یادمانده ها- 47
مخالفت با طرح
اعلام سیاوش کسرائی
بعنوان مسئول حزب
پیش از شروع صحبت امروز، در رابطه با گفتگوی
قبلی نکته ای را باید بگویم که در واقع کامل کننده بحث ما در باره نقش رفیق
صفری بعنوان دبیردوم حزب و کنار گذاشته شدن او از ترکیب کمیته مرکزی در
پلنوم وسیع 17 در ایران است. این توضیح تکمیلی به نوعی پاسخ یا واکنش نسبت
به برخی پیام هائی است که دراین هفته گرفتیم و اغلب می خواستند بدانند رفیق
صفری چرا و چه وقت دبیر دوم حزب شد و اگر زنده یاد کیانوری و دیگران با
حضور او در حزب در چنین سمتی موافق نبودند چرا او را انتخاب کردند.
رفیق صفری در حقیقت بعنوان نماینده فرقه دمکرات آذربایجان و بموجب توافقی
که در پلنوم های گذشته حزب - فکر می کنم پلنوم 7- شده بود و فرقه یک سهمیه
در ترکیب هیات سیاسی حزب داشت، بعنوان نماینده فرقه در این هیات بود. در
پلنوم 16 که پس از سقوط رژیم شاهنشاهی و پیروزی انقلاب در سرنگونی نظام
خودکامه تشکیل شد تا اسناد
مربوط به مرحله و شرایط جدید انقلابی کشور را تصویب کند و تصمیم هیات سیاسی
برای سپردن دبیر اولی حزب به شادروان کیانوری را تائید کند، رفیق صفری هم
با توصیه و خواست رهبر وقت فرقه دمکرات آذربایجان، یعنی "غلام یحیی" دبیر
دوم حزب شد. هیات سیاسی هم در این پلنوم وسیع شد و از 3 نفر به 11 و سریعا
به 13 نفر رسید. یعنی با رسیدن به ایران.
این پلنوم را باید پلنوم وداع با مهاجرت دوران پس از کودتای 28 مرداد و
بستن چمدان برای بازگشت به میهن به حساب آورد. بنابراین، دبیردومی صفری نه
ناشی از توان و ظرفیت خود او، بلکه براساس توافق و تفاهم با فرقه دمکرات
آذربایجان انجام شد. حالا جالب است که زنده یاد انوشیروان ابراهیمی هم در
همان پلنوم بعنوان مسئول سازمان ایالتی آذربایجان انتخاب شده و بعنوان یکی
از دبیران حزبی به ایران بازگشت. یعنی انتخاب صفری بعنوان دبیر دومی حزب
بخاطر فعالیت در آذربایجان هم نبود، درحالیکه هم خود او آذربایجانی بود و
هم رهبری فرقه او را بعنوان نماینده خود دبیر دوم حزب معرفی کرده بود.
شما در همین مسائل و نکات هم احساس می کنید که چه تصمیمات و نظراتی در
مهاجرت و دور از صحنه اصلی کار، یعنی داخل کشور به یک حزب تحمیل می شود.
این خاص و ویژه حزب ما هم نیست، فکر می کنم زندگی در مهاجرت برای همه احزاب
چنین الزاماتی را بوجود می آورد. در همین 25 سال اخیر هم خیلی تصمیمات و
نظرات به حزب ما تحمیل شد که واقعا شاید 80 درصد آن ناشی از الزام های
مهاجرت بوده است. حتی آمدن و رفتن و آوردن و بردن افراد به ترکیب رهبری
حزب. بنظر من تا مهاجرت ادامه دارد باز هم شاهد این نوسانات و از جمله
نوسان در خط مشی و سیاست خواهیم بود که بیشتر آنها بدلیل محروم ماندن از
فعالیت در داخل کشور است. مثل شنای ماهی در خشکی! بنابراین خیلی از پدیده
های حزبی در مهاجرت را نباید زیاد جدی گرفت. به محض اینکه کار در داخل کشور
ممکن و آغاز شود، بسیار از آنها حل خواهد شد و هر کس مرد میدان است می ماند
و هرکس نیست میرود دنبال کارش. این نظر امروز من نیست، بلکه از همان ابتدا
که از ایران خارج شدیم هم همین نظر را داشتم و البته هر چه زمان بیشتر
گذشت، من هم مصمم تر شدم. از همان ابتدای خروج از کشور، در همان دوران
اولیه مهاجرت کنونی که رفیق خاوری بقول خودش روی بال هواپیما زندگی می کرد
و بین پراگ، مسکو، باکو، مینسک و افغانستان مدام در پرواز بود تا مهاجرت را
سازمان بدهد، حرف من با او این بود که این پرواز ها وقت تلف کردن است و آب
در هاون کوبیدن. او معتقد بود فعلا سرنوشت حزب در مهاجرت تعیین می شود و تا
حدودی هم درست می گفت زیرا تصمیمات در مهاجرت گرفته می شد، و من برعکس
معتقد بودم هنوز هم معتقدم سرنوشت حزب در داخل کشور تعیین می شود. یعنی با
کار در ارتباط با ایران و با ایران. به همین دلیل هم اعتقاد داشتم به هر
شکل ممکن باید حتی در حداقل ممکن با رهبری حزب در زندان تماس گرفت و مسائل
سیاسی کشور را دقیق دنبال کرد. در فصل مربوط به افغانستان برایتان خواهم
گفت که چنین امکانی وجود داشت و عمل هم شد اما متاسفانه نتوانستیم ادامه
بدهیم.
بهرحال دبیردوم شدن رفیق صفری هم یکی از پدیده های مهاجرت بود و او نه
براساس توان و ظرفیت، بلکه برمبنای یک توافق دبیر دوم حزب شد.
- خودش هم این را می دانست؟ قبول داشت؟
اتفاقا می خواستم از زبان خودش جمله ای را بگویم که پاسخ به همین
سئوال شماست. یکبار، در همان دورانی که می آمد افغانستان و بازمی گشت بر سر
همین موضوع دبیر دومی اش گفت: «بعد از پایان جلسه پلنوم 16 که من در آن
دبیردوم حزب شدم، به رفقای فرقه گفتم که این تصمیم در همین خارج می ماند.
من دبیردوم برای خارج ام. به محض این که پای ما برسد به ایران، کیانوری من
را می گذارد کنار و دیدی که همینطور هم شد. خودت که کیانوری را می شناسی!»
و البته با آنکه این نوع گفتگوهای ما دو نفره و خصوصی بود، من وارد بحث نمی
شدم چون نمی خواستم وارد یک بحثی شوم که سرانجامی ندارد جز واکنش های بعدی
و پنهانی صفری. برایتان درباره کینه توز بودن او توضیح داده بودم.
بعد از کنار گذاشتن صفری از ترکیب کمیته مرکزی، زنده یاد جوانشیر بعنوان
دبیر دوم حزب انتخاب شد. در واقع او پیش از این که صفری کنار گذاشته شود هم
دبیردوم بود، فقط در پلنوم وسیع 17 رسما دبیردوم شد. اصولا دبیر دوم
مسئولیت کل تشکیلات حزبی را برعهده دارد و جوانشیر از بدو بازگشت به ایران
مسئول کل تشکیلات بود. کسانی که این دو را از نزدیک می شناسند میدانند که
توان و ظرفیت و دانش، صمیمت و کارائی جوانشیر با صفری قابل مقایسه نبود.
جوانشیر یکی از نوادر تاریخ حزب ماست که هنوز نسل های آینده توده ای او را
بیشتر کشف خواهند کرد و خواهند شناخت. شما همین نقشی که صفری در مهاجرت، در
متلاشی کردن سازمان های حزبی و پراکنده کردن نیروها و دسته بندی و خبرچین
درست کردن و مطیع پروری بازی کرد را در نظر بگیرید تا متوجه شوید که آیا او
ظرفیت پذیرش مسئولیت هائی که جوانشیر در داخل کشور برعهده داشت را داشت یا
نه؟
ظاهرا این توضیحات مکمل گفتگوی قبلی ما شد و بد هم نشد، چون گریزی هم بود
به اوضاع حزب در مهاجرت کنونی و ابراز نگرانی هائی که برخی ها می کنند و یا
شاید شادمانی که مخالفان حزب هم می کنند که "ببینید چطور روبروی هم ایستاده
اند". اما باور کنید، خودشان هم میدانند، به محض اینکه کار جدی در ایران و
یا در ارتباط با ایران آغاز شود همه این یخ ها آب می شود و بقول معروف
"هرکس بهتر می زند، بفرما بزند" و آنها که اهل خشت زدن هستند و بلدند خشت
بزنند دوباره دست هم را خواهند گرفت و کار جدی را شروع خواهند کرد. به همین
دلیل است که شما شاهدید بارها گفته ام به این بحث های مهاجرتی اهمیت ندهید،
در ارتباط با ایران کار کنید، اگر تاثیر گذار روی تحولات داخل کشور بودید،
هر اسم و نامی هم که داشته باشید موفق هستید، اگر نبودید و نشدید ژنرال هم
در مهاجرت باشید و ارگان مرکزی را هم بدهند به دستتان بی اثرید. به تاریخ
حزب نگاه کنید، به آن تلاشی که همیشه رهبری حزب چه در داخل و چه در مهاجرت
برای دفاع از آزادی ها کرد تا فضائی هم برای فعالیت آزاد خودش باقی بماند و
از خشکی به دریا بپیوندد و یا در دریا بماند. بخشی از تعلل برای عقب نشینی
قبل از یورش های جمهوری اسلامی به حزب نیز ناشی از همین تلاش بود. رهبری
حزب نمی خواست یکبار دیگر حزب در مهاجرت باشد و میدانست که یکساعت حضور
علنی و قانونی در جامعه ایران، باندازه دهسال حضور بی اثر در خارج از کشور
است. بویژه حزب ما که همیشه در نهایت نرمش و حرکت در چارچوب قانون سعی کرده
آب باریکه فعالیت خودش را در داخل کشور نگهدارد و اتفاقا این حضور نه تنها
به نفع جنبش، نه تنها برای جلوگیری از ماجراجوئی و چپ روی ها بوده، بلکه به
نفع یک حاکمیت عاقل و معتقد به قانون و آزادی ها هم بوده است. این تجربه
پیش از 1327 که با ترور ناتمام شاه و انداختن آن به گردن حزب آن را غیر
قانونی اعلام کردند، تجربه فعالیت تا کودتای 28 مرداد، تجربه دوران اولیه
تاسیس جمهوری اسلامی هم بوده است.
حالا که حرف توی حرف آمد، بگذارید یک نقل قول و یا نقل خاطره هم برایتان
بکنم که مکمل صحبت بالاست.
دکتر صدرالدین الهی گهگاه، به رسم آشنائی ها و ارتباط های قدیمی در روزنامه
کیهان و دانشکده روزنامه نگاری تماس تلفنی می گیرد یا متقابلا من تلفن می
کنم و حال و احوالی می پرسم. شما میدانید که ایشان از برجسته ترین
کارشناسان ورزش ایران و از روزنامه نگاران موفق قدیمی ایران است که سالها
استاد روزنامه نگاری هم بود و حالا در برکلی امریکا زندگی می کند. مصاحبه
های تاریخی مهمی در زندگی روزنامه نگاری اش انجام داده است. از جمله مصاحبه
ای بسیار خواندنی با دکتر پرویز ناتل خانلری که در یک کتاب منتشر کرده است.
سلسله گزارش های او از جبهه های جنگ آزادیبخش الجزایر، باعث شهرت بسیار
ایشان شد. کارهای منتشر نشده ای دارد که امیدوارم موفق به انتشار آنها
بشود. از جمله مصاحبه مفصلی که با سید ضیاء الدین طباطبائی عامل و سازمانده
کودتای 1299 و به قدرت رساندن رضاشاه شد. البته ابتدا خودش برای یک دوره
کوتاه نخست وزیر شد و سپس سکان را داد به دست رضاشاه. در تاریخ ایران نام
او بعنوان یکی از چهره های تابع سیاست های انگلستان ثبت است. این مصاحبه
گویا روی 15 نوار ضبط صوت قدیمی است و ایشان، یعنی صدرالدین الهی سرگرم
پیاده کردن این نوار و در تدارک انتشار آنست. شک ندارم که گوشه های ناپیدای
آن کودتا، با انتشار این مصاحبه مفصل آشکار خواهد شد.
ایکاش، در حاکمیت جمهوری اسلامی گوشی برای شنیدن و چشم برای دیدن و ذهنی
برای درک و هضم آنچه که به نقل از دکتر الهی در این گفتگو می گویم وجود
داشته باشد تا از گذشته دیگران درس بگیرند.
دکتر الهی می گفت: مدت ها بعد از آن مصاحبه که امکان انتشارش در زمان شاه
نبود و سیدضیاء هم قول گرفته بود در زمان حیات خودش منتشر نشود، یک روز به
من تلفن کرد و گفت بیا کارت دارم. ما در طول آن مصاحبه مفصل خیلی به هم
نزدیک شده و ایشان به من اعتماد پیدا کرده بود که حرف های خصوصی را جائی
بازگو نمی کنم. رفتم خانه اش در رستم آباد ونک. خیلی متاثر و غمگین بود و
به محض اینکه نشستم، هنوز دهان باز نکرده بودم که بپرسم دلیل این احضار
چیست؟، صفحه اول روزنامه کیهان همان روز را مقابلم گذاشت و پرسید "خوانده
ای؟"
عنوان بزرگ کیهان خبر از کشته شدن یک خرابکار در زدوخورد مسلحانه با
ماموران در یکی از خانه های جنوب تهران میداد و برای اولین بار یک گزارش
خبری و حرفه ای هم در باره آن ماجرا منتشر شده بود که قلم ساواک نبود، بلکه
قلم خود خبرنگاران کیهان بود.
آن کس که کشته شده بود "زیبرم" نام داشت و ظاهرا چریکی بود که روز 28 مرداد
و یا 14 مرداد با نارنجک و مسلسل از حوالی گرمسار به طرف تهران می آمده که
فکر میکنم سر پل سیمان پاسبان پست به او که سوار یک موتور سیکلت بوده و
خرجینی هم ترک موتور داشته مشکوک می شود و دستور ایست می دهد. زیبرم نمی
ایستد و فرار می کنند و پاسبان هم فورا خبر می دهد و خلاصه ساواک او را در
یک کوچه ای به تله می اندازند. او هم وارد یک خانه ای می شود که در آن یک
پیر زن زندگی می کرده. هرچه پول همراهش بوده به آن پیرزن می دهد و چادر او
را می گیرد و به کمرش می بنندد که فشنگ هایش را در آن بریزد و پیرزن را هم
با این جمله "ننه جون برو زیر زمین، والا اینها تو را هم می کشند" می فرستد
به زیر زمین خانه و خودش از داخل خانه تا فشنگ آخر مقاومت می کند و کشته می
شود. آن جمله ننه جون برو به زیر زمین... باعث بگیر و ببند در کیهان شد و
سه خبرنگار و گزارش نویسی که این مطلب را تهیه کرده بودند برای مدتی با
اشاره مصباح زاده فراری شدند تا آب ها از آسیاب افتاد و برگشتند سر کارشان.
این ماجرا بعدها با مقداری تغییر تبدیل به فیلمنامه فیلم فراموش نشدنی
"گوزن ها" شد که با سانسور چندین صحنه و دیالگ، بالاخره در ایران روی اکران
رفت و اتفاقا سینما رکس آبادان هم وقتی آتش زده شد که این فیلم را نشان
میداد.
دکتر الهی می گفت: آن بعد از ظهر، وقتی این ماجرا را در کیهان خواندم و
روزنامه را گذاشتم زمین، سید ضیاء خیلی شمرده و با افسوس گفت: این شاه
اشتباهات زیادی کرد. یکی از این اشتباهات ممنوع کردن حزب توده بود. حزبی که
در چارچوب قانون فعالیت می کرد و فعالیتش زیر نظر هم بود. اگر آن اشتباه را
شاه نکرده بود، امروز شاهد این حوادث (ماجرای چریک ها و کشته شدن زیبرم)
نبودیم."
امیدوارم این مصاحبه مفصل بصورت کتاب هرچه زودتر منتشر شود تا شرح بیشتر را
از قلم خود دکتر الهی بخوانید.
می خواستم بگویم، حزب ما همیشه تلاش داشته بصورت قانونی و علنی در جامعه
ایران فعالیت کند، اما این حکومت ها بوده اند که علیه آن کودتا کرده اند و
اتفاقا همیشه هم بنام جلوگیری از کودتای حزب توده ایران چنین کرده اند.
- بله. حتی در 1327 گفتند حزب می خواست شاه را بکشد
و کودتا کند. در 28 مرداد هم گفتند حزب توده علیه شاه و مصدق داشت کودتا
میکرد که جلویش را گرفتیم و در جمهوری اسلامی هم با همین بهانه به حزبی که
فعالیت قانونی و علنی می کرد حمله کردند.
همیشه همینطور بوده است. اتفاقا ما در ادامه گفتگوی خودمان هم رسیده
ایم به همینجا. یعنی یورش به حزب به بهانه خنثی کردن کودتای توده ایها!
البته در یورش اول نگفتند ما می خواسته ایم کودتا کنیم، بلکه گفتند ما
جاسوس بوده ایم و به این دلیل به ما یورش برده اند. بهانه یورش دوم را رسما
خنثی سازی کودتای توده ایها اعلام کردند، که ماجرائی تاریخی دارد. حتی هنوز
آدم ساده لوحی مثل محسن رضائی فرمانده اسبق کل سپاه پاسداران که در این
دوره هم می خواهد خودش را کاندیدای ریاست جمهوری کند تا جای احمدی نژاد
بنشیند، باز در سیمای جمهوری اسلامی ظاهر شده و ادعای کودتای حزب توده
ایران را بعنوان دلیل یورش به حزب مطرح کرده است. درحالیکه حتی درهیچیک از
جلسات دادگاه نظامی های توده ای که ریشهری آن را اداره می کرد و در هیچیک
از دادگاه های غیر علنی و چند دقیقه ای که حکم اعدام صادر شد، صحبتی از
کودتا نبود، زیرا اصلا چنین طرحی نه وجود داشت و نه می توانست وجود داشته
باشد. ما شاید همین امروز رسیدیم به همین ماجرای کودتا.
- پس، دوباره برگردیم به سیر گفتگو بر اساس زمان و
وقایع.
تقریبا همینطور هم شده، یعنی رسیده ایم به فردای یورش اول به حزب و
دستگیری عده ای از برجسته ترین افراد رهبری حزب.
من و هاتفی، بعد از ظهر روز اول یورش از اتوبوسی که عده زیادی از دستگیر
شدگان را سوار کرده و از پادگان عشرت آباد بیرون آورده بود، حوالی سینما
کسری – حدفاصل پیچ شمیران و دروازه دولت در خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق-
پیاده شدیم. با اشاره سر و با فاصله ای چند ده متری از هم رفتیم تا به یک
نقطه دور و خلوت از محل پیاده شدن از اتوبوس رسیدیم و بی آنکه شانه به شانه
هم بشویم، در فاصله دومتری از هم قرار یک ملاقات را برای فردا گذاشتیم. نه
او به خانه اش رفت و نه من. فردا یکدیگر را در محل ملاقات دیدیم. محل این
ملاقات بستنی فروشی گل و بلبل بود که تقریبا روبروی سینما کسری واقع بود.
مثل دوتا مشتری رفتیم سر یک میز نشستیم. آن موقع به دلیل زیادی مشتری این
بستی فروشی، هرمیزی که صندلی خالی داشت مشتری ها می توانستند بروند روی آن
بنشینند و سفارش بستنی بدهند. بنابراین بودن دو نفر بر سر یک میز دلیل
آشنائی آنها با هم نمی توانست باشد. البته، این کشف مهدی پرتوی در سالهای
پیش از انقلاب بود که تابستان ها اغلب قرارهایش را در بستنی فروشی های مسیر
میدان فوزیه یا امام حسین تا 24 اسفند یا میدان انقلاب می گذاشت. علاقه اش
به خوردن بستنی بیش از خوردن غذا بود. حتی صبحانه و ناهار و شام هم می
توانست بستنی بخورد.
صبح آن روز پرتوی هم تماس گرفته و گفته بود ا بعد از ظهر دوباره تماس گرفته
و یک قرار دیدار می گذاریم که این کار را نکرد. هاتفی از این تماس با خبر
بود و گفت که خودش آن را بهم زده زیرا الان صلاح نیست با عجله قرار دیدار
اجرا کنیم، ضمنا جواد (زنده یاد جوانشیر) هم در تهران نیست و خوشبختانه
دستگیر نشده است. باید چند روز صبر کنیم تا او بیاید و ببینیم چه باید کرد.
گفتگوی ما زیاد طول نکشید و پیش از تمام شدن ظرف بستنی قرار گذاشتیم
هیچکدام دیگر به خانه های خود نرویم و همچنین قرار شد من به زنده یاد
کسرائی خبر بدهم که او هم دیگر در خانه خودش نماند تا تماس بگیریم. شماره
تلفنی به من داد که یا ابتدا و یا وسط آن 22 یا 222 بود. قرار شد من هر دو
روز یکبار به آنجا تلفن کنم و برای دیدار ضروری با کسی که گوشی را بر
میدارد قرار بگذارم. محل قرار هم بصورت ثابت تعیین شد. ابتدای کریم خان در
یکی از خیابان های کم عرض آن که الان اسمش یاد نیست. شاید زرتشت بود.
چند روز بعد، کسی که گوشی تلفن را برداشت، ساعت و روز یک دیدار را به من
اطلاع داد و من و هاتفی بار دیگر یکدیگر را دیدیم. یگانه پیامی که دراین
دیدار رد و بدل شد این بود که زنده یاد جوانشیر برگشته تهران و می خواهد من
را ببیند. ضمنا محل قرار ثابت خودمان را هم از خیابان کریم خان منتقل کردیم
به خیابان میکده در بلوار کشاورز که فکر می کنم به محل موقت زندگی هاتفی
نزدیک تر بود و به همین دلیل محل را عوض کرد تا وقت زیادی را در رفت و آمد
از دست ندهد.
سه روز بعد من و هاتفی یکدیگر را در خیابان میکده دیدیم. گفت برویم همانجا
که روز اول جواد را آنجا بردیم. در طول راه یگانه توصیه هاتفی این بود که
هر پیشنهادی داری با صراحت بگو. رفتیم و رسیدیم. من جوانشیر را شاید یکسال
و نیمی بود که ندیده بودم. دراین فاصله شاید باندازه 10 سال پیر و شکسته
شده بود. این جمله زن صاحبخانه که از پیش از انقلاب با هم آشنا بودیم در
گوشم است که "رفیقمان از شبی که رسید تا دو روز از توی اتاق بیرون نیآمد.
فقط فکر می کرد."
لبخند و شادی دیدار در صورت جوانشیر بود، اما نه آن لبخند و شادی که روز
اول بازگشت به ایران و آن هفته های فراموش نشدنی ابتدای بازگشت به ایران
دیده بودم. آشکارا غمگین بود و کمی هم نگران که چه باید کرد؟
من دو پیشنهاد داشتم که حداقل یکی از آنها بسیار خوشبینانه و حتی می توانم
بگویم ساده لوحانه بود. پیشنهاد اولم این بود که با توجه به اتهامی که
جمهوری اسلامی بعنوان دلیل دستگیری رهبری حزب اعلام کرده، یعنی وابستگی به
اتحاد شوروی و جاسوسی، ما می توانیم رفیقمان سیاوش کسرائی را بعنوان مسئول
جانشین دبیر اول به حکومت اعلام کنیم و جلوی غیر قانونی اعلام شدن و عواقب
بعدی آن را بگیریم. پیشنهاد دوم هم در چارچوب امکاناتی بود که از نظر خبری
و اطلاعاتی داشتم. یعنی فعال نگهداشتن آنها. این پیشنهاد هم شامل دو بخش
بود، یک بخش آن مربوط به هسته های باقی مانده از دوران نوید در دست من و
بخش دوم شامل "ایاد" دبیردوم سفارت سوریه و ارتباط هایش با حاکمیت از یکطرف
و رفقای شوروی از طرف دیگر می شد.
جوانشیر در باره پیشنهاد اول پاسخ فوری نداد و گفت به آن فکر می کند، اما
در باره دو عرصه دیگر که در پیشنهاد دوم من بود، موافقت کامل خودش را اعلام
کرد و حتی تاکید کرد که با تمام قوا روی آن کار کن اما به همان اندازه هم
با احتیاط.
بسیار خسته بود و گفت که سرگرم تنظیم یک تحلیل و اطلاعیه است که بزودی
منتشر خواهد شد. همچنین گفت که بزودی از این خانه هم خواهد رفت و اگر
دیداری دوباره ضروری شد از طریق هاتفی خبر میدهد.
- چطور شد که او را دستگیر نکرده بودند؟
جوانشیر چند روز قبل از یورش به همراه رفقا فروغیان و موسوی و
همچنین دختر خودش به سرخس رفته بود. فروغیان و موسوی را کیانوری گفته بود
قطعا از ایران خارج شوند زیرا آنها یک شرکت کاغذ در تهران ایجاد کرده بودند
که از اتحاد شوروی کاغذ وارد میکردند و بصورت طبیعی با سفارش و شرکت های
اتحاد شوروی در ارتباط بودند حتما حکومت قصد دستگیری آنها را داشت. به همین
دلیل کیانوری به آنها زودتر از همه گفته بود از ایران خارج شوند و چون
اجازه خروج به رهبری حزب نمی دادند، آنها از طریق مرز سرخ به اتحاد شوروی
بازگشتند. رفیق جوانشیر هم برای بازگرداندن دخترش که دانشجوی معماری بود و
اجازه خروج قانونی نمی دادند او را تا سرخس همراهی کرده بود تا همراه با
فروغیان و موسوی به اتحاد شوروی رفته و برود مسکو برای ادامه تحصیلش. به
این دلیل او در فاصله ای که یورش اول صورت گرفت در تهران نبود.
من در گفتگوهای قبلی برایتان گفتم که یورش اول بسیار شتابزده و تا حدودی بی
برنامه صورت گرفت و دلیل آن هم از نظر من اینست که آنها می ترسیدند بخشی از
رهبری حزب از کشور خارج شود. حتی حدس می زنم تصمیم هیات سیاسی برای خروج 17
تن از اعضای رهبری حزب از کشور به گوش حکومت رسیده بود. احتمالا از طریق
شنود و یا پخش شدن شایعات ناشی از برخی خوش خیالی ها که دراین زمینه بوجود
آمده بود. بهرحال، یکی از نشانه های شتابزده عمل کردن حکومت در یورش اول
همین ماجرای جوانشیر و فروغیان است. حکومت حتی نرسیده بود آنها را تحت نظر
بگیرد و تعقیب و مراقبت کند. اگر کرده بود یا پیش از این سفر یورش اول را
می آورد و یا صبر می کرد تا جوانشیر برگردد و یورش را بیآورد چون بعد از
کیانوری، جوانشیر مهم ترین و پر اطلاع ترین عضو رهبری حزب بود. یک احتمال
ضعیف دیگر هم هست و آن هم اینست که آنها بعد از چند روز متوجه غیب شدن
فروغیان و جوانشیر و موسوی شده بودند و تصور کرده بودند طرح خروج بخشی از
رهبری از کشور شروع شده و به همین دلیل عجله کردند بقیه را تا خارج نشده
اند بگیرند.
همه این احتمالات را باید در نظر گرفت تا روزی که اطلاعات دقیق بدست بیآید.
به این ترتیب بود که زنده یاد جوانشیر در یورش اول به چنگ حکومت نیفتاد.
ضمنا من این را هم بگویم که شادروان فروغیان بعدها در افغانستان برای من
چند بار تعریف کرد که قبل از خروج از ایران، چند بار این اظهار نگرانی
رفقای شوروی درباره احتمال یورش به حزب را به کیانوری اطلاع داده و حتی
آخرین بار در داخل اتومبیلی که زنده یاد مریم فیروز هم در آن بوده، که کنار
دست راننده نشسته بوده به سمت قسمت پشت اتومبیل بازگشته و با دست چند بار
روی تشک صندلی اتومبیل می زند و می گوید" رفقای شوروی بی خود نمی گویند.
لابد از یک جائی خبر دارند". اما کیانوری گوشش بدهکار نبود و نمی خواست به
این آسانی از ایران عقب نشینی کند.
تقریبا همین مضمون را شادروان موسوی که با هم در کنفرانس ملی در افغانستان
هم اتاق بودیم و در همان چند روز رابطه عاطفی عمیقی به هم پیدا کردیم،
تعریف کرد. کسانی که موسوی را می شناسند می دانند که دهانش را بیهوده باز
نمی کرد.
مسئله حساسیت نسبت به خروج اعضای رهبری حزب از کشور آنقدر زیاد بود که حتی
برای کنفرانس صلح که در هندوستان برپا شده بود، علیرغم همه تلاش های حزب و
حتی موافقت میرحسین موسوی نخست وزیر، بخش اطلاعات سپاه اجازه ویزاه و سفر
به شادروان به آذین و زنده یاد طبری نداد. حزب می دانست که این اجازه خروج
ندادن برای چیست، اما معتقد بود تا وقتی آیت الله خمینی زنده است نخواهند
توانست دست به چنین اقدامی بزنند. یعنی دستگیری رهبران حزب.
می خواهم بگویم مسئله احتمال رو به افزایش یورش به حزب از هر طرف قوی می
شد.
آن دیدار که هیچکدام از ما – هاتفی، جوانشیر، من و حتی صاحبخانه- در آن دل
و دماغی نداشتیم به همینجا خاتمه یافت و من هفته بعد هاتفی را یکبار دیگر
دیدم. این بار، با هم رفتیم به همان خانه ای که من برای برخی ملاقات ها
دراختیار داشتم و توانستیم یکی دو ساعتی با تمرکز بیشتری به نسبت ملاقات
های خیابانی با هم صحبت کنیم. گفت که هم جواد و هم بقیه (اشاره اش به
بقایای هیات سیاسی بود) با طرح معرفی سیاوش موافقت نکردند. هیچ خبری از
داخل زندان نتوانسته ایم تا این لحظه بگیریم، اما اگر مسئله زیاد جدی نبود
باید تا حالا آنها را آزاد می کردند. همین نگهداشتن آنها یعنی این که ماجرا
ادامه خواهد یافت و باید منتظر دستگیری های بعدی بود. به همین دلیل باید
بیشتر رفت زیر زمین. معرفی کسرائی جز دادن گوشت به دست گربه نیست و او هم
باید مخفی شود، چون قطعا دوباره دنبالش خواهند رفت. (کسرائی در یورش اول
دستگیر و آزاد شده بود) ما وارد شرایط بسیار دشواری شده ایم و باید تشکیلات
مخفی را تقویت کرد. اطلاعیه تحلیلی حاضر شده و یک سند تاریخی است. چارچوب
سیاست حفظ شده و باز هم مبنای کار و نوع ارتباط ما با انقلاب و جمهوری
اسلامی است، اما بار انتقاد آن خیلی بیشتر از گذشته. ما باید زودتر می
جنبیدیم و آماده این شرایط می شدیم. خیلی سنگین شده بودیم.
من گزارشی نداشتم جز دو دیدار با کسرائی، البته بی آنکه کوچکترین اشاره ای
به پیشنهاد خودم درجلسه جوانشیر و هاتفی کرده باشم و قرار ملاقاتی که با
"ایاد" گذاشته ام تا همدیگر را در همین خانه ببینیم که نتیجه اش را فورا
اطلاع خواهم داد.
راه توده 219 20.04.2009