خاطراتی از پیش و پس از انقلاب سیاوش کسرائی
آنچه را می خوانید یکی از خوانندگان راه توده برای ما فرستاده و نوشته است که آن را در اینترنت پیدا کرده و خوانده و بسیار لذت برده و به همین دلیل برای ما فرستاده تا منتشر کنیم و دیگران هم لذت ببرند. این نوشته بخشی از خاطرات دختر زنده یاد سیاوش کسرائی "بی بی" از پدرش است که ما امیدواریم اگر بخش های دیگری هم دارد بدست ما برسد تا منتشر کنیم.
|
1- بعد از انقلاب بسیاری از دوستان سابق پدرم از مهاجرت بازگشتند. کسانی که در سالهای قبل از ۲۸ مرداد با هم دوست و یا حتی همکلاس دانشگاهی بودند. مثل منوچهر بهزادی که وقتی از مهاجرت به ایران بازگشت از رهبران حزب توده شده بود. پدر عضو رهبری حزب نبود، اصلا عضو حوزه حزبی هم نبود. فعالیت او در کانون نویسندگان قبل از انقلاب و شورای نویسندگان بعد از انقلاب بود. اما با خیلی از شخصیتهای عضو رهبری حزب توده ایران دوست نزدیک بود. مثل #مرتضی_کیوان که تا یادم هست عکس او همیشه روی دیوار اتاق نشیمن خانه ما بود. اسمش که میآمد، اشک در چشم پدرم جمع میشد. خیلی از این دوستان مرده بودند، کشته شده بودند، به مهاجرت رفته بودند و یا سرگذشتهای عجیب پیدا کرده بودند، اما پدرم هرگز آنها را فراموش نکرده بود. از روزنامه کیهان هم همیشه دو نفر با همدیگر به دیدار پدرم میآمدند. رحمان هاتفی و علی خدائی. ما در افغانستان بودیم که خبر کشته شدن هاتفی (۱۹ تیر ۱۳۶۲) را به پدرم دادند. بسیار گریست و هر بار که خواستیم آرامش کنیم گفت: "هاتفی، مرتضی کیوان دوم بود. این دوتا از دو نسل بودند، اما خیلی به هم شباهت داشتند. جگرم آتش گرفته، این اشک منو آرام میکنه، هرچند که حریفِ جگر سوختهام نیست". از میان افسران تودهای که از زندان بیرون آمده بودند و تقریبا همهشان به دیدار پدرم میآمدند، ابوتراب باقرزاده خیلی به دیدار پدرم میآمد. بسیار خوشصحبت بود. میتوانست ساعتها درباره سرگذشت انسانهائی که در زندان و زندگی دیده بود صحبت کند. وقتی آقای احسان طبری با همسرش به خانه ما میآمد و قبول میکرد شام یا نهار بماند. همه ما ذوقزده میشدیم که ایشان قبول کرده چند ساعت بیشتر بماند و با هم غذا بخوریم. اقیانوسی از آگاهی و اطلاعات ادبی و فلسفی بود. آقای سایه (هوشنگ ابتهاج) هم بود، او هم پیش از انقلاب و هم پس از انقلاب، بیشتر از همه به خانه ما میآمد و من همیشه، حتی حالا هم عمو سایه صدایش میکردم و میکنم. آنها از دورانی که برای شاگردی نزد نیما میرفتند، با هم دوست بودند و تا آخر هم دوست ماندند. حتی پدرم ایشان را متولی آثار خودش کرده است و زمانی که ما در مسکو بودیم هم مکاتبه و ارتباط آنها ادامه داشت. آقای کیانوری هم بودند که معمولا یا تنها میآمد و یا همراه همسرشان مریم فیروز. تا من را میدیدند میگفت در مدرسهی رازی چه خبر؟ من هم معمولا نارضائی بچههای مدرسه از انقلاب و وضع کشور را با هیجان تعریف میکردم و او هم میخندید و میگفت: تو را به جای بیبی، باید لیبلیب صدا کرد. منظورشان این بود که من لیبرالام! آقای کیانوری دو چهره داشت. هم خیلی مهربان و خوشرو بود و هم وقتی بحث و حرفی پیش میآمد، خیلی جدی میشد. آنقدر جدی که پدرم هم ترجیح میداد گوش باشد تا دهان. چه رسد به من که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز. البته به دلیل سن و سال کم و نداشتن ملاحظاتی که پدرم داشت، گاهی چیزی درباره اوضاع بعد از انقلاب میپراندم که او یا زیرسبیلی رد میکرد و یا یک متلکی هم به من میگفت. پدرم بدش نمیآمد بعضی مسائل از دهان من گفته شود. بعدها دو بار من شدم مترجم آقای کیانوری. این مربوط به دورانی است که من بعد از یکسال تحصیل در پاریس به تهران بازگشتم و در سال سوم دبیرستان، در دبیرستان آذر اسمم را نوشتم. یکبار به محض رسیدن از مدرسه، پدرم من را صدا کرد. در اتاق نشیمن یا همان اتاق پذیرائی معروف، یک آقای ۲۸ - ۳۰ ساله روبهروی آقای کیانوری نشسته بود. بعد از سلام و دست دادن به آنها نشستم روی صندلی. آقای کیانوری با شوخی و به زبان فرانسه پرسید: فرانسه آنقدر بلد هستی که غلطهای منو بگیری؟ من هم خندیدم و با همان جسارتی که به آن معروف بودم با زبان فرانسه گفتم: مگر شما فرانسه هم بلد هستید؟ آن آقای خارجی خبرنگار دیپلماتیک روزنامه ایتالیائی کوریرا دلاسرا بود که قرار ملاقات برای مصاحبه با نورالدین کیانوری را در خانه ما گذاشته بود. آن روز چند بار من به داد آقای کیانوری رسیدم و بعضی لغات فرانسه را تصحیح کردم. خیلی خوشش آمد و چند هفته بعد که با اریک رولو، خبرنگار دیپلماتیک و معروف لوموند قرار مصاحبه داشت من را از طریق پدرم خبر کرد که به عنوان ناظر ترجمه حاضر باشم. پدرم چند بار سفارش کرد که نه چیزی به جملات اضافه کنم و نه چیزی کم کنم. شرط را قبول کردم. من “اریک رولو” را درهمان اتاق نشیمن معروف دیدم. موقر بود و بسیار دقیق به حرفهای کیانوری گوش میکرد و شمرده سئوالاتش را طرح میکرد.
2-
وقتی انقلاب شد، من ۱۴ سال داشتم. دانشآموز کلاس دوم دبیرستان رازی در تهران بودم و بسیار کنجکاو. آنقدر به اتاق ۳۵ متری طبقه پائین خانه ما که کتابخانه و اتاقنشیمن و پذیرایی پدرم بود، میآمدند و میرفتند که یکی از سرگرمیهای اصلی من در آن دوران، دیدن چهره این آدمها، گوش دادن به حرفهایشان و گاهی گوش ایستادن از پشت در و شنیدن و دیدن بود. پدرم تودهای بود به مفهوم با مردم قاطی بودن و با آنها زندگی کردن. همه نوع آدمی به دیدار او میآمدند و او برای همه وقت داشت. آنقدر که اغلب مادرم خسته میشد، از آن همه چای دم کردن و سینی به داخل اتاق فرستادن و یا نشستن پای صحبت مادران و خواهران زندانیان سیاسی که از جنوب تهران و یا حتی شهرستانها به دیدار پدرم میآمدند تا درد دل کنند، انگار که به دنبال بوی تن پسرشان به خانه ما میرسیدند. انقلاب که شروع شد، راهپیمائی و تظاهراتی نبود که پدرم در آن شرکت نکرده باشد. هرجا مردم بودند، او هم با آنها همراه میشد. یکی از حوادث مهم سال ۵۷ تظاهرات مردم در مقابل پادگان نظامی عشرتآباد، پشت سینما مولنروژ در خیابان قدیم شمیران بود. خانه ما تا آنجا فاصله کمی داشت. پدرم راه افتاد که برود و ببیند چه خبر است و چرا صدای تیراندازی میآید. من هم راه افتادم. رسیدیم به حوالی پادگان عشرتآباد. مردم میگریختند و تیراندازی هوائی و حمله سربازها جریان داشت. من و پدرم رفتیم داخل یکی از خانههائی که در آن را به روی مردم باز گذاشته بودند. من، بیبی ۱۴ ساله، تجربه عملی سیاست را در میانهی یک انقلاب، از اینجا آغاز کردم. تجربهای که هرگز سعی نکردم بر آن بیفزایم. آگاهی سیاسی را دنبال کردم، اما مبارزه سیاسی را نه. نمیدانم هنوز ۱۰ سال داشتم یا نه، که یک روز پدرم گفت: امروز من یک مهمان دارم که اسمش آقای کاشانی است. خانهی ما دو طبقه داشت. طبقه اول همان سالن پذیرائی و کتابخانه و مهمانخانه و محل دیدارهای پدرم بود. آن روز پدرم بیتاب بود. مرتب به مادرم تاکید میکرد که از ساعت ۱۲ به بعد نه بچهها و نه شاگردان خیاط خانه و نه هیچ کس از طبقه بالا پائین نیاید. بالاخره ساعت دو بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم که تقریبا پشت در قدم میزد و انتظار میکشید، به سرعت لای در را باز کرد، جوانی که یک بلوز نازک قهوهای رنگ به تن داشت و به ما گفته بودند اسمش کاشانی است، با چابکی از لای در وارد پاگرد ورودی خانه شد و از آنجا، با سرعت، همراه پدرم به اتاق نشیمن رفت و در را بست. من از پشت شیشه یکی از اتاقهای طبقه دوم که از آنجا می شد محوطه داخلی در ورودی را دید شاهد این صحنه بودم. نوع ورود آن جوان و عجله پدرم برای بردن او به اتاق نشیمن سخت کنجکاوم کرد که بدانم او کیست و ماجرا چیست؟ بالاخره به بهانه برداشتن آب از یخچال خودم را به آشپزخانه کنار اتاق نشیمن رساندم که از یک گوشه آن میشد داخل اتاق نشیمن را دید. آن جوان که موهای سرش کمی روشن بود، قدی متوسط داشت، لاغر بود و صورتی رنگ پریده و مهتابی داشت، در سه کنج اتاق ایستاده بود و با صدائی آرام و خفه، اما با عجله چیزهائی را به پدرم میگفت و یا برای او تعریف میکرد. من چیزی نمیشنیدم و فقط میتوانستم ناظر این گفت وگو باشم، دیدم که آن جوان، ناگهان بلوزش را از پائین چنگ زده و آن را کشید روی سرش و سپس برگشت رو به دیوار تا پشتش را به پدرم نشان بدهد. من از پشت شیشه پشت او را میدیدم، از این پهلو تا آن پهلو پر از خطهای سیاه بود. دوباره به سرعت به طرف پدرم بازگشت و بلوزش را پائین کشید. آن جوان زیاد نماند، خیلی زود همانطور که آمده بود، از سوی پدرم بدرقه شد و از لای در خانه خارج شد و رفت. رفت و دیگر بازنگشت.... نمیدانم چه مدت بعد، یک روز غروب همراه پدرم رفتیم که روزنامه بخریم، فکر میکنم پدرم کیهان خرید. صفحه اولش را که نگاه کرد، ناگهان پایش سست شد و لب جوی آب کنار بساط روزنامه فروشی نشست و با روزنامه زد توی سر خودش. من کنارش نشستم و دستش را گرفتم. روزنامه افتاده بود روی زمین. در صفحه اول روزنامه عکس بزرگ آن جوانی را دیدم که آن روز گوشه اتاق نشیمن خانهی ما بلوزش را بالا زده بود. روزنامه نوشته بود یک خرابکار کشته شد. زیرش نوشته بود هوشنگ تیزابی. خیلیها برای دیدار پدرم به خانه ما میآمدند. حتی فکر میکنم خیلی از چریکهای مسلح هم به نام دانشجو و شاعر جوان با او ملاقات میکردند، از او سئوالاتی میکردند و یا او برایشان شعر میخواند و شعرهایشان را تصحیح میکرد. اما از میان همه آن افرادی که آنها را نمیشناختم، چهره رنگ پریده و مهتابی آقای تیزابی بیش از همه در حافظهام مانده است.
3-
بعدها که کمی بزرگ تر شدم و به بهانه بردن سینی چای وارد اتاق نشیمن میشدم، پدرم من را به مهمانهایش معرفی میکرد. حتی گاهی همراه آنها ناهار میخوردم. در میان این گروه از مهمانها که اغلب فعالان تئاتر مثل ناصر رحمانینژاد، محسن یلفانی، سعید سلطانپور، مهدی فتحی و خیلیهای دیگر هم بودند، مرحوم سلطانپور از همه شلوغ تر بود، هم خیلی حرف میزد و هم خیلی هیجانی حرف میزد. من زیاد از بحثهای آنها که تا سر میز غذا هم کشیده میشد سر در نمیآوردم، اما میدانستم که درباره ادبیات انقلابی، ادبیات متعهد، وظیفه تئاتر و از این نوع مسائل بحثها میکردند. جعفر کوشآبادی هم برای اصلاح شعرهایش بسیار نزد پدرم میآمد. هیچ وقت یادم نمیرود آن شبی که تلویزیون روشن بود و من یکباره جعفر کوشآبادی را با چهرهای شکسته و غمگین در تلویزیون دیدم. وحشت توی چشمهایش بود. چند وقتی بود که به خانه ما نمیآمد و پدرم گفته بود که دستگیر شده است. حرفهایش در تلویزیون خلاف همهی چیزهایی بود که بارها سر میز غذا و یا هنگام صرف چای از او شنیده بودم. بازی اعترافات از همان موقعها شروع شد. آقای به آذین که به خانه ما میآمد، فضای خانه سنگین میشد. خیلی خشک و کم حرف و کمغذا بود. محمود دولتآبادی هم به دیدن پدرم میآمد، آن روزها خیلی جوانتر از این عکسهائی است که حالا میبینید. دو طبقه خانه کوچک ما، سالها محل رفت و آمد دو گروه اجتماعی بود. مادرم طراح و خیاط مشهوری بود و اکثر مشتریهایش از طبقهی اشراف بودند که به خیاط خانهی او در طبقهی دوم میآمدند. انواع عطرهای فرانسوی همیشه در راهرو طبقه بالا با هم رقابت می کردند، اما دیدارکنندگان با پدرم، تابستانها خیس عرق از راه میرسیدند و زمستانها با کفشهای گلآلوده. اغلب کتاب تازه منتشر شده خودشان و یا کتاب دیگری را به عنوان هدیه میآوردند. خانه ما همیشه پر بود از کتابهای اهدائی و جعبههای باز نشده شکلات. مادرم همیشه، به پدرم میگفت: سیاوش وقتی مهمانهات می روند لطفا لای در سالن به طرف حیاط را باز بگذار، هوای اتاق سنگین است. حال و هوای این دو طبقه در آن سالهای کم سن و سالی من، آنقدر در وجودم ته نشین شده بود که شاید ۱۰ ساله بودم که یک روز معلم کلاس از بچهها سئوال کرد میخواهید چه کاره شوید؟ هرکس چیزی گفت تا نوبت رسید به من. من تحت تاثیر طبقه بالا و طبقه پائین خانهمان، گفتم یا سوفیا لورن و یا چهگوارا. بچهها سوفیا لورن را میشناختند اما چهگوارا را نمیشناختند. معلم هاج و واج ماند. سری تکان داد و سکوت کرد. وقتی آمدم خانه، ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و او گفت: تو دیگه کمتر توی این اتاق پائین بیا. البته من هر چقدر هم که در طبقه بالای خانه ماندم سوفیا لورن نشدم. بگذریم که چه گوارا هم نشدم. من با این تجربه و اندوخته ۱۵ ساله شدم. ماهها و هفتههای پیش از انقلاب یا پدرم در خانه نبود و در میان مردم بود و یا اگر در خانه بود، مردم در خانه ما بودند. آنقدر که دیگر فرصت چای دم کردن و چای دادن هم نبود. خانه ما مثل مسجد شده بود. میآمدند و میرفتند. با سقوط شاه و پایان کارهای سیاسی مخفی، فضای خانه ما هم تغییر کرد. خیلی از مهمانان قدیمی نمیآمدند و جای آنها را مهمانان جدید گرفته بودند. پدر من هیچوقت در حصار تنگ یک کار تشکیلاتی و یا حوزه حزبی و سیاسی نمیگنجید. اصلا مرغ قفس نبود! تا مهمان نداشت میزد به کوچه. خانه برایش تنگ میشد. او تودهای نه به مفهوم تشکیلاتی و حوزه حزبی و این نوع روابط ها، بلکه تودهای به معنای با مردم زندگی کردن بود. به همین دلیل هم خیلی از شعرهایش از مشاهدهی زندگی مردم، حوادث انقلابی ایران و جهان و یا رویدادهای مهم انقلاب و پس از انقلاب بود. در هر دورهای از تحولات ایران او شاعر آن دوره بود. مثلا، غیر از شعرهائی که مربوط به پیش از ۲۸ مرداد و دوستان نظامی و اعدام شدهاش بود، بعد از ۲۸ مرداد نیز شعرهای بسیاری درباره ماجرای سیاهکل و یا جسارت و شهامت و شهادت جوانهائی سرود که در آن سالها کشته شدند و یا تیرباران شدند و حتی برای کسانی که با روش آنها موافق نبود، هم شعر گفت. فرق نمیکرد که چریک فدائی بودند و یا مجاهد خلق. مثلا یکی از شعرهای زیبا و حماسیاش درباره "رضائی" از رهبران مجاهدین خلق است.
تلگرام راه توده:
|
شماره 659 راه توده - 8 شهریور ماه 1397