راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

یادمانده های علی خدائی
نخستین نشانه ها
و اخبار مربوط به
شکل گیری کمیته داخلی

 

پیش از این که شما شروع کنید، اجازه بدهید این بار من شروع کنم. البته در باره سه موضوعی که حتما شما هم از طریق پیام ها درجریان آنها هستید.
پیش از همه درباره زنده یاد کیانوری و آن انتقادی که من درباره شیوه برخورد حذفی و اتهامی با برخی چهره های سیاسی در ابتدای انقلاب داشتیم و در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم، می خواهم صحبت کنم، زیرا دراین باره چند نفر از دوستان خوب ما نظراتی را مطرح کرده اند.
من با آن که در گفتگوی قبلی با صراحت گفتم، اما یکبار دیگر در اینجا تکرار می کنم که شیوه برخورد حذفی و اتهامی، در سالهای ابتدای سرنگونی شاه و تاسیس جمهوری اسلامی یک شیوه جا افتاده در ادبیات سیاسی همه گروه ها و سازمان های سیاسی و در راس همه آنها خود رهبران جمهوری اسلامی بود. حتی در یکی از مناظره های تلویزیونی بین کیانوری و آیت الله بهشتی بر سر همین موضوع بحث تندی در گرفت. یعنی بهشتی حزب توده ایران را خائن اعلام کرد و کیانوری هم گفت که این یک اتهام است و از نظر قضائی قابل پیگیری و از دهان کسی که رئیس دیوان عالی کشور – رئیس قوه قضائیه بعدی- است بسیار تعجب آور.
شما اگر نشریات سالهای اول انقلاب را ورق بزنید کاملا این نظر من را که همه از ادبیات حذفی، امنیتی و اتهامی نسبت به هم استفاده می کردند تائید می کنید. در حاکمیت جمهوری اسلامی هم که دیگر نیاز به گفتن نیست، زیرا هنوز هم همین ادبیات در صدا و سیما و نشریات و روزنامه های وابسته به دولت حاکم است. بنابراین، آنچه که من در گفتگوی قبلی گفتم، پذیرش ایراد و اشکال خودمان دراین زمینه بود و تاکید هم کردم که از حزب توده ایران که قدیمی ترین و پرسابقه ترین حزب سیاسی ایران است، انتظار پرهیز در استفاده از این شیوه برخورد سیاسی بیش از دیگران بود. این که دیگران سهم خودشان را نمی گویند و یا قبول ندارند و یا می خواهند همان شیوه را ادامه دهند، به خودشان مربوط است؛ اما این که ما توده ایها از گذشته باید درس بگیریم برای آینده، به ما مربوط است.
همچنان اعتقاد دارم ما در مورد برخی افراد و جریان های سیاسی تندروی کردیم، اما این به آن معنی نیست که نمی دانیم و یا فراموش کرده ایم که مثلا مهندس بازرگان و یا دیگر رهبران نهضت آزادی و یا شخص بنی صدر و یا مسعود رجوی و دیگران و دیگران بمراتب بیش از حزب توده ایران از همین روش سیاسی استفاده کردند و انواع اتهامات را متوجه حزب توده ایران کردند. من نمی خواهم دفاتر گذشته را باز کنم، چون فکر می کنم همه احزاب و سازمان های سیاسی و شخصیت های سیاسی در این 30 سال گذشته، از حوادث بسیار آموختند و باز هم خواهند آموخت، فقط خواستم بگویم اشاره به اشتباه ما در استفاده از این ادبیات سیاسی، به معنای تبرئه و یا ندیده اشتباهات دیگران نیست.
نکته دیگری که برای چندمین بار می خواهم روی آن تاکید کنم، انگیزه بیان این یادمانده هاست.
آنچه من در این گفتگو درباره دوران دو یورش به حزب توده ایران می گویم، بیان آواری است که بر سر همه توده ایها فرود آمد. هر کس به نوعی، بخشى از سرگذشت خود را در این یادمانده ها پیدا می کند و بنظرم، این استقبالی هم که از آن شده، به همین دلیل است. حتی در میان نسل جوان داخل کشور و یا کسانی از همین نسلی که در دوران اخیر مجبور به ترک خانه و کاشانه و سپس ترک ایران شده هم با این سرگذشت توده ایها احساس نزدیکی می کنند، زیرا دیروز ما را در امروز خود می بینند. من فکر می کنم بسیاری از زندانیان سیاسی 9 ماه اخیر هم که عموما از کادرهای مذهبی و دولتی انقلاب 57 هستند، حالا با یک احساس نزدیکی و درد مشترک به سرگذشت حزب توده ایران طی یورش به حزب و سالهای مخوف دهه 60 و بلاهائی که بر سر رهبران و کادرهای حزب توده ایران آمد می اندیشند. درعین حال که هنوز آنچه با این کادرهای مذهبی کردند، قابل مقایسه با آنچه که رهبران حزب توده ایران کردند نیست. درواقع می خواهم بگویم با هیچیک از رهبران احزاب و گروه های سیاسی – حتی مجاهدین خلق- چنان نکردند که با رهبران حزب توده ایران و شماری از رهبران اسیر شده سازمان فدائیان اکثریت که در ایجاد وحدت بین حزب و سازمان نقش اساسی داشتند کردند. ابعاد این فاجعه هنوز بدرستی فاش نشده است و من شخصا خیلی خوشحالم که شادروان به آذین بخش بسیار اندکی از مشاهداتش را درباره شماری از رهبران زندانی حزب توده ایران در دهه 60 نوشت و اخیرا منتشر شد. باز هم فکر می کنم، حالا دهها وزیر و وکیل و رهبر سیاسی احزاب مذهبی جمهوری اسلامی که 9 ماه اخیر را در زندان اوین و در بند و اسارت اطلاعات سپاه پاسداران گذراندند، وقتی از زندان بیرون می‌آیند و گذشته ها را مرور می کنند با پوست و گوشت خودشان درک می کنند بر حزب توده ایران بعنوان استوارترین و آگاه ترین مدافع انقلاب 57 چه گذشت. اینها دستاوردهای بزرگ جبنش سبز و 9 ماه اخیر کشور است که شما نتایج آن را در آینده ایران خواهید دید. مهم اینست که ما بی وقفه دفتر پر درد گذشته ای که بر ما گذشت را ورق بزنیم تا یادشان نرود بر ما چه گذشت.
نکته سومی که می خواهم درباره اش صحبت کنم و در واقع پاسخ به برخی پیام ها هم هست، مسئله خودکشی در زندان است که درهمین گفتگوهای آخر به آن اشاره کرده بودم و حتی شادروان به آذین هم در خاطراتش درباره آن گفته و وسوسوسه های خودش برای خودکشی را هم شرح داده است.
من فکر می کنم بهترین سند در این باره، اشاره ایست که هاشمی رفسنجانی در جلد اول کتاب خود تحت عنوان "پس از بحران" نوشته است. البته این کتاب دو جلد است و شامل رویدادهای سال 1361 است. یعنی همان سالی که یورش اول به حزب توده ایران انجام شد. در صفحه 419 این کتاب سند معتبری درباره شکنجه و زندان رهبری حزب که در یورش اول دستگیر شده بودند وجود دارد. یکی از غفلت های ما توده ایها در سالهای گذشته نخواندن همین کتاب ها بوده است. یکبار هم دراین گفتگوها من به این غفلت اشاره کردم و گفتم که حتی در لابلای کتاب هائی که علیه حزب توده ایران در جمهوری اسلامی منتشر شده اسناد معتبر و مهمی وجود دارد که ما باید آنها را بیرون بکشیم و بصورت مستقل منتشر کنیم. متاسفانه آشفتگی و مسیر غلط تبلیغاتی که حزب در دوران مهاجرت اخیر داشته، باعث غفلت دراین عرصه شده است که جای بحث آن اینجا نیست.
بهرحال هاشمی در این بخش از کتاب خود به دیدارش با دادستان کل انقلاب "حسین موسوی تبریزی" اشاره می کند. همان که حالا فکرمی کنم دبیر مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم است و بشدت هم زیر فشار ارتجاع حاکم و اگر کودتای 22 خرداد پیروز شده بود سر او هم جزو سرهائی بود که باید بالای دار می رفت. ایشان هم قطعا از آن افرادی است که باید تازه متوجه شده باشد، در آن سالها چگونه غفلت کردند و بجای گرفتن گریبان حجتیه و ارتجاع مذهبی و سرمایه داران بزرگ مسلط بر بازار و واردات و صادرات، گریبان دوست و متحد انقلابی خودشان، یعنی حزب توده ایران را گرفتند. بهرحال دراین ملاقات موسوی تبریزي با صراحت می گوید که رهبران دستگیر شده حزب توده ایران در زندان حرف نمی‌زنند و عده‌ای از آنها دست به خودکشی زده اند.
این عده کسانی اند که از 3 تا 25 سال را در زندان های شاه بوده اند. عده ای 8 سال، عده ای 25 سال، برخی ها کمتر. بهرحال زندان دیده بودند. بنابراین باید دید تحت چه فشاری بودند که دست به خودکشی زده بودند. بازجوئی معمولی که خودکشی ندارد. این سند، درعین حال از مقاومت رهبری حزب زیر انواع فشارها و شکنجه ها برای نرفتن زیر بار اعتراف به دروغ حکایت می کند. می بینید که سند معتبر و تاریخی و مهمی است. من این کتاب را میدهم تا این صفحه آن را بعنوان یک سند در راه توده منتشر کنید.
اینها نکاتی بود که دراین هفته تصمیم گرفته بودم درباره آنها حتما صحبت کنم. حالا ادامه گفتگوی قبلی را شروع کنیم.

سه شنبه بعد از ظهر مرد گفت که در شهر قرار دارد و می رود بیرون. او رفت و نیمساعت بعد همسرش هم گفت که برای دیدن خواهرش برای یکی دو ساعت می رود و زود بر می‌گردد. نگرانی‌اش از فضولی دختر صاحبخانه بود که مبادا خودش را در غیاب آنها برساند به طبقه بالا. پرده اتاق را پشت سرش به دو در از هم گشوده اتاق رساند و رفت.
من وسط اتاق دراز کشیده و در افکار خودم غرق بودم. بعد از مدتی شنیدم که یک کسی آهسته از پله ها بالا می آید. فورا خودم را کشیدم کنار دیوار و در امتداد پرده رو به دیوار خوابیدم. صدای پا، با فاصله می آمد. کسی که از پله ها بالا می آمد، بسیار با احتیاط و با فاصله قدم بر میداشت. در آن ساعت بعد از ظهر هیچکس جز همان دختر 13- 14 ساله صاحبخانه درخانه نبود و مادرش هم که شب ها از درد نمی توانست بخوابد، در طول روز به کمک آمپول مسکن می خوابید. معمولا در این ساعات، یعنی در فاصله تعطیل مدرسه تا غروب که مردها از سر کار باز می گشتند، می شنیدم که دختر چند بار و به بهانه خرید و یا دیدن دوستانش، بی اعتناء به اعتراض های مادرش از خانه می رفت بیرون و البته زود هم بر می‌گشت. بنابراین و در آن ساعت بعد از ظهر کسی که از پله ها آهسته آهسته بالا می آمد کس دیگری جز او نمی توانست باشد که با استفاده از غیب مستاجر، می خواست فضولی کرده و سرکی به اتاق ها بکشد. سرانجام صدای پا در پاگرد چهارگوش میان دو اتاق قطع شد. در اتاق دوم بسته بود. برای چند لحظه دیدم که گوشه پرده اتاقی که من در آن خوابیده بودم کنار رفت و دخترک سرش را کرد توی اتاق و خیلی زود خودش را عقب کشید و با سرعت از پله ها رفت پائین.
من از شب ظاهر شدن کیانوری در تلویزیون تا وقتی از ایران خارج شدم موی صورتم را نتراشیدیم و همین سر و وضع حزب الهی در جریان خروج از کشور خیلی به من و زنده یاد سیاوش کسرائی کمک کرد که بموقع برایتان خواهم گفت. در آن روزی که آن دختر فضول سرش را داخل اتاق کرد، ریش داشتم.
نیمساعت بعد زن و شوهر با هم بازگشتند. ماجرا را برایشان تعریف کردم و گفتم که خودم را به خواب زدم اما از زیر پلک دیدم که یک دختر جوان سرش را داخل اتاق کرد و سپس عقب کشید. قرار شد، زن برود پائین و به هوای پرسیدن حال زن صاحبخانه سر و گوشی آب بدهد. خیلی زود برگشت و گفت: کار خودش بوده. تازه توی راهرو جلوی من را گرفته و میگه، چرا من را خبر نکردید که ستار – خواننده- پیش شما قایم شده؟
ماجرا خنده دار بود و هر سه خندیدیم، اما درعین حال خطرناک هم بود. کافی بود شب برای پدر و برادرهایش و از آن بدتر، فردا در مدرسه همین ادعا را بکند و جنجال شود. بعد از مدتی مشورت، دو تصمیم گرفتیم. اول این که زن برود پائین، دختر را دیده و به او قول بدهد که اگر به کسی نگوید فردا بعد از ظهر می تواند بیاید بالا و ستار را ببیند. مرد هم قرار شد فورا رفته و انتقال من را یک روز جلو بیاندازد. یعنی بجای 5 شنبه، چهارشنبه من به خانه‌ای که سازمان در نظر گرفته بود منتقل شوم.
هر دو تصمیم در عرض نیمساعت عملی شد. یعنی قرار شد من را ظهر فردا و پیش از تعطیل شدن مدرسه، از آن خانه خارج کنند. ضمنا برای پوشش و پیش بینی هم قرار شد مادر و خواهر رفیق فدائی که من در خانه اش بودم برای ناهار فردا دعوت شوند و همزمان با آنها، آن رفیق دیگری که قرار بود من را تحویل بگیرد هم در همان ساعت، بعنوان مهمان سر زده بیاید، تا همه با هم، بعد از ناهار، در یک جمع 6 نفره خانه را ترک کنیم که من در میانشان قرار گرفته و جلب توجه نکنم. دراینصورت حتی اگر آن دختر فضول هم زودتر از مدرسه خودش را به خانه رسانده و یا ناهار به درازا و به بعد از تعطیل مدارس کشیده باشد هم کار خروج از خانه در این پوشش انجام می شد.
همه این تدارکات با دقت تنظیم شد و قرار شد مرد برود یک مرغ و یک کیلو برنج برای ناهار فردا بخرد. شاهد بودم که دستشان برای خرید یک کیلو برنج و یک مرغ هم تنگ بود. نمی دانم الان کجا هستند و یا چه سرنوشتی پیدا کرده اند، اما همیشه دلم می خواست این فریاد خاموش یک نسل جان برکف و مدافع انقلاب را سر بدهم و بگویم و بنویسم که بر این نسل چه گذشت. این هم بخشی از سرگذشت این نسل است که اکنون هزاران تن آن در خاوران‌ها خوابیده اند، هزاران تن آنها آواره دنیا شده اند و اگر جان بدر برد و از زندان بیرون آمده اند، آن ها را تازه در فاصله عاشوا و 22 بهمن اخیر به این دلیل و بهانه که ممکن است آنها مشوق و یا سازمانده جنبش سبز باشند، احضار و حتی بازداشت کرده اند و یا فرزندان باقی مانده از پدران اعدام شده این نسل را برای تحقیق احضار کرده اند. نسلی که ایمان را به کف گرفته و به میدان انقلاب آمده بود. باور کنید، من هنوز هم، گاهی، وقتی مرغ می بینم و یا زرشک پلو با مرغ را وسط یک سفره ای می بینم، به یاد آن زن و شوهر شریف و نازنین و آن روزها دشوای می افتم که بر همه ما گذشت.
- شما پولی نداشتید که به آنها بدهید.
نه متاسفانه و از این بابت بسیار هم شرمنده بودم. کیف پول و ساعت بند فلزی من را که آن هم یادگار دیگری بود، در همان بیمارستان، هنگام انتقال و جابجائی به اتاق نیمه مرده‌ها برداشته بودند و من هم هنگام بیرون آمدن از بیمارستان اصلا این مسائل یادم نبود و تازه اگر هم یادم بود، برای زودتر بیرون آمدن از بیمارستان یک دقیقه هم معطل این حرف ها نمی‌شدیم. آن ساعت هم یادگار روز تشییع جنازه استاد نجات الهی بود. روزی که واحد سرلشگر خسروداد ازمقابل دانشگاه بطرف آمبولانسی که جنازه را حمل می کرد آتش باز کرد. قطعا برایتان در همان گفتگوهای اولیه این صحنه را تعریف کرده ام. صحنه ای که شادروان فروهر را به زور از بالای آمبولانس پائین آوردند و من بسرعت خود را پرت کردم در باغچه نسبتا پهن پیاده رو میدان 24 اسفند، یا همین میدان انقلاب کنونی و از مقابل سینما کاپری تا کنار مسجد انصار در خیابان امیرآباد سینه خیز رفتم و به چشمم دیدم کسانی را که درحال فرار تیر می خوردند و نقش زمین می شدند. صفحه این ساعت در آن سینه خیزآنقدر خط برداشته بود که به سختی می شد عقربه های آن را دید، اما من همچنان آن را بعنوان یادگار آن روز بدستم می بستم و بشدت هم به آن علاقمند بودم.
آن غروب، رفیق فدائی رفت که برای خرید مرغ و برنج پول قرض کند، و وقتی برگشت همراه مرغ و برنج، کمی هم میوه آورد. همه اینها تدارک مهمانی فردا ظهر بود.
هم آن شب و هم صبح روز بعد، همسرش دو بار پاهای من را تا مچ در یک لگن پلاستیکی آب گرم قرار داد و به همراه شوهرش آنها را ماساژ دادند تا بلکه بتوانم فردا استوارتر راه بروم و با دلسوزی بسیار تکرار کرد: در خانه جدید هم همینطور پاها را روزی دو نوبت در آب گرم بگذارید و روی زخم ها را نبندید تا زودتر خوب شود. هیچ داروئی لازم نیست. پرستار قابلی که نمی دانم سرانجام فرزندش را بدنیا آورد؟ در زندان؟ در مهاجرت؟ در کجا؟ و اگر بدنیا آورد، پسر بود؟ دختر بود؟ حالا کجاست؟ چه سرنوشتی پیدا کرد؟ شوهرش چه شد؟ خودش چه سرنوشتی پیدا کرد؟
مهمان ها حدود ساعت 11 صبح آمدند و خوشبختانه یک دختر بچه 7- 8 ساله را هم با خودشان آورده بودند که الان یادم نیست چه نسبتی با آنها داشت. رفیق فدائی هم درست سر سفره رسید. سفره را در اتاق دوم انداختند و من بعد از چند روز، برای اولین بار آن اتاق دوم را هم دیدم. تقریبا چیزی در آن نداشتند، جز یک فرش نیمدار و یک دو کمد چوبی که از داخل یکی از آنها بشقاب ها را در آوردند و لابد دومی هم مخصوص لباس بود. این فقط یک زندگی ساده نبود، بلکه یک زندگی نیمه فقیرانه زن و شوهر جوانی بود که یکی پرستار بود و دیگری معلم و البته هر دو پاکسازی سیاسی – عقیدتی شده و بیکار.
اقامت در آن خانه که به یک هفته هم نرسید، در آن ظهر اواخر خرداد ماه یا اوائل تیرماه 1362 تمام شد. مادر شوهر زن، بالای 50 سال داشت، با قدی نسبتا بلند. لاغر اندام و چابک. فکر می کنم، حدس زده بود ماجرا چیست. با مسائلی از این دست آشنا بود. به همین دلیل جمع کردن سفره و راه افتادن به تعارف های معمول میان ما ایرانی ها نکشید. من لنگان لنگان زودتر از پله ها به همراه رفیق فدائی پائین آمدم و سپس آنها بعد از من پائین آمدند تا همه با هم، در یک گروه از حیاط عبور کنیم. همینطور هم عبور کردیم و اگر آن دختر فضول پشت پنجره اتاق های طبقه اول هم شاهد این عبور بود، نمی توانست بفهمند کی به کی است و کسی را که روز پیش در طبقه بالا دیده دراین جمع است یا نیست!
ما از خانه خارج شدیم. سر کوچه سوار یک پیکان سفید رنگ شدم که راننده آن رفیق تازه آشنای فدائی بود که در وسط این ماجرا، شانس آورد و یک بشقاب پلو با مرغ به او هم رسید.
وداع ما با هم، همراه با توصیه دوباره آن زن و شوهر بود: " خواهش می کنیم محله را نگاه نکنید!" و من نیز واقعا همینگونه عمل کردم و به همین دلیل هنوز هم نمی دانم آن خانه در کدام محله تهران بود.
حوالی سرچشمه و پامنار سرم را بلند کردم و خیابان ها را دیدم. رفیق فدائی حدود 25 تا 26 سال داشت. صورتی استخوانی و کمی هم تیره. هم آن روز و هم در چند نوبت دیگری که به دیدار من در خانه جدید آمد، همیشه برای من "فرزاد دادگر" را تداعی می کرد. از رفقای رهبری گروه منشعب از چریک های فدائی خلق که درجریان قتل عام 67 در اوین اعدام شد. در باره دادگر هم، برایتان در بخش پیش از انقلاب این گفتگوها تعریف کرده ام.
بعدها، در افغانستان، در باره این رفیق فدائی که من را به خانه بعدی برد، دو سرنوشت را از قول رفقای فدائی شنیدم. یکی این که در جریان یک تعقیب و مراقبت بخش مخفی و نظامی سازمان اکثریت که انوشیروان لطفی آن را اداره می کرد، او را در راه مازنداران، در جاده چالوس شناسائی کرده و دستگیر کردند و یکی هم این که او را در همین جاده تعقیب کرده و هنگام فرار به سویش تیراندازی کرده و کشته اند. هنوز هم بدرستی نمی دانم کدامیک از این دو سرنوشت را پیدا کرد و اگر ماجرای دستگیری اش صحت دارد؛ زنده مانده و یا اعدام شده است. نامش را هم نمی دانم. آخرین بار که یکدیگر را دیدیم، آن صبح نسبتا زودی بود که او مرا به پارکینگ فرودگاه مهرآباد رساند، که برایتان بموقع اش در این باره هم می گویم.
بعد از گذشتن از میدان انقلاب یا همان 24 اسفند زمان شاه، گفت که به سمت خانه جدید می‌رویم و اگر ممکن است شما پشت ماشین بخوابید که جائی را نبینید!
کمی جلوتر، ترمز کرد و مرد جوان دیگری که زیر 30 سال داشت سوار شد و بمحض نشستن روی صندلی جلو برگشت به عقب و با خوشروئی سلام کرد و گفت: اسم من ناصر است! امیدوارم در خانه ما بد نگذرد!
حرکت در فرعی ها بیش از یک ربع ساعت ادامه یافت. معلوم بود که پیچ و تاب ماشین و چپ و راست پیچیدن ها عمدی است. کاری که خود ما هم بارها پیش از انقلاب و برای جابجائی ها می کردیم.
سرانجام ماشین ایستاد و هر سه پیاده شدیم. خانه ای دو طبقه و نوساز که با دو در مستقل از هم جدا می شدند. ناصر در طبقه بالا زندگی می کرد. پله ها را که پشت سرگذاشتیم، زن جوان و نسبتا قد بلندی که نوزادی را زیر بغل داشت، در آپارتمان را به روی ما باز کرد. منتظر بود. اینجا اقامتگاه سوم من بعد از بیرون آمدن از بیمارستان سینا بود. اقامتی که طولانی تر از دو اقامت قبلی بود. در همین خانه دوبار با انوشیروان لطفی ملاقات و مذاکره کردیم که در هر دو بار، همان جوان فدائی که مرا به خانه ناصر آورده بود، انوشیروان را آورد و سپس با خود برد.
زندگی آنها هم بسیار ساده و شاید بتوان گفت فقیرانه بود. ناصر در سازمان برق و یا شرکتی وابسته به سازمان برق کار می کرد و همسرش از بعد از زایمان بیکار شده بود. فکر می کنم معلم بود. مطمئن نیستم. پسرشان حدود یکسال داشت و تازه راه افتاده بود. دو اتاق، هر دو بدون میز و مبل و صندلی. یکی کوچک که خودشان در آن روی زمین می خوابیدند و یکی بزرگ تر که با دو فرش ایرانی، زمینش پوشیده شده بود. من را دراین اتاق بزرگتر جای دادند. با پنجره های بزرگی به روی حیاط و مشرف به خانه های دیگر. یگانه توصیه ای که کردند نرفتن به مقابل پنجره و شب ها، بعد از روشن کردن چراغ، نایستادن در اتاق بود. آشپزخانه ای کوچک و حمامی کوچکتر از آشپزخانه. در تنگنای کامل معیشت. اجاره خانه و خرج خوراک روی هم رفته بیشتر از حقوق ناصر و هر دو نگران کم غدائی و سلامت پسر کوچکشان.
من تنها دراین خانه، بعد از شاید یکماه چهره خودم را در آینه دیدم. تارهای سفید مو را برای نخستین بار لابلای موهای سرم و روی صورتم دیدم. تعدادشان کم نبود. بعدها از دیگران هم شنیدم که در سال 62 و بعد از یورش ها، به یکباره چند سال پیر شدند و موهای سر و سبیلشان سفید شد.
چند روز بعد، برای نخستین بار انوشیروان لطفی آمد. من او را ندیده بودم، اما از پیش می شناختم و می دانستم که از رفقای نام آور فدائی است که زندان شاه را قهرمانانه پشت سر گذاشته است.
نخستین خبر درباره فعالیت گروهی بنام "نوید مردم" یا "نوید آزادی" را او آورد و گفت که گویا جوانشیر و هاتفی را نتوانسته اند بگیرند.
این البته، بهترین خبر بود، اما منطق و احساس من آن را نمی پذیرفت و همین را به او گفتم. گفت که توسط رابط، برای ملاقات پیام داده اند. من گفتم استنباطم از روی نمایش‌هاى تلویزیونی دستگیری آنهاست. بنابراین خیلی باید مواظب باشید. جزئیات این دیدار و دیدار دوم خیلی مهم است زیرا از دل همین تلاش ها، بعدها کمیته داخلی در آمد که درباره آن برایتان خواهم گفت.
- از سرنوشت ناصر هم خبر دارید؟
باز شما جلوجلو رفتید. من تازه وارد خانه او شده ام و شما می خواهید بدانید سرنوشت ناصر چه شد!
از سرنوشت دردانگیز انوشیروان لطفی حتما اطلاع دارید. اما درباره ناصر فکر می کنم بعد از یورش به سازمان اکثریت او جزو کسانی بود که توانست از ایران خارج شود و ظاهرا در سوئد زندگی می کند.
- ارتباط دارید؟
خیر. این که در سوئد زندگی می کند را هم مطمئن نیستم، فقط حدس می زنم. این حدس را هم به این دلیل می زنم که چند سال پیش آقای امیدوار بعنوان عضو رهبری حزب می رود سوئد و در یک جلسه ای سخنرانی می کند و وسط کار هم نه می گذارد و نه بر میدارد، می‌گوید راه توده را وزارت اطلاعات راه انداخته و سردبیرش مشکوک است. جلسه که تمام می‌شود یک آقائی می رود جلو و نگاهی به قد و بالا و سر و روی نسبتا جوان ایشان کرده و می پرسد: وقتی به حزب یورش شد، شما ایران بودید؟ آقای امیدوار هم می گوید خیر. من در سازمان حزبی لندن بودم. آنوقت، آن آقا خطاب به ایشان می گوید: ولی من در ایران بودم و آن آقائی را هم که شما در اینجا به وزارت اطلاعات وصلش کردید، تا وقتی از ایران خارج شد در خانه من پنهان بود! ایشان هم سکوت می کند و از آن جمع چند نفره ای که ناظر این گفتگو بودند جدا می شود و می رود یک طرف دیگر. یکی از کسانی که ناظر این گفتگو بوده، بعدها این ماجرا را برای راه توده نوشت و فرستاد، که امیدوارم آنچه گفتم با مضمون آن نوشته یکی باشد. به همین دلیل فکر می کنم آن آقائی که به امیدوار اعتراض کرده بود، همان "ناصر" باید باشد، زیرا من نیمه شب همان صبح زودی که از خانه او بیرون آمد، ازایران خارج شدم.
البته، مسئله مربوط به 10 – 12 سال پیش است. حالا لابد آقای امیدوار هم روی شقیقه هایش موهای سفید پیدا شده و سنجیده تر سخن می گوید. چقدر این ادبیات اتهامی و حذفی ضربه به همه ما زده است. برایتان گفتم، این ادبیات سیاسی در میان احزاب سیاسی ایران ریشه دار هم هست.

راه توده 260 15.03.2010
 

بازگشت