ماترياليسم ديالکتيک
اميرنيک آئين
فصل پنجم - تئوری شناخت
شناخت
دريچه ای به روی
انسان- جامعه- طبيعت
درس 30- آشنايي کلي با تئوری شناخت
1- توضيح مقوله شناخت
2- ايده آليسم و متافيزيک در اين زمينه
3- ماترياليسم ديالکتيک و روند بي پايان شناخت
4- شناخت امری اجتماعي فعال و پوياست
در آغاز مبحث تئوری شناخت با ياد آوری آموخته های خويش درباره مسئله اساسي فلسفه (دو جنبه آن) مقولات ماده و شعور و مقولات ماهيت و پديده، اين نکته اساسي را خاطر نشان مي سازيم که ماترياليسم ديالکتيک با تکيه بر پراتيک ديرينه بشر و آزمايش ها و تجربيات فراوان مستمر او که به دستاوردهای شگرف دانش و فن منجر شده و فعاليت و پراتيک اجتماعي و انقلابي بر آن است که جهان عيني شناختني است و انسان مي تواند به درستي جهان مادی را بشناسد.
(1)
شناخت (معرفت) عبارت است از انعکاس فعال جهان عيني و قوانين آن در مغز انسان. جهان پيرامون انسان با کليه پديده ها و روندها و قوانين خود موجوديت عيني دارد، يعني مستقل از شعور و حواس ما وجود دارد. اين جهان عيني با رويدادها و روندهای عيني و قانونمندی های عيني اش بر روی انسان تأثير مي کند. منشاء هر آنچه که ما مي دانيم يعني سر چشمه آگاهي ها و دانش ما سرچشمه شناخت چيزی نيست جز همين جهان پيرامون. اين جهان مادی پيرامون ماست که با تأثير بر روی ارگان های حواس، احساس و ادراک و تصور را در ما به وجود مي آورد و بر پايه آن ها توسط شعور ما مفاهيم و احکام و استنتاجات بنا مي گردد.
اشياء و روندهای موجود در جهان روی حواس بشری تاثير مي کنند ما رنگ آن ها، گرمای آن ها درشتي يا نرمي آن ها خردی و بزرگي آن ها، صدای آن ها و مزه آن ها را از راه تأثيرشان بر حواس خود درک مي کنيم. اگر اشياء چنين تأثيری نداشتند انسان از هيچ چيز کوچک ترين تصوری هم نمي داشت.
پس قبول جهان عيني و اشياء و پديده ها و قوانين آن به مثابه تنها سرچشمه معلومات و دانايي های ما، اساس تئوريک مارکسيستي شناخت است. ما بر شالوده تجربه علمي و اجتماعي معتقديم که:
1- تنها سرچشمه معلومات بشری جهان عيني است
2- اين جهان عيني و پديده ها و مناسبات و ماهيت ها و قوانين آن در مغز ما منعکس مي شوند.
3- اين انعکاس بر پايه اشکال مختلف پراتيک صورت مي گيرد.
4- از اين طريق ما قادر هستيم به درستي جهان را بشناسيم.
شناخت عبارت است از روند بغرنج انعکاسي واقعيت عيني در شعور انسان ها که لنين آن را «نزديک شدن جاوداني و بي پاياني فکر به شيئي» نام نهاده است.
تئوری شناخت، قوانين اساسي روند شناخت، اسلوب ها و موازين و اشکال شناخت جهان پيرامون را توسط انسان در بر مي گيرد.
(2)
روند شناخت دو مرحله اساسي را مي گذراند. يکي حسي، يعني تماس زنده و محسوس با فاکت ها و اشياء و روندها (که طي آن احساس و ادراک و تصور به دست مي آيد) و ديگری منطقي که بر شالوده تجزيه و تحليل نتايج حاصله از مرحله حسي، تجريد تعقلي به عمل مي آيد (طي آن مفاهيم، حکم و استنتاج حاصل مي شود).
تئوری مارکسيستي شناخت بر شالوده پيوند ديالکتيکي اين دو مرحله متکي است و در اين زمينه هم انواع ايده آليسم و هم ماترياليسم عاميانه متافيزيکي را رد مي کند.
قبل از بيان نظريات علمي مارکسيستي بجاست به ببينيم اصول عقايد اين مکاتب چه بوده است:
1- ايده آليسم در اين زمينه به چند گونه بروز مي کند، بعضي از ايده آليست ها معتقدند که انسان تنها به وسيله منطق و خرد خود مي تواند جهان را بشناسد. اين ها مرحله حسي را هيچ مي انگارند و مرحله تعقلي را مطلق مي کنند.
برخي ديگر مي گويند که انسان فقط حواس خود و آن چه را که محصول آن است مي تواند بشناسد. اين ها تنها برای محسوسات و «تجربه حسي» اصالت قائلند و مرحله حسي را مطلق مي کنند و برای مرحله منطقي نقشي قائل نيستند.
برخي ديگر مي گويند عقل قاصر بشری را راهي به کنه کائنات نيست ما هرگز نمي دانيم از کجا آمده ايم و به کجا مي رويم و ازين آمدن و رفتن چه سودی هست. به عبارت ديگر نمي توانيم درباره درستي شناسايي های خود اطميناني داشته باشيم، دامنه عمل عقل ما محدود است و حتي اگر هم کسي محيط فضل و آداب شود راه از شب تاريک برون نخواهد برد و حداکثر فسانه ای گفته و در خواب مي شود.
طرفداران اين مکتب جوهر اشياء را ناشناختني مي دانند و معتقدند که به اصطلاح قديمي ما «علم بر ذوات» ممکن نيست يا به گفته کانت اگر «نمود» يا «فنومن» را مي توان شناخت بر «نومن» يا «بود» نمي توان آگاه شد.
دسته ديگری از ايده آليست ها شناخت را نوعي «اشراق» مي دانند و مي گويند شناخت و علم مثل يک وحي نازل مي شود و از جانب يک مبدأ الهي در روح و ضمير آدمي جای مي گيرد و ا گر آن مبدا چنين اراده نکند شناخت دست نخواهد داد. شناخت «کشف و شهود» است و نيازی به جستجو و تجربه و دانش نيست. اتفاقا پژوهش دانش مزاحم اين علم لدني الهي است.
همه اين گروه های ايده آليست ها يک وجه مشخصه مشترک و يک خطای اساسي دارند و آن اين که شعور را بر ماده مقدم مي شمرند، وحدت دو مرحله شناخت را درک نکرده اين يا آن جنبه را مطلق مي کنند.
2- ماترياليست های متافيزيک جهان عيني را به مثابه سرچشمه شناخت قبول دارند و آن خطای اساسي مشترک همه ايده آليست ها را مرتکب نمي شوند ولي نظريه آن ها درباره شناخت محدود و مکانيکي است. به عقيده آن ها مغز انسان، در انعکاس واقعيت خارجي، غير فعال و آينه وار عمل مي کند و نظير قطعه مومي است که اشياء بر روی آن نقش خود را باقي مي گذراند. متافيزيسين ها، علاوه بر اينکه نتوانستند نقش پراتيک را که هم مبدأ و منشأ و هم هدف و منتهای روند شناخت است به درستي ارزيابي کنند.
مکاتب ماترياليستي متافيزيکي به علل تاريخي (اجتماعي و معرفتي) محدود بوده و عيوب اساسي دارند. خطاي مشترک اين مکاتب، متافيزيکي بودن و عدم درک رابطه ديالکتيکي دروني روند شناخت است. به نوشته لنين ماترياليست های پيش از مارکس پي نبردند که شناخت يک عمل ساده، فوری، بلاواسطه، بي جان و منفعل يا آئينه وار نيست بلکه روندی است بغرنج، چند سويه، با واسطه خلاق و فعال. با اين حال مکاتب فلسفي پيش از مارکس دستاوردهايي نيز در طرح مسئله و بررسي روند شناخت داشته اند:
1- برخي از مکاتب ايده آليستي توانسته بودند بعضي از مسائل اساسي تئوری شناخت را مطرح و کاوش کنند. مثلا کانت مسئله وسائل و راه های شناخت و حدود آن و شرايط شناخت واقعي را مطرح کرد. هگل جای مهمي برای خصلت ديالکتيکي شناخت و روند حقيقت و همچنين خصلت تاريخي شناخت قائل بود. (در مکاتب قرون وسطايي ايران نيز (درس 34) عناصر جالب توجهي ذکر شده است.)
2- نمايندگان انديشه ماترياليستي قبل از مارکس تجربيات غني موجود در زمينه شناخت را جمع بندی کرده و مراحل اساسي روند شناخت را تميز داده و عناصر اساسي مرحله حسي و مرحله تعقلي آن را کشف و بيان کرده بودند.
اما مارکسيسم در عين حال که برای تدوين تئوری شناخت، از طريق نفي ديالکتيکي مکاتب غير عملي قبلي، از تمام دستاوردهای مثبت مکاتب فلسفي پيشين بهره مند شده تئوری شناخت را به سطح کيفيتا نويني به سطح علمي ارتقاء داده است.
(3)
تئوری شناخت جای بس مهمي در جهان بيني مارکسيستي - لنينيستي دارد. اين تئوری بخش مهم و جزء متشکله ای از ماترياليسم ديالکتيک است.
مارکس و انگلس بنيان گذاران ماترياليسم ديالکتيک، با ايجاد تئوری ديالکتيکي و ماترياليستي شناخت نشان دادند که اولا اساس جريان شناخت عبارت است از پراتيک، فعاليت مادی و توليدی انسان.
در جريان اين فعاليت، بشر اشياء و پديده ها و قوانين آن ها را مي شناسد و اين شناسايي هر چه ژرف تر و پر دامنه تر مي شود و از پديده به ماهيت و از ماهيت کم عمق به ماهيت ژرف تر و پر دامنه تر مي شود و از پديده به ماهيت و از ماهيت کم عمق به ماهيت عميق تر مي رود. (درس آينده به اين مسئله اساسي اختصاص دارد) ثانيا مارکسيسم بر اصل امکان شناخت تکيه مي کند. يعني بر شالوده تجربه و دانش معتقد است که بشر قادر به شناختن جهان و علم بر پديده ها و روندهای آن هست. (در درس های گذشته اين اصل را مطالعه کرده ايم). ثالثا مارکسيسم بر خصلت نسبي و تاريخي روند شناخت تکيه دارد. درباره اين اصل بايد توجه داشت که مغز يک انسان و نيروی ادراکه او به مثابه افزار شناخت، دارای امکانات فيزيولوژيک و روانشناسي معين و استعداد محدود و افق عمل محدود است. مغز يک انسان دارای توانايي زيست شناسي و رواني و کارايي بيکران نيست و لذا قادر نيست که در خود تمامي دورنمای بي پايان جهان تکامل يابنده وهمه جوانب آن را منعکس کند. به همين علل عيني مغز يک انسان نمي تواند پويايي روينده و جوشنده واقعيت و روند بغرنج و متغير و شگرف هستي بي مرز و بي پايان را در چارچوب مقدورات محدود و مرزهای معين مفاهيم و انتزاعات خود جای دهد.
شناخت يک روند اجتماعي - تاريخي است چه در مقياس هر فرد و زندگي محدود او چه در مقياس همه جامعه و سراسر تاريخ. شناخت متدرجا حاصل مي شود متبلور مي شود و شکل مي گيرد. بنابراين اگر چه محتويات فکر و شناخت ما انعکاس کما بيش دقيق و تقريبا درست واقعيت است ولي بين اين واقعيت زنده و مشخص عيني که مستقل از شعور ماست از يک سو و شناخت ما از سوي ديگر همواره تفاوتي وجود دارد. اين تفاوتي است که نه در مقياس انفرادی بلکه در سطح تمامي بشريت نه در يک زمان معين بلکه در طول تاريخ جامعه بشري رو به کاهش است. راه آن عمل، مبارزه، تجربه، و پراتتيک است. به بيان فلسفي وحدت و مبارزه ای ديالکتيکي، «تضادی» در روند شناخت هست. وجود اين تضاد خود پيش برنده روند شناخت و علت شناخت دم به دم ژرف تر ماست. طي اين روند بي انتهاست که فکر جوينده آدمي که خود زندگي او را به اين جستجو نيازمند مي سازد هرچه بيشتر و ژرف تر در ماهيت ها و قوانين پديده ها رخنه مي کند.
بنابر اين از نظر فلسفه ماترياليسم ديالکتيک، شناخت عبارت است از جريان مداوم نزديک شدن تفکر به شيئي مورد شناخت، عبارت است از حرکت انديشه از ناداني به دانايي، از دانايي ناقص و ناتمام به دانايي کامل تر و تمام تر از پديده به ماهيت، به ماهيت هر چه ژرف تر و اساسي تر، از سطح به کنه، به کنه هر چه ژرف تر و ماهوي تر، از ساده به بغرنج و هر چه بغرنج تر و بالاخره تدوين تئوري هاي نو و جامع تر و دقيق تر و وقوف بر جوانب و جهات مرتبا تازه تر و عميق تر و دقيق تر واقعيت.
نتيجه اين که شناخت عبارت است ازيک روند فعال و خلاق، و از آن جا که اولا جهان بي پايان است و ثانيا اشياء و پديده ها دائما در حال تغيير و تحول اند و ثالثا شناخت ما در پي بردن به ماهيت و ژرفاي روندها و مناسبات آن ها مرتبا به پيش مي رود، بنابر اين روند شناخت نيز پاياني ندارد. تاريخ روند شناخت همگام با تاريخ جامعه و پراتيک خلاق بشري دائما به پيش مي رود.
بدين سان شناخت انسان در طول تاريخ سيماي دمبدم دقيق تر و درست تري را از گيتي رسم مي کند و بشريت در طي تاريخ تکامل خود مرتبا هر چه درست تر واقعيات را مي شناسد، واقعياتي که خود آن نيز تکامل مي يابد و تغيير مي کند.
يادآوری مي کنيم که زبان نقش مهمي در روند شناخت دارد زبان با علائم خود، نتايج حاصله توسط شناخت خود را ثبت مي کند، آن ها را ملموس و عيني مي کند، در سطح اجتماع اين نتايج را گسترش مي دهد و بالاخره آن را قابل انتقال به نسل های بعدی مي نمايد.
(4)
مارکسيسم با تکيه بر علوم نشان مي دهد که انسان معرفت يابنده، فردی تنها نيست بلکه در جامعه زندگي مي کند و موجودی اجتماعي است. انسان در جستجوی شناخت يک موجود بيولوژيک و مقوله ای از مقولات دانش زيست شناسي نيست که مانند گياه يا جانور خود را به طور منفعل (پاسيف) با جهان پيرامون تطبيق دهد و دمساز سازد بلکه انسان موجودی است اجتماعي مقوله ای است از مقولات دانش جامعه شناسي که به شکل فعال (اکتيف) در جهان پيرامون تأثير مي گذارد و در جريان فعاليت خود آن را تغيير مي دهد و از طريق شناختن قوانين و ماهيت ها آگاهانه و باهدف آن را دگرگون مي سازد.
هر قدر مدار فعاليت اجتماعي فراخ تر شود اشياء و پديده های طبيعي و اجتماعي بيشتری موضوع شناخت انسان قرار مي گيرند. مسائلي که يک ميليون سال پيش بشر در مقابل خود داشت و موضوع شناخت او بود بسيار محدودتر از آن چيزی بود که بشر سه هزار سال پيش را به خود مشغول مي داشت. حيطه و ژرفای مسائلي که هم اکنون موضوع شناخت بشر است به دشواری قابل مقايسه با آن چيزی است که حتي دويست سال قبل در برابر تفکر جوينده بشری در همه زمينه های عملي و علمي و اجتماعي و فلسفي و غيره وجود داشت. به عبارت ديگر آن چه هدف شناخت انسان قرار مي گيرد در همه دوران ها ثابت و يگانه نيست بلکه در طول تاريخ تغيير مي کند و هر چه فعاليت اجتماعي بشر گسترش مي يابد شناخت انساني به اشياء و پديده ها به فرضيه ها و تئوری ها و مدل سازی های تازه تر و گسترده تری مي پردازد.
شناخت عبارت است از آشنا شدن انسان چه در جريان کار مولد، چه در جريان زندگي و مبارزه اجتماعي و چه در جريان پژوهش و تجربه علمي با واقعيت جهان خارج و منعکس کردن اين واقعيت در ذهن.
تئوری شناخت که آن را در زبان های اروپايي گدوسئولوژی (مشتق از واژه گنوسيس يوناني، به معنای علم يا شناخت) و در فلسفه قديم ما «حصول علم» مي نامند عبارت است از آموزش ماهيت و قانونمندی های روند شناخت.
پايه تئوريک و ايدئولوژيک گنوسئولوژی مارکسيستي عبارت است از ماترياليسم فلسفي (تئوری ماده و شعور) در عين حال همان طور که لنين تصريح کرده است ديالکتيک ماترياليستي خود عبارت است از تئوری مارکسيستي شناخت چرا که قوانين اساسي ديالکتيک تنها قوانين وجود (طبيعت و جامعه) نيستند بلکه قوانين مربوط به تفکر و شناخت واقعيت توسط انسان نيز هستندÑ.
Ñ توضيح بيشتر: « تجريد درس 33 – زبان و تفکر درس 13
اصطلاحات :
تئوري شناخت theorie de la connaissance
گنوسئولوژي gnoseologie
فرمات PDF :
بازگشت