حماسه داد- 19
شاهنامه
نه داستانی ملی، که
حماسه ای انسانی است!
ف.م. جوانشیر
فصل هفتم
نژاد در شاهنامه
شاید بزرگترین ستمی که به شاهنامه روا داشته اند، معرفی این اثر بزرگ
باشد به مثابه «حماسه ملی ایران». ما را کاری به آن نیست که مبتکرین این
نامگذاری و معرفی نادرست، به پیامدهای اقدام خود آگاه بوده اند یا نه، این
خود بحث دیگری است. اما از یاد آوری پیامدهای این درک نادرست از مضمون
شاهنامه و تلقین آن به دیگران نمی توان به آسانی گذشت.
آنانی که شاهنامه فردوسی را «حماسه ملی» ایران می دانند خود در قالب تنگ
ناسیونالیسم بورژوایی اسیرند و فردوسی را هم «معاصر» خود کرده، در این قالب
تنگ می فشارند و این فکر را در شنونده تلقین می کنند که گویا فردوسی ملی
گرای متعصبی بوده، هوادار برتری ایرانی بر غیر ایرانی و احراز این برتری از
طریق جنگ و زور.
زمانی که این درک نادرست از شاهنامه به دست مبلغین و ایده ئولوگ های نظام
پوسیده پهلوی می افتد، ناسیونالیسم تنگ نظرانه بورژوایی به شونیسم نوکرمآب
دربار پهلوی بدل می شود؛ با فاشیسم «ژاندارم منطقه» انطباق می یابد و
شاهنامه در خدمت «پان ایرانیسم» درمانده و مفلوک قرار می گیرد که وظیفه اش
ایجاد نفاق میان جنبش های ضد امپریالیستی منطقه و به جان هم انداختن ترک و
فارس و عرب است تا انحصارات امپریالیستی منابع ثروت منطقه را مطمئن تر غارت
کنند و کار سلطه گران امریکایی و انگلیسی در سرکوب این جنبش ها و حفظ
نفوذشان در منطقه آسان تر باشد.
بر اثر تلاش محافل امپریالیستی و فاشیست مآب، موج نژاد پرستی و به خدمت
گرفتن شاهنامه در این جهت به جایی رسیده که حتی روشنفکری چون جلال الدین
همایی ادعا می کند:
«عظمت نژاد اصیل ایرانی و اساس و پایه زبان و ادب فارسی و مفاخر ملی ما بر
شاهنامه فردوسی استوار است به این سبب بی اعتنائی به شاهنامه... در معنی
این است که تیشه به ریشه زبان فارسی و مبنای ملیت و قومیت ایرانی زده و
مفاخر دیرینه عالی ترین نژاد بشری را در هم پاشیده و نابود کرده است.»
«در داستان «رستم و سهراب» دو پهلوان آزاده ایرانی نژاد اصیل که هر
دو مظهر کامل و نمونه برجسته غیرت و وطن خواهی و دینداری و خدمت به ایران و
جانفشانی در حفظ تاج و تخت شاهنشاهی ایرانند روبرو می شوند»
روشنفکر دیگری که در محافل دانشگاهی سرشناس است و کارشناس ادبیات حماسی
شناخته می شود- ذبیح الله صفا- سال ها ادعا می کرد که فردوسی «شعوبی» یعنی
تنگ نظر ضد عرب و ترک است. بعدها بر اثر اطلاعات جدید از این خطا فاصله
گرفت و تازه پس از این عقب نشینی ادعا کرد که گویا در شاهنامه:
«نژاد ایرانی زیباترین نژاد جهان و متمدن ترین و شجاعترین آنهاست...
دانشمندان ایرانی نیز در سراسر جهان نظیر نداشتند و بزرگترین مشکلات جهان
را حل می کردند.
بهر حال در شاهنامه نژاد ایرانی بالاتر از همه نژادهای جهان است و این
لازمه یک حماسه ملی است، که مبتنی بر بیان مفاخر ملی باشد.»
ملاحظه می کنید! ابتدا بدون دلیل ادعا می کنند که شاهنامه «حماسه ملی» است
و سپس اضافه می کنند که گویا لازمه حماسه ملی این است که نژاد ایرانی
بالاتر از همه نژادهای جهان معرفی شود و گویا معنای مفاخر ملی هم این است
که ایرانی زیباترین، شجاعترین... جهان باشد.
گفتنی است که ذبیح الله صفا با وجود پژوهشی که در شاهنامه کرده، در متن آن
کوچکترین دلیلی برای اثبات نظرش پیدا نکرده است. او مجبور شده است اعتراف
کند که:
«تحقیقات اخیر و مطالعه دقیق شاهنامه و اطلاع از مسائل تازه به من ثابت کرد
که فردوسی در عین علاقه به ایران و در عین دشمنی با عناصر غیر ایرانی در
شاهنامه بی غرض است.»
اگر فردوسی در شاهنامه به اصطلاح «بی غرض» است و آنطور که صفا ادعا می کند
عقاید خود را دخالت نداده و متن حاضر و آماده ای را به نظم کشیده است، پس
پژوهشگر ما از کجا دریافته است که عقیده فردوسی چیست؟ او از کجا فهمیده است
که فردوسی دشمن عناصر غیر ایرانی است؟ آیا فردوسی کتاب دیگری جز شاهنامه
دارد که این گونه نظریات در آن بیان شده است؟
«بی غرض» معرفی کردن فردوسی نشانه عجز است. معلوم می شود در شاهنامه حتی
دستاویزی برای اثبات نظرات نژاد پرستانه وجود نداشته که حضرات به آن استناد
کنند، لذا برای تحمیل نظر خود مجبور به این شعبده بازی شده و این منطق
مسخره را عنوان کرده اند که گویا فردوسی فلان عقیده را داشته ولی در اثرش
دخالت نداده است!! با چنین شیوه بسیار بسیار «علمی» می توان هر عقیده ای را
به هر کسی نسبت داد.
وقتی همائی مطالب درست و نادرست را این چنین آسان به هم به پیوندد و نقش
بسیار موثر شاهنامه را در تحکیم و حفظ زبان فارسی دری با نژاد پرستی پیش پا
افتاده و تبلیغات سلطنت طلبانه درباری با چنین سهل انگاری به هم بیامیزد،
وقتی ذبیح الله صفا که پژوهشگر و کارشناس حماسه سرایی در ایران معرفی شده،
فردوسی را تا سطح یک نژاد پرست معمولی و مبتذل جهان امروز پایین می آورد،
دیگر تکلیف مبلغین درباری روشن است. آنها تا آنجا پیش می روند که می
نویسند:
«فردوسی عاشق و دلداده ایران و آئین ایرانی بود. سخنش لبریز از مهر ایران و
بزرگداشت ایرانیان است. بیگانه هر کس که باشد درخور نکوهش میداند.»
این ادعا تبهکارانه است. فردوسی هرگز بیگانه را «هر کس باشد» درخور نکوهش
نمی داند، او بزرگتر از آن است که در قالب تنگ ناسیونالیسم بورژوایی
امروزین و نفرت ملی ناشی از شونیسم فاشیستی امروزین اسیر شود. شاهنامه
«حماسه ملی» به معنای نبرد «ملت» ایران یا اقوام ایرانی علیه ملت ها،
نژادها و اقوام دیگر نیست. حماسه داد است، حماسه نبرد مردم ایران است در
راه داد و علیه خود کامگان بیدادگر و قبل از همه خود کامگان ایرانی و نه
بیگانه. شاهنامه حماسه جنگ ایران علیه ایران و ستاینده جنگ های تجاوزگرانه
شاهانه خود کامه ایران نیست. ستاینده زور و قلدری نیست. ستاینده خرد و داد
است و کاربرد زور را تنها زمانی صلاح می داند و می ستاید که در خدمت داد و
در سمت آشتی خردمندانه و توام با داد باشد. فردوسی نه اینکه نظر نژاد
پرستانه داشته و در شاهنامه نیاورده، بلکه نظر مقابل آن داشته و در شاهنامه
آورده است. فردوسی دانسته از عقاید اشرافی شعوبی فاصله گرفته است، مقایسه
شاهنامه با آثار مشابه این واقعیت را ثابت می کند.
ما در زیر موضوع نژاد، جنگ و صلح در شاهنامه را که به این همه تحریف و
تبلیغ نا جوانمردانه میدان داده است، از نزدیک بررسی می کنیم:
1- نژاد در نظام دودمانی
نژاد کلمه بسیار مصطلحی است که از آغاز عهد پهلوانی تا پایان کتاب تکرار می
شود و معنای آن پا به پای تکامل جامعه تغییر و تکامل می یابد ولی هرگز به
معنای فاشیستی امروزین حتی نزدیک هم نمی شود. از بررسی دقیق کلمه نژاد در
شاهنامه می توان تا حدود معینی به سیر تکاملی جامعه ایرانی دست یافت و گوشه
هایی از آن را درک کرد. روشنفکران بورژوایی مدعی پژوهشگری متاسفانه به این
جانب مهم مسئله اصلا توجه نکرده اند.
برای روشن شدن موضوع به دوره بندی سه گانه شاهنامه برگردیم. چنانکه گفتیم
شاهنامه را به سه عهد تقسیم می کنند: عهد افسانه ای، عهد پهلوانی، عهد
تاریخی. این تقسیم بندی در شاهنامه مبین مراحل مختلف تکامل جامعه ایرانی
است. ما در صفحات پیش از نظر روشن شدن وضع دولت اشاره ای به آن کردیم، اینک
مشروح تر بیان می کنیم.
در دوره نخست شاهنامه: عهد افسانه ای و عهد پهلوانی، به یک معنا منعکس
کننده تکامل «ماقبل تاریخ» جامعه ایرانی است که در قصه های ایرانی مانده،
سینه به سینه گشته و با وجود این که با تصورات دوران های بعدی در آمیخته،
تا حدود زیادی اصالت خود را حفظ کرده است. در باره دوران «ماقبل تاریخ»
جامعه بشری مهمترین و دقیق ترین اثر علمی که تا کنون نوشته شده، اثر درخشان
انگلس است تحت عنوان «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت». جالب این است
که شاهنامه نیز مراحل تکامل جامعه ایرانی را تقریبا به همان شکلی می آورد
که در اثر انگلس آمده است. اضافه کنیم که شاهنامه دقت علمی ندارد و در آن
تاریخ گذشته چه بسا از زوایه دید زمان حال بیان شده و لذا مراحل تکاملی
جامعه در هم آمیخته است. با این حال با کمی دقت این مراحل تکاملی را می
توان دریافت.
عهد افسانه ای شاهنامه به طور عمده منطبق است با آغاز تمدن بشری- به تعبیر
انگلس توحش و بربریت- که در آن انسان ها از زندگی در غار و بدون تن پوش
آغاز می کنند تا برسند به کشف آتش و اهلی کردن حیوانات و ساختن خانه و
پوشیدن لباس. از کیومرث تا جمشید این مرحله به سرعت می گذرد. در این عهد
زمین- هفت کشور- تقسیم نشده و میان انسان ها جدایی قومی و نژادی نیست.
جدایی میان انسان ها و دیوهاست. در این عهد هنوز جامعه به خانواده و دودمان
هم تقسیم نشده و لذا در شاهنامه هم این تقسیم وجود ندارد و کلمه نژاد و
تبار و غیره به کار نمی رود.
عهد پهلوانی شاهنامه به طور عمده منطبق است با مرحله بالاتر تمدن و نظام
دودمانی تکامل یافته. چنانکه گفتیم این مرحله در شاهنامه با مراحل بعدی
تکامل- تا حدی مرحله فئودالی- در آمیخته و بسیاری از موازین جامعه فئودالی
در تصویر آن عهد رخنه کرده است و لذا مقایسه ما محدود و مشروط است. ولی این
محدودیت چنان نیست که نتوان به حقایق دست یافت. واقعیت این است که در عهد
پهلوانی شاهنامه جامعه به طور عمده به صورت نظام دودمانی تصویر می شود و
کلمه نژاد در این مرحله به طور عمده به معنای دودمانی آن به شاهنامه راه می
یابد.
در نظام دودمانی، انسان ها در دودمان ها متشکل می شوند. هر انسانی جزئی است
از دودمان خویش و بنام دودمانش نامیده می شود و در مالکیت دودمان شریک است،
از پشتیبانی مادی و معنوی اعضای دودمان خویش برخوردار بوده، به نوبه خویش
از سایر هم دودمانان حمایت می کند، بدون اینکه تفاوتی میان وظایف و حقوق
خویش قائل باشد. اگر او را بکشند، همه دودمان به خونخواهی اش بر خواهند
خاست. اگر هم دودمانش کشته شود، او در خونخواهی شرکت خواهد کرد. چنین
انسانی فردگرا نیست. روح جمعی و احساس همبستگی دارد. من اوهمواره «ماست»،
زمانی که در میدان نبرد رویاروی هماوردانش می ایستد، از دودمانش یاد می کند
تا بدانند که با یک تن ناچیز سر و کار ندارند، با دودمانی طرفند. او به
فضایل پدران و به دودمانش فخر می کند، نه برای اینکه دیگران را خوار بدارد،
بلکه برای اینکه مقام و منزلت خود را باز شناسد و به بهای جان خویش از
«ما»، از دودمانی که بدان وابسته است دفاع کند و بر افتخاراتش بیافزاید.
«در دوران نظام دودمانی هنوز هیچ گونه تفاوتی میان حقوق و وظایف موجود
نیست. برای سرخ پوست امریکائی این پرسش مطرح نیست که شرکت او در امور
اجتماعی، خونخواهی و یا پرداخت تاوان حق اوست یا وظیفه اش. چنین پرسشی در
نظر او همانقدر پوچ می نماید که به پرسند خوردن، خوابیدن و شکار حق اوست یا
وظیفه اش.»
انگلس به تاریخ نویسان شونیست آلمانی که ماهیت نظام دودمانی را درک نکرده و
در پیروزی ژرمن ها بر روم از ویژگی های ملی قوم ژرمن و سجایای ویژه نژاد
ژرمن دم می زنند، هشدار می دهد تا تصورات ارتجاعی کنونی خود را به گذشته
دور- که بیگانه از اینگونه تصورات است- منتقل نکنند.
در کشور ما نیز نظام دودمانی (نظام ویس) وجود داشته و پس از پیدایش و گسترش
دولت نیز بسیاری از بقایای آن باقی مانده و قرن ها و قرن ها از عناصر مهم
تشکل و سازمانیابی اقوام ایرانی بوده، تا جائی که آثار آن هنوز در میان
عشایر ایران باقی است. عهد پهلوانی شاهنامه بیش از همه از خصوصیات جامعه
ایرانی نظام دودمانی تاثیر پذیرفته و ویژگی های آن را از نظر طرز کشورداری،
موضوع جنگ ها، مناسبات دودمان ها در خود منعکس کرده است.
در این عهد نژاد معنای خانواده و دودمان را می دهد و نه معنای نژاد به
اصطلاح ایرانی و تورانی و غیره.
لشکری که کیخسرو برای مقابله با افراسیاب می فرستد، درست دارای نظام
دودمانی است:
بفـــرمود مـوبـد به روزی دهــان
که گــوینــد نــام کهـــان و مـهــــان
نخــستیـــن زخویشـــان کـاوس کی
صــد و ده ســـپهـبــد فگـنــــدند پی
...
فــریبــرز کاوســـشــان پیــــش رو
کجــا بـود پیــوســـتـه شــــــاه نـــو
گــزین کرد هشــتـاد تـن نــــوذری
همه گـــرزدار و همـــه لشــــکری
زرسـپ ســپهــبـد نگهـدارشـــــــان
که بــردی بهــر کار تیــمـارشــــان
که تاج کیــان بود و فـرزند طــوس
خداوند شمشیــر و گـوپال و کــوس
ســه دیگر چو گــودرز کشواد بــود
که لشـــکر بــرای وی آبـــاد بـــود
نبیــره بسر داشـــت هفتاد و هشت
دلـیـــران کــوه و ســــــواران دشت
فــــروزنـده تـاج و تـخــت کیـــــان
فـــــرازنـده اخـتــــــر کـاویــــــــان
چو شصت و سـه از تخمه گــژدهم
بزرگان و ســالارشـــــان گسسـتهم
زخویشـان میــلاد بد صد ســــــوار
چو گـرگـیــن پیـــروزگر مــایه دار
زتخـم لــواده چـو هشـــتاد و پنـــج
ســواران رزم و نگهبــــان گنــــج
کجـا بـرته بــودی نگهــدارشـــــان
بـرزم اندرون دســت بردارشــــان
چو سی و سه مهـتر زتخم پشــنگ
که رویین بدی شاهشان روز جنگ
به گـاه نبــرد او بدی پـیـش کــوس
نگهـبــان گـــردان و دامـاد طــوس
زخویشــان شــیـروی هفتـــاد مـرد
که بودنـــد گـــــردان روز نـبــــرد
گـــزین گــوان شـــهره فرهــاد بود
گــه رزم ســـــنـدان پـــولاد بــــود
زتخـــم گـــرازه صـد و پنج گـــرد
نگهـبـان ایشـــان هم او را ســـپرد
در اینجا کلمه نژاد به کار نرفته و از خویش و تخم و تخمه یاد شده است، اما
تقسیم بندی لشکر بر تیره و دودمان استوار است. فردوسی همین تقسیم بندی را
در جای دیگر تقسیم نژاد می داند و نژاد را به جای تخم و تخمه و خویش و دقیق
تر بگوییم به معنای دودمان به کار می برد.
گودرز و طوس باهم روبرو می شوند. گودرز به طوس می گوید من تو را می شناسم:
تو نوذر نژادی نه بیگانه ای
پدر تیز بود و تو دیـوانه ای
طوس پاسخ می دهد:
وگر تو زکشـــواد داری نژاد
منم طوس نوذر مه و شاهزاد
همان لشکری که بر پایه دودمانی استوار بود زیر فرماندهی طوس به جنگ می رود،
به دام می افتد، بسیاری از سپاهیان، دلیران و گردان آن کشته می شوند.
فردوسی از نژاد آنها- به معنای دوده و دودمان آنها- اسم می برد. وقتی زرسپ،
فرمانده نوذریان کشته می شود، فردوسی می گوید:
زرسـپ گرانمایه زو شد بباد
ســواری سرافراز نوذر نژاد
در این جنگ بویژه گودرزیان بسیار کشته می دهند:
زگودرزیان هشـت تن زنده بود
بر آن رزمگه دیگر افکنـده بود
بهرام پسر گودرز از همین نژاد است. او می خواهد به میدان جنگ باز گردد و
تازیانه ای را که نامش بر آن نوشته باز آورد تا به دست دشمن نیفتد. او را
از این کار منع می کنند. ولی بهرام مرگ را بر ننگین کردن نام خویش و دودمان
خویش ترجیح می دهد:
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیــم بهــتر از دوده و انجـــمن
آن همه از دوده ما کشته شده، من هم یکی.
بهرام با پیران روبرو می شود. پیران نمی خواهد بهرام را بکشد. پیشنهاد
آشتی می دهد:
نبـاید که با این نژاد و گــوهر
بدین شـیرمردی و چندین هنر
زبالا به خاک انـدر آید سـرت
بســــوزد دل مهربان مــادرت
رهام، یکی از پهلوانان ایران، وقتی به میدان جنگ می رود، می گوید:
اگـر پای بر خــاک باید نهـاد
من از تخم کشــواد دارم نژاد
به این ترتیب فردوسی رابطه تخم، تخمه، نژاد و دوده را در ادبیات پراکنده
بیان می کند.
لشکر افراسیاب هم که در برابر لشکر کیخسرو صف کشیده، نظم دودمانی دارد.
وز آنجا بیامد به لشکر چو باد
کسی را که بودند ویســـه نژاد
و آنگاه که لهاک و فرشید ورد- دو تن از پهلوانان تورانی از دودمان پیران
ویسه با گستهم روبرو می شوند، فردوسی می گوید:
یکی تیــر زد بر ســـرش گســتهــم
که با خـون برآمیخــت مغــزش بهـم
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
شــد آن نـامــور گــرد ویســه نـــژاد
فردوسی در سرتاسر این بخش از شاهنامه نژاد و تخمه را به معنای دودمانی به
تکرار می آورد.
سهراب از مادر نام پدر خود را می پرسد:
زتخــم کیــم وز کــدامیـن گهــر
چه گویم چو پرسد کسی از پدر
مادرپاسخ می دهد:
تـو پــور گـو پـیــلتـن رستـــمی
زدســتان ســـامی و از نیـــرمی
از ایرا سرت زآسـمان برترست
که تخم تو زان مامـورگوهرست
مادر می خواهد که سهراب نژاد خود را از ترس افراسیاب پنهان کند. پاسخ می
شنود:
نبـرده نــژادی که چونیــن بود
نهان کردن از من چه آئین بود
زمانی که بیژن به دست افراسیاب می افتد، کیخسرو به سراغ رستم می فرستد و
درد دودمان گودرزیان را که بیژن از آن است، باز می گوید و از رستم یاری می
طلبد:
به تو دارد امیـد گــودرز و گیو
که هستی بهر کشور امروز نیو
...
که هـرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده تر زین چنـان کم شنود
گیو که برای بردن نامه کیخسرو پیش رستم می رود، سواران دوده خود را همراه
می برد.
ســواران دوده همه بر نشــاند
به یزدان پناهید و لشکر براند
گیو به رستم می گوید:
نبـینی که بر مـن به پیـران سرم
چه آمـد زبخـت بد انـدر خــورم
چه چشــم بد آمد به گـــودرزیان
کـزان ســود ما را سـر آمد زیان
زگیـتی مـرا خود یکی پـور بود
هم پـور و هم پـاک دســتور بود
شـد از چشم من در جهـان ناپدید
بدین دودمان کس چنین غـم ندید
در نبرد رستم و اسفندیار موضوع نژاد و دودمان با صراحت بیشتری مطرح است.
اسفندیار که به رستم می رسد از او می خواهد که انجمن دودمانش را برپا کند و
پیشنهاد او را به رای بگذارد.
همـه دوده اکنــون ببـاید نشــسـت
زدن رای و سودن بدین کاردست
زواره فــرامـرز و دســتان ســام
جهــانـدیـده رودابــه نــیــک نـام
همه پنـد من یک به یک بشـنوید
بدیـن خـوب گفـتــار من بگـروید
(توجه کنید که رودابه- زن- در شورای دودمان شرکت داده می شود!)
اسفندیار و رستم که در میدان نبرد با هم روبرو می شوند، هر دو ایرانی و به
معنای فاشیستی امروزین هر دو از «نژاد» اصیل ایرانی اند، ولی هر یک نژاد
خود را – دودمان خود را- در مقابل نژاد دیگری می گذارد و به نژاد خود
افتخارمی کند:
نــژاد مـن از تخــم گشـتاســپسـت
که گشتاسپ از تخم لهراسب است
...
همی رو چنیـن تا فـریدون شـاه
که شـاه جهـان بود و زیبـای گاه
همان مـادرم دخـتـر قیصرســت
کجا بر سـر رومیان افـسر است
همــان قیصر از سلم دارد نـژاد
زتخــم فـــریــدون با فـــر و داد
همان ســلم پورفــــریـدون گـرد
که از خـسروان نام شـاهی ببرد
اسفندیار نژاد رستم را تحقیر می کند و می گوید:
من ایدون شنیدســتم از بخردان
بــزرگان و بیــدار دل موبــدان
...
که دســتان بد گــوهــر دیـوزاد
بگـیتی فــزونـی نــدارد نـــژاد
رستم درپاسخ نژاد خود را می ستاید:
جهــاندار داند که دســتـان ســـام
بزرگست و با دانش و نـیک نام
همان ســام پور نـریمـان بدسـت
نریمـان گـرد از کـریمان بدسـت
بزرگست و گرشاسب بودش پدر
بگیــتی بدی خـــسرو تـاجـــــور
رستم بزرگی های سام را می ستاید و سپس به ستایش مادرش رودابه می پردازد:
همان مادرم دخت مهـراب بود
بـدو کشــور هنــد شــاداب بود
که ضحــاک بودیـش پنـجم پدر
زشــاهان گیــتی بر آورده سـر
نژادی از این نامورتر کراست
خـردمنـد گردن نپیچد ز راست
اسفندیار و رستم نه تنها نژاد پدری، بلکه نژاد مادری خود را هم به یاد می
آورند و می ستایند و هیچ یک از نژاد، معنایی جز تخمه و دودمان نمی فهمند.
مواردی در شاهنامه هست که در آن فردوسی با علم به اینکه کسی از ترکان است،
نژاد او را می پرسد. برای مثال.
گیو با کنیزکی ترک روبرو می شود و از او می پرسد:
به پــرســید زو پهــلوان از نـژاد
برو سرو بن یک به یک کرد یاد
بدو گفـت من خویـش گر سـیوزم
به شــاه آفــریـدون کشـد پــروزم
همین کنیزک ترک را پیش کاوس می برند. پرسش گیو را تکرار می کند:
بدو گفت خسرو نژاد تو چیست
که چهرت همانند چهـر پریست
ورا گـفـت از مـام خــاتــونـیــم
زســـوی پـدر بــر فــریـدونیــم
نیـایــم ســپهدار گرســـیوزست
بر آن مرز خرگاه او مرکزست
در جنگ بهرام چوبینه با ساوه شاه، سپاهیان بهرام ترک زشت سرخ رویی را اسیر
می کنند. بهرام از او نژادش را می پرسد:
از آن پس به پرسید از آن ترک زشت
که ای دوزخـی روی دور از بهـــشت
چه مــردی و نــام نــژاد تو چیــــست
که زاینــده را بــرتـو باید گــریســــت
چنــیـن داد پاســــــخ که مـن جـــادوم
زمــردی و از مـــردمی یک ســـــوم
چنانکه می بینید بهرام می داند که اسیر ترک است، با این حال نژادش را می
پرسد و ترک در پاسخ از جایی که در نظام دودمانی دارد، خبر می دهد.
راه توده 148 11.09.2007
فرمات
PDF