راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات زندان 25 ساله

 "تقی کی منش" در زمان شاه– بخش 5

دستبند قپانی

ارثیه ای که از زندان شاه

به زندان ج. اسلامی رسید!

 

  

بعد از کودتای 28 مرداد 1332 محل خدمت من فرمانداری نظامی بود. پس از چند ماه دادیار دادگاه فوق العاده نظامی بوشهر شدم. روز 20 تیر ماه 1333 ماموریت در بوشهر به پایان رسید. از آن پس، از سوی فرمانداری نظامی ماموریت یافتم تا در شعبه احزاب چپ و اداره اطلاعات شهربانی به کار جمع آوری سابقه توده ای های دستگیر شده بپردازم. هنوز رمز اسامی اعضای سازمان نظامی کشف نشده بود که عباسی شروع کرد به گفتن نام رفقایی که می شناخت. دستگیری ها شروع شد. من یکی از آن کسانی بودم، که صبح روز ششم شهریور 1333در اداره موتوری عباس آباد دستگیر شدم. مرا به فرمانداری نظامی بردند. بازداشت من برای همه همکارانم تعجب آور و باورنکردنی بود. چه کسی می توانست باور کند که کنار دستی شان توده ای از آب درآید.

مرا بعد از دستگیری، برای بازرسی به خانه بردند. از اتاقی که گفتم در اجاره من است، چیزی پیدا نکردند. آن ها می خواستند اتاق های دیگر خانه را هم بازرسی کنند که من مانع این کار شدم. به آن ها گفتم که نباید مزاحم دیگران شوند. آن ها پذیرفتند و به فرمانداری نظامی برگشتیم. چیزی نگذشته بود که دوباره به سراغ من آمدند و مرا برای بازرسی از دیگر اتاق های آن خانه به همراه بردند. ماموران از یکی از اتاق ها مقدار زیادی اعلامیه و نشریه حزبی پیدا کردند. مامور بازرسی پرسید که این ها مال کیست؟ بلافاصله جواب دادم: من. ماموران مصر بودند که این کشفیات را به نام صاحب خانه صورت مجلس کنند، ولی من پافشاری کردم و گفتم آن ها مال من است و برای همین هم سعی کردم تا در بازرسی اول، اتاق های دیگر را نگردید. این را هم باید اضافه کنم که در آن زمان هنوز هویت رفیق صاحب خانه لو نرفته بود. اما بعدها، آن رفیق را در زندان دیدم و پرسیدم چرا با هشداری که من داده بودم خانه را پاکسازی نکردی؟ پاسخش این بود که هشدار شما را با رفیق بکشلو در میان گذاشتم و به رهنمود او عمل کردم.

مرا ابتدا از فرمانداری نظامی به زندان دژبان و پس از چند روز به زندان قصر منتقل کردند. من از همه جا بی خبر، در یکی از سلول های سرد انفرادی شماره 2 زندانی بودم. سلول تنگ و تاریک به اندازه سه متر در یک و هشتاد، با کفی سیمانی، آن هم در آن هوای سرد پاییزی. من می بایستی با دو پتوی سربازی خودم را گرم نگه می داشتم. لباس هایم هم چندان گرم نبود. هوای شهریور در تهران سرد نیست من فقط یک شلوار و پیراهن تابستانی نازک افسری به تن داشتم. همین لباس مختصر نشانی است از گرمی هوا.

به راستی هم ما در زندان از ابتدایی ترین و طبیعی ترین حقوق انسانی محروم بودیم. در هر بیست و چهار ساعت، سه بار اجازه رفتن به توالت داشتیم. غذایمان را در یک کاسه مسی می دادند. از قاشق خبری نبود. حتی قاشق پلاستیکی هم نمی دادند و مجبور بودیم غذایمان را با دست بخوریم. اگر میان غذا تشنه مان می شد ظرف جداگانه ای برای خوردن آب نداشتیم. باید صبر می کردیم تا کاسه غذا خالی شود و در بزنیم و در همان ظرف کثیف از سرباز نگهبان آب بگیریم. از حمام منظم خبری نبود. من، سه یا چهار ماه بعد از بازداشتم بود که توانستم برای اولین بار تنم را به آب بزنم و حمام کنم. در حمام زندان شماره 2، شش دوش وجود داشت که زندانیان باید به نوبت از آن ها استفاده می کردند. هر زندانی برای حمام کردن دو تا سه دقیقه بیشتر وقت نداشت. به قول معروف، فقط می شد خود را "گربه شور" کرد. ما به هنگام حمام کردن به هیچ وجه حق تماس و گفت و گو با دیگر زندانیان را نداشتیم.

رفتار سربازهای نگهبان درون بند، بسیار خشک و خشن و کینه توزانه بود. قبلا مغز آن ها را با تبلیغات شدید ضد توده ای و ضد کمونیستی پر کرده بودند. آن ها به ما به چشم دشمن خود نگاه می کردند. این سربازهای نگهبان را طوری آموزش داده بودند که گاه از ماموران اطلاعاتی هم خبره تر عمل می کردند. آن ها می کوشیدند تا آنجا که ممکن است ما در بی خبری مطلق به سر ببریم.

روزی یکی از رفقای زندانی، یک ته مدادی به دستش می افتد و با آن، نمره اتاق خود را روی کوزه آب می نویسد. غافل از این که به خاطر این کار باید به سرباز نگهبان بازخواست پس بدهد. به محض این که سرباز نگهبان آمد و متوجه نوشته روی کوزه شد، بلافاصله آن رفیق را زیر شلاق این سئوال کشید که: «مداد را از کجا آوردی؟ اگر راستش را نگویی، به بازجویت گزارش می دهم».

و سرانجام بعد از تهدیدها و کش و قوس بسیار، رفیق ما با گفتن این که «موقع تحویل وسایل، یک لحظه از گروهبانی که وسایلم را آورده بود، قرض گرفتم و روی کوزه نوشتم». توانسته بود او را از خر شیطان پایین بیاورد، و گرنه باید راهی بازجویی و شکنجه گاه می شد.

از بدرفتاری نگهبان ها موارد بسیاری به یاد دارم، از جمله این که: یک بار رفیق شهید دکتر وزیریال اسهال گرفته بود. او هر قدر به در سلول کوبید، سرباز نگهبان اعتنایی نکرد. بالاخره، رفیق اختیار از کف داد و در گوشه اتاق خود را راحت کرد. تصورش را بکنید که چگونه یک سرباز ساده، تحت تاثیر القائات نادرست فرماندهان خود، برای شکستن شخصیت انسانی بهترین فرزندان این آب و خاک، آن ها را از ابتدایی ترین و طبیعی ترین حقوق انسانی محروم می کند.

در سلول انفرادی من از بی خبری از وضع جهان و ایران رنج می بردم. تنها منبع خبرگیری ام، نوشته هایی بود که زندانیان تازه دستگیر شده با ناخن یا چوب کبریت بر دیوار توالت می نوشتند.

بدیهی است که زندانی سیاسی می کوشد برای خبرگیری از داخل و بیرون زندان و همین طور رساندن خبرهای داخل زندان به بیرون، از هر امکانی استفاده کند. در بسیاری از موارد حتی دریافت یک خبر بسیار کوچک می تواند سرچشمه امید باشد و روحیه مقاومت را ارتقا دهد. با فرستادن خبر پایداری رفقا از درون شکنجه گاه ها به بیرون، همرزمان بیرون از زندان روحیه می گیرند و دامنه مبارزه خود علیه رژیم را گسترش می دهند. طبیعی است که خبرها همیشه خوب نیست و خبر بد می تواند نقش مایوس کننده داشته باشد، ولی حتی دریافت خبر بد، بهتر از بی خبری مطلق است.

نگهبان ها تلاش می کردند که زندانیان به هیچ وجه با یکدیگر تماس برقرار نکنند و در بی خبری کامل از دنیای بیرون به سر برند. با این وجود، ما به هیچ عنوان دست از تلاش برنمی داشتیم. هر جا که کوچک ترین امکانی فراهم می شد، می کوشیدیم تا دیوارهای بی خبری را فروبریزیم. مرس زدن یکی از راه های ارتباط و خبرگیری بود. با کوبیدن به دیوار مشترک سلول، یعنی با زدن مرس به شکل نقطه – خط با سلول مجاور تماس می گرفتیم و با دیگر زندانیان آشنا می شدیم. من از همین طریق بود که در اولین تماس ها فهمیدم که ملاقات حتی با بستگان درجه یک به طور کامل قطع است.

اولین ملاقات بعد از پایان رسیدن دوره بازجویی و بازپرسی داده می شد. بستگان فقط می توانستند یک پیراهن و یک زیر شلواری برای زندانی خود بیاورند. گروهبان نگهبان وسایل را از خانواده ها تحویل می گرفت و به زندانی می داد. مراسم تحویل وسایل به زندانی هم به این صورت بود که گروهبان به دم در سلول می آمد و لباس را می داد و با مداد کوچکی از زندانی رسید می گرفت. رسید روی یک تکه کاغذ کوچک مثلا سه در چهار سانتی متر نوشته می شد. زندانی در این رسید علاوه بر نام بردن از وسایل دریافتی، می نوشت که "حالم خوب است". معمولا زندانی در حالی می نوشت "حالم خوب است" که هنوز از درد و زخم شکنجه ها رنج می برد.

من البته از بابت ملاقات خیالم راحت بود. فامیل درجه یک نداشتم. تنها برادرم تلاش کرده بود به ملاقاتم بیاید، ولی موفق نشده بود. بد نیست بدانید که بازجویی و بازپرسی من، تازه پنج شش ماه بعد از دستگیریم آغاز شد. خود این امر در اصل به معنای محرومیت از چند ملاقات هم بود.

اوایل بهمن ماه بود که مرا برای بازجویی بردند. علت تاخیر در فراخواندنم به بازجویی را بعدها فهمیدم. ظاهرا همه چیز بر می گشت به دوران خدمتم در فرمانداری نظامی. من در آن جا مامور خدمت بودم. بختیار مرا از نزدیک می شناخت و من طرف توجه او بودم و به همین خاطر هم از جانب فرمانداری نظامی مامور جمع آوری سوابق فعالیت توده ای های دستگیر شده در رکن 2 ستاد ارتش و اداره اطلاعات شهربانی بودم. من با توجه به موقعیتی که در ارتش داشتم، اسمم در هیچ یک از شاخه های نظامی حزب نبود.

می دانید که اعضای سازمان نظامی حزب، بنا به شغل خود در ارتش، در شاخه های پزشکی، فنی، هوایی، ژاندارمری، شهربانی و بقیه در شاخه هایی با شماره 18 و 27 و 29 سازماندهی شده بودند. ولی من به خاطر ارتباط های وسیع و موقعیتم در فرمانداری نظامی، هم امکان تماس های گسترده نداشتم و هم اگر درگیر تماس های وسیع حزبی می شدم، زمینه سوءظن فرمانداری نظامی و لو رفتنم فراهم می شد. از این رو، من فقط با دو نفر از رفقای حزبی، ارتباط و تماس داشتم. رفیقی از سازمان نظامی و رفیقی از "شاخه معاضدت" حزب که مسئول ارتباط با زندانیان توده ای بود. آن چه مربوط به رفقای نظامی و ارتش می شد به رفیق شاخه سازمان نظامی گزارش می دادم و آنچه مربوط به دستگیر شدگان بود، به آن رفیق "شاخه معاضدت".

همین جا باید خاطرنشان کنم که در ارتش رسم چنین بود که در چارچوب مناسبات کاری، افراد هر قسمت نسبت به همکاران خود تعصب خاصی داشتند که آن را اصطلاحا "همیت قسمتی" می گفتند. این "همیت قسمتی" گاه به سود آدم عمل می کرد. یک بار برادرم، بدون اطلاع من، با "زمانی"، یکی از همکاران زیر دستم در شعبه بازجویی فرماندار نظامی، ملاقات می کند. زمانی که در آن زمان استوار دوم بود و از رفتار من نسبت به خودش در فرمانداری نظامی راضی بود، سعی می کند به گونه ای این "همیت قسمتی" را به جا بیاورد. او تا آن جا که توانسته بود تلاش کرده بود تا پرونده مرا از دم دست دور بگذارد. او از این کار دو هدف داشت: اول این که آب ها از آسیاب بیفتد و مسئله کمی فروکش کند تا کار من باصطلاح به اعدام نکشد و بعد این که، تا زمان صدور کیفرخواست، بتوانم چند ماهی حقوق بگیرم.

اوایل بهمن بود که زمانی برای بازجویی به سراغم آمد. مرا به دفتر رئیس زندان احضار کرد و گفت:من آمده ام از شما بازجویی کنم.

در پاسخش گفتم:من کاری نکرده ام که بازجویی پس بدهم.

حال تصورش را بکنید که من در طول این شش ماه فهمیده ام که 21 تن از رفقای ما را به جوخه های اعدام سپرده اند، گروهی را به حبس های سنگین محکوم کرده اند، اعترافات عجیب و غریب و رنگارنگی از رفقا گرفته اند و مدارک زیادی از دبیرخانه سازمان نظامی به چنگ آورده اند.

حتی شنیده بودم که در یک دادگاه بدوی، یکی از روسای دادگاه گفته بود که «این کی منش کیست که هر رشتی که می آید دادگاه، می گوید معرفش او بوده». گذشته از این ها، من به طور مشخص می دانستم که اعترافات زیادی درباره من شده است. با این وجود، هنوز هم اصل "انکار" را دنبال می کردم.

بالاخره بعد از گفت و گوهای اولیه و انکارهای من، زمانی گفت «خب، حالا من به شما شرح می دهم که سازمانی بوده مخفی در ارتش وابسته به حزب توده و این آقایان اعضاء هیئت دبیران و هیئت اجرائیه آن بوده اند. شما نیز عضو این سازمان بوده اید». حرف های زمانی به اینجا که رسید، سکوت کرد، مرا نگاه کرد و بعد اضافه کرد که «خب، این هم شاخه بندی این سازمان و این هم جای شما، دیگر چه می فرمایی؟ اگر حاضر به بازجویی و اعتراف هستی که هیچ، و گرنه من روی احترامی که برایت قائل هستم و روی رفتار گذشته ات با خودم، شما را شکنجه نمی دهم. در این صورت، پرونده را به دیگری واگذار می کنم».

من باز منکر همه چیز شدم. زمانی گفت: «پس من می روم و چنانچه ظرف ده یا پانزده روز حاضر بودید، اطلاع بدهید بیایم.اگر نه، پرونده را به دیگری حواله خواهم کرد». من باز حاضر نشدم اعتراف کنم و جوابم منفی بود. او رفت و من به سلول برگشتم.

از برخورد خودم با زمانی خشنود بودم. شاد بودم از این که زیر بار بازجویی نرفتم. در حدود بیست روز بعد، سروان سالاری به سراغم آمد. از اتفاق روزگار، این جناب سروان هم با من آشنا بود. او هم همکار من در اداره موتوری بود و هم هنگام رفتن ماموریتم برای دادیاری دادگاه نظامی فوق العاده بوشهر، پرونده های فرمانداری نظامی را به او تحویل داده بودم.

سروان سالاری، بعد از بازداشت من، جانشین من در فرمانداری نظامی شده بود. او بدون مقدمه چینی، بازجویی را کتبا شروع کرد. چون من باز هم منکر همه چیز شدم، چیزی به من نگفت. در سکوت، سربینه حمام زندان قصر را که محل شکنجه بود ترک کرد. چیزی نگذاشت که پنج شش سرباز گردن کلفت با سرپرستی گروهبان شعبانی وارد شدند و به سرم ریختند. دستبند قپانی به من زدند. چون به خاطر کوتاهی و چاقی، دست هایم به هم نمی رسید، یکی از آن ها زانویش را به پشتم تکیه داد و مچ های دستم را به هم دستبند زد. درست مثل وقتی که می خواهند تنگ اسب را سفت کنند و پا را روی شکم اسب تکیه می دهند. آن ها تنها به بستن دستبند اکتفا نکردند، بلکه با بستن وزنه به دستبند سعی کردند آن را سنگین تر کنند. حتی سعی می کردند خودشان هم از آن آویزان شوند. من بارها از حال رفتم. ولی هر بار بعد از به حال آوردنم، در همان حالت دستبند قپانی، سر و صورت و تنم را زیر مشت و لگد می گرفتند.

ماه ها طول کشید تا به مرور اثر خون مردگی و سیاهی پشت بازوهایم از بین رفت. کتف و انگشتان دست هایم آسیب جدی دید. در نهایت، در پایان بازجویی، آن ها موفق شدند اعتراف عضویت ساده در حزب را از من بگیرند.

اواسط اسفند بود که مرا برای بازپرسی احضار کردند. بازپرس من سرهنگ وزیریان بود. او به معنای واقعی بیمار روحی بود: سادیسم داشت. پیش از آغاز بازجویی، با دادن رکیک ترین فحش ها، متهم را به شدت کتک می زد و بعد تازه بازجویی را شروع می کرد.

من بر حسب تصادف قبلا در خرمشهر با او آشنا شده بودم. یک بار که راهی تهران بود، با هم همسفر شدیم. فکر می کردم که او برای همسفری و آشنایی گذشته مان ارج و قربی قائل می شود، ولی چشم تان روز بد نبیند. هنوز پا به اتاق نگذاشته بود که کثیف ترین فحش ها و ناسزاها از زبانش جاری شد و مرا به باد کتک گرفت. می گفت «فلان فلان شده» بازجو را گول می زنی؟ ناشی گیرش آوردی؟

او آن روز آن قدر مرا زد که خودش از حال رفت. او که لاغر و مردنی و ظاهرا معتاد هم بود، بعد از مدتی خسته شد و از پا افتاد. می گفتند که گاه وقتی خسته می شد، پزشکیار را صدا می کرد تا به او آمپول تقویتی تزریق کند تا دوباره جان بگیرد و بتواند برای شکنجه دادن آماده شود.

به محض این که سر حال آمد دوباره مرا دست بند قپانی زد. در وضع رنج باری قرار داشتم. او مرا کیسه بوکس خود کرد و به جانم افتاد. با مشت بی مهابا به سرو صورتم می زد. برای هر سئوال، باید یک فصل کتک حسابی می خوردم.

این را هم بگویم که بازجو در طول جریان بازپرسی، پیوسته مدارکی را که به خط من بود و در میان مدارک به دست آمده از دبیرخانه به چنگ شان افتاده بود، رو می کرد تا من به آن اعتراف کنم. حتی در پایان بازپرسی هم که من به اقرار خود اعتراف کردم، کتک جانانه ای به من زد.

مدت ها بعد از بازپرسی، تمام سر و صورت و تن من کبود بود و ورم داشت. برای همین زمان زیادی باید می گذشت تا آثار ضربات و کبودی های من التیام یابد و او بتواند مرا راهی دادگاه کند. دادگاه مرا تا اردبیهشت ماه به تاخیر انداختند تا دستکم آثار ظاهری شکنجه از بین برود.

در اثر شکنجه، پرده گوش چپم پاره شده و چرک کرده بود. چرک گوش پیوسته به روی گونه چپم جاری می شد و اذیتم می کرد. در این زمان، چون بازجویی و بازپرسی ام تمام شده بود، به یک سلول انفرادی که یک نفر دیگر هم در آن زندانی بود منتقل شدم. هم سلولم دکتر فغانی بود. دکتر با استفاده از دوستی بین نامزدش با خواهر مبصر، موفق شد دارویی برای مداوای گوش من تهیه کند. او با شستشو و دادن آنتی بیوتیک توانست موقتا چرک گوشم را خشک کند. در اردیبهشت ماه، مرا بدون رعایت موازین قانونی خودشان راهی دادگاه بدوی کردند. ترکیب متهمان دادگاه به قرار زیر بود: دو سرگرد از اداره دادرسی ارتش؛ دو سروان؛ دو ستوان یکم و دوازده نفر از دانشجویان دانشکده افسری، که شماری از آن ها میان دانشجویان هنر سرای عالی آن زمان یا دانشکده فنی بودند!

لینک های شماره های گذشته:

 

1 –http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html

2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html

4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetude

 

 

 

 

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 645  راه توده -  26 اردیبهشت ماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت