یادمانده های علی خدائی
روزهای دشواری
که فدائی ها
در انتظار یورش بودند
- همانطور که قابل حدس بود، پیام های زیادی
رسیده درباره رفیق کیا و سمپاتی شما نسبت به ایشان.
بله. چقدر هم زیاد رسیده و البته بعضی ها هم بیشتر قضاوت ها و پیشداوری های
احساساتی کرده بودند تا منطقی. من نه تنها در گفتگوی قبلی، بلکه همیشه سعی
کرده ام در ارتباط با نقش شادروان کیانوری در حزب توده ایران، باندازه
اطلاعات و آگاهی خودم منصف باشم. این که من و یا شما و یا راه توده نسبت به
ایشان سمپاتی داریم، من فکر می کنم همه تودهای هائی که تودهای باقی مانده
اند این سمپاتی را دارند. اما این که مواضع سیاسی و حزبی ما ناشی از این
سمپاتی باشد، خیر. این قضاوت غلطی است. شما هم از زبان من در این گفتگوها
شنیدهاید و هم در مطالب دیگری که در راه توده منتشر شده بارها خوانده و
شاهدید که منصفانه ترین و دقیق ترین انتقاد را ما نسبت به ایشان داشته ایم.
البته باز تاکید می کنم این انتقاد در حد اطلاعات و دانسته های ما و من است
و آیه آسمانی نیست که ما برای همه نازل کرده باشیم. ما اینقدر می فهمیمم که
گفته و نوشته ایم. طبیعی است که مواضع انتقادی ما با کسانی که چشم دیدن حزب
توده ایران را ندارند و یا کسانی که بهر دلیل از حزب توده ایران رفته اند
متفاوت است. بحث و انتقاد ما یک بحث و انتقاد درون خانگی است. آنها که
کیانوری را بهانه کرده و سنگ و گلوخ بسمت حزب توده ایران پرتاب می کنند
حسابشان، حساب جداگانه ایست. من همانطور که چند بار دراین گفتگوها اشاره
کرده ام معتقدم در عرصه سازمانی زنده یاد کیانوری اشتباهات مهمی کرد. از
جمله در زمینه تمرکز رهبری سازمان غیر علنی حزب توده ایران. و یا رهبری حزب
و بویژه شخص وی در سالهای اول انقلاب در زمینه تبلیغات و سیاست، روی افراد
حاکمیت زیاد سرمایه گذاری کرد که دراین زمینه نمونه های مهمی را در پرسش و
پاسخ های کیانوری می توان پیدا کرد. و تازه، بخاطر داشته باشید که برخلاف
همه تبلیغاتی که می کنند، تصمیمات در رهبری حزب دسته جمعی گرفته می شد. حتی
در زمینه تبلیغاتی. من نمونه ای را تاکنون برای شما نقل کرده ام. از جمله
در باره بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی، که دو برداشت در رهبری حزب وجود
داشت که یکی از آنها خوشبینانه بود و زنده یاد منوچهر بهزادی از آن دفاع می
کرد و یکی هم بدبینانه که کیانوری از آن دفاع می کرد. همین اختلاف نظر و
تعلل برای تصمیم نهائی باعث شد که مسئله خارج کردن بخشی از رهبری حزب – 17
عضو هیات سیاسی، دبیر کمیته مرکزی و عضو کمیته مرکزی- ازکشور گرفتار تعلل و
دو دستگی شود و ما ضربه اول را پیش از قطعی شدن همین تصمیم بخوریم.
بنابراین، اینطور نیست که همه سیاست حزب را کیانوری تعیین می کرد. شخصا
اعتقاد دارم و در جلسات متعددی با رفیق جوانشیر شاهد بودم که او تا چه
میزان به این سیاست باور داشت و آن را، از همان هفته های اول بازگشت به
ایران توضیح می داد. و یا مثلا رفیق طبری که تمام پایه های تئوریک این
سیاست را تدوین کرده بود.
