بازگشت

فلسفه را مردمی کنیم

دیالکتیک حاکم میان

تضادها و تضاد برتر

(9)

ژان پل ژواری - ارنود اسپیر

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

دیالكتیك را به شكل ‌های مختلف می ‌توان درك و تعریف كرد. تعاریف ایدآلیستی معمولا برای تعریف دیالكتیك به سراغ مقایسه كردن می رود، تعریفی كه اینگونه بدست می ‌آید ویژگی ‌های دیالكتیك را در اندیشه نشان می‌ دهد؛ یعنی خود را به دیالكتیك اندیشه ‌ها محدود می ‌كند و دیالكتیك واقعی اشیاء را مورد توجه قرار نمی ‌دهد. تعریف ‌هایی كه واژه نامه ‌های مهم معاصر از دیالكتیك بدست داده‌اند این نكته را بخوبی نشان می ‌دهد. مثلا واژه نامه معروف "پتی ربرت"  دیالكتیك را "مجموعه ابزارهای بكارگرفته در بحث به منظور نشان دادن، رد كردن، قانع كردن" تعریف می ‌كند. واژه نامه "لاروس" آن را "هنر استدلال به منظور دستیابی به حقیقت" می ‌نامد. بنوشته یك واژه نامه مشهور دیگر دیالكتیك عبارتست از "استدلال طرح شده از سوی زنون الیایی كه او را مخترع دیالكتیك می ‌دانند و دكترین عدم حركت را در برابر هواداران حركت و تجربه حسی مطرح كرد".

می بینیم وجه مشترك همه این تعاریف آن است كه دیالكتیك را به دیالكتیك ایده‌ ها و اندیشه ‌ها محدود می ‌كنند. می ‌توان در برابر اینگونه تعریف ‌ها این دیدگاه ماتریالیستی را قرار داد كه دیالكتیك بدوا یك شیوه تفكر نیست و استدالال كرد كه "این دیالكتیك اشیاست كه دیالكتیك اندیشه‌ ها را می ‌سازد، نه برعكس".

اما نباید فراموش كرد كه در همین تعاریف، دیالكتیك معمولا بعنوان امری مثبت و حُسنی برای اندیشه در نظر گرفته شده است، بعنوان "هنر خوب رد كردن" یا حتی "توانایی در مبارزه كلامی". خلاصه تعریف ‌هایی كه از دیالكتیك داده شده بندرت منفی است. دلیل آن چیست؟ چرا امروز تقریبا همه قبول دارند كه دیالكتیك نه عیب و نقص بلكه بیشتر یك صفت مثبت برای اندیشه است؟ چرا حتی مخالفان آن برایش نوعی بُرش و كارایی قایل هستند؟ و این كارایی از كجا می آید؟ پاسخ همین است كه كارایی دیالكتیك درست بدین لحاظ است كه دیالكتیك پیش از هر چیز جنبش صرف اندیشه نیست، بلكه بیان حركت واقعیت عینی است. دیالكتیك جنبش واقعیت عینی را در عمیق ترین مشخصه‌های آن (یعنی آنچه بلاواسطه قابل مشاهده نیست) و  ماهوی ترین جنبه‌های آن (یعنی سازنده ترین)، عام ترین و توضیح دهنده ترین اشكال آن بیان می ‌كند.

شیوه اندیشه دیالكتیكی از آن رو كارآمد است، از آن رو می تواند "خوب رد كند" یا "در مبارزه كلامی بدرخشد" زیرا كه اندیشه‌ای هماهنگ و همطراز با واقعیت عینی است.

ایدآلیسم با پذیرش خصلت "مخوف" و توانمند اندیشه دیالكتیكی در واقع به همین امر صحه می‌ گذارد. اگر دیالكتیك حتی از دیدگاه ایدآلیست‌ ها شیوه اندیشه كارآمدی است، دلیل را باید در مفهوم ماتریالیستی دیالكتیك جستجو كرد. یعنی این واقعیت كه دیالكتیك ابتدائا یك شیوه اندیشه نیست، بلكه شیوه اندیشه ‌ای است كه جنبش واقعی جهان را بیان می‌ كند.

گفتیم دیالكتیك عمیقترین، ماهوی ترین، عامترین خصلت‌های حركت واقعیت را بیان می ‌كند و بازتاب می ‌دهد. دیالكتیك به آن جنبه هایی از واقعیت می پردازد و آن را بازتاب می دهد كه مضمون اساسی واقعیت‌ ها هستند. اینكه در جهان همه چیز در پیوند است یا در تكامل است یا متضاد است.

 

پیوند و ارتباط متقابل

 

فردریك انگلس در بخش عمومات كتاب آنتی دورینگ می ‌گوید "زمانی كه به طبیعت یا تاریخ انسانی یا فعالیت‌ های فكری خود می ‌اندیشیم، آنچه قبل از هر چیز مشاهده می‌ كنیم، تابلویی از در هم پیچیدگی ‌بی ‌انتهای مناسبات و كنش‌های متقابل است." بعبارت دیگر اگر به واقعیت در مجموع خود نظری بیافكنیم آنچه پیش از هر چیز بنظر می رسد درهم پیچیدگی، پیوستگی پدیده‌ها و روندهاست، جهانی  كه در آن همه چیز در پیوند با دیگریست و همه چیز بر روی دیگر تاثیر می‌ گذارد. اینجا بحث بر سر ظاهر دیالكتیك است كه عبارت است از پیوند متقابل.

این لحظه نخست دیالكتیك را امروز دیگر همه پذیرفته اند: اشیا، از نظرگاه عام همواره پیچیده ‌تر از آن هستند كه بنظر می ‌رسند. در این مفهوم نادرست نیست كه دیالكتیك را به مثابه نظریه پیوند عمومی تعریف كنیم هر چند این تعریف چیز زیادی را توضیح نمی ‌دهد. مسئله اینجاست كه چرا همه چیز بر همه چیز تاثیر می‌ گذارند و عمل می‌ كنند، چرا این توازن‌ های بزرگ طبیعی وجود دارند كه اكولوژیست‌ ها حیاتی اش می ‌دانند، چرا ماده زنده، زندگی اجتماعی و زبان گاه براساس ساختارهای بطور محسوسی یكسان سازمان می ‌یابند. به این پرسش‌ ها، نه جریان اندیشه اكولوژیست و بوم شناس و نه استروكتورالیست و ساختارگرا پاسخی فراتر از تایید آنچه هست بدست نمی ‌دهند.

 

تكامل

 

یك گام پیش بگذاریم. اگر نظری عمیق تر به واقعیت در عامیت خود بیاندازیم، آنچه سپس به نظر می ‌رسد، آن است كه در این درهم پیچیدگی، كه در آن همه چیز بر همه چیز اثر می‌ كند هیچ چیز آنچه بوده، آنجا كه بوده، چنانكه بوده نمی ‌ماند؛ همه چیز در حركت است، تغییر می ‌كند، می‌ شود و نابود می ‌شود. بعبارت دیگر، تحول جنبه عمیق تر و كمتر سطحی دیالكتیك است. در این مفهوم می‌ توان دیالكتیك را بعنوان نظریه تكامل عمومی تعریف كرد.

اما در اینجا هم باز با نگرشی راجع به دیالكتیك برخورد می‌ كنیم كه تقریبا همه آن را قبول دارند. حتی در كشوری مانند فرانسه مفهومی از تحول خطی و تدریجی خودبخودی و بدون نیاز به مداخله اگاهانه انسان ها به جزیی از ایدئولوژی حاكم در آمده است. اختلافی هم اگر هست برسر محتوای تغییرات است.

این دو لحظه دیالكتیك، تاثیر متقابل و تكامل، هر چند بیان دو جنبه كاملا واقعی حركت جهان هستند، در تحلیل نهایی توضیح دهنده ‌ترین آن نیستند. این پرسش كه دلیل و علت تاثیر متقابل و تكامل چیست همچنان باقی می ماند.

 

تضاد

 

ماهوی‌ ترین مضمون دیالكتیك، علت آنكه همه چیز برهمه چیز تاثیر می ‌گذارد، همه چیز دائما تغییر می ‌كند و تكامل می ‌یابد همانا تضاد در ماهیت شئ یا بعبارتی در جنبه ماهوی شیء است.

اگر همه چیز با هم در پیوند است و همه چیز تكامل می ‌یابد، بدان دلیل است كه همه چیز اساسا متضاد است. بنابراین نمی توان جنبه‌های مختلف دیالكتیك را روی یك سطح قرار داد. حركت، شَوَند و رابطه و پیوند سرچشمه خود را در تضاد دارند.

پس با آنكه اگر دیالكتیك را نظریه تاثیر متقابل، تحول و تكامل یا پیوند عام تعریف كنیم سخنی نادرست نگفته ایم، اما باید دورتر رفت و فراموش نكرد كه اساس دیالكتیك مطالعه تضاد در خود ماهیت شیء است. یعنی آنچه تحول و تكامل شیء و پیوند و ارتباط آن را با دیگر اشیا توضیح می ‌دهد ماهیت متضاد شیء است. این ماهیت متضاد همان تجلی درونی تناسب نیرویی است كه شیء را تولید می‌ كند. بعبارت دیگر تناسب نیروی میان اضداد در درون شئ است كه توضیح دهنده ماهیت شئ و تكامل و پیوند آن با دیگر اشیاست.

اما از آنچه گفتیم، دچار این خطا نباید شد كه دیالكتیك ماتریالیستی یك نظریه عمومی تضاد است. مسئله اصلی دیالكتیك ماتریالیستی نظریه سازی‌ های عام و یافتن "تضادی" كه در همه جا كاربرد داشته باشد نیست، بلكه از ما می ‌طلبد كه بطور مشخص تحلیل كنیم كه به چه شكل هر شیء در ماهیت خود متضاد است و بر تحول و شَوَند شیء و مناسبات آن با بیرون چه منطقی حاكم است.

 

وزن واقعیت و وزن شناخت در دیالكتیك

 

بعبارت دیگر در مفهوم ماتریالیستی از دیالكتیك باید نوعی توازن را رعایت كرد و صرفا به بیان عموماتی راجع به تضاد اكتفا نكرد، بلكه به تحلیلی واقعی دست زد برای آن كه بطور مشخص، آن تضاد معینی را كه در ماهیت هر شیء عمل می ‌كند درك كرد. یعنی باید میان دیالكتیك بعنوان بازتاب واقعیت و دیالكتیك بعنوان تلاش برای تحلیل و شناخت نوعی توازن وجود داشته باشد. صرف آگاهی بر اینكه هر شیء در ماهیت خود متضاد است می‌ تواند بشدت دگماتیك، ناكارآمد و ‌بی‌ فایده باشد اگر خیال كنیم بدلیل این آگاهی دیگر لازم نیست تحلیل كنیم چرا و در چه عرصه‌ای در ماهیت خود شیء تضاد وجود دارد.

تجربه به ما آموخته كه مثلا از مبارزه طبقات همچون یك الهی دان سخن گفتن، آن را بدون تحلیل در همه ابعاد واقعیت وارد كردن راه به جایی نمی ‌برد. وقتی نقش مبارزه طبقات را در واقعیت شناختیم و درك كردیم، داشتن این شناخت از واقعیت بشرطی اكنون فایده و كارایی دارد كه بطور مشخص مطالعه شود كه مبارزه طبقات بسته به پدیده مورد مطالعه، چگونه و در چه عرصه ‌هایی، در اشكال مختلف و گاه حتی متضاد، تجلی پیدا می ‌كند.

این توازن میان جنبه انتولوژیك* دیالكتیك (وزن واقعیت در آن) و جنبه گنوسئولوژیك** (وزن شناخت در آن) است كه ضامن توان آن به درك واقعیت مشخص و به گونه‌ای انتقادی است. (درباره این دو جنبه در آینده باز هم بیشتر توضیح خواهیم داد.)

اینكه تضاد را از بیرون به سراسر جهان عمومیت دهیم و بجای آنكه تضاد را مشخصا در ماهیت هر شی تحلیل كنیم دنبال ساختن سیستمی ذهنی و كامل از تضاد باشیم به آنجا منجر می ‌شود كه از دیالكتیك ماتریالیستی توان درك نقادانه اشیا را بستانیم.

چنین دركی از دیالكتیك آن را به یك سلسله اصول اولیه و پیش فرض تقلیل می ‌دهد و از هر تضاد دركی پیشاتجربه (اپریوری) می ‌دهد. براساس چنین دركی است كه بنام دیالكتیك تضاد را همچون وحدتی از اضداد در نظر می ‌گیرند كه در رابطه‌ای ثابت و نامتحرك با یكدیگر قرار گرفته اند، چنانكه گویی اضداد دارای وزن برابر با یكدیگر هستند. بدینطریق هویت شئ در نخستین دیدی كه از آن داریم ابدی می ‌شود و طرفین تضاد را یكسان وانمود می ‌سازد.

با چنین دیدی می ‌توان پذیرفت "همه چیز متضاد است" و ضمنا چنین اندیشه‌ای بطور دوجانبه در خدمت محافظه كاری قرار گیرد: 1- بدلیل درك ثابتی كه از تضاد دارد تناسب نیروی درونی میان ضدها را ابدی جلوه می ‌دهد ؛ 2- بدلیل آنكه دو سمت تضاد را یكسان می‌ پندارد می ‌تواند موجب محو هویت آن چیزی شود كه در برابر اندیشه و جریان حاكم قرار گرفته است.

به ‌نام همین مفهوم از دیالكتیك است كه گاه از احزاب كمونیست می‌ خواهند "وجود تضاد را در درون خود بپذیرند". در حالی كه مسئله آن نیست كه حزب كمونیست هم مثل بقیه جهان گریزی از تضاد در ماهیت خود شیء ندارد. برعكس روشنفكر جمعی كه حزب كمونیست را تشكیل می‌ دهد می ‌كوشد كه در صفوف خود اندیشه‌ های كمونیستی را حاكم كند و آوردهای ایدئولوژیك بیرونی را مهار كند.

اما فهم تضاد در دیالكتیك یعنی آن كه تضاد را بطور مشخص مطالعه كنیم و از این طریق تكامل شیء و پیوندها و روابط آن با دیگر اشیا غیر خود را درك كنیم. ضمن اینكه باید درك كنیم كه رابطه اضداد به شكل تناسب نیروست و در هر تضاد، یكی از ضدها سلطه دارد و همین ضد است كه هویت خود را به شیء می ‌دهد. مثلا در جامعه سرمایه ‌داری رابطه اجتماعی كه براساس آن سرمایه حاكم است به مجموعه جامعه خصلت‌ ها و ویژگی‌ های خود را می ‌دهد از جمله به نیروهایی كه در برابر این سلطه ایستاده اند.

ما در دورانی هستم كه اتفاقا در برابر این درك از هویت شئ مقاومت می ‌شود و ایدئولوژی تردید را در ذهن مردم جای می ‌اندازند. وقتی "ابرقدرت ‌ها"، "افراطی‌ ها"، "متجاوز و زیر تجاوز"، "جلاد و قربانی" را همسان معرفی می ‌كنند در واقع شكاف بر سر همین جنبه اساسی دیالكتیك است كه به رویارویی منجر می ‌شود. این كه همه چیز متضاد است درست، اما كدام نیرو در درون یك تضاد حاكم است و هویت خود را به آن می ‌دهد؟

بنابراین تحلیل تضاد ماهوی یك جامعه یا یك جریان اندیشه در واقعیت عینی آن، هویت شیء مورد تحلیل را بطور مشخص توضیح می ‌دهد. در چنین تحلیلی است كه می ‌بینیم "یكسانی ضدها از برخی جهات" است كه موجب وحدت شیء است و امروز بنیادی ترین، عام ترین و توضیح دهنده ترین جانب دیالكتیك ماتریالیستی است. در این مورد در آینده بیشتر توضیح خواهیم داد.

 

 

*   ontologique

** gnoséologique

  

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                          بازگشت