خاطرات زندان 25 ساله شاه تقی کی منش ( 12) ج. اسلامی سرانجام زندان و شکنجه دوران شاه را دید و درس نگرفت
|
درگیری در زندان عادلآباد
هر قدرکه زندانبان کارهايش برنامه ریزی شده بود، بدبختانه رفتار زندانيان نسنجيده و بیحساب و کتاب بود. خوب يادم هست که پيش از عيد سال ۱۳۵۲ يک زندانی با مادرش ملاقات حضوری داشت. گويا افسر نگهبان متوجه میشود که زندانی در حال رد کردن نامههایی به مادرش است و از اين کار جلوگيری میکند. زندانی با عصبانیت به داخل بند آمد و گفت که افسر نگهبان به مادرش توهين کرده است. او ديگر همبندان و همفکرانش را بر سر اين موضوع به شدت تحريک کرد و هواداران «حرکت» پيشنهاد اعتصاب غذا را پيش کشيدند. بنا شد پيش از دست زدن به اعتصاب غذا با رئيس زندان گفتگو شود. برخورد رئيس زندان موذيانه و حساب شده بود. او برخورد نرمی از خود نشان داد و ظاهراً عقبنشینی کرد و گفت : - به افسر نگهبان میگویم بيايد از زندانی معذرت خواهی کند. اما زندانيان از اين برخورد رئيس زندان ارزيابی اشتباهی کردند و آن را به حساب ناتوانی و ضعف رژيم گذاشتند و تصميم گرفتند تهاجمی عمل کنند. کنش و واکنشها در دو سه روز بعد نشان میداد هر دو طرف در حال زمینه چینی برای حمله هستند. اين همه مصادف شد با روز ۲۶ فروردين ۱۳۵۲ که قرار بود ساواکیها برای بازرسی به زندان بيايند. من و رفقايم به اين مناسبت به همبندان جوان خود بسيار هشدار داديم که باید از هرگونه برخورد تحریک آمیز دوری کرد و به هیچ روی خونسردی خود را از دست نداد و اگر مسئلهای پيش آمد، آن را از طريق نمايندگان حل کرد. با وجود این، شد آنچه نمیبايد میشد. «رئيس کميتة مشترک» که جزو بازرسان بود، در جريان بازرسی خطاب به يک دانشجوی زندانی گفت: - اين کتاب عربی را میخوانی که بروی پشت راديو عراق حرف بزنی و...؟ ... که یکباره جنگ مغلوبه شد. دو سه نفر از همبندان به رئيس کميته حمله کردند و او را زير مشت و لگد گرفتند. البته بعد از آن حمله کنندگان شايع کردند که او گفته است: «من تخم مرغ در ماتحتتان میکنم». نقل اين حرفها به آتش خشم و عصيان زندانیان دامن زد. فضای انفجاری حاکم شد. در نظر بگيريد که در يک سو، حدود ۲۰۰ نفر پاسبان باتوم به دست با کمربند و فانسقه و در سوی ديگر حدود ۶۰ تا ۷۰ نفر زندانی صف کشیدهاند. برای جلوگيری از پيوستن بقيه زندانيان، که آنها نیز ۷۰ نفری میشدند، درِ اتاقها را قفل زدند. در آن هنگامه، من با معاون شهربانی، سرهنگ فائضی، و رفیقم حجری با رئيس زندان شيراز گفتگو میکرديم. ما نگران بوديم که مبادا ماجرای زندان رشت دوباره تکرار و شماری از زندانيان قربانی شوند. تلاش ما آن بود که به آنها بقبولانیم پاسبانها را از بند بيرون ببرند تا زندانيان آرام شوند. در گرماگرم گفتگو بوديم که یکباره يکی از زندانيان لنگهای دمپایی به طرف پاسبانها پرت کرد. پرت کردن لنگه دمپايی همان و شروع حمله همان. جنگ مغلوبه شد: باتوم بود که در هوا میچرخید و به سر و صورت و کت وکول زندانيان می خورد. چهار ضربه باتوم يکی بعد از ديگری به سر من خورد. گيج شده بودم. عينکم از چشمم افتاد و زير دست و پا رفت و... بههرحال پاسبانها از بند بيرون رفتند. اين مرحله ظاهراً با پيروزی زندانيان تمام شد. اين «پيروزی» زندانيان را دستخوش غرور کرد. آن شب در بند نگهبان نداشتيم. يادم هست که رفيق میثمی نزد ما آمد و گفت برای اولين بار از تضاد ميان شهربانی و ساواک استفاده کرديم. در پاسخش گفتم کمی صبر داشته باشيد. خواهيد ديد چنان بلائی سر ما بياورند که آن سرش ناپيدا باشد. شهربانی زرنگی به خرج داد و به نیرنگ متوسل شد. بعد از مذاکره با ما گفتند که زندانيان به داخل بند بروند و بازرسی را آنها به عهده میگیرند. ما هم به داخل اتاقها رفتیم و مأموران شهربانی بدون برخورد و درگيری کار بازرسی را انجام دادند. در واقع همين نحوهی برخورد شهربانی، پروندهای شد برای ساواک. آن شب و صبح روز بعد کاری به کار ما نداشتند. بعد از ناهار همه چيز رنگ ديگری به خود گرفت. یکباره حدود ۱۰۰۰ پاسبان و سرباز زرهی شيراز و مأمورین گارد شهربانی ـ که از تهران آمده بودند ـ وارد بند شدند و ما را در حلقه محاصره گرفتند. رئيس زندان نطقی کوتاه، اما شديداللحن ايراد کرد. وقتی نطق او تمام شد، رفیقم عباس حجری با صدای رسا در پاسخش گفت: «اگر بخواهید دست به روی زندانیان بلند کنید، بايد از روی نعش ما رد بشويد». آنها بی درنگ دست به کار شدند. حجری را به زندان زنان در طبقهی سوم ساختمان زندان بردند. به او دستبند و پابند زدند و چشمهایش را بستند. او سه شبانهروز در این وضعیت قرار داشت. ما را نیز راهی انفرادی کردند. در اعتراض به اين شيوه برخورد همگی اعلام اعتصاب غذا کرديم. قرارمان اين بود که اعتصاب را پنج روز ادامه بدهيم. چهار روز کسی به سراغ ما نيامد، اما شب پنجم سر و کلهی رئيس زندان پيدا شد. ابتدا درهای همه سلولهای بندی را که من در آن بودم، بجز سلول من، باز کردند و بعد وی سخنرانی خود را آغاز کرد و گفت: - من اين همه امکانات و امتيازات برای شما قائل شدم. اما شما نتوانستيد آنها را حفظ کنيد. يکی از زندانیان جواب داد: - در کجای قانون گفته که شما چنين کارهايی بکنيد. و او پاسخ داد: - قانون اصلاً یعنی چي؟ بیدرنگ آن زندانی را بردند، شکنجه دادند و مجبورش کردند اعتصاب غذايش را بشکند. موی سر و برای تفریح خود و تحقیر او، يک طرف سبیلش را تراشيدند، لباس زندان به تنش پوشاندند و راهی انفرادیاش کردند. آخرهای شب نوبت من رسيد. چشمهایم را از همان جلوی درِ بند بستند و دو سرباز مرا باتوم زنان پيش رئيس زندان بردند و در آنجا چشمم را باز کردند. رئيس زندان گفت: ـ چرا اعتصاب غذا کردید؟ گفتم: ـ امکانات ما را گرفتهاید. ـ اگر امکانات را برگردانیم، اعتصابتان را میشکنید؟ به رفتارش، بیخبری از رفقا و اين را که نمیدانم چه بلايی سر بقيه آمده است، اعتراض کردم. به بردن ۱۳ نفر از جوانان همبندم بهعنوان عاملان زد و خورد و شکنجهی مداوم آنها اعتراض کردم. گفتم اين قابل تحمل نيست که اين جوانان را هر شب چشم بسته بخوابانيد و کف پايشان کابل و شلاق بزنيد. این جوانان را در آن شبها به شدت کابل و شلاق میزدند و بعد میدواندند. ما از شنيدن صدای فريادهای مداوم آنها در زير کابل زجر میبردیم و شکنجه میشدیم. رئيس زندان با عصبانيت داد زد: ـ به تو مربوط نيست. به حجری و ديگران چه مربوط است؟ بدون درنگ جوابش را کف دستش گذاشتم: ـ من محض خاطر مردم، که رفقای من هم جزو آنها هستند، ۲۰ سال زندان کشیدهام. آن وقت میگویید به من چه مربوط است؟! ـ تو و حجری و معینی برای من شدهاید نماينده زندانيان و زندان من را به هم ریختهاید. چند پاسبان من الآن در بيمارستان در حال مرگ هستند... يا اعتصابت را میشکنی يا به زور می شکنمش! وقتی رئيس زندان ديد که من زير بار حرف او برای شکستن اعتصاب نمیروم، دستوراتی خطاب به پاسبانان صادر کرد. آنها بلافاصله مرا زير ضربات باتوم راهی زیرهشت کردند. در آنجا با اعمال شکنجه اعتصابم را شکستند، موی سر و سبيلم را تراشيدند، لباسی را که اندازهی من نبود به تنم کردند و با قيافهی مضحک و اسفباری بار دیگر مرا نزد رئيس زندان آوردند. رو کردم به او و گفتم: ـ مرا با اين ريخت و قيافه آوردهای که تماشا کنی و بخندی؟ ـ خيال میکنی که شخصيت به لباسه؟ ـ من هم میخواستم همين را به شما بگويم. رئيس زندان یکباره به گلوله آتش تبديل شد. نعره کشيد: ـ اعدامت میکنم. با خونسردی گفتم: ـ من يک بار محکوم به اعدام شدهام و از اعدام نمیترسم! مرا بدون وسايل به بند چهار و به یک اتاق تکی فرستادند. روی تخت تنها یک تشک و دو تا پتو بود. در این بند در بیست و چهار ساعت تنها سه بار، آنهم برای چند دقیقه، حق رفتن به توالت داشتيم. روشن است که تحت این شرایط دشوار، بيشتر رفقا ناگزير کنار سلولها یا داخل همان ظرف چایخوری ادرار میکردند و محتويات لیوانها را از پنجره بيرون میریختند. ملاقات بهطور کامل قطع شد. ميوه و وسايل دريافت نمیکردند. از حق رد و بدل کردن نامه محروم شديم، يعنی ديگر حتی از آن نامههایی که از تيغ کنترل و سانسور شهربانی و ساواک میگذشت و گهگاهی به دست ما میرسید نیز خبری نبود. هواخوری، یعنی حق استفاده از حياط بيست متر در ده متری به مدت 5 ساعت در روز، آنهم اگر باران و برف نمیبارید و بازرسی و تعطيلات نبود، ممنوع شد و درِ ورودی به فضای کوچکِ قدم زدنِ روزانهی ۱۴۰ تا ۲۰۰ زندانی بسته شد. حق استفاده از امکانات بهداری زندان قطع شد. غذا را در کاسههای مسی، بدون قاشق، زير میلهها میگذاشتند که زندانی مجبور بود آن را با دست بخورد. حال در نظر بگيريد آش را چگونه میبایست با دست و بدون قاشق بخوريم و دردناکتر از همه اینکه گاهی مجبور بودیم از همين کاسه که در آن غذا میخوریم، برای به اصطلاح «سر سبک کردن» استفاده کنیم. شاهد بودم که شبی به يک زندانی اجازه ندادند به توالت برود و او مجبور شد در همان کاسه غذای خود ادرار کند. و این در شرایطی بود که اگر کوچک ترین صداي اعتراض از کسی درمیآمد، او را میبردند و میزدند و رکیکترین فحشها را نثارش میکردند. برای من جای شگفتی بود که در این شرایط باز هم کسانی بهانه به دست زندانبان میدادند تا به آنها بیشتر اهانت کند، بی آنکه توان و جرئت پاسخگويی داشته باشند. يادم هست که دکتر ميلانی از جلوی اتاقی رد شد و با يکی از زندانيان سلام و عليک کرد. مدير زندان، سرگرد اديب پور، از بيرون بند او را ديد. او را خواست و دشنام رکیکی به او داد. دکتر هيچ پاسخی نداد. نگفت که او حق توهين و ناسزاگويی ندارد. سر به زیر انداخت و به داخل بند آمد. يا یک زندانی سوت زد و نگهبان بند، سرپاسبان راستی، که آدم بسیار پلید و پستی بود، صدای سوت او را شنید. راستی بلافاصله او را زير باران فحش و توهين به بند يک منتقل کرد. فردای آن روز، رئيس زندان علت جا به جايی زندانی را جويا شد و او گفت که به خاطر سوت زدن او را به اين بند آورده است. رئيس زندان رو به زندانی دشنام رکیکی داد و گفت: ـ برو ...! ديگه سوت نزن! ما در شرايطی قرار داشتيم که هر چیز کوچکی را دستاويز قرار میدادند و به بهانه آن زندانی را به شلاق میبستند و به او توهين میکردند. رفيق شهيد عباس سورکی را هم بردند و بسیار وحشیانه کتک زدند. روزی آقای غفوری را به خاطر «اللهاکبر» گفتن به تخته شلاق بستند. نتوانستم خودم را در برابر اين صحنهی تکاندهنده نگهدارم. از داخل سلول انفرادی افسر نگهبان را صدا کردم. نامش «کدخدايی» بود. آدم به نسبت خوبی بود. به او گفتم: ـ آقا، اين فرد ناراحتی روحی دارد. بيمار روانی است. بايد تحت معالجه دکتر متخصص قرار گيرد، نه آنکه شلاق بخورد. روزی رئيس زندان به يکی از همبندان بروجردی ما به نام علی شکوهی گفت: ـ علیاصغر را میشناسی؟ علی شکوهی پشت حرف او را که اشاره به «اصغر قاتل» داشت، خواند و جواب سنجيده و دندانشکن و کنایهآمیزی به او داد: ـ به سن من نمیخوره که اين آدما رو بشناسم. رئیس زندان از پاسخ علی گُر گرفته بود، دستور داد کف پايش را با شلاق آش و لاش کردند. تازه به اين نیز قانع نشد. به او گفت که دستور میدهد به او تجاوز کنند. علی خطاب به او گفت: - مطمئن باشيد که اگر کسی به من نزديک شود، خودم را میکشم. رئيس زندان در برابر تهديد جدی علی عقب نشست و دست از سر او برداشت. تا آن زمان در زندان سياسی سابقه نداشت که زنداني خودکشی کند، مگر اينکه بخواهد از فاش شدن نام يا رابطهی سازمانی جلوگیری کند يا به خواست سياسی بازجويان، نظیر مصاحبه کردن، تن ندهد. فشار زندان برای برخی از زندانیان سیاسی به قدری تحملناپذیر شد که يکی از اعضای گروه سیاهکل به نام محمودی پيشنهاد خودکشی دسته جمعی داد تا این کار دستکم موجب کاهش فشار شود. اکثريت گروه با اين پيشنهاد موافقت کردند، اما تنها چهار تن يعنی خود محمودی، شکوهی، دلافسرده و خورشيدی دست به خودکشی زدند. نحوهی خودکشی نیز از اين قرار بود که محمودی و دل افسرده شيشه پنجره را شکسته، تکههای شيشه را برداشته به تن و بدن خود کشیدند و خود را خونین و مالین کردند و دو نفر ديگر سر خود را به پيشخوان سلول زدند. زندانبان بلافاصله وارد عمل شد، هر چهار نفر را به سلولهای انفرادی منتقل کرد و به آنها دستبند و پابند زد. آنها سپس به داخل بند آمدند و شیشهی همة پنجرهها را درآوردند. این کار در آغاز فصل سرما صورت گرفت. تصورش را بکنید که با پنجرههای بدون شيشه چه بلايی سر ما آمد. اکثر رفقا مبتلا به سرماخوردگی و سینه پهلو شدند. زندانبان از روی لجبازی لباس گرم از خانوادهها نگرفت تا ما به قول معروف مثل سگ از سرما بلرزيم. اقدام به خودکشی این دوستان محدودیتهای زیادی برای ما به بار آورد. به ویژه پاسبانها و مأموران زندان برخورد خشنتری در پيش گرفتند. يک سال و نيم گذشت تا رفته رفته شرايط تغيير کرد و محدودیتها کمتر شد و مثلاً اجازهی هواخوری یکساعته به ما دادند، آنهم نه همه با هم، بلکه در دستههای چندنفره. البته حساب کار من و حجری از بقيه جدا بود. به من مدتها بعد از ديگر زندانيان روزی نيم ساعت حق برخورداری از نعمت هواخوری، آنهم به تنهايی، واگذار شد. تازه بعد از من بود که به حجری نیز اجازه دادند نيم ساعت به تنهایی هواخوری داشته باشد. و تازه مدتها بعد از این هواخوری اندک بود که روزنامهی «کيهان» و «اطلاعات» را به داخل بند فرستادند. آنهم تنها دو يا سه روزنامه برای يک بند صد و چند نفره. روزنامه که نگو، بگو جگر زليخا. خبرهای بهاصطلاح بودار مثل فرار فلان زندانی آرژانتينی يا زدن فلان بانک را با قیچی میبریدند تا ما را در بیخبری نگهدارند. بعد از گذشت مدتی، اجازه دادند کتاب دریافت کنیم. اوايل فقط ورود کتابهای مذهبی مانند قرآن و مفاتیحالجنان و نهجالبلاغه آزاد شد و در مراحل بعدی، کتابهای غيرمذهبی. يکی ديگر از زمینههای آزار و اذیت ما به بوی چاه توالت مربوط میشد. نمیدانم چه اشکالی در کار لولهکشی و کارگذاری توالت وجود داشت که بوی گند و تعفن آزار دهندهی آن هميشه بلند بود. ما را با این بوی گند پنج سال آزگار به معنای واقعی کلمه شکنجه دادند تا بالاخره آمدند و آن را تعمير کردند. ماجرای بوی توالت عادلآباد، مرا ياد ديدارم از زندان بوخنوالد آلمان میاندازد. راهنما از روی ماکت برای ما شرح میداد که دو قسمت در محوطه زندان مملو از مدفوع بود. از اين دو قسمت بوی گند در هوا میپیچید. يک محوطه را هم نشان داد که محل نگهداری خوکها بود و از آن مکان نیز بوی مدفوع و کثافت پراکنده میشد. در نظر بگيريد که زندانيان ضد فاشيست بیست و چهارساعته چه عذابی را تحمل میکردند. ماجرای آزار دادن زندانیان با بوی گند، تنها مختص زندان عادلآباد نبود. وقتی به برازجان منتقل شديم، ما را در طویلههای شتر جا دادند. پنج نفر از رفقا و پنج نفر از کارگران شهربانی پس از ۴۵ روز کار طاقتفرسا موفق شدند اين طویلهها را قابل سکونت کنند. پنج سال در زندان عادلآباد در حالت فوقالعاده به سر برديم. در تمامی این مدت وضع زندان به شدت غیرعادی بود. در نتیجه این وضع، عادتی در من شکل گرفت که بعد از آزادی از زندان نیز نتوانستم آن را ترک کنم. ما در اين پنج سال شبها حق استفاده از توالت نداشتيم. بنابراین، برای آنکه شبها احتياجی به توالت نداشته باشم و مزاحمتی هم برای ديگران فراهم نکنم، رژيم خاصی در خوردن و نوشيدن پیش گرفتم. به این ترتیب که ساعت ۶ يا ۷ بعدازظهر شام میخوردم و از آن به بعد لب به آب و چاي نمیزدم. فکر میکنم به دلیل همان نگهداشتن ادرار و تحمل شبانهی آن است که در حال حاضر از تکرر ادرار رنج میبرم. لینک های شماره های گذشته: 1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html 2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html 3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html 5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html 7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html 8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html 9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html 10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.htm 11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/651/kymansh.html
تلگرام راه توده:
|
شماره 652 راه توده - 21 تیر ماه 1397