راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
رژیم می خواهد ما را
در بیم و امید نگهدارد!
م. ا. به آذین

 

"..... نامه خوب و دل انگیزدوم ماه مه ات را ده روزی است که دریافت کرده ام. این نامه برایم خوشحال کننده و جالب بود. طنین دیگری داشت، برخلاف دوسه نامه قبلی ات سرشارازامید و نشاط بود. دلم می خواهد آگاهانه سعی داشته باشی که این حالت را درخودت حفظ بکنی. شاد بودن نعمتی است. نشانه جوشش زندگی، نشانه نیرومندی و باروری است. درجوانیم من دیربه شادی رسیدم. درفاصله هیجده تا بیست و دو سالگی درفرانسه یک دوران طولانی تنهائی و افسردگی و سردرگمی دراحساس و اندیشه و جهان بینی ام برمن گذشت که نزدیک بود مرا به کلی از پا درآورد. اما سرانجام همه این ابر و مه و تاریکی که مرا در میان گرفته و درهم پیچانده بود درآفتاب چشمان آبی سیر و زلال دختری تازه شکفته، باریک و بور و گلرنگ محو شد و تنها شادی- شادی بی دلیل زندگی- برایم ماند و از آن پس درهمه زیر و بالای برخوردها و حوادث ترکم نکرد. عشق دراینجا دستی بود که دری را در من گشود و گنجم را به من نشان داد. دختر راهش از راه من جدا شد و تقصیراز جنگ بود و شاید هم ازمن- اما عشق، خود عشق، ماند که زندگی است و نیرو است و همه آنچه انسان را به بالا، به بیرون ازخودش می کشاند. و من برای تو همچو چیزی را آرزو می کنم.
درمورد آمدن ما به آلمان خوب است تو موضوع را اینقدرهم نقد نگیری. واقعا معلوم نیست که بتوانم گذرنامه بگیرم. می ترسم اشکالی پیش بیاید و این همه شور و شوق تو مبدل به سرخوردگی و نارضائی بشود....."

دودلی و شک به آذین بی مورد نبود. وضع در ایران خوب نبود. یورش تازه ای به هنرمندان و نویسندگان ایران می بردند. خبر یافته بودم که فریدون تنکابنی، سپانلو و رحمانی نژاد، هنرمندان وطنم در زندان بسرمی برند. شب قبل ازحرکتم به آلمان "ه. ح" گفتار صادقانه و محبت آمیزی با من دارد. "من بیست و سه سال دارم. حالا مردی شده ام. بعد از5 سال می روم که مادرم را ببینم. ازتو چه پنهان احتیاج شدیدی دارم که سرم را مثل بچه های شیرخوار روی سینه مادرم بگذارم...."
پسرخوب! دوست صمیمی من! راستی اینهمه سخت گیری درمورد ما که صرفا برای تحصیل به شوروی آمده ایم برای چه؟ چرا باید ما مورد ستم و اجحاف قرارگیریم؟ خشم و کینه ای شدید درمن زبانه می کشد: اگربدستم بیافتند می دانم چگونه با شما معامله کنم. به سگ و گربه منزلتان نیز رحم نخواهم کرد!

مسکو را به قصد آلمان ترک می کنم. به برلین میرسم و پیش "ب" منزل میکنم. آنچه که حدسش می رفت شده بود. تلگرامی به این مضمون دریافت می کنم: "به آذین را به مسافرت برده اند"
همه چیزپیداست.... بعد ازسالها از دیدار به آذین محرومم. او در قزل قلعه است. ضربه بزرگی است. متشنجم. "ب" مرا درآغوش می گیرد و ساعتی با من به گفتگو می نشیند. بغض درگلویم نشسته و خشمی سرتاپای وجودم را می لرزاند. من این صحنه را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. با حالی زار به مسکو بر می گردم.

روزها را به درس و بحث با دوستم "ارنان" می گذرانم. این پسرنازنین به من کمک روحی موثری می کند. ولی السا از سرنوشت ما نگران است و بی تابی نشان می دهد. مدت دوسال و اندی است که با هم دوستیم و همدیگر را دوست داریم ولی هنوز کارازدواج ما بجائی نرسیده است. دوسال و نیم به دربدری و این پا آن پا کردن گذشت. سفارت اجازه ازدواج مرا صادر نمی کند. این وضع دیگربرای السا قابل تحمل نیست و او می خواهد که زندگی مشخص و روشن داشته باشد. آنچه مسلم است زندگی به این صورتی که ما داریم قابل تحمل نیست. قانعش می کنم که به عنوان اولین قدم جشن نامزدیمان را برقرارکنیم. و این در شرایطی انجام می شود که برگشت من به ایران غیرممکن گشته است، پدرم، زندان است و بعد از اتمام تحصیلات پزشکی هم زندگی من درکشورهای سرمایه داری تحت علامت سئوال قرارمی گیرد.
با بخشی ازحرف های السا می توانم توافق داشته باشم ولی چه کاری از دست من برمی آید؟ راست این است که سرنوشت ما به دست مشتی بی خبراز دنیا افتاده است. التهاب شروع می شود. جرو بحث ها شروع می شود. و این اولین باری است که بین ما اختلاف جدی پیدا می شود... او مرا آدم بی فکرمی نامد و من او را بی وفا و متزلزل. تا چه حد ما حق داریم، نمیدانم. حوصله ام سر رفته است.....

"..... پس ازچهارماه من اکنون به خانه آمده ام و عجله دارم که این چند کلمه را به عنوان تبریک روزتولدت و همچنین نامزدیت با السا بنویسم. چون خیلی دیرشده است. البته می بخشی. کوتاهی من اضطراری بوده است و لازم به گفتن و عذر خواستن نیست. نامه هایی را که دراین مدت فرستاده ای خوانده ام. انگار یکی دو ساعتی با تو بوده ام و گفتگو داشته ام. ممنونم. حال من خوب است. مادرت و خواهران و برادرت سالمند و به کارهای خودشان می رسند. کارمن بدین قراراست که به بهانه نوشتن نامه به مقامات رسمی از نخست وزیر و روسای دو مجلس گرفته تا دادستان کل و پاره ای از وزیران و غیره برای اعتراض به بازداشت یکی ازنویسندگان (فریدون تنکابنی) که بعدا هم به شش ماه زندان محکوم شد و نزدیک به یک ماه پیش آزاد شده است بازداشت شدم. پس ازبازجوئی مقدماتی در دادرسی ارتش برای بازپرسی احضارشدم و بازپرس ابتدا درصدد بود که قرارمنع پیگرد صادرکند و درتماس تلفنی با دادستان ارتش ایشان مخالفت فرمودند و حکم بازداشت من ابقاء گردید و من همچنان درزندان بسربردم. بعد هم درمورد ماده استنادی اختلافی میان بازپرس و دادستان پیش آمد. بازپرس ماده هفتاد و نه قانون مجازات عمومی را حداکثرقابل انطباق می دانست که می گوید نشر و توزیع اوراق مضره از یازده روز تا سه ماه کیفردارد ولی دادستان بازآتشش داغ تربود و ماده شصت و نه را پیش می کشید که در آن ازتحریص صریح مردم به مسلح شدن برضد دولت ملی سخن می رود و قسمت اخیر آن از شش ماه تا سه سال کیفر دارد. دراین کشاکش ها وقت می گذشت و من درزندان بودم تا آن که دادگاه تشکیل شد و همان ماده هفتاد و نه را قبول کرد (که البته مورد اعتراض من بوده و هست) و مرا محکوم به سه ماه زندان کرد. دادستان به این حکم اعتراض داشت و تقاضای تجدید نظرکرد. ولی چون من چهار ماه در زندان بوده ام موافق شدم که به التزام ده هزارتومان آزاد بشوم تا دادگاه تجدید نظرتشکیل شود و رای قطعی بدهد. باری این بود جریان کارما با آقایان تا ببینم که بعد چه خواهد شد. خوب، جانم این بود داستان ما که میل داشتم به اختصارهم که باشد ازآن با خبرباشی. بیش ازاین هم فعلا فرصتی برای نوشتن ندارم. زیرا دوستان و خانواده بدیدن می آیند و کلی وقت ما صرف پذیرائی و دیگرتعارفات میشود...."

ازوضع نابسامانی که گریبانگیرمن شده است رنج می برم. زندگی درعرض این چند سال به سختی گذشته است. اینک حتی تارهای سفید مو در سرم پیدا می کنم. درحقیقت فردای روزی که خبر زندانی شدن به آذین را شنیدم اولین تارموی سفید را درآینه دیده ام و وحشت کرده ام. پیرمیشویم!

"...... نمیدانم با تواز کجا شروع کنم. هر حرفی هم که دارم نشانه تشویش من است درباره خودت. کاش می توانستم کنار تو باشم یا کاش تو می توانستی اینجا باشی. درکمال میل دربرت می گرفتم و بوسه برسرو روی تو می زدم و برتارهای سفید مویت دست می کشیدم. کاش می توانستم بردباری به تو بیاموزم، نیرو به تو ببخشم، شادی دردلت بریزم. دستم تنگ است و راه اینهمه دور. تو، عزیزم، این همه را باید درخودت بکاوی و پیدا کنی. بردباری و نیرو و شادی. به خودت اطمینان داشته باش. ازخودت بخواه و ازجوانیت که گنجی است. درمن چیزی ازجوانی نمانده است. و نه تنها جوانی که شاید هم زندگی. کس چه میداند؟ اما هنوزنیرو درمن است و شادی. پیش ازاین برایت نوشته ام. علیرغم همه چیز، علیرغم دشواریها و ناکامی ها و سختی ها، شادباش و بخند. مثل بچه ها بخند. مثل بچه های معصوم باش. معصوم آن کسی نیست گناه نکرده است. معصوم آن کسی است که درگناه- هرچه را تو گناه بدانی و ازهرنظرگاه- درنمی ماند و خرش به قول گفتنی درگل نمی نشیند. من نمیدانم توازچه رنج می بری. "لیلی" می گفت که درآلمان از بد رفتاری های خودت با مادر و خواهر ناراحت بودی. "آلما" هم که آمد همین را می گفت. (ازتو حرف می زد و اشک می ریخت). پسرجان، این احساس- این نوع احساس- خوب و دلپذیراست. اما نگذار کاربه وسواس بکشد و پشیمانی تو را بخورد. بازهم می گویم، من نمی دانم درست چه ناراحتی هائی داری. آب و هوای سخت آنجا جای خود، زود رنجی و بی اعتمادی به دیگران؟ ترس ازافزوده شدن سالهای تحصیلی، درحالی که تو مشتاقانه میل داری هرچه زودتر تحصیلاتت تمام بشود؟ همه و همه را تو میتوانی با رعایت بهداشت، استعمال پاره ای داروهای تقویتی، با استراحت و سعی درفراغت خیال، و بالاخره با تلقین و با اراده مردانه از پیش برداری. برمن نیست که با تو آقای دکترازاین مقوله ها سخن بگویم. خودت بهتر از من میدانی. از تو خواهش می کنم، می فهمی پسرجان، خواهش می کنم صمیمانه و مردانه به فکرخودت باش. هرچه را که درتو موجب سستی و بدبینی و اندوه می شود از خودت دورکن. مراقب خودت باش و به اندیشه های ملتهب و آرزوهائی که درحال حاضر عملی نیست میدان نده، بازمی گویم، شادی را مثل نهالی که درباغ بکارند در خودت پرورش بده، دوست داشته باش. دردرجه اول دختری را که درکنارتواست و از آن توشده است ازصمیم قلب دوست بدار، دوستی او را با تمام تن و قلب و اندیشه ات بپذیر. به او و به محبتش تکیه کن. و بگذارکه محبت تو تکیه گاه او باشد. درمحبت شکیبا و پرگذشت باش، این را بدان که تماس های عادی زندگی، اگرآگاه و گوش به زنگ نباشی، زود می تواند محبت را بساید و فرسوده اش کند، رنگ ابتذال به آن بدهد. محبوب را درهمان چیزهائی که مبتذل می نماید دوست داشته باش: مثلا درخنده اش، درطرزحرف زدنش، در شیوه خورد و خواب و گفتار و رفتارش، در کج خلقی و بلهوسی اش، درخود خواهی زمان تندرستی یا بیماریش، و بازچه می دانم چه چیزهای دیگرکه فقط برخوردهای زندگی به تو خواهد آموخت. زیبائی جسم و جان هیچکدام مطلق نیست. همیشه مثل شراب دُرد دارد. کمتر یا بیشتر. ولی آن کس که دوست دارد محبوب را درتمامی وجود او دوست دارد....

بگذریم. کاردادگاه هنوز پا درهواست. دادگاه تجدید نظرچند ماه است که به تاخیرافتاده. شاید برای آن که ما را درحال بیم و امید نگهدارند. ولی آنچه درمن نیست همان بیم است و امید......"

راه توده 138 02.07.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت