ارديبهشت 1338
خاموشي افراشته
شعر او طنز نبود
درد و غم مردم بود
ارديبهشت 1338 شاعری به خواب ابدی رفت، که مردمي ترين شاعر معاصر ايران بود. محمد علي افراشته. از ديگر قربانيان کودتای 28 مرداد. از جمله شرکت کنندگان در اولين کنگره نويسندگان و شعراي ايران بود و پس از چند سال که اشعار و نوشته هايش در مطبوعات وقت حزب توده ايران منتشر شد، امتياز روزنامه "چلنگر" را گرفت و سردبير آن شد.
مجموعه آثار او را نصرت الله نوح، پس از انقلاب 57 جمع آوری و منتشر کرد. کاری که اگر او نکرده بود و انجام نشده بود، ای بسا در سال های پس از دهه 60 ديگر امکاني برای آن فراهم نبود. شاگرد وفاداری که خود نيز از طنز پرداز جوان چلنگر بود و از افراشته بسيار آموخته بود. وقتي مجموعه آثار افراشته در تهران منتشر شد، احسان طبری با تشويق بسيار به او گفت: همه مي گويند ما شما را از افراشته داريم، اما حالا مي بينم که افراشته را ما از شما داريم!
در مقدمه ای که نصرت الله نوح بر زندگي نامه و آثار افراشته نوشته شرح زير را برگزيده ايم که مي خوانيد:
توده مردم به شعر ساده نياز داشتند، تا منعکس کننده نيازها، احساس و دردهاي ملموس زندگي آنها باشد. بي جهت نبود که سيد اشرف الدين نسيم شمال دراين سالها گل مي کند و محمد علي افراشته پس از او، در صحنه مبارزات سياسي و اجتماعي مي درخشد و شعر او شعار روز مردم کوچه و بازار مي شود. درباره افراشته پس از کودتاي 28 مرداد توطئه سکوت اجرا شد، و بردن نام او در مطبوعات و حتي در مقالات جرم شناخته مي شد و بهمين جهت نسل پس از کودتا کمتر نام افراشته را شنيده بود و با شيوه کار او آشنائي داشت. اوراق فرسوده روزنامه چلنگر، که کارنامه سياسي و ادبي اين شاعر مردمي و بيدار است نشاندهنده تلاش او در راه رهائي و بيداري مردم ايران است. به جرات مي توان گفت هيچ شاعري چون افراشته نتوانسته در عمق اجتماعي نفوذ کند. علت اين نفوذ کلام، صراحت، سادگي کلام، بي بيرايگي، همدلي و همزباني او با توده مردم بود. چهره ها و سوژه هاي شعر افراشته مردم محروم، توسري خورده، نفرين شده و آواره شهرها و روستای ايران اند. صداقتي که در کلام اين گيله مرد وجود داشت موجب شد شعر او بسرعت برق در خاطره ها و حافظه ها نقش بندد. طنز تلخ و گزنده اي که در شعرش وجود داشت خواننده را مي خنداند و گاه مي گرياند. بيکاري ها، دربدري ها، محروميت ها، تبعيض ها، رشوه خواري ها و فساد حاکم بر دستگاه حاکمه، مايه اصلي شعر او بود. در سال هاي پس از شهريور بيست تا 15 بهمن 1327 آثار افراشته در نشريات حزب توده ايران چاپ مي شد. از اين سال به بعد و با اعلام غير قانوني شدن حزب(پس از ترور ناتمام شاه که حزب توده ايران متهم به آن شد)، از 19 اسفند 1329 افراشته روزنامه چلنگر را منتشر کرد. اين روزنامه يک حادثه در دنياي شعر و مطبوعات کشور بود. نام روزنامه را صادق هدايت به افراشته پيشنهاد کرده بود و افراشته نيز آن را پذيرفت. شعرهاي "برف"، "آ ميرزا" و "عريضه" از شاهکارهاي شعري افراشته است.
افراشته در کنگره نويسندگان و شعراي ايران که در تيرماه سال 1325 در تهران تشکيل شد شرکت کرد. دراين کنگره که به همت انجمن روابط فرهنگي ايران و شوروي ترتيب يافته بود، چهره هائي چون ملک الشعراي بهار، علامه دهخدا، احسان طبري، صادق هدايت، نيما، کريم کشاورز، حکمت و دهها شاعر و نويسنده ديگر حضور يافته و به نوبت آثاري از خود را ارائه داده بودند.
درهمين کنگره وقتي نوبت به افراشته رسيد تا آثار خود را بخواند، او چند کلمه اي هم به سبک خود صحبت کرد. گفت:
« درتهران، ما دو گروه دکتر داريم. گروهي در شمال شهر مطب دارند که ويزيت آنها 5 تومان است و گروهي ديگر هم در جنوب شهر، مثلا در محله اسمال بزاز و گود زنبورک خانه که مردم را با دريافت 5 ريال مداوا مي کنند. دکتر شمال شهري ممکن است بعضي از روزها بيمار نداشته باشد و پولي هم گيرش نيايد، اما دکتر جنوب شهري حتما روزي پنجاه نفر را ويزيت مي کند و 25 تومان در آمد دارد. من شاعر، مانند آن دکتر جنوب شهري هستم، شعرم مال مردم جنوب شهر است و ممکن است شعراي طرفدار پروپا قرص انوري و عسجدي آن را نپسندند ولي من طرفداران خودم را دارم.»
او دراين کنگره شعر "شغال محکوم" و "پالتوي چهارده ساله" را خواند.
14 آذر سال 1330، به خانه اش حمله کردند.( داستان دنباله داري که در جمهوري اسلامي نيز از فرداي انقلاب 57 تا کنون عليه دگرانديشان ادامه دارد!!) دراين حمله منزل و دفتر کار افراشته غارت شد.
افراشته در نثر نيز شيوه اي به گونه شعر خود داشت. در داستانهايش نيز خواننده با مردم کوچه و بازار، با دلالان، محتکران، کارمندان دون پايه، روساي بندوبست چي، کارگران و روستائيان محروم، بازاريان متدين و ساده دل سروکار دارد. هنوز آنگونه که بايد به نمايشنامه نويسي و اشعار گيلکي او نيز پرداخته نشده است.
ارتجاع در وجود افراشته، سرسخت ترين دشمن خود را مي ديد. استبداد نيز شعر افراشته را چون دشنه اي بر قلب خود مي ديد. پس از کودتا تا يکسال و نيم درايران مخفي بود و در خانه هاي همان مردمي زندگي مي کرد که سوژه هاي اشعارش بودند. از چنگ فرمانداري نظامي گريخت و به مهاجر رفت. در بلغارستان ساکن شد، اما دوري از ايران در توان تحمل او نبود. او که در اواخر سال 1334 از ايران خارج شده بود در 16 ارديبهشت ماه 1338، بسيار زودهنگام و در سن 51 سالگي قلبش از طپش بازماند و براي هميشه خاموش شد. او را در صوفيه پايتخت بلغارستان در زميني کاشتند که سرزمين او نبود، بلکه پناهگاهش بود. بيت معروف او "بشکني اي قلم..." که سالهاي سر تيتر روزنامه چلنگر بود، بر پيشاني سنگي کنده شد که بر گورش نهادند.
افراشته در سال 1271 در روستاي "بازقلعه" يکي از روستاهاي قديمي حومه رشت چشم بر جهان گشود و در آغاز کار هنري اش "راد بازقلعه اي" امضا ميکرد. به کارنامه زندگي معيشتي اش بنگريد تا بهتر بدانيد از کجا برخاسته بود و چرا شاعر توده هاي مردم ايران بود:
گچ فروشي- شاگرد پادوئي شرکت هاي ساختماني- شاگردي بنگاه هاي معاملات املاک- معمار شهرداري- آموزگاري- هنرپيشگي تئاتر- مجسمه سازي- نقاشي و سرانجام روزنامه نگاري و شاعري.»
همين آشنائي نزديک با اصناف و گروه هاي مختلف اجتماعي، افراشته را مردي سردو گرم چشيده بار آورده بود. زندگي نامه افراشته به قلم خود او نيز در کتاب "مجموعه آثار محمد علي افراشته" و به همت نصرت الله نوح منتشر شده که ما در آينده آن را روي سايت راه توده خواهيم آورد.
آن دو شعرافراشته که در کنگره نويسندگان ايران خوانده شد:
پالتو چهارده ساله
اي چهارده ساله پالتو من
اي رفته سرآستين و دامن
اي آنکه به پشت رورسيدي
جرخوردي و وصله پينه ديدي
هرچند که رنگ ورو نداري
وا رفته اي و اتو نداري
گشته يقه ات چو قابد سمال
صد رحمت حق و لنک بقال
پاره پوره اي چو قلب مجنون
چل تکه چو بقچه گلين جون
اي رفته بناز وآمد باز
صد بارگرو دکان رزاز
خواهم زتو ازطريق ياري
امساله مرا نگه بداري
اين بهمن ودي مرو توازدست
تا سال دگر خدا بزرگست
شغال محکوم
« اي شغال تنه گنده، خپله
ديدي افتاد دمت لاي تله؟
خوب، بدجنس جد اندر جد دزد
کارناکرده چه مي خواهي مزد؟
بي شرافت به کدام استحقاق
مي کني خربزه ها را تو قاچاق؟
آخراي بي هنر و بي همه چيز
که ترا کرده عزيز جاليز؟
نيمه شب بهرچه آئي پا بوس
دزد دزدانه بري مرغ وخروس؟
بي گذر نامه وبي پروانه
چه زني هر وله دور لانه
مالکي، باج زمين مي طلبي؟
شيخي ازبابت دين مي طلبي؟
مرغ بي وقت مگرچيزي خواند
که تناول بنمايد آخواند
سيدي، عامي، تا خمس وذکوات
بتو تقديم نمايم، بد ذات؟
متولي دهات مائي
با شفا يافته، آقائي؟
يا که هستي گل مولا درويش
سرخرمن طلبي حصه خويش؟
باري ازشرع مطهرگذريم
ازدرعدل مظفرنگريم
چوب دارستي يا جنگل بان
آدم ثبت، سجل يا نوغان؟
بهراجباري ازرکن وستاد
آمدي يا به هواي مازاد؟
پست امنيه فرستاده تو را
ببري خدمتشان مرغ مرا؟
سوء پيشينه مگردارد آن
سرديوارپريده حيوان
بخش دارهستي يا فرمان دار
شهردارهستي يا استاندار؟
خط مگرداري ازآقاي وزير
يا که دستورشفاهي ز امير؟
بلا تشبيه رئيس الوزراء
توصيه کرده به جاليزتو را؟
مگرازدفترمخصوص کسي
به تو داده سمت بازرسي؟
ازسرشخم زدن تا خرمن
شده يک دفعه کني ياري من؟
هيچ درمدت عمرت يک بار
دستت ازبيل شده آبله دار؟
هيچ شده يخ کني ازسرمائي
هيچ شده غش کني ازگرمائي
اين همه پيش کشت اي نامرد
شد بگوئي نکند دستت درد؟
حال اگرتوبه، وصيت داري
احمدي واربگو، مختاري.
پوستت را کنم و کاه کنم
سرجاليزبه دارت بزنم
تنه لش، جاي گزين سرخر
عبرت الناس شغالان دگر
رقص مطبوع کني برسردار
مثل بعضي وزراء بلغار
سخن برزگراينجا که رسيد
ازته قلب شغال آه کشيد
گفت افسوس که بي تدبيري
شيرموش هستي و موش شيري
****
دزد يک جوجه خروس، حلق آويز
دزد ده دهکده آقا وعزيز؟
دزد يک خربزه اندر سردار
دزد صد قريه جناب سردار؟
زالوي خون هزاران دهقان
حضرت اشرف و خان و اعيان؟
داشتي گرهنروعقل وکمال
همه بودند به عرف تو شغال
فرمات PDF : بازگشت