راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

یادمانده ها- 46
درباره کیانوری
کدام ارزیابی حزبی
را می توان داشت!
 

 

- مدتی این مثنوی تاخیر شد...
بله، همینطور است. اما بقول معروف "دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد". بهرحال حتما خوانندگان راه توده هم به ما حق کمی استراحت می دهند. ضمن اینکه، همانطور که خودتان هم میدانید دیدارهائی هم با استفاده از فرصت تعطیلات نوروزی لازم بود. به چند نکته می خواهم اشاره کنم و بعد برویم سر ادامه گفتگو.
اول از همه می خواهم از یکی از رفقای قدیمی خودم و شما بابت پیامی که در ارتباط با این گفتگوها فرستاده بود تشکر کنم. شخصا هم به ایشان علاقمندم و هم احترام زیادی برای سلامت فکری و شخصیتی و همچنین سابقه فعالیت حزبی اش قائل هستم. امیدوارم شرایطی فراهم بیآید تا ایشان هم مثل برخی دیگران، یکبار دیگر در مرکزیت حزب فعال شود. حزب ما بسیار نیازمند افرادی با سابقه سیاسی و توده ای امثال ایشان است. بهرحال ایشان سئوال کرده که آیا لازم است در بیان این یادمانده ها به مسائل امروز هم اشاره شود و از حوادث روز نیز تحلیلی ارائه شود؟
در پاسخ به ایشان یکبار دیگر لازم می بینم این نکته مهم را یادآوری کنم که هدف از بیان این گذشته ها، رسیدن به امروز است. یعنی بیان گذشته برای بهره گیری از آن، جهت کار و فعالیت امروز، که البته روی سخن عمدتا متوجه نسل جدیدی که بعنوان توده ای یا متمایل به مشی توده ای و یا اساسا چپ به میدان آمده است. بنابراین، آنجا که اشاره به حوادث روز می شود و یا این گفتگو جنبه تحلیلی به خود می گیرد، به این دلیل است و اساسا این گفتگو با همین هدف شروع شد. نکته دوم اینست که نسل جوان توده ای دوران انقلاب هم یکبار دیگر گذشته خویش را مرور کند و هم اگر آشنا نیست، با آن بخش از کار و فعالیت حزبی آشنا شود که یا بصورت شایعات چیزهائی از آن شنیده و یا از آن با اطلاع نبوده است. درحالیکه این هم بخشی از جانفشانی همه توده ایها در راه حزب و در راه دفاع از انقلاب بهمن 57 است. به هیچ وجه نباید این بخش از هدفی را که این گفتگو براساس آن آغاز شد فراموش کرد. احتمالا اطلاع باید داشته باشید که همین دو هفته پیش کیهان لندن مقاله مخدوش و کینه توزانه ای به قلم یک "مونتاژکار" ضد توده ای درباره شادروان سرهنگ کبیری سرهم کرده و منتشر کرده بود و اسم آن را هم اطلاعات شخصی خودش گذاشته بود. درحالیکه تمام این اطلاعات را از کتاب خاطرات ریشهری رئیس دادگاه نظامی محاکمه افسران و کادرهای توده ای و وزیر اطلاعات و امنیت بعدی گرفته است. خُب، اگر کیهان به نقل از خاطرات ریشهری این مطالب را می نوشت، کسی اهمیت نمی داد و همه مسخره می کردند که کیهان از قول وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی شاهد ضد توده ای کشف کرده است. مثل این که مثلا از قول سپبهد آزموده که معروف به "ایشمن" کودتای 28 مرداد است، مطلبی را درباره توده ایهائی که به حکم او اعدام شدند منتشر می کردند. به همین دلیل آقائی را جلو انداخته و بعنوان خاطرات دست اول ایشان آن بخش های ضد توده ای کتاب ریشهری را درباره سرهنگ کبیری منتشر کردند. می خواهم بگویم، اگر ما برای بازگوئی نکاتی که برخی از آنها را من در این گفتگوها برای شما گفتم غفلت کنیم، آنوقت امثال آن نویسنده کیهان لندن پیدا می شوند و خاطرات ریشهری را بعنوان یک خاطرات بکر و بدیع و به نام و قلم یک کس دیگری منتشر می کنند. ما چاره ای نداریم که دیروز را به امروز پیوند بزنیم و یا در واقع پیوند ناگزیر آنها را نشان بدهیم. این کار مهم است چرا که حقانیت سیاست و مشی حزب توده ایران در برابر انقلاب 57 را با موضع گیری ها و نوشته ها و توصیه ها و اقدامات عملی دیروز حزب و نشان دادن آنچه بعد از یورش به حزب پیش آمد و جمهوری اسلامی را به نقطه کنونی رساند و سلطه راست مرتجع را بر حاکمیت ممکن ساخت قابل درک است. ما تردید نداریم که اگر به حزب یورش نیآورده بودند و حزب ما مانند وجدان انقلاب همچنان در صحنه فعالیت علنی در جمهوری اسلامی باقی مانده بود، امکان نداشت کار انقلاب و جمهوری اسلامی به شرایط کنونی بکشد. هم در عرصه اقتصادی و هم سیاسی و هم اجتماعی. من معتقدم حتی بسیار دیر این کار را شروع کردیم و متاسفم که همه حزب شانه خود را زیر این بار سنگین نداده است. آن اشاره ای که در یکی از گفتگوهای گذشته کرده و گفته بودم "بغل بغل کار روی زمین مانده و توده ایها را درمهاجرت دنبال نخود سیاه فرستاده و سرشان را به حرف و بحث هائی بند کرده اند که نه برای حزب نان می شود و نه برای جنبش داخل کشور آب" با اعتقاد به همین مسئله بود. متاسفانه برخی ها یا کشش درک این نکات را ندارند و یا اساسا در مهاجرت دردشان حزب و این نوع مسائل نیست. فکر کرده اند همیشه، مثل این دوران مهاجرت آب سربالا می رود و می توان با اندک بضاعت بینشی و حزبی و البته با کم حیائی، ابوعطا خواند. امیدوارم پاسخی قانع کننده به آن رفیق گرامی که اشاره کردم، داده باشم. همینجا، برای آن رفیق و همه دیگرانی که دنبال کننده مطالب راه توده هستند و یا از راه دور با آن همکاری دارند سال نو را از طرف شورای سردبیری راه توده تبریک می گویم و دست تک تک آنها را از جانب اعضای این شورا می فشارم.


- به کجا رسیده بودیم و از کجا شروع کنیم و ادامه بدهیم؟
این سئوال را خود من هم چند روز پیش از خودم کردم. به همین دلیل گفتگوی آخر را یکبار دیگر خواندم و سری هم به گفتگوهای قبلی زدم. ما تقریبا رسیده ایم به مقطع یورش اول به حزب.


- راستی، چند پیام داریم که خواسته اند از شما بپرسیم: در این دورانی که از نزدیک با شادروان کیانوری همکاری کردید، نوعی ماجراجوئی را در وی مشاهده نکردید؟
ببینید. تقصیر خودتان است که حرف توی حرف می آورید والا من می خواستم از یورش اول برایتان بگویم.
من نمی دانم منظور آنها که درباره ماجراجو بودن شادروان کیانوری سئوال کرده اند چیست. معمولا این اتهامی است که مخالفان حزب از بیرون و مخالفان خود کیانوری در داخل حزب به او می زدند. من در جایگاهی نیستم که بتوانم چنین قضاوتی بکنم؛ اما اینطور هم نیست که نظری نداشته باشم. از نظر من زنده یاد کیانوری شخصیتی بود دارای جنبه های گوناگون و یا بقولی "چند بعدی". همچنین، شخصیتی بود که چند دوران پرفراز و نشیب کار سیاسی و کار حزبی را پشت سر گذاشته بود. زخم خورده بود و زخم زده بود. از کوران حوادث بزرگی بیرون آمده بود که دشوار بتوان تصور کرد، کسی در آینده چنین مسیری را طی کند. درعین حال که به آینده تحولات انقلابی ایران بسیار خوش بین بود، در نهانخانه او نوعی بدبینی و سوء ظن وجود داشت. این بخش از شخصیت او هم در ارتباط با افراد و جریانات سیاسی غیر حزبی – چه حکومتی و چه غیر حکومتی- صادق بود و هم در باره افراد و دسته بندی های احتمالی درون حزبی. بالاخره او چند انشعاب بزرگ در داخل حزب را دیده بود. تمرکز گرا بود اما نه به آن مفهوم که قدرت طلب باشد. این تمرکز گرائی هم به دلیل همین سوء ظن و بیم از ضربه خوردن  بود. چه از بیرون و چه از درون. من یک نکته ای را بارها خواستم دراین گفتگوها، برای شما بگویم که صلاح ندانستم، اما اینجا و بعنوان یک نمونه از سوء ظن ریشه دار در شخصیت سیاسی کیانوری برایتان می گویم. می خواهم نکته ای را در باره مسئله ای بگویم که منجر به اخراج رفیق صفری از ترکیب کمیته مرکزی حزب شد.
