راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی
اعلام انحلال حزب
پتک دوم
بعد از یورش دوم بود

 

 

 

 

 

حوادث اجازه نمی دهد ما بر سر عهد و پیمانی که برای ادامه منظم این گفتگو با هم بسته بودیم پایبند بمانیم. اما هم شما و هم خوانندگان این گفتگو شرایط ایران و توجه ویژه همه ما نسبت به تحولات ایران و ضرورت انعکاس نظرات و تحلیل ها را درک می کنند. من همینجا و اتفاقا با اشاره به همین مسئله، یعنی ضرورت توجه و پیگیری شرایط ایران، می خواهم بابت تهیه مقاله دنباله دار نگاهی به مطالب گذشته راه توده که رفیق مشترکمان "خیرخواه" تهیه می کند تشکر کنم. حقیقتا برای خود من هم بازخوانی بعضی نکات و به یاد آوردن آن بسیار جالب است. این که ما سالها پیش درباره میرحسین موسوی چه گفته بودیم و به دوستانی که نامه مردم را منتشر می کنند هشدار داده بودیم که به بیراهه نروند و تسلیم جو خارج از کشور نشوند. این که بنا و انگیزه انتشار راه توده دوره دوم چه بود. و حتما در ادامه خواهد رسید به این که راه توده 7 سال پیش با عنوان بزرگ در صفحه اول خود اعلام کرد و هشدار داد که به سمت حکومت سپاه می رویم.

این مرور مطالب گذشته لازم است، زیرا توجه خوانندگان را بیش از گذشته به مطالب تحلیلی راه توده جلب می کند. مثلا در 5 سال گذشته پیوسته ما بر این نکته تاکید کرده ایم که آنچه در جمهوری اسلامی روی داده نتیجه یک سیاست نظامی است که اقتصاد و فرهنگ و سیاست و حتی فعالیت اتمی ایران را شامل شده است و سپاه درعین تنومندی نظامی تبدیل به یک غول اقتصادی در کشور شده.

البته هنوز این سلسله مطالب به این فصول و به این بخش ها و مقایسه این نظرات راه توده با نظراتی که سازمان ها و نشریات دیگر نوشتند و منتشر کردند نرسیده است، اما همین که چنین مرور ابتکاری آغاز شده، خودش بسیار مفید است.

- چندین پیام هم درباره جلسه بنیانگذاری انتشار دوره دوم راه توده رسیده و همچنین توضیحات بیشتری درباره کم اطلاعی کسانی که در نامه مردم جمع شده اند خواسته اند.

اینها را دیدم. اما این مسائل به گفتگوی ما، حداقل بصورت مستقیم ارتباط ندارد و حتما رفیقیمان "خیرخواه" در همان مطالب مرور مطالب منتشر شده در راه توده طی 18 سال گذشته به آنها خواهد پرداخت. مگر زمانی که برسیم به مسائل مربوط به دوران مهاجرت، فعالیت حزبی در افغانستان، پلنوم های کمیته مرکزی حزب که درآن ها حضور داشتم، سرنوشت برگماری های غم انگیز به عضویت کمیته مرکزی و هیات سیاسی حزب در مهاجرت و برکناری های غم انگیزتر آنها در همین مهاجرت از ترکیب کمیته مرکزی و رهبری حزب. از ابتدای این مهاجرت تاکید همیشه من بر کم اهمیت بودن مهاجرت و ضرورت توجه عمده روی مسائل داخل کشور بود که بحثی کهنه و چندین ساله بود میان خود من و رفیقمان خاوری. یا مسائل مربوط به دوران پروستوریکا و فروپاشی تشکیلات حزبی در باکو و مینسک که در آن موقع من از افغانستان خارج شده و در دبیرخانه حزب در کشور چکسلواکی بودم و اتفاقا پرونده پر مکاتبه و گزارش ماجرای قطعنامه باکو و اختلافات خانه شماره 4 در مینسک را رفیقمان خاوری برای بررسی به خود من داد.

- حتما در این هفته سیل پیام ها برای اطلاع بیشتر از این مسائل می رسد. مخصوصا درباره قطعنامه باکو و مینسک.

شاید و شاید هم نه. چون خیلی ها رفته اند دنبال کار و زندگی شان و دیگر پیگیر حوادث آن سالها نیستند. بهرحال ماجرای قطعنامه باکو و مینسک، خودش یک فصل پر تنش در این مهاجرت بود که در اوج پروازهای گرباچف با بال شکسته اش روی داد. من هرگز آن صبح بسیار زود را فراموش نمی کنم که خاوری از سفر مینسک و باکو بازگشته و جلسه دبیرخانه را تشکیل داد تا به مجموعه گزارش هائی که با خودش در یک پرونده آورده بود رسیدگی شود. در پایان آن گزارش شفاهی که داد، نظر ما حاضران درجلسه را خواست. من سکوت نسبتا طولانی جلسه را شکستم و گفتم: شما روی من، در کنار خودتان حساب کنید!

باحتمال خیلی زیاد من این مجموعه گزارش ها و نامه ها را در یک پوشه که به من تحویل داده شد، به همراه گزارشی که پس از بررسی برای هیات سیاسی نوشتم دارم و همیشه هم خوشحالم که هرچه را می خواستم محفوظ بماند، محفوظ نگه داشته ام. برایتان بعدها خواهم گفت که تمرد من از تحویل بسیاری از اسنادی که دراختیار داشتم تا چه حد تمرد درست و حساب شده ای بود. افرادی آمدند و پس از مدتی رفتند و اگر من این اسناد را تحویل داده بودم، حالا هرکدامش یکجا، دست یک عده ای بود. البته خیلی هم گله می کردند و حتی انتقاد می کردند که فلانی وقتی مسئولیت را تحویل داده اسناد و مدارک را تحویل نداده و من هم همیشه گفته بودم، آن اسنادی که برای ادامه کار است تحویل داده شده و آنچه به ادامه کار مربوط نیست، ضرورتی ندارد تحویل این و آن کسی داده شود که معلوم نیست چقدر ظرفیت دارند و اساسا تا چه وقت در حزب می مانند و در و پیکر خانه شان به روی چه کسانی باز است و یا باز نیست. الان که گذشته را مرور می کنم و به یاد می آورم که برخی مدعیان دو آتشه حزب در آن روزها و سالها چگونه رفتند دنبال کار و زندگی دیگری، از آن روش خودم احساس رضایت می کنم. ما به این فصول خواهیم رسید. به فشارهای سنگین و حتی جنگ روانی که با من کردند و به نوع دیگری هنوز هم ادامه دارد خواهیم رسید. عجله نکنید، آسیاب به نوبت! البته، معنای این آسیاب به نوبت آن نیست که عده ای تصور کنند من حالا برایشان درباره نقش این و یا آن فرد در خانه شماره 4 صحبت خواهم کرد و وقت خودمان را صرف بچه بازی های مهاجرتی در یک مجموعه آپارتمانی محدود و بسته خواهم کرد. این که چه کسی لنگه کفش ها را شب ها می شمرد و برای خودشیرینی گزارش تهیه می کرد و یا چه کسی متهم به چه ارتباطی بود و یا نبود. مشکل و مسئله ما به هیچ وجه اینها نیست. این مسائل خاص محیط بسته در مهاجرت است، بویژه در کشورهای سابق سوسیالیستی. مسئله اصلی و همیشگی ما اتخاذ سیاست واقع بینانه و منطبق با شرایط روز ایران، دفاع از رهبری در خاک خفته حزب، تاریخ حزب و معرفی سیاست حزب در جریان انقلاب و پس از انقلاب 57 است. طبیعی که همه چیز بی اشتباه پیش نرفت، اما اشتباهات آنهائی نیست که با کمال تاسف بارها در نامه مردم بعنوان انتقاد و تبری از سیاست گذشته حزب مطرح شده و یا بریده های حزبی و دشمنان حزب آن ها را مطرح می کنند. مثل ماجرای ولایت فقیه و یا شناخت از آیت الله خمینی و ضرورت انتقاد از او و یا حزب و دولت بازرگان و از همین دست مسائل که بنظرم بیش از هرچیز یا ناشی از کینه ورزی نسبت به حزب است و یا تحت تاثیر مهاجرت و عملکرد حاکمیت کنونی. همچنان اعتقاد دارم اشتباهات اصلی ما روی امور سازمانی، تعلل در برخی تصمیمات مهم تشکیلاتی و تمرکز بیش از حد اطلاعات حزبی نزد زنده یاد کیانوری و پرتوی بود. البته، طبیعی است که مشی و دیدگاه سیاسی حاکم بر حزب هم روی این اشتباهات سازمانی موثر بود، اما آن سیاست در مجموع خود دقیق ترین سیاستی بود که ما می توانستیم دربرابر انقلاب و جمهوری اسلامی داشته باشیم و هیچ نوع ارزیابی از آن سالها بدون پرداختن به نقش چپ روی ها و ماجراجوئی های سازمان مجاهدین خلق، چریک های فدائی خلق، گروه های کوچکتر چپ و ماجرا جو، حوادث نظامی کردستان، نقش سازمان های مشکوکی مانند "فرقان" و یا نفوذی های حجتیه و ساواک شاه در دستگاه حکومتی ممکن و منطقی نیست.

- بازگردیم به بیمارستان سینا.

بله. از آن شب یا روزی می توانم شروع کنم، که بسیار گیج و منگ چشم باز کردم و نمی دانستم کجا هستم؟ چه شده؟ و چرا از یک تخت به یک تخت دیگر منتقل می شوم. در واقع هنگام همین انتقال از یک تخت به تخت دیگر چشم باز کردم و همه جا را سفید دیدم. لباس پرستارها، لباس کسان دیگری که روی تخت ها خوابیده بودند، نور تند لامپ های مهتابی که ملافه های سفید را براق می کرد. بعد از آنکه جان سختی سرنوشت، بر جان باختگی من غلبه کرده بود، من را از بخش لب گوری ها و  از روی تخت فنری به بخش زندگان و یک تخت معمولی منتقل کردند و هنگام همین انتقال برای دقایقی چشم باز کردم و آن سفیدی فضا برای همیشه در ذهنم ماند.

نمی دانم چه مدت بعد از این انتقال، دوباره چشم باز کردم و این بار طولانی تر. به اطرافم نگاه کردم. شاید 20 تا 30 تخت در یک سالن بزرگ که بعضی ها خالی بود و روی بعضی ها بیماران، یا خوابیده بودند و یا نشسته. تشنگی و دشواری تنفس اولین کشف من از موقعیت جدید جسمم بود، اما توان بیان آن را نداشتم. دو سوراخ بینی ام پر از دلمه های خونی بود که درجریان رد کردن لوله از بینی ام بوجود آمده بود و حالا که آنها را بیرون کشیده بودند راه تنفس با بینی نداشتم. نمی دانم چند بار به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم، اما میدانم فاصله هوش و بیهوشی مرتب زیاد می شد و من دقیق تر می توانستم اطرافم را ببینم. در یکی از همین فاصله ها، ... را دیدم که همراه همسرش با دسته گل از در وارد شدند و بسرعت آمدند به طرف من. من آنها را از قبل می شناختم، اما نمی دانستم کجا هستم و آنها برای چه آمده اند و ماجرا چیست؟ بعدها دانستم که آنها مرا تا پشت در بیمارستان سینا منتقل کرده اند.

- سر زده آمده بودند؟

نه. آن پزشک فدائی که در همان بخش کار می کرد و همه کارهای انتقال به داخل بیمارستان و نجات من را ترتیب داده بود، یا خودش مستقیما و یا از طریق دوستان فدائی اش زنده ماندن من را خبر داده بود و تاکید کرده بود هرچه زودتر مرا از بیمارستان ببرند. من این مسائل را بعدها فهمیدم.

آن روز، آنها بسرعت آمدند به طرف من. همسر ... واقعا مثل یک هنرپیشه تئاتر من را روی تخت بغل کرد و تا آنجا که بخاطرم مانده، بلند بلند گفت:

"داداش جون! چرا اینکار را کردی؟ به درک که رفته، بهترین زن را برات می گیریم، از اولش هم گفته بودم بدرد تو نمی خورد."

بعد شوهرش به هوای بوسیدن من سرش را گذاشت زیر گوشم و گفت:

"اسمت احمد است. خودت را کشته بودی. اما نمردی. اینجا بیمارستان سیناست. به هیچ سئوالی جواب نده، پرستارها اگر پرسیدند بگو چون زنت بهت خیانت کرده بود خودکشی کردی. فردا می آئیم، اگر بتوانی روی پا بایستی می بریمت."

بعد سرش را از زیر گوشم برداشت و هر دو، روی دو لبه چپ و راست تخت نشستند و هر کدام یک دست من را در دستشان گرفتند. لبخند می زدند. ... خونسرد بود، اما همسرش ریز ریز گریه می کرد.

- کاملا به هوش آمده بودید؟

نه هنوز. آن دو را بخاطر آورده بودم، اما حافظه ام به عمق نمی رفت، انگار اراده ای برای رفتن به گذشته و باز تولید آن را نداشت. انگار همه چیز از ابتدا شروع شده و هرچه آنها می گویند، همان است و نه غیر از آن.

این لحظات چنان در ذهن من خالکوبی شده، که پس از حدود 26 سال می توانم آن را دقیقا بخاطر بیآورم. شاید آن دو هم که شنیده ام حالا سالهاست که در دو گوشه دنیا، با دو سرنوشت و جدا از هم زندگی می کنند این لحظات را بخاطر داشته باشند. حتی شاید این گفتگوی ما را هم هر دو و یا یکی از آنها بخوانند و شاید هم نخوانند. نمی دانم. شاید هم همین هفته ها یک پیامی از آنها هم برسد. روزگار را چه دیده اید؟!

نمی دانم چه مدت کنار من روی تخت نشسته بودند، فقط، شوهر چند بار آهسته از من پرسید: حرف های من را فهمیدی؟ و بار آخر که توانستم آهسته بگویم: "آره! منو از اینجا ببرید بیرون." خیالش راحت شد و با خونسردی و صدائی که دیگران هم بشنوند، به همسرش که هنوز لبه تخت نشسته بود گفت:... برویم. انشاء الله فردا دیگه حالش خوبه و می آئیم می بریمش خانه و براش یک زن خوشگل هم می گیریم!

هر دو بلند شدند. "..." رفت به طرف میز بلند و نیم دایره ای که در فاصله حدود 10 متری من بود و محل کار پرستارها. شنیدم که از آنها پرسید فردا می توانند من را مرخص کنند یا نه؟ و در این فاصله همسرش به هوای بوسیدن پیشانی من و خداحافظی آهسته پرسید: همه چیزهائی که "..." گفت فهمیدی؟ یکبار دیگر آهسته گفتم: "آره! زودتر منو از اینجا ببرید!" و او هم گفت: فردا بر می گردیم. اگر بتوانی روی پایت بایستی می بریمت.

آنها غروب آمده بودند، چون وقتی رفتند، پخش شام شروع شد. من هیچ چیز نمی خواستم جز آب، اما نه می توانستم بلند این را بگویم و نه پرستاری می آمد که به داد تشنگی ام برسد. یادم هست که یکبار لوله سورنگ را از دستم بیرون کشیدم و آن را گذاشتم در دهانم. یک کسی از تخت های کناری داد زد: "می خواد دوباره خودشو بکشه". پرستار آمد و با عصبانیت لوله سُرنگ را از دهان من در آورد و من توانستم آهسته بگویم:آب!

رفت و با یک پارچ بلور آب و یخ بازگشت. این آب یخ به این دلیل در خاطر من مانده که باعث یک برونشیت خفیف در من شد که هنوز هم زمستان ها عوارض آن به سراغم می آید. لیوان اول را به کمک او سرکشیدم و بقیه پارچ آب را بتدرج خودم و بی کمک او.

در همان حال نیمه هوش و نیمه بیهوشی سئوالات و فضولی های توام با دلسوزی بیماران تخت های دیگر درباره دلیل خودکشی و خیانت زنم و چگونگی مطلع شدن من از این خیانت شروع شده بود، که من فقط سکوت می کردم.

من هرگز نتوانستم بفهمم ساعات شب چگونه گذشت، روز بعد چه وقت آغاز شد و چه وقت از نیمه گذشت. تمام مدت چراغ های مهتابی پرنور آن سالن روشن بود، چند پرستار میان تخت ها در رفت و آمد بودند و گهگاه از پشت آن پیشخوان سفید و بلند، صدا بوق نه چندان بلند تلفن بلند می شد و پرستار یا شاید کشیک بخش و یا شاید پزشک کشیک پای تلفن احضار می شدند. من تقریبا بطور کامل به هوش آمده بودم، سُرنگ را از دستم در آورده بودند، چشم به در ورودی، در انتظار "..." و همسرش بودم.

بالاخره آمدند. مثل دیروز با لبخندی بر لب و آهسته و خونسرد. با پرستارها خوش و بش کردند و رسیدند بالای سر من. من این بار نیم خیز شده و روی تخت نشستم. "..." پرسید از دیروز تا حالا، از تخت پائین آمده ای؟ پاسخم منفی بود و از هر دو خواهش کردم کمک کنند که ازتخت پائین آمده و بایستم. مرتب زانو می زدم، اما به کمک آنها به تخت تکیه داده و نقش زمین نمی شدم. درست مثل بچه ای که برای اولین بار بخواهد بایستد. هم آنها و هم خودم و شاید هم آن پزشک جوان فدائی مسئول یا کشیک بخش، همگی می خواستند و من هم می خواستم که از بیمارستان بروم بیرون. این امتحان برای ایستادن شاید نیمساعتی طول کشید و بالاخره شلوار و پیراهن من را یکی از پرستارها آورد و من همانجا پیراهن سفید و بلند بیمارستان را به کمک آن زن و شوهر از تنم در آورده و لباس خودم را باز هم به کمک آنها پوشیدم. ضعف شدید و ناتوانی برای ایستادن را، زخم های پاشنه هر دو پا کامل کرده بود. آنها با خودشان یک جفت دمپائی قهوه ای رنگ ملی آورده بودند، که پنجه های بدون جوراب پاها را در آنها فرو کردم. بازوی من را از دو طرف گرفتند و یکبار دیگر اسم جدیدم "احمد" و جمله شب گذشته را بعنوان دلیل خودکشی برایم تکرار کردند و سپس هر سه به طرف آن میز نیم دایره راه افتادیم. در همان فاصله 10- 20 متری چند بار زانو زدم، اما آنها تعادلم را نگهداشتند تا رسیدیم جلوی پیشخوان. برای اولین بار پزشک فدائی را از نزدیک دیدم، که با شتاب خودش را رساند به ما که مقابل پیشخوان ایستاده بودیم. پرستاری یک دفتری را باز کرده بود و دنبال اسم من می گشت تا جلوی آن امضاء کنم و مرخص شوم. پزشک فدائی به محض رسیدن به شوخی و جدی، به من نهیب زد که "احمد آقا! مرد حسابی! آدم برای زن هم خودش را می کشد؟" و بعد هم با اشاره دست پرستارها را نشان داد و گفت: دو هفته دیگر بیا، هر کدام را خواستی نامزد کن! و سپس همه زدند زیر خنده. من در سکوت کامل، جلوی اسم احمد، در دفتری که پرستار مقابلم باز کرده بود، یک نیم دایره و سپس یک خط منهی در پائین آن کشیدم و کنارش نوشتم احمد.

از بیمارستان خارج شدیم. "..." گفت، کنار همین ستون با "..." بایست تا من ماشین را بیآورم. بسرعت با اتومبیلش که یک بنز نسبتا قدیمی بود بازگشت. من با کمک آنها سوار شده و روی صندلی عقب اتومبیل دراز کشیدم.

ساعت، شاید حدود 3 یا 4 بعد از ظهر بود. اما چه روزی از اردیبهشت ماه؟ یادم نیست. قطعا نیمه دوم اردیبهشت 62 بود.

- حافظه شما هم فعال شده بود؟

نه. به هیچ وجه. من فقط همه چیز را از روز قبل به یاد داشتم و البته زن و شوهر را هم می شناختم بی آنکه گذشته مناسبات با آنها را به یاد بیآورم. فکر می کنم، ابتدا دور میدان 24 اسفند را گشتیم و سپس رفتیم به طرف خیابان نواب یا جیحون. کمرکش یکی از این دو خیابان "..." همانطور که رانندگی می کرد، ناگهان و بی مقدمه گفت: عموئی را هم آوردند تلویزیون. گفت حزب منحل شده!

این جمله و این خبر، نقش پتکی را داشت که من را برای بار دوم به هوش آورد. باور کنید، انگار در یک لحظه همه دریچه های بسته حافظه من به روی گذشته باز شد. انگار کلید حافظه من را زدند. همه چیز را بخاطر آوردم، مگر فاصله میان آن روز بعد از خودکشی تا بعد از ظهر دیروز که آن زن و شوهر به دیدنم آمدند.

نیم خیز شدم و به حالت نیمه نشسته پرسیدم: چه وقت؟ "..." خواست ادامه بدهد، اما همسرش با تندی به او گفت: حالا وقت این خبر بود؟

و من که از پنجره اتومبیل خیابان را نگاه می کردم، آهسته سرم را به بهانه دیدن درخت های میان خیابان و پیاده رو بالا بردم و بی صدا گریستم. برای آن همه مظلومیت توده ایها، آن همه صداقت و پیگیری حزب در دفاع از انقلاب و برای آنها که هنوز بدرستی نمی دانستم زیر چه فشاری به تلویزیون آورده شده بودند. بعدها، یعنی چندسال بعد، جسته و گریخته خبرهائی در باره آن فشار هولناک شنیدم، تا آن که نامه کیانوری به خامنه ای بدستم رسید. نامه ای که تا پیش از درگذشت کیانوری آن را بارها و بارها خوانده بودم، اما از دراختیار داشتن این نامه تا زمانی که او درگذشت و امکان انتشارش  فراهم شد، با هیچ احدی صحبت نکرده بودم. مثل آخرین عکس های کیانوری که چند سال پیش از درگذشت او- همان سال های اول دولت خاتمی- توانسته بودم بدست بیآورم اما برای در خطر قرار نگرفتن یکی از روزنامه نگاران برجسته و قدیمی ایران و خبرنگار جوانی که برای مجله این روزنامه نگار کار می کرد، آنها را تا پس از درگذشت کیانوری حفظ کردم اما منتشر نکردم.

- منطور همین عکس های پیری کیانوری است؟

بله. این چند عکسی که از دوران کهولت کیانوری است و حالا همه جا هست و همه سایت ها و نشریات آن را منتشر می کنند بی آنکه بگویند و یا بنویسند از روی راه توده کپی کرده اند. این عکس ها هم چند سال دراختیار من بود و هیچکس از آن خبر نداشت. مثل آخرین عکس های مریم و یا فیلم آخرین دیدار و گفتگو با مریم فیروز که آن هم به ابتکار و سازماندهی خود من تهیه شد و تا درگذشت مریم فیروز، باز هم هیچکس از آن خبر نداشت، مگر آن کسی که در تهران آن را تهیه کرد. اینها همه بخشی از فعالیت های راه توده است که جزئیات کار و هویت افرادی که درآن نقش داشتند همچنان نزد من محفوظ است.

- این گفتگوی آخر با رفیق مریم واقعا یک سند تاریخی است. مخصوصا آنجا که با اشاره به بعضی بریده ها می گوید، من یک عمر توده ای بوده ام، حالا بیایم بزنم زیرش، یعنی گه زیادی خوردم؟ نخیر. من توده ای بوده ام، توده ای هستم و توده ای می میرم. حتی در آن 10 سالی که در سلول انفرادی بودم و زیر فشارهای سخت (شکنجه و شلاق) گفتم من توده ای هستم.

چه خوب این جملات را حفظ هستید! بله. آن گفتگو در همان خانه ای با مریم انجام شد که سالها با کیانوری در آن زندگی کرده بود و آخرین عکس های کیانوری هم که راه توده برای اولین بار منتشر کرد، همگی در همین خانه از او گرفته شده بود. از میان این عکس ها، من آن عکس کیانوری که کنار یک قاب عکس قدیمی و یک چراغ روی میزی نشسته و دو دستش را به هم گره زده بسیار دوست دارم و آن را بزرگ کرده، قاب کرده و در اتاقی که در آن کار می کنم به دیوار آویزان کرده ام. مثل آن طرحی که شادروان اردشیر محصص از رحمان هاتفی کشیده و من اصل آن را دارم. همان که تا حالا چند بار در راه توده منتشر شده. از ویژگی های هنری این طرح که حتما خیلی ها به آن دقت کرده اند اینست که محصص توانسته طرحی از هاتفی بکشد که شما وقتی به آن خیره می شوید، جوانی و سالمندی هاتفی را یکجا می توانید بینید و یا تصور کنید. اگر تا حالا دقت نکرده اید، یکبار دیگر آن را ببینید و دقت کنید. در این طرح یک هاتفی 40 ساله و یک هاتفی 60 – 70 ساله که پشتش خمیده شده را می توانید ببینید. یعنی در سن و سالی که اگر تا الان که ما با هم صحبت می کنیم زنده مانده بود این سن و سال را داشت. این طرح محصص، بنظر من که دو کتاب قطور از مجموعه دو شیوه طرح و نقاشی او، مربوط به پیش و پس از انقلاب 57  را دارم و بارها آن را ورق زده ام، یکی از طرح های ماندگار محصص است. متاسفانه کینه ورزی نسبت به حزب توده ایران، چشم های بینای هنری کسانی را که ارزش کارهای محصص را می‌شناسند هم کور کرده است. یکی از دلائل سکوت درباره این طرح محصص، همین است. من این طرح محصص از هاتفی را هم که از دیدن آن سیر نمی شوم، قاب کرده و در کنار عکس کیانوری به دیوار اتاقی که در آن کار می کنم آویخته ام.

- برگردیم به خروج از بیمارستان سینا

راست می گوئید. یکباره دچار احساسات شده و از موضوع پرت افتادم. بهرحال، داشتم می گفتم که من و همه ما، بعد از انتشار و اطلاع از نامه ای که کیانوری به خامنه ای نوشته بودم، تازه فهمیدیم با امثال عموئی و حجری و کیانوری و بهزادی و شلتوکی و بقیه چه کرده بودند. تیم اطلاعاتی سپاه پاسداران که الان مسئول بسیاری از جنایات پس از کودتای 22 خرداد است، در فاصله دو یورش اول و دوم به حزب توده ایران، با کمک کارشناسان ساواک شاه که به خدمت گرفته بود، مرتکب آن جنایات علیه رهبری و کادرهای حزب توده ایران شد. این نامه کیانوری را اگر چندبار هم تا حالا خوانده باشید، باز هم هر چند وقت یکبار دوباره بخوانید؛ و چه افسوس که ما امکان رادیوئی نداریم تا آن را وسیعا به گوش مردم برسانیم. از آن تاسف بار تر این که حتی خیلی از سایت هائی که با گرایش به حزب توده ایران منتشر می شوند هم آن را منتشر نکردند. نقد مشی تبلیغاتی و مشی سیاسی"نامه مردم" هم که ماشاء الله آنقدر پرحجم است که چاپ نکردن این نامه در آن گُم می شود.

آنروز چند بار کنار چند باجه تلفن متوقف شدیم تا "..." به کسانی تلفن کند. بار آخر که از باجه تلفن بیرون آمد و پشت فرمان اتومبیل نشست، به همسرش گفت: یک روز جلوتر از قرار قبلی او را از بیمارستان بیرون آورده ایم و امشب مهمان خودمان است. همسرش پرسید: یعنی می بریم خانه خودمان؟

"..." گفت: نه. خانه خودمان صلاح نیست. رفت و آمد ما زیاد است. می بریم پیش .... تلفن کردم و گفتم امشب مهمان برایتان می آوریم.

زود رسیدیم و یا من در افکار خودم غرق بودم و گذشت زمان را متوجه نشدم. هم محله و هم کوچه ای که وارد آن شدیم نسبتا شلوغ بود. نمی دانم کدام محله بود و هرگز هم سئوال نکردم. من نیم خیز شده و چند دقیقه ای محله را برانداز کردم. قطعا از محلات درجه سوم تهران بود. ماه محرم بود و چند خانه آنطرف تراز خانه ای که اتومبیل ما درمقابل آن توقف کرد، تکیه زده بودند و جوان های لباس مشکی، درست با همان انگیزه های خودنمائی دوران نوجوانی خودمان برای دخترهای محل مقابل تکیه مانور میدادند. "..." به همسرش گفت صلاح نیست او را با این وضع زیربغلش را بگیریم و ببریم داخل خانه. شک برانگیز است. پیاده شو و برو داخل خانه، در گاراژ را باز کن. چند دقیقه بعد، در آهنی حیاط خانه باز شد و ما با اتومبیل وارد حیاط شدیم. خانه ای یک طبقه و تازه ساز، در حد محله های درجه سوم و تازه آباد شده جنوب غربی تهران. من همچنان روی تشک صندلی عقب دراز کشیده بودم. "..." گفت: الان پیاده ات نمی کنیم، چون ماشین را آورده ایم داخل حیاط و ممکن است همسایه های دو طرف کنجکاو شده باشد و بخواهند فضولی کنند که چرا ماشین را آورده ایم داخل و در کوچه پارک نکرده ایم. تو همینجا دراز بکش تا برگردیم.

من همیشه این دقت رفقای فدائی در کار مخفی را ستوده ام و بی انصافی است اگر یکبار دیگر هم آن را بازگو نکنم. از قبل از انقلاب هم که با آنها در ارتباط بودم همین نظم را تا حد وسواس داشتند و بعد از انقلاب هم به همچنین. به مهاجرت و افت و خیزهای آن توجه نکنید. اینها می گذرد. البته توجه کنید که بحث من شامل مسائل نظری و سیاسی نمی شود، بلکه درباره وسواس آنها در کار مخفی گفتم.

رفتند داخل خانه. شاید 15 دقیقه بعد زن و مرد جوانی که پس از ورود من به داخل خانه، خودشان را زن و شوهر معرفی کردند، آمدند داخل حیاط  و از کنار پنجره ماشین عبور کردند. هر دو در مرز 30 – 35 سال بودند. همان شب، بعد از جمع کردن سفره، زن گفت که توده ایست و شوهرش گفت که فدائی است. این گره خوردگی توده ایها و فدائی ها و رابطه عاطفی آنها نسبت به هم، در آن دوران، بسیار جالب بود. بنظرم این رابطه عاطفی قوی تر از رابطه سیاسی و بهتراست بگویم "سیاست واحد" بود. من این را در افغانستان هم خیلی زود متوجه شدم.

چند دقیقه بعد، زن که چادر نماز خالدار سفید به سر داشت، دوباره بازگشت و از کنار ماشین رد شد و با لبخند به داخل آن نگاه کرد و سری به علامت سلام و یا خوش آمد تکان داد و بعد رفت آنطرف ماشین و دری را که من سرم را به آن تکیه داده بودم باز کرد. خیلی آهسته گفت: رفیق سعی کن بشینی و آهسته پیاده شوی.

من از ماشین پیاده شدم، اما قدرت حرکت نداشتم. شوهرش که از داخل توالت گوشه حیاط اطراف را می پائید فورا خودش را به من رساند و دست انداخت دور کمرم و درعرض چند ثانیه وارد خانه شدیم. زن جوان به محض رسیدن به داخل خانه چادر را برداشت و انداخت روی یک صندلی و با کمک شوهرش بعد ازآن که من را نشاندند روی یک مبل، فورا یک تشک کنار اتاق نشیمن پهن کرد و گفت: این جای شماست. می خواهید بخوابید؟ پاسخ من مثبت بود. من هنوز منگ بودم. "..." گفت: من می روم پرستار اصلی را بیآورم! صاحب خانه گفت من هم می آیم. همسرش گفت: موقع برگشتن، سر راه چند دست چلوکباب بگیرید! دو پسر بچه 6- 8 ساله صاحبخانه از کوچه، گرسنه بازگشته بودند. مادرشان با اشاره دست من را نشان داد و گفت: این عمو امشب مهمان ماست. ماشین بهش زده، سر و صدا نکنید، باید بخوابد. ظاهرا بچه ها به رفت و آمد عموهای ندیده و نشناخته‌ای که می‌ آمدند و می رفتند عادت داشتند، چون هیچ کنجکاوی نکردند، حتی وقتی مادرشان گفت توی کوچه به کسی نگوئید ما مهمان داریم.

تشک من را طوری پهن کرده بودند که حیاط را از در دو لته و قدی اتاق نشیمین که رو به آن باز می شد می دیدم. هر چند وقت یکبار چشم باز می کردم و حیاط را که با خارج کردن اتومبیل از آن، خیلی بزرگ شده بود نگاه می کردم. وقتی که دیگر هیچ اثری از آفتاب در آن ندیدم، در خانه باز شد و دو مردی که بدنبال چلوکباب و پرستار اصلی رفته بودند، خوش و بش کنان بازگشتند. زنی که بدنبالش رفته بودند، توی پاشنه در اتاق نشیمن، به محض دیدن من چادر مشکی را از سرش برداشته و پرت کرد یک گوشه و با حیرت و خوشحالی گفت: علی! زنده ماندی.

از آن شب هول انگیز که با هم کیانوری در هم شکسته و مچاله شده را در تلویزیون دیده بودیم، تا این لحظه او را ندیده بودم و آن روزی را که او مرا اینسو و آنسو می کشید و بین انداختن به سد کرج، گذاشتن زیر درخت پارک... و خواباندن کنار در بیمارستان سینا، سومی را انتخاب کرده بود اصلا به خاطر نداشتم.

- راستی میدانید که چقدر پیام رسیده و در باره این زن سئوال کرده اند؟

بله. اما من گفته بودم که بموقع خودش در باره او بسیار سخن خواهم گفت. پیش از کودتای 28 مرداد، جوان ترین بازیگر تئاتر در ایران بود. این را برای آشنائی با سن و سالش برایتان گفتم.

از توقف یک شبه در این خانه کمی برایتان خواهم گفت و بعد، از دوران انتقال به دو خانه امن تشکیلات مخفی سازمان اکثریت خواهم گفت.

 


 

 

            راه توده  257    3 اسفند ماه 1388

 

بازگشت