راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما 4
جنايت جُفت خيانت
استبداد آريامهری
اينگونه پايه ريزی شد
غ. فروتن

 

 

نيمه دوم مرداد ماه. تهران درزير آتشبار آفتاب نيمروز می سوخت و له له می زد. اسفالت خيابانها ازشدت حرارت نرم شده بود و هرم آفتاب از ديوارها، شيروانی ها و اسفالت خيابان ها بيرون می زد. سبزی فروش محله كه مرد پا به سن گذاشته و زهوار در رفته ای بود و گرما او را مچاله كرده و به زيرسايه ديوار نبش كوچه كشانده بود، گاهی كه چرتش پاره می شد، با صدای وار رفته ای داد می زد: "آی ی گل به سردارم خيا آ آ ر" و باز پلك هايش به هم می آمد و گردنش شل می شد و سرش پائين می افتاد. رهگذری با پيراهن يخه باز، شلوار كوتاه  وصله دار، كفش پاره و بی پاشنه، سر ژوليده و صورت نتراشيده اش در كوچه داد می زد: "آی آب حوض می كشيم."

 

اين رهگذر اوقات تلخ كه پول نان ظهرش را هم نداشت، از روی عصبانيتی كه نتيجه آوارگی و گرسنگی اش بود، دو باره داد زد " بابا! ما تو اين مملكت فزرتی آب حوض می كشی ی ی م ا " و نوميد و خسته زيرسايه درختی دركمركش كوچه نشست.

گرما جنب و جوش خيابانها را طوری ازشورانداخته بود كه تنها مرد بلند قد چمدان به دستی كه فعالانه و عرق ريزان، می خواست ازعرض خيابان جمال الحق بگذرد مورد سوء ظن پاسبان گشت واقع می شود. و پاسبان بی توجه به اعتراض مرد، او را به كلانتری می برد. اين باراولی نبود كه مرد بلند قد، مورد سوء ظن واقع و دستگيرمی شد. او ظرف دو سال گذشته، سه مرتبه دستگيرشده بود، ولی هربار با كمك افسران سازمان نظامی كه دركلانتری های دژبان و فرمانداری نظامی بودند، با مهارت خاصی نجات داده می شد.

 

محتوی چمدان بازداشت شده كه خود را دركلانتری با ارائه شناسنامه، يوسف رحمتيان معرفی كرده بود عبارت بود از: نقشه كاخ سعدآباد با راههای نفوذی و محل نگهبان هايش و تعدادی كتاب كه مامورين آنها را كتب " ضاله" می ناميدند. پس از تحيقيات دقيق تر معلوم شد كه دستگير شده سروان سابق ارتش ابوالحسن عباسی است. ماجرا ازكلانتری به فرمانداری نظامی اطلاع  داده می شود. حاكم نظامی يكی ازسوگلی هايش را به نام سروان عميد به كلانتری ميفرستد تا عباسی را تحويل بگيرد. او در راه با لبخندی بيرحم و تمسخرآميز به دستگيرشده می گويد: " يكبار جستی ملخو دو بار جستی ملخو! بارسوم كف دستی مخلو!"

عباسی درسربازخانه لشكر زرهی زندانی می شود. پس از اين واقعه، دكتر جواد عضو هيئت اجرائيه و رابط كميته مركزی حزب با هئيت دبيران سازمان نظامی، سه جلد دفترچه كه اسرار مهمی درآنها با فرمول مثلثاتی رمز شده بود و عباسی ازمحلشان خبرداشت را، دراختيار خود می گيرد تا خطری متوجه آنها نشود. ازطرف سازمان نظامی درزندان با عباس تماس گرفته می شود. او وضع روحی اش خوب بوده و اطمينان می دهد كه: نگران نباشيد!

دكتر مرتضی عضو كميته مركزی با سيد ضياء طباطبائی، كه ازسياستمداران پشت پرده و يكی ازكارگردانان واقعی سياست روز مملكت بوده است، برای رهائی عباسی تماس می گيرد. سيد مسئله را بی اهميت جلوه و قول مساعد می دهد:

" چيزی نيست. ترتيبی می دهم كه تا چند روزديگر آزادش كنند."

دكتر جواد با اطمينان از" فولاد" بودن عباسی و به اتكاء قول سيد ضياء، بعد از ده روز دفاتر را به محل اصلی اش- مخفيگاه سروان محقق( پيمان) بر می گرداند كه كار متوقف نشود.

سازمان نظامی دورادور عباسی را زيرنظرداشت و درفرصت های مناسب با وی تماس می گرفت. او وضعی بسيار عادی داشت. يكبار سروان منبرالدين، افسرنگهبان پادگان زرهی گزارش می دهد كه خراشی سطحی درصورت ابولحسن عباسی ديده شده است. گزارش ديگری حاكی بود كه سرتيب نصيری فرمانده لشكر گارد با عباسی ملاقات كرده است. پس از اين ملاقات، ديگر كسی عباسی را نديده بود ولی حزب اطلاع داشته كه سروان عميد به فرمانداری نظامی پيشنهاد كرده:

"ازتيمسار تقاضا می كنم كه عباسی را دراختيار من بگذارند تا ظرف 24 ساعت از او اعتراف بگيرم."

سرتيپ تيمور موافقت می كند:

"اشكالی ندارد."

و عميد سروان عباسی را به خانه خود می برد. كميته مركزی حزب همان (شب اول) درجريان ماوقع قرار می گيرد و شب دوم برای چاره چوئی تشكيل جلسه می دهد. خسرو دراين جلسه پيشنهاد می كند:

"چهل نفر كارگر ورزيده خانه سروان عميد را محاصره و منفجر كنند."

دكتر مرتضی مخالفت می كند:

"اين عمل درستی نيست كه زندگی 40 نفر را به خاطر نجات و يا معدوم كردن يكنفر به خطر بيندازيم". پيشنهاد خسرو با اكثريت آراء رد می شود.

 

بخش هفتم

 

شهريورماه تازه شروع شده بود. ساعت چهارصبح پنج اكيپ ورزيده از زبده ترين درجه داران لشكر زرهی به سرپرستی پنج نفر از قابل ترين و مطمئن ترين افسران درمحوطه فرمانداری نظامی بسيج شده بودند. كسی نمی دانست كه چه خبر است و چه بايد بكند. نيمساعت بعد ماموريت حساس و سری اين اكيپ ها محرمانه و به طورجداگانه، به سرپرستانشان دراطاق رئيس ركن 2 ابلاغ می شود.

هراكيپی بی آنكه اكيپ ديگری از كارش مطلع شود، ماموريت داشته است به آدرسی كه سرهنگ امجد دراختيارش قرارداده بود مراجعه و بی آنكه همسايه ها از ماجرا مطلع شوند، ساكنان آنجا را دستگير و با بازرسی دقيق، مداركی كه درآنجاست بی كم و كاست- حتی اگريك صفحه كاغذ باطله باشد- به فرمانداری نظامی بياورند. سروان پولاددژ به سوی محل ماموريتش حركت می كند. او مخصوصا منزل مجاور را مورد هجوم قرارمی دهد و با اشغال پشت بام ها و سروصدا راه انداختن، توجه ساكنان منزل اصلی را جلب و درنتيجه منوچهر به اتفاق اسدالله با كيف محتوای مداركش از منزل خارج می شوند. سپس، سروان پولاددژ كه به تظاهر به اينكه به " اشتباه" خود پی برده، به آدرس اصلی مراجعه می كند ولی كسی آنجا نبوده است.

 

درخيابان 21 آذر، سروان عميد با احتياط از ديوار خانه وارد منزل می شود، در را باز می كند و افراد اكيپش بی صدا و بی آنكه ساكنان منزل متوجه شوند، خانه و پشت بامها را اشغال و راههای نفوذی و خروجی را می بندد. صاحب خانه را در راهرو می گيرند و سروان عميد مسلحانه وارد اطاق می شود. پيمان (سروان محقق) پشت ميزش مشغول كار بوده و سه جلد دفترچه محتوی فرمولهای مثلثاتی هم روی ميزش گذاشته شده بود. او بی آنكه فرصت كوچكترين عكس العملی را به محقق بدهد او را واداربه تسليم می كند. و محقق ناچار بی مقاومت تسليم می شود. دراين هنگام زنگ زده می شود، مامورينی كه پشت در آماده بودند، در را بازمی كنند و زنگ زننده ها را كه قصد فرارداشتند به داخل می كشانند: منوچهر و اسدالله با كيف اسنادشان كه می خواستند به اين مخفيگاه پناهنده شوند دستگيرمی گردند. سرهنگ سيامك، سرهنگ محمدعلی و سرگرد جعفرهم درهمان ساعت در منزل خودشان دستگير و اكيپ ها با انجام موفقيت آميزماموريتشان، با جيپ ها و آمبولانس های مربوطه، به فرمانداری نظامی مراجعت می كنند.

مدارك به دست آمده موقتا در اختيار سروان پولاددژ و سروان هيبت الله  قرار می گيرد. پولاددژ به هيبت الله كه او هم عضو سازمان نظامی بوده است، پيشنهاد می كند كه دفترچه ها را بردارند و فراركنند. هيبت الله قبول نمی كند: " كورخوندی!" و موضوع را طی نامه بسيار فوری و محرمانه ای با خط قرمر، به سرتيپ تيمور گزارش می دهد. پولاددژ مداركی را كه در اختيار خودش بوده بر می دارد و ازفرمانداری نظامی خارج می شود و تا گزارش به تيمور برسد؛ از پولاددژ اثری نمانده بود.

 

بخش هشتم

 

درحمام خرابه لشكر زرهی- اين لشكر را سرتيپ تيمور فرماندهی می كرده است- سه نفراز زبده ترين و ماهرترين افسران- سرهنگ مبصر رئيس شعبه تجسس ركن 2 ستاد ارتش- سرهنگ امجد رئيس ركن دوم فرمانداری نظامی و سرگرد زيبائی شكنجه گر پرآوازه- كه دومين سه قلوی معروف كودتا بودند- می خواستند سرهنگ محمدعلی و رفقای او را به حرف آورند. قدرت ها به معرض نمايش گذاشته شده بود و سومين روزی بود كه نيروها آزمايش می شد. هر بار كه سرهنگ محمدعلی ازحالت ضعف بيرون می آمد و چشم می گشود، با سئوال مشترك سه نفر كه با گستاخی ناهنجاری تكرار می شد: " خوب؟" مواجه بود. و او بيدرنگ و با لجاجتی خستگی ناپذير پاسخ می داد كه: " خير!" و بازسفير شلاق كه ضجه های خفه ناتمامی آن را همراهی می كرد و سپس خاموشی. روزسوم هم كه " كار" تا نيمه های شب ادامه داشت، با بی نتيجگی تلخی به پايان رسيد و سه قلوی افسارگسيخته با خشمی ناشی از ناكامی، خسته و شكست خورده، برای تجديد قوا به استراحت پرداخت.

 

هنوز سپيده ندميده بود كه سرهنگ محمدعلی به هوش آمد: "نمی دانم امروز با چه " اختراع"  و "ابتكاری” رو به رو می شوم؟!  فشاراز مرز توانائی هر انسانی گذشته است. ولی اسرار ما بايد حفظ شود و با من به گوربرود."

به در و ديوار سلول می نگرد. آن چيزی كه درجستجويش است نمی بيند. در سلولش جز دو پتو و يك زيلو چيزی ديگری نبود. حتی انگشتر و ساعتش را هم گرفته بودند. نگهبان دريچه را بالا زده بود و با سماجت داخل سلول را زير نظر داشت. ولی سرهنگ محمدعلی تصميم دلاورانه اش را گرفته است و دارد در زير پتو، با دست راست محل نبض دست چپ را لمس می كند. نبضش را می يابد كه بسيار عادی و مطمئن می زند. برای مدت فقط  يكدقيقه سرش را زير پتو می برد. همه نيرويش را به دندانهايش می دهد و نبضش را می جود. دهانش از مايع گرم و شور مزه ای پرمی شود و او آن را قورت می دهد. با زبان اطراف دهانش را می ليسد و سرش را آهسته تا نزديك دهن از زير پتو بيرون می آورد. چشمان نگهبان خيره او و حركات او را مراقب است. دستش را كه خون از ناحيه مچ فوران می كند پائين می برد و كنار رانش دراز می كند. خود را از قيد انديشه های هراس انگيز رها شده می پندارد. احساس آرامشی شيرين به او دست می دهد. او وظيفه خودش را دربرابر تاريخ انجام داده است. و حق تمام مواهبی را كه ملت و آب و خاكش به او ارزانی داشته بود، با حقشناسی يك انسان شريف ادا كرده است و آرام و مطمئن در انتظار چيزيست كه خود او را فرشته آزادی می داند، آزادی ازقيد حيات پرعذاب "مرا ببوس! مرا ببوس!"  برای آخرين بار، خدا تورا نگهدار.... درميان توفان هم پيمان با قايقران ها..... ای دختر زيبا، امشب برتو مهمانم، درپيش تو می مانم.... مرا ببوس! مرا ببوس!...."

خون پتو را خيس می كند و كف سلول را می پوشاند. نگهبان با دستپاچگی فرياد می زند: "گروهبان ساقی!"....

سرهنگ محمد علی را بی آنكه به " آزادی” برسد از مرگ نجات می دهند. و دست او را پس از دوختن رگش، پانسمان و با اتصال شيشه خون به تخت طناب پيچ می كنند. سرتيپ تيمور و سه قلوی شكست خورده بر بالين فاتح تاريخ عصرما حاضرمی شوند و سرتيپ آزموده با قرآنی كه در دست داشته است، جلو او ايستاده بود و داشت قسم می خورد:

" به اين كلام الله مجيد كوچكترين آسيبی به هيچكس نمی رسانيم. فقط می خواهيم بشناسيمشان. بگو!"

و او با خويشتن داری غرور آميزی سكوت كرده بود و حتی به آنها نگاه هم نمی كرد......

و سكوتش هراس در دلهای " عيادت كنندگان" افكنده بود و نوميد ازسلول او می رفتند.....

و سرهنگ محمدعلی دوباره محل پانسمان را با دندان می كند.....

 

آمبولانسی كه با سه جيپ پراز سرباز مسلح بدرقه می شد، جلو بخش افسران بيمارستان شماره يك ارتش توقف می كند. ازداخل آن برانكاری كه بيمار روی آن را خوب با ملافه پوشانده بودند با شتاب خارج می كنند. علاوه بر دو سرباز حامل برانكار، يك افسر و دو گروهبان مسلح هم برانكار را محافظت می كردند. و سربازی كه به دنبال همه آنها بود، يك جفت كفش واكس زده بسيار تميز و زرد رنگ در دست داشت كه متعلق به بيمار داخل برانكار بود.

با آوردن اين بيمار، بخش را از ساير بيماران خالی كردند و يك گروهبان سرباز مسلح مامور حفاظت ساختمان شد. با تزريق خون و داروهای تقويتی بيمار مجروح خون رفته را به حال خود می آورند. اولين حرف محمدعلی پس از به هوش آمدن اين بود: "دلم می خواست كه چشمهام توی قبر باز می شد."

 

سرگرد زيبائی كه هميشه به شكنجه شدگان استراحت، چلوكباب و سيگارمی داد تا تجديد قوا كنند و باز ابتكارها و روشهای مخصوص "كار" را شروع می كرد؛ خود را به سرهنگ محمدعلی اينگونه معرفی می كند:

"منو بايد بشناسی، مطالب زيادی از شاهكارهام درنشرياتتون درج می شد و اعلاميه های متعددی صادر می گرديد. قاعدتا می دونی كه كشتن وارطان و محمود از كارهای كوچك منست....."

محمدعلی نگذاشت صحبت سركرد زيبائی تمام شود و با لحنی قاطع و محكوم كننده، پاسخی درد آور به او داد: " مرا هم بكش!"

و او با خنده ای هولناك و خوشونتی تمرين شده جواب داد." نه! نمی كشم به مقرمياورم!"

سرگرد زيبائی احساس كرده بود كه محمدعلی ديگرتوان شكنجه شدن را ندارد و خيلی زود ازپا درمی آيد. چون يكبار ديگر هم رگش را با لوله آفتابه پاره كرده بود. سرهنگ محمدعلی با علاقه و شتاب می خواست بميرد تا پرده دار اسرار باقی بماند. چون باطل السحر دفترهای رمزدردست او بود. سه قلوی شكنجه گر كه روان شناسان قابلی هم بودند، به نقطه ضعف محمد علی پی بردند و به روش جديدی متوسل شدند. سرگرد جعفر را جلو او شكنجه می دادند و شلاق می زدند. و او چشمش را می بست. گروهبان ساقی ماموريت داشت كه پلكهای محمدعلی را باز نگاهدارد. جعفر زير ضربه های شلاق، صدايش درنمی آمد كه رفيقش كمتر زجر بكشد ولی انگشتانش را می جويد و اينقدر طاقت می آورد تا ازهوش می رفت. اما صدای فرياد اعتراض آميز سرهنگ سيامك و سروان محقق و نعره منوچهر در فضای حمام می پيچيد و بتدريج ضعيف و قطع می شد....

سرتيپ آزموده به ياری شكنجه كنندگان به حمام خرابه آمد و برای سرعت در كار اقرار گرفتن، گروهبان شعبان شكنجه گر معروف  را به سرهنگ محمد علی نشان داد:

"به اين غول نگاه بكن... ش از..... الاغ كوچكترنيست. زنت را تحويلش می دم تا درحضور خودت....! بايد بگوئی!

گروهبان شعبان هيولائی بلند قد، درشت استخوان، تنومند و موحش بود. صورتی كريه، لبهائی كلفت؛ دهنی گشاد و فكهائی بزرگ داشت. چشمان بی نورش چون چشمان گرگ و نگاهش وقيح و هراس آور می نمود. او هميشه برای انجام " ماموريت ها" و " وظايف" آماده بود. هنگامی كه دادستان ارتش از او و " خواص".... او نام برد، دهن شعبان آب افتاد و با اشتهائی حيوانی گفت " تيمسار، بنده در خدمتگزاری حاضرم!"

و سرهنگ محمدعلی سرش پائين بود و از فكر زشت و انديشه چركين شعبان وحشی می لرزيد ولی مهر سكوت را ازلب برنمی داشت.

هفت شبانه روز فضای حمام خرابه لشكر زرهی زير سفير شلاقهای سيمی و ضجه و ناله سرهنگ محمدعلی، سرهنگ سيامك، سرگرد جعفر، سروان محقق و ستوان منوچهر می لرزيد. هربار كه ضجه ای خاموش می شد ضجه ديگری بر می خاست. ازدست شكنجه دهندگان خون می چكيد. تن و لباس شكنجه شدگان نيزخونين بود- خون تازه و خشك شده – كمرهاشان راست نمی شد. درراه رفتن كمكشان می كردند و يا با برانكار جا به جاشان می كردند.

صبح روزنهم فرمانداری نظامی به وزارت جنگ نوشت: " ... موفقيتی كه به دست آمد به بهای زحمتهای شبانه روزی چند افسر فداكاركه با خطرات وحشتناك گوناگونی مواجه بودند تمام شده است..." كشف" اين رمز يكی از دشوارترين كارهای مامورين انتظامی بوده است.... اينك تعقيب و مجازات شديد اين عناصر خائن، بسته به اوامر مقامات مسئول و علاقمندی سازمان های قضائی ارتش می باشد....... سرتيپ تيمور."

 

                                                                                                                                           بازگشت