه میداد و تلفات احتمالی آن را هم جایگزین می‌ کردند، اما جبران آنچه ما از دست می‌ دادیم به این آسانی ممکن نبود.

این شیوه و منش کار و مبارزه، برخلاف آنچه مخالفان حزب می‌ گویند، شیوه نفوذی نیست. اصلا نفوذی یعنی چه؟ با این حرف‌ها می‌ خواهند ما را از مشیء شناخته شده حزب جدا کنند. اصلا نباید تسلیم این حرفها شد. من در بخش مربوط به سه تاکتیک در یک استراتژی برایتان گفتم که یکی از تاکیتک‌ها نشان دادن حضور حزب در جامعه اما ناممکن ساختن شناختن رد پای فعالان آن بود. کاری که حالا هم باید بکنیم. این که ما درحاشیه حرکت کنیم و کمک باشیم و کمک کنیم به اصل یک حرکت درست و اصولی نامش نقش نفوذی داشتن نیست. مثلا ارتباط گرفتن و ارتباط داشتن با آقای علی اصغرحاج سیدجوادی و حتی کمک کردن به او برای پیشبرد مبارزه و فعالیت سیاسی‌اش و یا دیگران و دیگرانی که در آینده برایتان خواهم گفت، نامش نفوذ نیست، بلکه عبور از "من" سازمانی و حزبی برای پیش بردن امر بزرگتر، یعنی جنبش است. رحمان هاتفی در این شیوه کار سیاسی و مبارزه واقعا استاد بود و به همان اندازه نیز فروتن و از خود گذشته. او اگر می‌ خواست به آسانی می‌ توانست یکی از برجسته ترین مورخان ایران شود و یک سروگردن از خیلی مدعیان این عرصه بالاتر بود، اما گاه به پل عبور همین مورخانی که از او پائین‌تر بودند تبدیل می‌ شد. و آگاهانه هم می‌ شد. این شیوه کار او بود. مثلا عمده ترین پاسخ‌های تحلیلی به سیاست سازمان فدائیان خلق در دو سال اول پس از انقلاب تا شکل گیری بخش اکثریت متمایل به مشی حزب توده ایران در این سازمان به قلم هاتفی بود و منتشر شد، اما هرگز جائی نه خودش گفت و نه اشاره شد که این مطالب را او می‌نویسد. همینگونه است مقالات مفصل تحلیلی در باره سمت گیری فاجعه بار سیاست مجاهدین خلق از سال 1359. و یا دو زندگینامه گلسرخی و تیزابی؛ و یا بیانیه تحلیلی اعلام رد مشیء مسلحانه توسط گروه منشعب از چریک‌های فدائی خلق که خوشبختانه بالاخره تایپ آن تمام شد و انتشار آن در راه توده آغاز شده است. این بیانیه، در واقع یک مانیفست است و امیدوارم نسل جوان و عاصی چپ در داخل کشور آن را بعنوان یک اثر بالینی بخواند. شما دراین سالها شاهدید که باز کتاب‌های احمد زاده و پویان و جزنی را از صندوق خانه بیرون کشیده و مبنای تفکر و مبارزه قرار داده اند. حداقل فعلا در حد مطالعه. نشریات اینترنتی چپ جدید را در ایران اگر مطالعه کنید رد پای تکرار انحراف های گذشته را می بینید. به همین دلیل باید این نوشته تحقیقی هاتفی را تا آنجا که در توان و امکاناتمان هست روی شبکه اینترنت ببریم تا نسل جوان و جدید چپ ایران بخواند و تجربه تلخ گذشتگان را تکرار نکند.

این بیانیه که بیش از 30 صفحه بود، همراه با مقدمه‌ای که هاتفی در ابتدای کتاب تورج حیدری بیگوند نوشت، پیش از انقلاب منتشر شد. ماجرایش هم اینگونه بود که در آخرین جلسه قبول مشیء توده‌ای توسط رفقای منشعب از سازمان چریک‌های فدائی، قرار شد آنها یک بیانیه منتشر کنند و بحث را ببرند در دیگر هسته‌های پراکنده سازمان چریک‌ها و حتی مجاهدین خلق و به داخل دانشگاه ها. یکی دو هفته گذشت و از بیانیه خبری نشد. بالاخره فرزاد دادگر که رابط و گفتگو کننده از طرف آنها بود با چهار صفحه دست نویس سر ملاقات حاضر شد و اطلاع داد که رئوس نقطه نظرات را پس از بحث و توافق با رفقای گروه یادداشت کرده و با خود آورده است که بر مبنای آن یک بیانیه نوشته شود. خواست گروه آن بود که این بیانیه توسط نوید نوشته شود و تائید پایانی با آنها باشد. همینگونه هم عمل شد. هاتفی آن بیانیه توضیحی مفصل را نوشت و بعد از یک هفته تحویل آنها داد.

تقریبا بدون دست زدن به یک جمله؛ آن را تائید کردند و پس فرستادند و قرار شد ما آن را تکثیر کرده و به آنها بازگردانیم و خودمان هم هر مقدار که می‌ توانیم پخش کنیم. همینگونه هم عمل شد و اگر درست بخاطرم باشد چاپ اول این بیانیه در 5 هزار نسخه و با همان امکانات شرکت گرومن تهیه شد. بخش اعظم آن را خود گروه تحویل گرفت و بسیار وسیع و ضربه‌ای هم آن را در سطح دانشگاه‌ها پخش کردند. بعد از آنها شبکه توزیع و پخش نوید هم بیانیه را پخش کرد. من همینجا بگویم شبکه توزیع و پخش مهدی پرتوی بسیار وسیع‌تر از امکانات من و هاتفی بود. در حقیقت ازهمان زمان گسترش نوید عمدتا به پرتوی وصل می‌ شد. حتی ارتباط‌هائی که از مرکزیت حزب به ما داده می‌ شد به پرتوی و شبکه‌ای که داشت وصل می‌ شد زیرا او تقریبا کادر حرفه‌ای نوید بود، تمام وقت فعالیت می‌ کرد، درحالیکه هاتفی و من در روزنامه کیهان کار معیشتی هم می‌ کردیم. بویژه اینکه هاتفی بدلیل نقش و موقعیتی که در کیهان داشت، تقریبا یک چهره شناخته شده بود و صلاح نبود که بخش سازمانی او و یا من، مانند شبکه پرتوی گسترش یابد. حتی گروه منشعب نیز پس از آنکه به مشی توده‌ای پیوست و خود تبدیل به یکی از شبکه‌های پرقدرت توزیع و پخش نوید در تهران و شهرستان‌ها شد، ارتباط تشکیلاتی آنها برای تحویل گرفتن نوید به پرتوی وصل شد. البته قبلا و درجریان تماس و گفتگوها نیز پرتوی حضور و شرکت داشت و به همین دلیل چهره‌ای غریبه برای رفقای منشعب از چریک‌ها نبود، اما مذاکره کننده اصلی هاتفی بود.

از این مرحله به بعد، تشکیلات و تحرک نوید وارد یک مرحله جهشی شد، بویژه در دانشگاه صنعتی آریامهر سابق، دانشگاه تهران و بویژه دو دانشکده حقوق و دانشکده فنی دانشگاه تهران و همچنین دانشکده پلی تکنیک تهران. وزن چپ در این مراکز دانشگاهی و دانشکده‌ها وزن غالب و عموما هم متمایل به چریک های فدائی خلق بود و رفقای گروه منشعب بدلیل آنکه پایگاه در آنها داشتند، خیلی پرقدرت توانستند در آنها وارد عمل شوند.

متاسفانه من در آن بخش مربوط به ارتباط با سید جوادی و علی بابائی و حاج مصلحی و برخی روحانیون که به دوران قبل از انقلاب و سپس سال انقلاب باز می‌ گردد فراموش کردم از یکی از شریف ترین روحانیون یاد کنم. یعنی شیخ مصطفی رهنما که عاشق فلسطین بود و همیشه زیر عبایش و لای کتاب‌هائی که با خود حمل می‌ کرد چند اعلامیه در باره فلسطین و علیه اسرائیل داشت. در یکی از کوچه‌های فرعی میان شاه آباد سابق و خیابان هدایت زندگی می‌ کرد و ماموریت رساندن نوید به او با من بود. یک سهمیه 20 تا 30 تائی نوید داشت که من اغلب پاسی از شب گذشته به داخل حیاط خانه فقیرانه ای که در آن دو اتاق اجاره‌ای داشت می‌ انداختم. اغلب صبح زود، قبل از نماز این بسته را در حیاط خانه پیدا می‌ کرد. در روزنامه کیهان کار می‌ کرد و مناسبات خوبی هم با هم داشتیم، اما هرگز به ذهنش نرسید که نوید را من برای او به داخل حیاط خانه‌اش می‌ اندازم. صبح روزی که نوید را به خانه‌اش می‌ انداختم یک نسخه از آن را یواشکی در کیهان به خود من می‌ داد و توصیه می‌ کرد که به دیگران هم برسانم که بخوانند! بسیار روحانی جسوری در بیان نظراتش بود. بارها بازداشت و زندانی شده بود، اما از هیچ چیز بیم نداشت. بعد از انقلاب همین دار و دسته بازاری‌ها و موتلفه چی‌ها که در حزب جمهوری اسلامی جمع شده بودند علیه او تظاهرات موضعی در اطراف دانشگاه راه می‌ انداختند، شعارشان هم این بود "شیخ مصطفی توده ای". در همین دوران یکبار در خیابان یکدیگر را دیدیم. گفت که دارد می‌ رود به دیدن دکتر بهشتی که چاره‌ای برای فشارهای تبلیغاتی پیدا کند.

 

-  توده‌ای بود؟

 

- اگر منظوراز توده ای، توده‌ای بودن است، بله او انسانی شریف و توده‌ای به معنای مصداقی آن بود، والا روحانی بود و خیلی هم با سواد و مومن. عربی را خوب میدانست و مترجم عربی در کیهان بود. نویدهائی که برایش می‌ انداختیم اغلب می‌ برد به محافل مذهبی. از جمله مسجد هدایت که پاتوق او بود.

 

-  راستی یادمان رفت بگوئیم که یکی از خوانندگان راه توده صدای میر اشرافی را بعد از آنکه در این گفتگو مسئله اعدام او طرح شد فرستاده است.

 

-  حتما این صدا را باید منتشر کرد. سیدمهدی میراشرافی از کسانی بود که در کنار آیت الله کاشانی نقش بسیار مخربی در بهم زدن مناسبات کاشانی و مصدق توانست بازی کند. عامل دربار شاه بود و در جریان کودتای 28 مرداد هم مستقیما به شبکه امریکائی- انگلیسی کودتا وصل بود. شناسنامه حزب زحمتکشان بقائی بدون میر اشرافی کامل نیست. اولین بانگ پیروزی کودتا از بی‌سیم رادیو تهران از گلوی او در آمد. یعنی همین صدائی که فرستاده اند. آنوقت حجت الاسلام امید نجف آبادی را به جرم صدور حکم اعدام برای یک چنین فردی باند ریشهری- فلاحیان دستگیر و اعدام کردند. حجت الاسلام امید نجف آبادی وقتی رسید تهران، که در واقع از اصفهان فرار کرده بود تا ترورش نکنند، در دفتر مرحوم علی بابائی گفت که تا آخرین ساعت محاکمه از تهران و از دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی به او فشار می‌ آوردند که حکم اعدام برای میراشرافی صادر نکند. میراشرافی چهره‌ای بود شبیه همین اعضای رهبری موتلفه اسلامی. یعنی مذهبی بود. روزنامه ای بنام "آتش" داشت و نوع مطالبی که می نوشت شبیه همین مطالبی بوده که حسین شریعتمداری می نویسد. امثال دکتر آیت که در مرکریت حزب جمهوری اسلامی بود و رهبران موتلفه اسلامی که آنها هم در آن موقع عضو شورای رهبری حزب جمهوری اسلامی بودند، مثل همین بادامچیان و یا علی اکبر پرورش و دیگران به دکتر بهشتی فشار وارد کرده بودند که به اصفهان تلفن کند و به امیدنجف آبادی توصیه کند صلاح نیست حکم اعدام برای میراشرافی صادر کنی. این را خود امید در دفتر علی بابائی گفت. همین ها، ماجرای سیدمهدی هاشمی و دستگیری و شکنجه و اعتراف گیری و اعدام او را سازمان دادند و آن را مقدمه خانه نشینی آیت الله منتظری کردند. اینها را خود آقایان مذهبی بیشتر و دقیق‌تر می‌ دانند و یقین دارم که بالاخره هنگام نوشتن تاریخ جمهوری اسلامی به این نکات هم خواهند رسید.

 

-  باز گردیم به سالهای قبل از انقلاب و نقش سازمان نوید و بویژه رحمان هاتفی در حوادث و رویدادهای آن سال ها.

 

- در پایان بخش قبلی رسیده بودیم به 10 شب شعر کانون نویسندگان ایران. قطعا برگزاری این شب‌ها و بحث و مجادله‌های پشت پرده برای برگزاری آن دارای جزئیاتی است که من از آنها اطلاع دقیق ندارم. آنچه من شاهد بودم نقش رحمان هاتفی نه در جزئیات شب‌های شعرخوانی، بلکه در شکل گیری یک اتحاد سیاسی به این بهانه بود. برگزاری شب شعر، بصورت اولیه‌اش پیشنهاد و ابتکار سیاوش کسرائی بود. او این پیشنهاد را با به‌آذین در میان گذاشته و به آذین نیز کاملا با آن موافقت کرد. به‌آذین در آن زمان دبیرکانون نویسندگان ایران بود و کانون نویسندگان ایران متشکل از هنرمندانی از همه طیف‌های نظری و سیاسی بود. از کسانی که متمایل به تروتسکیسم بودند تا امثال به آذین و کسرائی و تنکابنی که توده‌ای بدون سازمان بودند. همه هم به تناوب زندان ساواک دیده بودند. در آن دوران به آذین دارای وزن و اعتباری در میان روشنفکران کشور بود که حتی مخالفان حزب توده ایران نیز رهبری و اتوریته او را در کانون پذیرفته بودند. بحث درباره چگونگی برگزاری شب‌های شعر آغاز شد. ما در جریان جزئیات گرفتن جا از انستیتو گوته و یا این که چه کسی اول شعر بخواند و یا دوم شعر بخواند نبودیم و مسئله ما هم این نبود. مسئله اصلی ما این بود که این شب‌ها تبدیل به نمود یک جبهه ضد دیکتاتوری شود. برای این منظور ضرورت داشت که دکتر علی اصغر حاج سید جوادی که در آن دوران و با نامه‌هائی که خطاب به دربار و شاه و هویدا نوشته بود به چهره‌ای شاخص تبدیل شده بود شرکت داشته باشد. تا آنجا که ما می‌ دانستیم و زنده یاد کسرائی می‌ گفت، امثال اسلام کاظمیه و شمس آل احمد و کسانی که متمایل به خلیل ملکی بودند در برخی نشست و برخاست‌های مقدماتی این شب‌ها شرکت می‌ کردند، اما حاج سید جوادی با آنکه گزارش دقیق نشست‌ها را از همین افراد می‌ گرفت و برایش می‌ بردند خودش جلو نمی‌آمد. تقریبا همین جبهه گیری از سوی به‌آذین هم بود. یعنی او هم حاضر نبود چندان کوتاه بیآید و امتیاز بدهد. هاتفی در چند ملاقاتی که با حاج سید جوادی داشت درباره ضرورت حضور وی در نشست‌های مقدماتی، حتی اگر وی در شب‌های مراسم پشت تریبون هم قرار نگیرد و یا به جلسات هم نیآید صحبت کرد، البته با تاکید بر وزن و اعتبار اجتماعی ایشان. وزن سیاسی او را در چارچوب همان توصیه‌ای که کیانوری کرده بود بارها متذکر شد. برایتان گفتم که کیانوری پیام فرستاده بود که درباره حاج سید جوادی اشتباه دوران اولیه حزب با مصدق را نکنیم. یعنی همه جانبه از او حمایت کنیم. این مربوط به زمانی است که جنبش انقلابی شتاب نگرفته بود. ما با این وزن و اعتبار با حاج سید جوادی برخورد می‌ کردیم. از آن طرف هم سیاوش کسرائی به پل ارتباطی ما با "به آذین" تبدیل شده بود و نقطه نظرات ما درباره ضرورت همکاری با حاج سید جوادی را برای او می‌ برد. مسئله برای ما 10 شب شعر نبود، بلکه برقراری ارتباط چهره های شاخص توده ای با چهره های شاخص ملی مطرح بود. بویژه که حاج سید جوادی به محافل مذهبی نیز راه داشت. همان ها که بعدها معروف شدند به ملی مذهبی ها. البته چون از خانواده روحانیون ریشه دار ایران بود، با روحانیت نیز در ارتباط بود. بالاخره این دیدار پس از پیغام و پسغام‌های بسیار ممکن شد. یعنی به آذین قبول کرد که بنا به دعوت حاج سید جوادی به مهمانی شامی که او داده بود برود. این واقعا در آن زمان یک گام بزرگ در جهت همکاری جبهه‌ای بود. اختلافات از زمان انشعاب خلیل ملکی از حزب توده ایران و از کودتای 28 مرداد تا آن زمان مثل بختک روی مناسبات انسان‌های شریف و سیاسی و مبارز افتاده بود و مناسبات آنان را ناممکن کرده بود. در این میان شک نداشتیم که ساواک و تشکیلات جنگ روانی- تبلیغاتی آن در این زمینه فعال اند تا همه را از هم جدا نگهدارد. این البته بازی کهنه‌ایست و در همین جمهوری اسلامی هم شاهدش هستیم. هم در میان روشنفکران غیر حکومتی و هم در میان چهره‌های روحانی و غیر روحانی حکومتی.

بهرحال آن شب و آن مهمانی شام برگزار شد و ما دل در دلمان نبود که نتیجه کار به کجا خواهد کشید. فردای آن شب رفتیم خانه حاج سید جوادی و زمینه را هاتفی طوری چید که خود او درباره مهمانی شب گذشته صحبت کند، زیرا مثلا ما از آن بی‌اطلاع بودیم. حاج سید جوادی با بیان یک جمله تاریخی، عملا گفت که تفاهمی بدست نیآمد و او در کار تدارک شب‌های شعر مستقیما شرکت نمی‌کند. آن جمله تاریخی، با اشاره غیر مستقیم به اندیشه و تفکر به آذین این بود «ایشان، همچنان سراپا ایدئولوژی‌اند». که معنای ساده آن این بود که یک گام از توده‌ای بودن و حمایت از اتحاد شوروی پائین نمی‌آید. البته اضافه کرد که حالا قرار شد اسلام (اسلام کاظمیه) بیشتر کمک کند، اما بنده به آنجا نمی‌روم. که عملا هم همینگونه شد و 10 شب شعر بدون حضور حاج سید جوادی برگزار شد. گویا آنشب در مهمانی حاج سید جوادی صحبت شده بود که مهمانی بعدی از جانب به آذین باشد و حاج سید جوادی به دیدار به‌آذین برود و گفتگوها ادامه پیدا کند، اما تا آنجا که بخاطر دارم چنین مهمانی و دعوتی صورت نگرفت.

10 شب شعر برگزار شد و چارچوب سیاسی آن هم دقیقا چارچوب جبهه آزادی و علیه دیکتاتوری بود. به‌آذین با قدرت تمام، علیرغم همه مشکلاتی که این نوع کارهای سیاسی وادبی در یک جمع روشنفکری با خود دارد، این 10 شب را اداره کرد و این درحالی بود که همه می‌ دانستند به‌آذین نماد حزب توده ایران در کشور است. همین سیاست جبهه‌ای و قدرت کلام و منطق به‌آذین بود که اجازه نداد چپ روی‌ها که هم در جمع شنوندگان و هم در جمع برگزار کنندگان وجود داشت غلبه کند. ما در آن شب‌ها می رفتیم به مراسم و در آخر حیاط، یک گوشه‌ای می‌ ایستادیم و شنونده بودیم. ما که می‌ گویم تنها شامل من و هاتفی نمی‌ شود، بلکه پرتوی هم می‌آمد و درجریان همه تلاش‌هائی که گفتم بود. در میان جمعیت بسیاری از زندان کشیده‌ها، طرفداران مشی چریکی و شاید مبارزان چریک و فراری نیز بودند که از خانه‌های تیمی خودشان سر و گوشی در انستیتو گوته آب می‌ دادند تا ببینند چه خبر است. شبی که از میان جمعیت بانگ برخاست که فریدون مشیری بدلیل اینکه در سالهای گذشته فقط شعرعاشقانه گفته حق ندارد پشت میکروفن شعر بخواند. چپ روی می‌ رفت تا بر اجتماع آن شب غلبه کند. به آذین با قدرت جلوی همه کسانی که شعار می‌دادند و مانع شعرخوانی مشیری بودند ایستاد و گفت: من از آزادی دفاع می‌کنم و آزادی یعنی اینکه دوستمان مشیری هم شعر بخواند. تا آنجا که یادم هست اتفاقا مشیری هم یکی از شعرهای سیاسی‌اش را خواند که در ستایش مصدق بود.

 

-  این نکته‌ها خیلی برای نسل امروز چپ داخل کشور جالب است که بداند بعضی حرف‌ها و حرکاتی که می‌ کند بدیع و ابتکاری نیست، بلکه در گذشته هم بوده و شده و چوبش را هم همه خورده‌ایم.

 

-  دقیقا. نه فقط چپ داخل کشور، بلکه همین‌ها که درجریان کنفرانس برلین سوپر انقلابی شدند و یا کسانی که به جا و بی ‌جا پرچم تحریم را بلند می‌ کنند و یا آن مواضع جدا از مردم را در جریان انتخابات دوم خرداد و بقیه حوادث و انتخابات ها اتخاذ کردند.

حیف که فریدون کشاورز این عنوان را نابجا و در جریان جنگ سرد علیه حزب توده ایران به کار برد: "گذشته چراغ راه آینده". این جمله توصیفی است که حزب توده ایران باید در برابر چپ روی‌ها و بیراهه رفتن‌های دیگران به کار ببرد.

 

- بحث نفوذ و نفوذی ها فکر نمی کنم به اینجا خاتمه بیابد. حالا که ارتباط ها در کیهان مطرح شد و همچنین مسئله نفوذ و نفوذی ها، بد نیست برویم سراغ ماجرای هوشنگ اسدی در کیهان. او هم در سازمان نوید بود؟ چگونه توانسته بود به درون ساواک راه پیدا کند؟

 

-  من پروائی در گفتن دانسته های خودم دراین ارتباط ندارم. البته تاکید می کنم روی دانسته های خودم که قطعا شامل همه جزئیات مسائل نیست. اما اجازه بدهید در گفتگوی بعدی دراین باره صحبت کنیم.

 

7 - هیاهو به بهانه هوشنگ اسدی

 

- چند پیام بسیار دوستانه داشته‌ایم، که در آنها خواهان سرعت بازگوئی ناگفته‌ها شده اند. همین دوستان خواسته اند که بجای توضیحاتی که در ابتدای هر قسمت گفته می‌ شود، بر حجم ناگفته‌ها افزوده شود.

 

-  خواست این دوستان و رفقا قابل درک است. همه توده‌ایهای نسل انقلاب می‌ خواهند هرچه زودتر برسیم به آن مقاطعی که آنها خودشان هم در آن سهم داشته اند و آگاهی از نکاتی که احتمالا از آن اطلاع نداشته اند. اما باز هم من دراینجا تاکید می‌ کنم که قصد من در این گفتگوهائی که با هم می‌ کنیم خاطره گوئی نیست، چنین رسالتی را هم برای خودم قائل نیستم. من می‌ خواهم، بویژه برای نسل جدید چپ ایران که بکلی با حوادث آن سالها بیگانه است، از آن فعالیت‌ها و مبارزاتی بگویم که کمتر از آن آگاهاند و زیر فشار حکومت این بخش از تاریخ چپ ایران به فراموشخانه هدایت می‌ شود. ضمن مرور و اشاره به آن فعالیت ها، که در حقیقت فعالیت حزب توده ایران در سالهای غلبه چپ روی بر جنبش چپ و عاصی ایران در دهه 1350 و چند سالی پیش از آن است، می‌ خواهم از آن مشیء و شیوه فعالیت توده‌ای سخن بگویم که همواره در راه توده روی آن تاکید کرده ایم. بنابراین، آنها که عجله دارند تا برسیم به حوادثی که شاید از جزئیاتش کمتر با اطلاع بوده اند، لازم است شرایط امروز جامعه ایران، نیازهای نسل جدید چپ ایران، دلهره ما از تکرار حوادث پیش از انقلاب، به بیراهه رفتن‌ها – چه از راست و چه از چپ- و از کف رفتن فرصت آشنائی این نسل با مشیء توده‌ای درک شود. اگر این دوستان و رفقا، با این درک ما همراه شوند، آنوقت تصور می‌ کنم خودشان بیش از ما در اینجا، روی ضرورت و حتی وسعت هر باره این توضیحات تاکید خواهند کرد.

 

-  گفتگو را با همان پرسشی آغاز کنیم که دفعه پیش پاسخ آن به این بار موکول شد. یعنی بحث روزنامه کیهان و مسئله نفوذ در ساواک و ماجرای هوشنگ اسدی که در کیهان بود و شما حتما با او آشنا بودید.

 

- ابتدا اشاره کوتاهی به این بخش آخر بکنم. بله. من آقای اسدی را سال 1349 و در کیهان دیدم و با او آشنا شدم، اما هرگز ارتباط سیاسی و فعالیت سیاسی مشترک نداشتیم و به همین دلیل از جزئیات ارتباط او با رحمان هاتفی هم اطلاع ندارم. البته میدانم که چند ماهی دستگیر شده بود، اما در چه ارتباطی؟ نمی‌دانم، فقط می‌ دانم که در ارتباط با نوید و یا فعالیت توده‌ای نبود. درهمین دستگیری بود که با آقای خامنه ا ی همسلول شد. در سال 1356 یکبار هاتفی در یک توضیح خیلی مختصر به من گفت که اسدی در آن دوران بازداشت، توانسته با بازجویش ارتباط برقرار کند و حفظ این ارتباط نه تنها ضرر ندارد، بلکه چون آگاهانه است به درد ما هم می‌ خورد. یعنی می‌ توانیم از این طریق بفهمیم ساواک دنبال چه چیز و یا چه کسانی در کیهان است. من فقط گوش بودم و ممنون از اعتمادی که هاتفی به من کرده و این مسئله را در میان گذاشته است. حتی فکر نمی‌کنم در آن دوران به پرتوی هم در این باره چیزی گفته بود، زیرا در جلسات سه نفره ما چیزی در این مورد طرح نشد و یا اگر به او هم گفته بود، جلوی من نبود و معمولا هم دیداراو با پرتوی خیلی کمتر از دیدار روزانه هاتفی با من بود و برای هدایت اسدی فکر نمی کنم نه نیازی به مشورت با پرتوی بود و نه فرصت این کار، برای این که یکباره طرف با اسدی تماس می گرفت و همان موقع هم اسدی باید تکلیفش را میدانست که چه کند. بنابراین هاتفی خودش این رابطه را هدایت می کرد.

از این رابطه، دراین حد باخبر بودم و ضمنا همینجا بگویم که این ماجرای نفوذ که مطرح می‌ شود، اساسا یک جنگ روانی است علیه حزب توده ایران. مثلا می‌ گویند دریادار افضلی نفوذی حزب توده ایران در نیروی دریائی بود و یا دیگر افسران و نظامیانی که در جریان حمله به حزب اعدام شدند نفوذی بودند. در حالیکه این یک حقه بازی تبلیغاتی است. نفوذ مال زمانی است که مثلا وقتی آقای افضلی جوان 18 ساله بوده حزب به او گفته باشد برو در دانشکده افسری نیروی دریائی و آنجا نفوذ کن و برو به درجات بالا برس. یا به کسی ماموریت بدهند که برو استخدام ساواک بشو و در آنجا چشم و گوش حزب باش. و یا موارد مشابه دیگر. در حالیکه افضلی وقتی ژنرال نیروی دریائی بود انقلاب شد، خودش با حزب تماس گرفت و اطلاع داد که خط مشیء و سیاست حزب را قبول دارد و خواهان ارتباط با حزب است. حالا این که در نوجوانی و یا جوانی طرفدار حزب و یاحتی عضو سازمان های دانش آموزی و یا جوانان حزب بوده یا نبوده تاثیر در اصل این قضاوت ندارد. یا دیگر افسران، مثل کبیری، یا عطاریان و بقیه. بنابراین، اسم رابطه ای که اسدی با بازجویش داشت نفوذ نبود و اصلا نفوذی یعنی عضو یک سازمان دیگر شدن که اسدی عضو ساواک نبود. از درون زندان یک ارتباطی شکل گرفته بود، او هم هاتفی را در جریان گذاشته بود و آگاهانه از این طرف ادامه پیدا کرد، و تازه نفوذ در قلب دشمن خودش یک هنر مبارزاتی و سیاسی است. دشمن هم سعی می‌ کند در درون احزاب نفوذ کند و به درون حزب خود ما هم توانست مانند ماجرای عباس شهریاری یا ماجرای حسین یزدی نفوذ کند. برایتان گفتم که بعد از انقلاب عده ای جوان مذهبی را فرستاده بودند عضو حزب شوند و بروند به حوزه ها تا برای آقایان خبر ببرند. این یک ماجرا و حادثه و شگردی تاریخی است که در همه جای دنیا سابقه دو طرفه دارد. به این ترتیب، مورد آقای اسدی در همان چارچوبی که اشاره کردم به یک مورد استنثائی تبدیل شد. یعنی آقای اسدی مسئله تماس بازجویش با وی پس از بیرون آمدن از زندان را به هاتفی خبر داد و گفت که طرف برای این ارتباط سماجت می کند و می خواهد از درون کیهان خبر بگیرد. ضمنا آدمی است که از نظر جنسی ضعف هائی دارد و مدام می پرسد مجله های سکسی اروپا به کیهان می رسد یا نه؟ هاتفی هم گفته بود ریسمان را رها نکن و با او بازی کن و با دادن مجلاتی که زیاد هم به کیهان می رسید و دادن خبرهای هدایت شده و گمراه کننده از درون کیهان، برو جلو تا ببینیم چه چیز از درون این ارتباط در می‌ آید. بنا بر این کسی آقای اسدی را نفرستاده بود که در ساواک استخدام شود و نفوذ کند و او هم عضو ساواک نبود. همینجا بگویم که اگر ارتباط سیاسی هم بین هاتفی و اسدی بود که حتما هم بود، با من در این باره چیزی مطرح نشد، گرچه طبیعی بود که من حدسیات خودم را بزنم. از جمله این که یک ارتباط فردی بین آنها برقرار بود.

بهرحال می‌ خواهم بگویم که ماجرا به همین سادگی بود و بیهوده آن را چنان شاخ و برگ دادند که تبدیل به یک سوژه بزرگ شد و تا آنجا که می‌ دانم و گفته اند پدر صاحب اسدی را هم در زندان از جمله به دلیل همین رابطه در آوردند. تاکنون چند بار از قلم ایشان خوانده و یکبار هم در یکی از رادیوهای فارسی زبان خارج کشور از زبان خود وی شنیدم.

اما، ببینیم نتیجه این ارتباط و توصیه جسورانه هاتفی برای ادامه رابطه با بازجوی ساواک چه چیز عاید کیهان، نوید و جنبش انقلابی بود. این بسیار مهمتر از کارزار تبلیغاتی است که پیرامون این ماجرا راه انداخته اند. در حقیقت با همین جنجال‌ها اجازه نمی‌دهند حاصل یک جسارت حزبی و سازماندهی انقلابی برجسته شود و حزب توده ایران را همچنان حزبی دست و پا چلفتی، وارفته و تسلیم حوادث و دنباله رو صاحبان قدرت وقت جلوه دهند. مثل ماجرای یورش به حزب که کسی دنبال این نیست که حزب چه تدابیری برای دفع یورش پیش بینی کرده بود که برایتان شمه‌ای از آن را گفتم. ما همگی وظیفه داریم با این کارزار ضد توده‌ای مقابله کنیم و اجازه ندهیم گرد و غبار بر واقعیات بنشیند و قلم را واگذاریم برای دیگران تا برای ما تاریخ حزب توده ایران را بنویسند. مثل همین کتاب 1200 صفحه‌ای "حزب توده از آغاز تا فروپاشی" که مستند به اوراق بازجوئی های زندان جمهوری اسلامی نوشته شده است. و یا لباس چرک‌هائی که آقای امیرخسروی در طشت حزب به آن چنگ می‌ زند و نام خرده حساب‌های قدیمی و شخصی اش با افراد را می‌ گذارد تاریخ نویسی، درحالیکه ایشان حداقل در جریان همین فعالیت‌های حزب هم که برایتان می‌ گویم و مربوط به سالهای پیش و پس از انقلاب است هم نبوده است. البته ایشان هم بعد از انقلاب آمد به ایران و اتفاقا اولین ماموریتش هم درست کردن تشکیلات علنی حزب در خوزستان بود. وقتی برای گرفتن مسئولیت حزب در خوزستان آماده رفتن به جنوب شد، به توصیه کیانوری یکی از شاخه‌های نوید که مسئولیت آن با من بود و در خوزستان دو هسته نوید را اداره می کرد را به او وصل کردم که باید خوب بخاطر داشته باشد. قرار با سرشاخه آن گروه با نام مستعار "علیرضا" را من در تهران تنظیم کردم و در کنار یک کیوسک تلفن عمومی قرار اجرا شد. آنها نه برای تشکیل واحد علنی حزب در جنوب، بلکه برای ابتدای کار و آشنا کردن امیرخسروی با منطقه و وصل کردن برخی ارتباط ها در خوزستان به وی به هم وصل شدند و بعد از مدتی که ماموریتشان تمام شد هم از او جدا شدند و در چارچوب مجموعه حلقه‌های متصل به من در نوید باقی ماندند که ماندند و ماندند و خوشبختانه با درامان ماندن من، آنها نیز در امان ماندند!

بحث آقای امیرخسروی نبود، بحث وظائف ما برای دفاع از حزب و تاریخ مبارزات دوران انقلاب و پس از انقلاب بود و البته این مورد هم به یادم آمد و بد هم نشد که طرح شد تا کسی فکر نکند چنان بارانی آمده که همه شکاف‌های سقف خود به خود به هم آمده است و یا گرد فراموشی روی همه گذشته ریخته شده است.

ارتباط اسدی با آن بازجوی ساواک در چند مقطع موجب بدست آمدن اطلاعاتی شد که بسیار به کار ما آمد. یکی در جریان اعتصاب مطبوعات بود که هاتفی از این طریق دقیقا اطلاع یافته بود ساواک چه نقشه‌ای برای به شکست کشاندن این اعتصاب دارد، روی چه کسانی بعنوان مهره‌های اصلی هدایت کننده اعتصاب مطبوعات متمرکز شده و حتی چه نقشه‌ای برای آنها دارد. حتی پیش از اعتصاب مطبوعات هم از این طریق اطلاعاتی به هاتفی رسید که دست او را برای انواع مانورها باز کرد. اینها حقایق پنهان در پشت حوادث روزانه اعتصاب بزرگ مطبوعات ایران است که کسی درباره آن یا نمی داند و یا چیزی نمی گوید. در آن اعتصاب، هاتفی در جلوی صحنه نبود و هدایت سندیکای خبرنگاران و نویسندگان را برعهده نداشت اما مغز متفکر و هدایت کننده آن اعتصاب بود و از نقشه های ساواک علیه این اعتصاب هم از طریق اسدی مطلع می شد. البته به همان شیوه ای که در مورد 10 شب شعر و یا موارد مشابه عمل می شد.

شما می‌ دانید و یا اگر نمی دانید باید بدانید که از زمان روی کار آمدن دولت شریف امامی خیلی‌ها ماست‌ها را کیسه کرده و فهمیدند آینده‌ای ناپایدار در پیش است. از جمله دکتر مصباح زاده صاحب موسسه انتشاراتی کیهان. یا امیرطاهری که سخنرانی‌های طومار گونه هویدا را می‌ نوشت. اینها مانند خیلی‌های دیگر خیلی زود از ایران خارج شدند. کیهان از همه نظر به هاتفی سپرده شد. هم سیاسی و هم امور مالی آن. در واقع او نماینده تام الاختیار مصباح زاده در کیهان شد و این نشد مگر بدلیل اعتمادی که مصباح زاده به دست پاکی و شرافت و صداقت هاتفی داشت. این را در اینجا می‌ گویم برای آنکه می‌ خواهم به یکی از بزرگترین حوادث دوران انقلاب برسم. یعنی انتشار عکس آیت الله خمینی در روزنامه کیهان. یعنی اولین روزنامه‌ای که عکس آیت الله خمینی را منتشر کرد.

دولت شریف امامی که تشکیل شد، ناصر خدابنده را که خبرنگار مجلس سنا بود و با شریف امامی رابطه خوبی داشت هاتفی فرستاد برای مصاحبه با شریف امامی. خدابنده آنقدر سیاسی نبود که بداند چه بپرسد که سئوال روز و سئوال انقلاب باشد، اما هاتفی که بدنبال فرصت برای انتشار عکس آیت الله خمینی بود می دانست چه سئوالی باید طرح شود. این عکس را یکی از خبرنگاران آن زمان کیهان بنام محمد خوانساری که فامیل آیت الله خوانساری بزرگ بود از همان راه های ارتباط با آیت الله خوانساری توانسته بود تهیه کند و به هاتفی برساند. هاتفی به خدابنده گفت، تو در مصاحبه شریف امامی به خبرنگارهای دیگر کاری نداشته باش، بلکه بصورت اختصاصی از شریف امامی بپرس: دولت شما با روحانیت چه رابطه‌ای می‌ خواهد داشته باشد؟ اگر گفت با آنها تماس برقرار خواهم کرد، نترس و بپرس که این تماس شامل آقای خمینی هم می‌ شود یا نه؟

مصاحبه نخست وزیر جدید – شریف امامی- پیش از ظهر بود و تا ساعت 1 بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. هاتفی به خدابنده گفته بود که جواب شریف امامی به سئوال بالا را به محض پایان مصاحبه، تلفنی به من اطلاع بده. از طرف دیگر، فکر می‌ کنم به اسدی هم گفته بود منتظر تماس باش و یا خودت تماس بگیر و ببین عکس العمل ساواک بعد از در آمدن شماره امروز کیهان چیست؟ کسی نمی‌دانست هاتفی چه می‌ خواهد بکند، فقط زمینه‌ها را چیده بود. خدابنده شاید حدود ساعت 1بعد از ظهر تلفن کرد و خواست گزارش مصاحبه مطبوعاتی شریف امامی را بدهد که هاتفی گفت لازم نیست. جزئیات مصاحبه را بگذار برای فردا، فقط بگو ببینم آن سئوال را کردی؟ جواب چه بود؟

خدابنده گفت که هر دو سئوال را از شریف امامی کرده و او هم گفته: این دولت برای آشتی با روحانیت آمده. و در پاسخ به سئوال تماس با آیت الله خمینی هم گفت: بهرحال این دولت با همه روحانیون دیدار و گفتگو می‌ کند!

هاتفی آن سئوال خودش را که خدابنده با شریف امامی در میان گذاشت و پاسخ شریف امامی را با هم مخلوط کرد و خبری مستقل از مصاحبه شریف امامی درست کرد با مضمون "مذاکره برای بازگرداندن آیت الله خمینی به ایران" و آن را بهانه‌ای کرد برای انتشار عکس آیت الله خمینی که برای اولین بار در مطبوعات ایران چاپ و منتشر شد.

حجت و بهانه برای انتشار عکس آیت الله خمینی با همین سئوال و جواب کوتاه و آن خبری که هاتفی از دل آن در آورده و درست کرده بود تمام شده بود. انتظار بخش صفحه بندی و حروفچینی و چاپ کیهان که همه نگران عقب افتادن انتشار آن شماره روزنامه بودند و نمیدانستند چرا هاتفی دست دست می کند، تیتر اول و عکس صفحه اول چرا مشخص نیست و جای آنها خالی مانده بالاخره سرآمد. هاتفی عکس را شخصا برد به بخش گراور سازی و با این دستور که هیچکس نباید بداند این عکس گراور شده، آن را در اختیار مسئول فنی گراورسازی گذاشت و پس از حاضر شدن عکس، آن را تحویل گرفته و رفت بالای سر صفحه اول. دو ستون زیرعکس حاضر بود اما صفحه بند که استثنائا آن روز و به خواست هاتفی مسئول کل بخش صفحه بندی "احمد قهرمانی" بود نمی‌دانست چه عکسی قرار است منتشر شود. خبر بسیار کوتاه و در چند جمله بود که در بالا مضمون آن را برایتان گفتم، تقریبا با این عنوان بزرگ "مذاکره دولت برای بازگشت آیت الله خمینی" و عکس دو ستونی آیت الله خمینی در کنار آن. همان عکسی که ریش آیت الله خمینی هنوز یکدست سپید نیست. روزنامه بسرعت برق و باد رفت زیر چاپ و اولین وانت‌ها که از قسمت توزیع خارج شدند، هاتفی کشوی میزش را خالی کرده و به من گفت بزن برویم بیرون. هنوز نمی دانم کیهان را ترک نکرده بودیم که اسدی به هاتفی خبر داد، ساواک برای دستگیری‌اش بسیج شده و یا وقتی در خیابان بودیم هاتفی از تلفن عمومی زنگ زد و خبر را از اسدی که  در کیهان بود گرفت. بهرحال تهران ریخته بود به هم. تاکسی ها، اتوبوس‌ها و اتومبیل‌های شخصی صفحه اول کیهان را پشت شیشه‌ها گذاشته و بوق می‌ زدند و مغازه‌ها بسرعت صفحه اول کیهان را می‌ چسباندند پشت شیشه هایشان. سد سانسور عکس آقای خمینی شکسته بود، دولت نمی‌توانست گریبان مردم را بگیرد که چرا عکس خمینی را بالای دستتان گرفته اید، چون روزنامه رسمی کشور را که عکس خمینی را چاپ کرده بود مردم بالای دستشان می‌ گرفتند. درحالیکه تا آن موقع اگر عکس خمینی در جیب کسی هم بود میتوانست باعث دستگیری‌اش شود. هاتفی دستور چاپ 450 هزار نسخه کیهان را داده بود، اما در هر تماس تلفنی که هاتفی از بیرون با بخش فنی کیهان می‌ گرفت می‌ گفتند تمام شده و باید چاپ کنیم. نمی‌دانم و بخاطر ندارم که بالاخره آن روز تیراژ کیهان به چند شماره رسید، اما خوب بخاطر دارم که مسئول بخش چاپ کیهان که "صداقت" نام داشت حدود ساعت 5 بعد از ظهر گفت دیگر نمیتوانیم چاپ کنیم چون می‌ ترسیم پایه‌های سیمانی ماشین چاپ ترک بر دارد. چند مراجعه مشکوک به بخش اطلاعات جلوی در ورودی کیهان و چند تلفن مشکوک به خانه هاتفی که سراغ او را گرفته بودند، خبر اسدی درباره بسیج ساواک برای دستگیری هاتفی را تائید می‌‌کرد. حتی اگر برای یک روز هم هاتفی را دستگیر می‌ کردند نه تنها کار کیهان، بلکه کار نوید زمین می‌‌ماند. آن هم در اوج گیری حوادث انقلابی و زمانی که وقت میدانداری حزب بود. یگانه راه خنثی کردن تصمیم ساواک مراجعه به خود شریف امامی بود، اما ناصر خدابنده نه به کیهان بازگشته بود و نه در خانه‌اش بود. همراه بقیه خبرنگاران و یا شاید هم اعضای کابینه شریف امامی رفته بود ناهار و پیدایش نبود. دربدری در خیابان تا حدود ساعت 8 شب ادامه یافت. ابتدا هاتفی می‌ خواست برود خانه یکی از خواهرهایش که مذهبی بود و در یکی از شهرک‌های بین تهران و کرج زندگی می‌ کرد بخوابد، اما جای هیچ نوع بی‌احتیاطی نبود. من در دوران خدمت سربازی‌ام در پادگان لشکر قزوین با دو پزشک وظیفه آشنا شده بودم که هر دو بدلیل شرکت در فعالیت‌های دانشجوئی و داشتن پرونده سیاسی سرباز عادی شده بودند، درحالیکه باید طبق مقررات ستوان یک وظیفه در ارتش می‌ شدند. دوران خدمت سربازی همه ما تمام شد، اما ارتباط من با آنها برقرار ماند. همه ما در گروهان خدمات که تقریبا شهرداری پادگان قزوین بود خدمت می‌ کردیم و تبعیدگاه پرونده داران بود. علاوه بر آن دو پزشک شریف که همیشه دلم برایشان تنگ می‌ شود و من، کسان دیگری هم در آن گروهان بودند که بدلیل داشتن پرونده سیاسی به این لشکر و این گروهان تبعید شده بودند. از جمله دو تن از بچه‌های مرتبط با ماجرای سیاهکل که بعد از سه چهار سال زندان تازه آنها را فرستاده بودند تبعید برای گذران دو سال خدمت سربازی به عنوان سرباز عادی. یعنی رفتگری پادگان، برگ جمع کردن، حمام شستن و این قبیل کارها که خودش یک قصه و داستانی خواندنی است. معاون فرمانده همین پادگان سرتیپ "ده پناه" بود. افسری تنومند با چهره‌ای بشدت سبزه و به همان اندازه هم تندخو و غیر قابل تحمل. بعد از انقلاب هم اتفاقا یکشب او را در تاریکی میدان 25 شهریور دیدم که مثل موش از حاشیه خیابان می‌ رفت.

بهرحال شاید یک وقت دیگری درباره این دوران و سرانجام تیمسار ده پناه هم برایتان گفتم. بحث آن دو پزشک بود که حالا در بیمارستان‌های تهران کار می‌ کردند، از جمله در بیمارستان "شفا"ی تهران . پیاده تا این بیمارستان که در خیابان شهباز، فاصله سه راه ژاله تا میدان ژاله بود رفتیم و ابتدا برای گذراندن وقت رفتیم به دیدن یکی از آن دو پزشک که در این بیمارستان حالا رئیس بخش بود. در جریان شاهکار آن روز کیهان، یعنی چاپ عکس خمینی بود. مدتی نشستیم و گفتیم و خندیدیم و یواش یواش من برایش گفتم که این دوست من – هاتفی- سردبیر کیهان است و کمی هم بیم داریم ساواک امشب بخواهد او را دستگیر کند. فورا یک اتاق دو تخته را گفت خالی کردند و دو فرم پزشکی هم از ما پر کرد و روپوش آبی رنگ بیماران را تن ما کرد و بعنوان مریض در آن اتاق جا داد. شام مفصلی هم گفت از آشپزخانه آوردند و خودش هم آمد به همان اتاق و تا حدود 12 شب آنجا نشستیم و از انقلاب گفتیم و بعد هم همانجا خوابیدیم. مطمئن بودیم که به عقل جن هم نمی‌رسد که دنبال هاتفی بیآید بیمارستان شفا! صبح قبل از خروج از بیمارستان خدابنده را هاتفی تلفنی از همانجا و با تلفن بیمارستان پیدا کرد و به او گفت که با شریف امامی صحبت کند و بپرسد که آیا مشکل و یا مسئله‌ای بوده که کیهان عکس آقای خمینی را منتشر کرد؟ اگر اینطور نیست لطفا به ساواک هم این را بگوید. اگر شریف امامی می‌ گفت بله مسئله است، آنوقت خبر بعدی درست شده بود. یعنی دولت شریف امامی که مدعی است برای آشتی با روحانیت آمده، با اصلی ترین روحانی مطرح که آقای خمینی بود نمی خواهد گفتگو ‌کند و بنابراین همه حرف های روز قبلش در باره سیاست آشتی ملی و آشتی با روحانیت نقش برآب می شد، و اگر می گفت مسئله‌ای نبوده که خبر روز گذشته را تائید کرده و انتشار عکس خمینی نمی توانست موجب پیگرد منتشر کننده آن در کیهان باشد. شما دقت کنید به هوشیاری سیاسی هاتفی در سخت ترین و بدترین تنگناها که چگونه با نخست وزیر و سیاستمدار کهنه کاری مثل شریف امامی توانست بازی کند. بهرحال همینگونه شد و نیمساعت بعد از طرف شریف امامی که کارکشته و زیرک بود خبر رسید که مشکلی نیست و سوء تفاهم با ساواک هم برطرف شد. شاید ساعت حدود 9 و نیم صبح بود که ابتدا من که نبودنم در تحریریه کیهان سئوال برانگیز نبود، خونسرد رفتم به کیهان و رسیدم به تحریریه تا سرو گوشی آب بدهم و ببینم اوضاع چیست و 10 دقیقه بعد هم، طبق قرار قبلی هاتفی ابتدا به من تلفن کرد و وقتی مطمئن شد خبری نیست، وارد کیهان شد و به همه شایعات و نگرانی‌ها پیرامون فرار و یا دستگیری‌اش خاتمه داد.

همانطور که یکبار دیگر هم در این گفتگو‌ها برایتان گفتم، ما باید افراد را در مقاطع و شرایط مشخص ببینیم و درباره آنها قضاوت کنیم. حتی اگر ارزیابی‌های متفاوت و به مقتضای زمان داشته باشیم. همینطوری، بقول معروف "چکی" نمی‌شود قضاوت کرد. از آن مهم‌تر اینکه تا از کسی بهر دلیل خوشمان نیآمد و یا با او اختلاف سیاسی پیدا کردیم نباید گذشته و خدماتش را هم ندیده بگیریم.

مورد دیگری راهم در همین زمینه بخاطر دارم که اگر نگویم به حقیقت خدمت نکرده ام. شبی که دولت شریف امامی سقوط کرد و دولت نظامی ازهاری با یک بیانیه حکومت نظامی معرفی شد، من برلین شرقی بودم و فردای آن روز باید حرکت می‌ کردم به طرف فرانکفورت در غرب برلین تا از آنجا برگردم تهران. در آن سفر در آپارتمان کوچکی در منطقه "پانکو" برلین شرقی که دراختیار کیانوری بود منتظر تمام شدن مذاکرات و بازگشت به ایران بودم. کیانوری حدود ساعت 8 شب آمد و گفت، شاه یک دولت نظامی را جانشین دولت شریف امامی کرد، اما هنوز معلوم نیست چه می‌ خواهند بکنند. من فردای آن روز از برلین شرقی رفتم به برلین غربی و راهی فرانکفورت شدم. دکتر "حشمت" در آن دوران مسئول تحویل گرفتن و راه انداختن کارهای کسانی مثل من بود که از ایران برای تماس می‌ آمدند و بر می‌ گشتند. در فرودگاه فرانکفورت آمد دنبال من. نه اسم من را میدانست و نه این که کجا کار می‌ کنم. فقط با نشانه کیف دستی و رنگ لباس من که کیانوری به او داده بود من را شناخت و البته خودش را معرفی کرد و همان نامی بود که کیانوری گفته بود. رفتیم به خانه دکتر حشمت اما در راه گفت که کیانوری تلفن کرده و گفته شما قبل از تماس با تهران حرکت نکنید.

من با همسرم در تهران تماس گرفتم و او گفت که هاتفی یک سر آمده بود اینجا و گفت علی چند روزی آنجاها بچرخد بهتر است تا خبرش کنیم. دو روز بعد، مجدداهاتفی مراجعه کرده و گفته بود خبر بده علی برگردد. من آمدم و ساعت 11 شب رسیدم. یکراست از فرودگاه رفتم خانه هاتفی که نتیجه مذاکرات با رهبری حزب را گزارش بدهم. آنجا و از زبان هاتفی شنیدم که فرمانداری نظامی یک لیست برای دستگیری افراد مطبوعاتی دراختیار داشته که همان شب اول می‌ خواسته همه شان را بازداشت کند. اسدی از طریق همان بازجوئی که با او تماس داشت، از نام کیهانی هائی که در این لیست بوده و باید دستگیر می‌ شدند با خبر شده و فورا به هاتفی اطلاع داده بود و هاتفی هم با توجه به بودن اسم من در آن لیست، از طریق همسر من، به من اطلاع داده بود که فعلا نیا. این لیست و این ماجرا، غیر از آن لیست و آن ماجرائی است که دکتر یزدی در کتاب "آخرین تلاش ها، در آخرین روزها" منتشر کرده است. در آنجا هم حکومت نظامی برای یک دستگیری وسیع و کودتائی یک لیست تهیه کرده بود که اسم من و هاتفی هم در آن بود، اما آن لیست از این لیست که برایتان گفتم جداست. این لیستی که دکتر یزدی در کتابش منتشر کرده مربوط به کودتای شب 20 بهمن 57 است. بموقع درباره نقش واحدهای توده ای در خنثی سازی این کودتا و تشکیل اولین هسته های مسلح توده ای در انقلاب هم برایتان خواهم گفت.

اینها دانسته‌های من در باره موقعیتی است که هوشنگ اسدی پیدا کرده بود، اما مورد اعلام نام او در روزنامه مردم بعنوان ماموریت و یا چیزی شبیه آن از طرف حزب در ساواک یک بحث دیگری است که با مواردی که برایتان گفتم ارتباطی ندارد.

 

-  مگر اختلافی بود بین نوید و رهبری حزب درباره هوشنگ اسدی؟

 

-  نه. اصلا بحث این نیست. می‌ خواستم در بخش مربوط به فعالیت‌های پس از استقرار

رهبری حزب در ایران پس از انقلاب، به موضوعی اشاره کنم که مربوط به اعلام ارتباط اسدی با ساواک، در روزنامه "مردم" بود. حالا که اینجا مسئله طرح شد، همینجا می‌ گویم.

ماجرا اینطور بود که پس از سرنگونی رژیم شاه انواع اسناد و مدارک ساواک ریخت توی دست مردم و البته نیروهای سیاسی. انواع لیست‌ها در باره مرتبطین ساواک منتشر شد که باحتمال زیاد گروه‌های سیاسی و حتی خود آقایان تازه به حکومت رسیده هم در آنها اسامی مورد نظر خودشان را می‌ گنجاندند و در چارچوب رقابت سیاسی منتشر می‌ کردند.یا برعکس. نام کسانی را از این لیست ها حذف می کردند.

 

-  یعنی نام هوشنگ اسدی هم اینطوری در لیست ساواک منتشر شده بود.

 

-  نه. عجله نکنید. می‌ خواهم بگویم نام‌هائی به نادرستی در این لیست‌ها گنجانده شد که من نمی‌خواهم نمونه‌هایش را بگویم. اما همینقدر می‌ گویم که این کار انجام شد. اما مورد اسدی از این نمونه‌ها نبود. ما در این دوران او را نمی‌دیدیم، زیرا دیگر در کیهان نبودیم و بصورت باز خرید از آنجا بیرون آمده بودیم. البته زیر فشار حکومت و انجمن اسلامی که در کیهان درست شده بود و سر نخش به شورای انقلاب وصل بود و بعنوان افراد چپ و بی‌دین. در باره این بازخرید و سرانجام پول آن هم برایتان بعدا خواهم گفت. دراین دوران دیگر من کیهانی‌ها را نمی‌دیدم و تمام وقت کار حزبی می‌ کردم. هاتفی هم همینطور. بالاخره در یک بعد از ظهر که جلسه چهار نفره و تقریبا چند روز یکبار ما – کیانوری، هاتفی، پرتوی و من- در ماشین من تشکیل می‌ شد، مسئله از جانب هاتفی مطرح شد که باید یک فکری برای اسدی کرد زیرا خیلی زیر فشار روانی است و زندگی‌اش مختل شده است. حتی هاتفی گفت که همسرش گفته چاقو می‌ گذارد زیر سرش و می‌ خوابد تا یکشب سر هوشنگ را ببرد. این عین جمله ایست که هاتفی گفت. کیانوری خیلی متاثر شد. هاتفی پیشنهاد کرد چند خطی بصورت اطلاعیه نوشته شده و در روزنامه مردم اعلام شود که او با اطلاع حزب این ارتباط را داشته است. پرتوی سکوت کرد اما من مخالفت کردم و گفتم این کار به این دلائل درست نیست.

1 - اسدی مناسبات خوبی با علی خامنه‌ای دارد و این ارتباط در آینده خیلی به درد ما می‌ خورد و حتی خامنه‌ای یکبار تلفنی به او که از زندان با هم آشنا هستند گفته "من برای شما برنامه‌های بزرگ دارم" که نظرش سردبیری یک روزنامه بوده. ما با اعلام نام او بعنوان توده ای مرتبط با ساواک، عملا به این ارتباط لطمه می‌ زنیم.

2 - فردا که ما اعلام کنیم او با اطلاع حزب این ارتباط را داشته، باز به شکل دیگری مسئله را برگردانده و به حملات تبلیغاتی ادامه میدهند.

3 - از نظر من حکومت در آینده مسئله‌ای با ساواکی‌ها نخواهد داشت و حتی با آنها همکاری هم خواهد کرد، اما همیشه به توده‌ای ها به چشم رقیب و دشمن نگاه خواهد کرد.

این استدلال من که حتما در آن شرایط و با آن اطلاعات از اوضاع کامل هم نبود، با همین دقت طرح شد. این پیشنهاد ابتدا با واکنش تند و کشدار هاتفی روبرو شد و برای اولین و آخرین بار میان ما یک برخورد تند پیش آمد. یعنی من در تائید استدلالم صدای خودم را بلند کردم که بعد از پیاده شدن کیانوری از ماشین جلسه سه نفره ما – من، پرتوی و هاتفی- در همان ماشین تشکیل شد و هاتفی بشدت بخاطر آن که من جلوی کیانوری صدایم را علیه او بلند کرده بودم انتقاد کرد که حق هم داشت و من پذیرفتم. کیانوری هم قبل از پیاده شدن از اتومبیل و پایان جلسه چهار نفره ما، موضع هاتفی را تائید کرد و بنظر من خیلی عاطفی با موضوع برخورد کرد. البته او هم از این که من گفته بودم حکومت با ساواکی‌ها کنار خواهد آمد اما با توده‌ایها نه، زیاد خوشش نیآمد و چون به آسانی هم چیزی را فراموش نمی‌کرد، چند بار در مقاطع مختلف دیگر این جمله من را به رخم کشید که نشان می‌ داد فراموش نکرده و خوشش نیآمده بود. بهرحال، من یادم هست که من به خواست کیانوری، قبل از پایان جلسه خودمان، کنار میدان ونک، اوائل ملاصدرا اتومبیل را کنار یک کیوسک تلفن پارک کردم و او پیاده شد و ازهمانجا به منوچهر بهزادی تلفن کرد و گفت دو خط در مردم فردا اعلام کنید که اسدی با اطلاع حزب با ساواک در ارتباط بوده است. بعد هم به داخل اتومبیل بازگشت و بقیه نکاتی را که بود مطرح کرد و اوائل خیابان فرشته پیاده شد و رفت خانه‌اش و ما هم راه افتادیم و آن جلسه‌ای که گفتم در یکی از فرعی‌های خیابان فرشته میان خود ما تشکیل شد که جلسه انتقاد از من بود.

مدت زمان کوتاهی بعد از جلسه آنشب، یعنی پس از اولین حمله به دفتر حزب در مرداد ماه 58 که همین حجت الاسلام هادی غفاری سردمدار آن بود و اعلام توقیف روزنامه مردم، جلسه چهار نفره ما بار دیگر تشکیل شد. این بار من در خیابان کاخ جنوبی کیانوری را که کلاه شاپوی حصیری سرش بود سوار کردم و بعد از فاصله‌ای اندک هاتفی و پرتوی سوار اتومبیل شدند و جلسه شروع شد. بعد از ظهر حدود ساعت 6 مرداد ماه بود و هوا گرم. من برای اولین بار در چهره کیانوری نوعی دستپاچگی دیدم. شاید بشود گفت خیلی غافلگیر شده بود. موضوع مرکزی مورد بحث حمله به دفتر حزب و جلوگیری از انتشار روزنامه مردم بود. نه کیانوری و نه دیگران، هیچکس در سطح رهبری حزب با حکومتی‌ها ارتباط نداشت و کیانوری می‌ گفت نمی‌داند از کجا مسئله را دنبال کند؟ نامه به دفتر امام اولین مسئله‌ای بود که طرح شد که خود کیانوری مطرح کرد. اعتقاد هم داشت که حمله به حزب قطعا با موافقت امام نبوده و خود او می‌ تواند گره را باز کند، اما راه و ارتباطی برای رساندن این نامه نداشتیم. من گفتم نامه حتما خوب است، اما باید با یکی از اطرافیان آقای خمینی را ملاقات کرد و شاید از همان طریق هم بشود نامه را داد. کیانوری بر حسب عادت همیشگی‌اش که می‌ گفت طرح هر موضوعی باید با پیشنهاد مشخص همراه باشد پرسید: چطوری؟

من که بیم داشتم دوباره ماجرای آنشب مربوط به اسدی تکرار شود و احتمالا هاتفی و کیانوری فکر کنند برای زنده کردن آن بحث و اصرار بر حقانیت نظر خودم می خواهم موضوع را طرح کنم، جویده جویده و با تردید گفتم هاتفی می‌ داند که اسدی از زندان با خامنه‌ای ارتباط خوبی داشته و حتی خامنه‌ای می‌ خواست او را سردبیر روزنامه کند. بر خلاف پیش بینی من، مسئله به آنشب وصل نشد و هاتفی فورا تائید کرد و قرعه یکبار دیگر بنام اسدی افتاد. آن اطلاعیه در روزنامه مردم منتشر شده و اسدی علنی شده بود و ارتباط گیری او با خامنه ای کاملا یک ارتباط حزبی و علنی بود. شاید هم آن اطلاعیه و اعلام نام او در روزنامه مردم اینجا مفید هم واقع شد. نمی توانم قضاوت روشنی بکنم و به همین دلیل هرآنچه را اتفاق افتاده بود گفتم. بهرحال قرار شد اسدی از خامنه‌ای وقت ملاقات بگیرد. این بار هاتفی از اتومبیل پیاده شد و به اسدی تلفن کرد و وقتی به داخل اتومبیل بازگشت گفت بزودی نتیجه را خبر می‌ دهد و من به شما – کیانوری- اطلاع خواهم داد. تماس برقرار شد و وقت ملاقات هم گرفته شد و این اولین دیدار و ارتباط رسمی حزب با حاکمیت بود که با ملاقات کیانوری و خامنه‌ای برقرار شد و اتفاقا خیلی هم مفید واقع شد و نامه به امام هم از همین طریق رفت به بیت وی و به فاصله کوتاهی دفتر حزب باز شد و نامه مردم هم منتشر شد. عکس تاریخی بازگشائی دفتر حزب هست و در راه توده هم یکبار فکر کنم منتشر شده است. هاتفی بعدا گفت که خامنه‌ای وقتی اسدی را می‌ بیند می‌ گوید "حیف!" یا جمله‌ای با همین مضمون که دقیق بخاطر ندارم.

با آنکه بعدها پل‌های ارتباطی رهبری حزب با حاکمیت خیلی گسترده شد، اما این ارتباط، یعنی پل اسدی – خامنه‌ای حتی تا کودتای نوژه برقرار ماند. یعنی شب آغاز عملیات کودتا کیانوری با دسته‌های پولی که کودتاچی ها برای آغاز عملیات بین افراد خودشان و از جمله عوامل نفوذی حزب در میان کودتاچیان پخش کرده و در کیف کیانوری بود، به همراه اسدی می‌ رود در خانه خامنه‌ای که آن زمان هنوز درخانه پدری‌اش در خیابان ایران زندگی می‌ کرد (امیدوارم محل را اشتباه نکرده باشم). در می‌ زند و می گوید با آقای خامنه‌ای کار دارم. بعد از چند دقیقه خود خامنه ای در لباس خانه به محوطه درونی خانه می‌آید به استقبال کیانوری و کیانوری پول‌ها را که افراد نفوذی حزب آن را پس از گرفتن از کودتاچی ها عینا به رابطین حزبی تحویل داده بودند از کیف دستی اش بیرون آورده و نشان خامنه‌ای می‌ دهد و می‌ گوید: «عملیات کودتا را شروع کردند، این هم پول‌هائی است که تقسیم کرده اند بین نفراتشان و افراد نفوذی ما در شبکه کودتا آن را دراختیار ما گذاشته اند، باز هم می‌ خواهید دست روی دست بگذارید؟»

این عین جمله ایست که کیانوری درباره این ملاقات به جلسه 4 نفره ما گفت. این همان جلسه ایست که پرتوی هم در حاشیه کتاب شورشیان آرمانخواه و در باره کودتای نوژه به آن اشاره کرده است. فکر می‌ کنم صفحه 256 این کتاب باشد که نگاه می‌ کنم و بعدا برایتان صفحه دقیقش را خواهم گفت. کیانوری در همان جلسه گفت که تازه خامنه ای مسئله را جدی گرفت و در جا آماده شد که برود جماران. من این اواخر وقتی سخنرانی خامنه ای در سفر به گرمسار را خواندم که در آن خطاب به دانشجویان چپ دانشگاه ها گفته بود، «بزرگان شماها آمدند در تلویزیون و اعتراف کردند که اشتباه کرده اند...» از آن همه ناسپاسی مات و مبهوت ماندم. لابد اشتباه کردیم که نگذاشتیم با بمباران جماران حمام خون در کشور راه بیفتد!

آن بحث نفوذی که در ابتدای این گفتگو برایتان گفتم به این مصداق می‌ خورد. یعنی حزب آگاهانه افرادی را به درون کودتاچی‌ها فرستاد و گام به گام هم مسئله را دنبال کرد. این نفوذ است، نه افضلی ژنرال بیاید بگوید من سیاست حزب توده ایران را قبول دارم و می‌ خواهم با حزب در ارتباط باشم و بعد بگویند افضلی نفوذی حزب توده ایران در نیروی دریائی بود. یا خنده دار تر از آن بگویند توده ای ها در کیهان نفوذ کرده بودند. خنده دار است، به همان اندازه که تلاش برای نفوذ و خنثی سازی یک جنون آدم کشی بنام کودتای نوژه یک افتخار انقلابی. ما همان کاری را کردیم که در روز 28 مرداد برای انجام آن غفلت کردیم و تمام سالهای بعد بعنوان ضعف ما در کودتای 28 مرداد از آن سخن می گویند. آنها که منتقد انفعال حزب در روز 28 مرداد هستند، چرا حالا ستایش کننده ما برای جلوگیری از یک کودتای جنون آمیز نیستند؟ درد مخالفان ما یک درد کهنه و درمان نشدنی است.

 

- نفوذ در میان کودتاچی‌های نوژه با هدایت چه کسی بود؟ و اصلا چطور یک چنین چیزی ممکن شد؟

 

-  ما وقتی به کودتای نوژه برسیم حتما بیشتر دراین باره با هم صحبت می‌ کنیم. الان اگر وارد این بحث بشویم و من اطلاعات نه چندان زیاد خودم را در این باره بگویم از ادامه سیر منطقی این گفتگو خارج می‌ شویم.

 

-  موافقیم، اما بدنیست درباره کتاب‌های چاپ ریزی که نوید آنها را پخش می‌ کرد هم صحبتی بشود.

 

-  این را موافقم که قبل از عبور از این سالها و رفتن به سمت رویدادهای انقلاب، در باره رسیدن آثار مارکسیستی چاپ ریز به ایران و توزیع آنها توسط نوید هم صحبت کنیم. این کتاب ها، در واقع همه کتاب‌هائی بود که حزب ترجمه و تالیف و منتشر کرده بود اما همه درخارج از کشور. در آن سالها اگر کسی آثار مارکسیستی و بویژه آثار منتشره حزب را در خانه‌اش داشت دستگیر و زندانی می‌ شد. حتی برای مطالعه چه رسد به دادن آن به کس دیگری که او هم بخواند. در چنین دورانی که جزوه‌های احمدزاده و پویان و شعاعیان تبدیل شده بود به آثار پایه‌ای برای عملیات انقلابی و چریکی، رساندن آثار پایه‌ای مارکسیسم بدست نسل جوان بسیار مهم بود، زیرا آنها باید از سرچشمه آب می‌ خوردند تا بدانند آب گل آلوده‌ای را که به کامشان می‌ ریزند، آب زلال نیست. رسیدن همین آثار به ایران و راه یافتن آنها به خانه‌های تیمی کسانی که در شبکه چریکی سازمان چریک‌های فدائی خلق و یا گروه‌های دیگر مشابه آنها فعالیت می‌ کردند، همان نتایجی را به بار آورد که در کتاب تورج حیدری بیگوند ما شاهد شدیم. تمام استدلال‌ها و کدها و استدلال هائی که او در رد مشی چریکی‌ آورده بود، از همان چند اثر مهم لنین است که حزب وسیعا به ایران رساند و سازمان نوید در پخش آن واقعا با قدرت و مهارت عمل کرد. دولت و انقلاب، دو تاکتیک سوسیال دمکراسی و بیماری کودکی چپ روی.

اولین محموله‌ای که من و هاتفی و پرتوی آن را تخلیه کردیم، شاید در سال 1354 به ایران رسید. البته پیشتر در کیف دستی و چمدان‌ها بصورت جا سازی شده توسط برخی مسافرهائی که به آلمان می‌ رفتند و با حزب تماس میگرفتند به ایران منتقل می‌ شد، اما این تعداد اصلا قابل مقایسه با کاروان‌های بزرگ و مملو از آثار ریزچاپ حزبی که می‌ رسید نبود. این کتاب‌ها در کاروان ها، یعنی همین اتاق‌هائی که پشت ماشین می‌ بندند و با آن به سفر می‌ روند و یک اتاق سیار است، جا سازی می‌ شد. یعنی در بدنه و سقف این اتاقک‌ها و پشت یک لایه فیبرکاری و چوب کاری جاسازی شده و به ایران فرستاده می‌ شد. بقدری این جاسازی با مهارت انجام می‌ شد که خود ما هم تا یک گوشه‌ای را نمی‌شکافتیم نمی‌توانستیم بفهمیم در کجا آثار جاسازی شده اند. ضمنا وقتی این لایه را می‌ کندیم و آثار را در می‌ آوردیم، به کاروان هم هیچ صدمه‌ای نرسیده و می‌ رسیدیم به بدنه اصلی کاروان و با تمیز کاری، همه نشانه‌های جاسازی پاک می‌ شد. کاروان‌هائی که برای ما ارسال می‌ شد همگی راننده آلمانی داشتند و هیچ ایرانی همراه آنها نبود. یعنی معمولا دختر و پسر‌های کمونیست آلمان غربی بصورت توریست این کاروان‌ها را می‌ آوردند تهران و بعد از رسیدن به شماره تلفنی که هاتفی دراختیار کیانوری گذاشته بود و غیر مستقیم به هاتفی وصل بود، با یک جمله معمولی گفته می‌ شد که ماشین برای فروش رسیده و یا مثلا در فلان نقطه منتظر شما هستیم. معمولا این راننده‌ها می‌ رفتند به جایگاه مخصوصی که برای کاروان‌ها در جاده قدیم کرج قرار داشت و ما می‌ رفتیم کاروان و اتومبیل را تحویل می‌ گرفتیم و 24 ساعت بعد کاروان تخلیه شده را پس می‌ دادیم تا باصطلاح توریستی که با آن به ایران آمده بود به آلمان بازگردد. تا زمانی که هاتفی در ایران بود- یادتان باشد که قبلا گفتم که او برای چند ماه در سال 55 رفت به انگلستان- ما این کاروان‌ها را در باغ بزرگی که خواهر بزرگ همسر هاتفی در شهریار داشت برده و تخلیه می‌ کردیم. بسیار جای امن و بزرگ و پرت افتاده‌ای بود و پر از درخت. کتاب‌ها را در گونی و کیسه کرده و تقریبا تمام آنها را من می‌ بردم درخانه قدیمی پدری خودم که هنوز یک اتاق در آن داشتم. از آنجا بتدریج آنها را در بسته‌های کوچک برای توزیع به نوبت تحویل پرتوی می‌ دادم و شماری را هم هاتفی برای توزیع از طریق شبکه خودش می‌ گرفت و بخشی را هم خود من از طریق شبکه خودم پخش می‌ کردم. یکی از جسورترین و خوش فکرترین و مبتکر ترین افراد برای پخش نوید و این کتاب‌های کوچک و ریز چاپ، "فرزاد جهاد" بود که در شبکه من بود. بعد از او هم "خاضعی" که او هم بصورت غیر مستقیم و حلقه‌ای به من وصل بود. مثلا فلان فیلم خوب را در تهران نمایش میدادند و ما می‌ دانستیم خیلی از روشنفکران و جوان‌ها و افراد متمایل به چپ می‌ روند این فیلم را ببینند. بصورت ضربه‌ای آثار را در راهروی خروجی سینما، کوچه خروجی سینما، توالت سینما و حتی روی صندلی‌های سینما در تاریکی پخش کرده و می‌ رفتند. این فقط یک نمونه از کار پخش وسیع و ضربه‌ای بود. از همین روش‌ها در دانشگاه و دانشکده‌ها و یا کارخانه ها، اتوبوس‌های شهری یا اتوبوس‌های مسافری و حتی قطار مسافری استفاده می‌ کردیم. بعد از آنکه گروه منشعب به ما وصل شد، وسعت این پخش و توزیع بصورت جهشی جلو رفت. یکبار هم البته بدجوری توی کار تخلیه گیر کرده بودیم. یعنی هاتفی در ایران نبود و یک کاروان بزرگ به رانندگی یک خانم نسبتا جوان رسید. این خانم "آنته" نام داشت و بسیار راز دار بود و عضو فعال حزب کمونیست آلمان غربی. بعد از انقلاب هم یکبار آمد به ایران برای دیدن جامعه انقلابی ایران. او به همراه چند جوان آلمانی دیگر با این کاروان به ایران آمده بود ولی آن جوان‌ها نمی‌دانستند این کاروان چه محموله‌ای دارد، فقط خودش می‌ دانست. کاروان تقریبا بدون همآهنگی با ما رسید و چون هاتفی هم در ایران نبود، ما جا برای تخلیه آن نداشتیم. آن خانم هم با دوستانش دچار اختلاف شده بود و نمی‌خواست با آنها باشد و تصمیم گرفته بود زودتر باز گردد. کاروان را از او تحویل گرفتیم. این کاروان را یک پژوی 504 می‌ کشید و رانندگی با آن هم آسان نبود، پرتوی هم رانندگی بلد نبود. یکی دو روز این کاروان را این طرف و آنطرف بردیم تا بلکه راه حلی برای آن پیدا کنیم. بالاخره تصمیم گرفتیم به جای مخفی کاری و بردن کاروان به جای پرت که می‌ توانست سوء ظن بیشتری را ایجاد کند، آن را کنار یکی از خیابان‌های فرعی تخت طاووس پارک کرده و تخلیه کنیم. همین کار را کردیم. میان دو خانه ویلائی کاروان را پارک کردیم و چون اتومبیل شیک و سبز رنگ پژو هم به آن وصل بود هر کس فکر می‌ کرد این کاروان متعلق به صاحبان یکی ازاین دو خانه باید باشد. حتی شاید صاحبان هر دو خانه هم فکر می‌ کردند کاروان متعلق به آن دیگری است. از ساعت 4 بعد از ظهر من و پرتوی مشغول کار شدیم. اواخر تابستان بود و هوا هنوز گرم. وقتی کار تمام شد و کیسه‌ها پر شد نمی‌دانستیم با آن سر و وضع خیس عرق چگونه از کاروان پیاده شویم که توجه کسی را جلب نکنیم. کاروان را همانجا از پژو جدا کردیم و محموله  را سه نوبت من با همان پژو منتقل کردم به خانه خودم و نفس راحتی کشیدیم. کاروان همانجا ماند تا چند روز بعد کاروان و پژو را با چند هزار تومان زیر قیمت فروختیم و پولش را دادیم به خانم "آنته" که از دوستانش جدا شده بود و نمی‌توانست با کاروان به تنهائی از طریق ترکیه به آلمان بازگردد. یکبار هم مورد خنده دار دیگری پیش آمد. یکی دیگر از این کاروان‌ها رسید و این بار هاتفی از اروپا باز گشته بود. کاروان را بردیم به همان باغی که گفتم. این باغ سرگذشتی دارد که در زمان بازگوئی حوادث بین دو یورش به حزب برایتان درباره آن هم صحبت خواهم کرد. واقعه‌ای که بزرگترین غفلت را من و هاتفی در ارزیابی آن کردیم و باحتمال زیاد  جوانشیر و پرتوی هم همین ارزیابی را تائید کردند.