شاید در همان گفتگوهای اول هم اشاره کردم که رادیو باکو با انقلاب 57 و مشی رهبری حزب که در داخل کشور فعالیت می کرد موافق نبود و یا کاملا موافق نبود. این نکته در برخی تفسیرهائی که از رادیو باکو پخش می شد مشهود بود. یکبار کیانوری در همان جلسات 4 نفره در زیر زمین یوسف آباد با صراحت گفت که از طریق رفقای شوروی برای حزب کمونیست آذربایجان پیغام فرستاده است که اگر رادیو باکو مشی خودش را تصحیح نکند در همینجا (ایران) حزب یک اعلامیه علیه آن صادر خواهد کرد.
خُب، این تهدید کوچکی نبود. ریشه این مسئله هم باز می گشت به حضور رهبری فرقه دمکرات آذربایجان ایران در باکو و احتمالا فشاری که از این طریق و در واکنش به مسئله رفیق صفری وارد می آوردند و کیانوری حدس می زد مواضع رادیو باکو همخوانی دارد با مواضع صفری. من درست بخاطر ندارم که این مسئله قبل از بازگشت صفری از ایران مطرح شد و یا پس از رفتن او، اما گمان می کنم که هنوز صفری در ایران بود.
در یکی از جلسات 4 نفره هم هاتفی درباره دلیل حذف عملی رفیق صفری از هیات سیاسی و رابطه اش با رفیق اسکندری پرسید. کیانوری خیلی سریع مسئله اسکندری را از مسئله صفری جدا کرد و گفت که مسئله صفری، مسئله فرقه و ارتباط هائی است که با آنها در باکو دارد و ربطی به اختلاف نظرات سیاسی من و اسکندری ندارد. او گفت که حتی بعد از مصاحبه اسکندری با مجله تهران مصور و مخالفتش با سیاست دفاع از انقلاب و آقای خمینی، در هیات سیاسی که طرح اخراج اسکندری از حزب را آورده بودند، روی این نظر خودم ایستادم که اسکندری تا آخر عمر باید عضو کمیته مرکزی بماند. و بعد این جمله را درباره مسئله صفری اضافه کرد«من نمی خواهم مسائل داخل هیات سیاسی در باکو دهان به دهان بشود.»
بعدها، یعنی در مهاجرت من مدت ها از نزدیک با زنده یاد فروغیان و خود رفیق صفری کار کردم. البته با فروغیان بیشتر و نزدیک تر و با صفری کمتر. بعد از مدت ها همکاری و در واقع زندگی مشترک با فروغیان در افغانستان یکبار معنای آن جمله کیانوری را از فروغیان پرسیدم. مثل خیلی مسائل دیگری که درباره قیام خراسان، رفتن افسران توده ای به آذربایجان و بسیار مسائل دیگر. فروغیان با لبخند و خیلی ساده گفت که کیانوری می ترسید از درون حزب کمونیست آذربایجان حرف برود به انگلستان!
حوادث منجر به فروپاشی اتحاد شوروی و نقشی که حزب کمونیست آذربایجان و شخص علی اف دراین زمینه ایفاء کردند، نشان داد که احتیاط های کیانوری بی ربط و مورد هم نبود. بالاخره در درون آن حزب و دولت وقت آذربایجان، یک خبرهائی بود که از بطن آن چنان گل و لائی بیرون زد. این تردید ها و احتیاط ها را زنده یاد جوانشیر هم داشت و شاید پررنگ تر که به نمونه ای از آن که مربوط به فاصله بین دو یورش است اشاره خواهم کرد.
من همینجا بگویم که کیانوری کینه توز نبود، اما یکدنده بود. این دو خصلت در صفری برعکس بود. یعنی در سیاست یکدنده نبود و اهل مانور بود، اما کینه توز بود. دراین مورد هم برایتان یک مثال بزنم.  روز بعد از پلنوم 18 که در بخش اسلواک جمهوری چکسلواکی برگزار شد، در همان محل برگزاری پلنوم صفری من را صدا کرد و گفت که می خواهد یک گفتگوی دونفره با هم بکنیم. کنار یک پنجره، روی یک نیمکت نشستیم و صفری بی مقدمه پرسید: ماجرای آن نامه ای که سازمان نوید علیه من نوشته و امضاء جمع کرده چه بود؟
من با کمال صداقت گفتم که حتی روحم از وجود چنین نامه ای خبر ندارد و اساسا چنین نامه ای وجود خارجی نداشته است. صفری باور نکرد و گفت: چرا این نامه بوده. من که می دانستم سازمان نوید که منظور صفری همان سازمان غیر علنی بعد ازانقلاب حزب بود اصلا دارای روابط و شرایطی نبود که در آن بتوان نامه نوشت و امضاء جمع کرد، گفتم: شما چطور فکر می کنی در سازمان غیر علنی حزب می شد نامه نوشت و امضاء جمع کرد؟ آن هم علیه دبیر دوم حزب در تشکیلات علنی حزب که سازمان غیر علنی هیچ ارتباط و آشنائی با کار و شخصیت او نداشت و اساسا در دو بخش جدا از هم کار می کردند؟
صفری ابتدا سکوت کرد، اما بازهم تکرار کرد: چرا. این نامه بوده و خودت هم خوب میدانی!
بحث بی فایده بود. او برای خودش و درتکمیل فرضیه اخراجش از کمیته مرکزی یک نامه ای را فرض کرده و بر مبنای آن دنبال تلافی کردن بود و من با یقین به نبود چنین نامه ای منکر آن بودم. تصور نمی کنم تا پایان زندگی اش هم توانست قبول کند چنین نامه ای نبوده است. این ها رمز و رازی نیست که گفتن و یا نگفتن آنها مفید یا مضر باشد، اما برای درک تفاوت دو شخصیت مثال های خوبی است. درباره بیم کیانوری برای رفتن اخبار درون هیات سیاسی به باکو و رسیدن آن به فرقه و یا حزب کمونیست آذربایجان یک نمونه دیگر را هم برایتان بگویم که اتفاقا این نمونه را از روی سخنان خود صفری می خواهم برایتان بگویم.

یکبار در همان سفر اول صفری به افغانستان و گفتگوهای دونفره ای که داشتیم، یک شب که درباره گذشته گله می کرد، از جمله گفت: "کیانوری نمی خواست من در هیات سیاسی باشم. هر وقت جلسه هیات سیاسی در دفتر حزب تشکیل می شد، می آمد داخل اتاق و یا لای در را باز کرده و به داخل آن نگاه می کرد و تا می دید من هم هستم و نشسته ام، می گفت کار دارد و یا قرار دارد و باید برود. یکبار من گفتم که بالاخره من دبیردوم حزب هستم، نباید درجریان این کارهای قرار بگیرم؟ کیانوری گفت: همه مسائل همانهائی است که در پرسش و پاسخ ها مطرح می شود. همان را بخوانید کافی است. و رفت".

باز هم تاکید می کنم که در هر سازمان سیاسی، یا در هرهیات حاکمه ای و حتی در یک تیم ورزشی هم افراد با منش ها و خصلت های ویژه خودشان حضور دارند. حزب ما هم مثل همه احزاب و سازمان های دیگر مرکب از شخصیت ها و منش های مختلف بوده و هست و خواهد بود. می خواهم بگویم که یک دنده بودن، با کینه توز بودن یکسان نیست و کیانوری کینه توز نبود، مگر در برابر دشمن که واقعا دراین زمینه بی گذشت بود. صفری کینه توز بود و همین کینه توزی، پس از یورش به حزب و شکل گیری رهبری حزب در مهاجرت، نتایج خودش را هم در تدوین خط مشی و هم تجدید سازماندهی که در واقع بهتر است بگویم متلاشی کردن سازمانی نشان داد. حتی در برخورد با افراد. اگر کیانوری از آلمان شرقی بلند شد رفت به فرانسه که هر کس را که از گذشته ها (دوران ملی شدن نفت و پس از کودتا) گله داشت جمع کند و حتی برای امثال باقر مومنی که در پاریس بود پیغام فرستاد که "گله هایت به سرم، اما بیا برای کار مشترک حزبی چاره ای بیاندیشیم"، صفری ابتدا مسئله شخصی خودش مطرح بود و به همین دلیل از آن خصلت های کیانوری در وجودش نبود. البته، یک نکته بسیار مهم را هم باید دراینجا توجه کنیم و آن این که کیانوری نه تنها بعد از انقلاب، بلکه در سالهای مهاجرت هم واقعا اهل کار و بویژه کار در ایران بود و در این راه هیچ اما و اگری در کارش نبود، در حالیکه چنین خصلتی را حداقل من در امثال صفری در مهاجرتی که هنوز ادامه دارد نه دیده و نه می بینم. این خودش یکی از بزرگترین گرفتاری های حزب دراین سالهاست و بسیاری از گرفتاری ها، انحراف های سیاسی، رشد خود بزرگ بینی ها، خود سرهنگ و ژنرال بینی ها، حرف ها و نظرات فضائی، تقابل های شخصی و فردی، به باد دادن نیروهائی که می توانستند کار کنند و دهها مسئله دیگر، ناشی از همین پرهیز از کار در ارتباط با ایران است. همانطور که آب در گودال می گندد، یک حزب و سازمان سیاسی هم اگر در فضای مهاجرت اسیر شود و گرفتار شود و خودش را با واقعیات جامعه ای که می خواهد با آن سخن بگوید و برای آن کار کند و در آن مبارزه کند تطبیق ندهد، می پوسد. خودتان نگاهی به سرنوشت 20 ساله بسیاری از این سازمان های سیاسی مهاجر بیاندازید. حتی به سرنوشت افراد. بنظر من رهبران جمهوری اسلامی به این نکته بسیار دقیق واقف اند و براساس آن عمل می کنند. خیلی از چهره هائی را که میتوانستند در ایران جریان ساز شوند، دستی دستی به خارج فرستادند تا غرق مهاجرت شوند. شاید امثال اکبرگنجی و یا محسن سازگارا دو نمونه مثال زدنی دراین ارتباط باشند.
اما، بخش دیگری از شخصیت کیانوری درک و تیزبینی سیاسی اش بود. اگر امروز از من سئوال شود می گویم که کیانوری یک سیاست شناس، تحلیلگر و سیاست ساز کم نظیر نه تنها در حزب توده ایران بلکه در تاریخ معاصر ایران بود. و ای کاش که هم خودش وارد کار سازمانی نمی شد و هم حزب چنین مسئولیتی را بر دوش او نمی گذاشت. منظورم دوران ارتباط از مهاجرت با سازمان ها و گروه های توده ای داخل کشور نیست، که عمدتا به تیزبینی امنیتی نیازمند است تا تیزبینی تشکیلاتی، بلکه نقش سازمانی است که او در ایران برعهده گرفت. وقت و انرژی بزرگی را این کار از او گرفت، اما حاصل آن خوب نبود. شما نگاه کنید به تاثیر شگرفی که بینش سیاسی، تیزبینی سیاسی و تحلیل های سیاسی او بر انقلاب 57 گذاشت و آن را مقایسه کنید با محصول کار سازمانی که کرد تا بیشتر متوجه حرف من بشوید. کیانوری اگر کار سازمانی و تشکیلاتی هم نمی کرد باز همان کیانوری سیاست ساز و سیاستمداری بود که امروز هست و درتاریخ ایران ثبت شده است. تنها کافی است به محصول اشتباه بزرگ تمرکز سازمان غیر علنی حزب، حضور مستقیم در بعضی اقدامات که کادرهای حزبی براحتی از پس آن بر می آمدند، متمرکز شدن آن همه اطلاعات حزبی نزد وی که واقعا ضرورت نداشت و... توجه کنید تا بیشتر من را درک کنید. من نمی گویم، کسی حرف من را قبول کند و یا نکند. می گویم: امروز، این نظر من است. مخصوصا روی امروز تاکید می کنم، برای آنکه بدانید دیروز(سالهای پیش از یورش به حزب) بموجب آن میزان تجربه و اطلاعاتی که داشتم، اینگونه فکر نمی کردم. ما اگر منتقد درون حزبی باشیم و نه موریانه ستون های حزبی، از گذشته نه برای سنگ پرانی به سوی حزب، بلکه برای تجربه اندوزی و به کار بردن این تجربه برای آینده باید درس بگیریم. این نوع نقد گذشته، تقویت آینده است.
فکر می کنم بازهم فرصتی پیش بیاید که دراین باره صحبت کنیم. بنابراین ادامه گفتگو را دنبال کنیم.


من برایتان از نصب دوربین در مقابل چند آپارتمانی که از آنها بعنوان دفاتر پراکنده حزبی استفاده می شد، مثل دفتر زنده یاد "ترابی" وکیل حزب که روابط عمومی حزب نزدیک به یکسال در آن فعالیت می کرد و یا دفتر مالی حزب که شادروان ذوالقدر در آن مستقر بود و همچنین خانه برخی رفقا مثل رفیق عموئی برایتان گفته بودم. این ها مقدمه پهن کردن تور برای یورش و دستگیری بود و بتدریج تبدیل شد به تعقیب و مراقبت های خیابانی. یعنی اتومبیل رفقای رهبری حزب را تعقیب می کردند. کار به جائی رسیده بود که گویا بیم می رفت در محل تشکیل جلسه هیات سیاسی دستگاه شنود کار بگذارند و به همین دلیل جلسات در محل های مختلف و از پیش اعلام نشده تشکیل می شد. البته چیزی دراین جلسات گفته نمی شد که با سیاست روز حزب زاویه داشته باشد، اما طبیعی بود که بحث هائی مثل ضرورت خروج بخشی از رهبری حزب از کشور بدلیل خطر یورش به حزب باید در امنیت و به دور از شنودهای حکومتی انجام می شد. من شخصا هنوز نمی توانم تصور کنم که حکومت از بحث خروج 17 تن از اعضای رهبری حزب از کشور مطلع نشده بود و احتمالا از طریق شنود از راه دور و از داخل اتومبیل های ویژه ای که داشتند و می توانستند با فاصله از محل جلسات آن را مستقر کنند. مثلا این اتفاقی نیست که در یورش اول، درست سراغ اکثر همانهائی رفتند که قرار بود از کشور خارج شوند. یکی از نشانه های این مسئله، شتابزده بودن یورش اول است. حتی یورش اول نام رمز هم نداشت، بلکه در یورش دوم بود که نام "امیرالمومنین" را برای آن انتخاب کردند. در یورش اول سرپرستی عملیات با محسن رفیقدوست بود که درارتباط مستقیم با بخش امنیتی سپاه وارد عمل شد، اما در یورش دوم یک کمیته مشترک بصورت شورائی تحت نام "طرح امیرالمومنین" بسیار دقیق و حساب شده و با اطلاعات کافی وارد عمل شد. من بعدها، شنیدم که علی خامنه ای که آنموقع رئیس جمهور بود با کمیته یورش اول – احتمالا شخص رفیقدوست- در تماس مستقیم تلفنی بود. شما میدانید که یورش اول تقریبا نیمه شب انجام شد و از در و دیوار ریختند به داخل خانه دختر مریم فیروز در حوالی میدان فردوسی – خیابان نصرت- و کیانوری و مریم فیروز را در خواب دستگیر کردند. شنیده من که از داخل اتاق رئیس جمهور است، اینست که فردای آن شب، صبح خیلی زود خامنه ای از کسی که آنطرف خط تلفن بوده می پرسد: "مطمئن هستید که خود کیانوری است؟ بدلش را نگرفته باشید!"
این جمله نشان میدهد که آنها اولا فکر کرده بودند چند نفر به شکل کیانوری خودشان را درست کرده اند و ممکن است طراحان یورش به کاهدان زده باشند و یکی از کیانوری های تقلبی را دستگیر کرده باشند و دوم این که کار آنقدر شتابزده بوده که اطلاعاتشان حتی در این زمینه، یعنی هویت کیانوری کامل و کافی نبوده است. ضمنا، این نشان میدهد که حاکمیت و یا حداقل بخشی از آن، تا چه اندازه هم نسبت به صداقت ما در ارتباط با دفاع از انقلاب بدبین بودند و هم تا چه اندازه روی تجربه و زیرکی سازمان حزبی حساب می کردند، که ایکاش چنین بود.
روزی که نیمه شب آن کیانوری را دستگیر کردند، چند بار کیانوری تلفنی سعی می کند با مقاماتی از حاکمیت تماس گرفته و دلیل تشدید این همه تعقیب و مراقب را سئوال کند. تا آنجا که میدانم سرانجام غروب آن روز می تواند رفسنجانی را پیدا کند و رفسنجانی هم در پاسخ به ابراز نگرانی و گله کیانوری از این تعقیب و مراقب تعجب آور می گوید: با شما کاری ندارند، دنبال انجمن حجتیه اند! (جمله ای شبیه این)
محل انتقال دستگیر شدگان کمیته مشترک زمان شاه و زندان توحید بعد از انقلاب بود که حالا شده موزه عبرت و عجیب است که برپا کنندگان این موزه از گذشته ای که به نمایش گذاشته اند خود عبرت نگرفته اند.
در همان ابتدای ورود به کمیته مشترک، تمام درزهای لباس زیر و روی کیانوری را می شکافند به این خیال که در آنها اسناد جاسازی شده است! که البته اسنادی هم نبوده است.
صبح روز بعد، پس زلزله ها ادامه یافت .آن روز ساعت حدود یك بعد از ظهر پاسداران وارد رستوران کبابسرا در ابتدای خیابان یوسف آباد شدند .رستورانی که من برای امرار معاش مدیر داخلی اش بودم و ظهرها چند ساعت آنجا می رفتم. قبلا یکی دوبار عموئی، در آن دورانی که خانه اش را با دوربین کنترل می کردند به بهانه غذا خوردن و یا غذا خریدن به این رستوران سر زده بود تا پیامی بدهد و یا پیامی بگیرد و یا سلامت خودش را به من اطلاع بدهد. احتمالا در تعقیب و مراقبتی که از وی می کردند به این محل مشکوک شده بودند.
آن روز پاسداران حدود ساعت 1 یا 2 بعد از ظهر وارد این رستوران شدند. فکرکرده بودند آنجا محل برگزاری پلنوم حزبی است و یا غذا خوری حزبی است! بدنبال شخص معینی نیآمده بودند و به همین دلیل هر کس را که در رستوران بود دستگیر کرده و با 7- 8 ماشین بردند. مشتری ها فکر کرده بودند بخاطر حجاب و یا پخش موزیک دستگیر شده اند. سرپرست پاسدارها که فکر نمی کرد من خودم توده ای هستم، به من دلداری می داد که چیزی نیست، اینها (مشتری ها) رفقای خروشچف اند و باهاشون کار داریم!
چند صحنه خنده دار پیش آمد که هیچ وقت فراموش نمی کنم. اول همان توضیحاتی که به من در باره رفقای خروشچف دادند و بعد هم دستگیری یکی از مشتری ها که پیرمردی کلیمی و پولدار بود. پالتوی بسیار گران قیمتی به تن داشت و سرپرست پاسدارها به بقیه دستور داده بود جیب های پالتویش را بگردند که اسنادی در آن نباشد و با صدای بلند هم چند بار گفت: این از رهبران است!
هاتفی هم برای دیدن من و البته بعنوان مشتری آمده بود و میدانست که یورش شده اما نمی دانست ابعاد آن چیست. خودش را هم صبح در دفتر تشکیلات تهران گرفته بودند اما، خودش را رنگ کار ساختمانی معرفی کرده و گفته بود برای رنگ کردن یکی از آپارتمان ها آمده و در جستجوی آن آپارتمان زنگ این آپارتمان(دفتر) را زده و به همین دلیل رهایش کرده بودند.
هاتفی کنار میز همان پیرمرد کلیمی نشسته بود و غذا می خورد. او را هم بعنوان مشتری و به همراه بقیه- از جمله من- به داخل اتومبیل ها منتقل کرده و چشم بسته به پادگان عشرت آباد بردند.
البته خیلی پیچ و تاب خوردند در خیابان ها و همه چشم ها هم بسته بود، اما من با آشنائی که به خیابان های منطقه دروازه شمیران و عشرت آباد داشتم خیلی زود فهمیدم که رفتیم به عشرت آباد.
صحنه خنده دار بعدی در همان سالنی اتفاق افتاد که همه را با چشم بند کنار دیوارهای آن نشانده بودند. چند نفر روی کاغذ، مشخصات افراد دستگیر شده را می پرسیدند و یادداشت می کردند و ساعت و عینک و کیف پول و وسائل شخصی آنها را هم گرفته و در یک پاکت می گذاشتند و اسم صاحب آن را پشت پاکت می نوشتند. هرکس هر اسمی می گفت و یا شغلش را هرچه می گفت همان را می نوشتند. هاتفی را به فاصله 5 یا 6 متر از من کنار دیوار نشانده بودند و آن کلیمی پولدار را میان ما دو نفر. نوبت رسید به آن کلیمی که اصلا حاضر نبود روی زمین بنشیند و مرتب می گفت پاهام درد می کند و نمی توانم روی زمین بنشینم. ابتدا به دلیل آنکه روی زمین نمی نشست مسخره اش کردند و بعد هم به دلیل پالتو و سر و وضع شیکی که داشت. مدام هم می گفتند با روبل های روسی ببین چه سر و وضعی برای خودش درست کرده. فکر کرده بودند یکی از رهبران حزب است. بالاخره نوبت رسید به سئوال از او درباره مشخصاتش. او هم اسمش را بر خلاف بقیه خیلی بلند برای سئوال کننده گفت. طرف اول فکر کرد که این بابا به این دلیل بلند حرف می زند که دیگران بفهمند دستگیر شده و به همین دلیل گفتند یواش حرف بزن والا پس گردنی را می خوری. نوبت رسید به اسمش. اول یواش گفت، سئوال کننده نفهمید و دوباره پرسید. بلندتر گفت. باز هم سئوال کننده نفهمید. این سئوال و پاسخ چند بار ادامه یافت تا بالاخره رفتند یک کس دیگری را آوردند. من از زیر پارچه ای که روی کله ام انداخته بودند این صحنه را می دیدم و خنده ام گرفته بود. بالاخره آن نفر بعدی آمد و اسم طرف را پرسید. واقعا اسم طرف آنقدر عجیب بود که من هم دقیق نمی فهمیدم. یک اسم بلند بالای یهودی و بغایت پیچیده. فقط چیزهائی شبیه " نعیم بیارجس و ... یادم مانده. بالاخره آن طرف دوم یکباره عصبانی شد و پرسید: مگر جهودی؟
آن آقا هم گفت: من از اقلیت کلیمی ام.
پاسدار پرسید: مگر جهود هم توده ای میشه؟
آن آقای کلیمی هم گفت: پدرت توده ای باشه. من به توده چیکار دارم.
حتی خود پاسدارها هم خنده شان گرفته بود. کارت شناسائی اش را چند بار زیر و رو کردند و بالاخره یکی شان به بقیه گفت: راست میگه. جهوده. این یکی را از اینجا ببرید و یک صندلی هم بگذارید زیرش تا بره بیرون!
یک خانم و آقای خیلی خوش لباس دیگری را هم در جمع مشتری های رستوران آورده بودند که سر و وضع آنها هم خنده دار بود. خانم کلاه سبدی روی یک روسری بسیار نازک آبی رنگ سرش بود و آقا هم خیلی شیک. زود فهمیدند آنها هم توده ای نیستند و همین چند نمونه به آنها ثابت کرده بود که به کاهدان زده اند .اتفاقا دوتا جوان کمی داش مشدی جنوب تهران را هم در جمع مشتری ها آورده بودند که در خیابان مولوی مغازه بزرگ کبابی داشتند و برای دیدن من آمده بودند. طرز حرف زدن آنها و تعصبی که در گفتن نام خواهر و مادرشان نشان می دادند هم مزید بر این یقین شده بود که به کاهدان زده اند.
اینها را گفتم تا بدانید آن دستگیری صبح یورش اول، چقدر کور و کم اطلاعات و تدارک دیده نشده و شتابزده بود.
بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی. هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد. من هم كه مدیر رستوران بودم سخنان او را تائید کردم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتم موقتا نوشتند. خوشبختانه کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام همه دستگیر شدگان آن روز آزاد شدند. از جمله سیاوش کسرائی که صدایش از دور می آمد .شاید اجازه یورش و دستگیری ها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند نگهداشتند. مثل هوشنگ اسدی که او را صبح همان روز گرفته بودند.
من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمه های خیابان "سرباز" که پشت عشرت آباد بود گفتند چشم بندها و پارچه های روی سر را می توانیم برداریم. راننده هم وقتی از جاده قدیم پیچید به داخل خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق اضافه کرد که این اتوبوس تا میدان انقلاب (24 اسفند) می رود و هر کس هر جا بخواهد می تواند پیاده شود. رسیده بودیم مقابل سینما كسری در خیابان انقلاب که راننده این را گفت و درجا هاتفی بلند شد به شوخی گفت: برادر! لطفا تا پشیمان نشده ای همینجا ما را پیاده کن که بریم سینما!
اتوبوس ایستاد و من پشت سر هاتفی و همراه آن دو داش مشدی خیابان مولوی که بدنبال من بلند شده بودند همانجا پیاده شدیم. اشاره ای برای دیدار میان من و هاتفی رد و بدل شد و همه از هم جدا شدیم."
یک نکته در یورش اول قطعی است که نه می توان و نه لازم است که آن را پنهان کنیم و آن این که ما چوب خوش خیالی را خوردیم و کاملا غافلگیر شدیم.




راه توده 218 13.04.2009
 

بازگشت