خاطرات زندان 25 ساله شاه – بخش 19 شکنجه و تواب سازی مشقی که ج.اسلامی از روی دست بازجوهای 28 مرداد نوشت! "تقی کی منش"
|
زندانبان برای به سقوط کشاندن افراد ضعیف هرروز بيشتر دانه میپاشید و راههای تازه باز میکرد. از آن جمله تشویق افراد به انجام کارهای زیر یا مشارکت در آنها: - شادباشگويی و همراه با آن، اظهار پشيمانی و ناسزاگويی به حزب به مناسبتهایی مانند روز تولد اعضای خاندان پهلوی؛ - سازماندهی جشنها، تئاترها و نمایشهای ضدمردمی و ضدتودهای و تشويق وازدگان برای شرکت در اين برنامههای حکومتی؛ - ترجمه يا نوشتن کتابهای ضد کمونيستی و ضد تودهای؛ - به راه انداختن مجلهی عبرت و تشويق يا وادار کردن افراد به همکاری با آن؛ - گزارشدهی دربارهی رفقا و همسلولیها؛ - معرفی يا بهتر بگويم لو دادن هر کسی که در محل کار و زندگی خود بهعنوان تودهای میشناختند؛ - گرفتن قول همکاری از افرادی که آزاد میشدند؛ - تبريک گويی به شاه و ملکه ثريا از زبان بچههای دو سه ساله و فرستادن دستهگل به همراه کارت تبريک به دربار؛ برخی تا آن حد سقوط میکردند و به قدری مورد اعتماد زندانبان قرار میگرفتند که نقش بازرس به آنها واگذار میشد، يعنی روزهای ملاقات وسايل زندانيان را که به بيرون از زندان میرفت يا از بيرون به داخل میآمد، بازرسی میکردند، يعنی نقش چشم رژيم را بازی میکردند. زندانبان بهاینترتیب میکوشید همهی پلهای پشت سر اين اشخاص را کاملاً خراب کند تا آنها بهکلی بیآبرو شوند و ديگر هوس مبارزه به سرشان نزند. من چند نمونه از برخوردهایم با اين افراد و همچنین شیوهی عمل و دامگذاریهای زندانبان را برايتان شرح میدهم تا پی ببريد واقعاً چه آواری بر سر ما فروریخته و چه وضع دردناک و فاجعه باری گريبانگيرمان شده بود. روزی که حکم اعدام گرفتم و وارد بند شدم، افخمی که همکار و خبرچين پليس شده بود، به ديدنم آمد. من او را از پيش میشناختم. مدتی در دانشکدهی افسری همدوره بوديم و بعدها در فرمانداری نظامی، همکار. او رئيس دفتر بايگانی فرمانداری نظامی بود. اتاقی معين شد. نه تنها او، بلکه ديگران نیز به ديدن من آمدند. بنا به رسم و رسوم انسانی، من هم لازم ديدم که متقابلاً به ديدار آنها پاسخ بدهم. اين بود که به ديدنش رفتم. جوانی به نام م.ق. که او هم محکوم به اعدام بود، یقهی مرا گرفت و گفت: ـ رفيق چرا به اتاق افخمی رفتی؟ در پاسخ گفتم: ـ مگر چه طور شده ؟ ـ او با پليس همکاری میکند. با آرامش به او گفتم: ـ اتفاقاً با علم به این موضوع به اتاقش رفتم. اگر قرار است که صرف داشتن این ارتباط روی من تأثیر بگذارد و مرا به ندامت و همکاری با پليس بکشاند، بگذار هر چه زودتر وضع امثال من روشن شود. من از آن به بعد نیز رابطهام را با افخمی قطع نکردم. او برخلاف بيم گروهی از همبندانم، رفتهرفته از نظر عاطفی تحت تأثیر من قرار گرفت و از روی دلسوزی يا رفاقت، بعضی خبرهای زندان را به من میداد يا آنها را در لابهلای حرفها از زير زبانش درمیآوردم. اين خبرها برای زندگی درون بند خيلی اهميت داشت، زيرا دست پليس را برای ما رو میکرد: من به این نحو به برنامههای پليس برای فشار به زندانيان و تلاش او برای در هم شکستن روحيه رفقا و نادم سازی آنها دست مییافتم. آگاهی ما از نقشههای پليس به ما کمک میکرد بهتر بتوانيم به پليس بهاصطلاح بدل بزنيم. گذشته از آن، من بر اين باور بودم که ارتباط خود را بايد در حد معينی با نادمين حفظ کرد. اين رابطه و برخوردهای عاطفی سبب میشد که فرد نادم بيش از آن تن به سقوط ندهد و در لجنزار همکاری با پليس فرو نرود. همچنین اعتقاد ندارم که هر کسی از پس اين کار برمیآید. اگر فرد دارای پختگی و تجربه نباشد، ای بسا به طعمهی خبرکشی عوامل پليس تبديل شود. حتی در مواردی خود فرد میتواند به جرگهی همکاران پليس درغلتد و مصداق اين ضربالمثل شود که : شد غلامی که آب جوی آرد آب جوی آمد و غلام ببرد روزی افخمی نزد من آمد و گفت: ـ تقی، تو میدانی که زنم حزبیه. زن خوبی هم هست، اما اين منم که بد شدهام و زه زدهام. این ميان، من مقصرم. زنم، کاری نکرده. حالا آقای م. ق. به زنم فحش داده. برای آنکه کينه خصوصی او را نسبت به بچهها بيشتر نکنم، آقای م. ق. و دو نفر از ریشسفیدان بند را صدا کردم و به اتفاق او در یک اتاق جلسه گذاشتیم. گفتم اگر ما گناه و تقصيری داريم، بار آن نبايد به دوش خانوادههای ما منتقل شود. آنها بیگناه هستند. نبايد به زنهای رفقا توهين کرد و ناسزا گفت. ديدم با کلیگویی کار پيش نمیرود.بهطور مشخص گفتم: ـ مثلاً رفيق م. ق. به زن افخمی فحش داده که اين کار... هنوز حرفم تمام نشده بود که م. ق. از کوره دررفت و داد زد: ـ افخمی خائن است. بايد او را خفه کرد. و به این ترتیب، جلسه را بر هم زد. در بيرون جلسه نیز تا میتوانست تيغ تيز انتقاد را به روی من کشيد. آری، برخی رفقا با برخوردهای تندروانهی خود فضای تنگ زندان را از آنچه که بود مسمومتر میکردند. مثلاً در ابتدا هر وقت کسی توان زندان کشيدنش ته میکشید و میخواست ندامتنامهای بنويسد و به زندانبان تحويل دهد، در مقابل چشم همگان به دفتر زندان مراجعه میکرد. آن جوری تکليف همه در برابر آن فرد روشن بود. البته بعد هم میآمد و میگفت: ـ برای دادن شماره کلت سری به زيرهشت زدهام! اما در نتیجة رفتارهای تندروانه، ندامت نویسان برای آنکه ما از رابطهی آنها با پليس سر درنیاوریم، شگرد تازهای به کار گرفتند، به این صورت که بی سر و صدا برای نوشتن ندامتنامه به اتاق افخمی میرفتند و همانجا مینشستند و ندامتنامه را مینوشتند و به او تحویل میدادند، يعنی افخمی به رابط و پیک رسمی میان نادمین و پلیس تبدیل شد. در این حالت، بچهها از روی کفش زندانیها به هويت مراجعه کننده به اتاق افخمی پی میبردند. وقتی معلوم شد که این ترفند نیز شناخته شده است، راه دیگری در پیش گرفتند و آن اینکه در ساعات سکوت و خاموشی که رفت و آمدی در بند نبود، کفشهایشان را زیر بغلشان میزدند و راهی اتاق افخمی میشدند. روزی افخمی مرا صدا کرد و گفت: ـ چه نشستهای که آقای م. ق. بالاخره تخمش را کرد. تمام فحشهای زن و بچهای که پيش از اين نثار من کرده بود، حالا نثار تو میکند. میگفت اين کیمنش فلان فلان شده نمیگذارد بچهها کارشان را بکنند. آقای م. ق. تند و تیز ديروزی، شروع کرد به نوشتن و با نوشتنها و خوشرقصیهایش به رغم داشتن حکم اعدام بعد از پنج سال از زندان آزاد شد. افرادی که میخواستند ندامت نامه بنويسند، ابتدا بتدریج ارتباطشان را با اشخاص پايبند، سر موضعی و متعصب کم میکردند و رفته رفته آن را به حد صفر میرساندند. در اين دوره شاخکهای نادمين تيز میشد و فرد پا به سراشيب گذاشته را دوره میکردند و بيش از بيش به کارهای ناشايست میکشاندند و سرانجام بهسوی سقوط هلش میدادند. روزی ع. ق. ستوان دوم ارتش، جوانی پرشور و کشتیگیر و ورزشکار و مسئول منتخب رفقا برای ورزش زندان نزد من آمد و گفت: ـ کاوسی، رئيس زندان، به من مراجعه کرد و گفت به بهانهای يک سیلی توی گوش کیمنش بزن. اگر اين کار را کردی، ما اين را به منزلة ندامتنامه از تو قبول و از زندان مرخصت میکنیم. بعد با شرم حضور ادامه داد: ـ آخر من چه طور می توانم دست به چنين کاری بزنم. اين کار از رسم جوانمردی و لوطیگری و انسانيت به دور است. در پاسخ گفتم: ـ اگر واقعاً با يک سيلی زدن به من ترا آزاد میکنند، من اشکالی نمیبینم. بيا بزن! اما خودت هم خوب میدانی که به اين کار اکتفا نمیکنند و اين تازه اول کار است و بعد تو را به کارهای ناجوانمردانه تر و غیرانسانیتر ديگری میکشانند. یک روز دیگر آمد و گفت: ـ افخمی گفته که اگر مقالهای علمی از مجلهی انگليسی ريدرز دايجست ترجمه کنی و به عبرت بدهی، تو را آزاد میکنند. مجدداً به او هشدار دادم: ـ از من به تو نصيحت، اين کار را نکن، زیرا مقدمهای است برای کارهای بعدی، نه آزادی. افخمی يکی دو بار دیگر نیز به او مراجعه کرد. با مشورتی که با من کرد، نگذاشتم تن بدهد. روزی افخمی که رابطهام را با او حفظ کرده بودم، به من گفت: ـ ه. م. 6 ماه است که تو خط ندامت کار میکند. اما تو و رفقايت خبر ندارید. به علت علاقه شخصی تحقيق کردم و ديدم حرف او درست است. گذشت تا اينکه روزی نامهای به من داد. اين نامه از خارج از زندان آمده بود. یادآوری کرده بودم که حتی نامههای خانوادگی زندانيان از داخل به خارج يا از خارج به داخل بهوسیلهی افخمی و ديگر بریدهها کنترل میشد. نامه را خواندم. نويسندهی نامه آن را برای یکی از زندانیان به نام ک. ط. فرستاده بود و در آن از زن او بدگویی و بعد او را به انحراف و فحشا متهم کرده بود. افخمی به من گفت:ـ چون از بچههای شماست، تصميم با خودت.از شما چه پنهان، مقداری از خارج تحقيق کردم. به من ثابت شد که ريشه اين داستان دشمنی خانوادگی است. نامه را پاره کردم. اين فرد بعد از آزادی از زندان، به کانون گرم خانوادگیاش بازگشت.برای پی بردن به کارهای افخمی و برنامهچینیهای زندانبان نقشهای چيدم. با یکی از رفقا به نام ش. که سعی میکرد ظاهر تندروانه نداشته باشد، صحبت کردم. پذيرفت که با يکی از دوستان هم درجهاش به اتاق افخمی بروند و با او هماتاق شوند.رفيق ما اخم و تخمها و اهانتهای زندانيان سر موضعی را به جان خريد و کارهای افخمی را زير نظر گرفت. افخمی هر شب گزارشهای دريافتی از بریدهها را تنظيم میکرد و بعد چرک نویس نامهها و گزارشهایش را پاره میکرد و کف اتاق میریخت.رفيق ش. نیز هر روز صبح زود آشغالها، يعنی کاغذ پارهها، را به جای ريختن در ظرف خاکروبه، به من میداد. من نیز آنها را به هم میچسباندم و در جريان نامهنگاریها و گزارشنویسیهای افخمی قرار میگرفتم. يعنی میفهمیدم که او چه نوع گزارشهایی درباره بند و همبندیهایش مینویسد و همچنین میفهمیدم که برنامههای آينده زندانبان از چه قرار است. زندانبان همواره سرگرم پراکندن تخم ترس و وحشت در بين زندانيان بود، از جمله آنها را با تهديد مجبور میکرد مثلاً با من و عمویی نشست و برخاست نداشته باشند. کلاس انگليسی داشتيم. من و عمویی و شکوری نزد حسن آلبویه، که پسر بسيار خوب و بامعرفتی بود، زبان میخواندیم. روزی کاوسی، رئیس زندان، حسن را صدا زد و به او گفت که کلاس کیمنش را به هم بزن و من در ازای اين کار تو رو نادم معرفی و از زندان مرخص میکنم. او گفته بود که من يک کلاس ديگر هم دارم، هر دو را به هم بزنم؟ کاوسی گفته بود، نه. وقتی حسن ماجرا را با من در میان گذاشت، به او گفتم: ـ بعد از مدتی به او بگو فکرهايم را کردهام. به شرطی که قولت را عملی کنی اين کار را میکنم. کاوسی ابتدا به او جواب مساعد داد. هنگامی که حسن کلاس را به هم زد، افخمی زير قولش زد و شرط روی شرط گذاشت. ـ حالا که اين کار را کردی، تنفرنامهای هم بنويس که ديگر راه آزاديت بهطور کامل هموار بشود. حسن بعد از اينکه افخمی مدتی در گوشش خواند، تن به نوشتن تنفرنامه نیز داد، اما باز هم از آزادي خبری نشد. حسن سراغ من آمد و نظر خواست. بعد از آنکه مفصلاً برایش توضیح دادم، از کار خود پشيمان شد. به سراغ افخمی رفت تا ندامتنامه را پس بگيرد. افخمی بهسادگی ندامتنامه را پس نمیداد. حسن با تهديد و ناسزا توانست نامهی خود را پس بگيرد و آن را پاره کند. بعد از اين برخورد، افخمی به حسن گفته بود: ـ اين کار زير سر کیمنش است. او تو را تحريک کرده است در آن شرايط وضع طوری بود که نمیتوانستی روی ثبات رفتاری همبندان حساب پايدار باز کنی. کسی که امروز همه جوره با تو صميمی و نزديک بود و جيک و بوک زندگیش را با تو در ميان میگذاشت، فردا ممکن بود رفته رفته از تو فاصله بگیرد و کارش به قطع رابطه بکشد و رفتارش چنان تغيير کند که انگار هيچوقت یکدیگر را نمیشناختهاید و گاه از يک سلام و عليک خشکوخالی با تو نیز دریغ کند. روزی مبصّر که بعدها رئیش کل شهربانی شد برای بازديد به داخل بند آمد. وقتی وارد اتاق شد، به من گفت: ـ مواظب رفتار و اعمال خودت باش! روز ديگر و در حالی که یکی دو سال از زندان من میگذشت، کاوسی مرا به دفتر خود احضار و شروع به داد و بیداد کرد. ـ چی فکر کردی؟! فکر کردی تمام شد؟ باز هم میخوابانمت و با شلاق میافتم به جانت. روزی مرا با کلیة وسایل به بند ۴ منتقل کردند. جابهجاییها گاه خصلت تنبیهي داشت و برای قطع ارتباط با همبندان بود وگاهی نیز به اصطلاح برای کار کردن روی زندانی بود. علت جابهجايی خودم را نمیدانستم. وارد بند ۴ که شدم، دکتر کوچک، که از قديم با من دوست بود، به پيشوازم آمد و مرا به اتاق خودش برد. در آن اتاق بجز خودش، دو تن از همشهریهای من نیز اقامت داشتند. دکتر کوچک در آن زمان فرد مورد اعتماد دستگاه بود و گزارشنویسی هم میکرد. کار او اين بود که خيلی حساب شده اکثر گیلانیها را به بهانهی دوا و درمان و تغيير محيط به بند ۴ میبرد و «روی آنها کار میکرد» تا از آنها نادم دربیاورد. من که از شیوهی کار او در زندان باخبر بودم، برای رفع هر گونه ابهام، بلافاصله او را به کناری کشيدم و صاف و پوست کنده گفتم: ـ آقای دکتر، تو هر کاری میخواهی بکنی، صاحب اختياری. اما اگر من را آوردهای به اين بند و اين اتاق که روی من کار کنی، این فکر از سرت بيرون کن. دکتر کوچک به خاطر شناختش از خوی و خصلت من و پیشینهی آشناییمان، با بیانی اعتمادآمیز که در آن زمان میتوانست برايش نوعی خطر کردن باشد، گفت: ـ ما (يعنی نادمين) کميسيون داشتيم. افخمی از دست تو شکايت داشت. میگفت کیمنش نمیگذارد بچهها نادم بشوند. قرهگوزلو و افشنگ نمیخواستند تو به بند ما منتقل بشوی، اما من پايش ايستادم تا ترا نزد خودم بياورم. اينجا میمانی و من ترتيبی میدهم وسايل نقاشی بگيريم. بعد بنشين و نقاشی کن. به هرحال، به نظر میرسید که آنها میخواهند به نوعی سرم را گرم کنند. من هم آگاهانه ضمن اینکه کارهای سياسی درون بندم را میکردم، کار نقاشی را نیز شروع کردم. شرايط و مناسبات حاکم بر بند به راستی وحشتناک و غيرانسانی بود. چنان محيطی آکنده از بیاعتمادی ايجاد کرده بودند که دوستان و همشهریها هم جرئت نداشتند خيلی به من نزديک شوند و میترسیدند عليه آنها گزارش بدهند. يادم هست که شبی سرهنگ پرويز میخواست با من صحبت کند. به انصاری گفت: ـ کشيک بکش، وقتی که دکتر کوچک و ديگران خوابيدند، تقی را بياور توی راهرو بنشينيم کمی با هم حرف بزنيم. هنگامی که به بند ۴ منتقل میشدم، علی قريشيان نزد من آمد و گفت: ـ مرا با خودت ببر. اين افخمی ول کن من نيست. مرتب به من فشار میآورد. اين بود که از دکتر کوچک خواستم ترتيبی بدهد او را هم جابجا کنند. او جابجا شد، اما بعد از پنج روز طاقتش طاق شد. پايش را در يک کفش کرد که میخواهم به بند ۱ بروم. هر چه گفتم نرو، پايت را تو پوست گردوی ندامت میگذارند، به خرجش نرفت که نرفت. تازه چند تا فحش آبدار هم نثارم کرد. او رفت، اما نشان به آن نشان که ابتدا مقالهای از «ريدرز دايجست» ترجمه کرد. بعد هم کتابی ضدکمونيستی را که مستشاران آمريکايی در اختيارشان قرار میدادند، برای برگرداندن به فارسی به دست گرفت. بعد از چندی مرا مجدداً به همان بند منتقل کردند. ديدن حال و روز علی قریشیان برايم دردآور بود. او با کمر گچ گرفته، درازکش در حال ترجمه بود. شفاهی ترجمه میکرد و نادم ديگری روی کاغذ میآورد. او با اين کارها سرانجام توانست محکوميت ۱۵ سالهی خود را کوتاه کند و بعد از سه سال آزاد شود. روزی نورخمامی زندانبان باز مرا خواست و شروع کرد به داد و بیداد. سرم فرياد میکشید: ـ تو زندان مرا به هم ریختهای. چرا نمیگذاری ديگران کارشان را بکنند؟ من هم با خونسردی جواب دادم: ـ از حرفهای شما سر درنمیآورم. ـ زبانت را ببر و زندانت را بکش. کاری به کار زندانیهای ديگه نداشته باش. چون حرفهايش را بیپاسخ نگذاشتم، مرا به عنوان تنبيه به بند ۲ فرستاد. به بندی خالی. به انفرادی. خوب يادم است که تيرماه بود و هوا جهنمی داغ و غیر قابل تحمل. در شبانهروز سه نوبت حق رفتن به توالت داشتم. برای فرار از گرمای خفقانآور، پا که به توالت میگذاشتم با آفتابه يا کاسه مسی غذا آب روی تنم میریختم تا عرق سوزان تنم را بشویم و کمی خنک شوم. ۱۵ روز در انفرادی گذراندم. در اين بين، يکی از دوستان از بيرون پيغام داد و برادرم به همراه نورخمامی در انفرادی به ديدنم آمدند و شروع کردند به دادن پند و اندرز. اما گوشم به اين حرفها بدهکار نبود. سر حرفم ايستادم. بعد از ۱۵ روز مرا به بند ۱ فرستادند. هنگام جابهجايی، نورخمامی گفت: ـ حالا اگر خودت میخواهی کاری بکنی، بکن، اما مزاحم ديگران نشو. بگذار آنها هم کار خودشون را بکنند. از نظر اتاق هم، پيشنهاد میکنم به اتاق همشهریهایت بروی. گفتم: ـ برایم فرقی نمیکند که در کدام اتاق باشم. نورخمامی مرا به راستی به اتاق همشهریهایم فرستاد. ساکنین اتاق همگی از زمرهی نادمين بودند. رفتن به آن اتاق با واکنش گروهی از رفقای بهاصطلاح تند و تیز و سوپر انقلابی مواجه شد. آنها چهرهای به شدت ناراحت و ناراضی به خود گرفتند، آشکارا رفتار مرا در پذيرش حضور در آن اتاق محکوم کردند و به اشکال گوناگون میگفتند که حتماً خبرهايی هست و هماتاقی شدن و نشست و برخاست با نادمين خودش مقدمهی کار است و بهزودی پتهی ندامت من هم روی آب خواهد افتاد. من به اين داوریهای بیجا و شتاب زده اهميت نمیدادم. برایم مهم آن بود که میتوانستم از همنشینی با نادمين هر روز خبرهاي تازهای به دست آورم. اما ديری نگذشت که آن رفقای تند و تیز و انقلابی سر از بين نادمين درآوردند و به جرگهی تنفرنامه نویسان پيوستند و دلبر آزادی را به برکشیدند و باز من ماندم و سالهای دراز زندان در پيش رو. در بين ما فردی به نام ح. آ. بود که در اوايل زندانکشیدن هر کار و رويداد خوب را به پای قدرت حزب میگذاشت. مثلاً اگر غذای خوب داشتیم، میگفت از قدرت حزب است، زیرا اینها از ما حساب میبرند. به راستی قبلهگاه اول و آخرش حزب بود. زمانی با هم همسلول بوديم. زندگی را به من سياه کرده بود. مگر میشد گفت که بالای چشم حزب ابروست. اگر کوچکترین انتقادی به حزب میکردی، محشر کبرا به پا میکرد. همين فرد، چندی بعد از آغاز زندان کشیدن، ازاین رو به آن رو شد. بايد میبودید و تماشا میکرديد. حزب یکباره از فرشته به ديو تبديل شد. ديگر ناسزايی نبود که آوار سر حزب نکند. هر ناراحتی يا اتفاق ناگواری که پيش میآمد از چشم حزب میدید. او هم با بدو بیراه گفتن به حزب، ۱۵ سال زندان را با دو سال و نيم تاخت زد و به آزادی رسيد. زندانی دیگری خ. پ. نام داشت. روزی در حياط زندان نشسته بوديم که سروکلهی اين آقای خ. پ. پيدا شد و به زندانی ديگری بند کرد که آدم خوبی بود. او زن و بچه داشت و میخواست با حداقل امتیاز دادن از زندان آزاد شود. خ. پ. شروع کرد به مسخره کردن و فحش و بد و بیراه دادن به او. رفتار خ. پ. اصلاً به دلم ننشست. بعداً یقهی او را گرفتم و گفتم: ـ دوست عزيز، اين چه شیوهی برخورد است؟ با اين شيوه که نمیشود جلوی ندامت و ندامت نويسی را گرفت. اگر حرف حساب داری و با او رفيقی، برو و با متانت با او صحبت کن. اول ببين دردش چيست، بعد... اما حرف به گوش خ. پ. نمیرفت. درعینحال، رفقای ديگری نیز بودند که باد به بادبان او میانداختند. ديری نگذشت که خ. پ. بلای جان تاييدگرانش شد. يکی دو سال نگذشته بود که توی روی ما میایستاد، متلک میگفت و به ريشمان میخندید: ـ آقا رو باش! انقلابیه. يا میگفت: ـ چطوری، لنين عصر ما..؟! گروهی از رفقا که از رفتار او سخت رنجیده خاطر شده بودند، چند بار به او توجه و هشدار دادند، اما به خرجش نرفت. يک بار يکی دو تا از بچهها از کوره دررفتند و به او گوشمالی دادند و آقای خ.پ. را بعد از يک فصل کتک به داخل حوض زندان پرت کردند. بعد از اين گوشمالی، ديگر آقای خ. پ. کاری به کار بچهها نداشت. او که محکوم به اعدام بود، به فاصلهی کوتاهی پس از فردی که او را دست میانداخت، آزاد شد. باور کنيد همبندانمان که آزاد میشدند، ما خيلی خوشحال میشديم. آزادشدگان سه دسته بودند. شادی ما از آزادی هر دسته، جنس و سرشت خاص خودش را داشت: اگر رفيق خوب و آرمانخواهی به دامن خانواده و جامعه بازمیگشت، بسيار خوشحال میشديم. آزادی او مانند آزادی خود ما بود. اگر انسانهای خوب و صادقی با حداقل ندامت محيط زندان را ترک میکردند، باز برايمان جای خوشحالی بود. خوشحال میشديم که رفتند و پايشان به ماجراهای خفتبار بيشتر کشيده نشد و شخصيت انسانیشان تا به آخر خرد نشد. اگر آنان که جز اذيت و آزار و اعصابخردکنی برايمان حاصلی نداشتند آزاد میشدند، باز به شکلی خوشحال میشديم. به قول معروف میگفتيم: شرشان از سرمان کم شد. بعد از چند سال، شرايط زندان يکسره از فشار جسمی و روحی، خفقان و هراس آکنده شد. تنها شلاق و فحش و شکنجه حکومت میکرد. در آن فضا بهراستی از به زبان آوردن کلمهی «رفيق» وحشت داشتيم. روابط دوستانه و رفيقانهی گذشته دستخوش تغيير بسيار شده بود. کنترل پليس به شکل باورنکردنی گسترش يافته بود. سازماندهی درون زندان بهکلی از هم پاشيده بود و هر حرکتمان زير ذرهبین قرار میگرفت. برای هر حرف و حرکت بايد پاسخ میدادی. مثلاً گفتوگوی حتی دونفرهی دور حياط زندان کار سادهای نبود و میتوانست عقوبتی در پی داشته باشد. وقتی راه میرفتيد، چند خبرچين پليس به دنبال شما راه میافتادند. هر يک گوش میخواباندند تا کلمهای را از دهانتان بشنوند. بعد با کنار هم گذاشتن کلماتی که شنیده بودند، میفهمیدند که شما بهطور کلی درباره چه موضوعی حرف میزديد. تصورش را بکنيد که فردی به خاطر آرمانهای اجتماعیاش به زندان ابد محکوم است. بعد در دوران زندان هم او را از ابتداییترین آزادیهای طبيعی انسانی محروم میکنند. اگر مثلاً میخواستيم مراسم یادبود درگذشت رفيق ارانی يا ديگر شهيدان حزب و جنبش را بگيريم، نمیتوانستيم در يک اتاق گرد هم جمع شویم و آن را برگزار کنيم، چون در همهی اتاقهای بند خبرچين وجود داشت. آنها بلافاصله گزارش میدادند و ما بايد پیه احضار و فحش و شلاق را به تن میمالیدیم. به اين دليل، چنين مناسبتهایی را شبهنگام به دور از چشم خبرچینها در جمعهای چندنفره برگزار میکرديم. يا اگر به طريقی روزنامه يا کتابی مترقی به دست ما میآمد، امکان مطالعهی آزادانهی آن وجود نداشت و آن را میبایست در هزار سوراخ پنهان میکرديم تا از چشم پليس و خبرچينان دور بماند. به خاطر همين شرايط، زندان برای ما به زندان در زندان تبديل شده بود. فشار رفيقان نیمهراه و بريدگان، برایمان گاه بسيار سنگين و دردناک بود. مثلاً طرف میخواست به هر طريقی راه آزادی خود را هموار و درعینحال، همه چيز را بهاصطلاح «آبرومندانه» برگزار کند. اين بود که به منش و رفتار ما در زندان حمله و به جای رژيم، حملات خود را توجيهگرانه متوجه ما میکرد. اين تيپ افراد طلبکارانه میگفتند: «اگر میخواهید مبارزه کنيد، سنگر اصلی مبارزه اينجا و درون زندان نيست. بايد رفت بيرون در بين تودههای مردم... شما کار ما را هم خراب میکنید.» آنها دچار چنان کوربينی شده بودند که نمیخواستند درک کنند که پايداری بر سر آرمان و تحمل شرايط زندان خود نوعی مبارزه است. فکر نمیکردند که با توبهکار شدن ما را بيشتر زير فشار میبرند و با لگدمال کردن آرمانهای انسانی ديروز خود و ماست که به آزادی میرسند. گروهی از اینها، وقت و بیوقت نامهی تبريک برای شاه و فرماندار نظامی میفرستادند. يک مورد که ما را خيلی جریحهدار کرد، شادباشگويی آنها به مناسبت دستگيری خسرو روزبه بود. گروهی نامهای جمعی خطاب به بختيار نوشتند و خاطرنشان ساختند که « اين پيروزی را به شما تبريک میگوییم»! وقتی به آن روزها و سالها فکر میکنم، بهراستی تنم به لرزه درمیآید که این آدمها با ما چه کردند! و چه بلاها که سر ما نياوردند! سال ۳۷ بود و ما در زندان شمارة ۳ بوديم. روزی زندانبان اعلام کرد که همه وسايلشان را جمع کنند و به حياط بند بروند. تعداد ما ۴۸ نفر بود. از آن ميان، پنج شش نفر را جدا کردند و به بند شماره ۲ فرستادند و بقيه را به زندان شماره ۳ بردند. منتها اين جابهجايی برای تشديد فشار به زندانيان سَرِ موضع و خانوادههای آنها صورت گرفت. به اين معنا که مثلاً برادران يا خويشاوندان (مثلاً دايی و خواهرزاده يا...) را از هم جدا کردند و به بندهای مختلف فرستادند. خانوادهها با اين کار ديگر نمیتوانستند همزمان از عزيزان دربندشان ديدار کنند. مثلاً مادری که دو فرزندش در زندان بود، ازآنپس بايد برای ديدار آنها در دو روز متفاوت به ملاقات میآمد. ارزيابی ما اين بود که زندانبان به اين نتيجه رسیده است که اين ۴۸ نفر زنداني اصلاحپذیر نيستند و قصد دارند آنها را با محرومیتهای بيشتر، از جمله ملاقات حضوری، روبهرو کنند. مدتی گذشت تا اينکه در سال ۳۸ و در پی آزادی شماری از نادمين، بازماندهها را به بند ما فرستادند. در این مقطع مجموع ما ۶۸ نفر بود. در بين اين جمع، هنوز کسانی بودند که به ندامتنويسی، خبرچينی و گزارشنویسی سرگرم بودند. مثلاً شخصی به نام ی. ج. برای آنکه از زندان آزاد بشود، از قول بچهی ششسالهاش در روزنامهی اطلاعات و کيهان به شاه و ملکه و وليعهد تبريک گفت. همچنین از آنجا که در داخل بند امکان فعاليت زیادی برای نادمين وجود نداشت، آنها خانوادههای خود را وادار میکردند به سراغ دیگر خانوادهها بروند و با جمعآوری پول از آنها دستهگل بخرند و به دربار و ملکه ثريا پيشکش کنند. اين بود که ما زندانيان سرموضع به خانوادههای خود سفارش کرديم به دستاندرکاران چنين «ابتکاراتی» پول نپردازند و از آنها دوری کنند. برخورد دوریجويانهی خانوادههای ما سبب شد ساواکیها متوجه موضوع بشوند. آنها در نتیجه خانوادههای ما را تحت فشار قراردادند و برایشان مزاحمت ايجاد کردند. مثلاً من به اين خاطر به برادرم سپردم که برای مدتی از آمدن به ملاقات چشمپوشی کند. بدين ترتيب، از يک سو ملاقاتها را قطع کرديم و از طرف ديگر با نادمين وارد گفتوگو شديم و رک و راست به آنها گفتيم: ـ هر کاری میخواهید بکنيد، در داخل زندان بکنيد و پای خانوادهها را به ميان نکشيد. شما نماينده خودتان باشيد. تلاش نکنيد از زبان ما سخن بگوييد. اين حرف را به اين علت گفتیم که آنها خانوادههای خود را واسطهی ندامتشان قرار میدادند و آنها را به روزنامه اطلاعات و کيهان میفرستادند و آنها نیز خود را نمایندهی فرزندان و همسران همهی زندانيان معرفی میکردند. ما بهطور پيگير به آنها هشدار میداديم که اگر به درستی کارتان باور داريد، لطفاً اسامی خود و خانوادههايتان را زير نامهها و درخواستنامههایتان بنويسيد. بعد از مدتی که ديديم نادمين به حرفهای ما ترتيب اثر نمیدهند، جمع هجده نفرهای از زندانيان سر موضع دست به کار چپروانهای زديم و دو نامهی جداگانه نوشتيم، يکی به روزنامهی کيهان و اطلاعات، که مخفيانه به روزنامه رسانده شد، و ديگری به رؤسای زندان. در هر دو نامه بهروشنی خاطرنشان کردیم که «اراجيفی» که «به نام افسران و خانوادههايشان» نوشته و در مطبوعات منتشر میشود، ربطی به ما ندارد و مورد تأیید ما نيست. اين اقدام بهنوبهی خود برگ و اتهام تازهای به پرونده ما افزود و کینهی رژيم را به ما بیشتر کرد و حساسيت نسبت به ما بيشتر شد. در همان حال، شماری از نادمين شامل عفو و آزادی شدند. شمار زندانيان در سال ۳۹ به ۵۸ نفر رسید. ما در اختيار شهربانی بوديم. در داخل زندان فضا سبک تر شده بود و میتوانستيم نيمچه نفسی بکشيم. البته اين به معنای آن نبود که همهی ما همدل و همباور بوديم. در میان ما از جمله کسانی بودند که دلشان برای آزادی لک میزد و به مناسبتهای گوناگون برای ما جنگ اعصاب درست میکردند. گذشت تا اينکه در سال ۱۳۴۰ دکتر علی امينی نخستوزیر و نورالدين الموتی وزير دادگستری شد. در اسفندماه همان سال کميسيونی از سوی دادستانی ارتش تشکيل شد. سرهنگ عبدی دادستان ارتش، به آفريد و سرتيپ انصاری معاون سازمان امنيت به ساختمان نیمه تمام بيمارستان روانی آمدند. طی دو روز ما ۵۸ نفر را یکییکی احضار کردند و از هر يک از ما پرسشهایی دربارة حزب و نگرشمان درباره اوضاع جامعه پرسیدند. هرکس که برای مصاحبه میرفت، دیگر او را به بند برنمیگرداندند تا ديگر زندانيان در جريان اين گفتوگوها قرار نگيرند. در پی اين مصاحبهها در عيد همان سال، اگر اشتباه نکنم ۳۲ نفر از زندان آزاد شدند. بار ديگر در اوايل يا اواخر آبان ماه 1341 گروهی برای گفتوگو با زندانيان آمدند. اعضای گروه عبارت بودند از: سرلشکر صدوق دادستان ارتش، سرهنگ عبدی و سرهنگ غفارپور نماينده سازمان اطلاعات و امنيت. باز هم همان حرفها و همان رفتار تکرار شد. منتها برخوردها خيلی نرمتر و منعطف تر بودند. در اين دور، ۱۲ نفر را مرخص کردند. تعداد ما به 14 نفر رسیده بود. ما را به برازجان تبعيد کردند. پیشتر گفته بودم که در سال 40-39، ۶ نفر از اعضای سازمان نظامی را به خاطر تلاش برای کشتن عباسی به برازجان تبعيد کرده بودند. تا آذرماه 1342 ما را به حال خود گذاشتند و سراغی از ما نگرفتند. بنابراين ۲۱ نفر باقی مانده بودیم. يکی از ميان ما که ده سال زندان داشت، در سال ۱۳۴۳ آزاد شد. سه نفر ديگر که محکوم به حبس ابد بودند، با نوشتن نامه و تأیید «انقلاب سفيد و اصلاحات شاهانه» در کنار سه رفيقی که هر يک به ۱۵ سال زندان محکوم و حکمشان تمام شده بود، در روز ۲۸ مرداد سال ۱۳۴۵ آزاد شدند. البته محکوميت این رفقا تمام شده بود و بايستی بی اگر و اما آزاد میشدند، اما زندانبان حقهای سوار کرد تا به شکلی حيثيت سياسی آنها را لکهدار کند، به این صورت که در روز ۲۸ مرداد در زندان شماره ۳ جشنی ترتيب داد و به اين زندانيان که در بند ۴ بودند، گفته شد که چون رئيس زندان میخواهد با آنها خداحافظی کند به بند ۳ بيايند. آنها رفتند و زندانبان سعی کرد به حضور آنها در بند رنگ شرکت در مراسم بدهد. لینک های شماره های گذشته: 1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html 2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html 3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html 5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html 7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html 8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html 9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html 10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.htm 11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/651/kymansh.html 12 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/652/kymansh.htm 13 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/653/zendan.html 14 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/654/zendan.html 15 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/655/zendan.html 16 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/AGUST/656/zendan.html 17 –http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/AGUST/657/zendan.html 18 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/AGUST/658/zendan.html
تلگرام راه توده:
|
شماره 659 راه توده - 8 شهریور ماه 1397