می خواهم بگویم، نقد اگر منصفانه و مستدل و توام با آگاهی و اطلاع مستقیم
باشد، طبیعی است که درسی است برای آیندگان، اما اگر مبنای آن احساسات و
کینه توزی باشد و دنبال کسی گشتن که کاسه کوزه ها را سر او بکشنند، طبیعی
است که اگر جوهری از حقیقت هم در آن باشد، این حقیقت گمُ می شود و کسی به
آن توجه نمی کند. نمونه دیگری را بگویم. رهبری وقت حزب و بویژه کیانوری در
برخورد با گروه ها و سازمان های سیاسی، در آن سالها زیاد روی کردند. از
ادبیات اتهامی استفاده کردند. اینها غلط بود. یعنی همین ادبیاتی که هنوز
گهگاه در همین نامه مردمی که در خارج منتشر می شود شاهد استفاده از آن
هستیم، آنهم در ارتباط با خود ما، یعنی منتشر کنندگان راه توده. این ادبیات
غلط بود و غلط هست. این و آن را تربچه پوک معرفی کردن، متهم کردن
عبدالرحمان قاسملو به انواع وابستگی ها. و خلاصه از این نوع مسائل که درست
نبود. اتفاقا خود کیانوری هم فکرمی کنم در کتاب خاطراتش اشاره به این داوری
های شتابزده در آن سالهای اول انقلاب کرده است. مخصوصا در باره بابک زهرائی
که گروه طرفدار تروتسکی را رهبری می کرد و در زندان جمهوری اسلامی مدت ها
با هم در یک بند می افتند و خیلی هم از رفتار و شخصیت او تعریف می کند.
درحالیکه در آن سالهای اول جمهوری اسلامی با همین بابک زهرائی برخوردهای
تند تبلیغاتی کردیم. مرعوب کردن حریف با استفاده از هر شیوه تبلیغاتی غلط
بود. تا اسم فلان کسی که در امریکا و یا انگلستان تحصیل کرده و به ایران
بازگشته بود می آمد، فورا جبهه می گرفتیم. چه در حاکمیت بود و چه در سازمان
های سیاسی و حتی در درون حزب خودمان. مثلا شما یادتان هست که اول انقلاب چه
جنجالی راه انداخته بودند که دکتریزدی "کرین کارت" دارد، پس جاسوس
امریکاست. البته این را بیشتر خود مذهبی ها برای ایشان در آورده بودند و ما
هم مثل اکثریت مطلق کسانی که این را می گفتند نمی دانستیم "گرین کارت"
چیست. فکر میکردیم لابد برگ سبز عبور ویژه ایست که امریکا برای از ما
بهتران صادر می کند. دردرون حزب خودمان هم همین مسئله بود و برای از امریکا
آمده ها حساب جداگانه باز می کردند. حتی اگر از انگلستان، آلمان و یا دیگر
کشورهای اروپائی تحصیل کرده و به ایران آمده بود ولی در طول دوران تحصیل و
اقامت در اروپا ارتباط سازمانی مستحکم با حزب نداشت. درحالیکه دیدیم در
جریان دستگیریها و زندان، بسیاری از همین افراد تا قتل عام 67 پای اعتقاد و
ایمانشان ایستادند و بودند کسانی که از اروپای شرقی هم آمده بودند اما
استواری اعتقادی همین افراد را نداشتند. می خواهم بگویم، اینها همه تجربه
است و باید از آن برای آینده استفاده کنیم.
- میدانید زهرائی چه سرنوشتی پیدا کرد؟ اعدام شد؟
خیر، اعدام نشد و تا آنجا که می دانم مدتی بعد از آزادی از زندان از ایران
خارج شد و احتمالا در امریکا زندگی می کند و دیگر در این عرصه ها فعال
نیست. من می خواهم بگویم، حتی در ارتباط با بنی صدر و جلوتر از او، در
رابطه با مهندس بازرگان و نهضت آزادی و ملیون هم ما در ابتدای انقلاب دچار
همین زیاد روی شدیم که صحیح نبود. ما می توانستیم اختلاف نظرسیاسی را حفظ
کنیم و بیان کنیم، اما با پرهیز از اتهام و ضمنا با کلامی مناسب تر. حتی در
ارتباط با انشعاب در سازمان فدائیان ما با اقلیت این سازمان که مخالف
نزدیکی و پیوند با حزب توده ایران بود از همین ادبیات اتهامی و غلط استفاده
کردیم. یادتان هست؟ اسم آنها را گذاشته بودیم فراکسیون "هلیل رودی- کشتگر".
درحالیکه اینطور نبود و مسائلی که در رابطه با این دو مطرح می کردیم جنبه
های اتهامی داشت نه سیاسی.
می خواهم بگویم از یکطرف زیاده روی کردم در حمایت از افرادی که درحاکمیت
بودند و از طرف دیگر زیاده روی کردیم در مقابله با مخالفان سیاسی خودمان.
تعادل لازم را نداشتیم. که امیدوارم همه از این اشتباه درس گرفته و از آن
پرهیز کنیم.
البته این را هم همینجا بگویم که از این ادبیات فقط حزب توده ایران استفاده
نمی کرد. سازمان ها و گروه های دیگر بمراتب تندتر و مهاجم تر این ادبیات را
به کار می گرفتند. شما مراجعه کنید به اعلامیه ها و نشریات سازمان مجاهدین
خلق و دیگر گروه ها و سازمان های کوچک تر چپ در آنها سالها و نمونه ها را
ببینید. منتهی معتقدم حزب ما با وزن و اعتبار و تجربه ای که داشت بهتر بود،
از این ادبیات، حتی در همان حدی که قابل قیاس با دیگر گروه ها و سازمان ها
نبود استفاده نمی کرد.
پس می بینید که ما هم انتقاد می کنیم، حتی به نقل از خود کیانوری هم
برایتان گفتم که با همه یکدنگی که روی نظراتش داشت تلویحا از برخی روش های
تبلیغاتی آن سالها انتقاد کرد. اما جنس این انتقادی که ما مطرح می کنیم با
جنس آن انتقادی که توام است با کینه توزی علیه حزب توده ایران تفاوت دارد.
و با حرف ها و ادعاهای برخی منتقدان که می خواهند اصل سیاست درست و علمی
حزب توده ایران در دفاع از انقلاب و سالهای اول تاسیس جمهوری اسلامی را زیر
علامت سئوال ببرند تفاوت می کند. تمام مسئله در همینجاست. بعضی انتقادها و
حرف ها هم ناشی از کم اطلاعی و نداشتن آگاهی مستقیم از فعالیت های حزب در
سالهای اول انقلاب است. مثل این که نبریده و ندوخته یکباره می نویسند رای
به قانون اساسی و ولایت فقیه اشتباه بود. اصلا نمی دانند ماجرا چه بود؟ حزب
چه کرد؟ مسائل پشت پرده چه بود؟ و دردآور است که این مسائل را در همین نامه
مردم در این چند سال اخیر مطرح کردند. من با این اشاره رفیقمان "خیرخواه"
که مطالب دنباله دار نگاهی به گذشته راه توده را تنظیم می کند کاملا موافقم
که کار در نامه مردم بدست عده ای سپرده شده که در آن سالها بسیار جوان و
بسیار درحاشیه بوده اند و نمی دانند چه گذشت. این نه انتقاد است و نه ایراد
که رفیق خاوری هم مستقیم در جریان مسائلی که در داخل کشور در آن سالها
درجریان بود نیست، چون در ایران نبود و خیلی زود به ماموریت خارج از کشور
فرستاده شد. من هم کانون اطلاعات نیستم. در حد ارتباط ها و فعالیتی که
داشتم در جریان مسائلی قرار داشتم که به آنها اشاره کرده ام.
اگر ادامه گفتگوی قبلی را شروع نکنیم، این نوع حاشیه ها تبدیل می شود به
اصل مسئله.
- موافقیم اما بهرحال این حاشیه ها هم خیلی مهم است. مثلا درباره عکس های
خانوادگی که در کتاب خاطرات کیانوری منتشر شده خیلی ها سئوال کرده اند.
من دراین باره می خواستم بموقع خودش صحبت کنم، اما حالا که مسئله را طرح
کردید، مختصر می گویم. من در سال .... که تقاضای پناهندگی داده بودم، به یک
مرکز پناهندگان در بخش شرقی آلمان منتقل شدم که از لایپزیک دور نبود و به
همین دلیل فرصت خوبی پیش آمد که به دیدار دکتر اختر کامبخش خواهر بزرگ
کیانوری و همسر زنده یاد کامبخش بروم که سالها دراین شهر زندگی می کرد. زنی
که در واقع اگر پایه گذار جنبش جدید زنان و تشکیلات دمکراتیک زنان ایران
نباشد، از پایه گذاران آن بود. این یک فرصت طلائی بود برای من که گذشته ها
را دنبال کنم. از این دیدارها و آپارتمان کوچک شادروان کامبخش و شرح
استقرار رفقای رهبری حزب در لایپزیک بعد از جنگ دوم، بموقع برایتان از قول
اخترکامبخش خواهم گفت. دراینجا فقط این نکته را می گویم که درهمان دیدارها
اخترخانم که او را در پلنوم 18 (اولین پلنوم بعد از یورش ها به حزب) در بخش
اسلواک جمهوری چکسلواک دیده و با هم از نزدیک آشنا شده و بینمان پیوند
عاطفی برقرار شده بود، به من گفت که کیانوری از تهران تلفن می کند. ابتدا
من خیلی تعجب کردم، چون هنوز کیانوری زندان بود. همین را به اخترخانم گفتم
و او گفت میدانم و خودش هم می گفت که از زندان تلفن می کند. هم برای
احوالپرسی تلفن می کرد و هم تاریخ دقیق بعضی رویدادها را می خواست بداند که
من اگر حفظ بودم می گفتم و اگر نبودم می گفتم چند روز دیگر تلفن کند و
دراین فاصله می گشتم و آن تاریخ و یا اسامی را پیدا می کردم و بهش می گفتم.
کیا گفت که سرگرم نوشتن خاطراتش است. بعد هم از من خواست که عکس های قدیمی
و بچگی خودش و کامبخش را برایش به آدرس افسانه در تهران پست کنم. بعضی عکس
ها را به این آدرس فرستادم.
منبع اصلی آن عکس های قدیمی که درکتاب خاطرات کیانوری می بینید اینجا بود
که برایتان گفتم. بقیه مسائل مربوط به اختر خانم بماند برای موقع خودش.
- ایشان هم عضو رهبری حزب بود؟
گفتم که خواهش می کنم اجازه بدهید بموقع خودش در این باره صحبت کنیم، الان
اگر وارد این مسائل بشویم، چون خیلی هم کشدار است، از بحث اصلی دور می
افتیم.
- بسیار خوب. باز گردیم به تهران و آن خانه اولیه ای که از بیمارستان به آن
متنقل شدید.
من در این خانه تنها یک شب ماندم و هرگز محبت های آن زن و شوهر و بویژه
بانوی خانه را که به معنای واقعی کلمه توده ای بود فراموش نکرده ام. نام
هیچکدام را به یاد ندارم و اصلا یادم نمی آید که یکدیگر را جلوی من صدا
کرده باشند، اما نام ها چه اهمیت دارند؟ آنچه می ماند نه نام ها، بلکه خصلت
ها و حوادث است. آنجا خانه ای نبود که رفقای فدائی برای من در نظر گرفته
بودند. من یک را یک روز زودتر از بیمارستان بیرون آورده بودند و موقتا به
این خانه برده بودند. فکر می کنم روز تولد یکی از دو فرزند صاحبخانه بود.
آنها که من را بدون پیش بینی به آن خانه برده بودند با صاحبخانه فامیل
نزدیک بودند. زیاد مراعات سر و صدا و شادی را نمی کردند. بویژه که ایام
سوگواری بود و من نگران همسایه ها بودم. فقط چند بار از صاحبخانه بدلیل بهم
خوردن جشن و شادی شان عذر خواهی کردم و دو بار هم گفتم زیاد سر و صدا
نکنند، چون اگر به هر بهانه ای کمیته محل مراجعه کند و من را در آنجا
شناسائی کرده و بگیرند گرفتاری بزرگی پیدا خواهند کرد. این هشدار من را
زیاد جدی نمی گرفتند به این دلیل که هیچکدام نمی دانستند وضع و موقعیت من
چیست. حتی آن خانمی که من را در شهر به دندان کشیده و اینطرف و آنطرف برده
بود هم از موقعیت من و مسائل سازمان غیر علنی و عضویتم در کمیته مرکزی با
خبر نبود.
بهرحال آنشب صبح شد و حدود ساعت 10 صبح یکبار دیگر ماشین را آوردند داخل
حیاط خانه و من به آن منتقل شدم. آن زن و مردی که من را از بیمارستان بیرون
آورده بودند در قسمت جلو و من به همراه آن خانمی که مرا در شهر به دندان
کشیده بود و زن صاحبخانه ای که شب را در آنجا گذرانده بودم در قسمت عقب
اتومبیل جای گرفتیم. هیچکدام نمی دانستند من کجا برده می شوم؛ فقط باید یک
قرار را اجرا می کردند. به من گفتند: رفقای ما شما را تحویل می گیرند و
منتقل می کنند به یک خانه امن سازمانی. دیسپلین را واقعا مراعات می کردند.
به شما گفتم که همیشه این دیسپلین سازمانی رفقای فدائی در آن سالها را
ستوده ام. حوالی میدان فردوسی، راننده به بقیه گفت که باید پیاده شوند و یک
گوشه ای بایستند تا باز گردد. من یقین دارم که همه کسانی که این دوران و
این مراحل را به نوعی و شکلی طی کرده اند، رابطه های عمیق عاطفی این روزها
و این دوران را که سریع هم برقرار می شود درک می کنند. هیچ کلامی برای آن
نمی توان پیدا کرد. فرقی نمی کند که توده ای باشند و یا فدائی، مجاهد و یا
اقلیتی و یا هر سازمان و حزب دیگر. این احساس یک احساس مشترک است و من
اطمینان دارم که درجریان همین کودتای 22 خرداد هم یکبار دیگر همین احساس،
در میان مردم برقرار شد.
بهرحال، وداع سخت اما سریعی انجام شد و سپس ما راه افتادیم. در یکی از
خیابان ها منشعب از خیابان انقلاب که می شد از آنجا دروازه دولت را دید،
شاید خیابان فرعی کنار سینما کسری بود که اسمش را الان یادم نیست. از پیچ
شمیران به طرف دروازه دولت، یک خیابان فرعی قبل از خیابان فرعی "نصرت".
راننده، اتومبیل را کنار خیابان پارک کرد و گفت: از اینجا با هم خداحافظی
می کنیم. این آخرین دیدار و دیده بوسی من با مردی بود که ترتیب انتقال من
به بیمارستان سینا را داده بود. گفت: من می روم یک چرخی در خیابان بزنم،
رفقا می آیند و شما را با یک اتومبیل دیگر می برند. آنکس که می آید، می
پرسد: هتل سینا خوش گذشت؟
او رفت و به فاصله شاید 5 دقیقه یک زن و دو مرد تا مقابل شیشه پهلوئی سمت
پیاده رو اتومبیل جلو آمده و یکی از مردها، در اتومبیل را باز کرد و با
لهجه غلیظ آذربایجانی گفت: هتل سینا خوش گذشت؟
خیلی خونسرد و البته با خوشروئی کامل اشاره به زن و مردی کرد که همراهش
بودند و گفت: شما پیاده شوید و سوار ماشین اینها شده و بروید.
من بسیار سخت می توانستم راه بروم. پاشنه های هر دوپا زخم بود و فقط پنجه
های پا را می توانستم در دمپائی فرو برده و روی پنجه ها راه بروم. آنها زود
متوجه این وضع شده و به همین دلیل مرد رفت و اتومبیلش را از آنسوی خیابان
آورد کنار اتومبیلی که من در آن بودم نگهداشت و سپس به کمک زن پیاده شده و
روی صندلی عقب اتومبیل دوم پخش شدم. زن فورا کنار راننده نشست و حرکت
کردیم. آن مرد را که این زن و شوهر را به من معرفی کرد را، بعدها دیدم.
درجریان عقب نشینی رفقای اکثریت، او هم، همراه همسر و دختر خردسالش آمد
افغانستان و گهگاه آن روزهای سخت را مرور کردیم. چقدر این نوع زندگی و
ارتباط ها درعین برانگیختن عمیق عواطف، بی رحم هم هست. آنقدر که انسان
نباید بپرسد حال فلانی چطور است؟ فلان کس را میدانید چه بلائی سرش آمد؟ از
ایران خارج شد؟ دستگیر شد؟ نمی دانید در زندان چه بلائی سرش آمد؟ ارتباط
دارید؟ سر موضع ماند؟
من یکی از دلنشین ترین و صادقانه ترین کتاب های خاطرات که قصه پرغصه همین
لحظات و دوران است را کتاب سروان غلامعباس فروتن می دانم. این کتاب با نام
"افسانه ما" اوائل انقلاب در ایران چاپ شد، اما بسیار کم شمار و بعد هم
دیگر تجدید چاپ نشد. انتقادهائی نسبت به کار سازمانی حزب در دوران بعد از
کودتای 28 مرداد دارد و شاید به همین دلیل هم در آن سالها زیاد جلب توجه
نکرد. من این کتاب را به کمک یکی از دوستانم که آن را در کتابخانه اش در
تهران داشت توانستم چند سال پیش بدست بیآورم که تجدید تایپ و ویراستاری شد
و در راه توده هم منتشر شد. بسیار صمیمی نوشته شده و هنوز هم فکر می کنم
این کتاب می تواند یکی از زیباترین و مهیج ترین فیلمنامه ها بشود. او که
یکی از اعضای شبکه افسری سازمان نظامی حزب بوده، بعد از لو رفتن سازمان
نظامی حزب در جریان کودتای 28 مرداد در زندان مریض می شود و کم کم به این
فکر می افتد که خود را بیش از آنچه هست به مریضی بزند و این کار را می کند
تا در یک فرصت طلائی موفق می شود از بیمارستان زندان فرار کند. او خود را
به شهر می رساند و می رود خانه رفقائی که داشته، اما همه با شک و تردید با
فرار او برخورد می کنند تا سرانجام، چند ماه بعد دوباره به دام می افتد و
زیر چنگال فرمانداری نظامی تیمور بختیار قرار می گیرد و این بار پدر صاحبش
را در زندان در می آورند.
سرنوشت عجیبی هم پیدا کرد. بعد از سالها از زندان بیرون آمد و تا سال 1375
زنده بود و در شیراز حسابدار یک شرکت بزرگ بود. در این سال، در خیابان با
ضربه چوبی که از پشت به سرش کوبیدند کشته شد که هنوز معلوم نیست یکی از
قربانیان قتل های زنجیره ای شد و یا قربانی اختلافات مالی درون این شرکت.
بهرحال این نکاتش آنقدر مورد بحث من نیست که شرح این دوران فرار از زندان و
خانه به خانه گشتنش. به همه کسانی که این خاطرات را نخوانده اند توصیه می
کنم آن را در بخش آرشیو راه توده بخوانند.
از رابطه های عاطفی عجیب و تعریف نشدنی دوران سخت گریز و فرار و پناه گرفتن
در خانه ها برایتان داشتم می گفتم که یاد کتاب سروان فروتن افتادم. در این
دوران ها، خیابان ها، مغازه ها، چهره آدم هائی که از کنار شما می گذرند و
دوستانی که شما را در پناه گرفته اند، سبزی فروش محل، فلان دوست دانشگاهی
که او را هنگام عبور از کنار پیاده رو می بینید ... همگی متفاوت است با
دوران زندگی معمولی.
میزبانان جدید من زن و شوهر بودند و چند روز بعد، در یک نجوای غم انگیز که
در دل شب با هم می کردند فهمیدم زن حامله است و نگران سلامت فرزندی که
معلوم نبود چه سرنوشتی خواهد داشت. زن پرستار بود و در بیمارستان مشمول
تصفیه های بی رحمانه مکتبی شده بود و مرد نیز چند ماه پیش از او بیکار شده
بود. تصور می کنم معلم بود و او هم مشمول تصفیه های مکتبی شده بود.
ما به حوالی سرچشمه و پامنار رسیده بودیم، که مرد، درحالیکه اتومبیل را به
سمت یکی از خیابان های منشعب هدایت می کرد، با خواهش و کمی با خجالت گفت:
رفیق! اگر ممکن است از اینجا به بعد چشمتان را ببندید. من کمی بیشتر در
صندلی عقب اتومبیل فرو رفتم و با لبخند گفتم: یک روزهائی من رفقای منشعب
شما را با همین شرط می بردم به خانه امن خودمان و حالا نوبت شماست.
کمی با کنجکاوی از توی آینده مقابلش عقب اتومبیل را نگاه کرد، اما اجازه
کنجکاوی به خودش نداد و سئوالی نکرد. اتومبیل از خم چند کوچه و خیابان که
من هیچکدام را نمی دیدم گذشت و بعد از آنکه در یک گوشه ای متوقف شد، مرد،
آهسته گفت:
ما دو اتاق و یک انباری در یک خانه ای که پائینش صاحبخانه زندگی می کند
داریم. می بخشید که جا خیلی تنگ است. از حیاط عبور می کنیم و می رویم به
طبقه بالا. زن صاحبخانه مریض و بستری است و تا ظهر که دخترش از مدرسه بیاید
تنهاست. ما زود از حیاط عبور می کنیم و می رویم بالا. شما فقط کمک کنید زود
از حیاط عبور کنیم. تا رسیدن به خانه هم اگر می شود دور و بر را نگاه
نکنید.
سپس آنها زودتر و من بدنبال آنها از اتومبیل پائین آمدم و آهسته و کشان
کشان در میان آن دو راه افتادم. کوچه ای کم عرض، در محله ای قدیمی و جا
افتاده. جلوی در خانه که رسیدیم، پیشنهاد کردم دم پائی را در بیآورم تا
بلکه راحت تر بتوانم راه بروم. هر دو استقبال کردند و زن فورا خم شد و دم
پائی های من را از روی زمین برداشت و زیر چادرش گرفت و وارد حیاط نسبتا
بزرگ خانه شدیم. از خانه های قدیمی ساز تهران بعد از جنگ دوم و یا قبل از
جنگ دوم بود. یک ضلع آن تعدادی اتاق که پنجره به حیاط داشتند و در پایان
همین ضلع پله هائی باریک برای رفتن به طبقه دوم. برای رفتن به این طبقه
ابتدا 7- 8 پله ردیف اول را باید طی می شد، سپس 5 یا 6 پله ردیف دوم شروع
می شد و به دو اتاقی ختم می شد که طبقه دوم بود و در اجاره آنها بود. در
پاگرد همین دو ردیف پله، مستراح کوچکی قرار داشت که دراختیار مستاجر بود.
مستراح صاحبخانه در گوشه حیاط و در فاصله کمی از حوض پرآب وسط حیاط قرار
داشت، که روزهای بعد، صدای قلقل آفتابه ای که شوهر و پسرها و دختر آن زن
بیمار به نوبت در آن فرو کرده و با عجله در می آوردند را می شنیدم.
من در دهه 50 روزهای جمعه، اغلب صبح بسیار زود می رفتم توچال و حدود ساعت
11 که جماعت تفریح کنان بالا می آمدند باز می گشتم. تقریبا بازگشت را با دو
و جهش روی سنگ ها پائین می آمدم. آن روز این دو ردیف پله، آه از نهادم در
آورد تا رسیدم به مربع یک متر در دو متر میان دو اتاق طبقه دوم. زن پرده
بلندی را که جلوی در یکی از دو اتاق آویزان بود کنار زد و هر سه وارد اتاق
شدیم. من بدشواری یک گوشه نشستم. سه چهارم اتاق را یک تختخواب کم عرض دو
نفره گرفته بود. زن با عجله یک متکا از زیر ملافه ای که روی تخت کشیده شده
بود بیرون کشید و مرد یک پتو از اتاق دوم آورد و چهارتا کرد تا من روی آن
بنشینم. متکا را هم گذاشتند زیر دستم که به آن تکیه کنم.
هر دو روبروی من نشستند و به نوبت، هر کدام بخشی از شرایط و موقعیت خانه را
تعریف کردند:
صاحب خانه کاسب است. دو پسر بزرگ دارد. صبح ها هر سه با هم می روند بازار.
زن صاحبخانه سرطان پیشرفته دارد و بسیار درد می کشد. شب ها صدای ناله اش در
حیاط می پیچد. دخترش 14- 15 ساله است. دبیرستان می رود، اما خیلی سر به
هواست و سر و گوشش می جنبد. معمولا یکی از ما دو نفر در خانه هستیم و کسی
هم بالا نمی آید، اما اگر یکوقت هیچکدام ما نبودیم، شما پرده جلوی در را
کنار نزنید. نباید بدانند نفر سومی در اینجا هست. مشکل همین دختر است که
خیلی هم فضول است و مرتب به هوای خرید نان و آدامس و سبزی خودش را می رساند
به کوچه.
این آغاز زندگی جدید من نزد زن و شوهر جوان فدائی بود. خانه ای امن، که
امنیت اقتصادی از آن پر کشیده بود. همانطور كه گفتم زن پرستار بود و در
کشاکش تصفیه های مذهبی در بیمارستانی که در آن کار می کرد و مرد چند هفته
ای بود که تصفیه شده و بیکار شده بود. معلم بود. اینها را خودشان به من
نگفتند، بلکه در آن مدتی که در آنجا بودم بتدریج شنیدم. این درد مشترک همه
فدائی ها و توده ایهای جوان و سالمند در آن سالها بود. آشکارا و با صداقت
آتشین از انقلاب دفاع کرده بودند و بجای آن که قدر از دفاع را بدانند؛
بسرعت انگشت نما شده و در لیست تصفیه هائی قرار گرفته بودند که انجمن های
اسلامی ادارات و کارخانه ها و بیمارستان ها و مدارس تهیه می کردند. یقین
داریم که آنچه درباره زندگی این زن و شوهر و خانواده دیگری که بعدا برایتان
تعریف خواهم کرد می گویم، بیان زندگی بسیاری از توده ایها و فدائی ها در
سالهای ابتدائی بعد از انقلاب است.
ناهار آن روز آش نذری بود که در محل پخش کرده و یک کاسه هم به آنها رسیده
بود که چند قاشقی هم من خوردم. شب عدسی و فردا لوبیا با رب کوجه فرنگی. شب
ها نان و چای شیرین و روزهای بعد نیز باز عدسی و لوبیا و به همین منوال. آه
در بساط نداشتند. دو بیکار شده که حالا یک دست دیگر هم در سفره شان دراز
شده بود. شب ها، آنها روی تخت یک نفره و نیمه ای که متکای آن را به من داده
بودند می خوابیدند و من زیر پایشان، روی زمین با خوابی بسیار سبک تاریکی شب
را در انتظار روشنائی صبح می گذراندم. زن چون پرستار بود، شستشو و پانسمان
زخم های میان دو کتف و پاشنه دو پای من را خیلی زود شروع کرد. می گفت
بهترین درمان روزی دو بار حمام گرم است. اما حمامی در آن خانه نداشتند.
شاید شب دوم بود که نیمه های شب با صدای گریه و نجوای بسیار آرام زن بیدار
شدم. داشت برای شوهرش تعریف می کرد که کار اخراجش تمام شده و حقوق این ماهش
را هم نمی دهند. می گفت که نگران سرنوشت کودکی است که در شکم دارد. می گفت
با ادامه نان و لوبیا و عدسی بچه را از دست خواهد داد. مرد دلداری اش می
داد و می گفت: مادرم گفته تا وقتی کار پیدا کنم کمکمان می کند، غصه نخور.
تازه خواهر خودت هم که گفته کمکت می کند.
صبح روز بعد، باز هم با لبخند و خوشروئی سفره نان و چای صبحانه را پهن
کردند و زندگی مشترک بی آن که کلامی اضافه بر آنچه مجاز بود رد و بدل شود
ادامه یافت. زن آب چای و دیگ لوبیا و عدسی را روی پریموسی که در محوطه آزاد
بین دو اتاق قرار داشت جوش می آورد و می پخت و سفره همانجائی پهن می شد که
من شبها آنجا می خوابیدم. زیر پای تخت. هیچ کتابی نداشتند. گفتند هرچه کتاب
داشتند از خانه برده اند بیرون. روز سوم یا چهارم، مرد با یک هندوانه به
خانه بازگشت. ظاهرا صبح ها می رفت بدنبال کار و سر راه چند قرار خیابانی هم
اجرا می کرد. او که باز می گشت، زن می رفت به دیدن خانواده اش و شاید
قرارهای سازمانی. هوا رو به گرمی می رفت. خرداد بود. زن هندوانه را از
شوهرش تحویل گرفته و گفت که می برد آن را بیاندازد توی حوض که خنک شود و
مرد زانو به زانوی من نشست و گفت: امروز یکی از رفقای رهبری سازمان می آید
اینجا برای دیدار شما. اسمش "مجید" است. از رفقای قدیمی سازمان است.
حوالی 2 بعد از ظهر "مجید" به همراه مرد خانه آمد. ریزه نقش بود، میان
پائین و چابک. تا نشست، ابتدا جورابش را در آورد تا خنک شود. زن با سینی و
هندوانه و چاقو وارد اتاق شد و فورا پرده را پشت سرش چند بار به دو لته از
هم گشوده در اتاق نزدیک کرد. هندوانه را مرد برید و کار تقسیم آن که تمام
شد، سهم خود و زنش را برداشت و هر دو با هم از اتاق بیرون رفتند تا من و
مجید اگر حرفی داریم که لازم نیست آنها بشنوند، تنها بمانیم.
گفتگوی ما زیاد طول نکشید. هم من حال و روز جسمی مناسبی نداشتم و هم او گفت
که چند قرار دیگر دارد و باید زودتر برود. گفت که رفقای رهبری سازمان می
خواهند بدانند شما چه مسئولیتی در حزب داشتید و چرا خودکشی کردید؟
من برای نخستین بار گفتم: من عضو مشاور کمیته مرکزی حزب هستم. عضو رهبری
سازمان نوید بودم و دارای اطلاعات و ارتباط هائی بودم که با نبودن من و
گرفتار نشدنم عده ای سالم می مانند. هنوز هم اعتقاد دارم بهتر بود، کارم
تمام می شد.
مجید فورا پرسید: پس شما مهرگان را می شناسید؟
من گفتم: از سال 47.
مجید می خواست بداند چه اطلاعاتی در باره یورش به حزب دارم. و من گفتم این
بحث را بگذارید برای یک وقت مناسب تر. پرسید از بچه های منشعب کدامشان را
می شناسم. من خیلی کوتاه گفتم که از پیش از انقلاب در جریان مذاکرات انشعاب
و انتقال علی – هوشنگ معزز- بودم.
پرسید: چیزی برای مطالعه در اینجا دارید؟
گفتم: رفقا هرچه کتاب داشته اند از خانه برده اند بیرون.
با تکان دادن سر تائید کرد و گفت دستور پاکسازی را اجرا کرده اند. و سپس به
ساعتش نگاه کرد و گفت: من عجله دارم و باید برود سر یک قرار دیگر. اگر از
اینجا منتقل نشدید، بر میگردم و مفصل تر صحبت می کنیم. من درباره این
دیدارمان با رفقا صحبت می کنم. فکر می کنم جای شما را بزودی عوض کنند.
چند گاز، تا مرز سرخی و سبزی به بریده باریک و نیم دایره هنداوانه زد و سپس
به همان چابکی که جوراب هایش را کنده بود، آنها را به پا کشید و با یک
روبوسی برق آسا، رفت به آنطرف پرده تا همراه مرد خانه بروند بیرون.
سالها بعد، دانستم "مجید" نام مستعار عبدالرحیم پور بود که ظاهرا مسئول
تشکیلات سازمان در آن دوران بود. او را دیگر ندیدم زیرا بزودی از آن خانه
به خانه دیگری نقل مکان داده شدم، اما 16- 17 سال بعد یکدیگر را در مراسم
ختم یکی از کادرهای سازمان اکثریت که براثر سرطان در گذشته بود دیدیم. از
آن تیزی و چابکی تقریبا هیچ چیز باقی نمانده بود. نه فقط آب زیر پوستش رفته
بود، بلکه سیل حوادث اعتقادات گذشته اش را هم برده بود.
فردای آن روز مرد به من خبر داد که از آن خانه منتقل می شوم به خانه ای
دیگر. قرار انتقال برای ظهر پنجشنبه، یعنی دو روز دیگر گذاشته شده بود. اما
دراین میان یک واقعه خنده دار، انتقال بی سر و صدای من از آن خانه را نه
تنها یک روز جلوتر انداخت، بلکه تبدیل به یک مهمانی هم کرد!
راه توده 259 08.03.2010