راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری - 11

داستان سرائی های ج. اسلامی

درباره "طیب" حاج رضائی

 

    

در ادامه بخش هائی از کتاب خاطرات شعبان جعفری که به کوشش و تدوین خانم هما سرشار منتشر شده، رسیده ایم به ادامه ماجرای 15 خرداد، دستگیری رئیس میدان تره بار تهران "طیب حاج رضایی" و اعدام وی. اعدامی که دلیل آن کینه و تسویه حساب قدیمی ارتشبد نصیری رئیس سازمان امنیت شاه با طیب بود و ربطی به "حرُ" شدن و طرفدار خمینی شدن طیب نداشت. این اختلاف و تسویه حساب باز می گشت به ماجرای تولد اولین فرزند شاه و طاق نصرتی که طیب در مسیر بیمارستان محل تولد در جنوب شهر بسته بود و برای خودشیرینی در کنار طاق نصرت منتظر رسیدن شاه بود. نصیری دستور میدهد همه از مسیر شاه بروند کنار اما طیب سر پیچی می کند و به نوشته دکتر بهزادی سردبیر و صاحب امتیاز مجله سپید و سیاه در کتاب خاطراتش، نصیری شخصا پیش آمده و به طیب دستور میدهد محل را ترک کند اما طیب که میگویند دستی بسیار سنگین داشته و سیلی هایش معروف بوده، با یک سیلی نصیری را پرت می کند به پیاده رو. در همان زمان شاه با اتومبیل می رسد و طیب دستور میدهد سکه های طلائی که از قبل تهیه کرده بود در مسیر شاه بریزند. شاه توقف کرده و نسبت به طیب ابراز تفقد می کند و از نصیری هیچ کاری بر نمی آید. نصیری در ماجرای 15 خرداد انتقام آن سیلی را از طیب گرفت. درجمهوری اسلامی درباره طیب و لقب "حرُ"ی که به او دادند تاکنون داستانسرائی های پوچ و بی اساسی کرده اند. طیب هم یکی از لات های تهران مانند شعبان جعفری بود و نه بیشتر.

این بخش از خاطرات شعبان جعفری یک سند تاریخی است که می خوانید:

 

س-  کمی درباره طیب حاج رضایی حرف بزنید؟

ج- طیب رو همون وقتا (15 خرداد) بالاخره گرفتنش. شبش طاهر داش طیب با اون امیر رستمی که میگفتن قاتل افشار طوسه و حسین مهدی قصاب و ناصر جیگرکی و شعبون حاج عباسی و اینا که همه بچه های جنوب شهر بودن، همه اومدن خونه ما که: آقای جعفری، اومدن عقب ما، ما والا دخالت نداشتیم، نبودیم و ... و از این حرفا... من اینا رو شب نیگرشون داشتم و صبح رفتم پیش تیمسار نصیری. گفتم: آقا، اینا نبودن اینا رو برای چی بیخودی میخوای بگیری؟ اینا کاری نداشتن. گفت: نه، اون یکی نمیدونم کجا شیپور زد، اون یکی سر سه راه سیروس داد میزد و فحش میداد، اون یکی کجا بوده و ... بالاخره ما اونجا واسطه شدیم که اینا رو فعلا کارشون نداشته باشن.

س- طیب رفت زندان؟

ج- ... بله، رفت زندان. طیب و اون حاج اسماعیل رضایی با حاج علی نوری، اینا سه تا بودن که به حساب با هم بودن ولی اصلشون حاج علی نوری بود و طیب.

س- شما که برای همه وساطت می کردید چرا برای طیب وساطت نکردید که بیاید بیرون؟

ج- بعدا میگم بذار برسیم بهش.

س- بفرمایید.

ج- بله، اینا رو گرفتن بردن زندان. بعد خلاصه دردسرتون ندم، کجا بودم؟ وقتی صحبت میکنین حواسم پرت میشه.

س- ببخشید. گفتید رفتید پیش نصیری.

ج- آهان، رفتیم پیش نصیری و این بر و بچه ها رم آزاد کردیم. آزاد کردیم و بعد از یه چند روزی محاکمه همین طیب شروع شد. یه تیمساری بود، تیمسار نمیدونم چی چی؟... حالا اسمش درست یادم نیست، رئیس دادگاه اینا بود. لباس شخصی تنش بود و اومد پیش من تو باشگاه و گفت: یه پیغوم دارم. طیب بوده آمده باشگاه تو رو سوزونده؟ اینا بودن؟ گفتم: والا بچه های جنوب شهر نه آتیش میزنن نه غارت میکنن. هیچکدوم از اینا رو من ندیدم. اینا نبودن. اونا یه مشت آدمای عملی و مملی بودن که تو پارک شهر پرن. اون لاتا این کارا رو کردن. من اینا رو ندیدم. این گذشت و بعد این رفت و منو احضار کردن دادگاه طیب. رفتم اونجا دیدم که طیب بود و همان حاج علی نوری بود و اون حاج اسماعیل رضایی بود و داشی گزنی، بهش میگفتن داشی گزنی چون به حساب با گزن دعوا میکرد. اونم به حساب جزو این بر و بچه های دور و ورش بود. به من گفتن: آیا طیب اومده باشگاه تو رو آتیش زده و شلوغ کرده؟ گفتم: والا، بچه های جنوب تهران هیچوقت نه آتیش میزنن نه غارت میکنن. ممکنه دعوا بکنن یا چاقو بکشن ولی این کارا رو نمیکنن. گفتن: پس اینا نبودن؟ گفتم: من ندیدم. گفت: اون داشی گزنی نبوده اونجا نشسته؟ گفتم: اون داشی گزنی خودش معطل یه ساندویج لبوئه، کسی رو نداره که بتونه این کارا رو بکنه. خلاصه، این گذشت و ما رفتیم. باور کن دو روز بعدش، اون حاجی مسیح داش طیب که خیلی آدم مقدس و مومنی بود اومد خونه ما. حاج مسیح صبح تلفن کرد که: میخوام بیام اونجا. اومد نشست و باهام صحبت کرد. خوب یادمه، تو حیاطم نشستیم. گفت: والا منو طیب فرستاده که این پیشونیتو یه ماچ کنم. تو پریروز رفته بودی دادگاه از اونا دفاع کردی. چه کار خوبی کردی. منظور اینه که حالا اینا همه خیال میکردن من میرم علیه طیب شهادت میدم. هیچی  ما رو ماچ کرد و رفت. خب شمام بعدش دیدین که چه خبر شد.

س- نه، نمی دانم چه خبر شد؟ شما بگویید.

ج- دارم عرض میکنم دیگه. حاج علی نوری، اونم با اینا تو زندان بود، جزو اعدامیا بود. برای هر سه تا اعدام نوشته بودن. حسین پسر حاج علی نوری توی سوئیس تحصیل میکرد. این پاشد اومد تهران. با اون حسین مهدی قصاب که تو همون خیابان سیروس بود، که اونم یکی از کسایی بود که اونشب اومد خونه ما، با اون حسین و پسرش اومدن خونه ما که: آقای جعفری پدرمو گرفتن ولی پدرم بیگناهه. تو رو خدا شما یه کاری بکن فلان بکن بیسار بکن. دردسرت ندم، ما پاشدیم رفتیم دنبال کار این حاج علی نوری و دنبال کار طیب هر دوشون. خلاصه رفتیم اعلیحضرتو ببینیم که گفتن ده روز دیگه. دیدیم دیر میشه. آنوقت این [حسن] ارسنجانی خیلی با شاه نزدیک بود. ما با ارسنجانی خیلی خوب بودیم. خیلی به من علاقه داشت. من رفتم پیشش گفتم: آقا جریان اینه تو رو به خدا یه کاری بکن. شما زودتر پیش اعلیحضرت میری، یه کاری بکن اینا رو اعدامشون نکنن. خلاصه گفت: بهت خبر میدم. رفت و اومد و گفت: اون حاج علی نوری رو یه درجه تخفیف بهش دادن، ولی طیب رو نمیدن. چون نصیری پشت کارشه.

س- یعنی نصیری خواستار اعدام طیب بود؟

ج- بله، گفت: نصیری پشت پرونده طیبه. حالا بعدا من شنفتم که چو انداختن که شعبان جعفری رفته فلان کرده و بیسار کرده! در صورتیکه اون اونور تهران هندونه خربوزه میفروخت، من اینور تهران سر و کارم با میل زورخونه و دشک کشتی بود و اصلا ما رقابتی با هم نداشتیم، با هم رفیق بودیم، با هم زندانم بودیم. اصلا این حرفا نبود.

س- شما فکر می کنید طیب راه خطا رفت یا شما؟ چه فکر می کنید؟

ج- نه بابا، طیب داستان دیگه ای داشت خانوم. طیب خدابیا مرزو اصلا سر این شد که گرفتن کشتنش. حالا نمیخواستم اینا رو بگم، طیب با یه ارمنی لبنانی از لبنان موز میاوردن. اینا موزای کالو میاوردن مثلا دونه ای صنار، یه عباسی تموم میشد. اینا رو میاوردن تو زیرزمین میدون میریختن با آهک و کاغذ میپزوندن و رنگ میکردن تا زرد میشد و میفروختن به مردم دونه ای بیست و پنج زار یا سه تومن. اومدن جلو اینو گرفتن. شهردار اومد گفت: آقا دیگه نمیذاریم این کارو بکنین. این مردمو مسموم میکنه! حالا البته اینا روزی ده هزار، هفت هزار، هش هزار تومن، اونم تومن اونوقتا رو از این کار گیر میاوردن. هر چی اینا رفتن دنبالش نشد. طیب از اونجا دیگه مخالف شد. در صورتیکه اون اولاش با شاه بود.

س- بله، وقتی ولیعهد دنیا آمد طیب بود که جلوی ماشین شاه سکه طلا ریخت...

ج- طیب تنها نبود که، همه بچه های میدون بودن. ولی بعد یواش یواش مخالف شد.

س- ...حتی گفته می شود شاه بعد از 28 مرداد انحصار ورود موز را به طیب داد.

ج- نه نه، انحصار موزو شاه به طیب نداد. اونا خودشون از اول میدونی بودن.

س- از سید صدرالدین بلاغی واعظ چه می دانید؟

ج- صدربلاغی رو میشناسم: یه روحانی بود. اصلا جزو اعیان اشرافا بود. چطور مگه؟

س- در ارتباط با طیب شنیده ام صدر بلاغی بالای منبر به شاه بد می گفته است، طیب را فرستاده بودند صدر بلاغی را بزند یا بکشد. وقتی طیب متوجه می شود او از سادات است، ماموریتش را انجام نمی دهد و از دم خانه او بر میگردد. به همین علت دستگاه با طیب بد شده بود. چنین چیزی را شنیده اید؟

ج- من فکر نمی کنم طیب دنبال این چیزا میرفته که برن پول بهش بدن از این کارا بکنه. احتیاجی نداشته بره این کارا رو بکنه!

س- منظورتان از احتیاج چیست؟ نیاز مالی یا اعتباری؟

ج- کار و بارش خوب بود، کار خوب میکرد. خب در عین حال این که میگین صدر بلاغی رو بره بزنه، من فکر نمیکنم. صدر بلاغی خونه ش اصلا چسبیده بود به سعد آباد، بغل خونه شاه. خیلی هم ثروت داشت خیلی زیاد، معروفم بود دیگه. اون بعدا مخالف شد.

س- منظور من هم همان دوران طرفداری از خمینی در 15 خرداد است.

ج- فکر نمیکنم یه همچی چیزی باشه. طیب دنبال همچی کارایی نبود. طیب یواش یواش مخالف شد. یه شیخ نهاوندی واعظ بود، نمیدونم اسمشو شنیدین یا نه؟

س- خیر

ج- اونوقتا که طیب تکیه مینداخت، شیخ نهاوندی رو میاورد. این شیخ نهاوندی وقتی میخواست بره بالای منبر، خدا بیامرزه طیب رو، این و بچه هاش جمع میشدن بهش میگفتن: میری بالا منبر شاه رو یادت نره، نخست وزیرو یادت نره، فحش بده، دری وری بگو. حالا این شیخ نهاوندی کی بود؟ مامور سازمان امنیت. اونوقت صبح میره همه اینا رو گزارش میده به سازمان امنیت. این جریانش این بود.

س- نه بابا؟

ج - بله! برای همونم وقتی شلوغ شد، اینا واسه براندازی شاه جمع میشدن و جلسه درست میکردن. طیب سر همون موزا رفت و با اینا یکی شد. دیگه این پیشامدا شد تا 15 خرداد رسید و اون بساطا شد که اومدن و اینا رو گرفتن و ورداشتن و بردن کشتن.

س- شنیدم دکتر اقبال به روضه شما می آمد. چه کسان دیگر می آمدند؟

ج- همه میومدن روضه ما، اردشیر زاهدای ام میومد، اقبال میومد، اویسی ام میومد. اویسی که بچه محلمون بود. من و طیب روضه مون خیلی به حساب مجهز بود.

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 695  - 30 خرداد ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت