فلسفه را مردمی کنیم

ویرانگران تئوری

کشتکاران انفعال اند!

(2)

ژان پل ژواری - ارنود اسپیر

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

زمانی هر بحث فلسفی با این پرسش آغاز می ‌شد كه فلسفه اصلا چه ضرورتی دارد و یا چه نیازی به اندیشه فلسفی است؟ این پرسش اكنون دیگر مطرح نیست، یا لااقل باید آن را به نحوی دیگر فرمولبندی كرد.

 

می دانیم كه اندیشه فلسفی - در مفهوم خاص و دقیق كلمه- مسئله‌ای نیست كه بطور خودبخودی بتوان بدان دست یافت و هر كس بر روی مفاهیم فلسفی كار كرده باشد از دشواری این كار آگاه است. اما از سوی دیگر این نكته را هم نباید نادیده گرفت كه هر نوع فعالیت و كار عملی روزانه هر قدر هم كه ساده باشد بالضروره با نوعی از فعالیت فكری توام است.

تنها بطور مصنوعی می‌توان رفتارهای پراتیك و عملی را چه در سطح یك فرد باشد، چه یك طبقه اجتماعی یا یك خلق، از فعالیت ایدئولوژیك جدا كرد. زمانی كه ما عمل می ‌كنیم، به شكلی پیگیر یا ناپیگیر، به شكلی آشكار یا ناآشكار، همیشه آن را به این یا آن تصور، اعتقاد، به این یا آن نتیجه‌ای كه بر اثر تجربه به آن رسیده ایم وصل می‌ كنیم.

 

ما در ادامه می ‌خواهیم ببینیم چگونه رفتارها و پراتیك روزانه مردم نشان از وجود اندیشه‌‌هایی كمابیش نظم یافته و سیستماتیزه در پشت سر خود دارند و به شیوه‌ای غیرمستقیم و پیچیده مجموعه‌ای از مفاهیم عام اجتماعی، سیاسی، مذهبی، اخلاقی، زیباشناسی و غیره را بازتاب می دهند.

 

در طول حیات یك فرد یا تاریخ یك جمع، انسان‌ها با طبیعت و محیط اجتماعی- فرهنگی انواع و اقسام مناسبات را برقرار می ‌كنند. برپایه این مناسبات و بسته به ساختار یك جامعه و جایگاه هر فرد در این ساختار، یك سلسله اعتقادات و اندیشه‌ها در ذهن فرد یا حافظه جمعی بوجود می ‌آید. بشریت چارچوب مشخص و متحركی را بوجود می ‌آورد كه انسان ها درون آن زندگی می ‌كنند، چارچوبی كه بنوبه خود بشریت را می سازد. به تعبیر ماركس "انسان ها همان اندازه محیط را می سازند كه محیط انسان ها را". ما بتدریج از درون چارچوب و محیطی كه در آن قرار داریم، یعنی واقعیت پیرامونی خود و مناسباتی كه با این واقعیت داریم یك سلسله مفاهیم عام را استنتاج می ‌كنیم. وقتی این مفاهیم در ذهن ما جای گرفت بنوبه خود موجب می ‌شوند كه تفسیر خاصی از این یا آن حادثه داشته باشیم، یا در برابر مسایل به این یا آن شكل واكنش نشان دهیم.

 

بنابراین مفاهیم عامی كه در ذهن ما جایگیر شده اند و به آنها اعتقاد یافته ایم چیزی نیستند مگر بیان روندهای واقعی پیرامون ما. رفتارهای عملی ما تحت تاثیر این مفاهیم است و در ضمن خود این مفاهیم، پس از شكل گیری، به بخشی از واقعیت پیرامونی ما تبدیل می ‌شوند.

 

زندگی روزمره انباشته از اندیشه‌ها و مفاهیمی است كه مردم با تجربه خود بدان دست یافته‌اند. اندیشه‌هایی كه ظاهرا هیچ ربطی به تفكر فلسفی در معنای خاص كلمه ندارند و با اینحال معنایی عمیق دارند. برای درك مطلب چند مثال روزمره می زنیم.

 

كمتر كسی است نظیر احكام زیر را نشنیده یا خود نگفته باشد: " پنج انگشت دست برابر نیستند"، " تا تاریخ بوده دارا و ندار هم بوده"، "مرد همیشه برتر از زن خواهد بود"، "مگر دنیای بدون جنگ هم امكان دارد؟"، " افتادن كار بدست مردم همان و هرج و مرج همان"، "اگر دستمزدها اضافه شوند، تورم ایجاد می شود"، "برخی‌ها اصلا برای فرماندهی ساخته شده‌اند"، " انجام این كار به آدم باهوش نیاز دارد" و ...

 

همه چیز ما را به این نتیجه می ‌رساند كه اینگونه احكام كه هر روز بطور بدیهی بر زبان رانده می ‌شوند بر روی پایه آنچنان محكمی قرار ندارند. ما حتی از نظر خود اینها را درست نمی‌ دانیم و بیان آن را نشان توهم و انفعال، ناشی از غلبه پندار بر آگاهی به حساب می‌آوریم. و با اینحال برخلاف این تصور كه یك اندیشه درست و واقعی دارای علل واقعی (واقعیت) است و یك اندیشه نادرست مبتنی بر واقعیت نیست (اگر مبتنی بر گزافه گویی، تلاش برای دروغ گویی یا نادانی و جهل نباشد) باید گفت یك اندیشه نادرست به همان اندازه دلایل واقعی دارد كه یك اندیشه درست. به همین مثال ها كه زدیم توجه كنیم: این تصورات و اندیشه‌های نادرست نسبت به واقعیت از كجا آمده اند؟ در ابتدا و پیش از هر چیز از خود واقعیت.

 

مگر تجربه ما و تجربه نسل‌های پیش از ما چه بوده جز وجود دائمی فقیر و غنی، جنگ و خونریزی، ناتوانی اجتماعی زنان، مردان بزرگ تصمیم گیرنده و توده مردمی كه از ابزارهای مادی و فرهنگی تسلط بر سرنوشت جمعی خود محروم شده بوده اند و ...؟ و چه كسی در همین اروپا و كشورهای سرمایه داری در زندگی‌اش تجربه برابری فرصت ها را در دستیابی به میراث فرهنگی داشته یا مثلا دیده كه با افزایش دستمزدش قدرت خرید او نیز افزایش یافته؟

 

دقیقا همان تجربه واقعیت پیرامونی ماست كه فشار می ‌آورد بر آن كه نتیجه گیری‌ ها و اندیشه‌های نادرست بر واقعیت تحمیل شوند. این امر در عین حال ناشی از ناآگاهی بر عواملی است كه واقعیت را به شكلی كه تا به امروز بوده تولید و بازتولید كرده است: روندهای تاریخی و اجتماعی كه موجد ثروت، استثمار، نابرابری، نزاع، سلسله مراتب می شوند؛ سلطه ناشی از دولت، نهادها، مالكیت خصوصی؛ پیامدهای مختلف ناشی از حاكمیت سود سرمایه داری، نااگاهی از سازوكار و نحوه شكل گیری هوش و استعداد و بروز توانایی ‌های فردی از طریق جذب میراث فرهنگی و ...

 

بالاخره، این درك توهم‌آمیز از واقعیت براساس محیط اجتماعی، فرهنگی، احساسی، به شكل‌های مختلف ریشه می‌ دواند. بعبارت دیگر باید دید: آیا محیط به این نوع مفاهیم میدان می دهد یا نه؟ گرایشش در سمت آن است كه آن ها را چونان بدیهیات تحمیل كند یا نه؟ آیا توجیهی برای جایگاه فرد در ساختار اجتماعی موجود بوجود می آورد یا نه؟

 

تجربیات، كج فهمی‌ها، سرگذشت و بیوگرافی هر فرد است كه واقعیتی را می سازد كه در درون آن ایده‌های مشترك جمعی شكل می ‌گیرند و تغییر شكل می ‌یابند.

 

این اندیشه‌ها و ایده‌هایی كه ما از درون واقعیت اطراف خود و بر اثر ناآگاهی از روندهایی كه موجب پیدایش این واقعیت به شكلی كنونی آن شده پیدا كرده ایم بنوبه خود به رفتارهای ما جهت می ‌دهند: اگر فكر كنیم همیشه چنین بوده و چنین خواهد بود، معتقد شده باشیم ثروت، موقعیت اجتماعی، اشكال قدرت، سازوكارهای اقتصادی و غیره ابدی و ازلی و جهانشمول هستند، پس هر كس می ‌كوشد جایی برای خود در نظم موجود بیابد بجای آنكه بكوشد نظامی دیگر برپا شود كه بر پایه‌هایی دیگر عمل ‌كند و شیوه دستیابی به مواهب آن برای هر فرد از نو ابداع شود.

 

همه آنچه گفتیم مفاهیمی بسیار ساده است و فقط به تجربیات و اندیشه‌ها و رفتارهای روزانه توده مردم و هر فرد عامی مربوط می‌شود. در واقع ما كاملا از صفر شروع كردیم و در سطحی پایین ‌تر از ایدئولوژی ‌ها و سیستم‌ های بزرگ نظری ساخته و پرداخته شده قرار داریم. و با اینحال اگر بیشتر دقت كنیم همه این اندیشه‌های كوچك حاوی یك ایده فلسفی بزرگ هستند: ثروت، ساختار اجتماعی، قدرت، جنگ، مالكیت، استعداد و توانایی‌های فردی و غیره چونان داده‌هایی طبیعی محسوب می ‌شوند كه هیچ چیز نمی تواند آن ها را در عمق خود اصلاح كند و همه چیز به آنها بستگی دارد.

 

یعنی واقعیت در ماهیت اساسی خود ساكن، ابدی، خارج از تاثیر جنبش اشیاست. كه روندهای تاریخی و اجتماعی تنها بر سطح جنبش جامعه و مناسبات آنها اثر می ‌گذارد. كه در ورای جوشش دائم حوادث یك ماهیت انسانی ثابت است كه بطور ابدی به اشكال مختلف بروز می‌یابد. این‌ها دیگر اندیشه‌هایی ساده نیستند بلكه تمام و كمال در سطح فلسفی قرار دارند.

 

بعبارت دیگر، در زمزمه هر روزه عباراتی ساده كه به گونه ای ‌بی ‌توجه مبادله می ‌شوند و در رفتارهایی كه در پیوند با آنهاست، ما یك دستگاه واقعی تئوریك و نظری را می ‌بینیم كه بندرت سامان یافته و سیستماتیزه شده، دستگاهی كه بیانگر نوعی از مناسبات با تجربه است و گرایش در سمت آن دارد كه  شیوه‌ای از موضعگیری، اشكالی از پراتیك فردی و جمعی را تحمیل كند.

 

بنابراین هیچكس از فلسفه گریزی ندارد. مسئله هم این نیست كه بدانیم آیا باید فلسفه را مردمی كرد، "ایدئولوژی معینی را اختیار كرد"، به نظام فلسفی معینی اعتقاد یافت یا نه. همه آنچه در این مورد تاریك اندیشان و دیگر خردستیزان مطرح می ‌كنند، جز شیادی آشكار چیزی نیست.

 

چنین نیست كه اگر ما آگاهانه، خردگرایانه كار نكنیم، مسایل فلسفی هم دیگر خود را به ما تحمیل نخواهند كرد. برعكس ما همچنان ناگزیر با این مسایل روبرو هستیم و بطور ناآگاهانه، خودبخودی و بر اساس ضرورت مطلق به آنها پاسخ می ‌دهیم.

 

برخی‌ها این ‌بی ‌خبری را اوج آزادی می ‌دانند و اینكه ما از سلطه جبار سیستم‌های ایدئولوژیك و تئوریك خلاص شده ایم. البته درست است كه خشكی ذاتی موجود در هر جهان ‌بینی نظام ‌‌یافته به گرایش ‌های دگماتیك میدان می ‌دهد و ممكن است پیچیدگی واقعی جنبش اشیا را از اندیشه پنهان كند. اما این نیز حقیقت است كه  فلسفه روزمره و نیاندیشیده را هم نمی شود بجای آزادی روح جا زد. چرا كه درك خودبخودی ما از واقعیت همیشه بالضروره در بخشی از زمان و مكان قرار گرفته است. یعنی ما با تكیه صرف بر تجربه خود همیشه گرایش به آن داریم كه آنچه خود می ‌بینیم و تجربه می ‌كنیم، یعنی آنچه خاص و موقت است را بعنوان عام و ابدی تصور كنیم.  ضمن اینكه چون تفسیر ما از واقعیت اطراف ما مبتنی بر درك تئوریك اندیشیده و آگاهانه نیست، بلكه جنبه خودبخودی دارد، در نتیجه در تجربه خود همیشه اندیشه‌هایی را وارد می ‌كنیم كه پیش از ما شكل گرفته و ما را احاطه كرده اند، اندیشه‌هایی كه از جهان آنچنان كه هست نشات گرفته‌اند و بالضروره جنبش جهان، تضادهای واقعی آن، توانایی‌ها و امكان‌های بالقوه آتی آن را پنهان می‌ كند.

 

همین گونه مفاهیم هستند كه از آن ها بعنوان "عقل سلیم" یا "فهم عامه" نام برده می‌ شود و چیزی نیستند جز اندیشه‌هایی حاضر و آماده كه به پندارها و توهم‌ ها خوراك می ‌دهند و به حفظ وضع موجود دعوت می‌ كنند.

 

بنابراین مفاهیم خودبخودی یعنی مفاهیمی كه بطور سیستماتیك و پژوهشگرانه درباره آنان نیاندیشیده‌ایم و نتیجه گیری بدیهی یا ساده از تجربه خود ما محسوب می ‌شوند هرگز نه خودبخودی هستند و نه مفت و رایگان به ما ارزانی شده‌اند. تلاش این مفاهیم بازتولید محیط پیرامونی است. این مفاهیم در ما تردید و ترس نسبت به هر چیز نویی كه شكل می گیرد و ایده‌هایی كه تحول می ‌یابد بوجود می ‌آورد.

 

این به اصطلاح آزادی روزمره نوعی بردگی است و نظریه پردازان بزرگی كه خود را ویرانگر تئوری‌ ها معرفی می ‌كنند ضمنا ویرانگران بزرگ روحیه انتقادی و كشتكاران انفعال نیز هستند.

 

به همین دلیل است كه هر حریقی كه این دسته نظریه‌ پردازان برضد هر نوع اعتقاد، هرگونه فلسفه می‌ افروزند، این چنین ستایش حافظان نظم اجتماعی موجود را به خود جلب می ‌كند. این دو لااقل دارای این وجه مشترك هستند كه خواهان ابدی كردن وضع موجود و خفه كردن هر چیزی در این وضع هستند كه حامل آینده‌ای متفاوت باشد.

 

برای برون رفت از این دور باطل باید شیوه طرح مسئله را اصلاح كرد. بیش از آنكه دنبال این باشیم كه آیا باید به فلسفه پرداخت، باید "یك ایدئولوژی را اختیار كرد" یا نه، درست تر آن است كه به تحلیل شیوه‌ای بپردازیم كه براساس آن خلق‌ها بطور تدریجی از ظرفیت‌های فلسفی كه حامل آن هستند آگاه می ‌شوند و اینكه حال چگونه در این چارچوب مفاهیم روزبروز دقیق تری را می توان شكل داد.

 

تنها با عزیمت از این پرسش ضروری است كه یك بحث و پژوهش ثمربخش را می ‌توان در حول ماركسیسم به پیش برد و بر روند تحول آن تاثیر مثبت گذاشت.

 

 

 

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                                    بازگشت