راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بیگانه ای در کنار کوچک خان- 4

بیگانه ای که نا خواسته

از بندر انزلی وارد ایران می شود

این بخش کمی کوتاه تر از بخش هائی است که در سه شماره گذشته منتشر کرده ایم به این دلیل که فصل بعدی خاطرات کولارژ به سفر عجیب او به ایران و قرار گرفتنش در کنار انقلابیون گیلان و رهبران حزب کمونیست ایران است. بنابراین، بخش پنجم خاطرات او با سفر وی به ایران و رسیدنش به بندر انزلی آغاز می شود. فصلی که یکی از خواندنی ترین گزارش ها از انقلاب جنگل و جمهوری گیلان است و او بدون گرایش به این و یا آن فرد و یا گروه که جمهوری گیلان را تشکیل داده بودند، بعنوان یک ناظر خارجی آنچه را دیده نوشته است.

 

  
 

«دولت تهران، به واسطه وحشتی که از بلشویک ها داشت، به انگلیسی ها اجازه داد استان های شمالی- مازندران، گیلان و قسمتی از آذربایجان- را اشغال کنند. گردان های انگلیسی خط زنجیری از رشت تا مشهد تشکیل دادند و بدین ترتیب باز هم بخش های دیگری از ایران به دست انگلیسی ها افتاد. در سال 1919 لندن و تهران قراردادی منعقد کردند مبنی بر این که انگلستان حق حاکمیت ایران را به رسمیت بشناسد و خود را مقید سازد تا در ایران اصلاحات حقوق، نظامی و اقتصادی انجام دهد. این البته بدین معنی بود که ایران کاملا تحت نفوذ انگلستان در می آمد.

ایرانیان و روس ها ناگهان از این موضوع وحشت کردند. بلشویک ها در بهار 1920 با اسلحه ساخت باکو وارد ایران شدند. از راه دریا بندر انزلی را اشغال کردند و از خشکی نیز حمله ور شدند، به این بهانه که می خواهند باقیمانده گارد سفید ارتش دنیکین را که هنوز در خاک ایران به سر می بردند از بین ببرند. نمی دانم در واقع نقشه آنها چه بود. گروه دنیکین خیلی وقت بود که پراکنده شده بودند و در شمال ایران فقط انگلیسی ها مستقر بودند. زد و خوردهای پراکنده ای با دسته های سربازان انگلیسی و قزاق های ایرانی که بعضی از اعضای سابق گروه دنیکین در آن گرد آمده بودند درگرفت.

کوچک خان، رهبر نهضت گیلان، به بلشویک ها عنایتی داشت. بلشویک ها ابتدا به طرف قزوین راهی شدند، ولی خیلی سریع برگشتند و حزب کمونیست ایران IKP را با مرکزیت رشت سازماندهی کردند که در طول زندگی خود همیشه افرادی بنیان گرا و مصلح محسوب می شدند. در سیاست معمولا رسم بر این بود که خبرگان تصمیم می گرفتند و انقلاب صورت می پذیرفت. این هم یکی از دلایلی بود که اکثریت ایرانیان به حزب کمونیست ایران تمایل پیدا کردند.

حزب کمونیست ایران در رشت بسیار سریع رشد کرد، ولی خیلی زود هم متوقف شد. کاملا احساس می شد که این حزب شانسی برای به دست آوردن آرای بیشتری را در بخش های دیگر ایران ندارد، به ویژه آن که روس ها طبق پیمان خویش با دولت ایران دیگر نمی توانستند به آنها کمک کنند.

یکی از افراد با نفوذ حزب کمونیست ایران حیدرخان بود؛ فردی با هوش، تحصیل کرده اروپا که چند زبان می دانست. اغلب به مسکو می رفت و رابط شوروی ها و حزب کمونیست ایران بود. حیدرخان که به منظور برپا داشتن انقلاب بلشویکی در ایران کار می کرد، از شوراهای آذربایجان درخواست کمک و پیشنهاد کرد تا با کوچک خان، که در آن زمان رهبری نهضت جنگل را در اطراف رشت هدایت می کرد و از سال 1920 کمک هایی به بلشویک ها می رساند، تماس گرفته شود.

در ارتش سرخ بخشی از سربازان برای ماموریت های ویژه تربیت می شدند، مثل گردان «کماندوهای سریع» که تحت فرماندهی بودین بود. در باکو لشکر متشکل از 800 تا 1000 نفر به نام «استربریگادا» (بریگاد دولتی منطقه ای) وجود داشت. در این لشکر انواع مختلف مهمات برای پیاده، توپخانه، مهندسی و غیره وجود داشت. اوستربریگادا در اصل برای کمک به حیدرخان در اجرای برنامه هایش به وجود آمده بود. کنسول ایران در باکو، که از گوشه و کنار از وجود این لشکر و وظیفه سری آن با خبر شده بود، اعتراض و تقاضای منحل ساختن بریگاد را کرد. کارایف نارکوموینمور آذربایجان (فرمانده قوا) دستور رسمی انحلال این بریگاد را صادر کرد. وی روز بعد مرا فراخواند و به طور شفاهی گفت تا اسلحه و مهمات و دیگر وسایل نظامی را به آرسنال (قورخانه) ببرم و تعمیرات مورد نیاز را روی شان انجام دهم و هر چه زودتر آنها را کامل و مهمات دیگر بیشتری فراهم کنم. سربازان این لشکر به گروه های کوچک در کارخانه ها و انبارهای نظامی و بنادر تقسیم شدند.

در این زمان اغلب حیدرخان با فومف، عضو کمیته اجرایی مرکزی حزب بلشویک در هیئت اجرائی مسکو سی- ای- ک نزد من می آمدند. از حرف های بین آنها فهمیدم که بریگاد فقط به طور ظاهری منحل شده و تصمیم شان برای رفتن به ایران پابرجا است. این ماجرا را چندان مخفی نمی کردند. در پاره ای از موارد بسیار تعجب انگیز بود که چرا بلشویک ها این گونه باز و بسیار ساده نقشه های شان را در مقابل افراد ناشناخته برملا می کنند. نمی دانم در این کار اعتماد به نفس دخالت داشت یا ایمان به این که هیچ کس قادر نیست زیانی به آنها برساند؛ شاید هم ناشی از بی تجربگی و یا انجام هر چه دقیق تر دیپلماسی باز همگانی بود. فکر می کنم نظر دوم به واقعیت نزدیک تر بود. شاید به تعقیب و به گیر و ببندهای افراد دیگر به بهانه لو رفتن اسرار روی حماقت نیاز داشتند.

فومف هم چون یک صاحب منصب با من رفتار می کرد. رفتار حیدر خان دوستانه به نظر می آمد و مرا به ایران دعوت می کرد. قول حقوق بالا و انواع مزایا به من می داد. دعوت او را رد کردم. دیگر هیچ گونه علاقه ای به ماجراجویی نداشتم، فقط هوای وطن و برگشت به وطن (در صورتی که کوچکترین امکانی فراهم می شد) را در سر داشتم. تصمیم گرفتم تقاضای استعفا بدهم و برای همیشه از قفقاز و جماهیر سوسیالیستی شوروی خداحافظی کنم.

سه روز پس از آن صبح زود مرا به کمیساریای ملی نظامی دعوت کردند و باز هم شفاهی دستور دادند تا چند مکانیک ماهر از کارخانه انتخاب کنم، همراه استربریگادا با کشتی موسوم به «گرچاکف» به ایران بروم و در آنجا وسایلی را که در راه آسیب می بینند تعمیر کنم، بعضی از دستگاه ها را مونتاژ کنم و بر توپ ها نظارت دقیقی داشته باشم و در پایان برآوردی از تسلیحات ایرانیان به عمل بیاورم و حداکثر تا یک هفته دیگر بازگردم. همه چیز خیلی سریع صورت گرفت. روز دوازدهم ژوئن در کشتی نشسته بودم.

گرچاکف یک کشتی قدیمی تجاری بود که استخوان بندی محکمی داشت و برای حمل و نقل نظامی تغییر وضعیت یافته بود. فرمانده بریگاد، ژنرال کاراگارتلی گرجی بود. سرهنگ سابق تزاری بود که در این سفر همسر و دو دخترش نیز همراهی اش می کردند. در کشتی آشنای دیرینه ام سرهنگ توپخانه شوتیخین را نیز دیدم. سرهنگ عزیز بیک هم با چندین افسر دیگر بین مسافران بودند. در کنار آنها من با بیست مکانیک و آهنگر و مردان استربریگاردا حضور داشتیم.

حیدرخان و فومف نیز ما را همراهی می کردند. آنها در واقع رهبران سیاسی این هیئت بودند. همان طور که گفتم همه چیز خیلی سریع رخ داد. همین اندازه فرصت داشتم تا افراد، ماشین ها و ابزار را انتخاب کنم. تاسف می خوردم از این که یک کارگاه صحرائی کامل آماده همراه ندارم.

وقت خداحافظی با دوستان را پیدا نکردم، از همه مهمتر تصوری از این که به کجا می روم در ذهن نداشتم، ولی مطمئن بودم که پس از یک هفته یا نهایتا چهارده روز دیگر برخواهم گشت. نیمه شب روز سیزدهم ماه ژوئن به سوی ایران به دریا زدیم. دفتری دیگر از زندگی سردرگم و آشفته من گشوده شد.»

(عکس: بندر انزلی در سال 1252- عکس از آرشیو عباس پورملک آرا)

لینکهای شماره های گذشته:

1 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/737/tarikh.html

2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/738/bigane.html

3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/739/biganeh.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh


 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 740 -  8 خرداد 1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت