راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

یادمانده های علی خدائی
اعلامیه عجولانه
"نوید مردم"
پس از یورش به حزب


خُب. این بار بدون مقدمه برویم سر اصل موضوع گفتگو. یعنی ورود من به خانه امن جدید و مسائل بعدی. اگر دوباره مشغول پیام های دریافتی شویم، آنوقت حاشیه ما بیشتر از متن می شود.
- چند سئوال درباره کمیته داخلی مطرح شده
اینها را هم بگذارید برای بعد و یا اگر در همین گفتگو رسیدیم به کمیته داخلی درباره این سئوالات هم صحبت می کنیم و شاید هم پاسخ این دوستان در متن گفتگو طرح شود.
- موافقیم.
من می خواهم روی شرایطی انگشت بگذارم که بسیاری از توده ایها و قطعا افراد و رهبران دیگر نیروها در دهه 60 با آن روبرو شدند. این شرایط، یعنی ورود به خانه های امن و مسائل و حاشیه های آن میراثی است که از 28 مرداد باقی مانده. منظورم مهمان ناخوانده ایست که کاملا غریبه و ناآشنا وارد خانه ای می شود که ساکنین آن، با قبول خطر، او را برای مدتی که معلوم نیست چقدر طول می کشد می پذیرند. یگانه آشنائی ها بر میگردد به این که میزبان و مهمان هم گروه و یا هم حزبی اند. البته گاه از مناسبات خانوادگی و فامیلی هم برای این دوران استفاده شده، اما این مورد استثنائی است، زیرا یا آن فامیل سیاسی نیست و تحمل نگهداری یک سیاسی فراری را به دلیل خطراتی که برایش پیش می آورد ندارد و یا به این دلیل که مهمان چند شب عزیز و بقیه اش مزاحم، حوصله نگهداری یک غریبه که تمام مدت مثل موی دماغ در خانه است و بیرون هم نمی تواند برود را ندارد. من فکرمی کنم خیلی از رفقای ما، پس از یورش دوم به حزب، این دوران را پشت سر گذاشته اند و حداقل بخش هائی از این نظر من را خودشان درعمل تجربه کرده و تائید می کنند.
من تا پیش از یورش دوم، نه تنها تجربه زندگی مخفی در خانه افراد سیاسی را نداشتم، بلکه اساسا حتی عادت نداشتم و هنوز هم ندارم که در خانه ای از غیر از خانه خودم بخوابم. یگانه تجربه من از پنهان شدن در خانه دیگران و یا همان "خانه امن" خاطراتی بود که توده ای های قدیمی، از دوران پس از کودتای 28 مرداد و دوران دربدری و خانه بدوشی و زندگی در خانه این و آن برایم گفته بودند. چند تنی از این توده ایها هنوز در قید حیات اند و تصور نمی کنم لازم و یا صلاح باشد از آنها نقل قول کنم. اما برای آنکه کلی گوئی نکرده باشم، می گویم که بخشی از شنیده های من در باره آن دوران باز می گردد به دوستی طولانی ام با نصرت الله نوح و نقل سینه به سینه تاریخ حزب از زبان او. دوستی که علیرغم زندگی او در امریکا و من در آلمان، همچنان ادامه دارد و شخصا به آن می بالم. همچنین دیدارهائی که مدتی با شادروان محمد علی مهمید داشتم و او در این زمینه حرف بسیار داشت، که همه آنها هم دلنشین نبود و توام بود با گلایه ها. بعد از کودتا چند تنی از افسران توده ای که از چنگ فرمانداری نظامی تهران گریخته بودند در خانه او مخفی شده بودند. از جمله باقرمومنی.
همین تعریف ها و گلایه ها برای من روشن ساخته بود که چه دوستی ها و رفاقت ها که در این دوران و در زندگی اجباری مشترک به جدائی انجامیده.
من در جریان انتقال به خانه اولی که رفقای فدائی مرا به آنجا بردند، پس از چند روز که جانی گرفتم، همه آنچه را که از افراد مختلف و از جمله مهمید و نوح درباره دوران دربدری و خانه به خانه شدن شنیده بودم مرور کردم. وقتی کتاب "افسانه ما" یعنی خاطرات سروان غلامعباس فروتن را چند سال پیش برای انتشار در راه توده ویراستاری می کردم، شرح این دوران از قلم او هم بسیار برایم آشنا و دلنشین بود. باز هم به همه آنها که این کتاب را نخوانده اند توصیه می کنم در بخش آرشیو راه توده این کتاب را بخوانند. از مسئولین فنی راه توده هم، با توجه به این که میدانم این گفتگوها را با وسواس خوانده و غلط گیری می کنند، همینجا خواهش می کنم لینک این کتاب را در اینجا اضافه کنند.
من نمی دانستم چه مدت، در چه خانه ای خواهم ماند و سرانجام، به چه تصمیمی خواهم رسید. در ایران می مانم و یا خارج می شوم؟ اما استفاده از خاطرات و تجربه دیگران برای زندگی در خانه های امن و نا آشنا را در همان خانه اول شروع کردم. پرهیز از ورود به بحث ها و گلایه های خانوادگی، مشارکت در کار خانه، انتخاب گوشه ای از یک اتاق بعنوان حریم بسیار محدود خویش، مطالعه و همچنین پرهیز از بحث های سیاسی که خواه نا خواه به ماجراهای حزبی و سازمانی می کشید و در دوران ضربه و عقب نشینی در این نوع بحث ها نقل و نبات پخش نمی کنند و هر کس یک نظری دارد و یا به یک نظری رسیده است.
اقامت در خانه اول آنقدر کوتاه بود که نه فرصت این جمع بندی و تعهدات درونی پیش آمد و نه فرصت اجرای آنها، اما در خانه دوم آن تجربه های شنیده را با دقت مراعات کردم. بویژه که ورود به خانه زن و شوهر جوانی کرده بودم که تازه صاحب یک پسر شده بودند و خواهر زن خردسالی داشتند که هفته ای یکبار از کرج آمده و به خواهرش سر می زد. زن و شوهر هر دو فدائی بودند و تصور می کنم خويشاوند خردسالشان را دقیق توجیه کرده بودند، زیرا حتی یکبار یک سئوال از من نکرد. من نمی دانم اسم واقعی صاحب خانه "ناصر" بود یا این اسم مستعار او بود. اما با توجه به اینکه شنیده ام هر دو از ایران خارج شده اند، این اسم را می برم تا مدام نگویم "آن مرد" و یا "آن زن".
ناصر در کارخانه برق کار می کرد و همسرش بیکار شده بود. زندگی آنها بسیار سخت می گذشت. هر دو نگران کمبود غذای فرزند خردسالشان بودند. حتی امکان خرید دو سیر گوشت را هم نداشتند و بچه از خوردن برنج خالی و سوپ پای مرغ خسته شده و بسیار کم غذا شده بود. شما رابطه حزب و رفقای اکثریت را در این فرازها ببینید، نه در فرازهای مهاجرت و خارج از کشور. و من اصرار دارم در گفتن این جزئیات زندگی، زیرا معتقدم همین جزئیات است که می تواند تصویر آن دوران را کامل کند و نسل کنونی و جوان کشور که گرفتار شرایطی مشابه شده اند با این بخش از گذشته سیاسیون دوران انقلاب آشنا شوند. شاید هم از آن تجربه ای بیاموزند. همانگونه که امثال من و نسل من از زبان توده ایهای دهه 1330 و زخم خورده های 28 مرداد شنیدند و از آن استفاده کردند.
زن و شوهر با دشواری اجاره خانه را میدادند و پولی برای خرید دو سیر گوشت هم برایشان نمی ماند تا کمبود غذائی کودکشان را جبران کنند، آنوقت میزبان من هم شده بودند و با جرات و تحسین می گویم که در تمام دوران زندگی در آن خانه، حتی یکبار گوشه چشمی بعنوان نارضائی از حضور من در آن خانه درهم نکشیدند.
من آشپزی را در کنار مادرم یاد گرفته ام. تقریبا همه غذاهای ایرانی را می توانم بسیار دقیق و خوب درست کنم. هفته دوم اقامت در آن خانه از ناصر و همسرش خواهش کردم چند سیر گوشت پر چربی و دنبه از قصاب محل بخرند. همین کار را کردند و من این چند سیر گوشت پر دنبه و چربی را کاملا ریز و برای چند نوبت تقسیم کردم و در روزهای بعد با آن استانبولی پلو، قیمه پلو و حتی یک نوبت آبگوشت بسیار کم گوشت اما پرچربی درست کردم. از هرچه در خانه داشتند در این غذاها استفاده کردم. از هویج تا سیب زمینی. آنها را بسیار ریز و باصطلاح قیمه قیمه می کردم. با تنوع غذا حالت عصبی پسربچه خردسال، که اغلب با گریه خود را نشان میداد بسرعت تمام شد و ما هر دو شدیم دوستان بسیار نزدیک هم. صبح که از خواب بیدار می شد، با سرعت می آمد به اتاقی که من یک گوشه آن را تبدیل به حریم خودم کرده و همانجا می خوابیدم و می نشستم و مطالعه می کردم، تا مطمئن شود من نرفته ام و هستم! یکی از سخت ترین جدائی های من در زندگی، آن صبح زودی بود که از این خانه بیرون آمدم. به همراه پدر و مادرش که برای بدرقه من بیدار شده بودند به اتاقی رفتم که او به همراه پدر و مادرش در آنجا می خوابیدند. آهسته پیشانی اش را بوسیدم.
- چه مدت در آن خانه بودید؟
دقیق یادم نیست، اما فکر می کنم کمی بیشتر از یکماه در آنجا بودم. بعدها شنیدم که این پسر بچه که حالا باید برای خودش یک جوانی شده باشد و لابد دانشگاه می رود و یا دانشگاه را تمام کرده، وقتی بیدار می شود و می فهمد من رفته ام، چند روز مریض می شود. این را مادرش به آن زنی گفته بود که من را در حال مرگ پشت بیمارستان سینای تهران گذاشته بود و بعدها در جریان خروج من از کشور هم نقش آفرین اصلی شد.
در تقسیم کار خانه، من آشپزی را تقبل کرده بودم و شستن ظرف های صبحانه را. بعد از ظهر هر پنجشنبه تا بعد از ظهر جمعه می رفتند خانه همسر ناصر در کرج و این فرصتی بود که من حمام کنم و لباس هایم را بشویم. در طول هفته پا را از حریم امن خودم در گوشه اتاق بیرون نمی گذاشتم، چه رسید به این که حمام کنم و یا لباس هایم را بدهم بشویند.
تمام این دوران با حفظ احترام متقابل و بدون هیچگونه برخوردی گذشت. فکر می کنم در اولین پنجشنبه ای که می خواستند بروند کرج، خواهش کردم اگر کتابی برای خواندن دارند بدهند که سرگرم شوم. هزینه خرید روزنامه برایشان سنگین بود و من هم هیچ پولی نداشتم. طبق یک دستور سازمانی و در انتظار ضربه و یورش احتمالی، تمام کتاب هایشان را از خانه برده بودند بیرون و قرار شد از کرج که باز می گردند چند کتاب داستان با خودشان بیآورند. وقتی بازگشتند، از چند کتاب داستان، از جمله "همسایه ها"ی احمد محمود را برایم آوردند و من برای سومین بار و با ولع کامل آن را خواندم. این دوران، از نظر زندگی با همین نظم و ریتم گذشت. ناصر از کادرهای سازمان اکثریت بود. برخی پیام ها را برای من می آورد و جواب آنها را می برد. بسیار دقیق و خونسرد عمل می کرد. از جمله در کار تدارک خروج من از کشور که برایتان خواهم گفت. روزی که غروب نزدیک به شب آن "انوشیروان لطفی" برای دیدار با من به آن خانه آمد، با آن که از روز قبلش در جریان بود، صبح موقع ترک خانه و رفتن به سر کار گفت "امشب یکنفر از سازمان برای دیدار شما می آید."
این روش بسیار درستی بود، هیچکس نمی تواند بگوید زیر شلاق و شکنجه چقدر دوام می آورد. به فرض اگر شب قبل به من و همسرش گفته بود و همان شب می ریختند و همه ما را به هر دلیل در خانه می گرفتند، آنوقت این خطر وجود داشت که از دهان ما قرار آن شب را بیرون کشیده و سپس خود ناصر را زیر فشار گذاشته و می رسیدند به قرار ملاقات با انوشیروان لطفی. یعنی شکار بزرگ. خانه را محاصره کرده و لطفی را همانجا می گرفتند.
غروب ناصر از خانه رفت بیرون و سپس با جوانی ترکه و سیه چرده بازگشت، که شکل و شمایلش کمی شبیه فرزاد دادگر از رفقای گروه منشعب بود. سلام و علیک گرمی کرد و کمی هم در و پنجره و ارتفاع پنجره تا کوچه و از طرف دیگر تا خانه همسایه را بررسی کرد. من و ناصر هنوز لیوان چای را فوت می کرديم که خنک شود که او یک لیوان چای را داغ داغ و با عجله سر کشید. من منتظر شروع صحبت بودم و او بعد از سر کشیدن چای گفت: من می روم، اما زود بر می گردم. واقعا هم زود بازگشت اما به همراه یکنفر دیگر. آن نفر دیگر سن و سالش نزدیک 40 بود. بر خلاف مجید (عبدالرحیم پور) که در خانه اول فدائی ها با هم دیدار کردیم، بدنی ورزش کرده و ورزیده داشت، با دو گوش بزرگ و به هم پیچیده که بلافاصله من را یاد کشتی گیرها انداخت. حین دست دادن و روبوسی گفت: اسم من انوش است!
من از همان زمان که سازمان های موازی بین حزب و سازمان شکل گرفته بود می دانستم که همین رابطه در بخش تشکیلات رفقای نظامی و غیر علنی سازمان اکثریت و رفقای نظامی و بخش غیر علنی حزب برقرار شده بود. مثل سازمان موازی میان دو روابط عمومی حزب و سازمان که برایتان قبلا گفتم از طرف حزب من بعنوان معاون رفیق عموئی که مسئول روابط عمومی حزب بود و مهدی فتاپور بعنوان مسئول روابط عمومی سازمان اکثریت به هم وصل شده و دیدار مقدماتی همکاری را کردیم. بعد از مدتی هم با توجه به سخت شدن شرایط و هم به این دلیل که من بخشی از رابطه های غیرعلنی باقی مانده از پیش از انقلاب و دوران اولیه آغاز فعالیت علنی و قانونی حزب را حفظ کرده بودم، این نوع مناسبات تقریبا علنی چندان صلاح نبود و به امید مناسب تر شدن شرایط آن را لغو کردیم.
من توسط زنده یاد "فرزاد جهاد" که پیش از انقلاب در گروه من در سازمان نوید بود، یکی از افسران شهربانی را می شناختم که از پیش از انقلاب بین حزب و سازمان چریک ها در نوسان و معلق بود و حتی در سال انقلاب هم نمی دانست بالاخره چه کند؟ بیاید به حزب و یا همان رابطه هایش با سازمان چریک ها را که خیلی زود تبدیل به سازمان فدائیان خلق شده بود حفظ کند. بالاخره هم تا پایان این دوران میان دو صندلی حزب و سازمان نشست و جالب است که پس از خروج از کشور هم، همیشه همین حالت دوگانه را داشت. البته حالا صندلی حزب را با صندلی جمهوریخوان عوض کرده و یک چشم به سازمان اکثریت دارد و یک چشم به جمهوریخواهان ملی! من توسط فرزاد جهاد رابطه ام را با این افسر شهربانی تا زمان متمرکز شدن سازمان غیر علنی حزب و سپرده شدن آن بدست مهدی پرتوی حفظ کرده بودم و از همین طریق مطلع شده بودم که "انوش" مسئول بخش کادرهای مخفی و نظامی سازمان اکثریت را عهده دار شده است. او از قهرمانان زندان های شاه بود و یقین دارم که بخشی از دلائل انتخاب او برای این مسئولیت همین سربلندی در زندان های شاه و بخشی هم مربوط به چابکی و پرتحرکی او و تیزبینی امنیتی اش بود. همین خصلت ها و مسئولیتی که در سازمان اکثریت داشت انگیزه و وسوسه ای شد برای بازجوهای دهه 1360 تا او را زیر هول انگیزترین شکنجه ها ببرند.
- انوشیروان لطفی؟
بله منتهی با همین نام مختصر "انوش" او را می شناختند. من شرح له و لورده شدن او در زیر شکنجه های هولناک دهه 60 را به نقل از همسر او، در کتاب خاطرات خانم ماهباز از زندان خواندم. البته در همین کتاب خواندم که از جسم و روح همسر انوشیروان لطفی هم در دهه 60 در زندان چیزی باقی نگذاشته بودند. انوشیروان را که تقریبا زیر شکنجه فلج شده بود در آغاز قتل عام زندانیان سیاسی اعدام کردند و درباره همسرش شنیده ام که نیمه جان به همراه بقیه زنان توده ای و فدائی از زندان بیرون آمد و الان هم مشغول حرفه اش یعنی پزشکی است. بیش از این نمیدانم و امیدوارم دقیق نقل کرده باشم.
آنشب، بعد از کمی احوالپرسی ناصر و جوانی که انوش را آورده بودن از اتاق بیرون رفتند و گفتگوی من و او خیلی زود شروع شد. کمی از شرایط بسیار دشوار بعد از ضربه به حزب گفت. اطلاعاتی از زندان نداشت. گفت که سازمان چهره های اصلی رهبری را خارج می کند و چند تنی از آنها را تاکنون خارج کرده است. گفت که رژیم تور بزرگی برای حمله به سازمان پهن کرده است. افسوس خورد که چرا برخی رهبران حزب به تشکیلات مخفی سازمان منتقل نشدند و متعجب بود از این که چرا رهبری حزب و بویژه چند تنی مثل عموئی و مهرگان و جوانشیر و کیانوری از کشور خارج نشدند.
شرح این مسائل حدود نیمساعتی طول کشید و سپس گفت: با ما یک تماس حزبی گرفته شده و گفته اند رفقا جوانشیر و مهرگان – هاتفی – دستگیر نشده اند. تقاضای دیدار کرده اند. من آمده ام در این باره با شما مشورت کنم. سپس یک برگ اعلامیه هم از جیبش در آورد و نشان من داد تا نظرم را بدهم. این اعلامیه با نام "نوید مردم" منتشر شده بود و مطلب آن درباره یورش به حزب بود.
من ابتدا و سریع متن اعلامیه را خواندم و سپس پرسیدم: شما ادعای آنها درباره دستگیر نشدن هاتفی و جوانشیر را قبول کرده اید؟
لطفی گفت: تا آنها را نبینیم نمی توانیم قبول کنیم. از ما تقاضای دیدار کرده اند و رفقا سرگرم بررسی این تقاضا هستند.
من گفتم: این اعلامیه به قلم جوانشیر و یا هاتفی نیست. مضمون آن هم تند و احساساتی است. بنظر من از روی نویدهای پیش از انقلاب بخش هائی از اعلامیه های آن دوران را کپی کرده اند و جملاتی هم از خودشان به آن اضافه کرده اند.
لطفی پرسید: دلائل شما چیست؟
من گفتم: اولا من سالها با هاتفی در روزنامه کیهان از نزدیک ارتباط کاری داشته ام و در سازمان نوید هم ارتباط تشکیلاتی. من نثر و شیوه نگارش او را خیلی خوب می شناسم. سرمقاله ها و اعلامیه های نوید را هم او شخصا می نوشت و من بارها آنها را خوانده بودم. چه پیش از انتشار و چه بعد از انتشار. بنابراین، هم نثر و موضوع جملات کپی برداری شده برایم آشناست و هم اعلامیه یکدست نیست و معلوم است یکنفر وسط آن کپی برداری ها چند جمله ای هم از خودش به تناسب حوادثی که پیش آمده اضافه کرده است. ضمنا نثر و شیوه نگارش جوانشیر هم بکلی با شیوه نگارش و نثر هاتفی متفاوت است. هاتفی حماسی می نویسد و نثرش نثری فاخر است، در حالیکه جوانشیر بسیار ساده و مستدل و بی حاشیه می نویسد.
لطفی همانطور که چهار زانو روبروی من نشسته بود، به فکر فرو رفت و سپس با احتیاط پرسید: فکر می کنید، کار رژیم است؟
من فورا پاسخ دادم: من چنین قضاوتی نمی خواهم بکنم. من این اعلامیه را اینگونه که گفتم ارزیابی می کنم، اما انگیزه تهیه کنندگان آن می تواند انگیزه ادامه فعالیت، تقویت روحیه دستگیر نشدگان، حسن نیت و خلاصه انگیزه های سالم و حزبی باشد. اما کار در شرایط مخفی و دشوار، بیش از انگیزه و حسن نیت، به سنجش شرایط ، برآورد واقعه و حاصل کار نیازمند است.
لطفی گفت: ممکن است تور برای به دام انداختن ما باشد؟
من گفتم: من نمی گویم تهیه کنندگان این اعلامیه تور انداخته اند، اما اگر خودشان در تور حکومت باشند، آنوقت با این تقاضای ملاقات با رهبری سازمان، شما را هم به تور می اندازند.
لطفی گفت: پس توصیه شما قطع ارتباط و رد تقاضای دیدار است؟
من گفتم: نه. چون نتیجه رد تقاضای ملاقات، باقی ماندن همیشگی یک علامت سئوال است. بنظر من، هیچکدام از رفقای رهبری سازمان سر چنین قراری نروند. یکی دو نفر را برای این ملاقات بفرستید و از دور هم اوضاع را کنترل کنید، بلکه متوجه شوید که واقعا "تور"ی پهن است یا نه؟
این خلاصه اولین دیدار من با انوشیروان لطفی بود. تقریبا یک هفته بعد، بار دیگر این ملاقات به همان سبک بار اول تکرار شد. با این تفاوت که "ناصر" هم از آمدن او بی خبر بود. یک غروب رو به تاریکی همان رابط جوان و سیه چرده آمد و پس از چرخی در آپارتمان زدن، رفت و با لطفی برگشت. خیلی عجله داشت که برود و به قراری که در خیابان داشت برسد. کوتاه و مختصر گفت:
در مورد اعلامیه، رفقا نظر شما را تائید کردند. قرار ملاقات را ما اجرا کردیم. خوب نبود. از کادرهای حزب بودند که دستگیر نشده اند. گفتند که بخش ضربه نخورده حزب را دارند سازمان میدهند و حدس می زنند جوانشیر و هاتفی دستگیر نشده اند. ملاقات در یک تاکسی که آنها با خود آورده بودند انجام شد و رفقای ما از بیم افتادن در تور، با عجله، سر چهار راه از در سمت خیابان تاکسی پیاده می شوند.
درباره این ملاقات، تقریبا همین مضمون را فتاپور هم در افغانستان برای من تعریف کرد و یادم نیست که گفت خودش سر این قرار رفته بوده و یا کسان دیگری رفته بودند. اما مضمون همین اجرای قرار و پیاده شدن از اتومبیل وسط خیابان و گریز از محل بود.
لطفی آن شب گفت که رفیق نامور دستگیر نشده و نزد آنهاست، اما از سیاوش کسرائی بکلی بی خبر است. فقط میداند که او هم دستگیر نشده است.
پایان این دیدار با پیشنهاد او برای خروج من از کشور توام بود. گفت که سازمان مشغول خارج کردن بخشی از رهبری و کادرهاست و من را هم می تواند با یکی ازاین گروه ها از کشور خارج کند. من یک هفته فرصت فکر خواستم و او قبول کرد. قرار شد همان جوان سیه چرده یک هفته دیگر به دیدار من بیاید و من نتیجه را به او بگویم.
دومین دیدار ما با همین قرار تمام شد و من دیگر انوشیروان لطفی را ندیدم و بعدها سرانجام تلخ تر از زهر او را از زبان برخی زندانیان جان بدر برده دهه 60 شنیدم. هنوز هم نمی دانم چه وقت و چگونه به دام افتاد و متاسفانه رفقای اکثریت هم در باره این مسائل و رویدادها ترجیح میدهند سکوت کنند. البته دستگیر او مدت ها بعد و در جریان ضربه به تشکیلاتی که سازمان اکثریت پس از خروج بخشی از رهبری سازمان، برای بخش داخل کشور سازمان داده بود روی داد. البته، این حدس من است و همانطور که گفتم نمی دانم رهبری سازمان در مهاجرت چرا درباره این مسائل توضیح دقیق نمی دهد.
- ما هم "نوید مردم" را در ایران که بودیم دیدیم. البته نمی دانیم این ماجرا با کمیته داخلی در ارتباط است یا نه؟
من در آینده بیشتر درباره کمیته داخلی برایتان خواهم گفت اما برای اینکه سئوال شما را بی پاسخ نگذارم می گویم که در آن ماه های پس از یورش دوم به حزب، بسیاری از توده ایها که دستگیر نشدند و سالم مانده بودند، با حسن نیت ولی درعین سادگی خواستند پرچم حزب را در داخل کشور بلند کنند. اولین اعلامیه ای که درباره اش صحبت کردم، یعنی "نوید مردم" را نباید یک توطئه امنیتی دید، بلکه آن را باید همت توده ایها دید. اما اشکال بزرگ کارشان این بود که اولا درباره دستگیر نشدن جوانشیر و هاتفی ادعای بی اساس کرده و خواسته بودند پشت خودشان را قله دماوند نشان بدهند و دوم، اینکه یک اعلامیه مونتاژ شده از روی اعلامیه های سازمان نوید منتشر کردند. از رابطه ای که در طول مدت شکل گیری سازمان های موازی حزب و سازمان، ارتباط هائی هم با فدائی ها داشتند و در این زمینه هم ناشیانه رفتار کردند. یعنی بخش دستگیر نشده یک تشکیلات ضربه خورده، منظورم حزب است، تلاش کرده بود با سازمانی در ارتباط تشکیلاتی قرار بگیرد که همه قرائن و دلائل حکایت از عزم حکومت برای شناسائی و رد یابی رهبران و کادرهای آن و یورش به آن را داشت. منظورم سازمان فدائیان اکثریت است. اینها، کارهای احساساتی و شتابزده بود. من فکر می کنم یکبار در همین گفتگو برایتان گفتم که دقیق ترین حرف در فاصله دو یورش در دو جمله روی کاغذ توسط شادروان طبری نوشته شده بود. او در نامه ای کوتاه به زنده یاد جوانشیر نوشته بود "بهتر است برای مدتی همه کارها را تعطیل کنید!". متاسفانه این توصیه او را به حساب روحیه محتاط طبری گذاشتند، در حالیکه تجربه نشان داد توصیه او درست بود. طبری نه تنها دانشمندی بی نظیر در تاریخ ایران – بویژه درعرصه فلسفه مارکسیستی- بود، بلکه شم بسیار تیز سیاسی و تشکیلاتی هم داشت، اما توان و ظرفیت کار تشکیلاتی را، از آن نوع که رفقا جوانشیر و حجری و هاتفی و دیگران انجام دادند و خمیرمایه آن را داشتند او نداشت. این دو را باید از هم جدا کرد. یکنفر ممکن است شم تیز امنیتی و تشکیلاتی داشته باشد، اما اهل کار تشکیلاتی و امنیتی نباشد. من بعد از خروج از ایران و قرار گرفتن در کنار رفیق خاوری یکبار دیگر این مسئله را از نزدیک شاهد شدم. یعنی رفیق خاوری شم تیز امنیتی دارد و روانشناس و چهره شناس بسیار تیزی هم هست، خود وی هم این را میداند و یکی دوباره هم بعنوان گلایه از سازماندهی کیانوری، از این که او را در اين بخش به کار نگرفتند، مسئله را مطرح کرد، که درست هم می گفت. اما حداقل من با تجربه شخصی خودم به این نتیجه