ماترياليسم ديالكتيك
شناخت يگانه
از
دل احساس و تعلق
انسانی بيرون می آيد
اميرنيك آئين
فصل پنجم - تئوری شناخت
درس 34- روند عمومی شناخت 1- وحدت ديالكتيكی دو مرحله روند شناخت 2- تفاوت كيفی و شناخت انسان و درك حيوانات 3- عقايد ايده آليستی درباره روند شناخت 4- اصول تئوری ماركسيستی - لنينيستی شناخت
شناخت در تكامل ديالكتيكی خود بر شالوده پراتيك راهی طولانی و مراحل و مدارج متعددی را از ساده ترين احساس ها تا بغرنج ترين تئوری های علمی می پيمايد. ولی در عمل دو مرحله شناخت حسی و تعقلی مجموعه واحدی را تشكيل می دهند و روند شناخت، روند يگانه ای است. (1) بين تجربه و تعقل، بين احساس و تجريد يك ديوار چين نيست. هر دو مرحله يك روند واحد بوده و با هم جهان مادی را منعكس می كنند. پايه مشترك هر دو مرحله اين روند يگانه پراتيك انسانی است. اساس فيزيولوژيك هر دو مرحله نيز واحد است: سيستم عصبی انسان. وحدت در مرحله شناخت جوانب مختلفی دارد. اول تفكر تجريدی بدون مرحله حسی ممكن نيست. زيرا كه مفهوم (و نيز حكم و استنتاج) خود نتيجه تأثير اشياء و پديده های مادی بر حواس ماست. اگر اعضای حواس انسانی ، نه فقط در مقياس يك شخص بلكه در سطح تمام بشريت عمل نمی كردند ما نمی توانستيم به مفهوم دست يابيم. مثلا اگر اعضای حواس ما به ما خواص و چگونگی انواع مختلف و متعدد درخت ها را گزارش نمی دادند ما نمی توانستيم خواص قدر دوم را كنار گذاشته و آن چه را كه در همه درختان تكرار شونده و مشترك و ماهوی بود از طريق تجريد گرد آوريم و در مفهوم «درخت» به گنجانيم. بدون سنگ بناهای اوليه كه احساس در اختيار ما گذاشته، ما نمی توانستيم از راه مقايسه كردن و برابر نهادن و بيرون كشيدن عناصر اصلی و ضرور و كنار گذاشتن عناصر اتفاقی و سطحی و انفرادی، به «مفهوم» دست يابيم. در تفكر انسان هيچ چيز نيست كه از راه ارگان های حس به او داده نشده با شد. اين يك جنبه اساسی وحدت دو مرحله شناخت است. دوم از طرف ديگر هر تجربه ما هر برخورد حسی ما با اشياء و پديده ها در نور آگاهی های به دست آمده قبلی حاصل می شود. يعنی جريان شناخت حسی نيز به طور مطلق از وجود و تأثير مرحله منطقی جدا نيست برعكس هميشه همراه آن است. مثلا هنگامی كه ما با يك درخت مشخص برخورد می كنيم، نه فقط با احساس خود آن را در می يابيم و بلندی و قطر و رنگ و عده شاخه ها و برگ هايش را می بينيم و سختی پوستش را حس می كنيم و احتمالا بوی گلش را می بوييم و مزه ميوه اش را می چشيم بلكه از همان لحظه نخست شناخت حسی ما در پرتوی شناخت منطقی ما و آشنايی عام قبلی با مفهوم درخت قرار دارد. از همان لحظه احساس مستقيم و زنده ما می دانيم كه اين درخت مشخص در مفهوم عمومی «درخت» می گنجد. در نتيجه آن چه كه چشم ما در اين لحظه می بينيد و دست ما لمس می كند و بينی ما می بويد در پرتوی معلومات قبلی ما از درخت قرار دارد و اين معلومات به شكل«مفهوم» در شناخت منطقی ما منعكس است. از آن جا كه تفكر تجريدی عميق تر از شناخت حسی است و ماهيت و ضرورت را منعكس می سازد و چون رابطه متقابل سبب می شود كه شناخت حسی نيز غنی تر و پربارتر گردد. شناخت حسی در پرتوی شناخت تعقلی قرار دارد و در نتيجه محتوی تازه ای كسب كرده و غنی تر می شود. اين جنبه اساسی ديگری از وحدت جدايی ناپذير بين دو مرحله شناخت است. در موارد متعدد تنها در نتيجه وحدت مرحله حسی و مرحله تعقلی می توان به شناخت درست دست يافت. مثلا مرحله حسی ما نشان می دهد كه خورشيد به دور زمين می چرخد. ولی حقيقت جز اين است. به كمك مرحله منطقی يعنی پس از تجريد و پی بردن به ماهيت ها و كشف قوانين (كه خود بر شالوده داده های مرحله حسی حاصل شده) ما می توانيم واقعيت را بشناسيم و بدانيم كه زمين به دور خورشيد گردش می كند. (2) وحدت ناگسستنی بين دو مرحله حسی و منطقی شناخت وجه تمايز بين انسان و حيوانات است. شناخت حسی نزد حيوانات با هيچ تجريد و مفهومی همراه نيست. هر تماس حيوان با جهان پيرامون يك تماس بديع و تازه است. بدين معنا كه با نور منطق و شعور روشن نيست و تجربه های قبلی حيوانات به تجريد و جدا كردن خواص اساسی و ماهوی منجر نمی شود. در انسان وحدت دو مرحله شناخت سبب می شود كه هر تجريد و احساس به نور دانش تجريدی قبلی ما روشن باشد دانشی كه خود بر شالوده احساس و به كمك كار، ابزارسازی و سخن به دست آمده است. هنگامی كه ماركس می گويد ديدگان انسانی به نحوی ديگر ادراك می كند و لذت می برد تا ديدگان ديگر جانداران به همين نكته توجه دارد. علوم مختلف ثابت كرده اند كه بعضی جانوران شامه بسيار قوی تری از انسان دارند برخی ديگر بسيار تيزبين تر از ما هستند بعضی نيروی شنوايی بس قوی تر از انسان دارند. ولی آنچه انسان می بويد و می شنود و می بيند ماهيتا به نحو ديگری است چرا كه تفكر منطقی تأثير خود را در احساس و ادراك ما باقی می گذارد. هم پيوندی حسی و منطقی در روند شناخت بشری موجب می شود كه احساس ما كيفيتا با احساس حيوانات فرق داشته باشد. اين جهش كيفی به يك باره و ناگهان روی نداده است. زمانی بس طولانی لازم بوده است تا اين تغيير كيفی حاصل شود. پيدايش نوع انسان بر اساس كار و ساختن ابزار توليد و همزمان با آن زبان و تفكر نياز به زمانی طولانی داشت. طی همين زمان طولانی است كه جهش از مرحله حسی به مرحله منطقی صورت گرفت. در مقطع تاريخی نزد انسان های اوليه شناخت حسی برتری داشت. به تدريج و گام به گام ضمن پراتيك طولانی در مقياس بشريت عمل مقايسه و برابر نهادن و جدا كردن خواص ماهوی و مشترك از خواص سطحی و تصادفی ضمن كار مولد انجام شد يعنی عمل تجريد همراه با زبان به عمل آمد و مفهوم و اصولا مرحله منطقی شناخت شكل گرفت. جا دارد يادآوری كنيم در حال حاضر در برخی موارد مرحله منطقی شناخت از نظر زمانی بر مرحله حسی تقدم پيدا می كند. و آن وقتی است كه برای پژوهش علمی شروع به تجربه و مشاهده مستقيم می كنيم. در اين مورد ما قبلا دارای يك سلسله فرضيات و احكام و مفاهيم مربوط به روند مورد مطالعه هستيم ( شناخت منطقی) و سپس تجربه را آغاز می كنيم (شناخت حسی). در هر حال در روند شناخت دو مرحله در پيوند و تأثير متقابل و وحدت با يكديگر عمل می كنند. (3) در تاريخ فلسفه بسيار بوده اند متفكرانی كه اين يا آن جنبه از وحدت دو مرحله شناخت را مطلق كرده اند به مرحله حسی يا مرحله منطقی كم بها داده يا كاملا يكی از آن ها را نفی كرده اند. الف - دسته ای كه به تفكر منطقی كم بها می دهند يا آن را ناديده می گيرند امپيريست ها (از واژه امپيريك به معنای تجربی – تجربه گرايان) يا سانسوآليست ها (از واژه سنسوس به معنای حس - حس گرايان) ناميده می شود. آن ها معتقدند تنها مرحله حسی و تجربی معتبر است و مفاهيم فقط ثمره تخيل انسان بوده بی پايه اند. اين گروه به نام آن كه طرفدار تجربه حسی هستند و آن را سرچشمه شناخت می دانند نقش مرحله منطقی را هيچ می انگارند يا كم ارزش می دهند. در فلسفه و جامعه شناسی بورژوايی معاصر كار طرفداران اين نظريه گريز از تعميم های علمی است. آن ها می خواهند از حل مسائل اجتماعی طفره روند و با نتيجه گيری های منطقی مخالفند زيرا كه استنتاجات علمی درست ناگزير راهنمای عمل انقلابی برای ترقی اجتماعی است و به نابودی حتمی سرمايه داری حكم می دهد. اين فلاسفه و جامعه شناسان ترجيح می دهند در چارچوب مشاهدات سطحی و عوامل كم اهميت باقی بمانند و به اسم توجه به واقعيت مشخص و تجربه مشخص در سطحی كوچك و محدود كاوش كنند و بار نتيجه گيری های بزرگ اجتماعی را از دوش خود بردارند ماركسيسم با امپيريسم بيگانه است. ب - دسته ای كه به مرحله حسی كم بها داده و تجربه را ناديده می گيرند راسيوناليست ها (از واژه راسيو به معنای خرد - خردگرايان ) ناميده می شوند. آن ها به اعضای حواس باور ندارند مرحله منطقی را مطلق كرده و تفكر تجريدی را سرچشمه معلومات بشری می دانند و فقط نتايج استنتاجات و تعقل را واقعی و قابل اطمينان می شمرند. اين گروه بر عكس دسته قبلی به نام اين كه طرفدار منطق هستند تجربه را رد می كنند ، به نقش پراتيك كم بها می دهند. نظريات آن ها نيز به زيان ترقی اجتماعی است. زيرا كه اين ها توجه را از واقعيات منحرف می كنند و برای تجربه تاريخی مردم وعمل انقلابی آنان اهميتی قائل نيستند. ماركسيسم كه خود خردگرايی را بر پايه پراتيك خلاق انسانی احياء می كند و دشمن خردستيزی (ايراسيوناليسم) است با راسيوناليسم نيز بدين شكل مطلق كننده آن نيز بيگانه است Ñ. فلسفه ماترياليسم ديالكتيك نه به داده های حس كم بها می دهد نه به نتيجه گيری های منطقی، نه نقش مرحله حسی را مطلق می كند نه نقش مرحله تعقلی را. ما تأكيد می كنيم كه شناخت دارای خصلت بغرنج ديالكتيك است و در آن عناصر حسی و تجربی با عناصر عقلايی و منطقی در هم آميخته و بر هم موثرند. از نظر ما بهترين راه دست يافتن به شناخت و كسب آگاهی های جديد عبارت است از تركيب ديالكتيكی تجربه و تعقل بر شالوده پراتيك. در پايان می توان اصول تئوری ماركسيستی - لنينيستی شناخت را چنين خلاصه كرد: - اولين اصل اين تئوری تقدم ماده بر شعور است. جهان عينی عامل اوليه موضوع شناخت و مستقل از انسان است. - دومين اصل اين تئوری امكان شناخت جهان است. جهان را می توان شناخت و معرفت ما معتبر است. - سومين اصل اين تئوری برخورد ديالكتيكی با مكانيسم شناخت است. شناخت روندی است با تضاد ديالكيتيكی و تابع قوانين عمومی ديالكتيك. ديالكتيك ماترياليستی و منطق ديالكتيك در وحدت جدايی ناپذيرند. اين اصل درك وحدت ديالكتيكی دو مرحله حس و منطقی شناخت را نيز در بر می گيرد. - اصل چهارم اين تئوری وحدت شناخت با واقعيت مادی است و اين به معنای قبول پراتيك اجتماعی به مثابه مبدا و نيروی محركه و ملاك صحت و هدف و منتهای شناخت است. - پنجمين اصل اين تئوری خصلت اجتماعی- تاريخی روند شناخت است ( هم در سطح فرد و لحظه معين و هم در مقياس تمام بشريت و سراسر تاريخ). شناخت متدرجا حاصل می شود، نسبی و تكامل يابنده است و هر چه بيشتر به سوی ماهيت های ژرف تر می رود. اين اصل درك نقش عظيم زبان را در روند شناخت نيز در برمی گيرد كه نتايج حاصله از شناخت را ثبت كرده تعميم بخشيده و منتقل می كندÑ Ñ اين دو انحراف اساسي در روند عمومي شناخت در معناي دقيق و معاصر آن توضيح داده شده است و گرنه در طي تاريخ تفکر فلسفي بر حسب شرايط مشخص توجه به اين يا آن جنبه نقش مثبت و پيش برنده خويش را ايفا نموده است و چه بسا پرچم دفاع از علم يا آزاد انديشي در برابر جهل و جزم گرايي و تعصب خرافي بوده است. در فلسفه ايده آليستي معاصر قطع رابطه بين دو مرحله شديدتر شده است. پوزيتيويست ها ( از واژه پوزيتيو – مثبت – مثبت گرايان ) معتقدند که دو مرحله حسي و منطقي هيچگونه رابطه اي با هم ندارند و هر يک حقيقت ويژه خود را به انسان مي دهد و نتايج يکي مغاير با ديگري است. نئوپوزيتيويست ها (مثبت گرايان جديد) هر دو مرحله را به نحوي کاملا ذهني تعبير مي کنند و هر گونه رابطه اي را بين اين مراحل و جهان مادي منکر مي شوند و حتي تجربه را به عنوان «زيست» من « انسان» بدون تأثير پذيري از واقعيت عيني تلقي مي کنند و مي گويند همه چيز مربوط است به «لحظه حالت روحي» به «هيجان». در مکاتب فلسفي قرون وسطايي رايج در ايران از يک سو عده اي از متفکران معتقد بودند که «حقيقت ثابت را تنها ذهن و عقل مي تواند بشناسد و کاري از عهده حس و تجربه بر نمي آيد» به همين جهت هم نزد اين هادر علم منطق روش هاي قياسي و عقلي تکيه گاه شناخت واقعيت معرفي شده و روش هاي استقرايي و تجربي که بر جزئيات محسوس تکيه دارند بي اعتبار پنداشته مي شود. الکندي مي نوشت «عقل به تنهايي کافي است که مصدر معارف باشد» ابن مسکويه معتقد بود که «حواس خطاپذير و بي اعتبارند». با اين حال وي به درک جنبه اي از پيوند دو مرحله حسي و منطقي و تصحيح داده هاي يکي توسط ديگري نزديک مي شود و اگر بر خطاي تجربه تکيه مي کند مي نويسد : «نفس ناطقه به دليل عقل تميز مي دهد خطا را رفع مي کند. عقل اشتباهاتي را که از قبل حواس پديد مي شود برطرف مي کند». البته او رفع خطا را نتيجه ارتباط ديالکتيکي دو مرحله نمي بيند و مدعي مي شود که «علم نفس بر خطا مأخوذ از آلات جسماني نيست بلکه به ذات خود عالم است» از سوي ديگر برخي از دانشمندان بزرگ ما اهيمت تجربه وروش هاي استقرايي را خاطرنشان مي کردند. پژوهشگران خاطر نشان ساخته اند که ذکريا رازي و بيروني 6-5 قرون قبل از دکارت وبيکن( در قرن ها 10 و 11 ) به تجربه طبيعت و مشاهده مستقيم و اندازه گيري و تحقيق واقعيات پرداختند و اين را را راه شناخت دانستند. آن ها افتخار تفکر علمي و متکي بر دانش و ماترياليسم هستند. بيروني که مبناي علوم طبيعي را بر رياضي نهاد «قرن ها پيش از بيکن» براي حل مشکلات علمي متوسل به استقراء شد و صدها سال مقدم برکوپرنيک و گاليله در حضور پادشاهي خونخوار ومتعصب چون محمود غزنوي ، در عقيده متحرک بودن زمين اصرار ورزد»(دهخدا) محمد غزالي طوسي انديشمند بزرگ و متناقض، در يکي از ادوار تکامل انديشه فلسفي اش با صراحت و قاطعيت مسئله«شک اسلوبي» وجاي آن را در شناخت مطرح نمود و اعلام کرد که جز «ضروريات و حسيات» هيچ علم ديگري بر پايه يقين نمي تواند باشد و حل مشکلات منحر به همين امر يعني « ضروريات حسيات» است. ابو علي سينا و سهروردي ، دو انديشمند نابغه پرچم ترديد در فلسفه و کند و کار در راه هاي شناخت را برافراشتند. سهروردي شيخ اشراق مي کوشيد عرفان را با فلسفه «کشف » را با «استدلال» آشتي دهد و تئوري شناخت را متکي بر دو پايه عرضه دارد. در مکتب عرفان ، مولوي به حجت و استدلال باور ندارد و تعقل و حکمت را رد مي کند در حالي که سهروردي به کمک استدلال و سيستم فلسفي مي خواهد اصل اشراق را ثابت کند. در فلسفه عرفاني ما طرفداران اين عقيده که راه شناخت، کشف و شهود و اشراق است کم نبوده اند، که تازه در اينجا هم انواع واريانت ها و برداشت ها وجود دارد. خواجه شيراز مي گفت عشق راه شناخت است. عاشق شو ، ارنه روزي کار جهان سر آيد ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي طرفداران اشراق شناخت را نوعي «افکندن علم» از جانب مبدآ الهي در روح آدمي تصور مي کردند. با يزيد بسطامي مي گفت: «به جهد و کسب هيچ حاصل نشود. بنده نيکبخت آن بود که مي رود ، ناگاه پاي او در گنجي فرو رود و توانگر گردد» شيخ محمود شبستري معتقد بود که : هر آنکس را که ايزد راه ننمود ز استعمال منطق هيچ نگشود عرفاي ما در اين زمينه به سه درجه و مقام شناخت باور داشتند. اول «علم اليقين» که به کمک علم و استدلال حاصل مي شود ( و به عقيده آن ها اين پست ترين نوع شناخت است و پاي آن چوبين) دوم « عين اليقين» است که شناختي است که مستقيما به روح اضافه مي شود و روح محل تجلي آن است ( اين مقام عارف است و برتر از قبلي و معتبر تر) و بالاخره برتر از همه سوم«حق اليقين» است که فقط در صورت از خود بي خود شدن و فناي بنده در حق و شناسنده در «ذات شايسته شناخت» به دست مي آيد. ( اين وحدت طالب و مطلوب است ) اولي را«طريقت» مي خواندند، دومي را«معرفت» و سومي را«حقيقت». قطب الدين شيراز در قرن 14 در واقع شناخت راترکيبي از دو مرحله حسي و عقلي مي دا ند و مي گويد اول بايد انسان چيزي را با ادراک حسي درک نمايد و سپس آن را در « نفس خود حفظ کرده» و بار دوم( يعني با ادراک عقلي) آن را «ادراک کند به آنکه اوست ». برخي محققين عقايد فرقه باطنيه را نوعي«خرد گرايي» ويژه قرون 11 و 12 ارزيابي مي کنند. باطنيه معتقد بودند که با انديشيدن وتعمق مي توان به باطن دست يافت نه از طريق باور و ايمان يا اشراق، نه از راه فقه ياحديث. در شرايطي که دگماتيسم مذهبي آن زمان (تعبد شرعي) هر نوع شناختي را موکول بر حديث و نقل مي کرد اين گونه راسيوناليسم نقشي مترقي و آزادانديشانه و راهگشا داشت. معتزله را که قبلا با عقايد آن ها در مبحث جبر و اختيار آشنا شديم نخستين موج راسيوناليسم فلسفي ناميده اند. مکتب فلسفه «خردگرايانه» آن ها مدافع قدرت عقل بود، برعکس اشاعره نه عقل بلکه شرع را اصل قرار مي دادند و تنها معيار شناخت درست را حديث و نقل مي دانستند. Ñ اصطلاحات: پوزيتيويسم - اثبات گرايي positivisme نئوپوزيتيويسم - اثبات گرايي نو neo- positivisme خرد گرايي rationalisme حس گرايي sensualisme تجربه گرايي – آزمون گرايي empirisme کشف و شهود revelation |