راه توده                                                                                                                                                       بازگشت

 

ماترياليسم ديالکتيک

اميرنيک آئين

فصل چهارم : مقولات ديالکتيک

جبر و اختيار

نگاه ماترياليست ها

نگاه ايده آليست ها

 

درس 27- مقولات جبر و اختيار

1- سه نکته اساسي درباره مقوله اختيار

2- دو مطلق گرايي - فاتاليسم و دلونتاريسم

3- اگزيستانسياليسم و مسئله اختيار

4- جمع بست نظريه مارکسيستي در مورد اين دو مقوله

5- انديشه هايي از متفکران ايراني در مسئله جبر و افتخار

 

   مقوله اختيار (آزاد بودن و مختار بودن) در وحدت ديالکتيک با مقوله جبر(ضرورت، حتمي بودن، اجبار نا گزير) قرار دارد.

مکاتب ايده آليستي معناي مقوله «اختيار» و در رابطه با آن «آزادي» را تحريف مي کنند.

در جامعه سرمايه داري که بر شالوده استثمار و زورگويي و ستم و خرد کردن شخصيت بشري استوار است اين تحريف دستاويز دعاوي فراواني پيرامون «جهان آزاد» «شخصيت مختار» « آزادي فردي» و غيره قرار گرفته است. به همين جهت هم بحث اين مسئله چه در عرصه فلسفي و چه از جنبه سياسي از مباحث حاد نبرد ايدئولوژيک بين سوسياليسم و سرمايه داري است، اگر چه مبحث جبر و اختيار از مباحث بسيار قديمي است.

(1)

         براي درک مقوله اختيار و رابطه آن با آزادي، سه نکته اساسي را بايد دانست:

- نکته اول پيوند ديالکيتکي متقابل بين جبر و اختيار است. انگلس در کتاب خود «آنتي دورينگ» اهميت و درستي نظريه هگل را که کوشيده بود مسئله جبر و اختيار را با شيوه اي ديالکتيکي حل کند، خاطرنشان سازد و نوشت:

- «آزادي (اختيار) چيزي نيست جز جبر شناخته شده، جبر فقط به آن معنا و تا آن حد کور است که ناشناخته و درک نشده باشد» عبارت «جبر کور» يعني آن که انسان به قوانين عيني جهان يا رشته مربوطه پي نبرده و زير سلطه آن قرار داشته باشد. «جبرکور» در واقع معرف کوري انسان است که در مرحله معيني هنوز نتوانسته علل پديده ها يا پديده را تشخيص دهد، نه آن که نشانه اي بر مطلق بودن اجبار باشد. در نتيجه راه رهايي از اين گونه جبر کور و مطلق نيز عبارت است از پي بردن به قوانين عيني پديده ها و روندها و استفاده از اين شناخت در جهت خواست ها و منافع خويش هر پيشرفت بشر در راه شناخت طبيعت و جامعه و تسلط آگاهانه بر آن ها گامي است در جهت نيل به اختيار.

- نکته دوم کاربست شناخت است. تنها شناخت جبر براي آزادي انسان از قيد و سلطه قدر قدرت آن کافي نيست. کما اين که شناخت شرايط زندان به معناي آزادي زنداني نيست. بايد توانست از آن چه شناخته شده بهره گرفت و قوانين شناخته شده را به کار بست. شناخت جبر شرط اساسي و اوليه و لازم براي نيل به اختيار است ولي کافي نيست. علاوه بر شناخت، براي مختار بودن، براي رسيدن به آزادي، بايد «جبر شناخته، ضرورت و عليتي را که به آن آگاهي يافته ايم به خدمت گرفت، به کار برد. انگلس نوشته است:

« اختيار عبارت است از سلطه ما، بر خودمان و بر طبيعت خارج بر شالوده شناخت جبر طبيعي» (عيني). سلطه بر عوامل عيني و شرايط خارجي را بايد همواره در چارچوب تاريخي و مشخص در نظر گرفت. بايد هميشه توجه داشت که قوانين مکشوفه در چه جهتي و به سود چه کسي مورد بهره برداري قرار مي گيرند.

         در مورد جامعه، «جبر تاريخ» يعني اين که عليت و انتظام دروني در روندهاي اجتماعي وجود دارد و قوانين عيني در آن عمل مي کنند. شناخت اين قوانين و عليت ها نه فقط براي درک ماهيت پديده هاي اجتماعي لازم است بلکه به کار بستن آن ها در راه آزادي بشريت و گذار به حيطه اختيار حائز  اهميت درجه اول است. نبرد طبقاتي و اجتماعي را بايد بر اساس شناخت آن جبر تاريخي عيني سازمان داد و بايد آن جهت اصلي را در نظر گرفت که تکامل ناگزير تاريخ، جامعه را به آن سوي مي برد.

         به مسير خويش، تاريخ، سپاه خلق ها را

                                      بروند، ره نمايند، نروند، مي کشاند

         به هر آن که بهر او خاست، مدد دهد زهر سو

                                      و هر آن که ضد او خاست، بجاش مي نشاند

- نکته سوم آن که نيل به اختيار و در رابطه با آن شکوفايي همه جانبه و موزون شخصيت انساني، در جامعه کمونيستي امکان پذير است. در واقع نيز مفهوم«اختيار» (آزادي) تنها به آن چه قبلا گفته شد منحصر نمي شود. سلطه بر عوامل و شرايط خارجي به خودي خود هدف نيست. هدف، رسيدن به آن افق تابناکي است که مارکس آن را «سرزمين واقعي اختيار» نام نهاده است. و آن هنگامي آغاز مي شود که انسان آگاهانه نه تنها قوانين طبيعي بلکه مناسبات اجتماعي را نيز زير نظارت خويش گيرد، يعني در آن نظام اجتماعي که نيروهاي طبيعي و اجتماعي شناخته شده و مقهور دانش، در خدمت ترقي و سعادت بشري قرار گيرد. از همين روست که انگلس گذار از سرمايه داري به سوسياليسم را «جهش از وادي جبر به سرزمين اختيار» خوانده است. مارکس نيز در اثر جاوداني خود«سرمايه» نوشته است:

         «سرزمين اختيار (آزادي) تنها از آن مرزي آغاز مي شود که کار اجباري و تحميل شده از خارج در آن قطع شده باشد» يعني در آن سرزميني که انسان آگاهانه براي خود و جامعه خود کار کند و نه به اجبار و به ناچار و براي ديگري.

         اختيار و شخصيت بشري در جامعه رشد يافته کمونيستي شکفته مي شود. «اختيار» به معناي واقعي و ديالکتيکي کلمه فقط هنگامي در دسترس خواهد بود که توليد کنندگان همکار و برابر و رها از بهره کشي بر شالوده شناخت همه جانبه قوانين طبيعي و اجتماعي به طور عقلايي و منطقي مناسبات خود و طبيعت را تنظيم، اداره و رهبري کنند به جاي آن که مقهور اين قوانين و مناسبات باشند، آن ها را زير نظارت بگيرند و مطابق با سرشت انساني خود، با شايستگي آن ها را سازمان داده و بکار گيرند . چنين وضعي تنها در مرحله تکامل يافته نظام کمونيستي به وجود خواهد آمد.

         بايد توجه داشت که اين تنظيم و نظارت و بهره گير مختار، تنها و تنها بر شالوده در نظر داشتن جبر قوانين عيني مي تواند صورت گيرد. اختيار انسان شکوفايي شخصيت و قدرت و انتخاب و امکان آزادي بشر تنها بر پايه درک و در نظر گرفتن آن جبر دست يافتني است.

(2)

مکاتب فلسفي ايده آليستي و متافيزيکي تعبيرهاي غلط و غير عملي، سطحي و يک جانبه از «جبر و اختيار» به دست مي دهند، يکي را از ديگري مصنوعا جدا مي کنند، يکي يا ديگري را مطلق مي کنند. نمونه بارز اين گونه برخوردها اراده گرايي در يک قطب و سرنوشت گرايي در قطب مخالف است.

- سرنوشت گرايي (فاتاليسم) جبر را مطلق مي کند و هر گونه خصلت مختار را از فعاليت بشري سلب مي نمايد. نيروهاي طبيعي و اجتماعي در اين مکتب شکل قدرتي معجز نمودن، قاهر، غير قابل شناخت، سرکوب کننده و علاج ناپذير، شکل «شير نر خونخواره» به خود مي گيرند. اين قدرت سيطره مطلق دارد و انسان در برابرشان خلع سلاح و عاجز است.

سرنوشت ازلي و مقدر، همه چيز را از پيش معين نموده و بشر را چاره اي و راه گريزي باقي نيست. جهل انسان نسبت به قوانين عيني موجود و عدم امکان پيش بيني به علت عدم شناخت، ريشه معرفتي فاتاليسم است. سرنوشت گرايي در لباس فلسفي به صورت مطلق کردن عليت و ضرورت در مي آيد، در زمينه اجتماعي بشر را به تسليم و رضا، به عبوديت دعوت مي کند و در عصر ما مبارزه طبقاتي و لزوم شرکت فعال در اين نبرد را نفي مي کند گاه در لباس مذهبي رهايي از جبر قاهر از زجرها و آلام را، تنها در دنياي خيالي پس از مرگ و به بهاي تحمل برده وار مصيبت هاي واقعي اين دنيا وعده مي دهد.

عليت مطلق وجبر مطلق در اين مکتب، امکان هرگونه انتخابي را حذف مي کند، منکر اختيار در هر شکل آن و منکر نقش فعاليت آگاهانه انساني است.

- اراده گرايي (ولونتاريسم) اختيار را مطلق مي کند، اراده شخصي، هر مشکلي را  مي گشايد، خواستن توانستن است. هر گونه سمت حرکت تاريخ، جبر، قوانين عيني نفي مي شود.

اين مکتب معتقد است که اختيار عبارت است از استقلال از هرگونه قانونمندي عيني، بي نيازي از هر گونه قيد و ملاحظه اي نسبت به ضرورت عيني و در اين رابطه نقش فعاليت آگاهانه و اراده بشري را مطلق مي کند، بدون آن که هيچ عليتي براي آن قايل باشد. تاريخ در نظر طرفداران اين مکتب به شکل اجراي خيره سرانه اراده و خواست شخصيت هاي «بزرگ» در مي آيد. اينان گويا چنان اختيار مطلق و آزادي عمل بي حد و حصر و قدرت معجز آفريني دارند که به دلخواه سير تاريخ را دگرگون مي کنند. آن ها مي گويند قادرند با توده ها چون قطعه اي موم يا گله اي گوسفند رفتار کنند. نقطه اوج اين مکتب در عمل سياسي، فاشيسم است که تقليد شيوه هاي آن را توسط حکومت مستبده سلطنتي محمد رضا شاه و خودکامگي هاي او به عيان ديديم.

اين مکتب و رژيم هاي متکي به آن، به همان علت در نظر گرفتن جبر تاريخ و نفي قانونمندي هاي عيني، دير يا زود ولي ضرورتا محکوم به شکست اند.

(3)

اراده گرايي نوعي ايده آليسم ذهني است، واقعيت را هيچ مي انگارد و اراده انسان «من» او را همه چيز مي پندارد. در انواع مکاتب مدرن ايده آليستي جاي پاي ولونتاريسم ديده مي شود. اگزيستانسياليسم يکي از آن هاست که براي مقوله «اختيار» مقام ويژه و بت آسايي قايل است و حتي خود را « فلسفه اختيار» نام مي نهد. ولي چون از درک ديالکتيک «جبر- اختيار» عاجز است مسئله اختيار را هم به درستي حل نمي کند. براي اگزيستانسياليسم، اختيار يعني تأييد و جلوه نمودن «من» هر شخص و اين «من» مستقل از هر گونه شرايط خارجي و از هر گونه قانونمندي عيني در نظر گرفته مي شود.

فلاسفه بورژوا از اين دست مي گويند اختيار يعني آن که انسان در انتخاب بين چند تصميم، چند امکان، چند شيوه عمل مختار باشد. آن ها معتقدند که اين اختيار جز به نظرگاه خصوصي و اراده شخصي به هيچ چيز ديگري بستگي ندارد.

زندگي نشان مي دهد تصميمي که بدون شناخت جبر و ضرورت، بدون آگاهي به قانونمندي و شرايط عيني گرفته شود راه به سوي اختيار و آزادي نمي برد، برعکس آزادي و اختيار واقعي - به نوشته انگلس - عبارت است از قدرت تصميم گيري با شناخت کامل وضع (وقوف بر امر). تنها با تکيه بر قوانين  عيني موجود و ضرورت هاي عيني مي توان مختار و آزادانه چنين تصميمي را اتخاذ کرد. بايد آن ها را شناخت، به عمل آنها پي برد، خود را و امکانات عمل خود را با آنها تطبيق داد تا بتوان انتخاب کرد، تصميم گرفت و در اين معنا آزاد و مختار عمل نمود.هر قدر اين قوانين عيني را عميق تر بشناسيم و ضرورت ها و قوانين طبيعي و اجتماعي را بيشتر و کامل تر پايه قرار دهيم، آن تصميم آزادتر و مختارتر خواهد بود، ما آزادتر و مختارتريم.

اگر ضروريات در نظر گرفته نشود، شرايط عيني موجود ناديده انگاشته شود انسان نه تنها مختار نخواهد بود بلکه به قوانين و شرايطي که به هر حال وجود دارند و بدون آگاهي فرد هم عمل مي کنند وابستگي بيشتر و اختياري کمتر و محدود تر خواهد داشت. بيهوده نيست که اگزيستانسياليسم در پايان راه خود به « پوچ بودن وجود انسان» به « بدبيني ويأس ناگزير» رسيده است. بيهوده نيست که خود کشي يا « تصميم مختار به پايان دادن به وجود«من» بمثابه عالي ترين جلوه اختيار در اين فلسفه توصيف مي شود و به نوشته آلبرکامو به مسئله اساسي فلسفه بدل مي شود. روشن است که بورژوازي از چنين برداشتي از مسئله آزادي فرد و اختيار مطلق شخصيت سوء استفاده مي کند تا آزادي واقعي را نابود کند و چارچوب اجتماعي ستمگر و سرکوب کننده سرمايه داري را که مغاير با اختيار واقعي بشر و شکوفايي شخصيت اوست از انظار پنهان نمايد. در جامعه متکي بر پول و بهره کشي، فساد و ستم هيچ نوع آزادي واقعي و اختيار فردي امکان پذير نيست. به قول لنين غير ممکن است که درجامعه زيست و به آن وابسته نبود. در جامعه اي که مناسبات توليدي حاکم، سرچشمه سيادت و ستم و بهره کشي است در جامعه اي که ثمره کار انساني به تصرف غير در مي آيد و از انسان بيگانه ميشود، درجامعه اي که ثروت و رفاه مشتي صاحبان امتياز به قيمت رنج و خون و زندگي توده مردم فراهم مي گردد، انسان مختار نيست، آزاده نيست و نمي تواند باشد.

(4)

جبر و اختيار دو مقوله فلسفي هستند که رابطه بين فعاليت انسان و قوانين عيني طبيعت و جامعه را بيان مي کنند.

فلسفي مارکسيستي - لنينيستي معتقد است که جبر و اختيار داراي رابطه و پيوستگي متقابل ديالکتيک هستند.

- تصريح مي کند که ضرورت عيني و جبر، در رابطه با اراده و شعور بشر، عامل اوليه است.

- تأکيد مي کند که انسان ها بر شالوده شناخت جبر و ضرورت، امکان مي يابند تا ضرورت عيني را تغيير دهند.

- نتيجه مي گيرد که اختيار عبارت است از شناخت و جبر وقانونمندي عيني و تسلط بر نيروهاي طبيعي و اجتماعي بر شالوده شناخت آن ها.

- خاطر نشان مي کند که اختيار يک محصول تکامل تاريخي است و در مرحله معيني از رشد جامع بشري دست يافتني است.

رابطه متقابل ديالکتيکي بين جبر و اختيار نه تنها در جامعه به عنوان يک کل و در گروه هاي اجتماعي بلکه در مورد هر فرد نيز مصداق دارد. در اين مقطع نيز نبايد هيچ يک از دو قطب اين تضاد ديالکتيکي را مطلق کرد. در هر شرايط مشخص تاريخي، انسان داراي اختيار نسبي و آزادي انتخاب روش و مشي است که اين خود شالوده مسئوليت اخلاقي فرد در مورد کردار و رفتار اوست. اما در اين معنا هم اختيار بر پايه شناخت اجبار تحقق مي پذيرد. جبر عيني، مرز فعاليت مختار و انتخاب آزاد فرد را تعيين مي کند. در واقع اراده اي که خود سرانه از ميان چند روش و امکان يکي را برگزيند قابل تحقق و آزادي نيست.   بلکه آن اراده اي آزاد و تحقق پذير است که انتخابش با جبر عيني، با ضرورت و قانونمندي هاي موجود و جهان طبيعي و اجتماعي و رواني انسان مطابقت داشته باشد.

         درک علمي مقوله فلسفي اختيار و در رابطه با آن مفهوم سياسي آزادي - در پيوند با جبر تاريخ و ضرورت هاي عيني مراحل رشد، سلاحي است در دست توده ها براي از هم گسستن زنجيرهاي جبرکور، براي درهم شکستن سدهاي استثمار و ستم طبقاتي و اجتماعي و ملي، براي ايجاد جامعه نو که در آن انسان مختار و آزاد باشد، از خود بيگانه نباشد.

         تدارک اختيار و آزادي تنها در جامعه اي انجام ميگيرد که مناسبات توليدي در آن بر شالوده کمک متقابل، مالکيت جمعي بر وسائل توليد، سازمان سوسياليستي توليد متکي باشد. در اين جامعه است که محمل هاي ضرور براي طرد از خود بيگانگي انسان فراهم مي شود. تنها جامعه کمونيستي است که شرايط را براي آن که به راستي آزاد و مختار باشد آماده       مي کند. بنابر اين کساني که واقعا خواستار شکوفايي همه جانبه شخصيت انساني و اختيار و آزادي انسان هستند بايد راه رسيدن به جامعه کمونيستي را در پيش گيرند که نخستين گام آن نبرد عليه نظام سرمايه داري است.

(5)

در انواع جهان بيني هاي پيش از اسلام (کيش مزدايي قديم، مزده يسنه، زرواني گري، مهرپرستي، کيش مزدک و ماني) به عقيده محققان - فاتاليسم يکي از انديشه هاي راهنما و مسلط بوده است.

در فلسفه ايراني پس از اسلام نيز مسئله جبر و اختيار از مسائل گرهي و مرکزي بوده است. در فلسفه ابن سينا پايه هاي اعتقاد به «قضا» که اراده خداوندي است و «تقدير» که تعيين ضرورت و چگونگي وضع اشياء است و هر «قدر» که سهم هر موجود از قضاي الهي است و «عنايت» که احاطه علم خداوند بر نظام کلي جهان است نهاده مي شود. به علت مناسبات اجتماعي حاکم و جهان بيني وابسته به آن اغلب متفکرين عامل جبر را مطلق مي کردند در حالي که حاملين نظريه اختيار( تفويض) و هم چنين جبر گراياني که مخالف جزميات مذهبي مسلط بودند نيز کم نبودند.

         در مکاتب و نظريات طرفداران جبر و آثار فلسفي و ادبي که از آن ها نشأت گرفته مقولات «اراده ازلي» «مشيت الهي» «تقديرآسماني» «قدر محتوم» «قضا و قدر» «جبر مابعدالطبيعه» «غايات مقدر» جاي برجسته و اصلي داشته اند. اين مکاتب معتقد بوده اند که انسان در همه اعمال خود «مجبور» است و «خداوند اعمال را مقدر کرده چنان که ريزش برگ و جاري شدن آب» و «هر فعل و عملي مخلوق باري تعالي است». بيهقي               مي نويسد: «قضاي ايزد چنان رود که وي خواهد، نه چنانکه مراد آدمي باشد». اين عقيده ابن خلدون در ايران نيز رواج بسيار داشت که خالق« سير جهان را بر طبق حکمت بالغه خويش از پيش معين داشته، هر ابتدايي را انتهايي، هر آفريده اي را انجامي است که بر طبق نظام غايي به سوي آن رهسپار است و کمال هر کس از پيش مقرر است». شاعر ايراني مي گويد: « اندرين ملک چو طاووس به کار است مگس».

         از سوي ديگر عقيده به جبر و قضا گاه شکل اعتراض عليه قشريت مذهبي حاکم بوده است (اگر انسان مختار نيست پس عذاب و عتاب الهي نيز منطقي نيست). حافظ مي گفت انسان را طوطي صفت در پيش آئينه نگاه داشته اند و او ناچار است آنچه را بگويد که استاد ازل مي خواهد. همين امر که حافظ  حکم مقدر و اراده الهي را قاطع مي شمرد راه را براي اعتراض زاهدان ظاهر پرست مي بندد چرا که «بر ما در اختيار نگشوده است». پژوهشگراني معتقدند که حافظ فاتاليسم را براي توجيه« گناه» لازم داشته است. آخر آن پاکباز سربلندي که مي گفت:

« فداي پيرهن چاک ماهرويان باد                هزار جامعه تقوي و خرقه پرهيز»

مي خواست راه گريزي هم از تکفير باقي بگذارد چرا که تقصير از او نيست که گناه مي کند:

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم

                                      اينم از روز ازل حاصل فرجام افتاد

 

سيطره تقدير و مجبوريت انسان نزد خيام و سعدي نيز حاکي از آن شکاکيت فلسفي است که عليه قشريت مذهب مسلط متوجه است.

         جاي مقولات جبر و اختيار در تفکر فلسفي ايراني به اندازه اي مهم بوده که بسياري از محققين فرقه هاي دين اسلام را از نظر فلسفي بر حسب اين ملاک به سه شاخه عمده تقسيم کرده اند :

         نخست دو مکتب مجبره(جبريه) طرفدار جبر و ناگزير مطلق، همه چيز مقدر خداست انسان امکان انتخاب ندارد و( قدريه ) انسان آزادي و اختيار و قدرت انتخاب دارد و در مرحله بعدي معتزله که در واقع نوعي راسيوناليسم و روي آوردن به استدلال منطقي و عليه شيوه تعبد بود و خود با اشاعره (طرفداران حديث و خبر) در گير شد. مبارزه بين مجبره و قدريه( همچنان بحث است تا حشر بشر / در ميان اهل قدر ) و بين معتزله و اشاعره مدت ها وجه مشخصه صحنه نبرد انديشه اي در ايران قرون وسطي بوده است. مکتب معتزله داراي پنج اصل است. اگر يکي از پنج اصل ( قول به توحيد ) خداوند را عالم و قادر وحي و سميع و بصير به ذات مي داند ( اخذ از مجبره)، اصل ديگر آن( قول به عدل) معتقد است که اراده انسان در انتخاب آزاد است و خداوند همه چيز را مقدر نکرده است ( اخذ از قدريه). فرقه معتزله که سعي در آشتي دادن جبر و اختيار بشر در برابر مشيت الهي دارد مي گويد که مرتکبين معاصي کبيره مجبور به ارتکاب گناه نبوده اند، خود آن را انتخاب کرده اند، مختار بوده و پس مسئولند. معتزله در گرما گرم مشاجرات قدريه وجبريه و در بحبوحه کارزار اصحاب حديث و اصحاب رأي لزوم به دلال و تکيه بر« تميز خود از بد و تميز خطا از صواب» را محور« خردگرايي» خود قرار داده بودند. در مرحله بعدي شيعه اماميه راه وسطي را برگزيد و گفت نه به جبر و نه تفويض بلکه امري بين آن دو. که در واقع پيوندي است با نظريات معتزله. بسياري از صوفيان در آميختن « اختيار» را با « اضطرار» توصيه مي کردند. اما بر روي هم نظريه سرنوشت گرايي، نسل هاي پياپي، نظريه حاکم بوده امري که توجيه تاريخي خود را دارد. مي گفتند:

         بخت و دولت به کارداني نيست                   جز به تأييد آسماني نيست

 

عجز انسان و عدم اختيار او، قدرت مطلق جبر و سرنوشتي قاهر فلک و چرخ که کليد بخت انساني و لوح محفوظ را در دست دارند، بر اثر شرايط اجتماعي و معرفتي ايران قرون وسطي، سده هاي متوالي نظريه قابل قبول و مسلط شمرده مي شد انديشه اي که با تعاليم زرتشتي نيز پيوند دارد :

         که نتواني ز بند چرخ بستن                        ز تقديري که يزدان کرد رستن

         و يا به بازيگري ماند اين چرخ مست            که بازي نمايد به هفتاد دست

         زماني دهد تخت و تاج و کلاه                     زماني غم و خواري و بند و چاه

         و يا :

 از او زارگردي، از او سرفراز                   وزو دان فزويي، وزو دان نياز

اما در عين حال انديشه فلسفي ايراني از اختيار نيز به مقتضاي زمان و مکتب نيز دفاع کرده است. چنان که ناصر خسرو گفته:

         تو خود چون کني اختر خويش را بد              مدار از فلک چشم نيک اختري را

         درخت تو گر بار دانش بگيرد                     بزير آورد چرخ نيلوفري را

و يا مولوي مي گويد :

         گر نبودي اختياراين شرم چيست؟                 وين دريغ و خجلت و آزرم چيست

 

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت