راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
ژان کریستف را بخوان
"زمین نوآباد" جمع شد
م. ا. به آذین
(7)

 

قریب دوسال است که سفارت ایران گذرنامه های ما دانشجویان ایرانی را درمسکو تمدید نمی کند. خود من بیش ازپنج باربه سفارت مراجعه و درخواست تمدید کرده ام. کفائی، کنسول سفارت، با دانشجویان رفتاری زننده دارد. آخرین باردرجواب درخواست مکرر من که همراه عده ای ازدانشجویان به سفارت رفته بودیم بی پرده گفته بود: "آقا، ما اینجا هیچ اختیاری ازخودمان نداریم. مرکزباید دستوربدهد". و البته مرکز یعنی همان سازمان امنیت.
این جواب ما را قانع نمی کند. میگویم:
- پس اصلا چرا این کنسولگری را بنا کرده اند؟ مگرشما را برای کاری غیرازاین اینجا نشانده اند؟
با لحنی لات وار و نوک زبانی داد میزند:
- "هی میگم نره، میگه بدوشش! د برو د..... نسناس."

قراردانشجویان این بود که درصورت عدم تمدید گذرنامه به وسیله سفارت درمحل سفارت بنشینیم و به عنوان اعتراض اعتصاب غذا اعلام نمائیم. و همین طور نیز می شود. همگی در اطاق کفائی مینشینیم. عجیب است که "ک" که ما را متهم به سازش با رژیم می کند دراین اعتصاب شرکت ندارد. سال گذشته از تفنگ شکاری اش به مثابه همسرش یاد می کرد و شبها درکنارش می خوابید و می گویند که به این ترتیب خودش را برای جنگهای پارتیزانی آماده می کرد، ولی در روز اعتصاب، دوستان خارجی ما او را با دختری دریک کافه مشغول عیش و طرب دیده اند... کج فکرنباشیم. شاید درکافه نقشه حمله مسلحانه به سفارت را می کشید!
اجتماع ما درسفارت تا روز بعد ادامه پیدا می کند و سرآخر وساطت مقامات دانشگاهی و قول سفارت به تمدید پاسپورت ها در روزهای آینده به پایان میرسد.

"..... درمورد گذرنامه ات که ظاهرا درهمین اواخراعتبارش منقضی می شود یا شده است من نمیدانم چه بکنم. تو خودت درهمانجا اقدام رسمی کن و ببین به چه نتیجه ای میرسی. به عقیده من تا بتوان گذرنامه ایرانی داشت همه سعیت باید دربدست آوردن آن باشد، و اگر به هیچ عنوان چاره ای نبود آنوقت می توانی نزد مقامات رسمی دیگر اقدام بکنی و به نتیجه برسی. بهرحال من از اینجا هیچگونه راهنمائی نمی توانم بکنم زیرا هیچ معرفتی به موضوع ندارم. خودت آنچه به صلاح است انجام بده و این سه ساله باقیمانده درس و تحصیل پزشکی را به نحوی شایسته بگذران. تا آن موقع امیدوارم گشایشی در کار امثال شما دانشجویان پدید آید. و به هرصورت جای شما در ایران است و با نیک و بد این مردم و این آب و خاک باید بسازید و سهم خودتان را درپیشرفت زندگی مردم و کشورادا بکنید. نا ملایمات هرچه باشد موقت است و با همت و پایداری و مردانگی میگذرد....."

قولی که سفارت درمورد تمدید داده است به مرحله اجرا درنمی آید. همراه یک دانشجوی دیگر درمراجعه به سفارت، کفائی شروع به فحاشی میکند. تهدید میکنم: "اگرتا ده روز دیگر پاسپورت ها تمدید نشود دست به تظاهرات وسیعی خواهیم زد و درجهان رسوایتان خواهیم کرد:
دو روزبعد دانشجویان ایرانی به همراه قریب سه هزاردانشجوی آفریقائی، آسیائی، و آمریکای لاتین درمقابل سفارت ایران در مسکو جمع می شوند. تظاهرات پرشکوهی انجام می گیرد. اعضاء سفارت ازطبقه دوم با دوربین از ما عکس و فیلم برداری می کنند. خوب، آقایان احتیاج به مدرک هم دارند.... خبرنگاران خارجی مشروح این تظاهرات را مخابره می کنند. تلگرام هائی از شخصیت های بین المللی درهمبستگی با ما میرسد. این اولین قدرت نمائی متشکل سازمان ما است.
بهرصورت، سفارت مجبورمی شود پاسپورت ها را تمدید کند ولی دراینجا نیزسالوسی و ریا کاری به خرج می دهد. به این ترتیب که مهری به این مضمون درگذرنامه های ما نقش می بندد: "دارنده این گذرنامه بدون اجازه ورود مخصوص، صادره ازوزارت امورخارجه شاهنشاهی حق ورود به ایران را ندارد."
دراین اکسیون مائوئیست های ایرانی و خارجی به بهانه "خصلت رویزیونیستی تظاهرات" ازشرکت درآن سربازمی زنند. همبستگی نیروهای سالم سازمان و شرکت فعال آنها درس بزرگی به من میدهد و درحقانیت راهی که در پیش گرفته ام شک و شبهه ای نمی گذارد. مائوئیست ها بی اعتبار و منفرد گشته اند.

"..... ازاین که گذرنامه را بالاخره گرفته ای خوشحال شدیم. به این ترتیب نگرانی کمتر است، اما برگشتن به ایران با اجازه مخصوص وزارت خارجه آنهم امید هست به ترتیبی حل شود و این سختگیری ها و ممانعت ها جای خود را به نرمش و مدارا بدهد... باری، زمان می گذرد و ما پیرمی شویم، با حسرت هزارکارنکرده و افسوس بسیاری از آنچه کرده ایم که ای کاش نمی کردی. ولی این هم حرف است و کلی بی پا. پاره تخته ای که آب به این ور و آن ورمی بردش چه جای آن دارد که بگویم رفتنم به اینجا درست است و آنجا نا درست. همه درهرحال مقهورند، اما کلاف و علل و اسباب سخت بهم پیچیده است و سر رشته نا پیدا...."
حوادثی که در ایران می گذرد درنامه هایم که ازایران می رسد انعکاس گویائی دارد. دوران، دوران سقوط است و بسیاری ازدوستان نیمه راه یا سر از تلویزیون درمی آورند و یا به لاک خود فرومی روند....
"...... راستی، فرصت کرده ای ژان کریستف را بخوانی؟ کتابی نیست که لازم باشد به یکباره ازسرتا ته خوانده شود. میتوانی کم کم و به دفعات اما با دقت بخوانیش. خیلی اندیشه ها درآن هست که امروزهم تازگی دارد. پذیرفتنش امردیگری است، اما آشنائی با آن به نظرم ضروراست. مسائل عشق، نبوغ، هنر، سیاست، خانواده از نظرمردی که با همه قوت ها و ضعف هایش می شناخت و می کوشید او را به سوی بالا بکشد. و این در روزگای که جاذبه به مغاک ها و سقوط ها سخت درکاراست می تواند یاری دهنده و نیرو بخش باشد...
درنامه آخری خودت زیاد احساساتی شده ای و کلی پیزی لای پالان مان چپانده ای! بابا! علی آباد بارها گفته ام همچو دهی هم نیست. این را هم بدان. کارهامان درزندگی نتیجه یک رشته ضرورت هست. بعضی ها را خودمان می بینیم و به اش آگاهیم. بعضی ها نه. به نظرمان می رسد که می رویم، ولی در واقع می برندمان. درست مثل کسی که درازدحام جمعیتی مانده است و همان آهنگ قدم های جمع او را به طرفی می کشد که قصدش را هم نداشته است. من با این حرف البته اراده و آگاهی را نمی خواهم نفی بکنم. ولی آن را یکی ازعوامل میدانم، نه تنها عامل. منظورآن که اگر در زندگی کارکی از دست من برآمده یا روزی برآید همه را به حساب من نباید نوشت. و اصلا "من" کیست؟ و چه غلطی می کند؟ و اینجا من و تو و او دریک ردیف است. هیچکس به تنهائی کسی نیست. هرکس با دیگران همه کس است. مثلا درهمین یک مورد که اگر در زندگی من مادرت نبود، فکر بکن. تعارف نیست. به هیچ وجه. او، زن ساده و درمحبت بی اختیار و رویهم خوشباور و کم جربزه ولی این روی کاراست. درونش حتی بی آنکه خودش بداند به اندازه کوه دماوند استقامت و نیرواست و همین بزرگترین تکیه گاه من در زندگی بوده، بگذریم. این حرفها برای آن است که مبادا در زندگی به خودت غره شوی و خودت را "تافته جدا بافته ای" بدانی که هرچه بگوید و بکند درست است و به هرکاری مجاز. قدرخودت را درست ارزیابی کن و درخودت انسان را ببین. هم درعظمتش و هم دررذالت و نابکاریش، و اگر نمی خواهی بیفتی روی لبه سراشیب ها بازی نکن. من از اینت خوشم می آید که نگاه به گذشته ات می کنی و دگرگونی و تکامل را درخود می بینی. این می رساند که درجا نمی زنی و میدانی که جای درجا زدن هم نیست. تو تنها مرد یک فن و یک حرفه نیستی. پزشک یا جراح به جای خود، ولی تو انسان این روزگاری که دست کم یکی دو خشت بنای آینده را باید به دست خودت بگذاری....."
برای دریافت برگی که ظاهرا می بایست تصدیق کند که من درایران زن نداشته ام به سفارت مراجعه می کنم، این برگه برای ازدواج من و نامزدم السا Elsa ضروری است. سفارت ازدادن این برگ خود داری می کند. حتی در خارج از کشور اجازه ازدواج باید از ساواک صادرشود! السا این جریانات را نمی فهمد. حق هم دارد. درکجای دنیا ازدواج دو دانشجو به مامورین امنیتی مربوط است؟

".... می بینم مسئله ازدواج را واقعی تر از پیش می بینی و به چیزهائی توجه داری که لزوم یاد آوری آن را ازطرف دیگران منتفی می کند. بسیارخوب. امیدوارم شایسته عشق پاک و سرفراز و دور از وسواس باشید. و اگربه راستی این همان است، قدرش را بدان که گنج زندگی است. بگذریم. تو را و السا را همیشه تندرست و شادکام آرزو می کنم. شاد باشید و از کوشش و رنج برای کارو دانش دریغ نکنید. نگاه تان به قله های زندگی باشد. مبادا لای و لجن که ناچارپا درآن می گذارید نگاه تان را ازآسمان بدزدد....
"زمین نو آباد" را نتوانستیم درست انتشاربدهیم. آمدند و نزدیک به پانصد دوره از آن را جمع کردند و بردند. لابد ناشربه نظرشان کوتاهی کرده بود. فعلا هم درتکاپو برای رفع مزاحمت ازاین اثرهستند و اگر"خدا" بخواهد به نتیجه خواهد رسید..."

دلم برای به آذین تنگ شده است. این روزها نمی دانم چرا فکرم هرز می رود. نزدیک به پنج سال است که به آذین را ندیده ام. درموردش خیلی بی لطفی کرده ام. پشیمانم.

".... مشکل من مثل همیشه آن توپچی زمان ناصرالدین شاه است که به هزار و یک دلیل توپ ماه رمضانش درنرفت، و اولش آن که باروت نبود! برادرجان، پول ندارم و از قرض کردن بدم می آید و ترس دارم. ولی بهرحال در تدارک مقدمات کارهستم. اگرگذرنامه به دست آوردم و "خدا" خواست دراواخر تیر راهی آن ورها خواهیم شد. درباره پول هم چاره ای کرده ام. همین امروز قرارداد ترجمه کتابی از "رمن رلان" را با ناشربسته ام که ماهی مبلغ معینی بدهد و من به این وسیله امیدوارم بتوانم قرض این گردش و دیداررا به اقساط به پردازم. می ماند گذرنامه.... بنابراین اگربا ما بد تا نکنند و اتفاق ناجوری پیش نیاید انشاالله چشم مان به دیدار تو روشن خواهد شد...."

سرنوشت این بود که همیشه با تنگ دستی زندگی کنم. ازآن وقت که چشم بازکردم خود را با سه خواهردریک آپارتمان کوچک سه اطاقه یافتم و بعد برادرکوچکم نیزبه ما پیوست. بعد از28 مرداد که به آذین منتظرخدمت شده بود وضع مادی ما بسیاربد بود. کفش و لباس و جوراب وصله زده بود. به آذین می خواست مرا در دبستان "سن لوئی" بگذرد تا زبان فرانسه یاد بگیرم. پول نبود. مرا به یک دبستان دولتی فرستادند.... ناشکری نکنیم، درمقابل رختشوئی که آبگوشت بارمی گذاشت و آنرا یک هفته به شوهر و چهار فرزندش میداد، زندگی ما کلی هم مرفه بود.

"..... نامه هایت حکایت ازنوعی کم حوصلگی و خستگی دارد. چرا؟ کار زیاد است و یک نواخت. چه می توان کرد؟ درس همین است. همیشه همه چیزش تازه نیست و به دل نمی نشیند. اهمیتی ندارد. آنچه مهم است مقصد است- کجا می رویم و آنجا چه چیزی به انتظارماست؟- مناظر زشت و زیبای طول راه دیدنی هم اگرباشد جای درنگ نیست، این افسردگی و ملال تو یقین دارم ازطول مدت سه ماه برف و باران است. همین قدر که خودت را سرما ندهی و به سرفه و این درد سرها نیفتی- و به خصوص با خودت و با دیگران سرسازگاری و تحمل داشته باشی و شادی را در خودت به هزارگونه تلقین و بهانه- سازی تقویت کنی- این روزها می گذرد. آفتاب و گل و سبزه و سبکی و مستی هوای بهار به تو رو می آورد. بهرحال، این همه پرگوئی برای این است که توجه داشته باشی: تندرستی و شادی را مثل یک گل نایاب باید درخودت پرورش بدهی و با افسردگی و ملال تیره واقعا بجنگی. درباره مسافرت ما به آلمان اگرمانعی پیش نیاید و نیاورند درنامه قبلی ام نوشته ام. تا زودتر از یک ماه دیگر نمی توانیم به تو خبربدهیم که آیا واقعا حرکت خواهیم کرد. پیش بینی قطعی ممکن نیست. همین قدرباید امیدواربود که در اواخرتیر و اوایل مرداد درآلمان باشیم و چشم مان به دیدارهم روشن شود.
"هزارنقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنان که درآئینه تصورماست"
گرچه، همین زمانه، "چو آید، به موئی توانی کشید!"...."

شاد و خوشحال. به زودی به آذین را دربرلن خواهم دید.

راه توده 136 18.06.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت