راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش هشتم

فضل الهی، شاخ و دم ندارد!

 

جواب های هوی است

 

دیشب با جناب اشرف وزیر دربار و جمعی از نوکرهای دیگر دعوت به تیارت داشتیم. بعد از نماز با دبدبه و کبکبه ی کامل تشریف فرمای نمایش خانه شدیم. و کالسکه ی آتشی مخصوصا جلو نشستیم که بتوانیم در جواب احساسات مردم که برای دیدن ما در دو سمت خیابان جمع می شوند به دست خودمان بوق بزنیم و ابراز مرحمت کنیم. خلاصه تا برسیم و نزول اجلال بشود به این بهانه بوق بازی مبسوطی فرمودیم.

لدی الورود اجازه دادیم نمایش را شروع کنند. اول مردکه ی نکره ی بی قباحتی آمد بازی های بی مزه ی زیاد درآورد. گفتند اهل ایتالی است و اسم اش "باسینی" است. مثلا یک چشمه از کارهایش این بود که تعدادی توپ رنگ به رنگ را به هوا می انداخت و دست به دست می کرد بدون این که بیفتد. الحق که این بازی با آن هیکل نتر بوق شصت من تبریزش مطابقه نمی کرد. مثل این بود که ما برای خواباندن ولیعهد، که چیزی کم از چهل سال است در بلاد آذربایجان به انتظار رسیدن به تاج و تخت مشق رعیت چاپی می کند، با تاج و کمر شمشیر کنارش لم بدهیم و برایش قصه ی بی بی گوزک تعریف کنیم.

به مهمان دار رسمی خودمان که مدام با سبیل بور چس مگسی اش ور می رود رو کردیم و فرمودیم: - مردکه از قدش خجالت نمی کشد. در قهوه خانه ی نایب قنبر دارالخلافه ی خودمان شاگرد قهوه چی همه فن حریفی داریم که کارش رساندن چایی و ترش و قنداغ و از این قبیل گلو ترکنک ها به دکه های اطراف است. سر تا پا نصف گوشت و استخوان این ایتالیایی حیف نان را هم ندارد اما در آن واحد تا پنجاه استکان و نلبکی را طوری روی یک دست اش می چیند که به عقل جن هم نمی رسد. با این تعداد استکان نلبکی چایی و چیزهای دیگر که تا بالای آرنج روی هم روی هم می چیند، تازه مجبور است از وسط آیند و روند آن همه سوار و پیاده و درشکه و گاری و خر و قاطر و شتر و یابو هم دوان دوان حرکت کند تا سفارش مشتری ها را که همانا دکه دارهای دو طرف خیابان باشند داغاداغ به آن ها برساند. و البته برای این کار لازم است موقع چیدن استکان نلبکی ها درست یادش باشد که کی چه سفارش داده. مثلا زرگرباشی، که نفر هفتم است، برای مشتری هایش دو تا ترش و یک قنداغ و سه تایی چایی خواسته دوتا ترش و یکی ش قندپهلو، و هکذا کاسب های دیگر، که سفارش ترش آلبالو را نفر چندم داده سفارش ترش لیمو عمانی را نفر چندم، تا موقع چیدن استکان ها مال هر کدام شان را درست سر جای خویش بگذارد.

بعد به ایشیک آغاسی فرمودیم فردا صاحب تیارت را به حضور انور بیاورد که با او قرارداد ببندیم در فقره ی پسره ی شاگرد قهوه چی، که او را بیاوریم به جای این مردکه "باسینی" نمایش بدهد عوایدش در کمال عدل و انصاف نصف سهم او باشد نصف سهم ما. البته اگر خواست پیش کشی کند هم که دیگر چه بهتر! در کمال مرحمت می پذیریم … شاگرد قهوه چی را هم به کوری چشم باسینی ایتالیایی "بی سینی ایرانی" لقب می دهیم که الحق و الانصاف بسیار برازنده ی اوست که بدون استفاده از سینی حمل پنجاه استکان نلبکی می کند.

 

 

 

باری بعد از مردکه ی پدر سوخته ی مزبور تیارت عوطللو را عرض دادند که خیلی نقل داشت: کاکاسیاه ارنعوتی را به جای این که اخته نموده به خدمت اهل حرم بگمارند در نهایت خریت رتبه ی فرمان دهی قشن داده زن سفیدپوستی را که به حکایت اسم اش دزد سابقه دار بوده به فراش اش درآورده بودند. این جور غلط کاری ها از همان دور داد می زند که پلتیک انگلیس ها است… پناه بر خدا که چه حرامزاده گی ها دارند این قوم!

 

قطعه

 

کاکای سیاه شش غبورغه

جان داده ی اخته خان شدن را

آرند و دهند مارشالی. -

یکباره حرم بگو قشن را!

 

میرزا طویل خودمان که ماشاالله جز تاریخ وفات خودش همه چیز را می داند به عرض رساند که کل موضوع عوطللو حکایت گم شدن دستمال عیال او دزده مونا است و از چهارصد سال پیش همه ی شیوخ علم و ادب دنیا آن را به زبان و قلم تحسین می کنند.

فرمودیم: - نکند انگلیس های پدر نامرد تو را هم غر زده اند؟ خبرت را داریم که این اواخر زیاد دوروبرت می پلکند… می بینی که حواس میر کوتاه خیلی جمع کارش است!

میرزا عرض کرد: - جسارت غلام را عفو بفرمایید، غرض این بود که سفاهت شیوخ علم و ادب دنیا را به خاک پای حضرت ظل اللهی عرض کرده باشد.

فرمایش فرمودیم که: - خب، این شد یک چیزی! حالا خود ما برای این که چشم و گوش تو خوب باز بشود منظور واقعی این پدر سوخته ها را رو داریه می ریزیم تا ضمنا از درایت ما حیرت کنی: این ها امشب مخصوصا ما را به اشاره ی انگلیس دعوت به دیدن این تیارت کرده اند که به کنایه گفته باشند سلطنت ما در واقع کار بی کار است و به همین مفتی ها می شود اوقات اش را صرف چیزی مثل پیدا کردن دسمال شب این پتیاره دزده مونا کرد! ارواح پدرشان حالا ما هم به کنایه ی آن ها چنان جواب دندان شکنی التفات می فرماییم که مثل سگ از شکر خوردن شان پشیمان بشوند، یعنی عملا به شان نشان می دهیم که فرصت سلطنت بسیار گرانبهاتر از آن است که خیال کرده اند.

عوطللو را همان تو پرده ی اول گذاشته تشریف فرمای هتل شدیم، به کوری چشم حضرات ساعتی با نوکرها جوزبازی فرمودیم و با جیب و بغل پر از گردو در کمال جبروت تشریف بردیم گرفتیم تا هذالساعه که لنگ ظهر امروز باشد خوابیدیم.

تصدیق کرد میرزا طویل که اهل سیاست را این طورها سرعت انتقال می باید!

 

مصراع

 

جواب ناخدا با ناخدا، توپ است در دریا.

 

تفضل الاهی شاخ و دم ندارد…

 

امروز اگر تفضل خداوندی شامل حال نمی شد آبروی جغرافیایی ملت ما یک سر به باد فنا رفته بود.

قضیه را برای ضبط در تاریخ تقریر می فرماییم:

با اعلاحضرت امپراتور ایتالی در ماشین دودی نشسته سیاحت می کردیم. از روی پل ممتازی که به تازه گی بسته اند برج قدیمی بسیار مرتفعی را مشاهده کردیم که تمام از سنگ بنا شده درست کنار رودخانه واقع بود. نقش دیوار جنوبی برج که تا دل رودخانه پیش آمده بود در آب که قایق های زیاد روی آن در آمد و شد بود منعکس می شد و منظره ی بسیار با شکوهی داشت، به طوری که اعلاحضرت امپراتور بی اختیار فریاد زدند: - ونیز! ونیز! ونیز!

دیدیم اگر ما چیزی نفرماییم فی الواقع قافیه را باخته ایم، که ناگاه امدادی از غیب قفل از زبان ما باز کرد، بی اختیار صدا را به سر خود انداخته بدون سبق تصمیم فریاد زدیم: - علیشاه عوض! علیشاه عوض! علیشاه عوض!

اعلاحضرت امپراتور که قدری مندک شده بودند پرسیدند: - پس شما هم نظیر ونیز ما دارید؟

فرمودیم: - داریم… داریم… ونیزتان را داریم. کیگاتان را داریم، دزفولتان را داریم. حتا یک جندق و بیابانک داریم که ونیز اعلاحضرت به قوزک پایش هم نمی رسد!

شب که به خانه برگشتیم آقا سید حسین پسر آقای بحرینی را خواستیم گفتیم به شکرانه ی تفضل الاهی که باعث شد آن کنفتی ملی را از سر بگذرانیم روضه ی خوبی برایمان بخواند.

 

یخچالی شدن امر بی بدیل است،

هزار افسوس که خرما بر نخیل است!

 

سر ناهار دیلماج باشی دو زانو کف اتاق نشسته بود ترجمه ی مطالب کاغذ را به عرض می رساند و ما پشت میز نشسته به سلامتی می لمباندیم. اشتهای خوبی داشتیم و علی اکبرخان آشپزباشی هم الحق داد طبخ داده حسابی شیرین کاشته بود. پدر سوخته خورشت آلو اسفناج اش حرف ندارد!

دیدیم نفس دیلماج باشی بریده صدایش در نمی آید. گرچه وقتی حرف می زند هم به عرایض اش چندان توجهی نمی فرماییم. هسته آلو را از دهن مان به طرف اش پراندیم پرسیدیم: - چه شد پسر؟ صدات چرا برید؟ آزار تلخه نگرفته باشی؟

عرض کرد: - تازه گی ها تمهیدی کرده اند بیماران خرپولی را که هنوز برای مرض شان دوا درمانی پیدا نشده به حال موت کاذب در یخچال های مخصوص نگه می دارند تا روزی که طریقه ی علاج یا داروی بیماری آن ها پیدا بشود. آن وقت می آرندشان بیرون می گذارند سینه کش آفتاب، یخ شان که آب شد و خوب با حوله خشک شان کردند که چایمان نکنند، درست همان وضعی را پیدا می کنند که پنجاه یا صد یا دویست سال پیش، یعنی پیش از موت کاذب، داشتند. بعد از آن که خستگی شان در رفت معالجه شان می کنند و سر و مر و گنده می فرستندشان خانه.

پرسیدیم: - درست شنیدیم؟ گفتی بعد از صد یا دویست سال؟

عرض کرد: - این جا که این جور نوشته.

پرسیدیم: - "ضمنا گفتی بیماران خرپول را"...

عرض کرد: - بله قربان. توضیح اش را هم داده است: مخبر کاغذ اخبار مخصوصا رد این موضوع را گرفته تا ببیند قضیه از چه قرار است. نوشته: "نگه داشتن اشخاص به حالت موت کاذب مخارج اش آن قدر زیاد است که کمتر کسی می تواند تنگه اش را خرد کند مگر خرپول ضمانت شده باشد."

فرمودیم:- خب. به این ترتیب تکلیف بابایی که فی المثل پس از سال های دراز مرگ موقت عوض این که دوای مرض اش پیدا بشود پول اش ته بکشد چیست؟ به خواری و زاری از یخچال درش می آرند می اندازند سر خاکروبه ها که سگ بخورد؟… تازه، یک چیز دیگر: هر جور که حساب کنیم می بینیم با این مخارج سنگین یخچالی کردن اگر ثروت یارو یک کوه طلا به بلندی دماوند خودمان باشد هم، باز بعد از صد یا دویست سال که از یخچال خانه بیاید بیرون باید به سلامتی با یک دست پیش اش را بپوشاند با یک دست پس اش را. پس از عمری شاهی بی یک شاهی از یخچال بیرون آید به گدایی که چه گه بخورد؟ از آن گذشته، بعد از این همه مدت بعید است که از کس و کارش هم احدی باقی مانده باشد. از خانه و زنده گی اش که دیگر چیزی نپرس: وقتی بعد از سال ها برگردی خانه، می بینی حتا قابلمه رویی ات هم با گذشت زمان خود به خود قر شده. تازه به شرطی که بام و دیوارهای خانه ات دوام آورده نرمبیده باشد… فقط شاید کسانی مثل سلطان محمود یا نادرشاه یا جد امجد خودمان آغامحمدخان فاقد اسباب اثاثیه می توانستند مشتری باشند. هاه هاه هاه هاه!(چه خنده یی فرمودیم!) - فکرش را بکن: از هتل می روی بیرون، یکهو می بینی سپور خیابان، با چشم های اریب، جارو فراشی اش را انداخت، شل زنان دوید جلو تعظیم کنان گفت: "بنده توپال تیمور. تزه بیرآی اولارکی بوز دولابین چخمیشام. احوالیم پیس دییر آمباجیبیم بتر بوش دور. باشینادولانیم، تاری یولون دا بنه بیرشی ور، آللاه سنین عمور عیزتونو اوزون ایلاسون!(بنده تیمور لنگ. تازه یک ماه است از یخچال آمده ام بیرون. احوالم بد نیست اما جیب ام بد جوری خالی است. دور سرت بگردم، در راه خدا یک چیزی به من بده، خدا عمر و عزت ات را زیاد کند!) - یا دیدی یکی سر پیچ پرید جلو، ضامندارش را گذاشت رو سینه ات داد زد: "من نادیرم، پل ایستیرم!" من نادرم پول می خواهم! (فرمایش آن حضرت در هندوستان.) - یا یکی دیگر از پشت سرت خرت را چسبید نصف خربزه اش را خواست. برمی گردی نگاه می کنی، می بینی، یاللعجب!، کیه کی نیست؟ جد بزرگوار خودمان آغامحمدخان است که همین امروز صبح به علت ته کشیدن کیسه از در عقب "شرکت یخچال های طبی نوح نبی" اردنگ اش کرده اند تو کوچه. - به این می گویند حسینقلی خانی شدن غرور ملی.

ارغی زدیم فرمودیم: - اما این که پولی تو دست و بال مان نیست خیلی دل خوری دارد. واقعا خیلی دل مان می خواست آخر عمری خودمان را یخچالی بفرماییم. اگر می شد، بزرگ ترین فداکاری به حال رعیت بود. نه آخر، فکرش را بکن! پادشاهی مثل ما دیگر کجا گیرش می آید؟ - می توانستیم سالی دو سه بار به آن ها مشروطیت عنایت بفرماییم دل شان را خوش کنیم باعث بشویم فرت و فرت جشن بگیرند. البته اگر رعیت شعور ملی می داشت و هر نفر فقط روزی یک قران به یک حساب بانکی مخصوص می ریخت مخارج یخچالی کردن به خوبی تامین می شد، ولی کو شعور ملی و کو آن یک قران پول؟ دست مان بشکند که خودمان تا شاهی آخرش را پیش چپو فرموده ایم… پیرت بسوزد روزگار!

از بس غصه مان شده بود دو تا هسته آلوها را عوض تف کردن قورت دادیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 704 - 31 مرداد ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت