راه توده                                                                                                                                                        بازگشت

 

 

تجربه 28 مرداد           ف. م. جوانشیر

 

فصل سوم

 

نهم اسفند

عبرت های بيت رهبری

از ناکامي های شاه

 

8. توطئه نهم اسفند

      جريان واقعه از اين قرار بود که شاه در مقابل مصدق از دخالت هاي علني و توطئه گري دربار در امور دولت، ظاهرا" گامي عقب نشست و قول داد که براي مدتي به خارج از کشور سفر کند تا در اين مدت دولت با فراغ بال بتواند به اداره امور بپردازد. مقدمات سفر نيز فراهم شد. اما در واقع شاه قصد رفتن نداشت. او با اين روش خود مصدق را خام مي کرد تا به دام اندازد. شاه در پيوند با ساير محافل کودتاچي وسايلي فراهم کرد که در روز سفر شاهانه مشتي اوباش به بهانه مخالفت با اين سفر بر سر مصدق بريزند و او را از ميان ببرند. اين توطئه با دقت تمام انجام شد و فقط يک مو از موفقيت فاصله داشت.

مصدق واقعه را به شرح زير بيان مي کند:

    "به شاه پيغام دادم که خيال دارم رفراندومي بکنم. شاه آقايان علا و حشمت الدوله والاتبار را فرستادند. من هم سه نفر از نمايندگان دولت خود را تعيين کردم که به عنوان شاهد حضور داشته باشند. به شاهد شاه گفتم تصميم دارم رفراندومي بکنم و مردم را از جريانات کشور مستحضر نمايم. به مردم بگويم که والاحضرت اشرف پهلوي وقتي اين جا بودند چه کارهايي در حق من کردند و علياحضرت ملکه مادر چه موانعي سر کارهاي من تراشيدند. همچنين قضاياي بختياري را مي گويم.

    بعدا" اعليحضرت همايوني اظهار تمايل به مسافرت کردند. من حضور شاه شرفياب شدم. قرار شد صبح روز پنج شنبه حرکت کنند. بعد پيغام دادند که روز شنبه حرکت مي کنند. قرار صبح زود بود. بعد به ساعت 10 مبدل شد.

    براي انجام مسافرت ده هزار دلار آماده کردم: 9 هزار دلار حواله بانک هاي خارجي و هزاردلار نقد. اين پول را به آقاي علا دادم. دستور صادر کردم پاسپورت هاي مسافرت را بياورند پيش خودم. من با دست خودم عکس ها را به پاسپورت ها چسباندم و مهر کردم. به دربار فرستادم.

    دستور داده بودم که نيروهاي انتظامي مسير ايشان را تقويت کنند و نگذارند کسي در منزل شاه يا منزل من جمع شود." [1]

    در ظاهر تاکيد خود شاه بر اين بود هيچ کس از جريان با خبر نشود. علا از جانب شاه از نمايندگاني که به عنوان شاهد حضور داشته و از جريان با خبر بودند قول شرف گرفته بود که به کسي نگويند. ولي از پشت سر و در خفا به کساني که نمي بايست خبر داشته باشند خبر داده شد و تعداد زيادي از اوباش و چاقوکشان اجير شدند تا صبح شنبه در محل حاضر باشند.

روزنامه کيهان جريان وقايع را به شرح زير نوشت:

    "مقارن ساعت 11 صبح... خبر مسافرت شاهنشاه و شايعه استعفاي ايشان به روساي اصناف رسيد. بلافاصله خواستند بازار را تعطيل کنند. تا نزديک ظهر کليه دکاکين تعطيل شد. به منزل آيت الله بهبهاني رفتند و از ايشان خواستند به دربار بروند و مانع حرکت شاهنشاه بشوند.

 

    ... عده اي با صداي بلند گريه مي کردند. آيت الله را به روي دست از اطاق خارج کردند... عده اي در بازار فرياد مي زدند بجنبيد مملکت از دست رفت... در نزديکي کاخ مرمر زنان تظاهرات مي کردند و خطاب به سربازان و مردم مي گفتند: "غيرت کجاست! حميت کجاست؟ مملکت از دست رفت."

يکي از متظاهرين که لباس سيويل داشت وقتي مامورين انتظامي جلويش را گرفتند سردوشي هايش را بيرون آورد و گفت:

   هموطن مرا نمي شناسي. من افسرم. وطن از دست رفت. [2]

نقشه کودتاچيان اين بود که مصدق را در دربار به دام اندازند و دستگير کرده يا از ميان ببرند.

    در اين لحظه حساس يکي از افسران توده اي به کمک مصدق شتافت. سرگرد خيرخواه افسر توده اي گارد جاويدان که نمي توانست (از ترس خود مصدق) خود را معرفي کند به طور غيرمستقيم مصدق را نجات داد.

    خيرخواه در خاطراتش پيرامون اين روز مي نويسد:

     "پس از ورود مصدق به کاخ سلطنتي، تعدادي از امرا و افسران بازنشسته از قبيل امير احمدي، شاه بختي، عزيز اميررحيمي، خسرواني و... بتدريج در خيابان پاستور گرد آمدند. حدود 60 نفر از اعضاي حزب آريا نيز به سرپرستي سپهر جمع شدند، ملکه اعتضادي به جمع آن ها پيوست... در نرده اي کاخ بسته شد... خبر رسيد که مي خواهند هنگام خروج به مصدق حمله کنند.

    به دنبال راه حل مي گشتم به آقاي پيرنيا رئيس تشريفات دربار که به مصدق احترامي نشان مي داد مراجعه کردم. خطر را متذکر شدم و پيشنهاد کردم که دکتر مصدق از کاخ اختصاصي به کاخ شمس پهلوي که در شمال آن واقع بود رفته از آنجا به منزلش برود. پيشنهاد قبول شد. پيرنيا و من و اصغراميرصادقي (راننده مخصوص شاه) دکتر مصدق را تا درب اصلي کاخ شمس مشايعت کرديم." [3]

    وقتي مصدق از چنين راهي نجات داده شد اوباش و افسران کودتاچي به منزلش ريختند در آهني منزل را شکستند، تا جايي که مصدق مجبور شد به همراه دکتر حسين فاطمي (زنده ياد همواره در مواقع سخت تکيه گاه مصدق بود) با نردبان به خانه همسايه فرار کند و از آن جا خود را به ستاد ارتش برساند. اما کودتاچيان تا دير وقت شب در خيابان ها حاکم بودند.

"باخترامروز" در اين باره مي نويسد:

    "قواي انتظامي به وسيله سرنيزه و قنداق تفنگ به مردم حمله مي کردند و عکس هاي مصدق را پاره مي نمودند... ظهر سرتاسر ميدان بهارستان را نيروي ارتش سربازان اشغال نمودند. .. افسران بازنشسته با لباس ارتشي آمده و سربازان را تحريک مي کردند... پس از حمله به منزل مصدق و تظاهر عده اي اوباش... دستجات متظاهر که به منزل مصدق حمله کرده بودند به خيابان هاي شهر روي آورده و با چوب و چماق به مغازه هاي سر راه حمله مي کردند. اکثر خيابان هاي يوسف آباد و اسلامبول و لاله زار و شاه آباد بسته و صاحبان آن ها در مقابل مغازه هاي خود ناظر بر اوضاع بودند. هرجا به طرفداري از مصدق تظاهري مي شد مامورين انتظامي و افسران بازنشسته مي گفتند بزنيد! بکشيد.

    نيروهاي انتظامي، "آوارگان"، "افسران بازنشسته"، "باشگاه تاج" تظاهرات مي کردند و از در و ديوار مجلس بالا مي رفتند.

    در خيابان ها صداي افسران شنيده مي شد که راديو را بگيريد... مهم است." [4]

چند سال بعد عميدي نوري از موسسين جبهه ملي که به دشمن پيوسته بود و معاون سياسي سرلشکر زاهدي شد ضمن خاطرات خود نوشت:

    "اگر در نهم اسفند مردم راديو را تصرف مي کردند کار به 28 مرداد نمي رسيد و همان روز موضوع خاتمه مي يافت." [5]

    در اين گفته حقيقتي نهفته است. نيروهاي مسلح تا آن حد خارج از اختيار نخست وزير بودند که حتي نمي خواستند جلو مهاجمين به منزل او را که قصد کشتنش را داشتند بگيرند. مصدق مجبور شد دستور کتبي صادر کند و به عنوان وزير دفاع ملي حکم کند که در مقابل مهاجمين ايستادگي شود. اگر راديو تصرف مي شد و از آنجا صداي شاه، زاهدي و امثال آن ها بر مي آمد به احتمال قريب به يقين حکومت مصدق سرنگون شده بود.

 


 ادامه داردراه توده

 

 

  فرمات PDF :                                                                                                                  بازگشت

 


 روزنامه کيهان، اسفند ماه 1331[1]

 . روزنامه کيهان، 9اسفند ماه 1331[2]

 از خاطرات منتشر نشده سرگرد خيرخواه [3]

 باختر امروز، 10اسفندماه 1331[4]

 روزنامه کيهان، اطلاعات، 27 مرداد ماه 1353، خاطرات عميدي  نوري [5]