یادمانده ها- 52
در آن شب سرگردانی
سفارت سوریه
من را در پناه گرفت
- چطور است، گفتگوی این
بار را هم با پیام ها و بویژه با پیام آقای "شیوا فرهمند" و مطالبی که در
باره بخش های اخیر یادمانده ها نوشته اند شروع کنیم.
- من هم مثل شما این پیام را چندین بار خواندم و قصد هم داشتم که در
این باره توضیحاتی بدهم، اما به توصیه یکی از اعضای شورای سردبیری قرار شد
ابتدا متن کامل کتابی را که ایشان در پیام خودش به آن اشاره کرده دقیق
بخوانم و بعد درباره آن صحبت کنم. این کتاب به زبان روسی است.
ماجرا اینست که یک کتابی به زبان روسی چند سال است منتشر شده که در آن به
برخی نکاتی که من در این گفتگوهای اخیر به آنها اشاره کرده و می کنم اشاره
شده است.
بخشی ازاین کتاب مربوط به شخص من است که آن را با کمک همسرم که ایرانی ولی
روس است خواندم. پیشتر برایتان گفتم او دو کتاب از روسی به فارسی ترجمه
کرده که یکی از آنها بنام "زندگی آنجلا دیویس" پیش از یورش به حزب در ایران
منتشر شد. با این همه، قرار شد یکی دیگر از همکاران راه توده که وقت کافی
دارد، کتاب را با دقت به فارسی برگرداند. بعد از رسیدن این ترجمه و مطالعه
دقیق آن، در باره این کتاب و مطالب آن بیشتر صحبت خواهیم کرد. البته،
همینجا از ایشان بابت این پیام و اطلاعی که داده است و همچنین ارسال لینک
این کتاب روی اینترنت تشکر می کنم. کتاب با
استفاده از اسنادی نوشته شده که ظاهرا از بخش روابط بین المللی حزب کمونیست
اتحاد شوروی وقت بیرون آمده و تنظیم شده و برای خود من هم اشاراتی که به برخی مسائل
مرتبط با من در آن شده بسیار جالب بود. چارچوب کلی این بخش از کتاب، یعنی
بخش مربوط به من، تا آنجا که من متوجه شدم جز چند اشتباه کوچک تقریبا درست
است. بهرحال ما در گفتگوهای خود اتفاقا رسیده ایم به همین بخش ها. یعنی
یورش دوم به حزب، اطلاعی که من چند روز قبل از یورش دوم درباره قریب الوقوع
بودن یورش بدست آوردم که در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم و البته بدون ذکر
نام افراد و برخی ملاحظات ضروری. بنابراین، ادامه طبیعی گفتگوی خودمان هم
عملا به این زمان و برخی اشاراتی که در این کتاب مطرح شده رسیده است.
من فقط در پیامی به آقای فرهمند که گویا ایشان خودش هم سرگرم ترجمه کتاب و
انتشار آنست نوشتم که از نظر من انتشار آن بخش از کتاب که مربوط به من است،
هیچ اشکالی ندارد و کوچکترین توصیه ای برای عدم انتشار آن ندارم، بویژه که
ایشان تصریح کرده است این کتاب اکنون چندین سال است به زبان روسی روی شبکه
اینترنت است. وقتی من خودم در این گفتگوها در باره تقریبا همه مسائل دارم
صحبت می کنم، دیگر چرا بیم داشته باشم از این که فلان نوشته به قلم فلان
فرد عضو روابط بین الملل حزب کمونیست اتحاد شوروی و یا فلان سرپرست
خبرگزاری تاس در ایران مبادا منتشر شود؟ بویژه که این نوشته، تا آنجا که من
متوجه شدم بخشی از همان مطالبی است که در همین گفتگوها بتدریج طرح شده و در
آینده هم طرح خواهد شد.
- آقای فرهمند نوشته اند که در این کتاب اشاراتی به
مناسبات رفقا خاوری و لاهرودی و نگهدار با رفقای شوروی هم شده است.
- بله. این بخش را هم از متن کتاب خواندم. ببینید! یکی از ضعف های
حزب در سالهای اخیر، بی پاسخ گذاشتن همین مسائل است. چنان در باره همین
مسائلی که هرچند وقت یکبار طرح می شود سکوت شده که گوئی مثلا خاوری و یا
لاهرودی بزرگترین خطا و یا جنایت را مرتکب شده اند و به همین دلیل سکوت می
کنند، چون پاسخی ندارند. درحالیکه به هیچ وجه اینطور نیست و جنایت و جرمی رخ
نداده است. من البته سخنگوی این رفقا نیستم، اما در دفاع از آنچه بعنوان اتهام
و حتی جرم طرح می شود، نه در گذشته کوتاه آمده ام و نه امروز کوتاه خواهم
آمد. کجای این کار که مثلا حزب برای برگزاری فلان جلسه از رفقای شوروی طلب
جا و مکان و یا حتی کمک مالی کرده عیب است؟ که حالا درهای مراکز اسناد
اتحاد شوروی باز شده و این نوع روابط بعنوان یک شق القمر در بوق و کرنا می
شود. خریدار این حرف ها کیست؟ برای چه کسانی به فارسی ترجمه و منتشر می
شود؟ برای مردم ایران؟ برای حاکمیت؟ آن هم در جمهوری اسلامی که کمک های
مالی و تسلیحاتی اش به حزب الله لبنان و حماس و انواع نوچه سازمان های شیعه
اش در منطقه سر به میلیاردها دلار می زند و رسما ماموریت خارج از کشور سپاه
قدس را پذیرفته است؟ با این حرف ها، عده ای دل خودشان را خوش می کنند و رفتنشان
را از صفوف حزب توجیه. در ایران هم دیگر این نوع اسناد و این نوع حرف ها نه
خریدار دارد و نه اساسا در این رگبار حوادث و رویدادی داخلی و حوادث مهم
جهانی محلی از اعراب. تازه روز به روز مردم دنیا بیشتر به فاجعه نبود اتحاد
شوروی در صحنه جهانی پی می برند و در خود روسیه و جمهوری های جدید منطقه هم
که می بینید رجعت به اتحاد شوروی و سوسیالیسم با تغییرات نوین و الزامی
چگونه رو به رشد است. حتی در افغانستان این گردش به چپ آغاز شده است. من هم
برای خود شما و هم برای خوانندگان راه توده یک نکته را بگویم که خیلی جالب
است.
شما میدانید که دکتر حبیب منگل، عضو رهبری حزب دمکراتیک خلق
افغانستان، کاندیدای ریاست جمهوری دراین کشور شده است. انتخاباتی که دو ماه
بعد از انتخابات ریاست جمهوری ایران برگزار می شود. حزب دمکراتیک خلق
افغانستان از سال 1358، فکر می کنم شهریور این سال تا فروپاشی اتحاد
شوروی قدرت دولتی را در این کشور در دست داشت. من این هفته با یکی از ژنرال
های آن دولت که در آلمان است تلفنی، درباره انتخابات افغانستان و موقعیت
دکتر منگل صحبت کردم. ایشان به گزارش ها و مشاهدات و اطلاعاتی اشاره می کرد
که واقعا برای من جالب بود. آقای منگل اکنون از طرف جبهه نجات و دمکراسی
افغانستان کاندیدا شده و با جمع آوری یازده هزار امضاء، که از قوانین
الزامی انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان است رسما ثبت نام کرده است.
توجه کنید! یازده هزار امضاء آن هم در افغانستانی که غرق جنگ داخلی و حضور
نیروهای ناتو و امریکائی است.
بعنوان یک نمونه درباره استقبال مردم افغانستان از دکتر منگل می گفت: ایشان
اخیرا به یکی از ولایات (استان ها) سفر انتخاباتی کرده است. مردم آن ولایت
برای دیدن وی، 140 هزار کارت ورود به متینگ انتخاباتی گرفته بودند. می گفت
بعد از سخنرانی، عده ای از ریش سفیدهای محلی و دسته های مردم عادی با دکتر
منگل دیدارهای خصوصی کرده اند. مردم در این دیدارها "کوپن" های دریافت مواد
غذائی مجانی که در زمان دولت دمکراتیک افغانستان بین مردم افغانستان توزیع می شد
را مثل ورق قرآن تا کرده و در جیب هایشان نگهداشته اند و در دیدار با منگل
آنها را بیرون آورده و نشان او داده و گفته اند "ما با این کوپن های شما
زنده ماندیم".
قصدم صحبت در باره جزئیات این گفتگو نبود، فقط می خواستم بگویم که آن تنوری
که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی داغ شده بود، سرد شده و بسرعت در حال خاموشی
است و ای کاش عده ای تا پای این تنور خاموش یخ نزده اند بیدار شوند.
- در گفتگوی قبلی رسیده بودیم به بازگشت از گنبد و
مازندران به تهران، یک یا دو روز بعد از یورش دوم.
- همینطور است. درست همانجائی از اتومبیل پدر همسرم پیاده شدم که
روز یورش اول، به همراه هاتفی از اتوبوسی که ما را از عشرت آباد بیرون
آورده و می خواست تا مسیر 24 اسفند پیش از انقلاب برود پیاده شده بودیم. یعنی
مقابل سینما کسری واقع در دروازه دولت. من اُورکت سبز امریکائی را که مثل
همه سالهای دهه 1350 به تن داشتم از تنم در آوردم، زیرا این اورکت خیلی توی
چشم می زد. آن را به پدر زنم دادم و گفتم این را یادگار نگهدار، چون معلوم
نیست چه وقت یکدیگر را خواهیم دید و از اتومبیل او پیاده شدم. البته هرگز
هم دیگر او را ندیدم زیرا سالهای بعد در یک تصادف رانندگی کشته شد. یکی از دوستان مشترک و غیر توده ای من و
هاتفی روبروی بیمارستان زنان که معروف بود به زایشگاه زنان، کمی بالاتر از
پیچ شمیران به طرف میدان امام حسین زندگی می کرد. یقین داشتم که او هیچگونه
فعالیت سیاسی ندارد. از برجسته ترین و سریع ترین مترجمین کیهان بود و اهل
کار سیاسی هم نبود. بسیار انسانی شریف و دوست داشتنی. من و هاتفی بسیاری از
روزهای انقلاب را همراه او پا به پای مردم مسیرهای راهپیمائی را طی کرده
بودیم و یا در روزهای دیگر سال انقلاب، خیابان ها و محلات تهران را گشته
بودیم. البته با موتور سیکلت. او موتور سیکلت کوچک خودش را داشت و هاتفی هم
ترک موتور سیکلت من، شهر را می گشتیم. دفتر یاداشت های روزانه من از
سال انقلاب و شعارها و دیوارنویسی ها را که آقایان از خانه من به سرقت
بردند محصول همین دوران بود، امیدوارم او یادداشت هایش را نگهداشته باشد و
اگر دارد، یک روز منتشر کند. من که رسیدم تازه ناهارشان تمام شده بود.
بسیار گرم، اما به همان اندازه نگران و متوحش از اخباری که شنیده بود من را
پذیرفت. خبرهایش، همان هائی بود که حدس زده بودم. یعنی موج بزرگ دستگیری
توده ایها. گفت که صبح روز یورش به سمت خانه من راه افتاده بوده که از من
خبری درباره حوادث بگیرد که وضع کوچه را مشکوک دیده و رد شده است. گفت که
دو طرف کوچه اتومبیل های مشکوک با دو سرنشین پارک شده و در مقابل اتاق
سرایدار ساختمان هم چند نفر نشسته بودند که اسلحه داشتند. از دیدن من
خوشحال بود اما بسیار نگران هاتفی بود. من شاید جمعا دو ساعت آنجا بودم و
بعد تصمیم گرفتم از آنجا خارج شوم. پرسید:
می خواهی بروی خانه؟
گفتم: نه! اوضاع بسیار وخیم است.
گفت: اگر بخواهی می توانی اینجا بمانی.
اما این فقط یک تعارف بود و نه بیشتر. او هم حدس زده بود اوضاع از چه قرار
است. بی قرار و بی پناه و سرگردان راه افتادم. باز هم چند بار از تلفن
عمومی تلفن کردم به آن تلفنی که از هاتفی داشتم، اما هیچکس گوشی را بر
نداشت. من فکر می کنم این بی پناهی احساس همه توده ایها در آن روزهای پر
نکبت بود. بسیار کوتاه به کسانی که با من در ارتباط بودند تلفن زدم و خبر
دادم که دستگیر نشده ام و نگران نباشند. بعدها فهمیدم که این تلفن و خبر
چقدر نقش مهمی در آن روزها و لحظات برای عده ای داشت که شاید در آینده در
باره این مسئله هم صحبت کردم. من در همین پیام
تلفنی به آن رفقا با تاکید گفتم که من را نگرفته اند و مطمئن باشید زنده هم
نخواهند گرفت.
باید می فهمیدم به محل سلاح ها در خانه متروکه و وقفی پدر من رفته اند یا
نه. این خبر می توانست ابعاد یورش را مشخص کند. یادتان باشد که بعضی وقت ها
تلفن آفت امنیتی است و به همین دلیل باید مستقیم سر و گوش آب داد. پیرمردی
را می شناختم که با خانواده هاتفی در ارتباط بود. اسمش حاجی برهان بود و
اهل نماز و روزه، اما سرش به کار خودش بود و در عین حال که خیلی به من و
هاتفی علاقه داشت با سیاست کاری نداشت. خانه اش
در ابتدای سه راه زندان بود. یکراست رفتم خانه او. همسر و عروس و دامادش
همه در خانه بودند و سرشان به زندگی شان گرم. کاری به کارهای سیاسی نداشتند
و به همین دلیل بی خبر از همه جا بودند. گفتم مدتی است حاج آقا را ندیده
ام، از این طرف ها رد می شدم، گفتم یک سری هم به ایشان بزنم. حاجی خانه
نبود، اما حدود یک ربع بعد رسید. رنگ صورتش به جا نبود و از دیدن من هم
تعجب کرد. تا نشست، آرام و شمرده گفت: من الان با ... تلفنی صحبت کردم.
خیلی نگران تو و هاتفی بود. تو که طرف های خانه ات آفتابی نشده ای؟
گفتم: نه. من همین الان از سفر برگشته ام و از اینجا رد می شدم که گفتم یک
سر به شما بزنم!
گفت: دو روزه دارند توده ایها را می گیرند. فلانی قرار است تا نیمساعت دیگر
بیاید اینجا. حتما از دیدن تو خوشحال خواهد شد. می مانی تا او بیاید؟
گفتم: می روم اما بر می گردم.
از خانه رفتم بیرون و در فاصله ای که بشود خانه و رفت و آمدها را کنترل کرد
ایستادم تا آن خانمی که قرار بود بیاید خانه حاجی، چادر به سر از تاکسی
پیاده شد و رفت به داخل خانه. در باره این زن بموقع خودش بسیار خواهم گفت.
ازجسارتش، از بزرگواری و گذشت و بردباری اش.
بهرحال، 10 دقیقه بعد از ورود آن خانم به خانه حاجی برهان و بعد از آن که
از بابت تعقیب او خیالم راحت شد، به خانه حاجی برهان بازگشتم. دست اول ترین
اخبار را او که در فاصله نه چندان زیادی از ما زندگی می کرد داشت. از اینجا
به بعد آنچه را نقل می کنم، اطلاعاتی است که او داشت و البته بعدها که
همسرم از ایران خارج شد، این اطلاعات را کامل کرد.
ساعت 12 شب یورش دوم، مجموعه ساختمانی که من در آن زندگی می کردم و جمعا 30
واحد بود، محاصره نظامی می شود. سرایدار خانه را در اتاقش حبس می کنند و
اجازه خروج از اتاق را به او نمی دهند. سرایدار که جوان 23- 24 ساله ای اهل
زنجان بود و من که رئیس هیات امنای ساختمان بودم، خودم او را از ظرف شوئی
در رستوران کبابسرا آورده و سرایدار خانه کرده بودم بعدها به همسرم گفته
بود که آنشب دو کشیده هم به او زده و گفته بودند یک گوشه باید بنشیند و به
تلفن ها هم جواب ندهد. خودش و زن جوانی که با کمک مالی من به تازگی از یکی
از روستاهای زنجان گرفته و آورده بود در این اتاق زندگی می کردند و خیلی هم
تعصب داشت و زنش از اتاق بیرون نمی آمد. اسمش جعفر بود و بشدت هم به من
علاقمند بود. این ها را می گویم به دو دلیل. اول این که تاکید کنم مناسبات
و روابط انسانی حتما نباید سیاسی باشد و دوم این که همین رابطه و مناسبات
چه نقش مهمی می تواند در برخی مواقع بازی کرد.
آقایان حتی آر.پی.جی با خودشان آورده بودند و در پارکینگ ساختمان بطرف
پنجره های آپارتمان من سنگر گرفته بودند. همه این پیش بینی ها برای این بود
که فکر کرده بودند چون یک جاسازی سلاح من دراختیار دارم، حتما درخانه هم با
مسلسل پشت پنجره نشسته ام! در حالیکه من نه سلاح در خانه داشتم و نه هیچ
مدرک و عکس و یادداشتی. بهرحال ساعت 12 شب در آپارتمان را می زنند و همسرم
با این تصور که من از سفر بازگشته ام در را باز می کند. با لگد در نیمه باز
آپارتمان را باز می کنند، بطوری که همسرم با لباس خواب، با ضربه در نقش
زمین می شود. 14 پاسدار مسلح وارد آپارتمان می شوند. در سالن و آشپزخانه که
کسی نبوده، در اتاق خواب هم همینطور، وارد اتاق بچه ها می شوند و دختر بزرگ
من که حدود 6 سال داشته بیدار شده و با خونسردی می پرسد: ببخشید. شما دزد
هستید؟
ما هنوز هم بر سر این جمله سر به سر او می گذاریم و همگی با هم می خندیم.
البته او حالا برای خودش پزشک شده و آن دختر 6 ساله ای که آنشب بردند به
زندان نیست.
سراغ من را می گیرند که همسرم می گوید رفته سفر. مقصد را می پرسند که می
گوید نمی دانم، چون با پدرم برای سرکشی به چند کارخانه رفته اند و معلوم
نیست کجا هستند.
واقعا هم همینطور بود.
آقایان بعد از زیر و رو کردن کتاب ها و کمدها، با بی سیم اطلاع میدهند که
شکار در خانه نیست و سفر است. از آنطرف معلوم نیست چه دستور به آنها می
دهند که چهار یا پنج نفرشان در خانه می مانند و بقیه شان همسر و دو دختر
خردسال من را می برند به داخل اتومبیلی که سر کوچه منتظر بوده است. سرایدار
خانه از پشت شیشه اتاق می بیند که آنها را بردند. و ظهر روز بعد که به
بهانه خرید نان اجازه می گیرد از اتاق برود بیرون، شتابزده خودش را به خانه
مادر و پدر همسر من که در فاصله کمی از ما زندگی می کردند می رساند و
شتابزده می گوید دیشب ریخته اند به خانه و دختر شما و نوه هایتان را هم
برده اند. علی آقا را می خواستند بگیرند که نبود.
همین خبر بموقع، زمینه آن
تلفنی شد که مادر همسر من به صاحب کارخانه گنبد کرد و گفت قبل از تماس با او به طرف
تهران حرکت نکنیم. البته بعدا فهمیدیم به همه کارخانه داران آرد منطقه این
پیام را داده بود. درحالیکه اگر این تماس گرفته نشده بود ممکن بود من بی
اطلاع از وقایع وارد کوچه و یا حتی خانه شوم و به دام بیفتم. این نتیجه
همان روابط انسانی و ساده ایست که باید با مردم داشت. روابطی که حتما نباید
سیاسی باشد.
همان شب، شاید دو ساعت بعد از حمله به خانه ما، می روند به خانه پدری من در
خیابان 20 متری دروازه شمیران که کسی در آنجا زندگی نمی کرد. تمام دیوارها
را با مته سوراخ می کنند اما چیزی پیدا نمی کنند. بعدها در دادگاه اولین
گروه نظامی ها پرتوی گفت که "آنشب برادرها نتوانستند محل جاسازی شده اسلحه
ها را در خانه پدری خدائی پیدا کنند و به همین دلیل ساعت 3 صبح من را با
خودشان بردند به این خانه و من محل را نشانشان دادم و آنها آن را شکافتند."
این همان محلی است که برایتان گفتم هاتفی با دقت یک بنای ماهر آنرا بسته
بود. محل عجیبی بود. در حالیکه زیر پله های خانه بود، اما گودی اش زیر
گاراژ خانه همسایه بود و هاتفی با یک ورقه کاغذ آلومینوم که بین آجر و
سیمان گذاشته بود، آن را بسته بود و به همین دلیل با ردیاب مغناطیسی هم
نتوانسته بودند محل را پیدا کنند و به همین دلیل همه جا را سوراخ کرده
بودند. من و پرتوی فقط سیمان درست می کردیم و
آجر به دستش می دادیم. من تا آن روز نمی دانستم هاتفی کار بنائی هم بلد
است. دیوار را هم با مهارت با گچ صاف کرده و رویش کاغذ دیواری کشیده بود.
من در خانه حاجی برهان، خبر بُردن اسلحه ها را شنیدم، اما از ماجرای کشف محل
جاسازی بعدها با خواندن مشروح دادگاه گروه اول نظامی های عضو حزب با اطلاع
شدم.
همین اطلاعات اولیه از عمق ضربه خبر داد. من می دانستم که کیانوری فقط
میداند مقداری اسلحه نزد من است و در خانه پدری من جاسازی شده، اما نه آدرس
خانه را می داند و نه محل جاسازی را. بنابراین رفتن و شکافتن محل جاسازی و بیرون کشیدن سلاح
ها، معنای دیگری جز این نداشت که علاوه بر کیانوری که کلیات را میدانست،
یا هاتفی و یا پرتوی آدرس را داده اند. ضمنا نوع مراجعه برای دستگیری من و
آن آمادگی نظامی هم نشان از عمق ضربه داشت. اگر هاتفی را نگرفته بودند،
قطعا در آن دو روز، از یک طریقی تماس گرفته بود که بداند من را گرفته اند
یا نه. پرتوی هم قطعا همین کار را می کرد، یعنی یا خبر سلامتش را به هاتفی
میداد و اگر هاتفی را پیدا نمی کرد به تلفنی که از من داشت تلفن می کرد تا
کسب خبر کند و من را درجریان بگذارد. هاتفی حداقل از طریق همین خانم می
توانست تماس بگیرد و کسب خبر کند. بنابراین، برای من قطعی شد که هر دو را
گرفته اند.
آن شب یورش، همسر و دو دختر خردسال من را چشم بسته در اتومبیل می نشانند و
با آنکه فاصله خانه من تا پادگان عشرت آباد یک ربع ساعت بیشتر نبود،
حدود ساعت 6 صبح می رسند به زندان عشرت آباد. همسرم بعد از آن که به من در
مهاجرت پیوست گفت که آنشب یک کاروان از اتومبیل های سپاه در شهر حرکت می
کرد. شاید ده اتومبیل لندرور و سواری. این کاروان به محلات مختلف می رفت و
بعد از مدتی توقف و دستگیری چند نفر دوباره به حرکت ادامه میداد. در
اتومبیلی که آنها بودند، یک خانمی را سوار می کنند که چشم او هم بسته بوده
است. حدود 6 صبح که هوا کاملا روشن شده بوده، کاروان وارد پادگان عشرت آباد
می شود. همسر من چون هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشته و اساسا نیمه ایرانی است
و آقایان هم دقیقا این نکته میدانستند که او نه سیاسی است و نه اطلاع از کارهای من
دارد، زیاد پا پیچ او نمی شوند و به همین دلیل او چند بار چشم بندش را بالا
می زند تا به بچه ها که همچنان بیدار و متعجب بودند دلداری بدهد که البته
با تذکر آقایان دوباره نقاب را می زند. یکی از نکات مهمی که در آن سالها
متاسفانه رفقا رعایت نکردند و ضربه را وسعت بخشید، محدود نگهداشتن ارتباط
ها و اطلاعات بچه ها بود. همان شبی که وارد خانه ما شده بودند، چند بار از
دختر 6 ساله من می پرسند چندتا دائی و یا چندتا عمو و خاله داری؟ و او که هیچکس را
در خانه ما ندیده بود، فقط نام دو دائی واقعی خودش را به یاد می آورد و می
گوید. شما میدانید که چه بلائی سر رفقای دستگیر شده بر سر همین دائی و
عموها و خاله آوردند. یعنی از بچه ها اسم دائی ها و عموها و خاله ها را پرسیده
بودند و آنها هم معصومانه اسم عده ای را برده بودند و بعد پدر و مادرها
رفتند زیر شکنجه که هویت کامل این اسامی و رابطه با آنها را بگویند.
تشکیلات حزبی ما در آن سالها از این نظر بسیار شلختگی کرده بود. حتی در بخش
های مهمی که مسئول نگهداری اسناد ارتباط با توده ایهای شاغل در مراکز اداری
و مهم بودند. این اسناد را با شلختگی در خانه نگهداشته بودند و حداقل در یک
مورد، یعنی فرزاد دادگر می دانم که بخاطر همین اسناد و کشف هویت افراد
مرتبط، گوشت به تنش نگذاشتند. فرزاد دادگر از رفقای گروه منشعب بود که من
پیش از انقلاب بارها او را دیده بودم که برایتان در بخش مربوط به کار با
گروه منشعب گفته ام. او هم از قربانیان قتل عام سیاسی است.
بعد از شنیدن ماجرای کشف محل جاسازی سلاح ها از دهان پرتوی در دادگاه، برای
من مسلم شد که آنشب ابتدا آمده بودند من را دستگیر کنند و بعد همراه من
بروند به خانه پدری من و با راهنمائی خود من محل جاسازی را باز کنند. برای
این نمایش تدارک فیلمبرداری هم دیده بودند، چون همسر من گفت که دو نفر از
آنها که آنشب ریختند به داخل خانه دوربین های فیلمبرداری دستشان بود و مثل
بقیه مسلح نبودند.
صبح حوالی ساعت 6 کاروان دستگیر شدگان وارد پادگان عشرت آباد می شود. ابتدا
همسر و دو دختر خردسال من را گوشه یک محوطه ای که مانند حیاط بوده می
نشانند. در اینجا هم همسر من نقاب را برای چند لحظه بالا می زند که به بچه
ها برسد و می بیند که آنسوی دیوار حیاط کوچک، پیرمردی چشم بسته ایستاده
است. او که طبری را از روی عکس هایش خیلی خوب می شناخت، تشخیص میدهد که آن
پیر مرد طبری است. بعد از مدتی دستگیر شدگان را تقسیم می کنند میان بندهای
موقت و همسر و بچه های من هم منتقل می شوند به بند یا اتاقی که مخصوص زنان
بوده است. در یک اتاقی با چند
زن جوان که همراه بچه هایشان همان شب دستگیر شده بودند. هیچکدام با هم حرفی
جز حرف های معمولی نمی زنند. پاسدارها برای توالت بردن زنان و دختر بچه ها،
یک سر روزنامه ای لوله شده را میداده اند دست آنها و سر دیگرش را خودشان
دستشان می گرفتند و این بتدریج تبدیل می شود به بازی و سرگرمی بچه ها که به
نوبت می گفتند می خواهیم برویم توالت!
از ساعت 6 بعد از ظهر تقسیم مجدد و واقعی زنان دستگیر شده شروع می شود و همسر و بچه
های من را با علم بر این که همسرم اصلا سیاسی نیست و اطلاعاتی هم ندارد
آزاد می کنند. البته این نقشه را هم قطعا داشته اند که با آزاد کردن او و
تماس احتمالی من با آنها، من را بیاندازند به دام که به این هدف هم نرسیدند
زیرا من تا رسیدن به خارج از کشور با هیچ یک از افراد فامیل تماس نگرفتم،
چه رسد به همسرم و یا خانواده او و یا حتی خانواده پدری خودم. بعدها گفتند
که خانه برادر همسرم، مادر خودم و خانه خودمان تا حدود دو هفته تحت نظر
بوده و حتی ماشین برادر همسرم و پدر همسرم را تعقیب و مراقبت می کرده اند.
اینها، شرح ویژه ای نیست که تنها شامل حال من شده باشد. قطعا دیگرانی هم
وضعی مشابه داشته اند. من به جای همه دیگران می گویم تا ثبت بماند که در آن
روزها و شب ها و هفته ها، بر آنها که خود را نزدیک ترین متحد انقلاب می
دانستند چه گذشت.
همسر و دو دختر خرد سال من که از بقیه آنها که در زندان ماندند بسیار خوش
اقبال تر بودند، بر میگردند به خانه. وقتی می رسند که هنوز برادرها در خانه
بوده اند. وقتی آنها بر میگردند، باز از طریق بی سیم کسب تکلیف می کنند و
ظاهرا به آنها می گوید خانه را ترک کنید. وقتی از خانه می روند، تازه معلوم
می شود نه تنها تا توانسته اند خورده اند و گوشه آشپزخانه ادرار کرده اند،
بلکه هرچه را که به چنگ آورده بودند را هم در جیب گذاشته و برده اند. از
جمله حدود 150 هزار تومان پول بازخرید من از کیهان، هر چیز طلا که در خانه
یافته بودند. جالب بود که حتی یک کتاب نبرده بودند!
فردای آن روز که همسرم به خانه باز می گردد همراه برادرش می رود به مرکز کمیته ها در ساختمان مجلس
شورای ملی و معترض می شوند که پاسدارها از خانه دزدی کرده اند و پولی که
برده اند پول من بوده است. مسئولی که پشت یک میز شیشه ای نشسته بوده
اشاره به عکس نسبتا قدیمی من زیر شیشه می کند و می گوید: بله مقداری پول و
طلا آورده اند. بگوئید خود ایشان بیاید تحویل بگیرد!
من هیچ عکسی درخانه نداشتم و این عکس را بنابر نشانی هائی که همسرم از آن
داد، از آرشیو کیهان بیرون آورده بودند و به همین دلیل نسبتا قدیمی بود و
همسرم می گوید تا آن زمان آن عکس را ندیده بودم.
ابعاد ضربه در همان خانه حاجی برهان بر من معلوم شد. باید از خانه می رفتم
بیرون و چند جا تلفن می کردم تا بدانم سلامت اند یا نه و ضمنا سلامت خودم
را هم خبر بدهم.
من
در آن دوران، دو بسته قرص "متادون" را کوبیده و در چند کپسول جا داده بودم،
به نحوی که براحتی و در عرض چند ثانیه بتوان آنها را بلعید. این یگانه سلاح
من بود برای دفاع از خودم و دیگرانی که با من در ارتباط بودند. با امید به
بلعیدن این قرص ها، در صورت افتادن به تله، از خانه حاجی برهان بیرون آمدم.
تعارفی برای ماندن کردند، اما این تعارف هم مثل تعارف آن مترجمی بود که
ابتدا به سراغ او رفته بودم. همه در آن روزها وحشت داشتند و این بسیار
طبیعی بود و حق همه. گفتم اگر خواستم برگردم تلفن می کنم. نپرسیدند کجا می
روم و شب را کجا خواهم خوابید، اما گفتم و میدانستند که به خانه خودم و
خانه مادرم و یا خانه پدر و برادر همسرم نخواهم رفت. یک عرقچین کهنه قهوه
ای رنگ از حاجی به امانت گرفتم و از خانه آمدم بیرون. از اولین داروخانه دو
بسته باند خریدم و دست چپ را بستم و آن را به گردنم آویزان کردم و پاشنه
کفش هایم را هم خواباندم و عرقچین را گذاشتم سرم. آهسته و لخ لخ کنان از
حاشیه پیاده رو سه راه تخت جمشید راه افتادم به سمت سه راه عباس آباد. یقین
داشتم به ندرت آنها که در پیاده رو عبور می کنند میدانند در شهر چه
میگذرد؟ علیه انقلاب چه ضربه ای وارد آمده است. همچنان می خواستم بدانم
ابعاد یورش تا کجاست، اما قبل از همه باید فکری برای شب، خلوت شدن خیابان
ها، سرگردانی ناممکن در خیابان ها و بالاخره محلی برای خواب کرد. کم کم رسیدم به
تقاطع عباس آباد- وزراء. هوا تاریک شده بود. همه آنها که این دوران ها و
این لحظات را گذرانده اند می دانند که شب و تاریکی ابتدا مثل یک پوشش و چتر امن؛
مثل یک حفاظ امنیتی است، اما پس از چند ساعت که تاریکی با خلوت شدن خیابان ها توام
می شود، این پوشش و حفاظ خود تبدیل به دام می شود.
تصمیم گرفتم به "ایاد" تلفن کنم. او دراین ساعت در سفارت نمی توانست باشد و
ضمنا تلفن به سفارت صلاح نبود زیرا ممکن بود تلفن تحت کنترل باشد. رفتم سر
کوچه ای که خانه اش در آنجا بود. در کوچه خبری نبود و همه چیز عادی بود.
فقط برای دیدن او نباید محلی را برای ملاقات می گفتم و ضمنا در کوتاه ترین
زمان باید همدیگر را می دیدیم و فرصت کنترل و تعقیب و مراقبت نمی دادم.
خوشبختانه خودش تلفن را برداشت و صدای من را هم فورا شناخت. بسیار خونسرد و
شمرده پاسخ داد. فورا گفتم سرکوچه ام، فورا حرکت کن.
شاید 3 تا 5 دقیقه بعد، من در اتومبیل بنز سفارت سوریه بودم که دراختیار
ایاد بود. نمره دیپلماتیک اتومبیل یک مصونیت بود، اما در آن شب ها و روزها،
این مصونیت می توانست به عکس خود تبدیل شود. فورا پرسید: همه را گرفته اند؟
گفتم: فکر می کنم، بله.
اشاره به دست باندپیچی شده ام کرد، که خندیدیم
و آن را باز کردم و فهمید پوشش امنیتی است.
گفت: می خواهی چه کنی و یا من چه کنم؟
گفتم: فعلا فقط یک جای خواب می خواهم که به دام نیفتم.
گفت: بهترین محل، داخل سفارت است. سرایدار سفارت از اعضای حزب خودمان است و
مطمئن است. سفیر هم تا ساعت 10 فردا نیست. موافقت کردم و رفتیم به سفارت.
سرایدار خواب بود و من و ایاد آهسته رفتیم به طبقه سوم. در بالاترین طبقه
ساختمان سه طبقه سفارت یک اتاق نسبتا بزرگ وجود داشت که حالت انبار داشت.
جای اثاثیه مستعمل و غیر قابل استفاده ای مثل مبل و تخت و صندلی و ظروف
کهنه بود. در آنجا را باز کرد. بسیار گرم و پر از پشه. گفت که چراغ روشن
نکن و پنجره ها را هم باز نکن. با کمک هم، دو مبل شکسته را کنار هم گذاشتیم
و یک پارچه ای هم که فکر می کنم رو میزی بود، به من داد و گفت:
اینجا باش. من در را از پشت قفل می کنم. می روم به یک میهمانی دیپلماتیک و
حوالی ساعت 11 شب اگر خبری داشتم بر میگردم اینجا.
آن مرد شریف و انترناسیونالیست رفت و من ماندم و اتاقی تاریک و گرم و پر از
پشه و پنجره هائی که از آن می شد گوشه ای از تهران، بزرگ راه آزادی و چراغ
های قرمز راهنمائی را در آن دورها دید، که گاهی زرد می شدند و گاهی سبز و
گاه قرمز و من بیش از همه رنگ "قرمز" را به خاطر دارم. نمی دانم آن قرمز
سمجی که از پنجره می شد دید، چراغ کجا بود؟ اما بود و من هرگز آن را فراموش
نکرده ام.
حوالی ساعت 11 "ایاد" بازگشت. گفت که در مهمانی، همه بحث ها در اطراف حمله
به حزب توده و تیرگی شدید مناسبات مسکو و تهران بود. گفت که موقع بازگشت از
مهمانی مخصوصا یکبار دور ساختمان سفارت شوروی گشته تا ببیند اوضاع چیست و
دیده که چندین اتومبیل سفارت را محاصره کرده اند. گفت که سفارت سوریه یک در
کوچک هم دارد که به یک خرابه در پشت ساختمان باز می شود و او الان هم
اتومبیل را دورتر پارک کرده و از این در وارد سفارت شده است و از آن هم
خارج خواهد شد تا اگر احتمالا از اطراف سفارت را زیر نظر دارند، او را
نبینند و شک نکنند. گفت که فردا صبح زود ابتدا خواهد رفت به سفارت شوروی تا
ببیند وضع چیست و بعد هم یک تماسی با مسعود بارزانی خواهد گرفت و قبل از 9
صبح خودش را می رساند به سفارت. کارمندان سفارت ساعت 10 خواهند آمد و
سرایدار هم هنوز خبر ندارد کسی در سفارت است. هیچ صدائی نکن و چراغی هم
روشن نکن و مقابل پنجره هم نرو تا من بیآیم. پرسید که چیزی می خواهم بخورم؟
و من گفتم سیرم و او رفت که صبح بازگردد.
راه توده 224 25.05.2009