رسیده ام که رفیق خاوری علیرغم این دو خصلت برجسته، اهل سازماندهی کار اطلاعاتی نیست، به همان اندازه که در برگماری و انتخاب افراد هم از خصلت برجسته روانشناسی و چهره شناسی اش نمی تواند استفاده کند. بهرحال، تجربه نشان داد که توصیه شادروان طبری، بسیار توصیه به جائی بود، حتی با همه احتیاطی که برای طرح مسئله به کار گرفته بود. یعنی صریح ننوشت که کیانوری و افسران عضو رهبری حزب را گرفته اند و قطعا آنها را برای تخلیه اطلاعاتی زیر فشار و شکنجه می گذارند، بنابراین، ما نباید به گونه دوباره به کار و فعالیت حزبی ادامه بدهیم که در گذشته پیش از یورش اول می دادیم. باید منتظر باشیم و ببینیم حکومت به چه اطلاعاتی در زندان دست پیدا می کند. بنابراین، بهتر است برای مدتی کارها را تعطیل کرده و عقب نشینی کنیم تا بعدا ببینیم شرایط جدید چیست و چگونه میتوانیم فعالیت کنیم. متاسفانه با این صراحت نامه خود را ننوشت، بلکه فقط یک توصیه کرد و این توصیه را به حساب روحیه محتاط او گذاشتند و آن را جدی نگرفتند.
می خواهم بگویم که پس از یورش دوم به حزب ما وارد شرایطی به مراتب آلوده تر از شرایط بین دو یورش شده بودیم. انواع تورها را حکومت می توانست پهن کند و پهن هم کرده بود. در چنین شرایطی آن تحرک نسنجیده برای ارتباط گرفتن با رهبری سازمان فدائی ها و انتشار اعلامیه ای که در بدنه حزب و در رهبری سازمان توهم دستگیر نشدن جوانشیر و حیدر مهرگان (هاتفی) را بوجود می آورد، کار عاقلانه و درستی نبود.
درباره کمیته داخلی که سئوال کردید هم، فکر می کنم کمیته داخلی ادامه همان فعالیت و همان اعلامیه "نوید مردم" بود، با همان احساسات توده ای که بیشتر از تعقل توده ای بود. آن اعلامیه و آن تحرک اولیه منجر به یک هسته رهبری و شکل گیری کمیته داخلی شد و این درست همزمان شد با تشکیل کمیته برون مرزی که ترکیبی بود از برخی اعضای کمیته مرکزی و مشاور کمیته مرکزی که در خارج بودند و یا خارج شده بودند، به رهبری تنها دبیر کمیته مرکزی حزب که در خارج از کشور بود. یعنی رفیق خاوری.
تشکیل کمیته داخلی، دو تداعی را بوجود آورده بود. اول اینکه کمیته ایست همطراز با کمیته برون مرزی حزب و احتمالا مورد تائید کمیته برون مرزی و دوم این که نفی کننده تشکیل کمیته برون مرزی است و خود رهبری حزب در داخل کشور را بدست گرفته و یا میخواهد بدست بگیرد. این هر دو غلط بود و من دراینجا صادقانه و با قاطعیت می گویم که رفیق خاوری در درک سریع این ماجرا از همه اعضای کمیته برون مرزی و اعضای مشاور و اصلی کمیته مرکزی که توانسته بودند از ایران خارج شوند جلوتر بود. این را با همین قاطعیت می گویم، زیرا اعتقاد دارم این مسئله باید در تاریخ حزب ثبت بماند و در لابلای انتقادها و گلایه های شکل گرفته در مهاجرت مدفون نشود. با قاطعیت می گویم زیرا از همان ابتدای خروج از کشور و دیدار با خاوری شاهد مستقیم این نظر خاوری بودم. البته کمی تند هم می رفت و مثل همیشه بدبینی اش بیش از واقع بینی اش بود و دست حکومت را هم در تشکیل کمیته داخلی حدس می زد، درحالیکه سند و مدرکی در این زمینه وجود نداشت و بهتر بود، همانطور که گفتم، مسئله را عرق توده ای افراد، شتابزدگی آنها و کم اطلاعی و بی تجربگی آنها ارزیابی می کردیم. بهرحال، نفی کمیته داخلی و توصیه های موکد به رفقای سالم مانده به پرهیز از چنین اقدامات تشکیلاتی درک و توصیه های درستی بود که خاوری سهم اول را در آن داشت. همین توصیه ها موجب شد عده ای همچنان سالم مانده و به چنگ حکومت نیفتند. شما اگر بخاطر داشته باشید حتی چند بار مطالبی از "رادیو ملی" و یا شاید هم "صلح و ترقی" که جانشین رادیو ملی شده بود و از مسکو برنامه به زبان فارسی پخش می کرد در همین رابطه و تاکید بر تشکیل و نقش رهبری کمیته برون مرزی پخش شد که باز هم فکر می کنم رفیق خاوری در این زمینه پافشاری کرده بود.
بعدها که افرادی از کمیته داخلی برای تماس با کمیته برون مرزی خارج شدند، مسائل بیشتر روشن شد و بخشی از آن بدبینی اولیه ای که اشاره کردم، خاوری داشت برطرف شد. بویژه که به این افراد توصیه شد به داخل باز نگردند و برخی دیگر از آنها هم از ایران خارج شوند که چنین شد و من شخصا در افغانستان مسئولیت خارج کردن برخی از این افراد را برعهده گرفتم که به موقع خودش برای شما خواهم گفت. کادرهای حزبی بسیار خوبی بودند و همچنان هم هستند. مثلا یکی از آنها که در افغانستان هم بود الان در سوئد است و بعد از سالها، چند ماه پیش، یعنی چند هفته ای بعد از کودتای انتخاباتی 22 خرداد سفری به آلمان کرده و پرسان پرسان تلفن من را پیدا کرده و نیمساعتی با هم صحبت کردیم. پیش از انقلاب رشته مهندسی را در ایران تمام کرده بود و حالا هم در یک کارخانه در سوئد کار دشوار معیشتی می کند. در همان نیمساعتی که باهم صحبت کردیم، مشخص شد کاملا در جریان اوضاع ایران است و سیاست و مشی راه توده را تائید می کند و مطالب آن راهم با دقت می خواند. چند نظر و پیشنهاد هم داد که جالب و قابل توجه بود. از این افراد که در رهبری و یا کنار رهبری کمیته داخلی بودند کم نبودند و نیستند. همچنان هم توده ای و متمرکز روی تحولات لحظه به لحظه ایران قرار دارند. اینها را گفتم تا تاکید کنم رفقای کمیته داخلی، با حسن نیت اما به همان اندازه شتابزده و کم تجربه چنین تشکیلاتی را درست کردند. به همان اندازه که خاوری با توجه به تشکیلات تهران و ضربه ای که از شهریاری خورده بود، هوشیار بود و فورا جلوی ادامه فعالیت آنها – حداقل بصورت متمرکز- را گرفت که نتیجه آن نجات خیلی ها از دستگیری و حتی اعدام است.
در همین ارتباط، یعنی کمیته داخلی فکر می کنم ضرورت داشته باشد اضافه کنم که همه آنها که با این کمیته در ارتباط بودند و بتدریج از ایران خارج شدند، با حزب نماندند. عده ای از آنها سمت و سوی فکری دیگری پیدا کردند، عده ای بکلی منفعل شدند و عده ای هم بر سر پیمان و عقیده شان ماندند. ما باید یاد بگیریم، باید با خودمان تمرین کنیم که تا یک کسی از حزب رفت و یا به محض اینکه با کسی اختلاف فکری و حزبی پیدا کردیم، یک مارک به پیشانی اش نکوبیم. این شیوه خیلی به حزب ما و فکرمی کنم به همه سازمان های سیاسی ایران ضربه زد. یک کسی با حزب بوده و از یک مقطعی، بهر دلیل از حزب رفته. بسیار خوب، رفته که رفته. این که دلیل نمی شود ما او را دشمن خودمان بدانیم. مگر این که از حزب رفته باشد و تبدیل به بلندگوئی علیه حزب شده باشد، که حتی در اینصورت هم باید نظرات او را نقد کنیم، نه اینکه شخصیت و سابقه و گذشته اش را نفی کنیم. شما اگر دقت کرده باشید، ما در راه توده حتی سعی کردیم در برخورد با بابک امیرخسروی که ضربات تبلیغاتی بدی به حزب زد، به جای برخورد شخصی و شخصیتی، برخورد نظری بکنیم و آنجا که به گذشته ایشان مربوط می شود هم، حتی در همین گفتگوئی که با هم داشته ایم آن گذشته را ذکر کرده ایم. ما نباید با کسی دشمن باشیم. بلکه باید مخالف نظری و سیاسی باشیم. و در این زمینه هم به جای اتهام زدن و صفات تحریک آمیز را به کار گرفتن، منطق و استدلال را به کار بگیریم.

راه توده 263 19.04.2010
 

بازگشت