خاطرات تقی کی منش از زندان 25 ساله شاه – بخش 11 همه زندانبان ها از یک خمیره نبودند |
در آغازِ دوره زندان هنوز از کتاب و مجله و روزنامه خبری نبود. به اين خاطر در اين دوره، بيشتر وقت رفقا صرف کارهای دستی مانند ساختن ميز کوچک مطالعه يا ميز عسلی، صفحهی شطرنج و بافتن تور و کیف زنانه میشد. بسته به امکاناتی که زندان در اختيار ما میگذاشت، به کارهای هنری، مانند نقاشی و مجسمهسازی نیز میپرداختیم و زمانی که چنین امکاناتی نداشتیم، وقت خود را به بازی شطرنج يا قدم زدن و بحث و گفتگو میگذرانديم. البته در دورهای با حزب تماس داشتیم و به کمک راههای ارتباطی خود حتی روزنامه و نشريات حزبی را وارد زندان میکردیم. ورود کتاب و نشريات به درون زندان، در کل نحوهی گذران زندگی ما را تغيير داد. ديگر اين مطالعه و آموزش بود که وقتمان را پر میکرد. گروهی از رفقا به موازات آموزش سياسی و تئوريک، سرگرم فراگيری زبانهای خارجی، مانند فرانسه و انگليسی و روسی شدند. کلاسهای گوناگونی، نظیر موسيقی، شطرنج، نقشهبرداری و تزريقات و مرغداری... نیز برگزار میشد. در دورهای امکانات آموزشی خوبی نیز داشتیم. در اين دوره، گروهی از رفقای ما به تحصيل مکاتبهای در سطح آموزش عالی سرگرم شدند: آنها با مؤسسات آموزش عالی در کشورهای انگلستان، فرانسه يا آمريکا تماس گرفتند و با پرداخت مبلغی بابت هزينه کتاب و مواد درسی و تدريس استاد، در رشتههای زبان خارجی، برق، ماشینآلات، راهسازی، روزنامهنگاری، مديريت، نقاشی و تهويه تحصيل کردند و فارغالتحصیل شدند. البته مدارک دريافتی از اين مراکز آموزشی به رسميت شناخته نمیشد، اما آنها با قابلیتهایی که کسب میکردند، میتوانستند کار مناسبی پيدا کنند. تعدادی از رفقا با گذراندن اين دورههای مکاتبهای، پس از آزادی از زندان کارهای خوبی پيدا کردند. تعدادی هم توانستند بهطور حرفهای به کار روزنامهنگاری و ترجمه بپردازند. گروهی از رفقا در سالهای زندان داستان و مقاله ترجمه میکردند که در «کتاب هفته»ی کيهان منتشر میشد و ماهی ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان حقالزحمه دريافت میکردند. به این نحو، شماری مترجم خوب تربيت و ترجمههای باارزشی راهی بازار کتاب شدند. از آن جملهاند: ناپلئون ( ترجمهی همايون پور و خيرخواه)، سرزمين کف ( ترجمهی عزيز يوسفی)، شکست (ترجمهی رضا شلتوکی)، اسپارتاکوس (ترجمهی ابراهيم يونسی)، منشاء حيات (ترجمهی دکتر هاشم بنی طرفی)، داستانهای دن (ترجمهی محمدعلی عمویی)، ادبيات از نظر گورکی (ترجمهی باقرزاده) و تکامل و حيات (ترجمهی طيوری و مشرفالملک). البته همهی زندانيان به دنبال یادگیری نبودند. افرادی نیز بودند که وقت خود