 

-  یعنی برای پنهان شدن در آن؟

 

-  نه نه. ماجرا چیز دیگری است. لطفا عجله نکنید. بموقع در باره آن صحبت خواهم کرد و دقیق هم خواهم گفت زیرا خیلی حادثه مهمی بود و من همیشه افسوس خورده‌ام که چرا همه جانبه ‌تر مسئله را بررسی نکردیم و عقل‌هایمان را روی هم نریختیم. می‌ دانم که کنجکاویتان را تحریک کردم، اما عجله نکنید، به آن هم می‌ رسیم.

آن ماجرای خنده دار را می‌ خواستم بگویم. بدنه کاروان را که حالا دیگر خیلی ماهر شده بودیم در شکافتن و تخلیه کردن آنها، شکافتیم و کار تمام شد اما در یادداشت کوتاهی که راننده آلمانی کاروان با خودش آورده و به ما داد نوشته شده بود چاپخانه را تحویل بگیرید. ابتدا فکر کردیم اشتباهی پیش آمده، اما پرتوی که آدمی یک دنده بود، بالاخره با پیچ گوشتی کف کاروان را سوراخ کرد که ببینند آنجا چیست. چون هرچی لگد می‌ زدیم صدای آشنائی که مربوط به جاسازی کتاب باشد بلند نمی‌شد و می‌ ترسیدیم کف را بیهوده بشکافیم و کاروان را خراب کنیم. آن سوراخ را کمی بزرگ کردیم و تازه فهمیدیم که قوطی‌های سربی در کف کاروان جاسازی شده. کف را کندیم. رفقا یک سری کامل حروف چینی دستی و سربی با گارسه‌ها و گیره‌هایش فرستاده بودند. هم عصبانی شده بودیم و همه خنده مان گرفته بود. ما که با چاپ و چاپخانه سر و کار داشتیم میدانستیم که این شیوه چاپ به تاریخ پیوسته و فقط در چاپخانه‌های کوچک خیابان لاله زار هنوز از آن برای چاپ کارت تبریک و آگهی فوت استفاده می‌ کنند، اما رفقای رهبری و شخص کیانوری که بعدها فهمیدم نقش اصلی را در ارسال این محموله داشته هنوز در حال وهوای سالهای کودتای 28 مرداد و چاپخانه حزبی بودند و این حروف را به همین دلیل فرستاده بودند، درحالیکه آن موقع چاپ نوید با زیراکس و ریز کننده و آن امکانات واقعا وسیع شرکت امریکائی "گرومن" منتشر می‌ شد. بعدها که من رفتم به دیدار رهبری حزب این ماجرا را تعریف کردم و خود کیانوری هم کلی خندید. بهرحال حروف را در آوردیم اما حالا نمی‌دانستیم با آن چه کنیم، زیرا هم بدرد کار ما نمی‌خورد و هم خیلی سنگین و حجیم بود. بالاخره فکر می‌ کنم پرتوی آنها را برد به زیر زمین چاپخانه نوید و همانجا بلا استفاده ماند تا انقلاب شد. بعدها که من مهاجر آلمان شدم رفتم محل جاسازی این کاروان‌ها را دیدم. گاراژ خانه دکتر فرهاد عاصمی در مرکز آلمان غربی را کیانوری مرکز این کار کرده بود و یکی از کسانی که در کار جاسازی کاروان‌ها نقش مهم داشت محمد کاظمی و تا یادم نرفته دکتر فریبرز بقائی بود که در باره نقش و سهم آنها فرهاد عاصمی برایم تعریف کرده است. خود عاصمی به من گفت که یکبار کیانوری آمد به غرب آلمان و خودش را رساند به مرکز آلمان غربی. آمد خانه ما. این همان دورانی بود که او مسئول تشکیلات ایران شده بود. از ما پرسید چه کار می‌ کنید؟ من هم که آن موقع در کانون پزشکان ایرانی مقیم آلمان سخت فعال بودم شرح کشافی از فعالیت‌هایم در این کانون دادم و گفتم که نشریه کانون را هم منتشر می‌ کنم. کیانوری گاراژ خانه من را دید و بعد از مدتی برانداز کردن گاراژ گفت فورا بده سقف این گاراژ را ببرند بالا، عقب آن را هم باز کن که بزرگتر شود با فلان عرض و طول و یک در و پیکر حسابی هم برای آن بده بسازند که صدای درون آن را رد نکند. کار کانون و مجله کانون را هم بده دست همان پزشک‌های ایرانی که دنبال این کارها هستند. این‌ها کار ما نیست، بده دست خودشان. بساط نشریه کانون را هم از اینجا بریز بیرون. این گاراژ را فورا طبق نقشه‌ای که می‌ گویم درست کن، از هفته دیگر کاروان می‌ فرستم که باید در این گاراژ جا بگیرد و بتوانند روی آن کار کنند و در بدنه‌اش کتاب جاسازی کنند تا بفرستیم ایران. کار و وظیفه من با همین سفر کوتاه کیانوری عوض شد و گاراژ خانه شد مرکز جاسازی کاروان‌های حمل کتاب‌های ریز شده حزب برای انتقال به ایران. البته کار فنی‌اش با من نبود بلکه با کاظمی بود. کاروان که حاضر می‌ شد، نفر انتقال دهنده‌اش را به ما وصل می‌ کرد و کاروان از گاراژ به سمت ایران خارج می‌ شد.

یکبار هم ما مجبور شدیم یک دختر و پسر آلمانی را که با خودشان کاروان آورده بودند در خانه پدری دکتر عاصمی در تهران جا بدهیم. یعنی آنها خودشان گفتند که به ما گفته شده اگر جا پیدا نکردیم می‌ توانیم به این شماره تلفن زنگ بزنیم. شماره تلفن را گرفتیم و زنگ زدیم و آنها را منتقل کردیم بی‌آنکه بدانیم خانه‌ای که آنها را در آن جا داده‌ایم خانه پدری دکتر فرهاد عاصمی ساکن آلمان است که گاراژ خانه‌اش مرکز جاسازی کاروان کتاب برای ایران است. در همین خانه که در منطقه ونک بود بعدها پلنوم وسیع 17 برگزار شد. پدر عاصمی که خودش داروساز قدیمی بود و یکی از معروف ترین داروخانه‌های تهران در حسن آباد تهران متعلق به او بود و خیلی هم بین مردم منطقه و حتی ارامنه منطقه خوشنام بود. وقتی او درگذشت، تازه معلوم شد که علاوه بر داروی مجانی که به خانواده های فقیر و بی پرست منطقه می داده، خرج زندگی عده ای را هم تامین کرده است. بعدها شنیدم مردی بود مومن و نماز خوان اما طرفدار حزب توده ایران و واقعا از افراد نماز خوان، اما توده ای بود. از قدیم و تا وقتی زنده بود. حتی وقتی فوت می کند خیلی از ارامنه منطقه و محل گریه کنان در مجلس ختمش شرکت می کنند.

اگر مسائل دیگری در ارتباط با کتاب‌های چاپ ریز حزب یادم آمد وسط گفتگو‌ها خواهم گفت. الان چیز دیگری به نظرم نمی‌رسد.

- به این ترتیب نزدیک شدیم به رویدادهای انقلاب.

- بله. یعنی دوران پس از فعالیت‌های نامه نگاری دکتر علی اصغر حاج سیدجوادی و شب‌های شعر کانون و ورود به صحنه مذهبیون و بویژه روحانیون و از جمله مهم ترین رویداد، آزادی زندانیان سیاسی. در همین ارتباط حتما باید ارتباط‌ های منظم‌ تر و کم فاصله ‌تر با رهبری حزب در آلمان دمکراتیک را هم بگویم، چون خود من سه بار برای انتقال نظرات نوید به رهبری حزب، در سال 57 به برلن شرقی رفتم.

 

8 - انتشار عکس آیت الله خمینی در کیهان

 

گفتگوی این بار هم ظاهرا و با پیام‌هائی که دریافت شده، با توضیحاتی پیرامون گفتگوی قبلی شروع می‌ شود. یعنی بحث مربوط به انتشار عکس آیت الله خمینی برای نخستین بار در روزنامه کیهان و نقش رحمان هاتفی دراین ابتکار آگاهانه. من روی "آگاهانه" تاکید می‌ کنم، زیرا واقعا همینطور بود. یعنی او می‌ دانست با انتشار این عکس به کجا می‌ رویم و چرا می‌ رویم و دلائل آن چیست.

خیلی از آقایان مذهبی و بویژه روحانیون ممکن است مدعی باشند که چه کیهان عکس ایشان را منتشر می‌ کرد و چه نمی‌کرد، آقای خمینی رهبر و باصطلاح خودشان امام می‌ شد. من وارد این بحث نمی‌خواهم بشوم، زیرا ادامه آن به همان ضرب المثل عامیانه‌ای می‌ رسد که همه از آن اطلاع داریم. یعنی اول تخم مرغ بود و یا اول مرغ؟ درحالیکه بحث ما این نیست. بحث ما یک رویداد مهم در انقلاب ضد استبدادی 57 است که در بهمن ماه 57 در گام اول به سرنگونی شاه انجامید. ما در باره آغاز کار دولت شریف امامی صحبت می‌ کنیم که هنوز شاه درایران بود، ارتش را دراختیار داشت، ژنرال‌ها برای راه انداختن حمام خون آماده بودند و سازمان امنیت شاه "ساواک" بصورت شبانه روز سرگرم تهیه طرح حمله شبانه برای دستگیری فعالان و درست کردن لیست بود. بنابراین، آن آقایانی که به این اقدام کیهان که در واقع اقدام جسورانه شخص هاتفی بود، بهای لازم را نمی‌دهند. لاف در پیروزی می‌ زنند. آنها خودشان اگر هم ندیده باشند، از دوستانشان شنیده اند که بعد از ظهر اعلام حکومت نظامی در دولت بختیار یکباره انگار هیزم در کندوی زنبور روشن کرده باشند، نعلین‌ها را در اطراف مدرسه علوی که آقای خمینی در آن مستقر بود از پا کنده بودند تا راحت ‌تر بتوانند فرار کنند. صاف و ساده فرار کرده بودند. خیلی‌ها فرار کرده بودند. من و هاتفی همان روز ساعت 3 بعد از ظهر سوار بر موتور سیکلت گشتی در اطراف مدرسه رفاه و مدرسه علوی زدیم و به چشم دیدیم این صحنه را.

بنابراین، انتشار عکس آیت الله خمینی در ابتدای کار دولت شریف امامی نه تنها نیازمند جسارت، بلکه مهمتر از آن نیازمند تحلیل شرایط و به میدان آوردن ابتکار عمل بود. تحلیل و ابتکار عمل، در چارچوب همان سیاست عمومی حزب برای دفاع از انقلاب و بویژه دفاع از پیشرو ترین جریان رهبری توده‌های مردم و سازش ناپذیرترین آنها که کسی جز آیت الله خمینی نبود. هیچکس دیگری دارای این وزن نبود، حتی آیت الله طالقانی که تا پیش از بازگشت آیت الله خمینی به ایران مطرح ترین روحانی سیاسی در میان مردم بود.

اما، آن تحلیل و ارزیابی توده‌ای که جسارت انتشار عکس آیت الله خمینی و شکستن جو رعب و وحشت دراختیار داشتن اعلامیه‌ها و عکس‌های او را در پی داشت چه بود؟

من با صراحت کامل می‌ گویم که در آن زمان نه ارتباط منظمی با رهبری حزب توده ایران درخارج از کشور برقرار بود و نه توصیه‌ای از قبل در این زمینه شده بود. یعنی این مسخره است اگر کسی تصور کند مثلا برای انتشار عکس آیت الله خمینی هاتفی یک تلفن سرخ در اختیار داشت که یک سر آن به برلین شرقی وصل بود و پای خط آن هم کیانوری نشسته بود و می‌ گفت چه کنید. این عمل صرفا تصمیم هاتفی بود.

جنبش انقلابی سال 56 که روز به روز بر کمیت و کیفیت آن افزوده می‌ شد، نیازمند رهبری بود. رژیم شاه تنها با چنین جنبش عظیم توده‌ای از جا کنده میشد که شد. نه سازمان نوید، نه حزب توده ایران و نه هیچ جریان مذهبی و غیر مذهبی داخل کشور توان چنین رهبری را نداشت. با هم نباید تعارف کنیم. واقعیت همین است. توده‌های وسیع مردم دارای باورها و اعتقادات مذهبی خودشان بودند و به خیابان کشیدن و در صحنه نگهداشتن آنها نیازمند رهبری بود که به اعتقادات مذهبی و از آن مهم تر، شعارهای انقلاب متعهد باشد و پیشتر هم امتحانش را داده باشد. این دو باهم در پیوند بود، زیرا در همان دوران انواع روحانیونی در ایران بودند که عمامه‌هایشان بزرگتر از آیت الله خمینی هم بود و حتی ریششان اگر سفید‌تر از ایشان نبود، به همان اندازه سفید بود، اما آنها نمی‌توانستند رهبر انقلاب شوند، زیرا مردم قبولشان نداشتند. مردم برای نماز شب که انقلاب نکرده بودند، برای نان و آب و آزادی و استقلال به خیابان آماده بودند و البته دارای باورها و اعتقادات مذهبی هم بودند و آقای خمینی شعارهایش همه اینها بود. این تازه شامل حال آن روحانیون هم سن و سال آیت الله خمینی نظیر گلپایگانی و مرعشی نجفی و شریعتمداری می‌ شد که مراجع ثلاثه داخل کشور بودند، تکلیف روحانیون کم سن و سال‌تر از آنها روشن‌تر از این مراجع بود. کسی آنها را نه می‌ شناخت و نه قبول داشت. حتی امثال آیت الله بهشتی هم تا آقای خمینی دست روی سرش نگذاشت میان مردم مطرح نبود. مطهری و حتی منتظری هم به همین ترتیب. تنها کسی که نفوذ نام و کلامی بیش از این روحانیونی که نام بردم در میان مردم داشت آیت الله طالقانی بود که تا قبل از بازگشت آیت الله خمینی به ایران، خانه‌اش در ابتدای خیابان تنکابن منشعب از سه راه پیچ شمیران مرکز هدایت انقلاب بود. من در این دوران بسیار در این خانه به دیدار آیت الله طالقانی رفتم و همین رفت و آمد پل ارتباط من با رهبری مجاهدین خلق و شخص مسعود رجوی شد که آن را هم بموقع برایتان خواهم گفت.

 

-  مسعود رجوی در این دوران درخانه آیت الله طالقانی بود؟

 

-  خیر در خانه آیت الله طالقانی نبود. اجازه بدهید بموقع میرسیم به این دوران، الان اگر جلو برویم و از روی بعضی حوادث دیگر بپریم، دوباره سیر زمانی این گفتگو بهم می‌ خورد.

داشتم در باره انتشار عکس آیت الله خمینی و تحلیلی که پشت این اقدام خوابیده بود برایتان می‌ گفتم. و باز تاکید می‌ کنم که زمان را فراموش نکنید. یعنی اوائل تشکیل دولت شریف امامی و بعد از شرفیاب شدن او به حضور شاه و معرفی کابینه نیمه نظامی اش.

ما، یعنی سازمان نوید، در این دوران که جنبش انقلابی رو به گسترش بود، یا باید فریب بازی‌های دربار و شاه را خورده و دنبال وعده‌های شریف امامی می‌ رفتیم و یا در صف انقلاب مانده و به جلو رفتن آن کمک می‌ کردیم. نوید راه حل دوم را برگزید و همین سیاست را تا پایان کار سلطنت شاه ادامه داد. حتی در دولت بختیار. چه در دولت شریف امامی و چه در دولت بختیار شاه دست به ابتکار زده بود تا زمان خریده، تجدید قوا و تجدید آرایش نیرو کرده و فرصت یورش پیدا کند. این جان کلام است و زیر بار هیچ تحلیل دیگری نه رفتیم و نه می‌ رویم. این حرف‌های مزخرف که بختیار بهترین دوران آزادی‌ها را آورده بود و اگر سقوط نمی‌کرد آزادی ها درایران شبیه آزادی ها در فرانسه می شد؛ اندازه پر کاهی ارزش ندارد. تکلیف شریف امامی که از روز روشن‌تر بود، تکلیف بختیار هم روشن بود. آنها محلل بودند و شاه به محض استوار شدن دوباره جای پایش هر دو را می‌ فرستاد خانه هایشان. شریف امامی که بسیار آسان و به خانه فرستادن بختیار هم، به همان آسانی بود. به شاه نباید فرصت داده می‌ شد و اتفاقا تمام هنر رهبری آیت الله خمینی در همین نکته نهفته بود و این درست منطبق بود با سیاست و تحلیلی که حزب توده ایران از رژیم کودتائی شاه و عقب نشینی‌های تاکتیکی‌اش از آغاز سال 1356 تا سقوط 1357 داشت. هر نوع تزلزل در پیگیری این سیاست، از نظر ما ترحم بر پلنگ تیز دندان بود. شاهی که علی امنیی را با همه وابستگی‌ها و حمایت‌های بین المللی‌اش به خانه فرستاده و او را "کرم خلا" لقب داده بود (به نوشته اسدالله اعلم در کتاب خاطراتش)، شاهی که سپهبد زاهدی را تحمل نکرده و از نخست وزیری  کنار گذاشته بود؛ شاهی که یک بله قربان گو مانند هویدا را نزدیک 14 سال به مملکت تحمیل کرده بود، در صورت تسلط بر اوضاع آسان‌تر از آنچه فکر کنید امثال بختیار را از خدمت مرخص می‌ کرد. آنها که این ادعاها را درباره بختیار دارند، بروند خاطرات اعلم را بخوانند تا لااقل از قول او بخوانند که شاه چقدر وحشت داشت از این که کار در دست کس و یا کسانی باشد که کوچکترین استقلال رای داشته باشند و یا به یک موفقیتی در کارشان رسیده باشند.  حتی ارتش در همان دوران که بختیار سر کار بود، لیست 500 نفره دولت نظامی ارتشبد ازهاری را روز 20 بهمن برای اقدام شبانه ابلاغ کرده بود. یعنی 500 نفری که باید یکشبه دستگیر، تبعید و تیرباران می‌ شدند و روز بعد هم دستگیری‌های گسترده آغاز می‌ شد و تا سرکوب خونین انقلاب و بازگشت اعلیحضرت به کشور ادامه پیدا می‌ کرد.

حالا، در ادامه این بحث به یک نکته بسیار مهم دیگر هم باید اشاره کرد. آن نکته اینست:

شما خوب می‌ دانید که در تمام سال های پس از انقلاب، کیانوری و رهبری وقت حزب توده ایران متهم بوده به دنباله روی از آقای خمینی. درباره این دنباله روی همین اندازه در اینجا اشاره می‌ کنم که تئوریزه کردن خط امام که در حقیقت خط انقلاب 57 بود، توسط حزب توده ایران انجام شد و شما درهیچ اعلامیه و سخنرانی آقای خمینی و همراهان ایشان چنین سند تئوریزه شده‌ای را نمی‌بینید. حزب از میان اعلامیه‌ها و سخنان پر شمار آیت الله خمینی، آنهائی را که درچارچوب اهداف انقلاب بود بیرون کشید و مرحله به مرحله نیز کامل کرد و منتشر ساخت و این شد کارپایه انقلاب و خط امام. همین خط، در سال های پس از انقلاب، علیرغم همه حوادثی که پیش آمده و هنوز در راه است، بعنوان خط انقلاب 57 و خط امام مطرح است و در آینده نیز چارچوب تئوریزه شدن این خط، ادامه حیات و نقش خواهد داشت. این مربوط به دنباله روی. اما نکته مهم دیگر آنست که اساسا وقتی عکس آیت الله خمینی در کیهان منتشر شد و سرمقاله‌هائی که هاتفی در نوید نوشت، هنوز رهبری حزب گرفتار بحث دوگانه‌ای بر سر انقلاب ایران و رهبری آن بود، که یک سر آن کیانوری بود و سر دیگر آن اسکندری، که در این باره هم برایتان خواهم گفت. ابتکار عمل دراین دوران و در داخل کشور در اختیار "نوید" بود و به جرات می‌ توانم بگویم که تا برگزاری پلنوم 16 و بازگشت رهبری به داخل کشور، این ابتکار عمل در حوادث روز انقلابی همچنان نقش آفرین بود. نمونه‌اش تظاهرات و قیام تاریخی مردم تبریز بود که نوید بلافاصله با صدور اعلامیه‌ای در ستایش از این قیام تکلیف خود را با آن روشن کرد و تقریبا همزمان با آن، رهبری حزب هم اطلاعیه کوتاهی در خارج از کشور منتشر کرد که درآن قیام تبریز را کار اوباش و ساواک ارزیابی کرده بود. فکر می‌ کنم 24 ساعت پس از انتشار این اطلاعیه و با پیام فوری هاتفی آن اطلاعیه پس گرفته شد و جمع شد و اطلاعیه بعدی منتشر شد که ارزیابی نوید را از قیام تبریز تائید کرده بود. من نمی‌دانم چه کسی آن اطلاعیه را نوشته و چرا چنین ارزیابی کرده بودند اما سندش هست. در آن اسکندری هنوز دبیر اول حزب توده ایران بود و اختلاف نظر پیرامون ارزیابی از جنبش انقلابی بشدت در رهبری حزب درجریان بود، که در همین گفتگو برایتان نمونه‌اش را خواهم گفت. آن اطلاعیه‌ای که پس گرفته شد، حاصل همین جدال بود.

این تبلیغات خصمانه مخالفان حزب و حتی حکومتی‌های جمهوری اسلامی و یا بقایای رژیم سرنگون شده شاه که به اشاره مسکو حزب توده ایران از آیت الله خمینی حمایت کرد هم  به شهادت همین نکاتی که برایتان گفتم پوچ و خنده دار است.

به این ترتیب، سازمان نوید برای این اقدام و بیانیه‌های دیگری که در سال انقلاب منتشر کرد نه با مسکو و رادیوی آن در ارتباط بود و نه با کیانوری و رهبری حزب ارتباط لحظه به لحظه داشت که رهنمود و دستور بگیرد. نوید تابع ارزیابی علمی و توده‌ای از انقلاب بود و با همین ارزیابی هم جلو رفت و از آنسو نیز در مرکز رهبری حزب روز به روز آن خطی تقویت شد که منطبق بود با تحلیل نوید از انقلاب. در بخشی از بیانیه‌ای که گروه منشعب برای ترک مشیء چریکی و پیوستن به مشیء توده‌ای منتشر کرد و آن را هاتفی نوشته بود، دقیقا اشاره به همین ارزیابی و حتی پیش بینی بسیار دقیق و حیرت آور آغاز ورود جامعه به مرحله انقلابی «توده‌ها نخواهند و حکومت نتواند» شده بود. آن بیانیه واقعا یک مانیفست از شرایط روز ایران، ترک برداشتن ستون‌های سقف دربار شاه و رفتن به سوی فرو ریختن آن رژیم، آن هم دو سال پیش از سرنگونی شاه است. بارها و بارها باید آن را خواند و از آن آموخت. اگر بدقت خوانده شود، آنوقت حق می‌ دهند که سازمان نوید خود در داخل کشور نقش رهبری حزب توده ایران را ایفا می‌ کرد و سکاندار آن، یعنی هاتفی همان است که در آن مانیفست آینده را پیش بینی کرده بود. واقعا این بیانیه را باید بارها خواند و به خود شما هم توصیه می‌ کنم هر چند وقت یکبار آن را بخوانید تا شیوه نگاه توده‌ای به جامعه در وجودتان ته نشین شود.

ما خود به خود به بحث پیرامون همان مقطعی رسیدیم که قرار بود درباره آن صحبت کنیم. یعنی آغاز ارتباط منظم‌تر و از نظر زمانی نزدیکتر نوید با رهبری حزب درخارج از کشور.

همانطور که قبلا برایتان گفتم، در سال 56 هاتفی به خارج از کشور سفر کرد که برای مدتی بماند اما چنین نشد و با اوج گیری جنبش انقلابی فورا به کشور باز گشت. او در این سفر به برلین شرقی رفته و همه جانبه در باره اوضاع حزب و کشور مذاکره کرده بود. با روی کار آمدن دولت آموزگار کسانی که پرونده سیاسی داشتند و ممنوع الخروج بودند بدستور دولت از این حالت خارج شدند و در صورت تقاضا برایشان پاسپورت صادر شده و اجازه سفر داده میشد. من از جمله کسانی بودم که این تصمیم دولت شامل حالم شد و برای اولین بار پاسپورت سفر گرفتم و در تیرماه 57، یعنی در فاصله کوتاهی پس از روی کار آمدن آموزگار رفتم ایتالیا و آلمان و از آلمان غربی نیز مثل همه کسانی که بدون مهر ورود و خروج می‌ توانستند به برلین شرقی سفر کنند رفتم به دیدار رهبری حزب. شماری شعر منتشر نشده از سیاوش کسرائی، چند یادداشت کوتاه جاسازی شده از هاتفی و چند شماره از روزنامه‌های مربوط به وقایع مهم را با خودم برده بودم. در ایستگاه فریدریش اشتراسه که اولین پست مرزی برلین شرقی بود کیانوری روی یک نیمکت، ساعت 7 صبح منتظر مسافری بود که از تهران می آمد. یعنی من. البته من کیانوری را نمی‌شناختم و در ایستگاه بسیار خلوت قطار سرگردان بودم و دور خودم می‌ چرخیدم که مردی با کلاه بره جلو آمد و گفت شما از ایران آمده ای؟ گفتم بله. گفت با من بیآئید؛ و رفتیم به زیر زمین که گمرک بود و از آن طرف هم بدون هیچ کنترلی خارج شدیم. البته با دفترچه سبز رنگی که کیانوری به ماموران نشان داد. برایتان قبلا گفتم که اولین گفتگوی ما در داخل اتومبیلی که عباس ندیم راننده آن بود، درباره کشته شدن یک خلبان نیروی هوائی بود که چریک شده و به خانه‌های تیمی رفته بود و در محاصره ساواک کشته شده بود. داد و فریاد کیانوری در آن دیدار باعث حیرتم شد اما خیلی زود با اخلاق و روحیه او آشنا شدم. البته هنگام سوار شدن به اتومبیل تازه او خودش را معرفی کرد و گفت: من کیانوری ام!

بهرحال آن سفر چند روز بیشتر طول نکشید و بیشتر یک آشنائی بود. البته با گزارش از وضع ایران و کیهان و متقابلا اشارات کیانوری به تلاشی که در رهبری حزب می‌ کند تا وحدت نظری درباره اوضاع کشور بدست بیآید. سفری نیمه روزه به شهر پوتسدام در آلمان دمکراتیک به همراه ژیلا سیاسی و گشتی در شهر برلین شرقی به همراه صادق شباویز زنگ تفریح این سفر بود. شباویز هنوز غرق دوران بازیگری تئاتر خود در ایران بود و به همان اندازه غرق خود ستائی از خویش و ژیلا سیاسی برعکس او، حتی خود را معرفی هم نکرد. شباویز مدعی بود که برادرش در سینمای ایران نان شهرت و استعداد او را می خورد.

بهرحال دو مسئله در این سفر حل شد، یکی حفظ امکانی که در شرکت امریکائی گرومن داشتیم به هر قیمتی، و دومی انتقال خواهر من از پاریس به برلین غربی . او جوانی بود که تازه در فرانسه تحصیل در دانشگاه را شروع کرده بود و کیانوری نه تنها موافق بود؛ بلکه توصیه کرد او فرانسه را رها کرده و بیاید به آلمان و در برلین شرقی زیر گوش او مستقر شود و قبل از استقرار هم برود به دیدار وی تا ترتیب اسکان و تحصیل او داده شود. من از آلمان یکراست رفتم به فرانسه و پس از قول و قرار با خواهرم به تهران باز گشتم. این انتقال از پاریس به آلمان در فاصله چند ماه به یکی از مهم ترین پل‌های ارتباطی ما با رهبری حزب در خارج از کشور تبدیل شد. خواهرم به کمک حزب کمونیست آلمان غربی در خانه‌ای که آنها در اختیار داشتند اسکان داده شد و برایش یک خط تلفن هم گرفتند. فکر می‌ کنم از دی ماه به بعد بود که تا بعد از سقوط شاه، کیانوری به برلین غربی آمده و از همین خانه و با استفاده از تلفن خانه خواهرم با ما در تهران تماس می‌ گرفت. یعنی خواهرم که من و شماره تلفن خانه‌ام را می‌ دانست به من در تهران تلفن کرده و پس از حال و احوال گوشی را می‌ داد به کیانوری و خودش از خانه می‌ رفت بیرون. در این تماس‌ها من و هاتفی و پرتوی درخانه پای تلفن بودیم. برای تماس بعدی هم، باز از طریق تلفن خواهرم خبر می‌ شدیم که فلان روز و فلان ساعت باید در خانه باشیم و منتظر تلفن. به این ترتیب یکی از مهم ترین نواقص کار که ارتباط منظم با رهبری حزب بود رفع شد. بعدها از همین طریق کیانوری با این جمله که "مهمانی تمام شد و جانشین من می‌ آید" به ما اطلاع داد که پلنوم 16 تمام شده و چه روز و چه ساعتی و با کدام پرواز جوانشیر به تهران می‌ آید. نه من و نه هاتفی او را در جریان سفر به خارج ندیده بودیم و به همین دلیل چهره اش را نمی‌شناختیم و این خودش به یک ماجرای خنده دار در شب ورود جوانشیر به ایران ختم شد. ما فکر کرده بودیم منظور از جانشین منوچهر بهزادی است که او را در برلین شرقی دیده بودیم و منتظرش بودیم.

این ارتباط تلفنی به آن نیاز سفرهای هزینه دار به خارج و رفتن به برلین شرقی و دیدن رهبری تا حدودی خاتمه بخشید.

مهر ماه همان سال بار دیگر برای دیدار رهبری حزب و انتقال نظرات نوید که هاتفی آنها را جمعبندی کرده بود به آلمان رفتم. در این سفر اوج گیری جنبش انقلابی را گزارش دادم و این که رهبری حزب چند گام از جنبش عقب است. فردای روزی که به برلین شرقی رفته و خیلی هیجان زده گزارش اوضاع ایران را به کیانوری دادم، به توصیه او بعد از صبحانه در اتاق هتل ماندم تا او بیاید سراغم. ساعت 10 صبح آمد و من را به اتاق دیگری برد که در آن دو هم سن و سال کیانوری نشسته بودند و من هیچ آشنائی با آنها نداشتم. آنها را معرفی کرد: رفقا ایرج و رفیق صفری.

سپس رو کرد به من و گفت: "همه آن چیزهائی که دیروز به من گفتی؛ اینجا برای رفقا تعریف کن." و خودش رفت که از اتاق خارج شود. اسکندری به کیانوری گفت که او هم در اتاق بماند، اما کیانوری گفت: من همه را شنیده ام. شماها بشنوید! و از در رفت بیرون.

من با همان هیجان روز گذشته شرح اوضاع ایران را دادم و گفتم که انقلاب می‌ رود به طرف یک قیام مسلحانه و اگر رهبری حزب تاخیر کند از قافله عقب می‌ ماند. صفری سرش پائین بود و تسبیح می‌ گرداند و گوش می‌ کرد و اسکندری پس از پایان گزارش من و آخرین شعر کسرائی که با همان هیجان برای هر دو خوانده بودم، رو کرد به صفری و گفت: «این پیشنهادی که اینها می‌ کنند، مثل اینست که ما ‌آش خودمان را بخوریم، اما حلیم حاج عباس را هم بزنیم» این عین جمله اوست. و بعد هم اضافه کرد که من خودم با سنجابی در سن لوئی با هم درس خونده‌ایم و آشنا هستم، در پاریس او را خواهم دید. معنای این جمله آن بود که رهبری آیت الله خمینی نه، اما رهبری ملیون بله. صفری هم گفت: آن شعر را بده که منتشر کنیم.

یک دسته عکس از تظاهرات مردم و حکومت نظامی و خلاصه خیابان های تهران با خودم برده بودم تا ضمیمه استدلال‌هایم برای شرایط کشور کنم که آنها را هم صفری گفت با خودت بر نگردان یا بده به من و یا بده به رفیق کیا که منتشر کنیم.

وقتی کیانوری به اتاق بازگشت تقریبا صحبت‌ها تمام شده بود و من خام و تازه کار، وا رفته و یخ کرده به همراه آنها رفتم به سالن غذا خوری. سر میز ناهار اسکندری چند خاطره از گذشته‌ها تعریف کرد که هم شیرین بود و هم شیرین بیان کرد.

شب همان روز کیانوری به هتل محل اقامت من آمد و ضمن خداحافظی گفت آنچه را شنیدی و دیدی عینا به رفقا منتقل کن. من در یک چنین موقعیتی قرار دارم که دیدی. هر عمل و اقدام و موضع گیری خودسرانه شماها در تهران و اعلام شعارهای تند و تشویق به قیام مسلحانه موقعیت من را دراینجا تضعیف می‌ کند. صبر و حوصله داشته باشید تا مسئله حل شود.

من به تهران بازگشتم و گزارش سفرم را به هاتفی و پرتوی دادم. هر دو و بویژه هاتفی بشدت عصبانی شدند. اوضاع در داخل کشور به سمت دیگری می‌ رفت و رهبری حزب درگیر بحث‌های درونی خود درجا می‌ زد. در آستانه تشکیل دولت ازهاری، بار دیگر من را با پیامی که در واقع اولتیماتوم بود به آلمان فرستادند. اولتیماتوم این بود که اگر رهبری حزب نتواند خودش را با اوضاع انقلاب و ایران تطبیق بدهد نوید بنام حزب اعلامیه داده و جلو خواهد رفت. بحث بر سر ضرورت اعلام "پیش به سوی قیام مسلحانه" بود، که گروه های چریکی آن را اعلام کرده بودند.

من با این پیام خودم را رساندم به برلین شرقی و از همان زیر زمین گمرگ برلین شرقی گزارشم را زیر گوش کیانوری شروع کردم. این بار تا آپارتمان محله "پانکو" که دراختیار کیانوری برای اقامت‌های کوتاه مسافران از ایران آمده بود حرف‌ها زده شد و کیانوری هم کوتاه و مختصر گفت: وضع همان است که بود و در این چند هفته چیزی تغییر نکرده. از دست من بیش از این بر نمی‌آید. چرا شماها صبر وحوصله ندارید؟ چرا شرایط من را درک نمی‌کنید؟

فردا شب پیام فرستاد که برای شام یکنفر میآید سراغ من. همینطور شد اما آن پیکی که آمده بود گفت که شام خانه کیانوری میرویم و با هم رفتیم به خانه او. آپارتمانی بسیار ساده و سه اتاقه در طبقه سوم یکی از مجموعه‌های مسکونی نزدیک "الکساندرپلاتس". مریم خانم را در هر دو سفر قبلی دیده بودم و حالا در این سفر میزبان من در خانه‌اش بود. روی میزی که جلوی چند مبل ساده قرار داشت، مقداری کالباس و این نوع چیزها چیده شده بود و کیانوری گفت که بندرت مشروب می‌ خورد ولی امشب می‌ خواهد یک گیلاس شراب قرمز که برایش هدیه آورده اند برای همه و از جمله خودش بریزد. بعد از شام و یک گیلاس شراب من را صدا کرد و با هم رفتیم به اتاق بسیار کوچک و نسبتا درازی که اتاق کار کیانوری بود. از لای پوشه‌هائی که روی میز بود یک پوشه را بیرون کشید و لای آن را باز کرد. یک ورقه را جلوی من گرفت و گفت بخوان. متن صورتجلسه هیات سیاسی بود و در پایان آن من توانستم اسامی قدوه، خودش و طبری را به حافظه بسپارم. موضوع متن سند تا آنجا که یادم است ضرورت اعلام شعار "سرنگونی شاه به هر شیوه، حتی قیام مسلحانه توده‌های مردم" بود. و باز تا آنجا که یادم هست خودش و قدوه رای مثبت داده بودند، طبری ممتنع و دو نفر دیگر منفی و به این ترتیب سند و شعار تائید نشده بود. پوشه را بست و به من گفت حالا برو این را به رفیقت "هاتفی" گزارش بده. من می‌ خواهم، اما پیش نمی‌رود. هنوز رفقائی هستند که نمی‌خواهند از شعار "جبهه دمکراسی" فراتر بروند. (که بعدها فهمیدم اشاره‌اش به اسکندری بود که رای صفری را هم در هیات سیاسی داشت).

من همانجا گفتم که من حامل یک اولتیماتوم هستم و آن این که اگر با تصویب شعار "قیام مسلحانه" از جانب حزب به ایران برنگردم، نوید راسا این شعار را خواهد داد و معطل رهبری حزب نمی‌شود. حقیقتا اشک در چشم‌هایش جمع شد و گفت: من جای شماها بودم این کار را نمی‌کردم و حوصله می‌ کردم. تو قبل از بازگشتن به ایران این پیام را تلفنی به هاتفی برسان و هر چه را اینجا خواندی به او بگو. من قبل از رفتن تلفنی با تو تماس می‌ گیرم.

فردا یا پس فردای آن شب من از برلین شرقی خارج شده و با قطار رفتم به فرانکفورت. با هاتفی در تهران تماس تلفنی گرفتم و ماجرا را شرح دادم و او گفت پاسخ من همانست که دراینجا گفتم. ما شعار را می‌ دهیم. 24 ساعت بعد کیانوری تلفن کرد به خانه دکتر حشمت در فرانکفورت و من عین پاسخ هاتفی را به او دادم. گفت: کار خودتان را بکنید، اما در یک مقاله و در تائید ضرورت قیام مسلحانه نه بصورت اعلامیه!

من خوشحال به تهران بازگشتم و آخرین تماس تلفنی را در جلسه مشترک با هاتفی و پرتوی گزارش دادم. چند روز بعد مقاله‌ای تحلیلی با همین مضمون به قلم هاتفی منتشر شد و در فاصله‌ای بسیار کوتاه اعلامیه حزب هم در خارج کشور منتشر شد که دیر کرده بودند اما بالاخره شعار قیام مسلحانه توده‌ای مردم برای سرنگونی شاه را داده بودند.

من این سفرها و بویژه دیدار با رهبری حزب در مهاجرت را سعی کردم با دقت کامل در اینجا نقل کنم زیرا نه تنها یکی از مهم ترین مباحث روز انقلاب، یعنی قیام مسلحانه و تبدیل شعار "جبهه واحد ضد دیکتاتوری" به "جبهه واحد سرنگونی شاه" در آن مطرح بود، بلکه چند درسی در آن وجود داشت که به کار امروز ما هم می‌ آید. ما، یعنی کسانی که مهاجر سیاسی شده‌ایم و سالهاست از میهن و جنبش عملا موجود آن دوریم. آن درس‌های بزرگ اینست:

1 - در مهاجرت سیاسی، براثر دور بودن از صحنه اصلی جامعه و جنبش اجتماعی مردم، بیماری مهلک چپ روی، راست روی و انفعال می‌ تواند گریبان هر جریان سیاسی را بگیرد. واقعه‌ای که ما حداقل در جریان جنبش اصلاحات و در برخورد با دوران ریاست جمهوری خاتمی و یا مجلس ششم و هر انتخاباتی شاهد مکرر آن بودیم. حتی در انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 که تقریبا جز راه توده همه آن را تحریم کرده بودند.

2 - زبان سیاسی دو نسل بر اثر قطع ارتباط آنها با هم، می‌ تواند چنان از هم فاصله گرفته و بیگانه شود که کار به جدائی بکشد.

3 - بحث کشدار پیرامون اوضاع ایران که در واقع از سال 1350 شدت گرفته و تا آستانه انقلاب 57 ادامه یافت و بخش مهمی از انرژی رهبری حزب را گرفت به سرانجام نرسید، جز با واقعیات خلل ناپذیر رویدادهای جامعه و به میدان آمدن توده‌های مردم در یک جنبش اجتماعی و انقلابی. در واقع به یاری این ارتش نیرومند بود که یک بخش از رهبری حزب توانست حقانیت نظر خود را بر بخش دیگری از رهبری حزب ثابت کند. یعنی باز هم، آنچه تعیین کننده بود و شد، جنبش مردم و واقعیات خارج از اراده و خواست این و یا آن فرد و یا حتی حزب و سازمان سیاسی.

این احکام ابدی است، حتی اکنون که به یاری تلویزیون و اینترنت و دیگر سیستم‌های ارتباطی می‌ توان برخلاف آن سالها، گام‌های بلندی برای نزدیکی به ایران برداشت. یعنی باز هم برای اتخاذ هر شعار و سیاستی باید نگاه کرد به آگاهی جنبش، به میزان آمادگی مردم برای حضور در صحنه، به امکان چنین حضوری و به بهره گیری از هر امکان و حضور مردم در صحنه سیاسی و از همه مهم تر، همآهنگ کردن گام‌های خود با گام‌های مردم. نه عقب افتادن و نه به جلو تاختن.

من از آن گفتگوی حضور در خانه کیانوری این قسمت را فراموش کردم بگویم که واقعا تاریخی است.

من روی ضرورت اعلام قیام مسلحانه پافشاری کردم. کیانوری پرسید:

شماها می‌ خواهید قیام کنید یا مردم؟

گفتم: مردم!

پرسید: مردم از کجا اسلحه پیدا کنند که با ارتش تا دندان مسلح شاه بجنگند؟

من با ساده لوحی تمام گفتم: از مرزهای اتحاد شوروی باید اسلحه برسد!

کیانوری گفت: گیرم که ما چند کامیون اسلحه هم توانستیم از مرز رد کنیم به داخل ایران. کجا کفاف دهد این باده‌ها به مستی شاه و ارتش شاه؟

من خلع سلاح شده بودم و کیانوری خودش ادامه داد:

اگر وقت قیام برسد، هیچ احتیاجی نیست از مرز شوروی اسلحه به ایران رسانده شود. آن همه اسلحه ارتش شاه که در پادگان هاست، می‌ افتد دست مردم.

در فاصله اندکی پس از این جمله تاریخی که برای ما و یا حداقل برای من درک و قبول آن ناممکن بود، حوادث انقلابی ایران به همان سمت و سو رفت و به چشم دیدیم که چگونه حرف کیانوری تحقق پیدا کرد.

با عبور از این مرحله، یعنی مرحله اعلام شعار قیام مسلحانه و سرنگونی شاه و تغییر برنامه جبهه ضد دیکتاتوری به جبهه سرنگونی رژیم شاه و شعارهای دیگری که در طول حوادث انقلابی کشور گام به گام تغییر کرده و تکامل یافت، ما دیگر فرصت سفر به خارج نداشتیم و با برقراری آن خط تلفن ضرورتی هم نداشت. بویژه که در این دوران ارتباطهای ما در داخل کشور بسیار گسترده شده بود و شبانه روز باید این ارتباطها را حفظ می‌ کردیم.

درهمین سفر آخر، قبل از حرکت از برلین شرقی، کیانوری به من یک شماره تلفن داد و گفت وقتی رسیدی تهران تلفن کن و ارتباط بگیر اما این ارتباط را هیچکس، حتی هاتفی نباید بداند و نگهدار تا بموقع خبرت کنم.

در باره این ارتباط هم که بلافاصله پس از رسیدن به تهران آن را برقرار کردم در فصل مربوط به بازگشت رهبری حزب به داخل کشور برایتان خواهم گفت.

 

9 - ارتباط با ملیون و ملی مذهبی ها

 

-  پیام های زیادی در این هفته نداریم. فقط چند نفر پرسیده بودند "سنجابی" کیست و چرا اسکندری می خواست با او مذاکره کند و یک پیام هم از قم آمده بود که ما را دعوت به پذیرش اسلام کرده است. نوشته است:" سلام. با توجه به وظیفه شرعی که برعهده هر فرد مسلمان می باشد من شما را به دین اسلام و مذهب شیعه دعوت می کنم. امیدوارم که روی این موضوع وقت گذاشته و فکر کنید."

 

-  گفتگو را از همان پیامی شروع کنیم که ما را دعوت به اسلام کرده است. به ارسال کننده پیام دعوت به پذیرش اسلام و مذهب شیعه عرض می کنم که برادر عزیز! درد ما و مردم ایران فعلا گرانی ساعت به ساعت قیمت نان و آب و برق و چای و قند و گوشت و دهها قلم مایحتاج روزانه مردم و همچنین بیکاری و فقر و خطر جنگ است. چه شیعه باشیم و چه شیعه نباشیم، پاسخ نان را باید پیدا کرد. شما هم روی این مسائل فکر کنید. مذهب به جای خود محترم و قابل احترام، اما ایمان که نان و آب نمی شود. اگر می شد، این همه مسلمان دو آتشه‌ای که در ایران داریم نباید روی خط فقر زندگی می‌کردند. هر انسانی موظف است چاره‌ای برای آن گرفتاری‌های مردم که برشمردم پیدا کند. حالا در خلوت خودش نماز می خواند و یا نمی‌خواند به خودش مربوط است، چون مذهب و ایمان از هر نوع آن، یک امر شخصی است، اما گرسنگی و فقر و بیداد یک امر عمومی و مربوط به همه!

اما در مورد آقای کریم سنجابی. ایشان از بنیانگذاران "حزب ایران" بود. حزب ایران هم از جمله احزاب تشکیل دهنده جبهه ملی در زمان دکتر مصدق. آقای سنجابی عضو کابینه مصدق بود. در سال 56 و بویژه سال 57، که زیر فشار فضای باز سیاسی و اوج گیری جنبش انقلابی، فعالیت‌های سیاسی بصورت علنی آغاز شد، حزب ایران هم که با کودتای 28 مرداد بکلی به حاشیه سیاسی کشور رفته بود، تجدید سازمان پیدا کرد و سکان جبهه ملی در داخل کشور دراختیار آقای سنجابی قرار گرفت. آقای سنجابی نیز مانند مرحوم داریوش فروهر رهبر حزب ملت ایران (این حزب نیز از تشکیل دهندگان جبهه ملی بود) با سفر به پاریس و دیدار با آیت‌الله خمینی، با وی بیعت کرده و رهبری انقلاب توسط ایشان را پذیرفت. بعد از انقلاب و در دولت موقت بازرگان، کریم سنجابی اولین وزیر خارجه کابینه وی شد، اما خیلی زود، فکر می کنم کمتر از دو ماه استعفاء داد و دکتر یزدی دبیر کل کنونی نهضت آزادی ایران جانشین وی شد. دکتر سنجابی فارغ التحصیل حقوق بود و با اسکندری هم رشته و هم دوره. هم سنجابی نماینده مجلس بود و هم ایرج اسکندری و به همین دلیل نه تنها آشنائی سیاسی و حزبی با هم داشتند، بلکه دوستی قدیمی هم داشتند. اما اشاره ایرج اسکندری به ملاقات با کریم سنجابی که من در گفتگوی قبلی طرح کردم تنها معطوف به این آشنائی نبود، بلکه خط فکری- سیاسی ایرج اسکندری نه تنها تا پیروزی انقلاب، بلکه پس از انقلاب هم پیوسته همین بود. یعنی با انقلاب موافق نبود و شاید بتوان گفت طرفدار اصلاحات و رفرم بود و کنترل شاه و نه سرنگونی او و سلطنت. چند دهه دوری از فضای سیاسی کشور در كنار سمتگيری عمومی وی، چنان ساختار فکری را برای امثال ایشان فراهم ساخته بود که نمی‌توانست خود را با نسل جدید و نسل انقلاب و اساسا خود انقلاب همآهنگ کند. آمال و آرزوهای انسان یک چیز است، واقعیت چیزی دیگر. اسکندری تصوراتی آرزوئی داشت، اما واقعیت جامعه و انقلاب ایران در سال 57 بکلی چیز دیگری بود. به همین دلیل وقتی من در آن دیدار برلین شرقی از ضرورت شعار "قیام مسلحانه" برای ایشان گفتم، او با تمسخر رو به رفیق صفری کرد و خطاب به او جواب من را داد و گفت: «این چیزهائی که ایشان می‌گوید، مثل آن می ماند که ما آش خودمان را بخوریم و حلیم حاج عباس را هم بزنیم.». به زبانی روشن یعنی این شعار و این سرنگونی چه نفعی برای حزب ما دارد؟ چرا حلیم آقای خمینی را ما باید هم بزنیم؟

آن رفت و آمد ها و انتقال فضای داخل کشور به رهبری خارج در کشور برای پر کردن همین دره هم بود. بخشی از دلیل عجله ای که ما برای دادن شعار سرنگونی و قیام مسلحانه داشتیم این بود که چند دهسال تبلیغ کرده بودند که توده ایها اهل عمل نیستند و فقط یک حزب طرفدار کار سیاسی در شرایط غیر انقلابی اند. این فشار توسط گروه های چپ چریکی به حزب وارد می‌آمد. در نتیجه ما از این نظر هم بیم داشتیم و می خواستیم به این گروه ها که در راس آنها چریک‌های فدائی و مجاهدین خلق بودند نشان بدهیم و ثابت بکنیم که اینگونه نیست و هر زمان که واقعا زمان قیام مسلحانه و عملیات مسلحانه باشد حزب ما هم به پیروی از شرایط انقلابی شعار قیام مسلحانه را میدهد و وارد عمل هم می شود. عملا هم همینطور شد. یعنی هم شعار تدارک قیام مسلحانه توسط حزب داده شد و هم واحدهای توده‌ای در ارتباط با سازمان نوید پا به پای مردم مسلح شده و در عملیات شرکت کردند.

- با اوج گیری شرایط انقلابی ارتباط هائی که نوید با افرادی مانند علی اصغر حاج سید جوادی و دیگران داشت وسیع تر نشد؟

 

-  برخی از ارتباط ها، مانند ارتباط با آقای حاج سیدجوادی کم شد به دلیل آن که شرایط انقلابی کشور چهره‌های موثرتری را به میدان کشیده بود و ما هم باید با سمت گیری حوادث خودمان را تطبیق می دادیم. آقای حاج سیدجوادی که کیانوری داشتن ارتباط با او را در حد پرهیز از اشتباه اولیه حزب در برخورد با مصدق به ما تذکر داده بود، در سال 57 دیگر مانند سال 56 در جنبش انقلابی مطرح نبود. بتدریج مذهبیون نهضت آزادی فعال تر شده بودند و با بیرون آمدن چهره هائی مانند آقایان طالقانی و منتظری از زندان و بعد هم زندانیان سرشناس توده‌ای که از زندان های شاه بیرون آمدند، دایره فعالیت و ارتباط آنقدر گسترده شده بود که فرصتی برای حفظ ارتباط های گذشته با ایشان وجود نداشت. ضمن اینکه آقای سیدجوادی یکجور تک روی و پدرخواندگی و مرید پروری داشت که مانع قرار گرفتنش در یک تشکیلات و یا سازمان حزبی می شد. ایشان می خواست فرادست احزاب و سازمان ها و بدون وابستگی به آنها باشد. تقریبا سیاستی که دکتر مصدق هم داشت. این سیاست شاید تا سال 56 پاسخ می داد، اما شتاب حوادث انقلابی این نوع روش ها را پشت سرگذاشته بود. شاید هم من اشتباه کنم و ایشان که بنیانگذار نشریه "جنبش" هم شده بود، به گونه ای غیر از آنچه برایتان گفتم ارتباط هائی داشت، اما تا آنجا که میدانم چنین نبود و اگر هم بود دیگر این نوع فعالیت ها مطرح نبود و اثرگذار هم نبود.

اعتصابات پراکنده کارگری که سرانجام به اعتصاب بزرگ نفت انجامید، تظاهرات پراکنده و بی وقفه مردم که سرانجام به تظاهرات وسیع و تعیین کننده تاسوعا وعاشورای سال 57 ختم شد و در واقع تکلیف شاه را روشن کرد، دو اعتصاب مطبوعات، شعارنویسی های بی امان مردم روی دیوارها که در واقع دیوار شهرها را به روزنامه های دیواری تبدیل کرده بود و برخاستن شعار "مرگ بر شاه" در خیابان ها فضای دیگری را در ایران بوجود آورده بود. این فضا دیگر فرصتی برای مانورهای شاه باقی نگذاشت. من تاکید می کنم روی "مانور"، زیرا هم در آن زمان نوید دارای این نظر بود و هم امروز من برای شما می گویم که شاه صرفا بدنبال فرصت و زمان می گشت تا دوباره نفسی تازه کرده و جان تازه ای بگیرد و بیفتد به جان مردم. بافت و ساختار سلطنت او که از پدرش به ارث رسیده بود با هر نوع رفرم و اصلاحات بیگانه بود. سلطنت غرق در فساد و خون ریزی بود و با باز شدن اولین دریچه ها، فجایعی که در طول سالهای قبل و بعد از 28 مرداد انجام شده بود، اخباری که از مردم پنهان نگهداشته شده بود ریخت بیرون و این بار بجای پچ و پچ ها در محافل روشنفکرانه و سیاسی، توده های وسیع مردم با گذشته‌ای آشنا شدند که ساواک و سانسور مانع آن شده بود. شاه غرق این فساد بود و بر فرض هم اگر می خواست تن به رفرم و اصلاحات بدهد و خود را عقب کشیده و مملکت را بدست قانون بسپارد، این فرصت را هم درجریان دولت امینی و هم در جریان نخستین واکنش های علنی سیاسیون و ملیون ایران در ابتدای سال 56 از دست داده بود. دیگر کسی وعده های او را باور نداشت. به همین دلیل وقتی در تلویزیون ظاهر شد و خطاب به مردم گفت "صدای انقلاب شما را شنیدم" و گفت که از این به بعد سر به راه شده و شیوه های گذشته را ترک خواهد کرد، کسی به حرفش باور نکرد و فردای همان روز مردم روی دیوارها نوشتند "مرگ بر شاه".

اکنون هم خطر آن هست که در جمهوری اسلامی آخرین فرصت ها برای اصلاحات از دست برود. هر نظامی فکر می کند تافته جدا بافته ایست که با رژیم و نظام قبلی که سرنگون شده متفاوت است و سرنوشت آن را پیدا نخواهد کرد. احمد شاه هم همین را فکر می کرد و در آخرین نامه ای که در فرانسه نوشت همین ادعا را مطرح کرد. رضاشاه هم همینطور فکر می کرد و پسرش هم همینگونه. شاید آقایان حاکم در جمهوری اسلامی فکر کنند با تبدیل اسلام به ایدئولوژی می توانند سرنوشتی مشابه گذشتگان نداشته باشند، اما فراموش می کنند که هم رضاشاه ناسیونالیسم ایرانی را ایدئولوژی کرده بود و هم سلطنت صفویه سراپا ایدئولوژی تشیع بود. اما دیدیم که سرنوشت هر دو یکسان شد. مثل همه نظام ها و رژیم ها، در همه جای دنیا رفرم و اصلاحات در یک مقاطعی پاسخگوی تحولاتی است که مردم انتظار آن را دارند و بویژه رفرم و اصلاحات از پائین نه فرمایشی و از بالا. در جمهوری اسلامی هم این فرصت بزرگ در دوران خاتمی از دست حکومت رفت. البته که دولت روحانی بر سر کار است می خواهند این فرصت را از مردم و از دست دولت او بگیرند.

شاه بجای عقب نشینی بزرگ، در ابتدای سال 56 و برگزاری یک انتخابات واقعی و سپردن عنان کشور بدست مجلس و یک دولت ملی گفت که می خواهد با فساد مبارزه کند! حتی رئیس سازمان امنیت خودش "ارتشبد نصیری" و نخست وزیر 14 ساله اش "هویدا" را هم زندانی کرد تا بلکه مردم آرام شوند و قبول کنند که او می خواهد اصلاحات کند. اما دیدیم که مردم قبول نکردند، زیرا هم، زمان برای اصلاحات از دست رفته بود و هم مردم خود شاه را مادر فساد میدانستند. توده‌های وسیع مردم با همه وجودشان فریبکاری شاه را درک کرده بودند و اتفاقا با این عقب نشینی های ظاهری بیشتر متوجه شدند که شاه این بار هم می خواهد با مردم بازی کرده و آنها را فریب داده و زمان بخرد تا فرصت سرکوب پیدا کند. درحالیکه شاید – بصورت یک فرض – اگر شاه در همان ابتدای سال 56 بجای این بازی ها و فریب ها، می رفت بدنبال همان طرح مجلس ملی و دولت ملی و سپردن کشور بدست مردم، می توانست سرنوشت دیگری را برای خودش و سلطنتش رقم بزند. می خواهم بگویم که از همین تجربه ها باید برای شناخت اوضاع کنونی کشور یاری گرفت. البته اوضاع کنونی در ایران هنوز در جهت نفی قطعی اصلاحات حرکت نمی کند. من نمی گویم به عقب و سلطنت بر می گردد. اگر سلطنت قابل برگشت باشد، همین حکومت کنونی که به سمت سلطنت می رود می تواند باقی بماند. حتی در افغانستان هم با همه عقب گردهائی که شد، مرده متحرکی بنام "ظاهرشاه" را توانستند به کشور بازگردانند اما نظام شاهنشاهی را خیر. درهمین جمهوری اسلامی امروز هم بسرعت مردم از سمت گیری سلطنتی آن با اطلاع شده و در برابر آن موضع گرفته اند. حتی وقتی می خواستند با هاشمی رفسنجانی مخالفت کنند به او می گفتند "اکبرشاه". شاه و شاهنشاهی و سلطنت در ایران منفور مردم است. واقعیت اینست و خواهیم دید که یکی از جدال های اصلی در آینده ای نه چندان دور جدال میان "سلطنت"، "حکومت" و یا "ولایت" در برابر جمهوری خواهد بود. الان هم هست اما هنوز در دایره نسبتا وسیع سیاسیون و روشنفکران و حکومتی های کشور، اما بزودی این مسئله توده ای خواهد شد. روی دیگر و در حقیقت روی واقعی این جدال، تقابل مردم با خودمحوری، یکه تازی و فسادی است که فرزند مشروع حکومت مطلقه و سلطنت است. در حقیقت مسئله مردم؛ مسئله ای مذهبی نیست، که بگوئیم مردم فکر می کنند اگر ولایت فقیه برود همه کارها درست می شود. خیر! ما به سمت یک تحول ساختاری می رویم که محور اصلی آن مقابله با وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی موجود در کشور است. اگر مسئله را غیر از این ببینیم و ماهیت جنبش رو به تکامل را نتوانیم درک کنیم، آنوقت شعار نفی ولایت فقیه به سود تائید سلطنت فلان آقا تمام می شود. البته ما هنوز راه‌های نرفته‌ای را در پیش داریم و ظرفیت‌های باقی مانده از انقلاب 57 هنوز در جامعه باقی است و این بزرگترین امید است. امید به این که هر نوع تغيیر ساختاری در جمهوری اسلامی به سود یک تحول مثبت اجتماعی صورت گیرد و نه بازگشت به عقب. باید گام به گام و با همان شعارهائی که پاسخگوی مراحل تکامل جنبش است با مردم پیش رفت. حتی اگر با شعار "مرگ بر گرانی" بتوان مردم را بسیج کرد و حکومت را برای عقب نشینی سیاسی در فشار گذاشت، باید همین کار را کرد. درحالیکه می دانیم که بخش مهمی از گرانی و فساد اقتصادی حاکم نیز نه تنها ناشی از استبداد و بسته بودن فضای سیاسی و باز بودن دست سیاسی و اقتصادی غارتگران است، بلکه سیاست نظامی کنونی نیز نقش تعیین کننده‌ای در این گرانی و دراین فساد اقتصادی و حکومتی دارد. بنابر این مبارزه و مقابله با سیاست جنگی، به نوعی مقابله با گرانی نیز هست، اما خواستم بگویم که باید در هر مرحله با ملموس ترین شعارها که برخاسته از درک توده های مردم باشد جلو رفت و متناسب با زمان، نیاز و ظرفیت جنبش، شعار ها را تکامل بخشید. اگر یک روزی مردم "مرگ بر ولایت فقیه" را به معنای گشوده شدن درهای بزرگ تحولات و رهائی از وضع نکبت بار اقتصادی موجود تشخیص دادند، ما نیز با مردم هستیم. آن روز، قطعا دیگر این شعار یک شعار مذهبی و یا تقابل مذهبی نیست که مثلا حزب توده ایران متهم به آن شود، بلکه شعاری سیاسی است که مردم برای دگرگون ساختن ساختار اقتصادی و سیاسی حاکم سر داده اند. متوجه می شوید چه می‌خواهم بگویم؟ این همان سیری است که حزب توده ایران و به تبع آن سازمان نوید در دو سال 56 و 57 کرد. یعنی از شعار جبهه واحد ضد دیکتاتوری که معنای آن نفی دیکتاتوری بود و نه نفی سلطنت شروع شد و به شعار "پیش به سوی قیام مسلحانه برای سرنگونی سلطنت" ختم شد. در فاصله این دو شعارهم، شعارهای تاکتیکی دیگری داده شد. اختلاف در رهبری حزب توده ایران هم اتفاقا در همین نکته متمرکز بود. یعنی امثال اسکندری نتوانستند و یا نخواستند بپذیرند که مردم دوران "شاه سلطنت کند و نه حکومت" را پشت سر گذاشته اند و دیگر هیچ باوری به رفرم و اصلاحات و حرف‌های شاه ندارند. و در مقابل، کیانوری روی موج جنبش انقلابی حرکت کرده و مسئله را عمیقا درک کرده بود. آن بحث های کشدار میان نوید و رهبری حزب که من هم از جمله پیام ببرها و پیام بیارهای آن بودم ناشی از همین مسئله بود.

 

-  این مسئله در میان احزاب دیگر هم مطرح بود؟ یعنی سران احزاب دیگر و یا روحانیون هم گرفتار همین بحث ها بودند؟

 

- با قاطعیت می گویم بله. علاوه بر آقایان ملیون و طیف نهضت آزادی که بعدها بعنوان ملی مذهبی شناخته شدند و تا آنجا که یادم هست راه توده برای اولین بار این اصطلاح را در باره ملیون مذهبی به کار برد، حتی اکثریت قاطع روحانیون هم نه تنها درگیر این بحث بودند، بلکه دهها گام از جنبش انقلاب و توده های مردم عقب هم بودند. اتفاقا دراین زمینه حزب توده ایران زودتر و دقیق تر از همه این طیف ها، روند جنبش انقلابی را درک کرده و پا به پای مردم پیش آمد. این که در درون رهبری چه بحث هائی وجود داشت یک چیز است و اینکه کدام بیانیه ها و شعارهای منطبق با نیاز و خواست جنبش و توده مردم منتشر شد یک چیز دیگر. شاید یگانه بیانیه اشتباه که بسرعت هم آن را اصلاح کردند، همان بیانیه مربوط به قیام مردم تبریز باشد که نوید آن را قیام با شکوه مردم تبریز توصیف کرد و بیانیه کوتاه حزب آن را کار اراذل و اوباش. اتفاقا تا آنجا که میدانم همین اطلاعیه کوتاه که 24 ساعت بعد هم جمع شده و بیانیه دیگری در تائید برداشت نوید از قیام تبریز منتشر شد، باعث شد تا اختیار تحلیل اوضاع ایران و انتشار بیانیه‌های مربوط به جنبش انقلابی بکلی از اسکندری که هنوز دبیراول حزب بود و صفری که در کنار او بود خارج شود. حتما این بیانیه اشتباه آمیز و آشکار شدن سریع ماهیت قیام تبریز به سود خط و برداشت امثال کیانوری در شناخت از ایران و انقلاب آن تمام شد.

شما دراین دوران که از آن صحبت می کنم، حتی یک اعلامیه و بیانیه فوری و جلوتر از سازمان نوید در تحلیل حوادث انقلابی و پیش بینی آینده و بیانیه‌ها واعلامیه‌های حزب که با فاصله ای کمتر از 24 ساعت منتشر می شد، پیدا نمی کنید که احزاب ملی و یا حتی روحانیون پای آن امضاء گذاشته باشند. حتی در جریان تحصن امثال آقای طالقانی و طیف نهضت آزادی و شماری از روحانیون و دیگران در دانشگاه تهران برای بازگشت آیت الله خمینی، وقتی مردم در اطراف دانشگاه تهران فریاد می زدند "رهبران ما را مسلح کنید" ارزیابی روحانیون و ملیون تائید این شعار نبود و از آن وحشت هم داشتند و شاید هم فکر می‌کردند این شعار یک توطئه است. حتی در تظاهرات تاسوعا و عاشورا هم شعار "مرگ برشاه" شعار ترتیب دهندگان تظاهرات و هدایت کنندگان آن نبود، بلکه خود مردم در تظاهرات عاشورا فریاد کشیدند "مرگ بر شاه". من این را با اطمینان به شما می گویم، زیرا دراین دوران من مرتب در خانه آیت الله طالقانی بودم و از نزدیک شاهد بحث ها بودم. حتی بر سر تند بودن شعارها کار به اختلاف هم کشید و شب تاسوعا آقای طالقانی رفت به خانه پدر همسرش و در تظاهرات روز عاشورا آقای طالقانی غایب بزرگ صف اول بود، زیرا رفته بود در میان مردم. مردمی که شعار "مرگ بر شاه" را دادند. شب قبلش بحث های زیادی مطرح بود که شعارهای عاشورا چه باشد که تند نباشد و بهانه بدست شاه و ارتش برای حمله به مردم ندهد. یک ارزیابی توسط کسانی که بعدا شورای انقلاب شدند و موسوی اردبیلی، هاشمی رفسنجانی و آیت الله بهشتی در آن بودند، این بود که تظاهرات تاسوعا باندازه کافی قدرت نمائی بود و تظاهرات عاشورا هم باید با همان شعارها و آرامش کامل برگزار شود. درحالیکه امثال طالقانی معتقد بودند نمی توان مردم را کنترل کرد و شعار توی دهانشان گذاشت. هرچه آنها خواستند و گفتند ما باید تائید کنیم. هم رهبران وقت نهضت آزادی که با آقای طالقانی ارتباط مستقیم و نزدیک داشتند معتقد به کنترل شعارها و پرهیز از تندروی بودند و هم روحانیونی که بعدها عضو شورای انقلاب شدند همین نظر را داشتند. این بحث و جدال تا ظهر عاشورا ادامه داشت و همه آنها که آن تظاهرات را به یاد دارند باید به خاطر داشته باشند که حرکت از پیچ شمیران که خانه آقای طالقانی نبش خیابان تنکابن منشعب از آن قرار داشت مدت ها معطل مانده بود زیرا در آن پشت صحنه به نظر واحدی نرسیده بودند که شعارها چه باشد. ضمنا در همین تظاهرات روز عاشورا زمینه های آن حوادثی آشکار شد که بعدها به بزرگترین و خونین ترین حوادث پس از انقلاب ختم شد. روز عاشورا در پارک دانشجو چند صد نفر جمع شده بودند و می گفتند باید تظاهرات صف مستقل طبقه کارگر را دراین تظاهرات به نمایش گذاشت. درحالیکه چند میلیون توده مردم به حرکت در آمده بود که از همه طبقات و اقشار در آن حضور داشتند، چپ روها فیلشان یاد تظاهرات مستقل کرده بود. همانطور که قابل پیش بینی بود، کار به نزاع کشید و چوب پلاکاردها تبدیل شد به چوبکشی علیه هم. همان ها که بعدا شدند عضو کمیته‌ها با همین حرکات و شیوه های اوباشگری و حزب الهی بازی کنونی، با چاقو و چوب افتادند توی تظاهرات صف مستقل کارگری! اتفاقا یکی از کسانی که در آن تظاهرات چوب محکمی به کمرش خورد، الان در مهاجرت است و هنوز از کمر درد می نالد! این صف مستقل بعدا تبدیل شد به حوادث کردستان و ترکمن صحرا از اینطرف و قدرت گیری امثال مصطفی چمران در دولت موقت بازرگان برای جنگ افروزی از طرف دیگر. چقدر حیف است که درباره نقش دولت موقت در حوادث بعد از انقلاب همه سکوت کرده اند و چنان حرف می زنند و موضع می گیرند که گوئی آقای بازرگان سمبل آزادی های دمکراتیک بود و از این نظر با مصدق مو نمی زد. این که بعدها چه شد و چه پیش آمد و چه جنایاتی بوقوع پیوست و روحانیون چه نقشی در آن داشتند یک بحث است، اینکه نباید یکباره آب تربت ریخت روی سر دولت موقت یک بحث دیگر. این درست مثل همان بازی پس از کودتای 28 مرداد می ماند که همه کاسه کوزه ها را شکستند سر حزب توده ایران و اجازه ندادند مردم از آقایان و یا حتی از خودشان سئوال کنند که سهم دولت زمین گیر شده مصدق برای خنثی کردن و یا مقابله با کودتا چه بود و یا تائید فاجعه بار کودتای شاه و انگلیس و امریکا توسط مرجع وقت مذهبی یعنی آیت الله بروجردی و سیاسی ترین روحانی وقت یعنی آیت الله کاشانی چه بود؟

ما، باز هم کمی جلو تر از زمان رفتیم. من می خواستم درباره عبور از مرحله نامه نگاری خطاب به شاه و فرصت های از کف رفته شاه شروع کنم، اما چند ماه پریدیم به جلو. بهرحال، مرحله جدیدی که از آن صحبت می کردم و می کنم، مرحله آزادی زندانیان سیاسی است، که در مرحله نخست هم شامل حال روحانیون و مذهبیون شد. یعنی حکومت برای آشتی با روحانیت، اول از همه زندانیان روحانی و مذهبی را آزاد کرد و در حقیقت برای جنبش انقلابی و توده های مذهبی مردم یک رهبری درست کرد. با آنکه آقای منتظری از نظر مذهبی روحانی چهره شاخص تری به نسبت آقای طالقانی بود، اما مردم آقای طالقانی را خیلی وسیع تر می شناختند. البته بعنوان یک روحانی سیاسی. شاید دراین زمینه مجاهدین خلق هم تبلیغ کرده بودند و شاید نقش آقای طالقانی در مسجد هدایت و منبرهائی که می رفت دراین زمینه نقش داشت. بهرحال وقتی آقای طالقانی از زندان آزاد شد، واقعا یک حادثه بود. جمعیتی که به استقبال او رفته بود مقابل زندان، تا ایشان رسید به خانه‌اش در خیابان تنکابن بی اغراق به چند ده هزار تبدیل شد. من همانروز بعنوان خبرنگار رفته بودم به محل و ناظر این استقبال بودم. البته این استقبال با آن بدرقه ابدی که با اعلام درگذشت ناگهانی آیت الله طالقانی در تهران همراه شد با یک انفجار جمعیت قابل مقایسه نبود. درآن روز هم من از حدود 6 صبح ناظر ریختن مردم به خیابان و حرکت به سمت خانه آقای طالقانی و دانشگاه تهران بودم.

روز آزادی آقای طالقانی از زندان بواسطه آشنائی که با مرحوم علی بابائی و پدر رضائی ها داشتم داخل خانه آقای طالقانی شدم و این شد یک سر پل جدید برای اطلاع از آنچه که در میان رهبری روحانی انقلاب و بحث ها و مجادلات میان آنها با خودشان و با ملیون و ملی مذهبی ها از طرف دیگر جریان داشت. بزودی مرحوم علی بابائی شد رئیس دفتر آقای طالقانی و خانه او مرکز هدایت انقلاب، حداقل در تهران. درحالیکه نقش واقعی آقای طالقانی فراتر از تهران بود. سیل وسیعی از ارتباط ها و هدایت کارهای انقلاب به همین خانه سرازیر شد. از کمک خرجی به خانواده‌ها، تا رایزنی‌های مهم سیاسی و بعد هم برقراری ارتباط میان این خانه و شخص طالقانی با خانه‌ای که آقای خمینی در حومه پاریس در آن مستقر شده بود. البته؛ کم کم دو گانگی ها بین این دو مرکز رشد کرد. روحانیونی که وزن و اعتبار چندانی در داخل کشور نداشتند و مردم آنها را نمی شناختند، با حسادت و رقابت خودشان پل‌های مستقل زدند به محل اقامت آقای خمینی در پاریس. اختلافات درون زندان و بویژه ماجرای مجاهدین خلق و تمایلی که آقای طالقانی نسبت به آنها داشت به نفت این آتش تبدیل می شد. روحانیونی که در ایران بودند، بویژه مراجع قم واقعا از اینکه آقای طالقانی تبدیل به قطب انقلاب در داخل کشور شود وحشت داشتند. حتی آنها که با آقای خمینی هم خوب نبودند از بیم تبدیل شدن آقای طالقانی به یک قطب انقلاب در داخل کشور شده بودند مرید و مبلغ آقای خمینی! البته این افراد روی طولانی بودن و طولانی شدن مسیر انقلاب حساب کرده بودند و اصلا فکرش را هم نمی کردند که شاه به این زودی و به این آسانی سقوط کند. آنها یک حساب چند ساله کرده بودند و البته این هم درمحاسباتشان بود که کار به یک تقسیم قدرت با شاه خواهد کشید و چون آقای طالقانی مشهورترین روحانی داخل کشور است و مجاهدین خلق هم از او حرف شنوی دارند، بنابراین یک تشکیلات سیاسی- نظامی هم دارد و سر آنها بی کلاه خواهد ماند. محاسبات و ارزیابی های آنطرفی ها این بود. این آنطرفی ها که می گویم منظورم ملیون و روحانیون و نهضت آزادیچی هاست ، چون ارزیابی حزب از نیمه سال 57 رفتن به سوی سرنگونی قطعی شاه بود. حتی هاتفی در بیانیه گروه منشعب از چریک های فدائی خلق با صراحت و همچنین در اوج قدرت شاه و اعلام حزب واحد رستاخیز اعلام کرده بود که کار شاه تمام است و به سمت انقلاب و سقوط سلطنت می رویم. باز هم تاکید می کنم که این بیانیه را بعنوان یک بیانیه بالینی واقعا هر وقت که فرصت کردید بازخوانی کنید. اوج درک و شناخت علمی هاتفی از جامعه ایران و انقلاب آنست.

 

-  آقای طالقانی از گرایش سیاسی شما با اطلاع بود؟

 

- من فکر می کنم بله، اما به روی خودش نمی آورد و همیشه به دیگرانی که دور و برش بودند می گفت "ایشان دوست ما در روزنامه کیهان هستند". این که می گویم می دانست به این دلیل است که امثال مرحوم علی بابائی هم دیگر متوجه گرایش های سیاسی من شده بودند و من هم دیگر چندان پنهان نمی کردم زیرا کار از پنهانکاری گذشته بود و وارد مراحل تکامل انقلابی شده بودیم و دندان ساواک دیگر تیز نبود. اما این شناخت اینطور نبود که بدانند من چه ارتباطی با حزب و یا نوید دارم. من هم نامی از حزب نزد آنها نمی بردم. هرکس هر حدسی می‌توانست بزند اما نه از من توضیحی می‌خواستند و نه من توضیحی میدادم. حتی محمدرضا فرزند کوچک آقای طالقانی که خیلی مورد علاقه ایشان بود و رابطه نزدیکی با هم داشتند هم در این باره پا را از مرزهائی که ظاهرا پدرش تعیین کرده بود فراتر نمی‌گذاشت و سئوال نمی کرد. خانم اعظم طالقانی هم که در آن دوران در خانه آقای طالقانی به کارها رسیدگی می کرد و سرپرستی برخی از آنها را داشت، دو بار که من در کوچه تنگ و پر جمعیت خانه آقای طالقانی گیر کرده بودم و محافظان و جمعیت اجازه عبور نمی دادند، شخصا از پنجره طبقه بالا از همه خواست که راه را برای من باز کنند. البته ایشان هم می گفت "برای آن آقای خبرنگار"! چند سال پیش که برای سرکشی فرزند خودش فکر می کنم به فرانسه آمده بود، موفق شدم تلفنش را پیدا کرده و تماسی گرفته و چند کلامی از گذشته ها بگویم. البته آنقدر حوادث در این فاصله روی داده که برای به یاد آوردن خیلی از آنها باید مدت ها فکر کرد.

بهرحال. از تغییر فضای سیاسی و ورود چهره های دیگر به صحنه می گفتم و رسیدم به آقای طالقانی. من برخی اخباری که انتشار آنها ممنوع بود را حضوری به آقای طالقانی منتقل می کردم و ایشان هم آنقدر اطمینان و اعتماد پیدا کرده بود که یکبار مستقیما به کیهان تلفن کرد و از من خواست فورا به دیدارش بروم. ایشان مصاحبه با مجله "تایم" کرده بود و نگران انتشار یک جمله آن بود. از من خواست در ترجمه تایم آن جمله را منتشر نکنیم و اگر آشنائی در روزنامه اطلاعات دارم همین خواهش را از آنها هم بکنم. در این جمله آقای طالقانی اشاره کمرنگی به اختلاف سلیقه های خودش با آقای خمینی کرده بود. فکر می کنم جمله این بود که ایشان درایران نیست و کاملا در جریان امور نیستند. مصاحبه هم درباره اعتصاب کارگران نفت بود و تعیین یک هیات برای مذاکره با کارگران، که آقای طالقانی نظرات خودش را داشت و شورائی که بعدا شد شورای انقلاب، از تهران به آقای خمینی فشار می آوردند که اختیار مذاکره را بدهد به آنها. بالاخره هم اینطور نشد. یعنی آقای خمینی از همان راه دور متوجه نفوذ کلام و مدیریت آقای طالقانی شده و تعیین هیات مذاکره کننده را به عهده آقای طالقانی گذاشت و فقط توصیه کرد که از آقایان روحانی هم در این هیات استفاده شود که همینطور هم شد و فکر می کنم هاشمی رفسنجانی و احتمالا ناطق نوری در هیاتی که طالقانی مامور مذاکره با اعتصابیون کرد جای گرفتند.

من آقای طالقانی را علاوه بر خصلت های عمیق انسانی، شخصیتی یافتم عمیقا ملی، بشدت عاطفی و به همان اندازه خونسرد. این دو خصلت واقعا بصورت یک تضاد در شخصیت آقای طالقانی همیشه باعث تعجب من می شد. چطور می شد یک فردی هم احساساتی و عاطفی باشد و هم آنقدر هم خونسرد که شتابزده تصمیم نگیرد. در همان تب و تاب انقلاب، یکی از مطبوعات غرب، شاید انگلستان از احتمال قریب الوقوع یک کودتا خبر داده بود. فکر می کنم وسط های کار دولت ارتشبد ازهاری بود و همان فشارهائی که سرلشکر خسروداد فرمانده هوانیروز و ارتشبد اویسی فرماندار نظامی تهران برای گرفتن اجازه قلع و قمع انقلاب به شاه می آوردند. البته این را بعدها که خاطرات آقایان منتشر شد متوجه شدم. در آن موقع تایم یک اشاره کوتاهی به احتمال یک کودتای خونین در دل حکومت نظامی ازهاری کرده بود. بازهم فکر می کنم آن اسناد ساواک که دکتر یزدی بنام "آخرین تلاش ها در آخرین روزها" منتشر کرده و در آن یک لیست 500 نفره برای دستگیری در شب اول و اعدام و تبعید آنها مطرح است مربوط به همین ماجرا باشد. یعنی یکبار دیگر و بصورت مسنجم تر و خشونت بار تر طرحی که قرار بود ازهاری به محض روی کار آمدن اجرا کند، در دستور قرارگرفته بود. تایم از این ماجرا بو برده بود. تا یادم نرفته این را هم بگویم که در همین لیست ها، این بار نام هوشنگ اسدی هم قرار گرفته بود و این به معنای آنست که ساواک در جریان لو رفتن لیست دستگیری های مطبوعاتی در فردای روی کار آمدن ازهاری و دهان به دهان شدن اعضای این لیست بو برده بود که اسدی از همان کانالی که با بازجویش داشت خبر را لو داده است. در این باره هیچ قضاوتی نمی خواهم بکنم و هیچ سندی هم در اختیار ندارم، بلکه استنباط من در باره قرار گرفتن نام اسدی در لیست کودتائی که دکتر یزدی بنام "آخرین تلاش ها در آخرین روزها" منتشر کرده است. در همین اسناد، دو سند و مکاتبه بین ساواک و فرمانداری نظامی وجود دارد که در آنها به یکدیگر اطلاع می دهند که فلانی (یعنی من) در آدرسی که دراختیار داریم زندگی نمی کند و نمی دانیم آدرس خانه کنونی اش چیست. در واقع من همه جا آدرس خانه پدری ام را داده بودم و کسی از آدرس خانه خودم با اطلاع نبود و ساواک هم برای شناسائی محل اقامت من به این خانه مراجعه کرده بود. این همان خانه ایست که بعد از انقلاب به یکی از انبارهای سلاح هائی تبدیل شد که توده ای ها در جریان شرکت درقیام مسلحانه و فتح پادگان ها و زندان ها و ساواک بدست آورده بودند. درباره این خانه و محل اختفای سلاح ها و انگیزه نگهداشتن آنها بعدا و در توضیح یورش دوم به حزب برایتان خواهم گفت. زیرا هم کیانوری و هم مهدی پرتوی در جریان محاکمات به آن اشاره ای ناقص و گذرا کرده اند. هم درباره محل، یعنی خانه پدری من و هم در باره یافتن محل ویژه سلاح ها که پاسداران پس از سه ساعت سوراخ سوراخ کردن هر کجای خانه که به عقلشان رسیده بود نتوانسته بودند آن محل را پیدا کنند و سرانجام پرتوی می گوید ساعت 3 صبح همان شب یورش دوم من را بردند به این خانه تا محل را نشان بدهم و آنوقت محل را شکافتند.

برایتان از خبر کودتائی می گفتم که تایم اشاره به آن کرده بود. من رفتم خانه آقای طالقانی. ساعت حوالی 3 بعداز ظهر بود. آقای طالقانی تعدادی ملاقات کننده خصوصی داشت و با عبا و گرمکن سفید و معروف به "شمس" روی یک تشکچه، تقریبا وسط اتاق نشسته بود. یک ظرف نارنگی جلوی ایشان و ملاقات کنندگان بود. من که وارد شدم او تعارف کرد که بروم بالا و کنار دستش بنشینم. به ملاقات کنندگان هم همان جمله معروف را گفت "ایشان دوست ما در روزنامه کیهان" است. دندان هایش را در آورده و نارنگی را از پوست دوم و نازک آن در می آورد و در حالیکه آب نارنگی می چکید آن را با مهربانی کامل به این و آن تعارف می کرد. یک پر از همین نارنگی را هم با همان مهربانی به من داد و آهسته زیر گوش من پرسید: چه خبر؟ خبر احتمال کودتا را گفتم. سخت به فکر فرو رفت و اتفاقا همان موقع مرحوم علی بابائی و یکنفر دیگر با شتاب آمدند داخل و گفتند که اطراف مسجد هدایت چند کامیون سرباز پیاده کرده‌اند و در مسجد را بسته اند. آنروز آقای طالقانی می‌خواست برای نماز مغرب برود مسجد هدایت. آن مهربانی و خونسردی یکباره تبدیل شد به هیجان و احساس و نارنگی را گذاشت زمین و گفت: حالا که اینطور شد من زودتر می روم مسجد و با عصبانیت بلند شد که وضو بگیرد و برود. این را فقط بعنوان یک نمونه که شاهد این دوگانگی و تضاد میان دو خصلت در ایشان بود گفتم. بعدها در جریان دستگیری ساواکی ها و آوردن آنها به کوچه طالقانی نیز بارها شاهد این دوگانگی بودم. برخی در همان کوچه می خواستند ساواکی هائی را که شناسائی و شکار کرده بودند بکشند و او بشدت با این روش ها مخالفت می کرد. این ها مربوط به روزهای سقوط ساواک و ارتش شاه نیست. بلکه مربوط به وقایع دانشگاه و شناسائی و شکار ساواکی هاست. و نمونه های دیگر.

بحث ما خصلت‌های آقای طالقانی و یا اختلافات میان روحانیون و مذهبیون از همان ماه های قبل از سرنگونی شاه نبود، بلکه می‌خواستم بگویم که سیر حوادث انقلابی به سمتی رفت که دیگر آن محاسبه سال 56 روی افرادی مانند حاج سیدجوادی محلی از اعراب نداشت. اتفاقا هر اندازه این شخصیت ها کمرنگ تر می شدند، نقش و شخصیت افرادی مانند زنده یاد به آذین پررنگ تر و برجسته تر می شد و این نبود مگر بدلیل برجسته تر شدن روز به روز نقش و حضور حزب توده ایران در تحولات انقلابی. بویژه وقتی مرحوم به آذین "اتحاد دمکراتیک مردم ایران" را بنیانگذاری کرد که در واقع نخستین حرکت علنی حزب توده ایران در داخل کشور و پس از سالهای کودتای 28 مرداد بود. ضمنا برپائی همین تشکیلات سیاسی که قطعا در ملاقات های به آذین با رهبری حزب در برلین شرقی چارچوب آن تعیین شده بود نیز نشان میداد که سقوط سریع شاه و فروپاشی سلطنت او با سرعتی که در سال 57 رخ داد پیش بینی نمی شد. به این ترتیب جنبش انقلابی سخنگویان و رهبران دیگری پیدا کرده بود. کار از مرحله مخالفت با دیکتاتوری شاه گذشته و به سرنگونی شاه رسیده بود و ارتباط های نوید هم ارتباط های دیگری شده بود. البته هنوز دراین دوران زندانیان معروف توده ای آزاد نشده بودند. منظورم افسران توده ای و علی خاوری است. ارتباط ما، یعنی نوید از همین طریق با مذهبیون و سپس با رهبری مجاهدین خلق گسترش یافت. از همین طریق با مرحوم حاج رضائی، پدر رضائی‌ها که از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق بودند آشنا شدم، و با اعتماد وارتباطی که او با آقای طالقانی داشت و شاهد مناسبات و احترام عمیق من به آقای طالقانی بود، با محسن رضائی که فکر می کنم الان مسئول سیاست خارجی مجاهدین خلق است آشنا شدم و البته همه آنها می دانستند که من مذهبی نیستم و خود من هم رفتاری داشتم که یکوقت چنین برداشتی را نکنند. بتدریج هم متوجه شدند گرایش من به کجاست و ارتباط ها بر همین مبنا ادامه یافت. روزی که به آذین به دیدار آقای طالقانی آمد، من در یک اتاق دیگر بودم و شاهد. روزی هم که رفیق عموئی و زنده یاد به آذین بار دیگر به دیدار آقای طالقانی آمدند هم من در یکی دیگر از اتاق ها بودم. این دیدارها بعنوان دیدارهای پس از زندان مشترک و یا در چارچوب کانون نویسندگان ایران انجام میشد اما مرکز ثقل صحبت ها، ارزیابی از مسیر انقلاب و حوادث آینده بود. منتهی حوادث چنان شتابناک جلو رفت که کسی فرصت نکرد یارانش را انتخاب کند!

 

10- دولت بازرگان

 

- من حدس می زدم که گفتگوی امروز ما از همین جا شروع شود که شما براساس پیام ها شروع کردید. یعنی اين ادعا كه ما – سازمان نوید - عملیاتی نفوذی داشتیم و در کنار افرادی چون آیت الله طالقانی خود را جا می دادیم تا کسب خبر کنیم؟

 

- اولا، آنها که دنبال بهانه هستند، از هر چیزی که شما مطرح کنید یک بهانه می سازند و ما نباید معطل بهانه گیری های این افراد بشویم. باید کار خودمان را بکنیم و برویم جلو. از طرف دیگر، بنظر من همه آنها که چنین فکر می کنند و یا این موضوع را طرح می کنند، از الفبای کار حزبی و مبارزه سیاسی بی خبرند. این طور نیست که مثلا همه کسانی که در رهبری حزب قرار داشته اند این اصول را فوت آب بوده اند. خیر در میان آنها هم بودند کسانی که با این اصول موافق نبوده اند و این موافق نبودن هم اغلب باز می گشته و یا باز می گردد به دور بودن از فضای مسلط سیاسی در جامعه ایران و بویژه در ارتباط با حزب توده ایران. یعنی فشار پلیسی بر احزاب و بویژه حزب توده ایران در تمام دوران، از بنیانگذاری آن تا حالا. هر دولتی – حتی دولت مصدق- و هر حکومتی، حتی اگر برای مدت کوتاهی فعالیت علنی و قانونی حزب ما را تحمل کرده، در عین حال در تدارک ضربه زدن به آن، دستگیری اعضاء و رهبران آن، ترور رهبران حزب و مسئله سازی و توطئه سازی علیه ما بوده است. حالا یکی مثل دکتر مصدق خودش دنبال این روش نبود اما در دولتش و در جبهه ملی بودند کسانی که همین نقشه را در سر داشتند. در جمهوری اسلامی هم از همان بدو پیروزی انقلاب و سرنگونی شاه و بنیانگذاری جمهوری اسلامی همین سمت و سو شروع شد. از آغاز کار دولت موقت بازرگان که اداره هشتم ساواک را برای تعقیب و مراقبت و پرونده سازی علیه حزب توده ایران بازسازی کرد و اعضای فراری آن اداره را به خدمت فراخواند و حتی تمام حقوق عقب افتاده دوران پس از انقلاب آنها را یکجا پرداخت کرد، تا همین حالا که در آن قرار داریم. به همین دلیل همیشه ما به یک چتر خبری از آنچه مخالفان و دشمنان ما برای ضربه زدن به ما در نظر داشته اند نیازداشته ایم تا امنیت خودمان را تا آنجا که می توانیم تامین کنیم. من وقتی به شما می گویم در رهبری حزب هم کسانی بودند که با این مسئله موافق نبودند، حرف بدون سند نمی زنم. شما مجموعه خاطرات و مصاحبه هایی که آقایان امیرخسروی و آذرنور با اسکندری داشتند را ورق بزنید. درهمانجا رفیق اسکندری هم درباره سازمان نظامی حزب در دوران جنبش ملی و هم در باره افراد نظامی که بعد از انقلاب به حزب توده ایران پیوستند، یکی از انتقادهایش اینست که چرا اعضای آن سازمان و یا این افراد نظامی نقش خبری برای حزب داشتند. اگر این گفته و نظر امثال رفیق اسکندری مبنای کار بود و یا باشد، یعنی هر کسی، در هرجائی اگر به خبری دست پیدا می کند که اطلاعات مرکزیت حزب را تقویت می کند و حتی آن را نسبت به خطرات هوشیار می کند، باید این اطلاعات را بگذارد سرطاقچه خانه اش تا خاک بخورد! این شیوه تفکر را می خواهم بگویم با اصول کار سیاسی و مبارزاتی در حکومت هائی که در ایران بر سر کار بوده اند بیگانه است. من در بخش مربوط به چند اقدام کودتائی، یعنی طبس، نوژه و یک عملیاتی که با نام "گروه آریا" بود و بر سر کشف آن مهدی پرتوی و دو تن دیگر از سازمان غیر علنی حزب کارشان به اوین کشیده شد برایتان خواهم گفت که چگونه در همین جمهوری اسلامی و توسط وزارت کشور آن، رهبری حزب توده ایران زیر فشار بود تا نام و مشخصات کامل و دقیق و آدرس خانه همه اعضای کمیته مرکزی و رهبری حزب را باید در اختیار وزارت کشور قرار دهد. این فشار را به بهانه بررسی صدور جواز فعالیت احزاب به ما وارد آوردند و این لیست را هم سرانجام گرفتند وهر بار که خانه کسی تغییر می کرد باید آدرس جدید را به وزارت کشور اطلاع میدادیم. البته این مربوط به سه سال 58 و 59 و 60 است. حالا برای شما جالب نیست بدانيد که همین لیست ها، از داخل وزارت کشور و نخست وزیری به شبکه های ترور کودتای طبس و نوژه و آریا رسیده بود؟ حزب این را از داخل وزارت کشور فهمیده بود و کیانوری هم هر بار این توطئه را با شخص هاشمی رفسنجانی در ملاقات هائی که با وی در مجلس داشت در میان گذاشت. البته هم بصورت اطلاع و هم گلایه.

این خنده دار نیست که ما اگر می توانیم از چنین اطلاعاتی با خبر شویم و افرادی در جاهائی قرار داشته باشند که به چنین اطلاعاتی دسترسی داشته باشند، خودمان را به شیوه سیاسی و مبارزاتی رفیق اسکندری محروم کنیم؟

این مربوط به مسئله نفوذ که برای چندمین بار در این گفتگو طرح می شود و البته خوشحالم که تاکنون از زوایای مختلف به این ماجرا پرداخته شد.

اما نکته دیگری که شاید در ارتباط با آقای طالقانی و یا سید جوادی و یا دیگرانی مانند محمد منتظری و یا حتی سید مهدی هاشمی مطرح است، اصلا موضوع نفوذ و این حرف های پوچ نیست. مسئله اینست که ما، یعنی سازمان نوید که نقش حزب توده ایران را در داخل کشور برعهده داشت با تمام توان و امکان خود در انقلاب شرکت کردیم و طبیعی است که قرار گرفتن در کنار افراد موثری چون آیت الله طالقانی و یا دیگرانی که در آینده برایتان خواهم گفت یک بخش از کار انقلابی و توده ای ما بود. ما برای حضور در انقلاب و پیشبرد آن، هر آنچه در توان داشتیم به میدان آوردیم. طبیعی است که برای هر کدام از توده ای ها در آن دوران و یا هر دوران دیگری، اگر موقعیتی دست داد و یا بدهد، باز هم باید از آن به سود تحولات و جنبش عمومی مردم و آگاهی رساندن به مرکزیت حزب استفاده کرد. در آن سالها هم بدلیل برخی آشنائی ها و هم بدلیل حرفه ای که من بعنوان یک روزنامه نگار داشتم، در کنار و یا در ارتباط با کسانی قرار گرفتم که کانون اخبار انقلاب بودند و هیچ چاره‌ای نبود جز اینکه گرایش های فکری و نه سیاسی خودم را هم تا آنجا که خطری را متوجه سازمان نوید و بعدها حزب نکند از این اشخاص پنهان نکنم که مبادا متهم به دو روئی شوم. من فکر می کنم این شیوه ارتباط و کار را هاتفی و دیگران هم داشتند، منتهی هر کدام در ارتباط های خودشان و البته همه درخدمت جنبش انقلابی. آنچه من برای شما دراین گفتگوها گفته و در آینده خواهم گفت، تنها بخشی از آن تلاش بزرگی است که توده ایها در جریان انقلاب و سالهای پس از سرنگونی شاه کردند تا هم انقلاب به پیروزی برسد و هم آرمان های آن پس از سرنگونی شاه تحقق پیدا کند. این جمله تاریخی "فرزاد جهاد" را در بیدادگاهی که حجت الاسلام ریشهری برپا کرد هرگز نباید فراموش کرد "ما سربازان گمنام این انقلاب بودیم". واقعا همینطور بود. هیچ توده ای برای خودش چیزی نخواست، حتی زمانی که رفقای 24 سال زندان دیده حزب از زندان بیرون آمدند حاضر نشدند در خانه های مصادره شده بنیاد مستضعفان ساکن شوند و پس از مدت کوتاهی این خانه ها را ترک کردند و در شهر برای خود خانه اجاره کردند.

 

- چطور است که ادامه گفتگو را از همینجا آغاز کنیم. یعنی از بیرون آمدن رفقای افسر و همچنین رفیق خاوری از زندان. برخورد آنها با "نوید" چگونه بود؟

 

- موافقم. از همینجا برویم به جلو. اما قبل از این، آن توضیحات بالا را با این جمله کامل کنم که بخشی از تلاش مخفی توده ایها برای انقلاب و یا حتی فعالیت سیاسی باز می گردد به فضای سیاسی که همیشه برای حزب ما بسته بوده است. اگر این فضا باز بود و اگر قانون حاکم بود، هیچ نیازی نبود که در سالهای پس از پیروزی انقلاب هم ما مخفی و نیمه مخفی فعالیت کنیم و یا برای یاری رساندن به کسانی که آنها را متحد عملی خودمان می دانستیم، تحت انواع پوشش ها جلو برویم.

اما سئوالی که طرح کردید، یعنی بیرون آمدن رفقای افسر از زندان های شاه و رابطه نوید با آنها.

اول برایتان بگویم که صفرقهرمانیان زودتر از بقیه آزاد شد. از همان ساعات اول خروج از زندان هم عده ای از زندانیان سیاسی سابق و آزاد شده که با او از زندان آشنا بودند دوره اش کردند تا بلکه یک اطلاعیه و یا نامه‌ا‌ی و یا چیزی در این مایه ها علیه حزب از او بگیرند. ما خیلی زود متوجه این ماجرا شدیم. یعنی در همان ساعات اولیه صبح فهمیدیم چنین توطئه ای در تدارک است. به همین دلیل من ابتدا یک خبرنگار برای مصاحبه به خانه او فرستادم که دیگر نمایندگان مطبوعات که به خانه صفرخان رفته بودند ببینند خبرنگار کیهان هم در آنجاست، سپس خودم تلفن کردم به صفرخان و گفتم از طرف سازمان نوید تماس گرفته ام. خیلی گرم برخورد کرد. گفتم نظر ما اینست که شما فقط با خبرنگار کیهان مصاحبه کنید که بزرگترین روزنامه کشور است. او گفت که برای مصاحبه آمادگی ندارد و نمی داند اوضاع از چه قرار است و هرکس که به دیدارش می آید یک چیزی می گوید. من گفتم که شما را حزب عضو کمیته مرکزی کرده است و این موقعیت را در نظر داشته باشید. فقط چند کلامی با خبرنگار کیهان صحبت کنید، من بعدا دوباره به شما تلفن می کنم. صفرخان همین کار را کرد. خبرنگار از خانه صفر خان بازگشت اما تقریبا با دست خالی و خیلی هم عصبانی بود که خانه صفرخان شلوغ بود و هرکس با یک بطر عرق آمده بود که صفرخان را ببیند و خودش هم حرفی برای گفتن نداشت. من در این فاصله متنی را بعنوان مصاحبه صفرخان، در چارچوب سیاست حزب و انقلاب نوشته و برای صفر خان تلفنی خوانده و تائیدش را گرفته بودم. به همین دلیل آن خبرنگار را کمی آرام کردم و گفتم عیبی ندارد، حالا من خودم تلفنی با او مصاحبه می کنم. بعد از ظهر آن متن بعنوان مصاحبه صفرخان در کیهان منتشر شد و همه نقشه های چپ روها برای کشاندن صفرخان به موضع ضد حزبی نقش بر آب شد. این متن در کیهان سال 57 هست و از همکار بخش فنی و آرشیو راه توده خواهش کرده ام آن را پیدا کند و مثل مصاحبه شریف امامی در باره مذاکره با آیت الله خمینی برای انتشار در راه توده بفرستد. همان شب دوباره به صفرخان تلفن کردم. خیلی از آن متن راضی و خوشحال بود و درعین حال متعجب که چه میگذرد؟

درباره رفقائی که به ایران بازگشتند هم این را بگویم که ما هم زیر همان فشار تبلیغاتی که حداقل 20 سال حکومت شاه در جامعه رسوخ داده بود، بر این تصور بودیم که رفقای رهبری که به خارج رفته اند اهل بازگشت به کشور نیستند. فکر می کردیم درخارج برای خودشان راحت زندگی می کنند و بعید است بخواهند به ایران باز گردند. در این تبلیغات، سهم بنیانگذاران چریک های فدائی خلق و حتی مجاهدین خلق کم نبود و ما هم در منگنه این تبلیغات. به همین دلیل به محض خروج شاه از ایران، سازمان نوید فشار به رهبری حزب برای بازگشت به کشور را شروع کرد. ما نه میدانستیم آنها در چه شرایطی قرار دارند، زندگی آنها در مهاجرت چگونه است و کشاکش های درونی رهبری برای همین بازگشت چقدر است؟ سه گروه مهاجر حزبی داشتیم و ما از تفاوت سنی آنها، تفاوت دیدگاهی آنها و مسائل آنها با هم در مهاجرت را نمی دانستیم. یک گروه که با شکست حکومت خودمختار آذربایجان به مهاجرت رفته بود، گروه دوم پس از ترور ناتمام شاه در سال 1327 و گروه سوم هم بعد از کودتای 28 مرداد. این فشار برای بازگشت را ما فقط می توانستیم به کیانوری که مستقیما با نوید در ارتباط بود بیآوریم که همین کار را هم می کردیم و وقتی او گفت که این انتقال باید بصورت مصوبه پلنوم حزبی انجام شود و مقدمات آن طول می کشد، ما فشار آوردیم که حداقل چند تن از کادرها و نویسندگان رادیو پیک ایران را برای کمک به نوید به ایران بفرستند، زیرا فضائی که باز شده بیش از ظرفیت و توان ما در داخل کشور است. ما نمی دانستیم که همین نویسندگان و کادرهای رادیو پیک یا در رهبری حزب قرار دارند و یا قرار است بزودی و برای بازگشت به کشور در رهبری حزب قرار بگیرند. از دور نق های خودمان را می زدیم تا بالاخره گروه افسران از زندان آزاد شدند. کیانوری همین را فورا نقد کرد و هر بار که ما خواهان اعزام کادر از مرکزیت حزب برای تقویت نوید در داخل شدیم گفت بهترین کادرها و رهبران حزب از زندان بیرون آمده اند و درکنار خودتان هستند. از آنها بخواهید که به شما کمک کنند. رفیق خاوری در رادیو پکن بخش فارسی کار کرده و میتواند برای شماها مطلب بنویسد. دراین حرف منطق غیر قابل انکاری وجود داشت، اما واقعیت و دشواری ها برای چنین همکاری چیز دیگری بود.

واقعیت این بود که رفقای از زندان بیرون آمده اولا با فضای بیرون از زندان و حتی فضای سیاسی روز آشنا نبودند، حتی شهر را نمی شناختند، برای اینکه طی 25 سالی که آنها زندانی بودند تهران بکلی چهره دیگری به خود گرفته و بسیار وسیع شده بود. آنها زمانی زندانی شده بودند که لاله زار شیک ترین و فرهنگی ترین خیابان تهران بود و حالا زمانی از زندان آزاد شده بودند که لاله زار یکی از شلوغ ترین و کثیف ترین خیابان های تهران شده بود و تئاترهایي که در دهه 30 مرکز فرهنگی بودند، حالا تبدیل به چیزی شبیه تخته روحوضی های خیابان سیروس قدیم شده بودند. اتفاقا این مشکل را ما با رفقائی که از مهاجرت بازگشتند هم داشتیم. مثلا رفیق کیا هنوز در حال و هوای سال 1332 بود. واقعا اعتقاد داشت پول و اموال حزبی را هر زمان که شد باید از گلوی هر حکومت و یا هر فردی که آن را تصاحب کرده و یا بالا کشیده بیرون کشید. اعتقاد داشت حزب به این وسیله به آیندگان نشان می دهد که شکست و مهاجرت پایان دنیا نیست و بالاخره حزب مثل عقاب به آشیانه بازگشته و حساب و کتاب ها و حساب کشی حزبی شروع خواهد شد. با همین اعتقاد، در همان هفته های اول بازگشت به ایران، گریبان ما را گرفته بود که باید بروید محل چاپخانه حزب در منطقه الهیه شمیران را پیدا کنید. این محل را که سندش مال حزب – شاید هم یکی از اعضای رهبری حزب- بود، فرمانداری نظامی تهران، پس از کشف چاپخانه مخفی حزب بالا کشیده بود. برای ما کروُکی محل را می کشید و می داد دستمان و ما هم هر کدام راه می افتادیم در منطقه الهیه اما نشانی پیدا نمی کردیم. بالاخره من گفتم رفیق کیا آن الهیه و داوودیه و قلهک سال 1332 الان هر کدام بخش وسیعی ازتهران بزرگ شده و آن ساختمان و زمین را نمی توان با این کروکی ها پیدا کرد. البته زیر بار نرفت و بالاخره هم نمی دانم چطور و از چه راهی این محل را خودش در داوودیه پیدا کرد. این محل را کمیته های انقلاب بعنوان اموال ساواک تصاحب کرده و تبدیلش کرده بودند به یک نهادی برای مبارزه با مواد مخدر. یک ادعانامه حقوقی نوشت و داد به دادگستری و رئیس کمیته مرکزی این نوع کمیته ها که آن موقع فکر می کنم آیت الله مهدوی کنی مسئولش بود. آنها هم مالکیت حزب را تائید کردند اما گفتند که امکان تخلیه آن را ندارند چون مرکز مبارزه با مواد مخدر و منکرات شده است. بعد یک نامه دیگر نوشت و تقاضای معادل آن را در یک نقطه دیگر تهران کرد که نمی دانم بالاخره چه نتیجه ای حاصل شد.

بحث ما بر سر آن فضای سیاسی و اجتماعی و حتی جغرافیائی است که رفقای زندانی پس از بیش از 24 سال به آن بازگشته بودند. ما نمی دانستیم چگونه می توانیم این مسائل را برای رهبری حزب تشریح کنیم، زیرا برای آنها هم قابل قبول و پذیرش نبود و درک نمی کردند. هیچ چاره ای جز مراجعه مستقیم به آنها نبود و کیانوری هم همین را توصیه کرده بود. ابتدا یک پیک از شاخه مهدی پرتوی به دیدار این رفقا رفت و پیام تبریک "نوید" به مناسبت آزادی آنها را مستقیم و شفاهی ابلاغ کرد و بعد هم مسئله اصلی، یعنی تقاضای کمک برای همکاری با نوید را طرح کرد. بسیار طبیعی بود که آنها نپذیرند و همینطور هم شد. در این دوران آنها، فکر می کنم هر 6 افسر در آپارتمانی که یکی از رفقای قدیمی شان در حوالی میدان 25 شهریور در اختیارشان گذاشته بود زندگی می کردند و به شیوه دوران زندان بصورت دوره ای یکنفرشان مسئول خرید، یک نفر مسئول غذا، یکنفر مسئول نظافت و همینطور دیگر امور خانه شده بود. در واقع از زندان شاه در آمده و در یک آپارتمان مانند کمون زندگی را شروع کرده بودند. این البته گزارشی بود که آن رفیق مراجعه کننده به شبکه پرتوی داده بود و پرتوی هم آن را به من و هاتفی اطلاع داد. هنوز تاکید بر این بود که رهبری سازمان نوید علنی نشود زیرا معلوم نیست اوضاع به کدام سمت خواهد رفت. هنوز نظام و رژیم شاهنشاهی سقوط نکرده و رژیم شاه و سلطنت سرنگون نشده بود و هر احتمالی ممکن بود. از طرف دیگر حوادث چنان برق آسا پشت سر می ماند که اجازه "درجا" زدن به نوید را نمی داد. به همین دلیل قرار شد پرتوی که مانند هاتفی چهره شناخته شده مطبوعاتی نبود شخصا به این رفقا مراجعه کرده و مسئله را با آنها در میان بگذارد و طلب یاری کند. او به این ملاقات رفت اما با این گزارش مایوس کننده بازگشت، که رفقا می خواهند منتظر بمانند تا یا خود با رهبری تماس بگیرند و یا رهبری با آنها تماس بگیرد تا بر سر همه مسائل گذشته و حال، از جمله مناسبات با "نوید" صحبت شود. در همین ملاقات اشاره کرده بودند که دقیقا نمی دانند سکان رهبری حزب دراختیار کیست و به سئوالات آنها در باره 28 مرداد چه کسی باید پاسخ بدهد. نمی دانم در این تماس و گفتگو رفیق خاوری هم حضور داشت یا نه، اما میدانم که رفقای افسر، یعنی عموئی، ذوالقدر، حجری، کی منش، شلتوکی و باقرزاده هر 6 تن بصورت واحد همین نظر را داده بودند. بنابراین تیر ما برای گرفتن کمک و تشکیل یک رهبری منسجم تر در داخل کشور با شرکت این رفقا به سنگ خورد. در همین فاصله رفقای گروه منشعب که در دانشگاه صنعتی تهران – شریف بعد از انقلاب- پایگاه وسیع دانشجوئی داشتند، عملا پس از مشورت با هاتفی علنی شده بودند و مقدمات تبدیل اتاق انتظامات دانشگاه شریف به دفتر خود را فراهم کرده بودند. بعدا این اتاق شد ستاد گروه منشعب و برای اولین بار در ادامه این نام، اسم حزب توده ایران را هم نوشتند. این اولین ظهور علنی حزب پس از کودتای 28 مرداد بود. این رفقا در تابلوی خودشان نوشته بودند "گروه منشعب از چریک های فدائی خلق، پیوسته به حزب توده ایران". این اقدام، در شرایط آن روز و پس از 25 سال بمباران تبلیغاتی علیه حزب توده ایران به جسارتی نیازمند بود که تنها از عهده نسل توده ای داخل کشور و پا به رکاب انقلاب ممکن و عملی بود. در همين فاصله امکان ساختمان خیابان 16 آذر برای کلوپ و یا دفتر مرکزی حزب توده ایران پیدا شد. من الان دقیقا نمی دانم رفقای افسر در اجاره این ساختمان و مذاکره با صاحب آن که خود از توده ای های قدیمی بود نقش داشتند و یا مذاکراتی با رهبری در خارج از کشور صورت گرفته بود و یا رفیق جوانشیر که زودتر از همه به ایران بازگشته بود در این زمینه نقش نهائی را ایفا کرد. قبل از این امکان و حتی قبل از آمدن رفیق جوانشیر به ایران، ما ابتدا و بصورت رویائی قصد داشتیم دفتر یا کلوپ قدیمی حزب را باز کنیم. این دفتر روبروی بانک ملی و بانک رهنی، با فاصله ای چند متری از کوچه تنگ و باریک روزنامه کیهان از سمت خیابان فردوسی بنام "اتابک" قرار داشت. از همان سال دوم ورود به کیهان، برخی توده ای های قدیمی مانند نصرت الله نوح هر وقت که با هم از کنار دو لنگه در بلند و آهنی این محل عبور می کردیم با حسرت می گفتند: اینجا خانه حزب بود!

این ساختمان را که در روزگار خود بنائی بزرگ با محوطه ای نسبتا وسیع بود، در آن سالهائی که من دیدم تبدیل کرده بودند به انبار و یک چیزهائی هم در آن نگهداری می شد که دقیقا معلوم نبود چیست. چند بار دیده بودم که یک لنگه در آن را باز کرده و چیزی از آن خارج می کردند و بسرعت در را می بستند و یک زنجیر هم از میان دو سوراخ شکم آن رد کرده و فورا به هم قفل می کردند. این همان ساختمانی بود که قوام السطنه بعنوان نخست وزیر وقت برای شرکت در جشن حزب به آن رفت و توده ای های قدیمی می گفتند که وقتی رهبران حزب از بالکن آن سخنرانی میکردند خیابان فردوسی در اشغال توده ایها بود. این ساختمان را نه فروخته بودند و نه برای کارهای اداری و یا غیر اداری به کسی اجاره داده و یا واگذار کرده بودند. شهربانی و یا ساواک همچنان آن را در تصاحب داشت و از ترس آنکه کسی به داخل آن پا بگذارد، درش را بسته و به زمان واگذار کرده بودند تا فرسوده و کلنگی شود. ما ابتدا برای باز پس گیری این ساختمان و باز کردن دو باره کلوپ حزب نقشه کشیده بودیم اما ساختمان خیابان 16 آذر خیلی زود در اختیار حزب قرار گرفت و ضمنا، دیگر خیابان فردوسی و میدان توپخانه قلب تهران نبود، بلکه قلب تهران به خیابان فاطمی و بلوار ناهید و اطراف دانشگاه تهران منتقل شده بود. رهبری حزب هم بدرستی اعتقاد داشت که دفتر حزب باید در قلب تهران باشد و دفاتر و یا شعب مختلف آن در نقاط مختلف بصورت پراکنده.

از این مرحله به بعد، مانده بودیم که با دفتر حزب چه باید کرد. کیانوری از خارج مرتب پیغام می‌فرستاد که رفقای افسر و رفیق خاوری بروند دفتر حزب را باز کنند و مستقر شوند، از طرف دیگر این رفقا می گفتند تا مسائل گذشته حل نشود و تماس مستقیم برقرار نشود، مایل نیستند مسئولیت باز کردن دفتر حزب را برعهده بگیرند. به همین دلیل گهگاهی سری به ساختمان 16 آذر می زدند اما نه برای استقرار و گشایش دفتر حزب. ما این پیام را به کیانوری منتقل می کردیم و او از آن طرف پیام میداد که ما باید در اینجا کارها را تمام کنیم و بعد راه بیفتیم، اما نباید معطل شد، باید دفتر حزب را باز کرد. نوید شده بود گندم میان دو سنگ آسیاب. دقیقا نمی دانستیم آن کارهائی که کیانوری می گوید باید سر و سامان پیدا کند تا بعد از آن رهبری به داخل کشور بیاید چیست و کدام است؟ حتی فکر می کردیم حالا که مطبوعات اروپا نوشته اند نورالدین کیانوری شد دبیر اول حزب توده ایران همه مسائل حل شده و اگر جلسه و یا پلنومی هم باید تشکیل شود، این جلسه میتواند فورا در داخل کشور برپا شود. اما بعدها فهمیدیم که مسئله به این سادگی ها که ما تصور می کردیم نبوده است. فهمیدیم که تصمیم هیات سیاسی برای انتقال دبیر اولی حزب از اسکندری به کیانوری باید در پلنوم کمیته مرکزی تائید می شد. ضمنا چنین پلنومی باید ترکیب جدید کمیته مرکزی را متناسب با موقعیت جنبش انقلابی و بازگشت رهبری به کشور، پس از تصویب گزارش و تحلیل دبیراول منتخب هیات سیاسی پیرامون اوضاع ایران انتخاب می کرد. مسئله برگزاری پلنوم، جمع کردن اعضای کمیته مرکزی از کشورهای مختلف، خاتمه بخشیدن به دو نظر پیرامون انقلاب ایران در مرکزیت حزب و دهها مسئله دیگر مطرح بوده که ما روحمان هم از آن با خبر نبود و تصور کرده بودیم مسئله به همان سادگی است که ما در داخل کشور فکر می کردیم! در جمع این رفقا، شاید خاوری بدلیل طی کردن چند سالی در مهاجرت و سپس بازگشت به ایران بیشتر از بقیه این مشکلات را حدس می زد و نظرش صبر وحوصله برای پشت سرماندن طبیعی این مسائل بود.

حوادث واقعا بصورت برق آسا روی میداد و ما نگران عقب ماندن از حوادث و پیش افتادن گروه ها و سازمان‌های دیگر بودیم. ملیون و آقایان مذهبی به تشکل های خودشان سروسامان تازه ای داده بودند. جبهه ملی کریم سنجابی را به رهبری انتخاب کرده بود، حزب ملت ایران در قامت بلند و مردانه داریوش فروهر به صحنه بازگشته بود؛ زندانیان سیاسی تقریبا همگی آزاد شده بودند. هم "جاما" و هم جنبش مسلمانان مبارز، اولی به رهبری دکتر سامی و دومی به رهبری دکتر پیمان هم ترکیب رهبری خود را بازسازی و کامل کرده بودند. همچنان که نهضت آزادی خود را آماده حکومت و دولت می کرد و ترکیب رهبری آن هم به زعامت مهندس بازرگان تعیین شده بود. نه تنها در تهران این ترکیب را کامل کرده بودند، بلکه حال در کنار آیت الله خمینی چهره ای نظیر دکتر یزدی را هم داشتند. روحانیت همچنان گرفتار چند دستگی بود، اما حرف آخر با آقای خمینی بود. خانه آیت الله طالقانی همچنان مرکز رفت و آمد بود، گرچه گروهی از روحانیون نظیر آیت الله بهشتی و آیت الله اردبیلی و زیر مجموعه هایشان نظیر هاشمی رفسنجانی و علی خامنه ای و دیگران با تبدیل شدن طالقانی بعنوان پرچم روحانیت در داخل کشور مخالف بودند و در کار او کارشکنی هم می کردند. در این کارشکنی، سران موتلفه اسلامی، نظير همین بادامچیان و عسگراولادی نقش مفتن را داشتند و آتش بیار معرکه علیه طالقانی بودند. مسئله مجاهدین خلق دغدغه آنها بود. کینه و دشمنی های داخل زندان با کادرهای درجه اول مجاهدین در زندان های شاه حالا به بیرون از زندان کشیده شده بود. همه ما، یعنی توده ایها و فدائی ها و حتی دیگر گروه های چپ و یا طیف دکتر پیمان و دکتر سامی و حتی نهضت آزادی ایران روی مجاهدین حساب ویژه داشتیم. سازمانی مذهبی و انقلابی که در راه مبارزه با شاه قربانیان پرشمار و بزرگی داده بود. کادرهای زنده مانده این سازمان هم از زندان بیرون آمده بودند و دو تن در میان آنها نامشان بیش از همه بر سر زبان ها بود: موسی خیابانی و مسعود رجوی.

من اغلب حاج رضائی، پدر رضائی ها را در خانه آیت الله طالقانی می دیدم. محسن پسر کوچک و باقی مانده‌اش را هم به همچنین. هم حاج رضائی و هم محسن رضائی از طریق مرحوم علی بابائی می دانستند گرایش من توده ایست اما این که با حزب یا با نوید در ارتباط باشم و یا نباشم برایشان مشخص نبود و الحق که هرگز هم دراین باره کنجکاوی نکردند و نپرسیدند.

بهرحال، در همین دوران و روزهای پرتحول و پرحادثه حاج رضائی در خانه طالقانی و شاید هم با تائید و یا اشاره او از من پرسید: می خواهی رجوی و خیابانی را ببینی؟

من می دانستم که هاتفی قطعا چنین دیدار و تماسی را تائید می کند و رهبری حزب در خارج از کشور هم بسیار از آن استقبال می کند، اما برای آنکه حاج رضائی متوجه شود من فرد نیستم که به تنهائی بتوانم تصمیم بگیرم و پاسخ بدهم، به او گفتم کمی فکر می کنم و فردا میگویم. حاج رضائی هم با همان سادگی و کم سیاستی که داشت گفت: فردا اگر خواستی به محسن بگو و با هم بیائید بچه ها!

همین پاسخ او هم نشان داد که با باصطلاح بچه ها این دیدار همآهنگ شده است. من با هاتفی و پرتوی مشورت کردم و چارچوب یک گفتگوی کوتاه حزبی از این مشورت بیرون آمد. غروب فردا پاسخ مثبت را به محسن رضائی دادم و به همراه او که فکر می کنم الان مسئول امور خارجی سازمان مجاهدین خلق است از خانه آیت الله طالقانی رفتم به محل ملاقات. خانه ای در نارمک تهران که بعدا فهمیدم خانه حاج رضائی است و خودش هم در را به روی ما باز کرد. از پله های کنار در ورودی رفتیم به زیر زمینی که با یک درب از ساختمان جدا می شد. در را با شنیدن صدای محسن رضائی از آن سو و از داخل باز کردند و محوطه نسبتا بزرگی در برابر من قرار گرفت که در آن شاید حدود 100 – 150 نفری روی گلیم های رنگی که کف زمین پهن بود نشسته بودند. درست مثل مسجد و یا تکیه های محلی. این جمعیت تقریبا در گروه های 5 – 6 نفره دور هم حلقه زده و صحبت می کردند و کسی نسبت به ورود ما کنجکاوی نکرد. میان یکی از همین دسته ها روی زمین نشستیم و به فاصله کوتاهی مسعود رجوی از کنار یکی از حلقه ها برخاست و آمد کنار ما نشست.

محسن رضائی با لبخندی که دلیل آن آشکار بود من را بعنوان خبرنگار کیهان به رجوی معرفی کرد. کمی با هم خوش و بش کردیم و او اشاره کرد که اغلب کسانی که دراینجا نشسته اند، چه زن و چه مرد یک دوره زندان شاه را گذرانده اند. من دلیل حلقه های 5- 6 نفره را پرسیدم و رجوی گفت که آنها باهم صحبت می کنند و سئوالاتشان را طرح می کنند و من و برادرهای دیگر پاسخ می دهیم. در همین فاصله موسی خیابانی برای سلام و علیک کوتاهی آمد و نشست و برخاست، بی آنکه در بحث دخالت کند. ظاهر او مرا بلافاصله یاد سعید سلطانپور انداخت. منهای سبیل سلطان پور، شبیه هم بودند.

من از رجوی پرسیدم: چرا بجای گروه های 5- 6 نفره جلسات عمومی نمی گذارید؟

رجوی با کمی مکث گفت: ما هنوز در شرایط پلیسی هستیم و زمان تبدیل تشکیلات تیمی به تشکیلات سراسری نرسیده است.

من گفتم: هنر بزرگ اینست که الان دفتر علنی سازمان مجاهدین خلق باز شود و فعالیت علنی را شروع کنید.

رجوی که بسیار نرم و شمرده صحبت می کرد گفت: همین حلقه ها، بعدا به هم وصل شده و تشکیلات می شوند. و قبل از اینکه من فرصت کنم چیزی بگویم، پرسید: شما که در کیهان هستید و از همه جا باخبر، بگوئید ببینم بقیه گروه ها و حزب ها دفترهایشان را باز کرده اند؟

من دو پهلو جواب دادم: جبهه ملی که بدنه ای ندارد تا تشکیلات بزند و دفتر باز کند.

رجوی فورا پرسید: نه منظورم چریک های فدائی و حزب توده است!

من گفتم: کل سازمان را نمی دانم اما یک گروه از آنها منشعب شده اند و دفتری در دانشگاه صنعتی تهران (آریامهر) زده اند و تا آنجا که شایع است، گویا حزب توده هم در تدارک وتلاش باز کردن یک دفتر است.

رجوی صحبت را عوض کرد و کمی در باره کیهان و ترکیب فکری کادرهای آن پرسید و از سابقه آشنائی من با آقای طالقانی و بعد هم ناگهان پرسید: شما با افسران توده ای هم دیدار کرده اید؟

من گفتم: خیر! خبرنگاران دیگری با آنها تماس گرفته اند!

درتمام طول این دیدار و گفتگو هر چند دقیقه یکبار این و آن آمدند و زیر گوش رجوی چیزی گفتند و رفتند، که قطعا ارتباطی به دیدار ما و گفتگوی ما نداشت، بلکه مسائل داخلی خودشان بود. به همین دلیل گفتگوی 15 دقیقه ای ما تقریبا دو برابر و شاید هم بیشتر طول کشید، زیرا مرتب رجوی زیر گوشی چیزی می شنید و زیر گوشی پیامی می فرستاد و بالاخره هم برای دیدار و یا تماس مهم دیگری با شتاب خدا حافظی کرد و رفت که از زیر زمین برود بیرون. موقع خداحافظی ابراز امیدواری کرد که در دفتر آینده مجاهدین خلق با هم دیدار کنیم!

من به توصیه محسن رضائی حدود 10 دقیقه ای همانجا نشستم تا او برود بالا و برگردد و با هم باز گردیم به خانه آیت الله طالقانی. گروه های 5- 6 نفره در تمام این مدت زانو به زانوی هم همچنان سرگرم بحث های بسیار آهسته و تقریبا زیر گوشی بودند و از این حلقه کسانی به حلقه دیگر می رفتند و از آن حلقه کسانی به یک حلقه دیگر می پیوستند و کسانی هم که تازه وارد زیر زمین می شدند بر حسب معیاری که از آن سر در نیآوردم بین این حلقه ها تقسیم می شدند.

مبهوت از آن زیر زمین خارج شده و پس از عبور از انبوهی کفش که در راهرو کنار هم جفت شده بودند کنار در خروجی از حاج رضائی که سرگرم پذیرائی از کسانی در طبقه اول خانه بود خدا حافظی کردم و همراه محسن رضائی بیرون آمدم.

 

 - آن ملاقاتی که رجوی وعده داده بود، انجام شد؟

 

- بله اما جزئیات آن را بعدا و بموقع برایتان خواهم گفت، نه الان، چون نمی خواهم از روی زمان بپرم. بهرحال، فردای آن شب با هاتفی و پرتوی در یکی از پارک های منطقه نارمک که نزدیک خانه پرتوی بود دیدار مشترک کردیم و من شرح ملاقات و مذاکراتم با رجوی را دادم. پرتوی مانند همیشه منتظر ماند تا هاتفی نظرش را بدهد و بعد هم آن را با یک جمله کوتاه تائید کرد. هاتفی بدرستی گفت: اینها هنوز قبول نکرده اند که انقلاب شده و شرایط تغییر کرده است. هنوز درحال و هوای دوران چریکی اند و این حلقه های 5- 6 نفره هم تمرین خانه های تیمی است!

او درست گفت، اما هیچکدام از ما حدس نمی زدیم که این حلقه ها و این تیم ها مقدمات آن فاجعه ای شود که در سال 60 رخ داد!

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 509 - تیر 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت