صبر تلخ - 9 اشتباه در سیاست ما غلبه اتحاد بر انتقاد بود! اینها کاری کردند که چهره سیاه رژیم شاه را سفید کردند! این را با تمام وجودم بیان کردم! رژیم شاه یک چنین بلایی سر ما نیاورد. اینها چه ها کردند در بازجویی هاشان...! زمان شاه حتی کسانی آمدند پشت دوربین تلویزیون و مصاحبه کردند، مثل همین آقایان مهدی عراقی و انواری و عسگراولادی و... در برنامه «سپاس شاهنشاه» آمدند. آنها را نبردند شکنجه بدهند. شاه این کار را نکرد! اما اینجا داستان این چنین نبود، مقاوم و غیر مقاوم را همراه با داروهای روانگردان، آنقدر می زدند تا آن چیزی که خواست اینها بود پذیرفته بشود! و جریان مصاحبه ها به این ترتیب شکل گرفت. |
در جریان شکنجه، اینها مسئله مصاحبه را مطرح می کردند و بالاخره به جایی رسید که گفتم: بله، شما از من می خواهید بگویم اشتباه کردم؟ خیلی خوب، حاضرم، ولی شما می دانید که من هنوز معتقدم کار درستی کردم، راه درستی رفتم، کار خلافی هم نکرده ام. حتی در جمهوری اسلامی، مشی حزب توده ایران آنچنان بود که برای جمهوری اسلامی قابل قبول بود، ما هیچ وقت بر علیه شما تفنگ به دست نگرفتیم. ما در واقع حتی در چارچوب آن شعاری که تحت عنوان «اتحاد – انتقاد» مطرح کردیم، به اعتقاد من در زمینه «انتقاد»ش کوتاه آمدیم و امروز من فکر می کنم باید بیشتر از این انتقاد می کردیم. مشی، مشی درستی بود، چارچوب موضعگیری حزب توده ایران کاملا درست بود، اما درست اجرا نشد! باید دقیق تر از این اجرا می شد. اگر ما موضع مردمی و ضد امپریالیستی امام را مطرح می کردیم، باید عملکرد ما آنچنان بود که دقیقا با این جنبه مردمی و ضد امپریالیستی اش تطبیق می کرد. یعنی اگر گوشه ای از آن غیر مردمی بود، باید انتقاد می کردیم! و به نظر من در این زمینه ما درست عمل نکردیم. - همان موقع این را گفتید؟ - به جمهوری اسلامی؟ - به بازجویتان - بله، من دقیقا این مطلب را گفتم. گفتم ما دقیقا کمتر از آن موضعی که اعلام کرده بودیم، عمل کردیم. یک مقدار ملاحظه کاری کردیم. ما می دانستیم که شکنجه هایی در زندان هست، اما در این حد نمی دانستیم! یعنی کسانی که از «سازمان مجاهدین خلق»، در شو تلویزیونی می آمدند و اعترافاتی می کردند، وجود شکنجه را در ذهن بیننده تقویت می کرد. مثل آن دختر کم سن و سالی که به رابطه نا مشروع با مسئولش اعتراف می کند! که من حتی رفتم پیش لاجوردی و به او گفتم: حتی اگر واقعا اعترافات این دختر، حقیقت داشته باشد، شما باید ارزیابی می کردید که چه سودی برای دستگاه قضایی جمهوری اسلامی دارد که این فرد بیاید و چنین حرفی را در ملا عام بزند؟! هیچ ارزش سیاسی ندارد! چرا که اولین چیزی که به ذهن هر انسان با وجدان می رسد این است که می گوید «چه بلایی سر این دختر آورده اند که محرمانه ترین، خصوصی ترین و شخصی ترین مسئله اش را برای همگان بازگو می کند؟!» جز این که به ضرب شکنجه به او تحمیل کرده اید که چنین حرفی بزند، چیز دیگری به ذهن نمی رسد. لاجوردی به من گفت: آقای عمویی، ما این را برای شما که پخش نکردیم، ما مخاطبین خاص خودمان را داریم! وای بر این مملکت که این مخاطبین و این رهبرانی که این چنین عمل می کنند، دارد! خوب، همان موقع هم، من و امثال من در حزب توده ایران می دانستیم که این دختر را مجبور کرده اند! ولی نیامدیم این را روی سیاست و خط مشی «اتحاد و انتقاد» حزب تعمیم بدهیم. به این اکتفا نکنیم که من هیجان زده بشوم و به اوین بروم و به آقای لاجوردی بگویم «این چه کاری است که می کنید؟!» ما رسما بایستی این مسئله را محکوم می کردیم. به استناد قانون اساسی – آن اصل خاص قانون اساسی که شکنجه را منع می کند و شکنجه گر را مجرم تلقی می کند و بایستی محاکمه بشود – این را صریحا بایستی بیان می کردیم. روزنامه نداشتیم، مجله نداشتیم، در همان «پرسش و پاسخی» که مطرح و چاپ می شد، حتی به صورت نامه، و صریحا در آن محکوم می کردیم! اصل قانون اساسی این را حکم می کند؛ و ما احساس می کنیم افرادی که دستگیر می شوند، در معرض شکنجه قرار می گیرند که چنین اعترافاتی می کنند! خوب، خطر داشت، ولی به نظر من حزب باید به استقبال این خطر می رفت. ما آنجایی که کار درست است، یعنی وجه ضد امپریالیستی خودش را نشان می دهد، یا مسئله اصلاحات ارضی مطرح می شود و تایید می کنیم، در جهت اتحاد با نیروهای انقلابی و دستاوردهای انقلاب است؛ و آنجا که نقصی هست، در آن موارد هم باید انتقاد کنیم! و این یکی از ضعف های جدی مشی ما بوده است! همان جا که بازجو به من گفت مصاحبه بکن! به او گفتم «اینها را بگویم؟» جواب داد: نه، اینها را اصلا نمی خواهم، بگو رسیدم به آنجا که ما اشتباه کردیم. گفتم: بگویم که ما در مورد همین چیزها اشتباه کردیم! گفت: نه، بگو که ما در جمهوری اسلامی نفوذی بودیم، ما ریاکارانه به جمهوری اسلامی رای دادیم، ما قصد چنین و چنان داشتیم. گفتم: خودتان می دانید که این طور نبوده است، من حاضر نیستم در مصاحبه ام بگویم که ما می خواستیم کودتا بکنیم، به من تحمیل کردید و من آن را اعتراف کردم! ولی حاضر نیستم بیایم آنجا این چیزها را بگویم. گفت: خیلی خوب، نمی خواهد در مورد کودتا صحبتی بکنی، بگو ما اشتباه کردیم. و بالاخره ما گردن گذاشتیم به این مطلب. خیلی درد آور است! واقعا خیلی درد آور است این که من در انتقاد نسبت به خودم و سایر رفقا که این مصاحبه ها را پذیرفتند، آیا حق دارم بگویم که «باید نمی پذیرفتیم؟» به نظر من تا آنجایی که توانش را داشتیم نپذیرفتیم. - کسی بود که نپذیرد آقای عمویی؟ - نمی دانم، یعنی شما ببینید، دستچین کردند! یعنی مقاوم ترین رفقای ما را آوردند و از آنها مصاحبه گرفتند! به گمان من اینها با آن شیوه ای که در پیش گرفته بودند – نه برای تبرئه خودم و توجیه آن مصاحبه هایی که انجام گرفت بیان کنم – شیوه کار اینها و عملکرد اینها آنچنان بود که هر کسی را به این مرحله می رساندند! به ویژه وقتی می خواستند کسی را که نامی دارد و مردم شناختی از او دارند، داوری معینی از او دارند، بشکنند! وقتی که من از زندان بیرون آمدم و پاره ای از رفقا آن ایام را یادآوری کردند، حتی اشاره کردند به این که «وقتی کیا به تلویزیون امد، یک ضربه ای خوردیم! ولی وقتی عمویی آمد، احساس کردیم همه چیز تمام شد!» باور کنید وقتی من این را شنیدم، احساس کردم که چه بار سنگینی روی دوش من بوده است و من نتوانسته ام این بار را تحمل کنم! من هیچ وقت در جریان فعالیت حزبی، خودم را تواناتر از کیانوری ندانستم و نمی دانم ولی داوری رفقایمان یک چنین چیزی بود! شاید به استناد آن زندان هایی که در زمان شاه تحمل کردیم و آنچه که در آن ایام 25 سال بر ما گذشت، داوری می کردند! ولی این مرحله، چیز دیگری بود. من به واقع در آن مصاحبه ام با نشریه «شهروند» گفتم که «اینها کاری کردند که چهره سیاه رژیم شاه را سفید کردند!» این را با تمام وجودم بیان کردم! رژیم شاه نتوانست یک چنین بلایی سر ما بیاورد. به دستور رهبری حزب، ما زمان شاه تنفرنامه نوشتیم، اما هر وقت حکومت وعده ای به ما داد، ما سرافرازانه توانستیم رد کنیم و برای ما مسئله نبود که زندان ما چقدر به درازا می کشد! اما اینها در همان دو سه ماه اول، همه چیز را کوبیدند! چه ها کردند با این شیوه بازجویی شان...؟!» زمان شاه حتی کسانی آمدند پشت دوربین تلویزیون و مصاحبه کردند، اینها کسانی بودند که وقتی به آنها پیشنهاد شد، پذیرفتند. اینها را نبردند شکنجه بدهند و مستاصل بکنند. مثلا – اگر به درستی به خاطر داشته باشیم – سال 55 یا 56 بود که عده ای را آوردند در تلویزیون، همین آقایان مهدی عراقی و انواری و عسگراولادی و... در برنامه «سپاس شاهنشاه» آمدند. خوب، این پیشنهاد را به خیلی از افراد کردند، مثلا به صفرخان ما هم پیشنهاد کردند، صفر قهرمانی، او گفت «نه» ولی نبردند شکنجه بدهند. شاه این کار را نکرد! آن کسانی را که حاضر شدند، بردند، نیکخواه اگر آمد به او پیشنهاد کردند و پذیرفت و بعدش هم در باغ سبز نشان دادند، «از زندان می آیی بیرون و ما به تو پست می دهیم.» خوب، او ترجیح داد به جای این که زندان بکشد، بیاید بیرون و در همین تلویزیون، شغلی به او بدهند. اما اینجا داستان این چنین نبود، مقاوم و غیر مقاوم را همراه با داروهای روانگردان، آنقدر می زدند تا آن چیزی که خواست اینها بود پذیرفته بشود! و جریان مصاحبه ها به این ترتیب شکل گرفت. - چه احساسی داشتید وقتی مصاحبه کردید؟ - اصلا گفتنی نیست، اصلا! می توانم بیان کنم ولی این بیان، به هیچ وجه نمی تواند آن حالتی را که داشتم، منتقل کند! پشت در سلول من، با میخ یا چیز دیگری خراشی داده شده بود که: شب اگر تاریک است- دل قوی دار، سحر نزدیک است! هر بار که از اعترافی این چنینی بر می گشتم، یعنی اعترافی که به زور از من گرفته بودند و وجودم واقعا کلامم را نفی می کرد، می آمدم خیره می شدم به این شعری که پشت در کنده شده بود: شب اگر تاریک است، دل قوی دار سحر نزدیک است! می خواهم دلم را قوی نگه دارم ولی آیا سحر نزدیک است؟ تا کی می شود دل قوی داشت؟ هیچ مرحله ای بی اعتقاد به این باور نشدم، اما مراحلی رسید که «آری، من نمی توانم دل قوی دارم» در زندگی مبارزاتی ام، هیچ وقت فکر نمی کردم که امکان دارد تحت هر شرایطی، چه اگر اعتراف خلاف اعتقادم را از من بگیرند، لحظه ای فرا برسد که نسبت به باور داشتم تردید کنم! ولی باور کنید مراحلی می رسید که همین طور که به این خط نگاه می کردم «دل قوی دار سحر نزدیک است» با خود می گفتم «واقعا من می توانم دل قوی دارم؟» خیلی دشوار است! تجربه بسیار بسیار دشوار و تلخ و رنج آوری است! - مراحل بعد: - این که انسان با خودش خلوت می کند. این که هنوز تو باور داری، هنوز اعتقاد داری، پس چی، برای چه من رفتم مصاحبه کردم و اینها را گفتم؟ عقل به تو حکم می کند که خوب، نتوانستی، تا آنجا که توانستی مقاومت کردی، احساس دیگری به تو می گوید ضعف خودت را توجیه نکن، «نمی توانستم» یعنی چه؟ باید می ماندی و تحمل می کردی! یک چیزی در وجود آدم می گوید بابا نمی توانستم! بیشتر از این مقدور نبود! معتقدات آدم همواره می گوید باید تحمل می کردی... به یاد رفیقمان می افتم، علی امید، پیر مردی ساده ولی مقاوم بود، یادم می آید سال 37 فرصتی دست داد و ما رفقای سازمان نظامی حزب را با رفقای غیر نظامی مخلوط کردند. او خیلی اظهار علاقه می کرد که با من صحبت بکند. گفت «رفیق استالین گفته که کادرها را باید حفظ کرد، رفیق عمویی! شماها جوان هستید، شما را باید حفظ کرد...» بعد برای من مسئله شکنجه را تعریف می کرد، می گفت: از قدیم از بلشویک ها برایمان مانده که اعتراف کردن، مثل سرنیزه تفنگی است که درست زیر گلوی آدم است، هر وقت بگویی «آری» سرنیزه فرو می رود و هر وقت بگویی «نه» گردنت را از آن دور می کنی. امروز وقتی به گذشته فکر می کنم، می بینم چقدر شکنجه را برای خودمان، برای دوستانمان، برای رفیقانمان، ساده توجیه می کردیم! ما همواره در ادبیاتمان اصل را بر مقاومت گذاشتیم والحق که در تاریخ پر افتخار مبارزین چپ هم مقاومت، اصلی پایدار و ثابت بوده و بسیار بسیار چهره هایی داریم که مقاومت های مثال زدنی کردند! اما افسوس که انسان موجودی است که از گوشت و عصب و خون و استخوان تشکیل شده! شکنجه را بی نهایت نمی شود تحمل کرد و به گمان من، این درس اولی است که سازمان های سیاسی باید به اعضایشان بدهند. اما این به معنی آن نیست که نباید تا آنجایی که می توانی مقاومت بکنی! فردی می گفت «چرا کتک زیادی بخورم، وقتی که در نهایتش اینها اعتراف را از من می گیرند، چرا از همان اول نگویم؟» نه، به نظر من اینجا یک عقل سلیم لازم است که انسان خود فریبی نکند و با خودش صادق باشد. واقعا تا آنجایی که توان مقاومت دارد، باید مقاومت بکند. این مفت کتک خوردن نیست، این هزینه سنگینی است که برای یک هدف والاتر باید بپردازد. ولی جایی هست که تو نیستی که تصمیم می گیری، شرایط در مقابل یک امر اجتناب ناپذیر قرارت می دهد، به تو تحمیل می شود. به نظر من این چنین هست. و به این ترتیب، نه فقط به تو تحمیل می شود که مصاحبه ای بکنی، حرف هایی خلاف واقع بگویی و این مصاحبه تکرار بشود – به علت این که هنوز آن چیزی که طرف خواسته است، با آن عباراتی که او خواسته، نگفته ای! – به اشکال گوناگون شانه خالی می کنی، رفته ای بپذیری که «راه را اشتباه رفته ای» ولی سعی می کنی مثلا کلمه «خیانت» را به کار نبری ولی کلمه «خلاف» به کار ببری. روزی که ضبط کرده آن را برایت می گذارند، می گویند «نه جمله این بود، تو آن را عوض کرده ای.» از نو دو باره مصاحبه می گیرند. مقاومت بکنی، اول می روی به اتاق شکنجه، بعد می آیی که کلمه «خیانت» را به کار ببری، نه «خلاف» را! بعد از جلسات مصاحبه، هیچ شبی من خواب راحت نداشتم. درست مثل این که دو «عمویی» در مقابل هم قرار گرفته اند، یکی دیگری را محاکمه می کند! یکی در یک حالت شرمندگی، در مقابل آن «عمویی دیگر» قرار گرفته است و نمی تواند توجیه کند. این شب ها شب های بسیار... من در باره شکنجه ها گفتم، در باره آثار آن شکنجه ها گفتم، ولی این رودررو شدن «خود» با «خود غیر خودت»، یکی از سخت ترین لحظاتی است که انسان در تنهایی خودش تحمل می کند! - آقای عمویی! شش افسر بودید در زندان، از آنچه بر شما گذشت، فعلا شما تنها بازمانده هستید! از دوستانتان می پرسم، بگویید که چه شدند؟ کجا هستند؟ - کی منش؟ - به گمان من، کی منش در همان ماه های اول شکنجه، در «کمیته مشترک» جان باخت. - در مصاحبه ها شرکت کرد؟ - خیر، پیش از آن، در زیر شکنجه کشته شد! - حجری؟ - حجری اگر نگویم که مقاوم ترین فرد در جریان حزب در سال 1361 بود، به جرئت می توانم بگویم جزو مقام ترین افراد در جریان شکنجه ها بود! خیلی سربلند زندگی کرد! مدافعانش، دوره بازجویی اش، دادگاهش. البته همه این مراحلی که در مورد خودم گفتم، حجری هم طی کرد؛ ولی در سال 1367 جزو کسانی بود که جان باخت. آخرین سخن و تنها وصیتش این بود: «اهمیت اصل رهبری جمعی را به همه رفقا گوشزد کنید؛ ما از بابت نقض این اصل لطمه های زیادی خوردیم!» - پسر خاله عزیزتان، آقای رضا شلتوکی؟ - شلتوکی هم به جرئت می توانم بگویم جزو کسانی بود که خیلی شکنجه دید، خیلی اذیتش کردند! اینها حساسیت عجیی روی شعبه خبر داشتند! فکر می کردند شعبه خبر همان شعبه اطلاعات است و بنابراین او بسیاری از مسائل اطلاعاتی را می داند! و خیلی به او فشار آوردند که مطالب پنهانی را بگوید. حال آنکه شعبه خبر ما واقعا چیز زیادی نداشت! اصلا اطلاعات مخفی در کار نبود. اما آنها گمان می کردند که او پنهان می کند. در واقع شلتوکی را فلج کردند! یک بار که در سال 1364 یک شب پهلوی من بود، اصلا نمی توانست خودش را نگهداری بکند! یک مرد هشتاد و چند کیلویی، آن موقع شده بود 35 کیلو! من و پسر خاله ام که از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و تمام مدت در دبستان و دبیرستان و ارتش و سازمان نظامی و زندان های 25 ساله و چهار سال بعد از انقلاب با هم بودیم، یعنی اینقدر نزدیک بودیم، وقتی رودررو شدیم، شلتوکی را نشناختم! با کمال تاسف گفته شد که با سرطان امعاء مرد! ولی دکتر دانش به من می گفت «او را کشتند! چون خون او و معاینات و آزمایشاتی که از او به عمل آمده – و اوراقش هم پهلوی من بود و از من به سرقت بردند و من آنها را به عنوان مدرک نگه داشته بودم که روزی به خاطرش اقامه دعوی بکنم – نشان می داد که می شد خیلی زود او را مداوا کرد و نکردند!» همین طور در انفرادی او را نگه داشتند و هیچ دارویی هم به او ندادند تا این که در سال 1364 جان باخت! - ذوالقدر؟ - ذوالقدر، مثل حجری، واقعا یک انسان فرهیخته بود! هیچ وقت منم نداشت و حال آن که واقعا یک «من» به تمام معنی، یک شخصیت کامل بود! مراحل سختی را گذراند! اما از آن رفقای گمنام ما بود. شناخته نشد. توسط خیلی ها شناخته نشد. فقط کسانی که از نزدیک با او تماس داشتند، می دانستند چه شخصیت والایی دارد! او هم زیر حکم اعدام بود و در فاجعه ملی سال 67 به دار آویخته شد. - باقرزاده؟ - باقرزاده در بین ما شش نفر، کوچکترین ما بود. سال 33 دستگیر شد، ستوان دوی شهربانی بود. آن زمان همه در اعترافاتمان می گفتیم که «در سازمان افسران آزادی خواه بودیم، می خواستیم مملکت آزاد باشد!» ولی شما اگر پرونده باقرزاده را نگاه کنید، باقرزاده صریحا می گوید «من عضو سازمان افسری حزب توده ایران بودم؛ برای سرنگونی رژیم شاه خائن!» یعنی یک چنین احساسات تند و صادقانه داشت! پا به پای ما 25 سال زندان زمان شاه را تحمل کرد. در شعبه تبلیغات، بسیار فعال بود، خیلی انسان سالم و صادق و احساساتی بود. در زندان جمهوری اسلامی، وقتی که مسئله اعترافات کودتا مطرح شد، (حدس من این است، دقیقا نمی دانم، چون فرصت نشد که این را از او بپرسم) و اعتراف کودتا را از او می گیرند، اینقدر منقلب می شود که وقتی به سلول می برندش، اقدام به خودکشی می کند! اینقدر سرش را محکم به دیوار بتونی می کوبد که سرش می شکند! می برندش مداوا می کنند و خوب می شود. باقرزاده هم حکم اعدام گرفت و او هم در فاجعه ملی در سال 67 به دار کشیده شد.
- آقای عمویی، لطف کنید کسانی را که نام می برم، سریع بگویید چه بر سرشان آمد! مثلا بگویید اعدام. چون می خواهم پشت سرهم باشد، بدون فشار روانی... . - محسن علوی - زیر شکنجه کشته شد! - گاگیک آوانسیان - قبل از این که اعدامش کنند، کشته شد! - حسن قزلچی - حسن قزلچی با این که پیر مرد بود، اینقدر به او فشار آوردند که قبل از اینکه به دادگاه برسد، جان باخت! - حسین پور - حسین پور زیر شکنجه کشته شد! - حیدر مهرگان - حیدر مهرگان. آن چهره والای ما! می خواستند اعترافاتی را به او تحمیل بکنند، اما گویا زیرشکنجه جان باخت! - رفعت محمدزاده (مسعود اخگر) - مسعود اخگر در سال 1367 به دار کشیده شد و جان باخت! - امیر نیک آیین - از رفقای بسیار ارزنده ما! از رفقایی که از مهاجرت آمده بودند و خیلی ها از طریق «رادیو پیک ایران» با صدایش آشنا بودند. در فاجعه سال 1367 به دار کشیده شد! - منوچهر بهزادی - منوچهر بهزادی هم جزو رفقای هیئت دبیران ما بود که او هم در کمال تاسف در تابستان سال 67 کشته شد! - هدایت الله حاتمی - هدیت الله حاتمی، یک مرد فرهیخته، یکی از افسران ناب دوره گذشته در وقایع آذربایجان بود! سال های سال در مهاجرت بود، بعد از انقلاب، به محض این که شرایط و امکان بازگشت برایش به وجود آمد، بلافاصله برای انجام وظایف انقلابی اش به ایران بازگشت. با کمال تاسف در جریان دادگاه محکوم به اعدام و در تابستان 1367 اعدام شد! - رصدی - رصدی، عینا مثل حاتمی! سیر زندگی رصدی دقیقا مثل هدایت الله حاتمی است، همه این مراحلی که برای او بر شمردم طی کرد و در سال 1367 اعدام شد! - آگاهی - آگاهی، تاریخدان بزرگ این مملکت، که هیچ کس او را نشناخت! یک چنین کسی که در فلسفه تاریخ، مشابه او را در ایران نداریم! زنده یاد آگاهی به هنگام بازداشت، گلوله خورد و کشته شد. واقعا جمهوری اسلامی، ثروت هایی را از ملت ایران گرفت! کسانی مثل جوانشیر، آگاهی، دانش... اینها دُر و گوهر بودند در این مملکت ولی در عوض، اعدام شدند! - پورهرمزان - پورهرمزان، آن مترجم بزرگ! کسانی که آثار به جا مانده از او را بخوانند، آن وقت می فهمند که چه کتاب هایی، چه آثاری را او به زبان فارسی برگردانده است! او در جریان قیام خراسان بود، بعد در وقایع آذربایجان بود، به مهاجرت رفت، سال 1358 به ایران بازگشت، مسئول شعبه انتشارات ما بود، فعالانه کار می کرد. ولی با تاسف او هم در سال 1367 اعدام شد! - بهرام دانش - بهرام دانش از افسرانی بود که دوست نزدیک روزبه، همدوره روزبه بود. با هم در ارتش بزرگ شدند و بعد در پادگان مشهد ماموریت پیدا کرد، همکار سرگرد اسکندانی شد. اسکندانی مسئول قیام خراسان بود، بهرام دانش معاون او بود. همه این مراحل را طی کرد. در وقایع آذربایجان بود، رفت به اتحاد شوروی، از آنجا ماموریت پیدا کرد به چین، در چین گوینده رادیو پکن بود، مراجعت کرد، گوینده «رادیو پیک ایران» بود. سالیان دراز همه این مراحل را برای خدمت به زحمتکشان این مملکت طی کرد! انقلاب شد، با امید به ایران آمد که وظایفش را در قبال انقلاب تکمیل کند. سال 1367 او هم با کمال تاسف در فاجعه ملی اعدام شد! - فاطمه مدرسی - فاطمه مدرسی یکی از زنان مقاوم و عزیز ما! طفل کوچکی هم داشت، تنها زنی از ما بود که اعدام شد! او را همراه با رفقای ما در تابستان 1367 اعدام نکردند، ولی درست در بهار سال 1368- چه کینه ای نسبت به این زن داشتند! – خبر آمد که او را هم اعدام کردند! و چه بسیارند جوانانی که کمتر از این نامداران نیستند؛ زنده یادانی چون فریبرز صالحی، حسین قلمبر، اصغر محبوب...
سپاس بر آنان که بر من رحمت آوردند سپاس بر شعر که دستگیرم شد و به باران که تسکینم داد... سوگوار درد انسان و سوگوار درد خویش از شکاف چشمانی بی باور به این گستره ملون می نگرم به جهش فواره بر آینه، بر برکه به رقص لاژورد در پرده ابر به بازی لاقید پرنده گمنام در عاطفه خویش نقب می زنم و با پویه پندار در پرسه ام و گویی زمان و من مانند ستارگان ناهمگرا از هم دور می شویم ای مسافر، قصه بس کن کران بیابان شیری رنگ شد بانک شیپور سپیده دم را نمی شنوی؟ کوله بارت را بردار و به راه خویش برو!" لینکهای شماره های پیشین: 1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html 2- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html 3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/774/sabr3.htm 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/775/sabr-4.html 5 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/776/sabr5.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/777/sabr.htm 7 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/merts/778/sabr4.html 8 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/merts/779/sabr.html تلگرام راه توده:
|
راه توده شماره 780 - 27 اسفند ماه 1399