را تلف میکردند و در بند خودآموزی فرهنگی نبودند. یکی از رفقا ۱۲ سال زندان کشيد و طی این مدت طولانی تن به آموزش در هيچ زمینهای نداد. از سوی ديگر، رفقایی نیز بدون توجه به استعداد و ظرفيت خود، با يک دست همزمان ده هندوانه برمیداشتند، به اين معنا که در آن واحد میخواستند همه چيز ياد بگيرند و ناممکن را ممکن کنند. رفتار آنها بيشتر ظاهرسازی بود. مثلاً همزمان و بدون داشتن زمینه لازم، درکلاسهای انگليسی، فرانسه و روسی و در همانحال در کلاسهای نقاشی و حسابداری و خیلی کلاسهای دیگر نیز شرکت میکردند. طبيعی بود که از اين نحوهی آموزش در نهايت چيزی درنیاید. رفقای کارگر يا پیشهوری را دیدم که نه سواد ابتدايی داشتند و نه زبان فارسی را میتوانستند درست حرف بزنند، اما میخواستند مانند رفقای تحصیلکرده و دانشگاه رفته زباندان شوند. دوست داشتند به گروهی از رفقای مترجم شباهت پیدا کنند که عینک به چشم گوشهای مینشستند و کتابهای فرهنگ انگليسی و فرانسه را دور خود میچیدند و سرگرم مطالعه و ترجمه بودند. يکی دو بار با چنين دوستانی گفتوگو کردم و بیپرده به آنها گفتم که «عزيز من، آخر چرا وقت خودت را تلف میکنی. از تو زباندان درنمیآید. اقلاً سعی کن زبان فارسی را بهتر بياموزی و با ادبيات و تاريخ بيشتر آشنا شوی!» نمیپذیرفتند و نشان به آن نشان که بعد از دو سه ماه به قول معروف میبریدند و از هر گونه آموزش دست میکشیدند. رفيق کفاشی در کلاسهای «تزريقات و پانسمان» من شرکت کرد و بعد یکباره به سرش زد که درس مامائی هم بخواند. رفت سراغ دکتر دهقان. دکتر گفت که برای چه میخواهی مامائی ياد بگيری؟ گفت میخواهم وقتی که از زندان آزاد شدم در اين زمينه کار کنم. دکتر گفت، من که این رشته را در دانشگاه خواندهام و دکتر شدهام، هميشه کارم لنگِ نبودِ مریض بود، حالا تو میخواهی بدون رفتن به مدرسه و دانشگاه، مامائی ياد بگيری و از اين راه زندگی کنی؟ بیخود وقتت را تلف نکن. رفيق ديگری در یادگیری فرشبافی پیشرفت خوبی داشت، به صورتی که میتوانست بعدها خرج زندگیاش را از اين راه تأمین کند، اما یکباره به سرش زد که نقشهکش و نقشهبردار شود. او تنها سواد خواندن و نوشتن در حد کلاس سوم ابتدايی داشت. هر چه کُشتيارش شديم که از خر شيطان بيا پايين و در رشتهای مناسب توانت آموزش ببين، به خرجش نرفت. شيرينی قضيه آن بود که او حتی کلمهی نقشه را نمیتوانست درست تلفظ کند و میگفت: «نشقه». اين بود که در بين زندانيان به «آقای نشقه» معروف شد. گذشته از اين گونه موارد، که البته عمومیت نداشت، زندانيان سياسی تلاش میکردند که در دورة زندان وقت خود را تلف نکنند و به کمک آموزش سطح آگاهی و فرهنگ خود را بالا ببرند.
شیوه درست برخورد با پليس
در ابتدای زندان، به خاطر ناپختگی و بیتجربگی، برخورد ما با پليس بسيار سادهانگارانه بود. بسیاری از ما فکر میکرديم که پاسبانان و نگهبانان دشمنان اصلی ما هستند. آنها را آدم حساب نمیکرديم و برايشان ارزشی قائل نبوديم. حتی اين نکتهبینی را هم نداشتيم که به هرحال ممکن است شماری از آنها آدمهای بدی نباشند و بشود در مواردی از وجودشان استفاده کرد. ازاینرو، مانند رؤسا و مديران زندان با آنها برخورد خصمانه داشتيم. سر هر چيز کوچکی با آنها درگيری درست میکرديم و درگيری را به پای انقلابی بودن خود میگذاشتیم. يادم میآید هنگامی که بيرون از زندان بوديم، میشنیدیم که ریختهاند زندانيان را کتک زدهاند يا فلان سختگیری را نسبت به آنها روا داشتهاند يا در روزنامهها منعکس میشد که «آی خلايق! کشتند و زدند! » از اين شنیدهها چنين نتيجه میگرفتيم که پس درگيری با پليس خودش يک نوع مبارزه است برای رسوا کردن پليس. گروهی فکر میکردند که درگيری با پليس و انعکاس آن در بيرون موجب افشای چهره فاشيستی رژيم و تشديد مبارزهی تودهها میشود. این افراد چنان غرق در اين فکر بودند که نمیتوانستند شرايط را درست ارزيابی کنند. آنها در نظر نمیگرفتند که ديگر حزب و جنبش در موضع قدرت نيستند. حزب چه در داخل یا در بیرون زندان انسجام تشکيلاتی نداشت. به ديگر سخن، اتفاقات درون زندان نمیتوانست بهموقع به بيرون انتقال پيدا کند و در سطح جامعه منعکس شود. يعنی هر اتفاقی که درون زندان میافتاد و هر بلايی به سر ما میآمد، نمیتوانستيم روی پشتيبانی خارج از زندان حساب باز کنيم. در نتيجه، تندروی و دامن زدن به درگیری در درون زندان، جز تشنج و عصبیت برای زندانيان و تشديد فشار و خشونت پيامد دیگری نداشت. میشود گفت که بيشتر وقت ما صرف بحثهای بیسروته درباره چگونگی برخورد با پليس میشد. خلاصه اینکه در طول دو سه سال موفق شديم چند رئيس زندان را عوض کنيم. جابهجايی رؤسای زندان ادامه داشت تا اينکه سروان تيموری به رياست زندان گمارده شد. او تا حد زيادی توانست خودش را با خواستهای ما هماهنگ کند. ازاینرو، برای چند سال کمتر ناراحتی اعصاب داشتيم. البته مسئولانی که دلشان میخواست تا حدودی مقررات را رعايت کنند و روابط آرامی بين زندانيان و زندانبان برقرار باشد، وجود داشتند، اما اين قبيل افراد بسيار نادر بودند. يکی از اشکالات کار رؤسای زندان و زندانبانهای ما در اين بود، که بيشتر آنها پيش از آمدن به زندان سياسی، در زندان عادی بودند و با زندانيان عادی سروکار داشتند. رفتار زندانيان عادی با رفتار زندانيان سياسی در محیط زندان تفاوت کيفی داشت. زندانبان در آغاز انتظار داشت ما هم رفتاری همانند زندانيان عادی با آنها داشته باشيم و چون انتظار بیجای آنها برآورده نمیشد، به پروپای ما میپیچیدند. برای روشن شدن موضوع مثالی میزنم. هنگامی که زندانبانان وارد بندهای زندان عادی میشدند، زندانيان پيش پای آنها بلند میشدند، دست به سینه میایستادند و به آنها تعظيم میکردند، درحالی که وقتی آنها به بندهای سياسی میآمدند، گذشته از تعدادی انگشتشمار، کسی برايشان تره هم خرد نمیکرد. بیاعتنایی و بیاحترامی زندانیان سياسی موجب رنجش و کینهتوزی آنها میشد. آنها نیز به اشکال گوناگون سعی میکردند با بهانهتراشی عقده خود را سر ما خالی کنند. در اين ميان، گروهی از رفقا به واقع آتشبیار اين معرکه میشدند. چون تصور میکردند با بیاحترامی نسبت به آنها شخصيت خود را بالا میبرند. حال آنکه به نظر من، سلام و عليک داشتن با هرکس، در حد متعارف، نشانه ادب و رفتار متمدنانه با آدمهاست. طبيعی است که منظور از سلام و عليک داشتن تن دادن به تملق و چاپلوسی نيست. سرهنگی به نام صاحب دیوانی هر وقت وارد بند میشد و کسی به او سلام نمیکرد، فوراً دستور میداد وسايل ورزش از قبیل دمبل و ميل را از بند جمع کنند. اما اگر روزی به بند میآمد و احیاناً با او سلام و عليکی صورت میگرفت، کاری به کار کسی نداشت و همه چيز به خوبی و خوشی میگذشت. این درست است که پارهای از رفقا دست به کارهای تحریکآمیز میزدند، اما باید تأکید کرد که اکثريت رؤسای زندان فقط به انجام وظيفه زندانبانی فکر میکردند و انسانيت را به فراموشی سپرده بودند. روزی سرگرد قهرمانی، رئيس زندان عادلآباد شیراز، وارد بند شد و وقتی ديد که يک زندانی، که مرحله بازجويی و بازپرسی را طی میکرد، روی تخت دراز کشيده است، بدون تأمل به نگهبان بند گفت: «به اين ... بگوييد که از جاش بلند شه و بنشينه». همين جناب سرگرد، پيش از وقوع درگیری و برخورد زندانیها با نیروی سرکوبگر ساواک و گارد در زندان عادلآباد، پا به بند که میگذاشت با بیاعتنایی کامل زندانيان روبهرو میشد، تا حدی که يکی از زندانیها با تعجب میگفت، «نمیدانم او چه جور رویش میشود و جرئت میکند پا به درون بند بگذارد». او بعد از سرکوب زندانیان توسط ساواک، به شکل بیسابقهای به انتقامگیری از زندانيان پرداخت. يعنی انجام وظيفه را با کینهی کورِ شخصی درهمآميخت و رفتاری غيرانسانی علیه زندانيان در پيش گرفت.
فرار گروه جزنی از زندان
در سال ۱۳۴۸ و در پی کشف ماجرای فرار «گروه جزنی» یکباره شرايط زندگی داخل زندان دستخوش تحول کيفی شد. پليس به داخل بندها يورش آورد. هر چه را داشتيم از ما گرفتند. ما را از همهی حقوق و امکانات زندگی، که پیش از این از آن برخوردار بوديم، محروم کردند. اين محروميت از جمله شامل داشتن هر گونه نخ و بند و طناب میشد. در نتيجه، وقتی حمام میرفتيم ناچار بوديم لباسهای خيس و حولههایمان را روی شاخههای درختان آويزان کنيم. يا لباسهای اضافی را میبايستی مانند بقچه روی بسته رختخواب میگذاشتیم. ملاقاتها محدود شد. تنها اعضای درجه یک خانواده، يعنی پدر، مادر، برادر و خواهر و زن و فرزند حق ملاقات داشتند. دیگر از اعضاء خانوادهی زندانیان چيزی دريافت نمیکردند. بالاخره هم زندانبان بعد از گفتگوها و چک و چانه زدنهای بسيار، پذيرفت که مبلغ ۲۰۰ ريال پول نقد، همچنین ميوه و قند و ساير مايحتاج ضروری و اوليه در حدود يک کيلو از ملاقاتیها بگيرد. از آن پس، جای خواب زندانی را نیز زندانبان تعیین میکرد. حتی ساعت خواب هم از طرف آنها تعيين میشد. يعنی زندانی چه خوابش میآمد چه نمیآمد، میبایست در جايش دراز میکشید. در این حال، رئيس زندان چند نفر از بدترين و شرورترين زندانيان جنايتکار و معتاد به مواد مخدر را از میان زندانیان عادی به زندان سياسی منتقل کرد. کار اين اراذل و اوباش هم البته چیزی جز تحريک و مزاحمت و آزار زندانيان سياسی نبود. آنها به واقع موی دماغ ما میشدند، اعصابمان را خرد میکردند و شکنجهی روحی به ما میدادند و کاری از دستمان ساخته نبود. تجربهی ساليان دراز برخورد با زندانيان عادی به من آموخته بود که باصطلاح رايج «آدم لوطی و جوانمرد» به معنی واقعی در بين آنها کم است. البته آنها جلوی روی ما ظاهرسازی میکردند، يعنی فحش و بدوبیراهی نبود که به زندانبان و شاه و دستگاه ندهند، اما همينکه در برابر رؤسای زندان قرار میگرفتند، یکباره ۱۸۰ درجه تغيير جهت میدادند. درشت و ناسزايی نبود که نثار هر چه سياسی و کمونيست و تودهای نکنند. آنها از خبرچينی عليه ما نیز کوتاهی نمیکردند و اينهمه تنها برای آن بود که برای رفع نیاز اعتیاد خود چند قرص از زندانبان بگيرند. در همين سال، سرگرد حکيم الهی، که پيوسته دو مدرک ليسانس خود را به رخ ما میکشید، شماری از زندانيان سياسی را راهی زندان عادی کرد. روشن است که اين گروه میان هزاران زندانی عادی چه زندگی جهنمیای را میبایست تجربه کنند. او انسان بسيار بیعاطفهای بود. او بارها مادران و کودکان از راه دور آمده را به بهانههای گوناگون همانند سر آمدنِ وقت ملاقات يا نبودن روز ملاقات از ديدار فرزندان و پدران خود محروم کرد و آنها را دست از پا درازتر و با ناراحتی و نگرانی از راه درازی که به اميد دیدار عزیزانشان آمده بودند، برگرداند. زندانبان حتی مختصر وسایلی را که ملاقاتکننده برای عزيز دربندشان آورده بود، تحويل نمیگرفت. تا پيش از سال ۵۰ ـ ۴۹ ترکيب و تجربه زندانيان بهگونهای بود که در مجموع سنجیدهتر با پليس برخورد میکردند. اين به آن معنا نبود که زندانیان در پی درگيری و برخورد با پليس، آزار و شکنجه و توهين و تحقير نمیشدند، بلکه ما در آن دوران با شناخت روحيه و رفتار زندانبان، در بسياری موارد از تنشها و درگیریهای بیجا دوری میکرديم. اما پس از سال ۵۰ و با جوان شدن ترکیب زندانيان سياسی، شرايط تازهای به وجود آمد. رفقای جوان ما تصور میکردند که اگر پليس امکانی در اختيار ما گذاشته يا امتيازی داده، از ترس و ناتوانیاش مايه میگیرد و به همین دلیل نیز به نتیجهگیری خطا میرسیدند. آنها گمان میکردند که پليس در موضع ضعف است و در نتیجه بايد تعرضی عمل کرد. اما تعرضی عمل کردن همیشه جز به معنای افتادن در دام حادثهآفرینی و ماجراجويی نبود. آنها غافل بودند و این را در نظر نمیگرفتند که اين امکانات و امتيازات به بهای مبارزات چندين ساله زندانيان سياسی به دست آمده است. آنها حاصل سالها مبارزه را به سادگی از دست میدادند تا به قول خودشان دچار سکون نشوند و «حرکت» داشته باشند. بهای اين «حرکت» داشتن، نه تنها از دست دادن امتيازات، بلکه اهانت ديدن و کتک خوردن هرروزه بود. علاوه بر آن، خانوادهها نيز از شر آزار و اذيت و توهين پليس بینصیب نمیماندند. مثلاً ملاقاتیها را ساعتها زير آفتاب داغ تابستان نگه میداشتند، سپس پیش از آنکه به اتاق ملاقات بفرستندشان، به شکل آزاردهندهای بازرسی بدنی میکردند و بعد از آن، راهی اتاق ملاقات میکردند. آنها در حالی خانوادهها را بازرسی بدنی میکردند که در اتاق ملاقات هیچگونه تماسی بين زندانی و ملاقاتکننده صورت نمیگرفت. دو رديف ميله بافاصله بيش از يک متر ملاقاتی را از زندانی جدا میکرد. تازه پاسبانی نیز در فاصله بين دو رديف ميله قدم میزد. تصورش را بکنيد که مشاهده رفتار توهینآمیز پليس و آگاهی از ناراحتیهایی که خانوادهها پيش از رسيدن به اتاق ملاقات تحمل میکردند، چه تأثیر روحی بر زندانی میگذاشت. زندانيان پیوسته از خانوادهها میخواستند که از ملاقات چشمپوشی کنند تا خود و آنها کمتر رنج ببرند و توهين و تحقير بشوند، اما خانوادهها نمیپذیرفتند. ناگفته نگذارم که من برای دومین بار در بهمنماه ۱۳۴۸به زندان برازجان تبعيد شدم و از برخوردهای مأموران زندان اوين و قصر با زندانيان و خانوادههايشان در این فاصله اطلاع چندانی ندارم. اما نمونههایی از زندان شيراز برايتان نقل میکنم تا ببينيد که با ما چه کارها که نکردند. لینک های شماره های گذشته: 1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html 2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html 3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html 5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html 7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html 8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html 9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html 10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.html
تلگرام راه توده:
|
شماره 651 راه توده - 14 تیر ماه 1397