راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 7

شکنجه و بازجوئي

تراژدی ميهن دوستي

سروان غلامعباس فروتن

 

بخش دوم - يک

ساختمان سمنتي خاکستري رنگ يک طبقه اي، با پنجره هاي مشبک کوچکش که به چشمان بيماران تراخمي مي ماند با وضع غم انگيزي در زير آفتاب تابستان له له مي زد. درآهنين طوسي رنگ با چشم پلک بسته اش بالاي پله ها به خواب رفته بود. دستي دريچه شکاف در را کنار زد و چشم خسته اي جلو آن پديدار شد. هنوز مامورين بدرقه از پله ها بالا نرفته بودند که يک لنگه در باز شد و بي گفتگو زنداني را به داخل پذيرفت و رسيدش را بيرون داد. گروهبان مامور رسيد را گرفت و رفت. درسرسرا فاصله يکمترونيمي بين در اول و در مشبک دوم بازداشت شده را بازديد بدني کردند. کلاه، کراوات و سردوشهايش را گرفتند و به داخل هشت بزرگي با سقف بلند راندند. در جيب او يک اسکناس پنجاه ريالي و يک بليط اتوبوس بود. معطل کردن او دردفتر زندان طولي نکشيد.

درهاي تو در تو، متعدد و سنگين، بدون کمترين درنگي يکي پس از ديگري به رويش بازمي شد و با صداي چندش آور و خفه اي به او خوشامد مي گفت و براي پذيرائيش آغوش سخت و سرد خود را مي گشود. زنداني را وارد راهرو نيمه تاريک و درازي کردند. دست گروهبان بند کليد را درقفل زرد رنگ و سنگين دومين درسمت چپ چرخاند و سلول غمزده و پردود شماره 33 با ولعي موحش او را بلعيد. درآهنين به چهارچوب خورد، قفل داخل چفت شد و صداي بسته شدن آن چون ناقوسي که مرگ يک انسان را اعلام مي دارد به زندگي قبلي او خاتمه داد و به دنياي ديگري زائيدش. گذشته او در تاريکي فرو رفت و افق آينده هم نويد صبح روشني نمي داد. زندگي تازه اي برايش آغازشد که محدود به سلول دود زده سيماني با درسنگين آهني و پنجره مشبک بسيارکوچک و دوراز دست رس فولادي گرديد که بزرگترين ميدانش براي راه رفتن سه قدم بود.

فيروز به دنياي تازه و ناشناخته اي حلول کرد و درهمينجا به فلسفه تناسخ پي برد. روزن عبوس و مشبک، نور نيم مرده اي به داخل مي فرستاد و او در ماوراي پرده دود سيگاري که جانشين هواي سلول شده بود، شبح دراز، استخواني و کله تراشيده اي درته سلول مشاهده کرد که با عجله آتش سيگارش را خاموش کرد و از جا بلند شد، صداي رگه دار و کلفتي حنجره دراز، قطور و بيرون آمده اش را به حرکت آورد و لبهايش جنبيد: "سرگرد رضا افسرژاندارم".

آخرين بقاياي دود سيگار ازدهان و بينيش بيرون آمد. شعله شاديبخش اميدي دردلش افروخته شد، چشمانش درخشيد و لبانش به خنده اميد شکفت. بي اراده همديگررا بوسيدند. موهاي بلند زبرو سيخ شده ريش سرگرد رضا در پوست صورت تازه تراشيده و گل انداخته فيروز فرو رفت. ازپاچه هاي زير شلواري چلوار و چرکمرد رضا دو پاي باريک، دراز و پر پشم بيرون آمده بود که استخوان برآمده زانوانش، ران بي گوشت و ساق ني قلياني پايش را به هم گره زده بود. زيرپيراهن رکابي چرکي که اثر رطوبت عرق تنش روي آن بود سينه دنده نما و پشمالودش را مي نماياند. سرگرد رضا به حرف آمد:

 

- به به بنشين برادر! ازتنهائي و بيخبري داشتم دق مي کردم.... کي دستگير شدي؟...

- سه ساعت قبل.

- عجب!  منو هيجده روزه چپوندن تو اين سلول و درشو قفل کردن. نه از زن و بچه هام خبردارم نه از اوضاع احوال و نه ميدونم چه بلائي ميخوان سرمون بيارن. خواب و خوراکم ازبين رفته....

رضا صحبتش را بريد تا سيگاري آتش بزند "..... بله ازبس سيگارکشيدم نفسم داره بند مياد، همينطورسيگار پشت سيگار، هنوز يکي تمام نشده يکي ديگه روشن مي کنم. تقريبا روزي صد تا. دارم ديوانه ميشم. حالا که تورو با اين روحيه ديدم اميدوارشدم خب بيرون چه خبر؟"

 

- بگيربگير ادامه داره.

- شنيدم شوروي ها درمرز ايران دارن مانورميدن

- خب؟.

- مي خواستم بدونم صحت داره؟.

- مسئله مهمي نيست. ارتش سرخ سالي چند باردرجاهاي مختلف کشورش مانور ميده، منتها روزنامه ها براي تحريک افکارعمومي اين خبر رو علم کردن که به حساب خودشون با دستگيري افسرها ارتباطش بدن ......

 

دريا به مزاج خويش موجي دارد    

خس پندارد که اين کشاکش با اوست

 

شما چطورمطلع شدين؟

- يکي ازسربازها گفت. چرا ديرگرفتنت؟

- نمي دونم.

فيروز هنوزمي خواست حرف بزند که رنگ مرده و آفتاب نخورده رضا پريده ترشد. حالت چشمانش نشان ميداد که با درد توانفرسائي دست به گريبان است. کمي به خود پيچيد و گفت: "اجازه بدين دراز بکشم. " و ناله خفيفي سرداد و بي اختيارخوابيد. پتوي چهارتاه شده اي زيرش انداخته بود و پيراهن و شلوارش را هم لوله کرد و زيرسرش گذاشت. چشمانش را بست، ابتدا نفس تند و صداداري کشيد و به دنبال آن ناله اي سرداد: " واي! دهنش بازماند و نفسش به قدري آهسته و ضعيف شد که شخص را به زنده بودنش مشکوک مي کرد. دقيقه اي به همين حال ماند. سپس چشمانش را گشود چيزي بيقرارش کرده بود. شکمش را با هردو دست مي فشرد. انگارمي خواست انگشتانش را توي آن فرو کند. فيروزکه حالت روحيش دگرگون شده بود پرسيد:

 - چه تونه؟

 - دلم!

و پس از آنکه آهي کشيد افزود: هرروز همين موقع دردش  شديد ميشه و تا دو ساعت آروم نمي گيرم.

- نگهبانو صدا بزنم؟

- که چي؟

- دکترو خبرکنه.

لبش کمي پس رفت و مايوسانه لبخند وارفته و دردناکي روي لبانش نقش بست و با ناله بريده بريده اي گفت: " معلوم ميشه.... هنوزنمي دوني... که اسيري! منهم اوايل چند بارهارت و هورت کردم، مشت و لگد به درکوبيدم و قانون و مقررات را به روخشون کشيدم. آن روزها سختگيري به اين حد نرسيده بود. يک دو روز پاپي نشدن. يکدفعه ازشدت درد داد و بيداد راه انداختم. گروهبان عاقبت با عصبانيت دررو بازکرد و نفس زنان گفت: چه مرگته؟"

گفتم: " چه مرگمه؟!  آدم!، دارم ازدرد مي ميرم."

با تندي جواب داد: "چه علاقه داري که دل و رودها تو سالم تو قبرببري؟" ده بيست روزديگه کلکتو مي کنن. اون دنيا خودتو معالجه کن! و تهديد کرد که: " اگرجيکت درآمد پابند بهت مي زنم." و در را به چهارچوب کوبيد و قفل کرد."

سرگرد رضا نشست، دستهايش هنوزتوي شکمش کند و کاو مي کرد بر پيشانيش عرق نشسته بود و آهسته آهسته مي ناليد. دوباره دمرخوابيد، بازبلند شد.

فيروز گفت: " شايد زخم معده دارين."

- بله زخم معده اس، معالجه کرده بودم ولي از روز سوم دستگيري دوباره عود کرده، کمي هم خونريزي داره.

فيروز طاقت نياورد بلند شد و چند مشت به درکوفت نگهبان دريچه را پس زد گفت: " چه خبره؟ مگه خونه خاله س؟"

- جناب سرگرد مريضه برو دکترو خبرکن!

- جناب سرگرد کيه؟ زنداني شماره 33!

- هراسمي ميخاي بگذار، برو دکترو  بيار حالش خوب نيست

سربازگفت: " خوب ميشه".  و دريچه را انداخت.

 

درکاسه کاشي سبزرنگي که گوشه سلول گذاشته شده بود مقداري انگور پلاسيده و ترشيده وجود داشت. رضا کاسه را پيش کشيد، چند حبه انگور خورد و ازرفيقش پرسيد: "نهارخوردي؟"

نه!

- بايد تا شب صبر کني

- مهم نيست

- حالا اين خوشه انگوررو بخور.

صداي قفل سلول بلند شد. دربازشد و نگهبان آمرانه گفت: " يالا... دس به آب!"

سرگرد رضا به فيروزگفت: "زود بجمب که پنج دقيقه بيشتروقت نداريم " و خودش ازجا بلند شد، تکه صابوني که درگوشه سلول بود برداشت و بيرون رفت. فيروز که با شتاب مي خواست بيرون برود ساق پايش به لبه ديواره آهني که زيردر و نيم متر ازکف سلول بالاتربود خورد و انگار جريان برق ازتنش گذشته باشد دچارارتعاش دردناکي شد و دلش ضعف رفت. مستراح درست روبروي سلول بود وقتي براي قضاي حاجت نشستند نگهبان در مستراح را بازکرد و جلوش ايستاد. اين کاربراي رضا عادي شده بود ولي فيروزنتوانست وضع جديد را تحمل کند. ناچارازکارش صرفنظرکرد و بيرون آمد. رضا کارش را با عجله تمام کرد و موقع دست و روشستن به او گفت: " تا فرصت هست برو کارتو بکن ديگه تا فردا صبح دررو بازنمي کنن." ولي ديرشده بود و نگهبان آنها را داخل سلول کرد.

 

ديوارهاي سلول را تا ارتفاع يکمتري رنگ فيلي ماليده بودند و از آن به بعد گچ دود زده اي به چشم مي خورد. قلقلکي توئي درگاهي بود. کف سلول را زيلوي زمينه قرمزي پوشانده بود که لوزي هاي دندانه دارآبي رنگي درتمام سطح آن نقش بسته بود. هوا کم کم تاريک مي شد سرگرد رضا سيگاري بر لب داشت و خودش درپرده ابهام دود غليظ آن محو مي نمود و فقط شبح تار و لرزان يک آدم مقوائي بي رمقي جلو چشم فيروزدرنوسان بود. رضا به فکر فرو رفته بود و انگارانتظارمي کشيد دوباره بلند شد، پشت دررفت و با دقت و احتياط با نوک انگشت دريچه را کمي کنارزد و با يک چشم ازلاي درز آن داخل راهرو را نگريست و دريچه را آهسته رها کرد و به جاي خود برگشت. چند دقيقه معطل شد، طاقت نياورد، دوباره پشت در رفت، گوشش را به سوراخ آن چسباند، مدتي گوش داد و بي اراده صدائي ازدهنش بيرون آمد: " نچ!" و به دنبال آن گفت: " نمي دونم چرا نيامد؟!"

 

فيروزپرسيد: کي؟

- سرگرد دکتروزير، افسرژاندارمه.

- مگراينجاست؟

- بله! سلولش ته همين کريدوره. تا چند روزقبل تنها سرگرمي و دلخوشي من تماشاي رفت و آمد زندانيان به روشوئي بود، پنج روزه که سوراخ دررو گرفتن. توي اين شاخه بند چند افسرآشنا ديده ام که يکيشان دکتر وزير بود. يکروزازسوراخ درسلامش کردم صدايم را شناخت و از داخل روشوئي با ايما و اشاره بهم فهموند که سه دفعه شکنجه اش کرده ان امروز قبل ازظهرکه از روشوئي بيرون آمدم ديدم دارن مي برنش. نگهبانها براي اينکه ما با هم حرف نزنيم اونو وسط کريدورنگه داشتن و منو با عجله بردن تو سلول ولي دکتراز خودش جسارت نشون داد و گفت: " دارن مي برن بازپرسي منتظر آمدنم باش!"  حالا تو که حالت خوبه پشت درباش هروقت صداي دربند بلند شد به من خبربده."

فيروز گفت: " شايد برگشته باشه."

- گمون نمي کنم چون آدم سرسختيه. حالا ضرري نداره. يه خورده گوش به زنگ باش."

چراغ سلول روشن شد. ابتدا نورش نسبتا خوب بود ولي خيلي زود افت کرد و لامپ 40 شمعي چسبيده به سقف که درون يک حباب مشبک مخروطي شکل فولادي قرارداشت، نور زرد مرده اي درداخل سلول بخش مي کرد. صداي زمين گذاشتن يک سيني به گوش رسيد. درسلول بازشد و دو کاسه روئي پلو که روي هرکدام بادمجان دراز و بد منظري افتاده بود و يک تکه گوشت قرمز پررگ و پي گاو منظره آن را تکميل مي کرد داخل سلول گذاشته شد. رضا ضمن اشاره به بادمجانها با کمي عصبانيت گفت:

- اينها را عوضي اينجا آوردن، خودشون راحت ترمي تونستن بخورن.

فيروز خنديد. رضا هم درحال اوقات تلخي خنده اش گرفت و لبهاي داغمه بسته اش براثر اين خنده ترکيد و رشته خون باريک روي لب پائينش ظاهر گشت. با يک تکه نان خورشها را کنارزد، چهار پنج لقمه پلو خورد، کاسه را پس زد و سيگاري روشن کرد. ازدهان و سوراخ هاي بينيش مانند لوله بخاري دود بيرون مي آمد. بند اول انگشت نشانه و ميانه اش زردي مي زد. دندان هايش را دود سيگارسياه کرده بود. سرش را به ديوارتکيه داده و مثل اينکه در عالم خلسه فرو رفته باشد به حلقه هاي دود خيره شده بود.

 

سايه شوم شب چون خيمه سياهي برزندان افکنده شده و آن را درسکوت لرزان، مرگ آور و زمختي فرو برده بود. صداي پوتين هاي ميخدارگشتي ها، در روي اسفالت پشت ديوار، ازپنجره شنيده مي شد و گرم گرم آمد و رفت نگهبانهاي پشت بام چون پتکي که به ديگ تو خالي بزنند درسلول مي پيچيد. رضا زيرپنجره نشسته بود و سيگار دود مي کرد و فيروزپشت درگوش به زنگ آمدن دکتر وزير بود هر دو خسته به نظرميرسيدند. صداي موتوراتومبيل به گوش رسيد و متعاقب آن نعره: "ايست!" نگهبان... و  بعد صداي گلنگدن.....

رضا گفت: "به نظرم آوردنش."  و با شتاب خود را پشت در رساند و با چوب کبريت اشاره اي به دريچه کرد. دقيقه اي گذشت ميله آهنين بالا کشيده شد و دربند بازشد. رضا همه نيرو، همه دقت و همه حواس خود را متوجه چشمها و گوشهايش کرد. انگار اگر اين فرصت يک لحظه اي ازدست مي رفت ديگرهرگز به دستش نمي آمد.

ناله کشدار و نسبتا بلندي شنيده شد که چند صداي پا آن را همراهي مي کرد. صداها به سلول نزديکترمي شد. رضا دريچه را کمي کنار زد و چشمش را به سوراخ چسپاند. پاهايش از التهاب تکان مي خورد، دستش مرتعش شده بود. صداي ناله واضح و مشخص بود.

رضا لبهايش را جمع کرد و به هم فشرد، صداي "ملچ" بوسه اي از آنها در آمد و ديگرهيچ.... و دکترازجلو سوراخ رد شد. نگهبان داخل راهرو متوجه حرکت دريچه و صداي بوسه شد. رضا که وضع را وخيم ديد آن را رها ساخت. دريچه پس از کمي نوسان ازحرکت ايستاد. رضا به در بسته خيره شده بود.

دريچه کاملا کناررفت، چشم ازجا در رفته و سمجي داخل سلول را نگريست و بعد لبهاي کلفتي که به تهديد ازهم گشوده شد جاي آن را گرفت: "اگه يه دفه ديگه جلو سوراخ بياي به گروهبان عافيت گزارش مي دم."

رضا گوشه سلول رفت. لرزش دستهايش بيشترشد، چشمانش را با پشت دست خشک کرد، بينيش را داخل دستمال فشرد، سيگاري آتش زد و بهت زده به زيلوي جلو رويش خيره ماند.

فيروزپرسيد: "چرا يکدفعه منقلب شدين؟"

رضا که در بحر افکارخودش غوطه مي خورد جواب نداد. فيروز که جراتش متزلزل شده بود دوباره با احتياط پرسيد:

" جناب سرگرد چه تونه؟ دکتررو ديدين؟"

رضا خاکسترسيگارش را زير زيلو تکاند، سرش را بلند کرد و با اکراه جواب داد: " اي!" و سرش را پائين انداخت.

سکوت شوم را صداي جيغ جغدي شکست و به دنبال آن سکوت، عميق تر و هراس انگيزتر شد. رضا گفت: "خوشخبرباشي! فعلا که يکه تاز ميدون توئي وقتي که بلبلها و قناريها از خوندن و چهچه زدن مي مونن جغدها و زاغها به صدا درميان. هنوز بهار نرسيده خزان شد، شکوفه ها رو سرما زد. بلبلا رفتن و جغدها براي ما ناله شوم سرميدن."

فيروزگفت: "جناب سرگرد خرافاتي شدين؟ به معتقدات مردم عامي چسبيدين؟"

رضا خنده عصبي خشکي کرد، سيگاري را با آتش سيگارتمام شده اش روشن کرد و گفت: "قلقلک رو بدين."

صداي قلقل آب ازدهانه تنگ سفالي و غرت غرت آن ازگلوي رضا بلند شد، سيب آدمش چند بار بالا و پايين رفت، تنگ را زمين گذاشت، لبهايش را با پشت دست پاک کرد، پک طولاني و محکمي به سيگارزد و گفت:

اي بوم به ويرانه من خانه نسازي!

ترسم که تو هم با من ديوانه نسازي.

 

- آخه چي اينقدرناراحتت کرده؟ چرا آيه ي ياس مي خوني؟

سرگرد رضا همانطورکه به زيلو خيره مانده بود دود سيگار را ازسوراخ هاي بينيش بيرون داد، سرش را چند بارجنباند. ولي حرفي نزد. سکوت پايدار مانده بود و اصرار فيروز براي شکستن يخ اين سکوت سمج و افسرده به جائي نرسيد. زندان داشت خاصيت وجودي خودش را نشان مي داد و فيروز دراولين ساعات زندان با اين اهريمن سياهکار و سياهرو درآويخت تا قدرت خود را بيازمايد و با قاطعيت خشن گفت:

رضا! خوابي؟ چه دردي آزارت ميده؟ حرف بزن! اينقدر اسيرزندگي نباش! زندگي رو اسيرخودت کن! زندگي رو مهارکن بايد بر مشکلات غلبه کرد. پيروزي با ماست. چون حق با ماست. اگرما هميشه چشم به روياهاي وحشتناک بدوزيم نمي تونيم زندگي کنيم. به قول شوپنهاور (حوادث و پيش آمدها به تنهائي باعث خوشبختي يا بدبختي نمي شن ؛ بلکه طرز عکس العمل ما درمقابل حوادثه که احساسات خوب يا بد ايجاد مي کنه.....)"

رضا با لحني که احساساتش به آن چاشني زده بود جواب داد:

- به من رمزفراموش کردنو بياموز. زيرا آنچه را نبايد به خاطرميارم و آنچه را بايد، نمي تونم فراموش کنم."

و با لحني معني دارافزود: "ازپيروزي حق گفتي. من اين هيجده روزکه با خود خلوت کرده بودم خيلي دراين باره فکرکردم و به نتيجه اي رسيدم که شايد برات قابل قبول نباشه: حق پيروزنميشه، بلکه آنچه پيروز ميشه خود بخود " حق" خواهد شد."

نعره نگهبان پشت پنجره رشته صحبت آن دو را بريد. " تکون بخوري مي زنم!"

دقيقه اي بعد گروهبان عافيت هراسان داخل بند شد، درسلول را بازکرد، با چشمان ازجا دررفته و لحن تهديد آميز و آمرانه پرسيد: "کدومتون جلو پنجره بودين؟"

رضا گفت: "هيچکدوم! ما دستمون به کف پنجره نمي رسه چطورمي تونيم...."

عافيت با تندي حرفش را بريد: "ازکول هم بالا رفته بودين!"

رضا کم حوصله گفت: "اه بابا، تو هم حوصله داري! ما ازجامون تکون نخورديم."

عافيت با لحني خشن و درشت التيماتوم داد: "اگه سايه تون جلو پنجره ديده بشه با تيرمي زنيم" و دررا بست و رفت.

دقيقه اي بعد صداي تيري هوا را شکافت و پس از آن سکوت هراس انگيزي زندان را قبضه کرد. چند لحظه گذشت دوباره عافيت درسلول را بازکرد و نگاه ترس آوري به داخل انداخت. همه چيزعادي بود. به سربازي که با او بود گفت: "بروبشمارببين پنجره چندمه."

سربازبرگشت و گزارش داد: "پنجم!"

درسلول بسته شد و صداي بازشدن درسلول پهلوئي به گوش رسيد.

فيروز پشت در رفت گوشش را به سوراخ چسباند و با دقت به صحبت هاي گروهبان عافيت با زنداني سلول 34 گوش داد و بعد آمد مقابل رضا نشست.

رضا پرسيد: چه خبربود؟"

پيراهن خيسي را روي دريچه پنجره انداخته بودند که خشک بشه.

اين علم شنگه ها براي همين بود؟

لابد!

اين واقعه انگيزه به حرف آمدن رضا که بسيار ساده دل واحساساتي بود و طاقت مخفي کردن غمهايش را نداشت شد: "هرروز تضييفات بيشتري فراهم مي کنن و خشونت زيادتري ازخودشون نشون ميدن. روزهاي اول با راضي کردن نگهبانها حتي مي تونستيم رفقامونو تو روشوري ملاقات کنيم. سربازها هم به ما علاقه داشتن و خدمت هاي زيادي به ما کردن. يکهفته قبل اون سربازها رو بردن و يک عده سرباز جديد آوردن. توي اين عده جديد يک سربازخوب و با محبت و پرجرات هست که فردا نوبت نگهبانيشه."

 

سرگرد رضا مداد کوچکي به اندازه يک چوب کبريت، ازلاي ريشه هاي زيلو درآورد و نشان داد:

"اين مداد رو همون برام تهيه کرده. تا حالا چند دفعه سلول رو گشتن ولي نتونستن پيدايش کنن. لاي ريشه هاي زيلو جاي خوبي براش درست کردم. اگريونس رو عوض نکنن فردا مي تونيم از وضع دکتراطلاع پيدا کنيم."

فيروزموقع را مناسب ديد و پرسيد: "مگرنديدينش؟

حالت رضا دوباره تغييرکرد، آهي کشيد و گفت: "چرا!..... اصلا شناخته نمي شد. مثل يک تکه گوشت له شده .... زيرچشمهايش ورم کرده بود و قادر به راه رفتن نبود. دوتا سرباز زير بغلشو گرفته بودن ...."

فيروزحرف رضا را بريد: " پس ازدرد مي ناليد؟"

رضا ابروها را بالا انداخت: "دکترآدمي نيست که از درد بناله. با وجود جثه کوچکش و ضعف ناشي از زخم معده اش فولاده . داراي روحيه اي قوي و تحمل فوق العاده ايست. درجريان بازجوئي خيلي شکنجه اش کردن. هروقت ازبازجوئي برمي گشت به شکلي توجه منو جلب مي کرد. روزبعد از بازجوئي جلو روشوئي ديدمش. نمي تونست راه بره. پرسيدم: "چي شده؟" لبخندي زد و گفت: "کمي تب دارم." ولي نگهبان آهسته گفت تا حالا سه دفعه شلاقش زدن! حالا هم به بهانه ضعف جلو سلول ما کمي معطل شد. سربازها مهلتش ندادن و کشون کشون بردنش. کاش نديده بودمش. اين منظره را نمي تونم فراموش کنم. درد و رنج خودم، سرنوشت زن و بچه هام فراموش شد."

رضا تاثرش شديد ترشد و سکوت کرد.

فيروزپرسيد: " چند تا بچه دارين؟"

- دوتا، مادرم هم هست. وضع ماليمم خوب نيست. کس و کاري هم ندارم. آشنايان ما همين افسراني بودن که دستگيرشدن."

- اينجا سرگرمي تون چي بود؟

- اوائل که سختگيري نمي کردن و سوراخ هم باز بود دائم پشت در بودم و آمد و رفت زندانيان رو به روشوئي تماشا مي کردم. شهرفرنگ عجيبي بود. بيشترشون زخمي با صورت متورم، دستهاي فلج عده اي هم افسرده و درخود فرورفته. بيشتر زندانيان اين بند رو بازجوئي کردن ولي بازپرسي شده ها تا آنجا که من حسابشو دارم مجموعا هفت نفرن.

- " موضوع گوشتکوب حقيقت داره؟"

- اينطورميگن من هروقت يک مجروح تازه مي بينم به فکربازجوئي و باز پرسي خودم مي افتم. خودمو براي هرنوع شکنجه اي حاضرکردم جز گوشتکوب. بدون گوشتکوب درد و خونريزي دارم و با  اين شکنجه مدتهاست دست به گريبانم.

سرگرد رضا سيگارديگري آتش زد. فيروزگفت: " چقدرسيگارمي کشين!"

- ميخوام خودمو تسکين بدم، "آرامش مصنوعي با مخدرات!"

- يعني اينقدرمايوسين؟

- نه مايوس نيستم. بيرون وظيفه اي داشتيم که خوب انجام نشد. يک وظيفه هم اينجا داريم که بايد بي نقص انجام بديم. درحقيقت زندگي و مرگ ما چيزي جزانجام وظيفه نيست. وظيفه اي که تاريخ به ما محول کرده. براي ما، هرگز، انجام وظيفه آنهم وظيفه اي که داوطلبانه در راه انجامش قدم گذاشتيم ترس آور و ياس آور نخواهد بود و پشيماني هم نداره. من روحم داره شکنجه مي بينه شکنجه روحي داره نابودم مي کنه. من به اين عذابي که زخم معده و بواسير برايم فراهم ساخته اهميت چنداني نمي دم، علاقه به زن و بچه، گرچه برايم اهميت درجه اول را داره، نتونسته بروي ايمانم سايه بيندازه. ولي رفتار زندانيان، وحشتي که هر روز شديدترش مي کنند، اهانت ها و خواري ها و حقارت ها آينه مغرور و آزده روحمو داره کدرمي کنه. مناظردلخراش و رنگارنگي که ازداخل اين سوراخ مي بينم و منظره ديدار دکتر وزير تکميلشان کرد، جريحه دارم کرده و آتش به جونم زده و داره ازپا درم مياره. به قول حافظ:

 

گرچه ازآتش دل چون خم مي  درجوشم

مهربرلب زده خون مي خورم و خاموشم

 

منطق رضا به فيروز القاء شد: " مرحبا! ازتو جزاين نميشه انتظارداشت. بايد به ديدن اين مناظرهم عادت کرد. بايد دندون روي جيگرگذاشت. گرچه به احساسات مهار زدن کارمشکليست ولي چاره چيست؟ نبايد تسليم بي صبري شد. اينهم يک نوع مبارزه است. مبارزه که شاخ و دم نداره. طاقت داشته باش احساساتتو لگام بزن. نگذارسرکش و تندخو بشه."

 

رضا که قانع نشده بود با هيجان گفت: " مگرميشه؟ اصلا محرک ما در زندگي چيزي جزاحساسات نبوده. ما نمي توانيم با بدي خو بگيريم مناظررقت بارهيچگاه برايمون عادي نميشه. اگرجزاين بود ما هم مثل يکي ازهزاران کساني مي شديم که با بي تفاوتي به حوادث نگاه مي کنند. کسي که بخواد با بدي مبارزه کنه، هيچوقت بدي براش عادي نميشه، ازنظرمن داشتن احساسات لطيف،  مقدسه، عاليه، قابل ستايشه. بگذارازسعدي هم ياري بگيرم:

 

صاحبدلي به مدرسه آمد زخانقاه

بشکست عهد صحبت اهل طريق را

گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود

تا اختيارکردي ازآن اين طريق را

 

گفت:

آن گليم خويش به درمي برد زموج

وين جهد مي کند که رهاند غريق را 

 

 بله. ولي نه تا آنجا که احساسات ما رو زيرسلطه خودش بگيره و اختيارعقل رو ازدستمون خارج کنه، بلکه تا آنجا که با منطق تلفيق داده بشه و خود سر وحشي نباشه. اگرما بنده احساسات بشيم بايد درموفقيتمون شک کرد.

 

رضا گفت: "تو هم احساساتي هستي. من انعکاس اين احساساتوازعصرتا حالا چند باردرصورتت ديده ام. ما همه مون ازيک خميره ايم همون سرشت ويژه. انسان طرازنو. من معتقدم که خوب و بد، زشتي و زيبائي بايد وجود ما رو به يک اندازه غني کنه، مبارزه واقعي ضمن اينکه داراي پاکترين احساساته بايد احساساتش مناسب با هرشرايطي تغييرکنه. در مواجهه با دشمن بايد خشن و خونسرد، در مقابله با بدي سنگدل و درروياروئي با مناظر غم انگيزبايد سريع التاثر و رقيق القلب بود."

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت