راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
داد یا بیداد؟
مسئله اصلی در
شاهنامه فردوسی اینست!

زنده یاد ف.م جوانشیر
(از قربانیان بزرگ قتل عام زندانیان سیاسی سال 1367)
(7)

فصل پنجم

حکومت داد

1- داد: والاترین آرمان فردوسی

اصول اندیشه فردوسی سر انجام به فلسفه سیاسی- به چگونگی سازمان دهی دولت می انجامید. از آنجا که در زمان فردوسی دولت به شکل آسیایی آن، بخش بزرگی از مالکیت وسایل تولید را نیز به دست دارد، سرنوشت جامعه تا حدود زیادی بسته بدان است که دولت چگونه باشد: دولت داد یا بیداد.
فردوسی هوادار آتشین استقرار داد است. او تمام عقاید و افکار و آرزوهای خود را در یک کلمه- داد- خلاصه می کند. داد، استوارترین رکن بینش سیاسی- فلسفی فردوسی است.

داد! داد! داد! این است فریاد فردوسی و پیام فردوسی. داد در نظر فردوسی سنگ پایه ای است که باید همۀ آرزوها و آمال بشری بر آن استوار باشد.
اندیشۀ داد در شاهنامه از یک سو خصلت افسانه ای- اسطوره ای دارد و از سوی دیگر محتوای فلسفی- منطقی. فردوسی از اندیشه های رایج در میان تودۀ مردم و از بقایای اندیشه های مذهبی اوستایی و هم چنین از مقولۀ عدل که یکی از اصول مذهب شیعه است مدد می گیرد، آنها را با روح شاعرانه و منطق خردمندانۀ خویش به هم می آمیزد و با زیباترین بیانی که در تصور نمی گنجد، عرضه می دارد.
داد طبق افسانه های باستانی و بنابر آرزوی باطنی و باور میلیون ها انسان زحمتکش با طبیعت در پیوند است. اگر داد باشد، باران هم هست و اگربیداد باشد، خشکسالی است.

زمانیکه داد در کشور گسترده است:

از ابــر بـهــاران بـبــاریــد نـــم
ز روی زمیـن زنگ بزدود غــم
جهــان گشت پرسـبزه و رود آب
ســرغمـگــنـان انـد آمــد بخـواب
زمیــن چون بهشـتی شد آراســته
ز داد و زبخشش پـر از خواسـته
جهـان شـد پر از خوبی و ایمـنی
زبد بسـته شــد دسـت اهــریمنـی

در جای دیگرهمین مضمون را به زبان دیگری می گوید:

جهان چون بهشتی شد آراسته
ز داد و زخوبی و از خواسته
...
شـد ایــران بکـردار خـرم بـهشــت
همه خاک عنبر شد و زرش خشت
گلابسـت گــویی هـوا را سرشـک
برآسـوده از رنـج مـرد و پـزشـک
بـبــاریـد بـرگـل بـه هنــگام نـــم
نبـد کشــت ورزی ز بـاران دژم
جهان گشت پر سـبزه و چـارپای
درو دشت گل بود و بام و سرای
همـه رودهــا همچـو دریـا شــده
بـه پـالـیـزگلـبون ثـــریـا شـــــده

درجای دیگر:

بزد گــردن غــم به شـمـشـیر داد
نیــامد همـی بر دل از مرگ یـاد
زمیــن گشت پرسبزه و آب و نم
بیـاراسـت گــیتـی چـو بـاغ ارم
تـوانگر شــد از داد و از ایمنــی
زبد بسـته شـد دسـت اهــریمنــی

زمانی که بیداد جای داد نشیند، همۀ فلاکت ها بر سرمردم می ریزد تا جایی که طبیعت هم روی قهرنشان می دهد.
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان می گشاید و با چنان تعابیربکر و عالی علیه بیداد سخن می راند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیرآن ماندگاراست.
به گفته فردوسی که بیانی دیگر از باور رایج در میان تودۀ زحمتکش است، زمانی که بیداد در جهان گسترده است:

نـزاید به هنـگام در دشت گـــور
شـــود بچــۀ بـاز را دیده کــــور
نپــرد زپســـتـان نخـچـیـرشـــیر
شود آب در چشـمۀ خویش قیــر
شود درجهـان چشمۀ آب خشک
نگیرد به نافه درون بوی مشک
ز کـژی گریـزان شـود راســتی
پدید آیـد از هرســـوی کاســـتی

درجای دیگر اثر، بیداد را اینطورمی سراید:

به پسـتان ها در شود شیر خشــک
نبوید به نـافه درون نیز مشـــک
زنــا و ربــا آشـــــکار شـــــــود
دل نـرم چون سنـگ خارا شــود
بدشت اندرون گرگ مردم خورد
خردمنـد بـگریـزد از بـی خـــرد
شــود خـایه در زیرمـرغان تـباه
هرآنگه که بیداد گر گشـت شــاه

داد برای فردوسی یک اصل اخلاقی نیست. توصیه و یا آرزو هم نیست. با وجود بیان شاعرانه و تصویرافسانه ای اش، داد در شاهنامه مفهومی است روشن در ارتباط با شیوۀ کشورداری. داد یعنی نظم خردمندانۀ حکومت، نظمی که در آن حکومت به مردم زور نگوید، سربارجامعه نباشد، باری از دوش مردم بردارد. شاهی که به مردم زور بگوید و از گوشت درویش خورش به سازد، بدتر از پلنگ است.

گراز پوست درویش باشد خورش
زچرمــش بـود بیـگمـان پـرورش
پلنـگی به از شــــهریاری چــنین
که نه شرم دارد و نه آئین نه دین

برای فردوسی حکومت داد یعنی حکومتی که جانب دهقان و مردم ساده را نگاه دارد، خراج بر آنان ببخشد، به داد بیچارگان رسد. فردوسی هر جا که در داستان ها به موضوع بخشش خراج می رسد، به عمد روی آن تاکید می کند. چنین چیزی در نوشته های مشابه- از جمله طبری و ثعالبی- نیست.
نوشیروان به بخشایش باژ و خراج دادگر است. بر اثربخشش خراج است که زمین آباد می شود. نوشیروان می گوید:

بدان گه شـــود شاد و روشن دلـم
که رنـــج ســتـم دیـدگان بـگســلم
...
زباژ و خـراج آن کجا مانده اسـت
که مـوبد به دیـوان ما رانـده اسـت
نخـواهد نـیز از شـما زر و ســـیم
مخسبید زین پس ز من دل به بیم

بر اثر این بخشش:

زگـیتــــــی نـدیـدی کســــی را دژم
ز ابـرانــدر آمـــد به هـنــگام نـــــم
جهـــان شــد به کردارخرم بهـــشت
ز باران هوا بر زمیــن لاله کشــت
درو دشـت و پالیـز شـد چون چـراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

شاهپور برای اینکه دل دهقانان را به دست آورد، در آغاز شاهی چنین وعده می دهد:

زدهقان نخواهم جزازسی یکی
درم تا به لشـــکر دهـم انـدکـی
مــرا خوبی و گنـج آباد هسـت
دلیری و مردی و بنیاد هســت
ز چیــزکســان بی نیـازیم نـیـز
که دشمن شود مردم از بهرچیز

از خدمات اردشیر این است که:

تهی دست را مایه دادی بسی
بدو شاد کـــردی دل هرکسی
...
به جایی که بودی زمینی خـراب
وگـر تـنـگ بـودی بـرو انـدرآب
خـراج انــدرآن بــوم برداشــــتی
زمیـن کسـان خـوار نگـذاشــــتی
گر ایدونک دهقان بدی تنگـدست
سوی نیستی گشته کارش زهست
بدادی ز گــنـج آلـت و چـارپــای
نماندی که پایـــش برفتی ز جای

فردوسی بر این داستان که از اردشیر مانده می افزاید:

زدانـا ســـخن بشـنو ای شـهـریار
جــهـان را بر این گـونه آبــاد دار
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و بی رنـج آگنـده گــنج
بسی آزاری زیر دستــان گـزین
بیـابی زهر کـــس بـداد آفــریـن

فردوسی مدام بخشش شاهان به زیردستان را می ستاید. شاهان گنج می گشایند و درم می دهند. وعده می دهند که گنج نخواهند ساخت، زیرا گنج آنان رنج درویش است:

نخـواهیـم آگــندن زر بـه گــنج
که از گنج درویش ماند به رنج

نظر بوذرجمهری این است که:

توانگر به بخشش بود شهریار
به گــنج نهـفتـه نـه ای پایـدار

بوذرجمهر بر این است که اگر کسی شاه سراسر جهان هم باشد، دستگاهش هر چه بخواهد فراخ گردد، گنج نهد و فرزند گرد آورد و لشکر بیاراید، به هر صورت رفتنی است و خاک شدنی و اگر تودۀ مردم را آزرده باشد، هیچ چیز برایش نخواهد ماند: نه فرزند، نه تخت و نه کلاه.
اگرمرد...
شـــود پادشــــاه برجهان سربسر
بـیابد سـخــن ها همـــه دربــــدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و میدان و کـاخ
...

فــــــراز آورد لشـــکر و خواسته
شــــــود کاخ و ایــوانش آراسـته
گـر ایدونک درویش باشد به رنج
فراز آرد از هرسویی نـام و گـنج
ز روی ریـــا هــرچ گـــــرد آورد
زصــد ســال بـودنـش بر نـگـذرد
شـود خاک و بی برشود رنج اوی
به دشـــمن بمـاند همـه گنــج اوی
نه فــرزنـد مـاند نه تخـت و کـلاه
نه ایوان شـــاهی نه گنـج و سـپاه

بوذرجمهر خطاب به نوشیروان ادامه می دهد:

مکـن شــهریارا گنـه تا تــوان
بویژه کــزو شــرم دارد روان
بی آزاری و سودمنـدی گـزین
که اینست فرهنگ آئین و دین

"نولدکه" در بررسی شاهنامه از این که شاهان زیاد بخشش می کنند و می توانند مردم را از پرداخت مالیات عمده (خراج) معاف دارند، بسیار تعجب می کند. این تعجب از اینجا ناشی است که "نولدکه" و سایر پژوهشگران نظیر او به اهمیت خراج و شدت بیدادی که از دریافت آن به مردم می رفته و مخالفت جدی که فردوسی با خراج داشته، چندان واقف نبوده و یا بدان توجه کافی نکرده اند. فردوسی این خراج را زائد می داند و نیازی برای دریافت آن نمی بیند. به نظر او حداکثر چیزی که دولت باید جمع کند مالیات در حدی است که نگاهداری سپاه و ادارۀ دستگاه سادۀ دولتی را مقدور سازد. چه احتیاج که این همه گنج بیاندوزند؟
قطعا فردوسی حرص و آز شاهان هم عصر خود و از جمله سلطان محمود غزنوی را در نظرداشته که از قول منوچهر می گفته:

هرآنکس که درهفت کشورزمین
بـگــردد ز راه و بـتـابد ز دیــن
نمـایـنــدۀ رنـــج درویـــــش را
زبون داشتـن مردم خویــش را
برافـراختن سر به بـیشی و گنج
بـه رنجـور مردم نمـایـنده رنـج
همه نـزد من سـربــسر کـافـرند
وز آهــرمـن بـد کنــش بدتــرنـد

تاکید مداوم فردوسی به شاهان همواره این است که این همه ستم نکنید، این همه گنج نسازید، سرانجام نیستی است، و بالینی جزخشت ندارید- تمام این تاکیدها نیز درجهت دفاع از تودۀ مردم و بویژه «دهقانان» است- این تأکید از اینجاست که فردوسی منشاٌ ستم را در نظام حکومتی خود کامۀ شاهان می داند. او در جایی از زبان زن روستائی ظلمی را که از دیوانیان و کارداران و سپاهیان به روستائیان می رود، این طورمی سراید:

زن بر منـش گفـت کـای پـاک رای
براین ده فراوان کس است و سرای
هـمیــشه گـــذارســـــــــواران بــود
ز دیــوان و از کـــارداران بــــــود
یکـی نــام دزدی نهـد بـر کــــــسی
که فرجام زان رنـــج یابد بـــــسی
ز بهـــــــر درم گـرددش کینه کـش
که نام خوش کند بردلش روزخوش
زن پاک تـن را به آلـــــــــــــودگی
برد نـام و آرد به بیـهــــــــــودگـی
زیـــانی بود کان نیــــاید به گنــــج
ز شاه جهــــــاندار اینـست رنــــج

بلایی که سواران و کارداران شاه به سر مردم می آورده اند، آن چنان شبیه بلائی است که بر سر مردم ایران آمده و می آید – از جمله در زمان محمد رضاشاه- که مشکل می توان گفت این اشعار هزار سال پیش سروده شده است.
یکی از مهم ترین خصلت های داد که فردوسی بدان معتقد است، این است که در حکومت داد انسان خردمند آسوده و بی بیم زندگی کند. برای فردوسی بیدادی برتر از آن نیست که کمر خردمندان در زیر بار ستم و تفرعن بی خردان بشکند. بوذرجمهر که خود این درد بزرگ را چشیده، در پاسخ کسری می گوید که برای دانشی دردی برتر از این نیست که ابلهی بر او حکم راند:

بپـرسـید شــاه از دل مسـتمـند
نشسته بگرم اندرون با گـزند
بـدو گفـت با دانــشی پارســا
کـه گـردد برو ابلـهی پادشــاه

هر بار که حکومت بیداد بر کشور مسلط می شود، ابلهان بر خردمندان چیره می شوند. فردوسی که خواستار استقرار حاکمیت خرد بر جهان است و این حاکمیت را اساس داد می داند، همواره مدافع آشکار خردمندان است. او از دردی که در حکومت چکمه پوشان دیوانه بر خردمندان می رود همواره می نالد و در هر فرصتی به شاهان پند می دهد که ارج خردمندان را بدانند، با آنان ستیز نورزند، و گرنه حکومت آنان حکومت بیداد خواهد بود، با تمام پیامدهای نفرت انگیزش.

یزدگرد دبیر به نوشیروان پند می دهد:

چنین گفت پـس یــزدگـرد دبـیـر
که ای شـاه دانا و دانــــش پـذیـر
ابـرشـاه زشتست خـون ریختــن
به انـدک سخـن دل برآهیخــتـن
همان چون سبکسربود شهــریار
بد اندیـش دست انـدر آرد به کار
همـان با خردمـند گیـرد ســتیـز
کنـد دل ز نـادانـی خویــش تـیز
دل شـاه گیتـی چو پر آز گشـت
روان ورا دیـو انـبـار گشــت
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز
نیـاید از گــفتـار او کـار نـغـز

نظیرهمین جملات را فردوسی از زبان خودش، پس از مرگ افراسیاب می گوید:

سپـــــــــهبد کـه با فـر یـزدان بـود
همه خــــــــشم او بند و زندان بود
چو خونـریـز گـردد بمــــاند نــژند
مـکافـات یابــد ز چــــرخ بلــنــــد
چنیـن گـفت مــوبد به بهــــرام تیز
که خـون ســربیگــنـاهان مـــریــز
چوخواهی که تاج تو ماند بجــــای
مبـادی جـز آهسـته و پـــــاک رای
نگه کن که خود تاج با سرچه گفت
که با مغزت ای سـر خرد باد جفت

خون ریزی که در اینجا این همه نکوهش شده هنوز به معنای خون ریختن به هنگام جنگ نیست. سخن از کشتن به ناحق مردم ستمکش، وزیران و بزرگان خادم مردم و خردمندان به دست شاهان خودکامه. در اندیشۀ فردوسی خود کامگی شاهان مترادف با حکومت بیداد است و حکومت داد مستقیما با مشارکت وزیران و پهلوانان خردمند در امر کشورداری مربوط می شود. از آنجا که این جانب مسئله اهمیت ویژه ای دارد، ما جداگانه به آن خواهیم پرداخت.
در اصول اندیشۀ فردوسی، حکومت داد با صلح عادلانه هم مستقیما مربوط است. او در شاهنامه غالب اوقات داد و آشتی را در کنار هم می آورد. تهمت جنگ طلبی که رژیم جنایت پیشۀ پهلوی و «اندیشمندان» فاشیست مآب آن به فردوسی می زنند، کمترین رابطه ای با حقیقت ندارد. این مسئله را هم که اهمیت ویژه ای دارد، جداگانه بررسی خواهیم کرد.

راه توده 136 18.06.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت