راه توده                                                                                                                                                       بازگشت

 

آغاز انتشار يک رُمان واقعي

از کودتای 28 مرداد

افسانه ما

(1)

 

نوشته: غ- فروتن

 

کتاب "افسانه ما"، واقعي ترين رماني است که پس از 28 مرداد منتشر شد. سرگذشت افسران عضو سازمان نظامي حزب توده ايران در زندان و خانواده های آنها در بيرون از زندان. حلقه واسطه، افسران فرمانداری نظامي و شکنجه گران و زندانبانان اند. اين کتاب، در آن سال ها بصورت چاپ سفيد در ايران منتشر شد و خواه ناخواه در تيراژ کم و محدود. کتاب قرار بود در دو جلد منتشر شود، اما جلد دوم آن منتشر نشد. نويسنده کتاب "غ. فروتن" است، اما اين فروتن، "دکتر غلامحسين فروتن" عضو هيات رهبری وقت حزب توده ايران نيست، بلکه يکي از افسران توده ای است که از سرنوشت او آگاهي نداريم. مدتي پيش نسخه ای از اين کتاب را، در کتابخانه يکي از توده ای های سالمند يافتيم و برای انتشار دوباره آن روی سايت راه توده تصميم قطعي گرفتيم. کتاب را عينا منتشر مي کنيم و آن شيوائي در نثر و جمله بندی حرفه ای و داستاني که مشاهده مي کنيد از قلم خود نويسنده است و ما هيچ دخل و تصرفي در آن نکرده ايم. يادآوری اين نکته ضرورت داشت، زيرا ما نيز، خود از اين نرمش قلم و شيوائي نگارش تعجب کرده بوديم و گمان مي بريم نويسنده در سال های پس از کودتا در حد انتشار اين کتاب متوقف نمانده و نويسندگي را بايد پي گرفته باشد. هر اطلاع تازه در اين ارتباط بدست آوريم و يا در اختيارمان گذاشته شود را منتشر مي کنيم تا خوانندگان اين سرگذشت واقعي نيز با آن آشنا شوند.

کتاب را بخش بخش روی سايت راه توده مي آوريم. هم تايپ و ويراستاری و غلط گيری آن وقت مي گيرد و هم تجربه دوران اخير نشان داده است که خوانندگان راه توده با اين سبک انتشار کتاب و ترجمه های دنباله دار موافقت دارند. متاسفانه نسخه ای که در اختيار داريم تاريخ چاپ ندارد و به همين دليل، ما نيز نمي دانيم چه سالي اين کتاب بصورت "چاپ سفيد" در ايران منتشر شده است. از دارنده کتاب که آن را در اختيار ما قرار داد و رساننده اين کتاب به راه توده بي نهايت سپاسگزاريم و دست هر دو را مي فشاريم.

 

افسانه ما

تقديم به تمام زنان و مرداني

که به خاطر افتخار و سربلندی

وطن مبارزه کرده اند.

 

محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

صوفيان واستند از گرو مي همه رخت

خرقه ماست که در خانه خمار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عيب مکن

شکر ايزد! که نه در پرده و پندار بماند

از صدای سخن عشق نديدم خوشتر

يادگاری که در اين گنبد دوار بماند

" حافظ"

 

بخش اول

 

در آهنين روی پاشنه چرخيد و ده ها چشم منتظر با نگاه سرگردانشان به آن خيره شد. جيپي زوزه کشان از در بيرون پريد و ده قدم جلوتر ترمز کرد. سروان سياه چهره قد کوتاهي که کلاهش را تا ابروان پائين کشيده بود از داخل آن بيرون پريد و خطاب به منتظرين که به سوي جيپ يورش برده بودند گفت:

" اونهائي که روز شنبه چمدون آوردن بيان وسائلشونو تحويل بگيرند.

جمعيت که در جلو آن زن ها و بچه ها بودند دوان خود را به جيپ رساند. سروان که باد در غبغبش انداخته بود با اخم تنفر انگيزی که خشونت صدا و طرز تحکم کردنش آن را ناخوشايندترمي کرد گفت:

"چرا شلوغ مي کنين؟ مگر آدم نيستين؟! صد دفه بهتون گفتم که به صف به ايستين و يکي يکي جلو بيائين. دفعه اولتون که نيست"

دوباره سوار شد، موتور را به غرش درآورد و جيپ را به سرعت به آن سر ميدان راند و پياده شد و نظامي وار و با وقاری ساختگي داد کشيد: " يالا! جون بکنين کاردارم!"

دوباره سيل جمعيت به سوی جيپ سرازير شد. سروان تکرار کرد "فقط اونهائي که روزشنبه چمدون آوردن."

همهمه و سروصدا به اوج رسيده بود و هر کس تلاش مي کرد زودتر چمدانش را بگيرد: انگار هدف چمدان نبود بلکه لباس های داخل آن و يادداشتي بود که وسيله زنداني نوشته شده و رسيد حساب مي شد...

سروان که قيافه بزرگمنشانه ولي ناشيانه ای گرفته بود با صدای گرفته ای که به صدای سفليسي ها مي ماند اسامي را از روی برچسپ چمدان مي خواند. سر و صدا قطع نمي شد و هنوز نصف چمدان ها تحويل نشده بود که صدای جيغ مضطرب زني همهمه عصباني جمعيت را شکافت. او که زير شلواری چلوار خون آلودی در دست داشت زني جوان، سفيدرو و باريک اندام بود. روسری تور صورتي رنگ متورم بسيار نازکي مانند غبار رنگيني موهای بور و نسبتا بلند او را در خود پيچيده بود. در گوشه لبهای قيطاني و کمرنگش لرزش خفيفي ديده مي شد و از روی ناتواني و عصبانيت دشنام مي داد: " ... چه بلائي سر شوهرم آوردين؟ تو، هيچ خراب شده ای اينقدرهرج و مرج و ظلم و قانون شکني نيست!"

جوان تنومند بلند قدی با بغضي کينه آلود گفت: " دارن نظم برقرار مي کنن!"

زن معترض دهنش خشک شد، گلويش گرفت، صدا در آن شکست و سرفه اش گرفت.

سروان به گروهباني که کنارش بود اشاره ای کرد، گروهبان حلقه مردمي که دور زن را گرفته بودند و با چشمان نگران او را مي نگريستند شکافت و خود را به او رساند و با خشونتي تحقير آميز گفت: " خانم! اينجا که سالن سخنراني نيست، دکونتو تخته کن!"

زن که يارای حرف زدن نداشت نفس نفس مي زد. چمداني که تازه تحويل گرفته و زيرشلواري را از آن بيرون آورده بود دهانش را به سوي آسمان پر حرارت آبي رنگ بازکرده و ضمن دهن کجي به آن محتوياتش را ارائه مي داد؛ يک پيراهن، يک زيرپيراهن و يک پيژاماي چرک و چروکدار که مچاله شده و ته آن افتاده بود. زن نگاه سرد و خشماگيني به گروهبان انداخت و بي اعتنا به تهديد او، با صداي لرزان ونيمه تمامي داد کشيد: " آي جانيها!..."

گروهبان زيرشلوار را که لکه هاي خون خشک شده وتيره رنگي خشتک آن را پوشانده بود اززن قاپيد، درچمدان انداخت درش را با عجله بست، دست زن را گرفت و او را کشان کشان به درآهنين که به بزرگي درگاراژ بود نزديک کرد، دربازشد و آن دو نفر را بلعيد. سروان هم جيپ را با عصبانيت روشن کرد و آن را با باقيمانده چمدانها که بارکاميون بود به داخل راند و جمعيت را با بلاتکليفي سوزنده اي به حال خود گذاشت.

مراجعه کنندگان که بيشترشان زن وبچه بودند و تعدادشان از صدنفر زيادتر بود، مبهوت و با سکوتي کينه جويانه و چشماني پرسان همديگر را مي نگريستند. زن جواني که طفل گريانش را دربغل داشت طاقت نياورد، زير سايه درخت کنارجوي رفت، زمين نشست پستانش را در دهن بچه گذاشت، يکباره خون به صورتش دويد و بي صدا اشکش جاري شد. مرد جواني که ازمراجعه کنندگان بود و ازديدن اين منظره جراتش زياد شده بود و دستخوش هيجان و احساسات شده بود بي اختيارداد کشيد: " بازيشو درآوردن!"

 

جمعيت پس ازچند دقيقه بلاتکليفي دوباره متفرق شد و دو نفر و سه نفر به گوشه ميدان پراکنده گشت و با اضطرابي جانفرسا و دلواپسي کشنده اي به زير سايه درخت يا ديوار پناه بردند و منتظرانه و با اميد از حال رفته اي به درنگاه مي کردند و پس ازديدن منظره زيرشلواري خونين اضطرابشان آشکارتر شد و هرلحظه انتظار حادثه شوم ديگري مي کشيدند که مي بايست احتمالا به سر خودشان مي آمد. پيره زن چادر سياهي که غريبوار خود را به تيرسيماني چسبانده بود تا هم از سايه آن استفاده کند و هم تکيه گاهي داشته باشد به يکي از زنان منتظر نزديک شد و با بيحالي ياس آوري ازاو پرسيد: " دخترم چي شده؟"

زن جوان که سخت ناراحت بود جوابي نداد. پيرزن که بوئي از وضع برده بود و ديگرطاقت ايستادن نداشت با  صداي ضعيفي ناليد: " خدا خونه هاشونو خراب کنه!"

اين دونفر چون مادر و دختري مهربان و همدرد کنارهم نشستند. پيره زن که آب دردهنش خشک شده بود و زبانش ياراي حرکت نداشت با دلسوزي پرسيد: " شما کيتون زندانه؟"

- " شوهرم"

پيره زن که سرش را ازروي ناراحتي حرکت مي داد، بطورنامفهومي گفت: " هوم"

زن جوان پرسيد: " شما خانم بزرگ؟"

پيرزن با نوميدي و دلي پرحسرت سرتکان داد و گفت: " پسرم" و پس ازمکث کوتاهي با خشم سرخورده اي ادامه داد: "مي بيني به چه مصيبتي گرفتار مون کردن؟ ما پيرپاتالا قسمتمون اين بوده که نميريم و آخرعمري اينقدرخوار بشيم، از روزي که پسرمو گرفتن آب خوش ازگلوم پائين نرفته اصلا حواسمو نمي فهمم. ديشب مي خواستم چاي دم کنم به جاي اينکه آب توقوري بريزم ريختم تو منقل. صب تا شب جلو اين زندان خراب شده سرگردونم؛ سه روز پيش يه دست لباس و يه خورده ميوه آوردم. ميوه ها رو که قبول نکردند گفتن خودمون روزي يه کاميون براشون مي بريم. حالا هم که اين پيشامد بهونه خوبي به دستشون داد که چمدونمو پس ندن. نمي دونم ميخوان چه بلائي به سرشون ...."

زن جوان حرف پيره زن را بريد وبا برافروختگي گفت: " ميوه سرشونو بخوره غذاي ماکولي هم بهشون نمي دن. امروز صبح که پس مانده غذاي شب گذشته شونو ازدربيرون بردن ديدم. قربون غذاي سربازخونه، انگارکسي بهش دست نزده بود، همه شو ريخته بودن تو بشکه اسمشو گذاشتن جيره افسري. ازمنزل هم که براشون خوراکي مياريم قبول نمي کنن. اصلا ميخوان زجر کششون بکنن.

پيره زن درتاييد حرف او گفت: "دوهفته قبل يک جعبه شيريني خريدم و با گريه و التماس از گروهباني که چمدونو گرفت خواهش کردم به پسرم بدهد. مي گفت " مسئوليت داره"  فقط دوتمن توجيبم داشتم با او دادم که اينم انعام خودت. گروهبان راضي شد که بهش برسونه خوشحال شدم ولي پسرم در رسيد اسمي از شيريني نبرده بود. به گروهبان گفتم. جواب داد افسرمون اجازه نداد شيريني هم مثل سايرخوراکيها قدغنه. گفتم به او: اجازه ندارين بدين به خودم برگردونين. جواب داد: توهشتي مونده حالا سرمون شلوغه برو روز ديگه بيا. خلاصه هم پولو گرفت، هم شيرينيها رو بالا کشيد. هيچکس به حرفمون گوش نمي ده".

زن جوان گفت: " هرجا هم مي ريم وبه هرکس هم شکايت مي کنيم يا جواب سربالائي ميدن يا بهمون توهين مي کنن يا بعضي توقعات دارن! مدتي قبل يکي ازافسران فرمانداري نظامي با بيشرمي به خانم سرگراحمد پيشنهاد مي کند که با هم به گردش برن!"

پيرزن که طاقت شنيدن چنين خبري را نداشت با تعصبي پاک و بي آلايش گفت: " واي الهي بميرم! دوره آخرالزمون شده، آدم شاخ درمياره کفرهمه جا رو گرفته. خانم! دراين دوره که خدا نشناسها همه جا رو به آتش کشيدن،  گوهرعفت زنها مثل پنبه ايست که حفظش تو آتش خيلي سخته. "و پس از اظهارتاسفي دردناک که دلسوزي عميقي نسبت به خانم احمد درآن منعکس بود افزود: " همان هفته هاي اول لباسهاي پسرمو توي بقچه کلابتون دوزي شده خيلي قشنگ که يادگارمادرم بود براش فرستادم، ديگه بقچه رو پس ندادن. چند دفعه هم به همين گروهباني که چمدونها رومياره گفتم، اعتنا نکرد. دفعه آخرعصباني شد و سرم داد کشيد: " چه ميدونم بقچت کدوم گوري يه، هي بقچم بقچم، ما اينقدرکارداريم که وقت پيدا کردن يه تکه چيت کهنه رو نداريم. " حالا برعکس او، يک گروهبان ديگه اي که اسمشو نمي دونم جوون خيلي خوبي يه. پونزده روزقبل آمد خونه و گفت: پسرت آ.رس منزلو داده و منومخفيانه فرستاده که يه دست لباس گرم، دوتا پتو و صدوپنجاه تمن پول براش ببرم. پول ازهمسايمون قرض کردم و با لباس و پتو براش فرستادم. جوونک وقتي اونها روگرفت گفت: مبادا به کسي بروزبدي که پدرمو در ميارن. من براي کمک به پسرت خودمو به خطرانداختم. چون بردن پول يا هرچيزي براشون قدغنه. " وبا سادگي بيريا اي افزود: " از وقتي که وسائلو براي پسرم فرستادم يه خورده خيالم راحت شده وخاطرم...."

زن جوان که داشت پايش را ازشدت عصبانيت تکان مي داد طاقت نياورد و پرسيد: "گروهبانو مي شناسين؟ "

پيرزن که کمي نگران شده بود گفت: " نه، خودش مي گفت که مامورزندان افسراست."

زن جوان با ناراحتي گفت: " پس گوش شما روهم بريدن!"

پيره زن يکه خورد و انگارغم تازه اي برغمهاي ديگرش اضافه شده است پرسيد: "چطورمگه؟ "

زن جوان که دلش براي پيرزن سوخت و او را مادرخودش مي دانست گفت: " اين کارسابقه داره و تا حالا گوش عده زيادي ازخانواده ها روبه همين شکل بريدن و از هرکس تونستن پول و لباس و چيزهاي ديگه به اسم اينکه براي زندانيش مي برن گرفتن. يک گروهباني هم منزل ما آمد که لباسهاي آمريکائي رو که تازه به افسران تحويل دادن بگيره. مي گفت منو فرمانده هنگ فرستاده ولي من هنوزلباسها روندادم. تا حالا چند دفعه مراجعه کرده گمونم تا لباسها رونگيره ولکن نباشه. چون ازطرف ستاد ارتش دستوردادن که هرچه زودتر وسائل و لباسهاي آمريکائي رو از افسران زنداني پس بگيرن. صحبتش هست که حتي زندانيائي که زمين عباس آباد دارن ازشون پس بگيرن. عده اي از خانواده ها هم دستپاچه شدن و دارن زمينها شونو به قيمت ارزون مي فروشن. خريدارها هم بيشترافسران فرمانداري نظامي و يا دادستاني ارتشند. پريشب يکي ازهمقطارهاي شوهرم آمد منزل وهي معذرت که: ما رو محدود کردن و رسما ازطرف ستاد ارتش بخشنامه شده که هيچ افسري حق نداره به ملاقات افسرهاي زنداني بره و يا با خانواده هاشون معاشرت داشته باشه. هرکس از دستورتخلف بکنه اخراجش مي کنن و يا به جرم توده اي بودن محاکمه ميشه".

پيره زن که لبهايش را به هم فشرده بود و با دقت به صحبت زن جوان گوش مي داد، حالش منقلب ترشد و به نظرش رسيد که او و زن جوان دريک آتش مي سوزند و سرنوشت مشابهي دارند: هردو سرپرستشان را از دست داده اند، هر دو بايد صبح زود جلو زندان بيايند و تا بعد ازظهرمنتظربمانند و سرانجام دست خالي به خانه بازگردند و بازروزبعد مراجعه کنند و بازعصردست خالي بازگردند. هر دو يکسان مورد بيحرمتي قرارمي گيرند و به يک شکل تلکه و غارت مي شوند. ستاد ارتش هردو را جذامي مي داند و با تهديد، ديگران را ازمعاشرت با آنان بازمي دارد. خلاصه هردو مانند پرکاهي درگردباد افتاده اند و خودشان هم نمي دانند کجا خواهند افتاد. اين دو نفر با وضع غم انگيزي سکوت کرده و در فکر ناراحت کننده اي فرورفته بودند و دلواپسي شومي به آنها سايه افکنده بود و درعين حال به صحبت دو زن ديگرکه کمي آنطرفتر نشسته بودند گوش مي دادند.

اولي مي گفت: " هفته اي يکبار وسائل مياريم و چهارروز بايد منتظر رسيدش باشيم بي انصافها نمي گن بريد فلان روزبيائيد. انگارتعمد دارن که ما رو ناراحت و درانظارخوارکنند. "دومي جواب داد: " اونهائي که زندانياشون تو شماره يکه هنوزنيومده برگه ملاقاتشونو صادرمي کنن ومحترمانه مي فرستنشون تو".

- " خب ديگه چون زندانيان شماره يک يا دزدن يا قاچاقچي يا قاتل. مگر همين يکساعت قبل نشنيدي که اون جوونگ با چه افاده اي مي گفت که خودم قاچاق چي يم و برادرم دزد ولي توده اي نيستيم؟ "

پيره زن که سرش را به علامت تصديق مي جنباند آهي کشيد و گفت: " حالا که آزادي به دزدها و قاچاق چي ها هم به کارشون افتخارميکنن " و پس از مکث کوتاهي که معلوم بود مي خواهد برترس واعصاب خود مسلط شود با دلهره اي سنگين از زن جوان که ماتش برده بود پرسيد: " نگفتين علت ناراحتي اون خانمي که جيغ مي کشيد چي بود؟ "

زن جوان که ترس ونگراني درچشمانش مي دويد جواب داد: " شوهرش شکنجه کردن زيرشلواريش خوني بود."

نگراني پيره زن داشت به وحشت تبديل مي شد و منظره شکنجه کردن پسرش درنظرش مجسم شد. چشمانش را بست وسرش را با هردو دست گرفت. گوشهايش به وزوزافتاده بود.

زن جوان به صحبتش ادامه داد: " مملکت شهرهرت شده چند تا قزاق همه کاره شدن و چون مال و ناموس مردم براشون اهميت نداره همه چيزرو دارن پامال مي کنن. قانون جنگله سه هفته قبل که خانم سرهنگ محمدعلي شنيده بود شوهرش زيرشکنجه کشتن جيغ کشون به فرمانداري نظامي ميره موهاشو مي کنه، توسرخودش مي زنه که: شوهرمو مي خوام ببينم. سرهنگ امجدي دستورميده از اونجا بيرونش کنن و او داد ميکشه که: ميرم به مجلس شوراي ملي شکايت مي کنم. سرهنگ بطورتحقيرآميزي جواب ميده هر قبرستوني ميخواي برو وکلاي مجلس مردش نيستن که به درزندان نگاه کنن!"

ربع ساعت ازظهرگذشته بود که در بزرگ آهنين باز شد و جيپي که يک گروهبان دوسرباز وزن جوان سرنشين آن بودند بيرون آمد، خيابان فرعي را با سرعت پيمود و به خيابان اصلي پيچيد و ازنظر نگران منتظرين ناپديد گرديد. پيرزن که بهت زده جيپ را با چشم تعقيب مي کرد ازمصاحبش پرسيد: " کجا بردنش؟ "

زن جوان که پاهايش را داخل جوي بدون آب دراز کرده و به تنه درخت مقابل زل زده بود وانگار به افق اندوهزائي مي نگريست، بي آنکه صورتش را به طرف پيرزن برگرداند با حزني معصومانه جواب داد: " گمونم بردن فرمانداری نظامي."

- " که چه بکنن؟ "

- " معلومه ديگه يا شلاقش مي زنن ويا سرشو مي تراشن يعني قانون جديد رو بهش ياد مي دن که ديگه بي قانوني نکنه. چند روزقبل خواهرسرگرد جعفر روکه اعتراض مي کرد که چرا برادرمو شکنجه دادين ازجلو زندان گرفتند بردند فرمانداري نظامي وسرشو تراشيدن "

دراين هنگام استوارپا به سن گذاشته کله تاس نسبتا چاقي ازدربيرون آمد و به کسان بازداشت شدگان که منتظر بودند اطلاع داد: "ملاقاتي ها بيخود منتظر نباشن. برن فردا برای تحويل گرفتن چمدون بيان! "

پيرزن رنگش پريد و لرزشي در عضلات صورتش پديدارگشت.

يکي از زن ها معترضانه گفت: " امروز روزچهارمه که مارو سرمي دوونين. مگر يه چمدون دادن چقدر طول و تفصيل داره؟ چهار روز قبل حواله به امروز کردين و امروز حواله فردا. چرا مارو اينقدر اذيت مي کنين؟ مردم آزاري حدي داره! ما هم برای خودمون کار و زندگي داريم، بچه ها مونو بي سرپرست تو خونه حبس کرديم..."

استوار، بي اعتنا به اين اعتراضات صحبت زن را بريد و گفت " تقصير خودتونه که زن آدم های ناباب و خائن شدين و از يه چيز بي اهميت پيراهن عثمون درس مي کنين والم شنگه راه ميندازين. بايد مث آدم بياين چمدونو تحويل بگيرين، برين. هنوز فکرهای سابق تو کله تونه. زندانياتونم مث خودتون پوس کلفتن. دولت که از آدم کردن شماها عاجز نيست. حالام دنيا کن فيکون نشده برو فردا بيا. يالا همه تشريف ببرن! "

جوان بلند قدی که معلوم بود از شدت خستگي و انتظار کشيدن به ستوه آمده و ديگر بر اعصاب خود مسلط نبود، با کمي خشونت گفت: "مگر اينجا سرباز خونه س که به ما امر و نهي مي کني، برامون خطابه مي خوني و بهمون توهين مي کني؟ هر روزی يه بازی در ميارن آخه ما  هم آدميم! "

استوار بي تامل به جوان نزديک شد و ناسزاگويان او را زير ضربات مشت و لگد گرفت: "بيشرف برادرت که به شاه مملکت خيانت کرد، تو ديوثم دست کمي از اونداری. "

و به گروهباني که با عجله از در بيرون آمده بود گفت: "بيا اين قرمساقو با قنداق از اينجا بانداز بيرون! "

جوان که ديگر جرات اعتراض و عرض اندام نداشت، با يخه دريده و صورت خراشيده سرش را به زير انداخت و بي آنکه به کسي بنگرد با باری از غم و خشم از آنجا دور شد.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت