هرکس ادعا کند جمهوری اسلامی دوران
شکوفائی اسلام سیاسی است، من میگویم در اشتباهی! دوران شکوفائی اسلام
سیاسی در ایران از نیمه دوم دهه 1340 آغاز شد و تا پایان دومین سال انقلاب
57 بیشتر دوام نیآورد. در واقع، از آغاز مرحله دوم جنگ با عراق، سقوط اسلام
سیاسی در ایران آغاز شد و ادامه این سقوط را امروز در طالبان و القاعده و
داعش و بحران اجتماعی و حکومتی در ایران می بینید و شاید فردا دردناک تر از
این. شاید بتوان از اسلام حکومتی سخن گفت، اما از اسلام سیاسی به آن مفهومی
که اشاره کردم و در ادامه می خوانید، نه!
بحث درباره حاکمیت تشیع بر ایران که با سلسله صفویه آغاز میشود، بحثی است
جداگانه.
آن دوران شکوفائی که به آن اشاره میکنم، با اسلامی که علی شریعتی مبلغ آن
شده بود آغاز شد. اسلامی که مکه اش "حسینیه ارشاد" در سه راه ضربخانه در
جاده قدیم شمیران بود و مدینه فاضله اش آن وعده هائی که شریعتی و مبلغان
اقتصاد اسلامی می دادند. بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق تجسم جانبازی در
راه این اسلام و رهبران نهضت آزادی تجسم عقلانیت آن بودند. وقتی کتاب
"محمد- پیغمبری که از نو باید شناخت" با ترجمه علی اصغر حاج سید جوادی، در
محافل روشنفکری ایران در دهه 1350 دست به دست شد، وسعت نفوذ اسلام سیاسی در
فاصله سالهائی که به آن اشاره کردم، از عمق جامعه روشنفکری ایران به سطح کل
جامعه آمد. شاه در بیخبری بود و ساواک در کار سانسور و انکار، اما واقعیت
در عمق جامعه نفسهای عمیق میکشید. همین اسلام تا درون دربار شاه نیز نفوذ
کرده بود، اما قدرت، کوری و حماقت را به عقد هم در آورده بود. از فرزندان
مشروع این نکاح، نمونه هائی را در آینده برایتان خواهم نوشت. از جمله در
یورش سال 57 ساواک به خانه علی اصغر سید جوادی و عکس و خبر یافت شدن یک
شیشه شراب در خانه او بعنوان مترجم کتاب "محمد، پیغمبری که از نو باید
شناخت" که دستور انتشار آن را به مطبوعات وقت دادند و یا آن مقاله معروف و
جنجالی در باره اجداد هندی آقای خمینی که دستور انتشار آن را هم به مطبوعات
داده بودند. سید جوادی و اسلام کاظمیه عضو کانون نویسندگان که رابطه نزدیکی
هم با علی امینی داشت در یک مجموعه آپارتمانی زندگی می کردند. کسی به دیدار
اسلام آمده بود اما وی در خانه اش نبود و مهمان شیشه شرابی را که برای
کاظمیه آورده بود تحویل خانه سید جوادی همسایه کاظمیه میدهد تا به او
برساند. روی شیشه هم نوشت "برای اسلام" که منظورش اسلام کاظمیه بود!
من، نه میخواهم از سفره ابوالفضل و روضه خوانیهای خانه مادر فرح برایتان
بنویسم و نه از زندگی منزه و در انزوای اولین فرزند شاه، یعنی شهناز پهلوی
که میگویند در همان سالهای شکوفائی اسلام سیاسی، او و شوهر دومش
"جهانبانی" نیز چنین گرایشی یافته بودند و با پررنگ تر شدن جنبه های
عارفانه آن اسلام، به یک گوشه اروپا کوچ کردند.
میخواهم درباره "علی" فرزند برادر شاه "علیرضا پهلوی" برایتان بنویسم و
آنچه که خود به چشم خویش دیدم.
روز 30 یا 31 فروردین 1354، در آستانه انتشار کیهان، دستور چاپ خبری چند
خطی ابلاغ شد. بموجب این خبر "یک خرابکار" که قصد چند ترور داشت، در
خانهای تیمی در آریاشهر تهران به محاصره در آمده و در تیراندازی متقابل
میان ماموران و فرد خرابکار، وی کشته شد.
فردای آنروز، ماجرا آشکارتر شد. یعنی معلوم شد آن که کشته شده، پسر سپهبد
حجت کاشانی بوده و ماجرا داستانی دارد که به فرزند علیرضا پهلوی بنام "علی"
و دهکدهای به سبک کمونهای اولیه بشری و یا چیزی شبیه "ساوخوزهای" دوران
اولیه انقلاب اکتبر در روسیه، در فاصله قزوین به ابهر باز می گردد و...
پس از سقوط شاه، درباره این ماجرا بسیار نوشته شد. هم در داخل کشور و هم در
خارج از کشور. و از هر سو نیز با تحریف، بزرگ نمائی و یا کوچک نمائی. از
جمله در کتاب خاطرات مادر فرح و یا ملکه مادر که "علی" نوه اش بود و در
ادامه آن، در مطبوعات پس از انقلاب داخل کشور. اما تا آن بعد ازظهر 31
فروردین یا اول اردیبهشت 1354 که من را برای تهیه گزارش به "خرمدره"
فرستادند، در هیچ روزنامه و نشریه و مجلهای درباره "کمون سبز"ی که من
دیدم، بنیانگذاران آن و... چیزی نوشته نشده بود. بعدها نیز نوشته نشد، تا
بعد از سقوط شاه.
علی برادر زاده شاه و پسر "علیرضا پهلوی" بود. همان برادر شاه که در سال
1333 هواپیمایش در بازگشت از گلوگاه (املاک رضا شاه در شمال مازندران) به
تهران، در ارتفاعات لار و دماوند سقوط کرد و کشته شد. حادثهای که مردم
بصورت شایعه آن را در کارنامه محمدرضا شاه نوشتند، زیرا شاه فرزندی نداشت و
اگر به هر دلیل کشته می شد و یا می مرد، سلطنت به علیرضا می رسید! شب این
سقوط، در کاخ سلطنتی مهمانی برپا بود و به نوشته مادر شاه، هر بار که از
شاه میپرسیدند چرا "علیرضا" دیر کرده، او با خونسردی پاسخی سربالا میداد.
برای نقل دقیق وقایع آن شب از قول مادر شاه، و خلق و خوی قاطع و متفاوت
علیرضا با محمد رضا، کمی به من وقت بدهید تا در آینده و به نقل از کتاب
خاطرات ملکه مادر برایتان بنویسم. اینها را باید دانست تا با تکرار و تکرار
آنها در جمهوری اسلامی متعجب نشد و دانست که استبداد، حرامزاده ایست که پدر
و مادر و برادر، حتی فرزند نمیشناسد! چنان که دیدیم در جمهوری اسلامی
نشناخت و به یادگار امام و امثال منتظری و موسوی و هاشمی رفسنجانی هم رحم
نکرد.
"علی" مهندس كشاورزی از یكی از دانشگاههای فرانسه بود. مادرش لهستانی بود.
پدرش، علیرضا هنگامی که در ارتش فرانسه خدمت میکرد با او ازدواج کرده بود.
ازدواجی که دربار شاه آن را نپذیرفت و اجازه ورود به مادر علی به ایران
نداد. علی را که پس از کشته شدن پدرش و بچه دار نشدن ثریا می توانست ادعای
ولیعهدی کند، بعدها به بهانه تحصیل از دربار دور كردند، زیرا از خط قرمز
ماجرای قتل پدرش عبور كرده بود. دنبال اطلاعات محرمانه سقوط هواپیمای پدرش
میگشت و این از ناگفتنیترین رازهای دربار و شخص شاه بود.
سالهائی كه علی در فرانسه تحصیل دانشگاهی میكرد، در داخل ایران هر نوع
فعالیت حزبی و سیاسی ممنوع و سرکوب شده بود. چه ملی و چه چپ! در خارج از
کشور کنفدراسیون دانشجوئی که ساواک در آن نفوذ کرده بود، تقریبا متلاشی شده
و از کنار لاشه آن، جوانههای مذهب سیاسی سبز شده بود. این سالها، سالهای
رشد گرایشهای مذهبی در میان طیف وسیعی از جوانان ایران بود و سخنرانیها و
حرفهای نو و ابتكاری علی شریعتی و شهامتهای همراه با جانبازی كادرهای
اولیه و بنیانگذار سازمان مجاهدین خلق در میان این نسل نفوذ بسیار پیدا
کرده بود. حتی در خارج از ایران. قبله بسیاری از آنها جنبش چریکی فلسطین
بود.
علی پهلوی، با آنكه مادرش لهستانی و مسیحی بود، در فرانسه جلب و جذب این
اسلام شد، بیآنكه ارتباط سازمانی با هیچ تشكیلاتی در داخل و یا در فرانسه
داشته باشد. در همین دوران یك رادیوی محلی را در فرانسه اداره میكرد كه
علاوه بر اخبار روز، مبلغ همین گرایش مذهبی و برخی برنامهها پیرامون
كشاورزی مدرن بود.
پس از پایان تحصیلات، زمانی که به ایران بازگشت یگانه تقاضایش از دربار
قطعه زمینی بود برای كشاورزی مدرن. شاه از این تقاضا استقبال كرد زیرا
میشد علی را دور از دربار و در یك منطقهای دور از پایتخت سرگرم كرد.
در فاصله قبول این تقاضا و یا پس از قبول این تقاضا از طرف دربار، درجریان
یك سفر كوهستانی كه در آن جمعی از دوستان علی، از جمله "كتایون" دختر
پرفسور عدل (بزرگترین و سرشناسترین جراح ایران که او را پدر جراحی نوین می
دانند و با اهل دربار و شخص شاه دوست بود) و بهمن (پسر تیمسار حجت و شوهر
كتایون) هم حضور داشتند، كتایون که گرایش مذهبی اش شبیه "علی" و "بهمن" بود
از اسب سقوط كرد. او را به تهران و به بیمارستان منتقل كردند اما از دو پا
فلج شد و برای همیشه روی "ویلچر" نشست. روی ویلچر بود که با "بهمن" ازدواج
کرد.
در آن سالها تیمهای كشاورزی اسرائیلی در منطقه قزوین و تاكستان سیستم
كشاورزی مدرن را پیاده كرده بودند. این منطقه از نظر كشاورزی بهترین منطقه
نزدیك به تهران شناسائی شده بود. بدستور شاه چند ده هكتار زمین بایر، بالای
تاكستان قزوین، بطرف ابهر – خرمدره- دراختیار علی گذاشته شد. او به همراه
كتایون عدل، بهمن حجت کاشانی شوهركتایون و بچههای بهمن و كتایون و چند تن
از دوستان و همفكرانی كه همگی یك گروه بودند به این منطقه رفتند و كار
كشاورزی و دامداری مدرن را در باصطلاح "جامعهای بیطبقه توحیدی" شروع
كردند.
آن که خبر کشته شدنش در محاصره ساواک، در آریاشهر تهران، با عنوان
"خرابکار" اعلام شد، "بهمن" شوهر کتایون بود.
صبح آن بعد از ظهری که من برای تهیه گزارش به خرمدره و "کمون سبز توحیدی"
اعزام شدم، ساواک چند عکس از پرفسور عدل، درحالیکه نوه هایش را در آغوش
گرفته بود، همراه با یک متن دستوری، جهت انتشار برای روزنامهها فرستاده
بود. مطابق این متن، فرزندان کتایون عدل نجات یافته و به آغوش خانواده عدل
بازگردانده شده بودند. و این که مادر آنها به ضرب گلوله خرابکاری که در
آریاشهر کشته شد، در خرمدره کشته شده بود!
خبرهائی پراکنده، سانسور شده، ناقص، با متنی مغشوش و آغشته به دروغ که در
آنها سعی شده بود ریش را به سبیل بچسبانند تا هم خبر را اعلام کرده باشند و
هم مردم نفهمند واقعا چه گذشته است! عکس پرفسور عدل در کنار نوه هایش،
شباهت زیادی به آن عکسی داشت که اسدالله لاجوردی پس از کشته شدن موسی
خیابانی و اشرف ربیعی همسر مسعود رجوی، با بغل کردن دو کودک خردسال در محل
قتل آنها گرفته بود. فیلم کوتاهی از این صحنه نیز برای نشان دادن روح لطیف
و انسانی (!) لاجوردی در تلویزیون به نمایش گذاشته شد.
به فاصله کوتاهی بیانیه و یا سخنان تیمسار حجت نیز به مطبوعات رسید. مطابق
این بیانیه و سخنرانی، تیمسار حجت کشته شدن پسرش را به اعلیحضرت تبریک گفته
بود! شبیه همان تبریکی که آیت الله گیلانی و آیت الله جنتی بدنبال اعدام دو
فرزندش که عضو سازمان مجاهدین خلق بودند گفتند! بگذریم که بعدها آیت الله
گیلانی گرفتار نوعی جنون شد، که تا فوتش، با این جنون خفیف و پنهان در
جمهوری اسلامی ادامه حیات داد و به پاس احکام اعدامی که در دهه 60 صادر
کرده بود، سالها عنوان تشریفاتی ریاست شورایعالی قضائی را یدک کشید. البته
کار را دیگران می کردند، از جمله "نیری" عضو هیات مرگ در قتل عام زندانیان
سیاسی در سال 1367 و گیلانی تنها عنوان این مقام را داشت تا آنکه سرانجام
به گوشه خانه و خلوت خود رفت و سرانجام مانند همه در گذشت. جنون زده ای که
در جنون با امثال احمد جنتی که میرحسین موسوی او را امام جمعه سنگدل لقب
داد، رقابت داشت.
می بینید، چه ها گذشته است در این 40 سال ؟
بازگردیم به ماجرای علی پهلوی.
تقریبا، تق ماجرای "کمون" خرمدره در آمده بود که من با اطلاعات ناقص و فوری
دیگری که درباره ماجرا جمع کرده بودم راهی خرمدره شدم تا از بقایای تقابل
مسلحانه برای فتح سنگر خرابکاران در دل غاری که ساواک مدعی آن بود گزارش
تهیه کنم. البته به همراه عکاس کیهان که تقریبا تمام عکس هایش در آرشیو
کیهان بایگانی شد و اجازه انتشار نیافت. همچنان که گزارش من بایگانی شد،
مگر چند خطی از آن که منتشر شد.
پیش از ظهر آن روز، موافقت ساواک با عكسبرداری از محل حادثه و تاكید بر این
كه نوههای پرفسور عدل به تهران منتقل شده اند، جای تردید باقی نگذاشته بود
كه ماجرا به نوعی مربوط به دربار است.
هنوز آسمان تاریک نشده بود و نسیم بهاری، که گوئی از آغوش بهشت برخاسته، در
فضای دشت قزوین به زنجان پرسه میزد. اردیبهشت 54 تازه آغاز شده بود.
منطقه كشاورزی شده علی پهلوی؛ چند كیلومتر به سمت راست، دورتر از جاده بود
و در سمت چپ جاده خانههای ساده روستائیان خرمدره. ابتدا، با راهنمائی یكی
از روستائیان محل كه از آغاز در تشكیلات كشاورزی علی پهلوی و بهمن كار كرده
بود به داخل محوطه رفتیم. او را پس از معرفی روستائیها و پرسان پرسان پیدا
كرده بودم. سپس با کمک او و موافقت سربازی که او را به پاسداری در محل
کاشته بودند وارد محوطهای شدیم که مرکز "کمون" بود. شماری اتاقهای ساده و
آجری، دركنار هم وسط زمین بصورت "L" بنا شده بودند. منظرهای که در برابرم
قرار گرفته بود شبیه مزارع بزرگ امریكائی بود که در فیلمها دیده بودم. در
ضلع كوچك این "L" خانه ای کوچک و چند اتاقه محل زندگی بهمن و كتایون بود كه
دیگر نه در آن اتاقها بودند، نه در منطقه و نه در حیات. راهنمای محلی گفت
که "علی پهلوی" آنطرف جاده، اما نزدیک به "کمون" خانهای داشت که در آن
زندگی میکرد، اما در طول روز و حتی برخی شبها در همین "کمون" می خوابید.
یكی از همان اتاقهای آجری کنار محوطه، نماز خانه علی پهلوی بود. چند پارچه
سبز و سیاه رنگ که روی آنها آیه هائی از قران نوشته شده بود، هنوز از
دیوارها آویزان بودند و محرابی در یکی از ضلعهای آن. من، ابتدا این چند
اتاق محل زندگی و نمازخانه را دیدم و سرفصل آنچه را میدیدم به سرعت روی
کاغذ یادداشت کردم تا پس از بازگشت به کیهان مشروح آن را بنویسم. اتاقها
بسیار ساده بودند. در گوشه یكی از اتاقها یك "ویلچر" مخصوص افراد فلج
افتاده بود که لکههای خون خشک شده بر آن بود. فرد روستائی که همراه ما
آمده بود و سربازی که او را همراهی میکرد و در ورودی "کمون" را به رویمان
گشوده بود گفتند: این ویلچر خانم (کتایون) است.
اتاقها آشكارا بهم ریخته بود. ساواك آنها را شخم زده بود. بزرگترین اتاق،
غذا خوری عمومی بود. همان كارگر كشاورزی ابتدا با لكنت زبان و احتیاط و كم
كم با جسارتی که یافته بود گفت:
"دراینجا (در مزرعه)، هر روز 20 و گاهی تا 30 روستائی كار میكردند. اغلب
از روستای روبرو میآمدند. آقای مهندس و دوستش (بهمن پسر تیمسار حجت)،
خودشان هم مثل بقیه كار میكردند. خانم با آنكه نمیتوانست راه برود، با
كمك دیگران، برای همه غذا درست میكرد. همیشه بچههای خردسالش همراهش
بودند. پیش از ناهار همه با هم نماز جماعت میخواندند و وقت ناهار،(با
اشاره به شمار زیادی نیمکت چوبی كه در اتاق پخش بود) همه با هم غذا
میخوردیم. مهندس و شوهر خانم و خود خانم هم با ما غذا میخوردند. مثل خود
ما زندگی و کار میکردند. وقتی هم هوا خیلی گرم بود میز غذا را می بردیم
بیرون. در محوطه جلوی اتاق ها غذا می خوردیم. "
.....
در بهار، غروب، آسمان با لختَی و بیمیلی تاریک میشود تا سینه خود را برای
ستاره هائی بگشاید که شتابزده میخواهند از روشنائی گریخته و در تاریکی
جلوه کنند. درست مثل گردن بند مرواریدی که روی گردن بیوه ای سیاهپوش و جوان
تاب روز را ندارد و در انتظار جلوه در تاریکی شب است.
در آن غروب به تاریکی خزیده؛ من مانده بودم و عکاس کیهان، سرباز جوانی که
با دیدن آغل گوسفندها شاید غرق رویاهای شیرین و جامانده در روستای خودش بود
و روستائی ساده دلی که با شیفتگی درباره آن "کمون" برباد رفته و برابری
حاکم بر آن برایم تعریف میکرد.
یك موتور تولید برق، برق کمون و اتاقها را تامین میكرد، اما آنشب این
موتور نبود. ساواك و یا ژاندارمری آن را هم برده بودند. شاید بعنوان مدرک و
شاید هم به غنیمت. روستائی همراه ما فانوسی را كه همراه آورده بود روشن کرد
تا به جنگ تاریکی رفته و به کمک آن ما را به این اتاق و آن اتاق ببرد.
رسیدیم به یك ردیف اتاقك (کابین) كه دوش داشت و چند بشكه بزرگ در بالای
آنها. این دوشها نیز همگانی بودند، برای همه كارگرانی كه روی زمین كار
میكردند. كارگر راهنما برایم تعریف كرد:
همه از همین دوشها استفاده میكردند. آقا و خانم هم حمامشان همین دوش ها
بود. آغل گوسفندان كمی دورتر، بسمت كوه بود، با درهای کوتاه چوبی و نرده
ای، كه اطرافشان را چند ردیف آجر قزاقی پر کرده بود. آغلها مثل تونل به
عمق كوه راه داشتند. من سری به داخل آن كردم، نه سرباز و نه روستائی
همراهمان حاضر نشدند همراه من به داخل آغل بیایند. از "جن" می ترسیدند! من
و عکاس کیهان فانوس بدست چند متری پیش رفتیم و عکس گرفتیم. گوسفندی نبود.
كشاورز راهنمائی كه همراهمان بود گفت:
"از سه روز پیش اینجا را ژاندارمری محاصره كرده بود. هیچ یك از روستائیان
محلی حق نداشتند از جاده عبور كرده و به این سمت بیایند. همه گوسفندها را
ژاندارمری برُد. اسبها را هم بردند. خیلی تیر در كردند." سپس با اشاره
انگشت بالای کوه نه چندان بلندی را نشان داد که کمون سبز توحیدی در دامنه
آن قرار داشت و گفت: خانم آنجا كشته شد. از دو هفته پیش با بچهها و شوهرش
رفته بودند بالای كوه، میان شکاف دو سنگ زندگی میکردند. نماز میخواندند و
دعا میکردند. ژاندارمها از پائین تیر به طرف كوه شلیک میكردند. خانم كه
كشته شد؛ ژاندارمها رفتند بالا و بچهها را همراه جنازه خانم آوردند پائین
و بردند. ویلچر خونی را ما خودمان آوردیم پائین.
كوهی كه راهنمای ما درباره اش صحبت میکرد، از بالای آغل گوسفندان شروع
میشد و چندان مرتفع هم نبود، اما ادامه اش میرسید به کوههای بلند. همراه
روستائی رفتیم بالا. او با فانوس در جلو و ما بدنبالش. آنچه را دیدم غار
نبود، بلكه فرو رفتگی عمیقی بود میان دو سنگ بزرگ. یك پتوی سربازی خونی و
تعدادی پوكه فشنگ، چند مشت کشمش و گردوی پخش شده بر روی زمین و سپس لكههای
خونی که بر جداره یكی از سنگها خشک شده بودند.
این پایان یک ماجراجوئی بود؟ یک عصیان کور با ایدههای مذهبی بود؟ تقلیدی
بود از غارنشینی محمد؟ حاصل اختلافات داخل دربار شاه؟ خونخواهی پدر؟ بازگشت
به زندگی اولیه انسانی؟ بیزاری از اشرافیت دربار؟ دیوانگی؟ یک فرقه مذهبی
از آن نوع که بارها در امریکا کشف شده؟
در همان دقایقی که غار سنگی را با چشم هایم شخم میزدم، همه این سئوالات در
ذهنم دور زد.
راهنما گفت: سه روز رفت و آمدهائی شد. با آقا (علی پهلوی) حرف میزدند.
بنظرم میگفتند اینجا را باید تعطیل كنید و بیائید شهر. نه آقا و نه خانم و
شوهرش زیر بار نرفتند، تا اینكه از سه شب پیش ژاندارمها منطقه را محاصره
كردند. آقای بهمن به من و دو نفر دیگر گفت شماها بروید ده، من میروم شهر.
خانم را خودش کول گرفت و برد بالای کوه. قبل از رفتن به كوه كمی كشمش و
گردو برداشتند. آقا میگفت خانم بهتر است برگردد شهر، اما خانم زیربار
نرفت. آقا گفت من از آنطرف کوه میروم پائین و خودم را میرسانم به شهر.
میگفت، میخواهد حساب چند نفر را برسد. ما فکر کردیم میخواهد برود طلبش
را از کسی بگیرد، اما بعدا فهمیدیم که پای پول در میان نبود. صحبت یك پیغام
هم بود برای پدر خانم (پرفسور عدل). آقا یك قرآن را هم كه همیشه آن را
میخواند با خودش برده بود بالای کوه...
ما این پائین بودیم كه ژاندارمها آمدند. ما گفتیم كارگریم و هیچكاره. ما
را كردند توی یکی از آغل ها. سر دسته شان که آدم خوبی بود، بدون تفنگ خواست
برای صحبت برود بالای كوه، اما خانم از بالا تیر انداخت و خورد به او. پرت
شد روی زمین. (سرهنگی که فرمانده عملیات بود) دیگر كسی بالا نرفت. آقا و
خانم دوتا تفنگ شکاری خودشان را هم برده بودند بالای کوه. دو شب و دو روز
درهمین حالت بودیم كه از روز سوم تیراندازی از پائین شروع شد. آقا دیگر آن
بالا نبود. فقط خانم بود و دو بچه اش. ژاندارمها یک چیزی پرت کردند داخل
غار (نارنجک). تیراندازی از بالا قطع شد. دختر 8 ساله خانم با یک تکه پارچه
از غار آمد بیرون و فریاد زد: مادرم کشته شد!
ژاندارمها رفتند بالا. خانم كشته شده بود. چند تیر به سینه و گردنش خورده
بود. جنازه را ژاندارمها آوردند پائین. همه را به همراه آقا (علی پهلوی)
سوار كردند و بردند..."
این همه ماجرای آن "كمون" كشاورزی كه علی پهلوی برپا كرده بود نیست. آن كه
خبر كشته شدنش بعنوان خرابكار به مطبوعات داده شده بود، پسر تیمسار حجت
كاشانی و شوهر كتایون، دخترپرفسور عدل بود كه دو روایت در باره رفتنش به
شهر وجود داشت. یکی این که رفته بود تا بلكه پرفسور عدل را قانع كند نزد
شاه واسطه شود، تا بلكه شاه دستور خود به ساواك و ژاندارمری برای برهم زدن
آن "كمون توحیدی" را پس بگیرد و دوم این که او خود را برای ترور چند تن از
درباریها و سران حکومت به تهران رسانده بود و پیش از رفتن به کوه، دو
کارگر کمون که برای ژاندارمری خبرچینی کرده بودند را هم کشته بود.
من هیچ قضاوتی نه آن زمان و نه اکنون درباره این دو احتمال نداشتم و ندارم.
هدفم از این نوشته نیز همان است که در مقدمه، در باره دوران نفوذ اسلام
سیاسی در ایران پیش از انقلاب 57 نوشتم. اما میدانم که وقتی پسر حجت به
تهران رسید، به خانهای رفته بود که متعلق به یکی از دوستان قدیمی اش بود.
صاحبخانه با دربار و خانوادههای وابسته به دربار در ارتباط بود. ظاهرا
صاحبخانه با ساده لوحی و برای میانجیگری حضور بهمن در خانه اش را به ساواک
و یا دربار اطلاع میدهد اما ساواک خانه را محاصره می کند و پس از مدتی
تیراندازی متقابل بهمن کشته می شود.
پس از کشته شدن کتایون، نوههای پرفسور عدل را مستقیم به خانه پرفسور عدل
دوست صمیمی شاه بردند و تحویل دادند. علی را به كجا بردند؟ هیچكس نگفت، اما
او را نكشتند، مدتها بعد معلوم شد که او را برای مدت کوتاهی زندانی کردند
و سپس بازش گرداندند به همان املاکی که از رضاشاه در مازندران باقی مانده
بود و پدرش هنگام بازگشت از آنجا هواپیمایش سقوط کرده بود. حبس خانگی اش
کردند. شنیدم پس از انقلاب 57 ابتدا خیلی احترامش کردند، اما پس از مدتی
علیه اسلامی که حاکم شده بود نیز سر به طغیان برداشت و سرانجام نیز از
ایران گریخت و میگویند در امریکا ساکن است.
از تیمسار حجت كاشانی به پاس تبریک به شاه برای کشته شدن پسرش، تقدیر
شاهانه شد. بعد از انقلاب او هم اعدام شد.
بعدها، گفتند بهمن حجت کاشانی پسر سپهبد حجت کاشانی رئیس فدارسیون ورزش
ایران نبود، بلکه پسر برادر وی بود. برادری که او نیز سرلشگر ارتش بود و با
تبریک کشته شدن پسرش به شاه یک درجه نظامی پاداش گرفت و شد سپهبد. برای من
و شما چه فرق میکند که پسر کدامیک از این دو برادر بود؟ که حالا برویم
دنبال نخود سیاه "باباش کی بود؟". بحث بر سر همان مقدمه ایست که نوشتم.
نفوذ اندیشههای اسلامی سیاسی در سالهای پیش از انقلاب که تا دربار شاه و
یا حداقل تا حاشیه در بار شاه و خانواده ژنرالهای شاه هم نفوذ کرده بود و
آقایان از آن بیخبر بودند. و اکنون هم "سقوط اسلام حاکم" تا حاشیه خانواده
روحانیون و تا قلب بیوت روحانیون و خانه فرماندهان سپاه نفوذ کرده و این
آقایان هم به روی خود نمیآورند.
سپهبد حجت کاشانی قدی بلند، بدنی استخوانی اما ورزیده داشت، و هنگام
سخنرانی عادت داشت چوب تعلیمی كوتاه و مشكی رنگی كه همیشه در دست داشت را
آهسته آهسته به ران پای راستش بزند. من او را سال 1349 در اردوگاه لشگرک
دیدم. آن زمان سرلشگر بود و هنوز به درجه سپهبدی نرسیده بود. سال دوم
دانشکده بودم و دوره آموزش حین تحصیل دانشگاهی را میگذراندم. یک روز برای
سخنرانی به اردوگاه آمد. هنگام ظهر رسید. همه دانشجویان دوره نظامی حین
تحصیل سرگرم غذا خوردن در اطراف میزهای آهنی به هم چسبیده بودند. طول میز
شاید به 30 متر میرسید. او نه با لباس پلوخوری نظامی، بلکه در لباس زرد
سربازی و پادگانی همراه تعدادی سرهنگ و سرگرد که آشکارا از او وحشت داشتند
وارد اردوگاه شد و ناگهان پرید روی میز ناهار خوری و دستور توقف غذا خوردن
را داد تا همه به سخنرانی اش گوش کنند.
هر کسی چند روزی نوبت اوست....
-----------------------------------------------------
عکس: آن که به سبک کاسترو لباس پوشیده بهمن حجت کاشانی در همان سالی است که
کشته شد و عکس هم باحتمال زیاد در همان کمون سبز توحیدی گرفته شده است. نفر
کناری، عکس علی پهلوی است، در سالمندی.
|