راه توده                                                                                                                                                       بازگشت

 

افسانه ما- 3 

دستگيری سروان عباسي

حادثه نبود، آوار بود!

غ. فروتن

 

ستوني از کاميون هاي ماشي رنگ جمس، پر از سرباز، از جلو باغشاه تا ميدان 24 اسفند و از آنجا تا ميدان فردوسي پشت سرهم و چسبيده به يکديگر ايستاده بود و چند غير نظامي دوچرخه سوار حزب سومکا و پان ايرانيست، به نمايندگي از طرف "نسل جوان" و "انقلابي" دسته دسته پرچم هاي کاغذي سه رنگي که نشانه استقلال کشور بود به داخل کاميونها مي انداختند و سربازان دستور داشتند يکي از آنها را روي دهانه لوله تفنگ خود نصب کنند. ربع ساعت نگذشت که کاميونها غرق درپرچمهاي  بسيار زيباي سه رنگي شد که با سليقه درست شده بود و بيننده فکر مي کرد که آنها را بايد در کارخانه درست کرده باشند که اينقدر منظم و تميز و يک اندازه است. ديوار خيابانها پوشيده از تصويرها و شعارهاي رنگي گوناگوني بود که هر کدامشان منظره اي را نشان مي داد يا مطلبي را بيان مي داشت. در ميان اين تصويرها و شعارها چند تائي مفهوم خاصي داشت. يکي از تصاوير پرچم سرخي را با داس و چکش نشان مي داد که مشت نيرومندي آن را سوراخ کرده و از ميانش سر برآورده است. تصوير دوم چند شبح کپي به سر که هر کدام بازوبند سرخي را با علامت داس و چکش به بازو داشتند و پلي را منفجر ساخته و درحال فرار بودند و سومي تصوير رنگي قيام پا برهنگان و سينه چاکان بود که عربده جويان با در دست داشتن پرچم سه رنگ مي خواستند جوي  خون راه بيندازند تا دولت حامي آنها بتواند نظام جديد را مستقرسازد.

به ياد بود فداکاري و جانبازي همين پابرهنگان بود که درچهار راه کاخ ستون ذوذنقه شکل مرتفعي از سيمان و در چهارراه  فخرالدوله دو مجسمه برنزي چسبيده به هم که يکي نظامي تفنگ به دست و ديگري غيرنظامي يخه دريده پرچم به دست، برپا شده بود. تصويرديگري پتوي شطرنجي سياه و سفيدي را نشان مي داد که گويا مشت يکي از همين پا برهنگان آن را دريده بود تا با اين حرکت به حکومت پتو و عمر حاکم زير پتو پايان دهد.

شعارهائي که در فاصله اين عکسها چشم عابرين را متوجه خود مي کرد با کلمات درشت و خوانائي نوشته شده بود و عقده هاي نويسندگانشان را خالي مي کرد: "مرگ برامپرياليزم سرخ!"، " مرگ برعوامفريبان!" ، "مرده باد حزب بيگانه پرست و منحله توده" درميان سکوت غيرعادي و هول انگيزي که درخيابان حکفرما بود صداي جواني با لباسهاي قشنگ و مد روز که عده اي هم دنبالش بودند بلند شد "مرگ برحزب بدبخت، بيچاره، خاک بر سر توده!"

و تقريبا اين جوان به جاي همه برپا کنندگان رستاخيرملي عقده خالي کرد. از ميان همين عده جواني شعارداد: " دل و روده توده اي مي خريم!"

جمعيت داخل پياده روها را که بيشتر زنان و کودکان تشکيل مي دادند سکوت يخ زده و چندش آوري فرا گرفته بود و فقط گاهي کودکي از بالکن ساختمان و يا از آغوش مادرش خطاب به سربازان کاميون سوار پرچم بدست مي گفت: "آقا يه پرچم ! آقا يه بيرق" و سربازان کلاه خود به سر، کوله برپشت، راست و خدنگ روي نيمکت کاميون نشسته، قنداق تفنگ را بين دو پا نگه داشته و بالاي لوله آن را در مشت گرفته بودند و گاهي مردمک چشمشان به چپ يا راست حرکت مي کرد. رهگذراني که از لاي جمعيت ايستاده در پياده رو مي گذشتند قيافه هاي عبوس و درهمي داشتند و انگار اعتصاب نگاه کرده بودند. کسر خودشان مي دانستند به نظاميان غرق در سلاح و يا کاميونهاي پر از سربازي نظرافکنند. آنها به مناسبت سالگرد روز فرخنده رستاخيز ملي طبق دستور مي بايست در خيابانهاي اصلي شهر، سواره رژه بروند، تا ملت به عظمت و قدرت ارتشي که فاتح قافلانکوه و سرنگون کننده حکومت عوامفريبان بود پي ببرند. بيننده تصور مي کرد که تماشاي اين ستون پرهمهمه، تحريم شده بود و هرکسي به سهم خود مي خواست نفرت و انزجارش را به اين اژدهاي هزاپا و دوسري که يکسرش کنار مجسمه گرشاسب اژدهاکش و سرديگرش چسبيده به مجسمه فردوسي رستم آفرين بود نشان دهد. اژدها اي که ازغم  بي آلتي افسرده است. اژدهاي يخ زده اي که منتظر دم گرم خري است تا به جنبش در آيد و هرچه هست ببلعد.

آفتاب عصر 28 مرداد از اوج اقتدارش سرنگون شده بود و داشت به پشت ساختمان هاي بلند سقوط مي کرد ولي وجودش هنوز همه جا احساس مي شد. چراغهاي خيابان و مغازها طبق دستور دولت "منتخب" و نورافکن کاميونها برابر دستور فرمانده رژه روشن بود و مردم اين نور بي رنگ، بي حال و بي جا را چراغاني اجباري نام نهاده بودند. سرواني از جلو کاميوني که نرسيده به چهارراه کافه شهرداري توقف کرده بود، پياده شد و مستقيما به طرف پياده رو رفت و پيچ پياده رو شاهرضا- پهلوي با سرگرد کوتاه قد سيه چهره اي که دختر سفيدرو و لاغراندم شش ساله اش را بغل گرفته بود و سروان او را از داخل کاميون ديده بود احوالپرسي کرد. سروان کلاه خود آهنين را که بر سرش سنگيني مي کرد برداشت، دخترک ملوس سرگرد را با ولع بوسيد و پرچم يکي از سربازها را گرفت و به او داد. دخترک شادمانه پرچم را گرفت و به تماشاي آن مشغول شد. غبارغمي چهره اين دو دوست را پوشانده بود. سرگرد ارسطو با چشمان سياه و درشتش که به ستون کاميونها خيره شده بود، چند بار دوستش بار با ديد سريعي نگريست و باز به کاميونها خيره شد. انگار دردي داشت که مي خواست آن را پنهان نگاه دارد. سروان که با مخفي کردن نگرانيش حالت تصنعي شجاعان را به خود گرفته بود گفت:

" سروان ابوالحسن را گرفته اند."

ارسطو که غم سنگين چهره اش آشکارتر شد، يکه خورد و با شگفتي دردآلودي پرسيد: "تو ازکجا مي داني؟!"

-  موضوع آنقدر مخفي نمانده که به گوش من نرسد."

سکوتي بين اين دو نفر برقرار شد و سروان براي سرگرمي و نيز آنطرف فکرش با دخترک مشغول بازي شد و با انگشت سبابه و شست دو طرف دهان او را فشر تا لبهايش از هم باز شود: "آه هما جان، عمو رو دوست داري؟"

- آره

- پس پرچمتو بده به عمو!

دخترک پرچم را محکم درسينه فشرد و رو را برگردانيد تا عمو ديگر اين خواهش بي جا را تکرار نکند. ارسطو مثل اينکه از خواب گراني بيدار شده باشد به دوستش گفت: "اگر دهن بازکنه همه ما رفتيم!"

و بي اختيار هما را دربغل فشرد و باز به ستون کاميونها خيره شد. نگراني ارسطو به رفيقش سرايت کرد و او را بيشتر به فکر واداشت و اهميت موضوع برايش آشکارتر شد، چون ارسطو يکي ازمقامات مسئوليت داري بود که بين افسران آزاديخواه فقط ده نفرهمطراز داشت و طبيعي بود که نگراني او مي توانست مسري باشد و رفيقش حق داشت که بارغمش را سنگين تر حس کند. آفتاب به پشت مجسمه سياهرنگ و هيولاي ميان ميدان 24 اسفند رسيده بود و سايه شوم اين ابولهول را در سراسر خيابان همنامش گسترده بود تا فرزندان خلف کاميون سوارش را در زير سايه خود بگيرد، که فرمانده ستون فرمان حرکت داد و اين فرمان به سرعت در سرتاسر ستون پخش شد. موتور کاميونها به غرش در آمد و سکوت نفرت انگيز خيابان را همچون زلزله بيچائي در هم شکست. سروان هما را بوسيد و براي فشردن دست ارسطو از خود عجله نشان نداد و به سرعت به سوي کاميون رفت. وقتي کاميون به حرکت در آمد سروان از پشت شيشه آن يکبار ديگر ارسطو را نگريست و هردو خنده فرو مرده اي برلب آوردند و کاميون از چهارراه گذشت...

شب شده بود، کاميونها آهسته از ميدان بهارستان مي گذشتند. رئيس ستاد ارتش با سبيل هاي پهن و کلفتش در مدخل ميدان ايستاده بود و از کاميونها رژه مي گرفت. ستون به خيابانهاي تاريک و خلوت جنوب شهر رسيده بود و نعش گاو سر بريده اي که خونش اسفالت را رنگين کرده بود چون قرباني نگونبختي به رژه دهندگان شادباش و خير مقدم مي گفت و سروان با چشمان خسته و لبهاي به هم فشرده اش در فکر غم انگيزي غوطه مي خورد و تنه اش هماهنگ با بازي فنرهاي صندلي کاميون لرزشي عمودي مي کرد.

 

قسمت پنجم

 

سروان فيروز وقتي به خانه رفت مادرش شتابزده گفت:

" يک ساعت پيش بهمن آمد و گفت کار واجبي دارد و سفارش کرد که ظهر حتما منزل باشي."

مادر که بارها پيغام رسان کساني بود که درغياب پسرش به خانه مراجعه مي کردند، هيچوقت اينقدر هراسان نمي نمود. انعکاس اين نگراني درطرز بيانش محسوس بود و پريشاني خاطرش را مي نماياند؛ انگار بو برده بود که بهمن وضعي غير عادي داشت و بي موقع آمدن و دست پاچگي و افسردگي او از پيشامد ناگواري خبر مي داد. قلب فيروز فرو ريخت و بي صبرانه در انتظار نشست.

ظهر گذشته بود که بهمن عرق ريزان درخانه را کوفت و مادراو را به داخل اطاق راهنمائي کرد. بهمن پيراهن سفيد و شلوار خاکستري رنگي پوشيده بود و مانند کسي که حامل پيام شومي باشد، با چشماني وحشت زده و بي نور دستورش را صادرکرد: "خونه تو ازنشريات حزبي پاک کن!"

بهمن رنگش پريده بود و لرزشي در لبها و صورتش حس مي شد و مثل آدم شلي بود که بخواهد راه رفتن را به ديگران ياد دهد و با وجود حسرت آميخته با هراسي که درصورتش موج مي زد و با هيچ تلاشي نمي توانست آن را مخفي کند، جمله اي را که ظاهرا براي دلقرصي رفيقش و درواقع سرپوشي بر ترسش بود، برزبان راند: "درمبارزه حلوا تقسيم نمي کنن، ما از اول پيه همه چيز رو به تنمان ماليده بوديم و پيشامدها را با آغوش باز مي پذيريم."

و طبق معمول که به عنوان يک مسئول درجه اول در حوزه اخبارهفته را تجزيه و تحليل مي کرد و نتيجه مي گرفت که: "آفتاب امپرياليسم درايران رو به افول است" اين بار هم برحسب يک برآورد دقيق حوادث را پيش بيني کرد: "کارما اينقدر منظم، مطمئن و حساب شده است که به سادگي خطر را از سر مي گذرانيم."

و با تصورات درون ساخته خودش مي خواست خيال خوش فريب سراب گونه اي را به عضو زير دستش تزريق نمايد. ولي نه با قاطعيت هميشگي، به نتيجه دلچسب و خوشحال کننده اي که به اندازه برف تابستان کم دوام بود مي رسيد: "دستگاه به اندازه اي کودن، سردرگم و بي درو پيکر است که دستش به هيچ جا بند نخواهد شد."

فيروزهم مثل آدمي که چشمش را مي بندد تا جراحت هولناک و مشمئزکننده خود را نبيند و يا سلاح کورچشمي خودش را بفريبد، با خوشبيني بي خردانه اي که داشت نمي خواست قبول کند که توفان درگرفته است و چون مي ترسيد اگرسئوالي از بهمن بکند جواب سربالائي بشنود درحرف زدن امساک مي کرد ولي با علاقه شديدي که براي درجريان قرارگرفتن از اوضاع داشت با کمي ترديد پرسيد: مگرچي شده؟

- کاراز محکم کاري عيب نمي کنه.

فيروزکه جراتش بيشترشده بود گفت: " هراتفاقي افتاده بگو. ميدوني که در مواقع حساس بي آطلاعي ازهرچيزخطرناک تر."

بهمن که انگار با وجود دلائل روشن و قانع کننده، خودش هم به حرف خودش اعتقاد نداشت جواب داد:

-  چون سروان ابوالحسن گيرافتاده اقدامات احتياطي را لازم مي دانيم."

-  مگرسروان ابوالحسن چکاره بوده؟

-  رابط !

-  مگريک رابط چقدراطلاعات داره که اينهمه محکم کاري لازمه؟

- گويا دويست و پنجاه افسررو مي شناسه، ولي فولاده، اما ما از پاک کردن خونه هامون ضرري نخواهيم کرد.

- شايعاتي که راجع به دستگيري هيئت دبيران ولو رفتن دفتررمز شنيده مي شود صحت ندارد؟

- چند نفر رو گرفتن ولي مهم نيست، وضع عاديست.

-  پس تو با اين عجله آمدي که خبربدي وضع عاديست؟!

بهمن معترضانه سکوت کرد. فيروزپرسيد: " کتابها را کجا ببرم؟"

منزل محمد اسماعيل!

-  مگرمحمد اسماعيل روئين تنه و يا ازمحکم کاري کردن معافه؟!

بهمن گيج شده بود. وقتي برخاست که برود فيروز پرسيد: " قراربعدي کجا؟!"

بهمن که لرزش صدايش آشکارترشده بود جواب داد: " من طبق دستور بايد مخفي بشوم ولي ظهرشنبه منزل محمد اسماعيل."

و ترسان ازخانه بيرون رفت. فيروزهنوز توجيه نشده بود و نمي توانست به خود بقبولاند آتشي که افروخته شده بنيان استقلال ميهن و اساس زندگي هم ميهنانش را خاکسترخواهد کرد. او به خود دل مي داد و چيزي هم اميدش را تقويت مي کرد: "رهبران بايد بتوانن سکان کشتي توفانزده را به دست گيرند و به ساحل برسانند. و فکرمي کرد تنها وسيله اي که مي تواند آنان را ياري دهد مرکزيت حزبي توام با روحيه منضبط سازمان نظامي است. تنهائي کشنده اي داشت او را ازپا درمي آورد و او براي فراراز دست اين تنهائي که با افکار وحشت آلودي همراه بود ازخانه بيرون رفت.

محمد اسماعيل بي خبرازهمه جا دراطاقش درازکشيده بود و مشغول خواندن کتاب سفيد دندان بود. فيروزبي مقدمه به اوگفت:

- سروان ابولحسن را گرفته اند. گويا دويست و پنجاه افسر را مي شناسه. تعدادي افسر را هم بازداشت کردن ...

هنوز حرف فيروزتمام نشده بود که محمد اسماعيل با خونسردي محو شده اي کتاب را بست و کوتاه ترين عکس العمل را نشان داد: "واخ، واخ!" و به دنبال سکوتي که دراطاق برقرار شد، فيروز با همان خونگرمي و شتاب هميشگي افزود "خونه تو ازاشياء مظنون پاک کن!"

و باز محمد اسماعيل با خونسردي وارفته اي،  او را نگريست و پس ازچند دقيقه اي سکوت گفت: "فاتحه! انالله و انااليه الراجعون!" و پرسيد "سروان ابوالحسن را کي گرفته ان؟

بيست روز قبل.

-  چرا تا حالا ما رو بي خبرگذاشتن؟

-  شايد صلاح نبوده!

-  يعني اينقدربي اعتنا؟!

-  اين کار رو به حساب پنهان کاري بايد گذاشت.

- عجب!!

محمد اسماعيل پس ازسکوتي خشک دو باره به حرف آمد: "تا حالا هروقت اتفاقي افتاده به سکوت برگزار کردن و اگرموضوع به شکلي درز کرده  و توضيح خواستيم با بيان يک جمله کوتاه: فقط يک تصادف محض! مسئله رو خاتمه يافته تلقي کردن. حالا منو درست درجريان بگذار.

- منهم بيش از اين که گفتم چيزي نمي دونم. بهمن مي گفت: هيئت دبيران جديد مشغول کارشده.

محمد اسماعيل ازجا بلند شد و چند شماره روزنامه مردم و تعدادي جزوه و کتاب از داخل چمدانش برداشت، به آشپزخانه برد و آنها را سوزاند. وقتي برگشت فيروز به او گفت:

- ارسطو تازه به تهران آمده، اگر پيدايش کنيم اطلاعات تازه تري دراختيارمان خواهد گذاشت.

- محمد اسماعيل که انگارهمه چيزرا درجام جهان نما ديده و آينده را با تراژدي دردناکش پيش بيني کرده بود درسکوت اندوهگيني فرو رفت و غباري ازتاسف چهره اش را پوشاند.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت