یادمانده ها- 48
بین دو یورش در زندان
سناریوی
کودتای سرخ
حزب توده ایران
- سئوال درباره کنار
گذاشته شدن رفیق صفری از کمیته مرکزی حزب و مناسبات حزب و فرقه دمکرات
آذربایجان و بویژه اشاره ای که زنده یاد کیانوری به درز بحث های درون هیات
سیاسی به حزب کمونیست آذربایجان کرده بود، همچنان ادامه دارد. گفتگو را از
اینجا شروع کنیم؟
موافق نیستم. ما که صفری نامه منتشر نمی کنیم. این کار درست نیست و
تصور هم نمی کنم وارد جزئیاتی از این دست شدن به هدفی که ما دراین گفتگو
دنبال می کنیم کمکی بکند. حرف ها در این باره، همانهائی بود که در گفتگوهای
قبلی گفتم. ضمنا و برخلاف تبلیغاتی که از مناسبات رهبری حزب با رفقای شوروی
می کنند، حداقل تا آنجا که خودم شاهد بودم این مناسبات بصورت پیروی نبود.
همانطور که برایتان گفتم کیانوری پیشنهاد رفقای شوروی برای خروج از کشور را
هم جدی نگرفت و حزب به کار و فعالیت مستقل خودش ادامه داد. و یا در باره
رادیو باکو که برایتان گفتم که کیانوری تهدید کرده بود در تهران یک اطلاعیه
علیه برنامه های این رادیو که همخوانی با سیاست کلی حزب ما در برابر انقلاب
و جمهوری اسلامی نداشت خواهد داد و حتی یک بار در نامه مردم هم یک اطلاعیه
کوتاهی درباره رادیو ملی که از مسکو برنامه پخش می کرد منتشر شد که در آن
اعلام شده بود سیاست رادیو ملی ربطی به سیاست حزب توده ایران ندارد. ظاهرا
این رادیو هم تحت تاثیر رادیو باکو یک چیزهائی پخش می کرد که در تقابل با
سیاست حزب در داخل کشور بود. در این رادیو هم فردی بنام "سهراب زمانی" کار
می کرد که از اعضای فرقه بود و فردی بود هفت خط که بعد از فروپاشی اتحاد
شوروی هم یکی از ایرانیان ثروتمند روسیه یلتسین شد! و موارد دیگری که
اتفاقا امروز در باره یک نمونه دیگر آن برایتان خواهم گفت. انگیزه ای که
باعث طرح موضوع رفیق صفری شد دو موضوع بود. نخست این که کدام دلائل باعث
کنار گذاشته شدن او از ترکیب کمیته مرکزی حزب شد و دوم این که خصلت ها،
بیگانگی او با ایران و روش ها و منش های او، پس از یورش جمهوری اسلامی به
حزب و آغاز مهاجرتی که ادامه دارد چه دشواری های نظری و سازمانی پیش آورد،
که به نظر من همچنان هم ادامه دارد. شاید در بخش مربوط به فعالیت های حزب
در دوران آغاز مهاجرت در افغانستان و مناسباتی که میان رهبری سازمان اکثریت
و دو دبیر حزبی، یعنی رفقا خاوری و صفری وجود داشت، باز هم، درحد اطلاعات و
برداشت های خودم دراین باره صحبت کردیم.
- در حاشیه یکی از اولین گفتگوهائی که داشتیم، یک
ماجرای شیرین و درعین حال خنده داری مطرح شد. منظورم آن ماجرای توبیخ شفاهی
شماست. ای کاش در پاسخ به سئوالی که درباره خصلت های ماجراجویانه شادروان
کیانوری مطرح شد، به این موضوع هم اشاره ای می شد.
اتفاقا من هم خودم، همان موقع یادم بود، اما فکر کردم موضوع زیادی جدی نیست
و حاشیهای تفننی است که گفتن و نگفتن آن باری از دوش ما بر نمی دارد. اما
حرفی ندارم، می گویم. چون مسئله را بصورت توبیخ شفاهی من مطرح کردید و حالا
خوانندگان این گفتگوها فکر می کنند من چه کار خلافی کرده بودم که توبیخ شده
بودم و حاضر هم نیستم در باره صحبت کنم.
ماجرا، همانطور که برایتان گفتم مربوط به پایان یکی از جلسات دیدار با عزیز
محمد دبیرکل حزب کمونیست عراق و "ایاد" دبیردوم سفارت سوریه در ایران، در
همان محل ویژه این نوع دیدارها بود که من دراختیار داشتم. البته زمانی بود
که هنوز عرصه را حکومت بر حزب تنگ نکرده بود. من آن روز با موتور سیکلت به
محل رفته و منتظر آمدن بقیه شدم. ابتدا عزیز محمد و یکی از همراهانش آمد.
بعد "ایاد" و سپس کیانوری با کمی تاخیر. دلیل تاخیر کیانوری هم از قول خودش
این بود که در فاصله دو کیلومتری از محل دیدار از اتومبیلی که او را آورده
بود پیاده شده و آنها را مرخص کرده بود و بقیه راه را پیاده آمده بود تا
راننده و همراه دیگر او به منطقه ای که خانه در آنجا قرار داشت نزدیک نشده
و آن را نشاسند. من آن روز، برای نخستین بار این جمله را از دهان کیانوری
شنیدم. یعنی وقتی داشت از پله ها بالا می آمد، دستی به دو طرف موهایش کشید
و بی آنکه من چیزی گفته باشم گفت: واقعا خسته شده ام!
دقیقا یادم هست که یک ژاکت شتری رنگ را دولا کرده و روی شانه اش انداخته
بود و آهسته آهسته بالا می آمد. این ابراز خستگی مربوط به بالا آمدن از پله
ها نبود زیرا تعداد این پله ها زیاد نبود. شاید 6 یا 7 پله. از اوضاع کشور
ناراضی و بقول خودش خسته بود.
بهرحال، در پایان آن دیدار، ابتدا عزیز محمد و راننده همراهش رفتند و ایاد
هم با آنها رفت و بعد از 10 - 15 دقیقه کیانوری از من خواست که او را به
خیابان تخت طاووس ببرم. من گفتم که با ماشین نیآمده ام، بلکه با موتور
سیکلت آمده ام. ابتدا کمی پکر شد و غُرغُر کرد، اما خیلی زود یک برق شادی
توام با شیطنت در چشمهایش ظاهر شد و گفت: چه عیبی دارد؟ با موتور سیکلت
برسان.
من ابتدا تصور کردم شوخی می کند و خندیدم، اما او دوباره تکرار کرد و حتی
گفت زود باش، دیرم می شود. من از خطرات این کار گفتم. نه خطر موتور سواری،
بلکه خطرات شناسائی و امنیتی و حتی احتمال گرفتن عکس و منتشر کردن در
روزنامه ها و جنجال سازی. اما او دست بردار نبود و حتی فکر می کنم ذوق کرده
بود که موتور سواری کند. بهرحال من رضایت دادم و رفتیم از خانه بیرون و
سوار بر موتور سیکلت راه افتادیم. کیانوری عقب و من جلو. من ابتدا کمی تند
می رفتم که زودتر برسیم و گرفتار حادثهای امنیتی نشویم، اما او که خوشش
آمده بود تذکر داد که نیاز به عجله نیست. بالاخره رسیدیم سر چهار راه
آرژانتین در بزرگ راهی که انتهای آن به تقاطع فرشته و ونک ختم میشد. ما
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم که کیانوری گفت دیوار دست چپ را نگاه کن.
بقایای یکی از طرح های دیواری کیانوری و طبری در دوران انتخابات مجلس اول
هنوز پاک نشده روی دیوار بود. همان موقع یکی از ماشین های پهلوئی بوق زد و
دست تکان داد که معلوم بود از بچه های حزبی است. این بوق زدن باعث جلب توجه
چند اتومبیل دیگر هم شد و من برای اینکه بیش از این معطل نشویم وارد پیاده
رو شدم و مسیر را عوض کردم تا چراغ قرمز را دور بزنم. سرانجام رسیدیم به
خیابان تخت طاووس و کیانوری از عقب موتور پیاده شد و گفت: حیف که پیر شده
ام!
ظاهرا آن روز نوبت جلسه هیات سیاسی بوده و کیانوری به محض ورود به جلسه، با
خنده ماجرای موتور سواری و رسیدنش به جلسه را توضیح می دهد. رفیق عموئی دو
روز بعد که من را دید نقل کرد که رفقا در جلسه اعتراض کردند و گفتند این یک
بی احتیاطی امنیتی بوده و همانجا تصمیم می گیرند به من یک تذکر یا توبیخ
شفاهی بدهند. وقتی عموئی ماجرا را تعریف کرد و توبیخ را هم با خنده ابلاغ
کرد، گفتم: زورتان به کیانوری نرسید، گریبان من را گرفتید؟ من چندین بار
مخالفت کردم و او خودش اصرار کرد.
خوب، این هم زنگ تفریح این بار. برویم سر ادامه گفتگو که رسیده ایم به
حوادث بین دو یورش. من در باره این دوران می خواهم به چند حادثه مهم اشاره
کنم. اما قبل از طرح این حوادث یکبار دیگر توجه شما را به آن نکاتی که در
دو گفتگوی قبلی، درباره دلائل یورش شتابزده اول گفتم توجه ویژه کنید.
من در فاصله دو یورش تنها یکبار زنده یاد جوانشیر را دیدم که برایتان شرح
دادم. اما از یورش اول تا یورش دوم چندین بار با هاتفی دیدار داشتیم. حفظ و
ادامه ارتباط ها با قید احتیاط از توصیه های جوانشیر به من در آن دیدار
بود. مهم ترین خبری هم که از هر طرف دنبال آن بودیم اطلاع از وضع اعضای
دستگیر شده رهبری حزب و نحوه بازجوئی ها بود.
شاید من نخستین کسی بودم که به خبر اعتراف در زیر شکنجه و تهیه فیلم دست
پیدا کردم. این خبر را "ایاد" دبیردوم سفارت سوریه از قول یک سرهنگ آتاشه
نظامی سفارت شوروی به من داد. دشواراست که اسمش را دقیق به یاد بیآورم اما
تصور می کنم "شپارشین" یا "شارشین" و یا چیزی شبیه آن بود. اطلاعی که رسید
این بود: یکی از رهبران حزب که در زندان نام مستعار "ستاری" یا "یعقوبی" را
روی او گذاشته اند زیر شکنجه وادار به اعتراف شده و از او فیلم گرفته اند.
این خبر تکاندهنده بود. من خبر را فورا به هاتفی رساندم و فردای آن روز
هاتفی از طرف جوانشیر پیام آورد که بپرسم مشخصات ظاهری آن فرد چیست؟
دو روز بعد، "ایاد" خبر داد که هیچ اطلاع دیگری جز آنچه گفته شد ندارند،
اما مایل به دیدار من هستند.
اینجا، آن نکته ای پیش آمد که در باره اعتماد مشروط برایتان گفته بودم. این
پیام را از طریق هاتفی به جوانشیر رساندم و از طرف جوانشیر پاسخ آمد که
"اطلاعات برای ما خیلی مهم است، اما عتماد در این نوع رابطه ها مشروط است".
معنای این پیام از روز روشن تر بود. اشاره او به آوار کوزیچکین بود.
بنابراین پاسخ من به ابراز تمایل قرار دیدار منفی بود. برایتان در باره
همین "مشروط بودن اعتماد"، پس از یورش دوم و در ارتباط با خروج از کشور
خودم خواهم گفت.
من زمان دریافت این خبر را الان بخاطر ندارم، اما اطمینان دارم که پیش از
فروردین 62 بود، زیرا ششم، نهم و فکر می کنم 14 یا 15 فروردین من و هاتفی
با هم دیدار داشتیم و او در همان دیدار ششم فرورین خبر شکنجه و اعتراف گیری
و فیلم برداری را نه تنها تائید کرد، بلکه گفت که آن فرد که در بازجوئی
ستاری یا یعقوبی نام گذاشته اند کیانوری است. او و یا جوانشیر و یا شاید
پرتوی از کانال های دیگری توانسته بودند خبر را کامل کنند. دیدار نهم
فروردین من و هاتفی دیداری بشدت غمبار بود. چشمان هاتفی قرمز بود، گریسته
بود و گفت که همه را برده اند زیر شکنجه های سخت.
تصور و ارزیابی ما همچنان این بود که در زیر شکنجه می خواهند اطلاعات
خودشان از شبکه های حزبی را کامل کنند و خطر به سازمان غیر علنی حزب نزدیک
شده است. من نمی دانم در این دوران پرتوی چه اقدامی برای سوزاندن اطلاعات
کیانوری از سازمان غیرعلنی حزب کرد، اما این را می توانم بگویم که هنوز ما
– من و هاتفی- نمی خواستیم بپذیریم که ممکن است کیانوری و یا هر کس دیگری
زیر شکنجه بشکند. ضمن آنکه از جزئیات شکنجه هم خبر نداشتیم. شرح این شکنجه
ها را بعدها کیانوری در نامه 14 صفحه ای خود به علی خامنه ای و یکبار هم در
دیدار با نماینده حقوق بشر سازمان ملل "گالین دوپل" داد و تازه ما فهمیدیم
با رهبران حزب در آن دوران مخوف چه کردند! من هیچ قضاوتی در باره سازماندهی
یا عدم سازماندهی سازمان غیر علنی حزبی در این دوران نمی توانم بکنم، زیرا
اطلاعات مستقیم نداشتم، تنها می دانم که ما هنوز رودربایستی داشتیم که
بگوئیم و یا بپذیریم که شکنجه سنگ را هم ممکن است آب کند، چه رسد به
کیانوری و یا هرکس دیگری. از متدهائی که برای شکنجه به کار گرفته بودند هم
اطلاع نداشتیم. فقط میدانستیم شکنجه کرده اند و فیلم اعتراف گرفته اند و
کیانوری همان "ستاری" یا "یعقوبی" است.
14 یا 15 فروردین که امیدوارم روز و تاریخ را اشتباه نکرده باشم و دقیقا
همین روزها بوده باشد، مهم ترین واقعه میان دو یورش روی داد، که اگر آن را
درست ارزیابی کرده بودیم، شاید می شد تصمیمات مهمی گرفت.
این واقعه حمله شبانه به یک باغی بود که متعلق به یکی از اقوام رحمان هاتفی
در منطقه شهریار تهران بود. همان باغی که برایتان گفته بودم پیش از انقلاب
در آنجا محموله های کاروان های ارسالی حزب را در آن تخلیه می کردیم. یعنی
کتاب های کوچک و حتی یکبار هم یک چاپخانه خنده دار حروفچینی را. یکبار هم
همراه با زنده یاد طبری یک صبح تا غروب را دراین باغ به همراه پرتوی و
هاتفی گذرانده بودیم که از جمله خاطرات بسیار شیرین و فراموش نشدنی شخصی من
است.
خبر را هاتفی به من داد و گفت: نیمه شب، ریخته اند به داخل باغ و همه جای
آن را زیر رو کرده اند. مشداکبر باغبان را هم با خودشان برده و روز بعد
آزاد کرده اند. مشد اکبر گفته: نیمه شب در باغ را زدند و من رفتم ببینم
کیست. ابتدا دو نفر بودند و گفتند یک نفر از زندان فرار کرده و داریم عقب
او می گردیم. بعد عده دیگری از چند اتومبیل که دور تر از باغ پارک کرده
بودند پیاده شدند و آمدند جلو و همه شان وارد باغ شدند. من به آنها گفتم
کسی را ندیدهام که وارد باغ شود، اما آنها یکراست رفتند به داخل یکی از دو
اتاقی که کنار آلاچیق باغ بود و در آنجا مردی را نشان دادند که یک گوشه ای
نشسته بود و می لرزید. موهایش خیس بود و ریش هم داشت. گفتند همین است که
دنبالش بودیم. حتما یک چیزهائی در باغ پنهان کرده و باید باغ را بگردیم.
شروع کردند به گشتن باغ و کندن زمین در چند نقطه باغ. حتی چند جای کف استخر
خالی از آب باغ را هم کندند. اول نگفته بودند دنبال چه چیز میگردند، اما
وقتی من اعتراض کردم که چرا باغ را زیر و رو می کنید؟ گفتند بدنبال اسلحه
هستند. بعد از چند ساعت من را هم همراه آن مرد سوار ماشین کردند و بردند.
صبح زود من را آزاد کردند و گفتند با تو کاری نداریم، فراری را هم گرفتیم.
خودت به صاحب باغ بگو که نگران نباشد، چیز مهمی نبود.
این خبری بود که هاتفی از قول باغبان قدیمی آن باغ نقل کرد و البته اضافه
کرد که مشداکبر دو سه روز از وحشت چیزی نمی گفته اما بالاخره به صاحب باغ
تلفن کرده و گفته بیائید که باغ را دزد زده. صاحب باغ که در باغ این مسائل
نبوده می رود، شرح ماجرا را میدهد و صاحب باغ هم متعجب میشود از آن همه
جستجو و زمین کندن در باغ.
هاتفی از من پرسید چی فکر می کنی؟
من ابتدا گفتم: این میتواند یک اعلام خطر از جانب کیانوری باشد. کاری که هم
در دوران پس از کودتا و هم در دوران کارهای چریکی می شد. یعنی یک محلی را
زیر شکنجه میگفتند که نزدیک به محل اصلی بود، تا کسانی که در محل اصلی
هستند بدانند آنها که در زیر شکنجه اند به پایان مقاومت نزدیک شده اند و
اطلاعات و رابطه ها را بسوزانند و محل و مکان خودشان را هم تغییر بدهند.
سئوال هاتفی این بود که کیانوری از وجود این باغ خبر داشته، اما آدرس آن را
نمیدانسته و ضمنا در این باغ هیچ کار حزبی نمی شده و ربطی به حزب نداشته
است. بنابراین چطور ممکن است او از این طریق اعلام خطر کرده باشد؟
سئوال درستی بود، اما این احتمال وجود داشت که کیانوری فقط اسم صاحب باغ را
گفته باشد و حکومت خودش آدرس آن را پیدا کرده باشد.
سئوال و تردید هاتفی نسبت ارزیابی من باز اینطور بود که کیانوری در باره
این باغ چه میتوانسته بگوید که آنگونه سازمان یافته نیمه شب بریزند به
آنجا؟ درحالیکه او می توانست مثلا یکی از خانه هائی را که در آن سلاح
جاسازی شده بود بگوید.
پاسخ من این بود که او نخواسته محلی را بگوید مثل محل سلاح ها که خودش یعنی
لو رفتن و دستگیری عده ای. خواسته به پهلوی ماجرا بزند و بویژه خواسته از
طریق شخص تو اعلام خطر کند.
این بحث بی نتیجه ماند و احتمال دوم مطرح شد و آن این که ممکن است واقعا
بصورت اتفاقی این ماجرا پیش آمده باشد. مثلا بدنبال یک مجاهد خلقی بوده اند
که فراری بوده و خودش را در این باغ پنهان کرده بوده. این احتمال هم زیاد
نمی توانست جدی باشد زیرا افراد سپاه مستقیما آمده اند در باغ را زده و مشد
اکبر را صدا کرده اند. بنابراین می دانسته اند به کجا رفته اند.
سومین احتمال این بود که کمیته شهریار هوس بالا کشیدن این باغ را داشته و
همه این صحنه سازی ها را ترتیب داده ا تا به یک بهانه ای دست روی آن
بگذارد.
بیش از این سه احتمال، آن روز به عقل ما نرسید و قرار شد مستقیم مشداکبر را
دیده و پرس و جوی بیشتری از او بکنیم تا جزئیات را کنار هم بگذاریم و به
تحلیل دقیق تری برسیم. متاسفانه فرصت این جستجو نشد و من امروز معتقدم که
سهل انگاری کردیم و باید سریعا این تحقیق و پرس و جو را شروع می کردیم.
چنان سریع و در اندک زمانی یورش دوم شروع شد که این فرصت ها از ما گرفته
شد. ما باید در باره شکل و شمایل آن فردی که بعنوان فراری معرفی شده بود از
مشد اکبر دقیقا سئوال می کردیم. در باره گفتگوهای پاسدارها با هم و با آن
فرد باصطلاح فراری می پرسیدیم.
تمام اینها به غفلت گذشت. تنها، چند سال بعد متوجه شدیم آن حادثه چه ابعادی
داشته و آن ماجرا چه بوده است. در واقع بعد از قتل عام 1367 و بیرون آمدن
برخی زندانیان توانستیم بفهمیم ماجرا چه بوده است.
من آن اطلاعاتی را در این باره برایتان می گویم که نتیجه پیگیری خودم است و
این احتمال که جزئیات دیگری هم به آن اضافه شود قطعا هست. اما اصل واقعه
همان است که من برایتان می گویم:
ماجرای حمله به باغ شهریار، فصل پایانی سناریوئی است بنام سناریوی کودتای
سرخ حزب توده ایران که در زیر بازجوئی ها وشکنجه ها درست شده بود. هوشنگ
اسدی که در یورش اول دستگیر شده بوده، زیر شکنجه می گوید حزب می خواسته
کودتا کند. در واقع بلافاصله پس از دستگیری رهبران حزب در یورش اول، ستاد
یورش که بعدها معلوم شد اسم آن "ستاد امیرالمومنین" بوده، تمام فشار خود را
روی گرفتن اعتراف به کودتا می گذارد تا پرونده ای درست کرده و نزد آیت الله
خمینی ببرند و به او ثابت کنند حزب توده می خواهد کودتا کند و آنها توانسته
اند از رهبران دستگیر شده در یورش اول اعتراف به این کودتا را بگیرند. شما
اگر بخاطر داشته باشد، تا حالا چندین بار این ماجرای کودتا و بحث با آیت
الله خمینی برای قانع کردن او نسبت به چنین کودتائی از زبان محسن رضائی،
هاشمی رفسنجانی و میرحسین موسوی مطرح شده است، البته با تفسیرهای خودشان.
حتی میرحسین موسوی در مصاحبه ای تاریخی که بعد از پایان نخست وزیری اش با
مجله حوزه کرده، گفته که برادران سپاه در آن جلسه ای که در خدمت امام تشکیل
شده بود استدلال می کردند که حزب توده می خواهد به کمک شوروی کودتا کند و
امام این احتمال را رد کردند و حتی به آنها توصیه کردند باور نکنید، و
سرانجام، پس از همه اصرار ها گفتند: من نمی گویم مواظب نباشید، اما بدانید
که این اطلاع درست نیست و قبول ندارم.
بنابراین، از فردای یورش اول به حزب مسئله درست کردن یک پرونده کودتائی در
دستور ستاد رهبری کننده یورش به حزب توده ایران قرار داشته است. تا آنجا که
من اطلاع دارم هوشنگ اسدی زیر شکنجه نه تنها چنین کودتائی را طرح می کند،
بلکه برای آن یک سناریو هم درست می کند. مثلا می گوید که اطلاع دارد مطابق
این طرح کودتا قرار است کیانوری رئیس جمهور، عموئی وزیر خارجه و یا فرمانده
قوا ... و خلاصه برای دیگران هم یک پست دولتی و نظامی ذکر می کند و ستاد
کودتا را هم همان باغی ذکر می کند که به آن یورش برده شد و برایتان گفتم.
ظاهرا او تصور می کرده با ساختن این سناریو دست از سرش برمیدارند و شکنجه
اش متوقف می شود، اما غافل از اینکه تازه ماجرا با این سناریو آغاز می شود.
یعنی فصل جدید شکنجه ها که می گویند مخوف ترین دوران شکنجه بوده آغاز می
شود. رفقا حجری، عموئی، کیانوری و بقیه می روند زیر شکنجه های وحشتناک این
دوران که کیانوری در نامه اش به علی خامنه ای اشاره به بخش هائی از این
دوران مخوف می کند. در همین دوران یک دست شادروان عباس حجری زیر دستبند
قپانی برای همیشه فلج می شود و یک دست کیانوری هم تقریبا به حالت نیمه فلج
در می آید که تا آخر عمرش ادامه یافت.
این دوران شکنجه برای گرفتن تائید آن سناریوئی آغاز می شود که هوشنگ اسدی
زیر شکنجه از خودش در آورده بود. آن شبی که به باغ شهریار حمله کردند، آن
کسی که همراه خود آورده بودند و به مشد اکبر گفته بودند فرد فراری همین
است، هوشنگ اسدی بوده که همراه پاسدارها می رود به باغ شهریار. یعنی همان
ابهامی که من و هاتفی داشتیم که چطور پاسداران ها مستقیم رفته اند به باغ؟
ما اگر پرس و جو از مشد اکبر را توانسته بودیم سازمان بدهیم، شاید با
پرسیدن نشانه های ظاهری آن کسی که همراه پاسدارها آمده بود می توانستیم حدس
بزنیم آن فرد هوشنگ اسدی بوده، زیرا هوشنگ اسدی را هم مشد اکبر قبل از یورش
به حزب چند بار در 13 بدرهائی که دراین باغ فامیلی برگزار می شد دیده بود و
احتمالا باید چهره او را حداقل بعنوان یکی از کسانی که به باغ رفته بود می
شناخت. متاسفانه این غفلت را کردیم. ما اگر فهمیده بودیم آن فرد باصطلاح
فراری هوشنگ اسدی بوده، آنوقت یقین پیدا می کردیم که همه آن صحنه سازی ها
مستقیما به حزب و زمینه سازی برای یورش دوم است و ضمنا ابعاد توجه بازجوها
را حداقل می توانستیم حدس بزنیم. یعنی این که دنبال چی هستند و برای چه
هدفی به باغ رفته و آنطور آنجا را شخم زده اند. آنها باغ را بعنوان مرکز و
ستاد کودتا شخم زده بودند و بدنبال اسناد کودتا و اسلحه بودند که نه چیزی
بدست آوردند و نه چیزی وجود داشت که بدست بیآورند.
بهرحال، در این دوران از چند نفر دیگر از اعضای رهبری حزب در زیر دستبند
قپانی و انواع شکنجه های دیگر اعتراف به کودتا می گیرند، اما یگانه کسی که
علیرغم همه شکنجه ها زیر بار چنین دروغ بزرگی نمی رود کیانوری است که اگر
او چنین دروغی را پذیرفته و اعتراف دروغ کرده بود، فاجعه بود.
دوران این شکنجه برای گرفتن اعتراف به کودتا وقتی پایان می یابد که هوشنگ
اسدی بعد از بازگشت از شبیخون به باغ می گوید همه آن سناریوئی که گفته بوده
دروغ و تخیلاتی بوده که برای رهائی از شکنجه مطرح کرده است. دور جدید شکنجه
او را به دلیل این دروغ شروع می کنند و البته بتدریج دست از سر رهبری حزب
بر میدارند و دیگر مسئله کودتا را مطرح نمی کنند. شما اگر به مطبوعات آن
زمان و اطلاعیه های انتشار یافته مراجعه کنید می بینید که ابتدا صحبت از
کودتا بوده، اما بعدها حتی در دادگاه کادرهای برجسته سازمان مخفی و افسران
توده ای نیز در این باره سکوت می کنند و چیزی نمی گویند، درحالیکه هم هاشمی
رفسنجانی و هم محسن رضائی و هم میرحسین موسوی می گویند که برادران سپاه
دلیل و انگیزه اصلی یورش به حزب را خنثی سازی کودتائی گفته بودند و اطلاعات
سپاه ادعا داشته حزب می خواسته به سبک افغانستان کودتا بکند و ارتش سرخ هم
به یاری اش بیآید. شما در هیچیک از اسناد باقی مانده از محاکمه افسران توده
ای اشاره ای به کودتا نمی بینید. در محاکمه رهبران حزب هم دیگر مسئله کودتا
مطرح نبوده است.
من دقیقا نمی دانم همان شب حمله به باغ شهریار هوشنگ اسدی میگوید که آنچه
درباره کودتا گفته دروغ بوده و یا روزهای بعد، اما آنچه مسلم است بعد از آن
یورش، بازجوها هم متوجه می شوند بدنبال سراب بوده اند. بازجوها برای خودشان
و یا شاید به نقل از اسدی شب کودتا را هم مشخص میکنند و آماده باش درجه
اول ضد کودتا هم اعلام می کنند. یعنی شب اول ماه مه. در این باره در نامه
کیانوری به خامنه ای دقیقا توضیح داده شده است. او می نویسد: آنشب بازجوی
من موقع رفتن گفت اگر کودتا شود من می آیم و با یک گلوله در همین سلول تو
را می کشم و من به او گفتم برو با خیال راحت بخواب چون اصلا کودتائی در کار
نیست!
یگانه سند معتبری که در باره این دوران و شکنجه ها و اعتراف گیری به کودتا
دراختیار داریم، همان نامه کیانوری به خامنه ایست، اما اطلاعات غیر نوشته
ای هم سینه به سینه نقل شده که من بخش اصلی آن را برای شما گفتم. تصور نمی
کنم این ماجرا از زبان و قلم دیگران ناگفته باقی بماند، زیرا یکی از مهم
ترین و گرهی ترین فصول دوران بین دو یورش در زندان است.
مبنای اولیه سناریوی کودتا که بازجوها طرح می کنند و هوشنگ اسدی را در باره
آن زیر بازجوئی و شکنجه نمی برند، یک نامه ایست که اجازه بدهید گفتگوی بعدی
را با بررسی همین نامه شروع کنیم.
راه توده 220 27.04.2009