بخش پنجم "فلسفه را مردمی کنیم"

پای فلسفه

در قلاده سیاست

ژان پل ژواری - ارنود اسپیر

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

به همان اندازه كه امروز شیوه‌ بررسی ماركسیستی مسایل اقتصادی و سیاسی تغییر كرده، مفهومی كه از فلسفه ماركسیستی داریم نیز، خود تحول یافته است. 

 

طبیعی است گوركنان ماركس وجود دركی تازه از فلسفه ماركسیستی را پیگیرانه انكار می ‌كنند. آنان با پشتیبانی همه جانبه وسایل ارتباط جمعی، پژوهشگرانی را كه همچنان به ماركس رجوع می ‌كنند دیندارانی می ‌نامند كه مسئله اساسی شان موعظه "كیش آیات ماركسیستی" است. این مرده ‌خوارها تنها ماركسیسم خوب را ماركسیسم مرده می دانند. آنها همچنین عامدانه فراموش می ‌كنند نیاز به نگرش نوینی از ماركسیسم، عطش اندیشه عام و تئوریك و در عین حال مشخص، از درون شرایط خود جنبش انقلابی است كه بیرون زده است.

 

علیرغم همه این مخالفت‌ ها، در درون روشنفكر جمعی كه حزب كمونیست را تشكیل می ‌دهد مفهومی نوین از فلسفه ماركسیستی، ماهیت آن، مناسبات آن با سیاست و علوم در حال شكل گیری است.

 

بتدریج در مورد آنچه فلسفه ماركسیستی نیست توافقی شكل گرفته است: فلسفه ماركسیستی، فلسفه‌ای در مفهوم كلاسیك كلمه نیست. فلسفه كلاسیك خود را نوعی سیستم توضیح دهنده جهان یا یك فوق ‌علم می ‌دانست كه وظیفه تولید شناخت را برعهده داشت. با ماركس و انگلس گسستی در سطح دانش فلسفی بوجود آمد و در ورای تداوم ظاهری، چیزی نوین ظهور كرد. اما این تصور و ادعا كه گویا فلسفی ماركسیستی سنت فلسفی گذشته را ادامه داده، دیر زمانی موجب پنهان شدن گسست عمیقی شد كه ماركسیسم در نگرش هزاران ساله و سنتی فلسفه كه آن را حاكم بر علوم می ‌دانستند بوجود آورده بود. 

 

تحول جوامع و پیشرفت شناخت علمی در دوران كنونی بتدریج و وسیعا آشكار كرد كه دیگر به فلسفه در مفهوم قدیم كلمه، فلسفه "در وضع مستقل" نیازی نیست. یعنی دیگر لازم نیست كه یك دانش شاهانه بنام فلسفه تاج بر سر علوم بگذارد یا آنها را غسل تعمید دهد. تحولات دوران ما نشان داد عصر فلسفه‌ای كه برای علوم تعیین تكلیف می‌ كرد و انواع شبه نظریه برفراز سر علوم بوجود می آورد پایان یافته است.

 

این تحولات البته از تحولات و تضادهای سرمایه ‌داری و مبارزه انقلابی برضد آن جدا نیست. سرمایه ‌داری علیرغم تعمیق بحران آن، داغ خود را بر همه جوانب واقعیت جهانی می ‌گذارد. سرمایه ‌داری خواه و ناخواه ناگزیر شده تحول متضاد شناخت علمی و فنی را بپذیرد. در همین روند بود كه از خلال عمومیت یافتن سرمایه داری، این اندیشه بتدریج زاده شد كه بوجود آوردن فلسفه‌ای كه سیستمی برای توضیح جهان و تولید كننده شناخت باشد ناممكن شده است. با اینحال این شیوه نگرش و عمل فلسفی همچنان در كشورهای سرمایه داری ادامه دارد و این یكی از جنبه‌های عمده بحران فلسفه در این كشورهاست.

 

وضعیت فلسفه در كشورهای سوسیالیست سابق به گونه‌ای دیگر بود. در این كشورها ماركسیسم برخلاف ماهیت خود عنوان "فلسفه رسمی" را برعهده گرفت كه بطور بدیهی مانع از تحول آن شد و كاركرد انتقادی آن را دچار لطمه كرد. با اینحال در این كشورها نیز فلسفه رشته‌ای نبود كه راجع به همه چیز بحث كند و نظر دهد.

 

امروز بیش از پیش آشكار شده كه فلاسفه به صرف فیلسوف بودن هیچ دانش دقیقی مثلا در مورد دولت، زبان یا روان ندارند. اینها همه موضوع رشته‌ های خاص علمی مانند تاریخ اقتصاد سیاسی، زبان‌ شناسی یا روان شناسی است. زمان آنكه نقش فلسفه ماركسیستی نیز عمومیت بخشیدن به شناخت علمی تلقی شود، پایان یافته است.

 

به احتمال قوی جان سختی تلقی "فلسفه - تولید كننده - اندیشه" ناشی از این واقعیت است كه در كشورهای اروپایی و غیراروپایی، فلسفه- و از جمله فلسفه ماركسیستی-  همچون یك جهان ‌بینی یا یك "فوق دیسیپلین" و مافوق رشته‌های علمی درك می ‌شد كه دستاوردهای دانش در همه عرصه‌ها و از جمله نتیجه گیری‌های علوم مختلف را تعمیم می دهد.

 

ماتریالیسم طبیعت و تاریخ

 

همچنان كه فلسفه ماركسیستی نیز زمان طولانی بعنوان كاربست ماتریالیسم حاكم در طبیعت بر عرصه تاریخ درك می ‌شد. در حالی كه فلسفه ماركسیستی در بنیادگذاری اقتصاد سیاسی بعنوان علم و كشف اینكه یك علم تاریخ بر پایه‌ای ماتریالیستی ممكن است، زاده شد. در بازگشت، این گسترش ماتریالیسم بر تاریخ، فلسفه ماتریالیستی طبیعت را كه پیش از آن وجود داشت دیالكتیزه كرد. بعبارت دیگر فلسفه ماركسیستی ابتدا در عرصه تاریخ زاده شد و سپس با گسترش به عرصه طبیعت، ماتریالیسم طبیعت را دیالكتیكی كرد.

 

این وارونه كردن جایگاه طبیعت و تاریخ در اندیشه ماركسیستی پیامدهایی فاجعه بار داشت. نخست، بر اساس این درك وارونه، قوانین تكامل اجتماعی با قوانین حاكم بر طبیعت همانند شمرده شد. قوانین تاریخ و سوسیالیسم علمی "طبیعی" شدند، سخت ‌تر شدند، كاركرد آنان گریزناپذیر مانند كاركرد قانون سقوط اجسام درآمد. در این میان اهمیت نقش قاطع آگاهی اجتماعی در تحولات انقلابی همه جوامع بکلی ناپدید شد.

 

از سوی دیگر این درك از قوانین اجتماعی شرایط را برای انفعال در پس هر ناكامی اجتماعی فراهم می ‌ساخت. چنین تصور می ‌شد كه قوانین تكامل اجتماعی، صرفنظر از خواست و مقاومت طبقه حاكم و بدون نیاز به مبارزه مردم، خواه و ناخواه و بطور ناگزیر تحول جوامع  را بدنبال خواهد آورد. در حالی كه قوانین تاریخ حاصل فعالیت مردم هستند. این قوانین تنها شرایط و امكان مساعدی را بوجود می ‌آورند كه براساس آن بتوان مبارزه مردم را گسترش داد.

 

در این شرایط ماركسیسم بصورت مجموعه‌ای وسیع از هنجارهای مومیایی شده درآمد و مفهوم فلسفه ماركسیستی حتی در موقعیت پایین ‌تر از سنت كهنه فلسفه حاكم بر علوم قرار گرفت. در این شرایط تفاوت فلسفه ماركسیستی با دیگر انواع فلسفه كلاسیك از میان رفت و این فلسفه نیز پایه سیستماتیك اصول عام دانش و پراتیك محسوب شد كه نه تنها واقعیت، بلكه درست و نادرست را نیز تعیین می‌ كند.

 

با این درك عجیب نبود كه تصور می‌ شد می ‌توان استراتژی و تاكتیك و سیاست روز را هم از فلسفه ماركسیستی "نتیجه گرفت". ادعایی كه در عمل، برعكس، فلسفه را در خدمت توجیه یك سمتگیری سیاسی و استراتژیك قرار می ‌داد.

 

مثلا در كتاب "ماتریالیسم دیالكتیك و ماتریالیسم تاریخی" از این واقعیت كه آب در یکصد درجه بطور ناگهانی از حالت مایع به گاز تبدیل می ‌شود استالین  نتیجه می‌ گیرد "در نتیجه برای آنكه در سیاست اشتباه نكرد باید انقلابی بود" یعنی طرفدار تحولات ناگهانی. اما آب می تواند بطور تدریجی، مثلا در برابر نور خورشید، بدون تغییر چشمگیر در حرارت آن نیز بخار شود. آیا می ‌توان از اینجا نتیجه گرفت "پس در سیاست باید رفرمیست بود"؟

بدین ترتیب و در ظاهر، فلسفه برای سیاست تعیین تكلیف می ‌كرد، اما در واقع فلسفه در خدمت سیاست قرار گرفته بود. هدف از این كاربست فلسفه طبیعت بر تاریخ توجیه یك خط معین سیاسی بود كه مدعی بود همه انقلاب‌ها باید براساس مدل انقلاب اكتبر انجام شوند.

 

علم و فلسفه

 

فلسفه ماركسیستی در این مفهوم وظیفه اش هم چنین جمع آوری  و تعمیم شناخت‌ علمی بود. بطوری كه در این مفهوم تفاوت ماهوی میان علم و فلسفه وجود نداشت. به همین دلیل بود كه وقتی برخی كشفیات علمی صورت می‌ گرفت كه گویا با ماتریالیسم دیالكتیك همخوانی نداشت این كشفیات صاف و ساده انكار می شدند.

 

با این درك از فلسفه ماركسیستی بود كه نظریه نسبیت اینشتین ایدآلیستی نام گرفت؛ روانكاوی فروید ابداع بورژوازی برای پنهان كردن نقش تاریخ؛ قوانین مندل و ژنتیك شعبده بازی برای حفظ امتیازات اجتماعی و ...

 

این مفهوم نادرست از ماركسیسم بجای اینكه در مواجهه با واقعیت نارسایی ‌ها خود را كشف و از خود انتقاد كند؛ دستاوردهای واقعی دانش را منكر می ‌شد. نتیجه آنكه زمانی كه دیگر بدیهی شد كه نسبیت اینشتین دستاورد اساسی فیزیك است؛ كه ژن و توارث بیولوژیك وجود دارند؛ اینكه ماقبل تاریخ كودكی انسان كه فروید آن را آشكار كرده بود نقشی مهم در شكل گیری فرد ایفا می‌ كنند و ... این فلسفه ماركسیستی و نه روایت رسمی آن بود كه ضربه‌ای اساسی در محافل علمی خورد.

 

قرار دادن علم و فلسفه در یك سطح، هم برای تحول پژوهش های علمی و هم مخاطبان و توسعه فلسفه ماركسیستی بسیار منفی بود. به همین شكل قوانین سیاست را از قوانین اندیشه نتیجه گرفتن، هم جهان بینی و اسلوب ماركسیستی را دگماتیزه كرد، هم خط مشی سیاسی جنبش كارگری بین المللی را در برابر تنوع واقعیت‌های ملی ناكارآمد ساخت.

 

فلسفه ماركسیستی و فلسفه قدیم

 

با همه آنچه گفته شد بالاخره میان فلسفه در مفهوم قدیمی آن با مفهوم كاملا نوینی كه بر بنیاد ماركسیسم بوجود آمد چه تفاوتی وجود دارد؟

فلسفه از قدیم با تجریدات كار داشته است. این تجریدات فلسفی از اشیا مشخص جز "خصلت‌های مشتركشان" چیزی را حفظ نمی كنند و و جنبه‌های ویژه آنها را كنار می گذارند تا به "عام" بیاندیشند. مثلا از مفهوم درخت گلابی و سیب و موز و انگور و ... ویژگی ‌های مشخص و شكل و نوع میوه آن را كنار می ‌گذارد و تنها جنبه‌های مشترك را حفظ می ‌كند تا به مفهوم عام "درخت" برسد. در این شرایط و در چنین تاریخ و دركی از فلسفه، خود ویژگی و "سنگولاریته" مشخص اشیا به عنوان امری غیرماهوی كه باید از آن صرفنظر كرد درك می ‌شود. گلابی و سیب و موز واقعی غیرماهوی و مفهوم تجریدی "درخت" ماهیت آن شناخته می ‌شود. بنابراین عجیب نیست كه برقراری رابطه میان این فلسفه با واقعیت مشخص غالبا دشوار- اگر نگوییم ناممكن- است. جهانی كه اینگونه اندیشیده شده، انسجام خود را وامدار چیزی نیست جز شكل سیستماتیك و سامان یافته آن ... یعنی در مغز كسی كه آن را می‌ اندیشد. چنین دیدگاهی بطور بدیهی مانع از اندیشیدن علمی مشخص و كنكرت می ‌شود.

 

اما ماركسیسم می ‌كوشد در ورای شئی و خواص آن، مناسباتی را بیابد كه آن شئی در درون آن تولید می‌ شود. (مثلا برای درك ماهیت دولت باید نحوه شكل گیری آن را در درون مناسبات میان طبقات اجتماعی بررسی كرد.) ماركسیسم این مناسبات را همانگونه كه بروز می ‌یابند، در درون خود شئی مطالعه می ‌كند. بنابراین تجریدات ماركسیستی بلاواسطه به تحلیل مشخص از شئی مشخص ارجاع می ‌دهند. (مثلا تحلیل مشخص طبقات اجتماعی برای درك ماهیت مشخص دولت). ماركسیسم بدینسان به بررسی مناسبات و منطق ماهوی آن در درون شئی می ‌پردازد، آنگونه كه این مناسبات خود را در درون شئی‌ای كه آن را تولید می ‌كنند نشان می دهند. مفاهیم ماركسیسم بیان كننده این مناسبات، این منطق یعنی "ماهیت" هستند. آنها بنابراین برای درك و تغییر مشخص بكار می روند.

 

مفاهیمی كه بدینگونه ساخته می ‌شوند، درجه‌ای از شناخت شئی را نشان می ‌دهند. عام ترین آنها كه بدلیل جامعیت شان، بیان درجه‌ای از شناخت جهان در تمامیت آن است، مقولاتی هستند كه مطالعه آنها موضوع فلسفه ماركسیستی است. 

 

بررسی این مقولات فلسفی اندیشه، دانش و عمل، در سطحی عام تر و آهنگی دیگر از شناخت در عرصه‌های علوم خاص هستند. اینان تجریداتی ماهوی و بسیارعام نظیر ماده، كمیت، كیفیت، زمان و مكان، شئی و بازتاب، ضرورت، امكان، آزادی و غیره هستند. این مقولات، كه به برخی اشاره شد، تنها موضوعات فلسفه در مفهوم ماركسیستی كلمه هستند.

 

از همینجا درك می كنیم كه فلسفه نمی تواند مقدم باشد، برعكس همواره موخر است و هیچ ابزار خاصی برای جمع بندی مجموعه شناخت در اختیار ندارد. تصور فلسفه‌ای كه از آن بتوان درس های سیاسی یا عملی اخذ كرد بكلی ‌بی ‌معناست.

 

در اینجا این پرسش طرح می ‌شود كه: پس این اندیشه فلسفی بر روی مقولات به چه دلیل ضروریست؟ پاسخ ساده است: از آن رو كه سیاست كاراتر و پیشرفت علوم آسان تر خواهد بود، زمانی كه مقولات مورد استفاده آنها دقیق شده باشند.

 

به احتمال قوی انگلس این ویژگی فلسفه ماركسیستی را درك كرده بود، زمانی كه نوشت: "از همه فلسفه كهن، در حالت مستقل آن، چیزی باقی نمی‌ ماند مگر دكترین اندیشه و قوانین آن، منطق صوری و دیالكتیك. مابقی همه در علوم مثبته طبیعت و تاریخ حل می شوند"

 

ویژگی پوزیتیویسم مدرن همانا اینست  كه عملا به این نقش فلسفه بها نمی ‌دهد و مجدانه منكر ضرورت دقیق ساختن مقولاتی است كه در علوم ویژه مورد استفاده قرار دارند یا مورد نیاز كاربست آگاهانه استراتژای حزب انقلابی هستند.

 

 

 

 

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                          بازگشت