احسان طبری
ديدارها و گفتگوهای من
با صادق هدايت
از ميان يادداشتهای زنده ياد احسان طبری، كه در زندان جمهوری اسلامی و زير فشار جسمی و روحی ناشی از گفتگوی اجباری و توام با شكنجه با حسين شريعتمداری درگذشت.
صادق هدايت شايد به علت گياه خواريش مردی لاغر اندام شكننده بود. ميانه بالا بود و سپيد تابه، با چشمانی گيرا در پس عينكی كه روی بينيش كمی به زير می لغزيد. تا پيش از ساعت 8 بعد از ظهر كه از آن پس گيلاسي دو يا سه مشروب مي خورد و شنگول مي شد، مردی كم سخن و عبوس بود و تا حدی تاثير خود بگيری در بيننده باقی مي گذاشت، ولی اين تنها "چنين به نظر مي رسيد" و از درون، مردی بي ادعا و متعادل و حتی خجالتي و تهی از اعتماد به نفس بود.
من هدايت را به كمك نوشين شناختم. پاتوق روزانه او ابتدا كافه لاله زار و سپس كافه فردوس و پاتوق شبانهاش كافه- رستوران كنتينانتال بود. اين دو كافه در خيابان اسلامبول قرار داشتند كه در آن ايام خيابان معتبر و گردشگاه تهران بود.
هدايت آشنايان فراوان ولی دوستان معدود داشت: دوستان روزش افرادی بودند كه با او رابطه هنری و منطقی داشتند. دوستان شبش افرادی بودند كه با او در عيش و نوش هم راهی مي كردند. عيش و نوش هدايت وسوسه دوستان شبش بود. اما آشنايان فراوان هدايت از همه نوع بودند. گاه با او بر سر ميز كافه ساعتی مي نشستند و اين را برای خود نوعي مزيت معنوی می شمردند. پس ازمرگ هدايت، هر سه گروه خود را از دوستان نزديك هدايت معرفی كردند و هر كدام خواستند سخن گوی او باشند و هر كدام ديدگاه خود را تنها ديدگاه درست درباره او شمردند. به همين جهت اين همه چهرههای گوناگون و حتی متضاد از هدايت رسم شده كه گاه خلاف واقع است. هر كسي از ظن خود يار او شد و هدايت خاموش، هدايت طنزگو، هدايت نويسنده، هدايت انسان پرتحمل، به قول خود مانند اسبهای گاري "علويه خانم" در جاده خراسان بود كه همه مسافران را با خود مي كشيد و مي برد. اين تشبيه را خود او زمانی پس از انتشار داستان بلند "علويهخانم" به من گفت. در حالی كه نگاهش در پس عينك تابشی داشت، پرسيد:
- مرا در اين كتاب شناختي؟
من جواب پرتی دادم. گفت:
- نه! نه! من آن اسبها هستم كه زير قنوت سورچی بايد رجالههای اين جامعه را با خودشان ببرند.
چه تشبيه دردناك، پر از غرور و زيبائـي! من روزها تحت تاثير اين تشبيه هدايت بودم.
هدايت هرگز عضو حزب توده ايران نبود. بينش فلسفی او به "كيركهگارد" و ژان پل سارتر" نزديكی داشت. "فرانتس كافكا"، نويسنده آلمانی زبان چك را بسيار مي پسنديد و دوست مي داشت. ذاتا بدبين بود. زندگی را نوعی تحميل بيولژيك طبيعت مي دانست. خودكشی را، كه چند بار در زندگی آن را آزموده بود، پاسخ شايسته انسان به اين تحميل طبيعت مي شمرد. تلخی و اندوه مغرورانهای در روانش رخنه داشت. گوشه لبانش را طنز مرموزی مي پيچاند. به نظر مي رسيد كه "كافكا" اين محكوميت گوسفندانه تبار انسانی را بيش از همه درك كرده است.
با اين حال، به علت نفرتش از خانوان پهلوي، به حزب ما، به مثابه يك حزب ضد سلطنت علاقه يافت. خود او پس از سقوط رضا شاه، اسكناس همه را از آن ها ميگرفت و برای "پدر شاخدار" دو شاخ ديوآسا مي كشيد!. علت محبت او به حزب تنها اين نبود، به علاوه بسياری از رهبران آن روز حزب را از نزديك مي شناخت و با برخی از آن ها سابقه دوستی و آميزش داشت. لذا خود را از شهريور1320 تا عزيمت پايانياش به اروپا در 1330، در برخی دورانهای ركود و سردي، در اختيار حزب گذاشته بود.
دوران سردی و ركود، پس از شكست جنبش دمكراتيك آذربايجان در رسيد. كسانی او را به شدت عليه حزب تحريك مي كردند و موفق شدند در مقدمه كتاب "گروه محكومين" ترجمه حسن قائميان، او را به نگارش طعنههاي آشكاری عليه سوسياليسم وا دارند. بعدها اين دوران گذشت و بار ديگر به حزب و دوستان حزبياش روی خوش نشان داد و پی برد كه در كار آنها خدعهای نيست و نه هر نيت و تلاش صادقانهای ازقرعه پيروزی بهره مند است.
هدايت در زندگی شبانه خود آدم تازهاي بود: جغد گوشه نشين، به شمع جمع و بلبل داستان سرا بدل مي گرديد. نيروی اختراع او در طنز به حد دهاء مي رسيد. با ارتجال حيرت آوری يك فرد را با يك طنز خود نابود مي كرد. از سحر وحشتناك خنده، خنده ديگران و يا خنده خود، با ظرافت و مهارت اعجاز مانندي استفاده مي نمود. صبحی مهتدي، شايد بعد از هدايت بيش از همه طنزگويان اطرافش در اين بديهه گوئی خندهآور، استاد بود. با اين حال هدايت بارها او را به فرار و شكست وا مي داشت. همه اين ها در محيطی بی پرخاش و بي تنش انجام مي گرفت و ابدا رنجشی ايجاد نمي نمود و جزء شيوه محفل بود و رسم كار بود.
هنكٌام مرگ 49 سال داشت. لذا در تمام مدتی كه او را مي ديديم جوان و شاداب بود. ريشه اشرافی در او هيبتی خوشايند و تا حدي با شكوه ايجاد كرده بود. از تمدن اروپا عميقا خبر داشت. از شيوه زندگی آسيائی به شدت بدش مي آمد. او و نوشين در اين سليقه شريك بودند. با اين حال هدايت در نويسندگي به دنبال شناخت و پرداخت نمونههاي انسانی اصيل ايرانی رفت. هميشه اين كارش از روی عشق نبود؛ گاه به قصد نشان دادن زشتي ها و ابتذال روحی اين نمونهها بود. انسان ها در نوشتههای هدايت معمولا نازيبا و مسخ شدهاند. در "سگ ولگرد" محبت هدايت به سگ گاه بيش از محبت او به برخی انسان ها است. اين نفرت در چهره "حاجی آقا" به حد اعلا مي رسد. انسان دوستی مثلا در "آبجي خانم" به صورت دل سوزی ئند آميزش به روزگار كسانی است كه در اعماق خرافه و ناآگاهی دست و پا مي زنند.
برخی آثار هدايت خوش بينانه و به سود زندگی و مبارزه است. اين آثار كم و حتی گاه ضعيفاند. بهترين آثار او كه در جهت فلسفه درونی او سير كرده، بدبينانه و گاه انسان دشمنانه است؛ البته نه هر انسان، بلكه انسانهای فرومايه و بی محتوي. هدايت در سرشت خود زندگی و انسان را دوست داشت، ولي از شگرد آسمان رنجيده خاطر بود؛ رنجشي خيامی و حافظي، شاعرانه كه بسيار مي پسنديد.
او از اين جهت آدمی يگانه بود. من انسانی با اين حد دل خوری از زندگی و با چنين طنز گزنده نديده بودم و بعدها نيز نديدم. ولی زجری كه هدايت می كشيد، جز در طنزش بروزی نداشت. خوددار و متين بود و با شوخی و شنگولی بر شكنجهاش پرده مي كشيد.
كافه نشينی او و نوشين ارثيه زندگی آن ها در فرانسه و به قصد گريز از خانه بود. آن ها ساعت های دراز در كافه مي نشستند و بدون اندك سخنی با هم، هر يك به كار خود مشغول بودند. هدايت خواننده حريص و پي گيری بود. از كتابهای كلاسيك چين قرون وسطائی تا "كاماسوترا" هندی گرفته، تا برسيم به رمانها و كتاب های علمی و ادبی معاصر، همه چيز را مي خواند. كتاب ضخيم و تجريدی و دشوار فهم "هستی و نيستي" سارتر را خواند و مرا واداشت كه آن را بخوانم. گاه مطالب كتاب ها را برای من با شيوه جذابش نقل مي كرد. كتابها غالبا به فرانسه بودند، زبانی كه آن را ماهرانه مي دانست و بدان آثار ادبی مي نوشت. گذاردن دست نويس نوشته هايش در اختيار دوستان و شنيدن نقد آنها، عادت دائمي اش بود و جز من چند تن مورد مشورت او قرار مي گرفتند.
دو اتاق او را در تهران ديدم. يكی در خانه پدريش و سپس، پس از كوچيدن، در خانه نوسازی كه هنوز سيم كشی برق نداشت و آن هم در خانه پدريش بود. وقتی كتاب "حاجيآقا" چاپ شد و پول فراوان آن گرد آمد، ناشر كه دوست هدايت و يك بارزگان زرتشتی به نام "فريدون فروردين" بود، به من گفت: من با پول فروش كتاب راديوی تازهای خريدم زيرا هدايت راديو ندارد. بيا تا آن را با هم به خانه تازهاش ببريم! من موافقت كردم. وقتی به خانه دور افتاده و تازه هدايت رفتيم، اواسط روز و خود او هم در خانه بود. وقتي آگاه شد كه ما راديوئی برای او خريدهايم با تلخی گفت:
- بگذارين توی آفتاب بتركد
اين را برای آن گفت كه خانهاش برق نداشت و ما بدون اطلاع از اين مسئله، راديوئی خريده بوديم كه نمي توانست مورد استفاده اش قرار گيرد. اين جمله او ما را بور كرد. پس از حادثه آذربايجان كه هدايت از ناتوانی جنبش برای محو سلطنت ناراضی بود و نمي توانست در اين مسئله واقع بينانه قضاوت كند و مقدمه كتاب "گروه محكومين" را در 40 صفحه نوشته بود، من با او در ميدان توپخانه بر خوردم. با محبتی كه بين ما بود سر صحبت را باز كردم و از مقدمه او ابراز ناخرسندی نمودم و وارد بحث فلسفی طولاني در باره اصالت انسان و پيروزی نهائی اش بر همه چيزهای ضد انسانی شدم. از توپخانه تا اواسط اسلامبول سخنان مرا شنيد و كلمهاي جواب نداد. من گفتم: تو كه همهاش ساكت هستي، آدم وحشت مي كند. هدايت با لبخند كوچكی گفت:
- اصلا شما خوش وحشتيد!
و با اين جمله يك بار ديگر ناخرسندي خود را از ناتوانی ما در نبرد با سلطنت و اربابانش بيان داشت و يك بار ديگر مرا بور كرد.