راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری

به کوشش هما سرشار

شاه این اواخر

گیج شده بود

دیگه "جنم" نداشت!

 

 

س- باز هم از خاندان پهلوی داستانی دارید؟ یکبار گفتید حکایت پیدا کردن جسد شاهپور علیرضا برادر شاه را هم تعریف می کنید؟

ج- نعش شاهپور علیرضا رم ما رفتیم پیداش کردیم. آخه اعلان کردن که هواپیمای شاهپور علیرضا افتاده. خدمت شما عرض کنم، ما رفتیم اونجا دیدیم یه چند دسته بودن، از اون باشگاه نیکنام یه دسته بودن، یه دسته از همین باشگاه خسروانی رفته بودن، یه دسته م از باشگاهای دیگه رفته بودن. مام رفتیم. البته برف سنگین ام نشسته بود. مام که داشتیم میرفتیم تو راه عباس زندی و هوشنگ خوری و چند تا از این بچه های دانشگاه، اینا رو دیدم که دارن میگردن. حالا تنگ غروب بود و داشت تاریک میشد. دیگه همه گشنه و تشنه بودیم تو اون سرما، خیلی بد جوری بود. حالا کجا بریم، چیکار کنیم، دیدیم یه خانمی اومد دم در با یه مرد. سلام کردیم و گفتیم میشه بیاییم تو گرم بشیم؟ گشنه مونم هست، میشه یه چیزی بخوریم؟ گفت بیاین تو بفرماین. یه چیز میزایی دارم میارم براتون بخورین عیب نداره. خلاصه، اینور و انور رفت، لواش و شامی آورد برامون چقدرم مزه کرد. بعد اون خانمه دراومد گفت: آقای جعفری منو میشناسی؟ گفتم والا نمیدونم کی هستی. گفت من مادر همون دلاک حموم در خونگاهم که آوردمش در باشگاهت گفتم عملیه [تریاکیه] تو رو خدا اینو بخوابون تو مریضخونه حالش خوب بشه. شمام اینو فرستادیش مریضخونه دو ماه اونجا خوابوندیش حالش خوب شد. ما تو همون درخونگاه خونه مون بود. نزدیک شما در درباغ خونه.

حالا فکرشو بکن. کجا به کجا. هیچی خلاصه دردسرت ندیم. ما رفتیم، یه سرهنگ یحیایی بود و اون روز سرهنگ یحیایی و ما نعشو پیدا کردیم. باور کن من رفتم دم رودخونه. یه پیرمردی بود که مریض بوده شاهپور علیرضا خدابیامرز، میخواسته بیارتش تهرون، بعد یه سگم توش بود. اون سرگرد مهاجرم خلبانش بود. مه زیاد بوده شاهپور علیرضا خورده بود به کوه. این چرخ طیاره تا کجا رفته بود. خدا میدونه نعش شاهپور علیرضا رو نمیشد بشناسی، اینجور صورتش له شده بود. خلاصه من رفتم دم اون رودخونه اینا همه رو شستم ریختم تو گونی. اون فریدونی ام [فریدون رضازاده عکاس وقت کیهان] بود، از روزنامه کیهان گفته بودن عکس بگیره. عکس مارم گرفت. ما اینا رو ریختیم تو گونی و خلاصه آوردیم. تو راه که داشتیم میومدیم دیدیم تیمسار باتمانقلیچ و تیمسار اردوبادی که اونوقت رئیس ژاندامری بود، با هلیکوپتر اومدن و یهو نگهداشتن و گفتن نعشو بذارین این تو، اعلیحضرت خیلی ناراحته، منم پام آش و لاش شده بود. گفتم منم سوار کنین. گفتن جعفری نمیشه! بار سنگین میشه هلیکوپتر سقوط میکنه!

گفتیم خیلی خب ما خودمون میریم! بالاخره اومدیم. دردسرت ندم، اعلیحضرت چقدر خوشحال شد. حالا یه روز شاه میگه هر کی رفته اینا رو پیدا کرده بیارینشون اینجا. تیمسار ایزدپناه رئیس تربیت بدنی زیاد با من میونه خوبی اونوقت نداشت. آدم خوبی بود ولی با من میونه ش خوب نبود. چون همیشه حقیقتو میگفتم اینا همه شون میونه شون با ما من بد بود. آهان همون روز دوربینم از عکاس گرفتن و گفتن اعلیحضرت گفته: یه دونه از این عکسا تو روزنامه چاپ نشه! ولی از اونجایی که خدا همیشه با منه، اعلیحضرت عکسا رو گرفته بود، خوب نیگا کرده بود دیده بود همه ش من دارم اونا رو میشورم و کارا رو میکنم. یه روز به تیمسار ایزدپناه میگه: همه اینا رو بیار. اونم غلامرضا مجید – صاحب باشگاه ببر توی میدون منیریه- و خسروانی و همه رو ورمیداره میبره. اعلیحضرت هی نیگاه میکنه میره بالا میاد پائین و یهو به ایزدپناه میگه: جعفری کجاست؟ دیده بود همه کارا رو من کرده بودم. میگه: قربان پیداش نکردیم! حالا دروغ. اصلا، به ما نگفته بودن! خلاصه یه روز فرستادن عقب ما و رفتیم خدمت اعلیحضرت و دستی به سر و گوش ما کشید. البته اینجوری [انگشت شست و سبابه دست راست را به نشانه پرداخت پول به هم می مالد] نه ها!

س- آقای جعفری شما که هم میان مردم بودید، هم با بچه های جنوب شهر، هم تو دستگاه هیچ بو نبردید که اوضاع دارد خراب میشود؟

ج- معلومه که میفهمیدیم! همین حسین الله کرم رو شما نمیشناسین، من هم اون و هم حاجی بخشی رو میشناسم. تو تهران دیده بودمش. یه راننده بود. حالا اونجا شده رئیس نمیدونم حزب الله. آخه این دو تا حاجی بخشی و الله کرم، یکیشون رئیس حزب الله است، یکیشونم رئیس بسیجیا.

س- شلوغی ها از یکسال قبل شروع شده بود. شما که می گویید شاهدوست و وطن پرست هستید، چرا کاری نکردید؟

ج- نمیخواستن، نمیشد.

س- چرا نمیشد؟ مگر شما رفتید به کسی پیشنهادی کردید؟ چه پیشنهادی کردید که نخواستند؟

ج- ماشالا، شما برای بازپرسی خوبین! بله من رفتم پیش تیمسار مهدی رحیمی، خدا بیامرزدش همکلاسم بود، روم بهش باز بود. گفتم: شما اجازه بده ما با این بر و بچه ها میتونیم یه کارایی بکنیم. الان کشتارگاه، سیلو، شرکت واحد، دخانیات، این محلیا، همه اینا دست ماست. گفت: اعلیحضرت گفتن هیچ کاری نمیخواد بکنین. اونوقت میدونی رحیمی به من چی گفت؟ گفت بذار برو. گفتم چرا برم؟ گفت اگه نری جونت به خطر میفته! برو. جون شما. خدا اون رحیمی رو بیامرزه، خیلی بچه خوبی بود.

س- بعد چکار کردید؟

ج- آهان، به من گفت برو پیش تیمسار [سپهبد عبدالعلی] بدره ای با اونم صحبت کن. من رفتم کاخ با تیمسار بدره ای صحبت کردم. تیمسار بدره ای ام گفت برو فردا بیا!

س- هیچ نخواستید بروید پهلوی شاه؟

ج- نه. بدره ای خودش رفت پیش اعلیحضرت. اعلیحضرت گفته بود: هیچ کاری نکنید! اصلا اونوقت قاطی پاطی بود آقا. مثلا این فتح الله فرود. خوب یه موقع شهردار بود، بعد سناتور شد، اعلیحضرت اینم توبیخش کرده بود و ده پونزه سال گذاشته بودش کنار. باهاش حرف نیمزد، انداخته بودش بیرون. بعد این آخر سری، همون موقعی که شاه میخواست نخست وزیر تعیین کنه و بره بیرون و این پیشامدا شد تازه فرستاد عقب فرود. فرود رفت اونجا. فردا اومد منو خواست رفتم پهلوش و گفت: چند تا این صنفا رو... اسماشونو داد، گفت: .. اینا رو خبر کن، خودتم بر و بچه ها تو بیار، فردا میخوایم یه میتینگی چیزی راه بندازیم. ما اومدیم اینا رو خبر کردیم، بعد باز دو مرتبه دیدم فرداش تلفن زد گفت: نمیخواد، اعلیحضرت باز رایش برگشت!

س- می گویند این اواخر شاه کمی گیج شده بود و تصمیم گیری برایش سخت بود؟

ج- بله، اصلا جنم تصمیم گیری نداشت. اونوقت دور و وریاشم هی سیخ میزدن. مثلا اون یارو فردوست و مردوست و اینا رو که میدونین که؟ پرویز نیکخواه رو که میشناسین؟ میخواست شاه رو بکشه. قاتل شاه بشه به حساب! اونو شاه بخشیدش و نکشتش. اونوقت خمینی کشتش. اینجوری گیج شده بود!

س- دیگر سراغ چه کسی رفتید؟

ج- یه دفعه م رفتم پیش یزدان پناه، خوب این بچه محل ما بود، تو محل ما میشست. بله دیگر. رفتم پیشش و گفتم جریان اینه. خب این یزدان پناه یه آدم استخونداری بود، اصلا یه چیزی بود. اگه اون نبود یه دفعه پدر منو دراورده بودن. من براتون گفتم که سر حسن آباد منو با تیر زدن؟

س- نه؟ کی؟

ج- قضیه مال سه چار سال قبل از انقلابه. حالا هی حرف تو حرف میاد.

س- عیب ندارد بگویید چون یادتان می رود.

ج- من هر روز یه دور دور پارک شهر میدویدم و ورزش می کردم بعد می رفتم باشگاه. یه روز پنج صبح داشتم می رفتم که سر حسن آباد خرابکارا منو با تیر زدن. اینا جزو فدائیان خلق بودن... یا نمیدونم جزو یه همچی چیزی. شب قبلشم چیزشو ... شبنامه شو پخش کرده بودن که...

س- شبنامه؟

ج- بله، شبنامه پخش کرده بودن که ما شعبان رو محاکمه کردیم و نعش کثیفشو انداختیم. تا اونروز اینا سیزه نفرو کشته بودن. چاردهمیش من بودم، که تیرشون خطا رفت. این آقای ...هست (به خواسته جعفری این نام حذف شد) که توی داون تاون لباس فروشی داره. این رئیس کمیته مبارزه با خرابکارا بود اونجا. از این سه تا خرابکار دوتاشون کشته میشن، یکیشون گیر میفته، اون یکی اعتراف میکنه. آقای... خودش یه روز به من گفت: ازشون پرسیدم چرا شعبان جعفری رو زدید؟ گفت والا ما میخواستیم ایجاد وحشت کنیم. بعد گفت ازش پرسیدم چطور شد که تیرتون خطا رفت؟ شما که تا اونوقتا سیزه نفرو زده بودین و تیرتون خطا نمیرفت؟ گفته بود برای اینکه ما تا اومدیم هفت تیرو در بیاریم این اومد تو سینه ما.

آخه اینا دو نفر از توی کوچه اومدن بیرون، گریم کرده بودن. اومدن یهو تو صورت من تیر خالی کنن، من خیال کردم دارن با من شوخی میکنن، گفتم اا یهو دیدم نه جدیه! منم دست کردم به هفت تیر... بعد یکی از توی اون کوچه ممد علی رشتی اومد از پشت یکی زد به بازوم، زد پشت دستم، هف تیر داشتم دیگه. سه تا تیر خالی کردم ولی نخورد به اونا. نه مال اونا به من خورد نه مال ما به اونا. بالاخره بعد اون کله پز اونور خیابون اومد – تا اونموقع من نفهمیده بودم دستم تیر خورده، اصلا هیچ نفهمیدم- اون گفت دستت داره خون میاد آقای جعفری! بعد ما رو بردن بیمارستان سینا. صبح زود دیدم همون اعلامیه رو یکی داد دست من. نگو اینا انقدر از کار خودشن مطمئن بودن که این شبنامه رو شبونه تو تمام شهرستانا پخش کرده بودن که ...

س- آهان، اینها مطمئن بودن که می زنند کارتان را تمام می کنند و خیالشان راحت بود! بله؟

ج- صد در صدم تجیهز بودن چون تیمسار فرسیو رو کشته بودن [سرلشگر نصرالله فرسیون 18 فروردین 1350 به دست چریک های فدایی]، تیمسار طاهری رو کشتن [سرتیپ سعید طاهری 22 مرداد 1351 احتمالا به دست مجاهدین]، دو تا سرهنگ آمریکایی رو کشته بودن [سرهنگ هاوکینز افسر ارشد مستشار امریکایی 12 خرداد 1352]، اینا سیزه نفرو کشته بودن. چاردهمیش ما بودیم.

س- بله، می گویند قبل از انقلاب یک عده میدانی آمدند سراغ شما، قضیه این ملاقات چه بود؟ شنیدم پنج شش نفر با پیغام آمده بودند سراغتان ...

ج- نخیر یه عده نبوده. یه نقر از میدونیا اومد باشگاه پیش من. اومد اونجا و ..

س- چه مدت قبل از انقلاب بود؟

ج- تقریبا پنج شیش ماه... خب، اومد تو اتاق منو درو بست و یه قرآنم از تو جیبش درآورد و گفت آقای جعفری، به این قرآن قسم بخور که من هر چی بهت میگم اینجا بین خودمون باشه! اگه بفهمن منو میکشن! گفتم جریان چیه؟ گفت والا اینا دو مرتبه دست به یکی کردن. این میدونیا و چند نفر از دانشگاهیا و چند نفرم از بازاریا... خودشم مال میدون بود گفت ...دلم نمیخواد تو اینا باشم و خیلی ناراحتم از این جریان. گفتم میخوای ببرمت پیش تیمسار نصیری تا یه فکری برای اینا بکنه؟ گفت عیب نداره! ولی میترسم منو لو بده! گقتم نه، لو بده نیست بیا بریم. ما از تیمسار نصیری وقت گرفتیم و اینو ورداشتیم رفتیم سلطنت آباد. میدونین؟ اونجا یه سازمان امنیت بزرگی بود...

س- بله شنیده بودم.

ج-... یه اتاقی اون ته هست، ما رفتیم اون ته و همونجا نشستیم. بعد نصیری اومد. این بابا تا گفت که یه عده دور هم جمع شدن و دارن واسه براندازی شاه کار میکنن... به جون شما به قرآن، یه دفعه این جوشی شد و بلند شد و اصلا دیگه گوش نداد ببینه این بدبخت چی میگه. دو تا فحشم به میدونیا و این و اون داد و گفت پاشو برو! من خوار مادرشونو فلان و بیسار میکنم! هیچی. اینم با خیلی اوقات تلخ و ناراحت اومد بیرون و گفت آقای جعفری، چرا این جوری کرد؟ گفتم والا نمیدونم. شیکمشون سیره. اگه شیکمشون سیر نباشه این کارا رو نمیکنن! اومدم گفتم بیا بریم پیش آقای پهلبد! آقای پهلبد که هنوز زنده ست، ازش بپرسین. شنفتم سانتابارباراست. رفتیم پیش آقای پهلبد. آقای پهلبدم واقعا آدم خوبیه. ولی البته خوب یه وزیری بود که مثل اونای دیگه فعالیت اونجوری نمیکرد.

س- منظورتان این است که کاری به سیاست نداشت؟

ج- بله، درسته. گفتم آقای پهلبد یه همچی جریانیه، ایشون اومده اینجا، اگر ممکنه به عرض شاه برسونین، این خیلی مهمه. چون من خودم از تو بازار خبر دارم که حاجی مانیان اینا دارن چیکار میکنن. یه خرده فکر کرد و بعد سرشو بلند کرد و گفت جعفری، تو این موقعیت صلاح نیست، شاه اوقاتش خیلی تلخه. بعدا به عرضشون میرسونم. هیچی، خدافظ! پا شدیم و اومدیم بیرون. گفت من مصلحت نمی دونم! به اون بابا میدونیه گفتم برو دیگه! گفت تو رو قرآن، آقای جعفری، حرفت نباشه! گفتم بابا قرآنم قسم نمیخوردی من انقد محکمم اینجا، انقد چیزا میدونم. برو خیالت راحت! ردش کردیم رفت. چیزی ام خلاصه نگفتیم دیگه. که بعد این پیشامدا شد و پشت سرش هی بدتر و برتر شد. این بدبختم هر روز از تو بازار به ما زنگ میزد، از توی خود بازار. تا یه روز همین حاجی مانیان بهم گفت آقای جعفری، تو بذار برو. من دلم برای تو میسوزه! گفتم دلت برای ننه ت بسوزه! واسه من نمیخواد بسوزه!

گفت برو. هر چی میخوای بهت میدم تو برو. اینجا رو ترک کن. گفتم من نمیرم!

س- پس چه شد که از ایران رفتید بیرون؟

ج- بله، وقتی که به حساب این پیشامدا شد و ... خوبه این سئوالا رومیکنین یادم میاد... شاه که رفت منم رفتم. وقتی شاه خواست بره بیرون گفتم خوب شاه که داره میره من اینجا بمونم چیکار کنم؟ منم میرم! اومدم رفتم اسرائیل. چون اسرائیل رو دوست داشتم، چون هم مردمونش خوبن هم ایرانیاش جدا عاشق ایران هستن... خیلی خیلی..

س- چرا اصلا فکر کردید از کشور بروید بیرون؟

ج- من دیدم اون کسی رو که دوست دارم داره میره، من بمونم چیکار کنم؟

س- خوب آن کسی را که دوست داشتید 28 مرداد هم رفته بود.

ج- خوب نه دیگه. میدونستم که این دفعه بره میره دیگه.

س- یعنی مطمئن بودید این رفتن برگشتن ندارد؟

ج- صد در صد. چون این دفعه زندگی اینا رو دیده بودم، تو اینا چرخیده بودم دیگه، درسته که به ما میگن بی مخ ولی مخ مون قشنگ کار میکنه. فکر کردم بمونم چیکار کنم؟ سوار طیاره شدیم رفتیم اسرائیل.

س- همزمان با خروج شاه از ایران؟ زودتر یا بعد از او؟

ج- بله همون موقع. شاه گفته بود میخواست بره. نه، دو سه روز مونده بود شاه بره، شنفته بودم شاه میخواد بره. من با تیمسار رحیمی همکلاس بودم و بچه محل ما بود. به من اصرار کرد که جعفری بذار برو از مملکت. یه حرفی به من زد که اون حرف منو راهی کرد. وقتی گفتم چرا برم رحیمی جون؟ چرا انقد اصرار میکنی؟ گفت برای خاطر اینکه شاه دیروز هویدا رو گرفت، پریروز کی رو گرفت، پس پریروز فلان کسو، امروزم دستور میده تو رم بگیرن. گفتم منو چرا؟ گفت خوب واسه خاطر مصلحت خودش میگه تو رم بگیرن دیگه.

س- شما هم حرفش را گوش کردید؟

ج- بله، رفتم اسرائیل و شب رفتم تو یه رستوران بزرگ... یه رستورانی هست که سالن بزرگی داره؟ مال شائولی. دیدم یه پنجاه شصت تا زن اومدن اونجا. منم اون گوشه واسه خودم نشسته بودم. شروع کردن به سخنرانی. بعد دیدم یکی از این زنا که سخنرانی میکرد گفت در این موقعیت که مملکت ما شلوغه، نمیدونم شعبان جعفری اینجا چیکار میکنه؟ منو دیده بود. ما رو میگی؟ به جون شما، من مثل اینکه این رستوران و این سالون و مالونو کوبیدن توی کله م. تا صبح خوابم نبرد. صبج بلند شدم طیاره سوار شدم اومدم تهران. اومدم تهران و دیدم بله، شاهم فردا صبحش می خواد بره و فرودگاهم ریختن توش و اینجا رو ریختن و اونجا رو ریختن. بعد یه دفعه، تیمسار رحیمی که فهمیده بود، فرستاد عقب من. گفت چرا برگشتی؟ گفتم قربان دلم طاقت نیاورد. از یه خانومه یه همچی چیزی شنفتم، درستم میگفت، من مال این مملکتم. تو این مملکتم باید بمیرم. گفت من به تو میگم برو، برو! تلفنتو بده به من. من هر چیزی بشه تو رو خبر میکنم. برو! مام سوار شدیم! خدافظ شما. البته فرودگاهم یه جوری بود که میخواستیم بریم مشکلاتی بود. ولی خب بچه ها دویست سیصد نفر جمع شدن و با سلام و صلوات سوار هواپیما شدیم. یه بلیط تهران- ژاپن داشتم، رفتم ژاپن. از اون به بعد دوباره ما شدیم سرگرمی روزنامه ها. هر روز یه چیز نوشتن و یه خبر و شایعه چاپ کردن.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  498  -  28 اسفند 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت