راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی
بسوی مهاجرت
و آغاز سرنوشتی
که  حتی گمانی هم
از آن در ذهن نداشتم

 

 

 

 

 

سئوال باران و پیام باران شده ایم. البته نه تنها عیب و ایرادی ندارد، بلکه خیلی هم خوب است. به دو دلیل. اولا در همین پیام ها و سئوالات برخی ابهامات درباره حوادث آن سالهای تقریبا دور روشن می شود، کمک می شود به حافظه من و از همه اینها مهم تر، این که گذشته برای توده ایها مرور می شود.

- می خواهید به پیام ها و سئوال ها پاسخ بدهید؟

نه. چون اگر وارد این دالان بشویم، ورودمان دست خودمان است اما خروج از آن خیر. می افتیم در دور جزئیات و حتی احساسات و تجدید عاطفه ها و رابطه ها و ضمنا یکبار دیگر از چارچوب قراری که با هم گذاشتیم خارج می شویم. یعنی پیش رفتن با زمان. اما تا آنجا که ممکن باشد، در لابلای گفتگو به برخی از این پیام ها و نامه ها هم پاسخ می دهم. البته به این شرط که ضرورت داشته باشد.

از جمله سئوالاتی که با طرح مسئله کمیته داخلی و مطالبی که انوشیروان لطفی درباره شایعه و یا ادعای دستگیر نشدن هاتفی (مهرگان) و جوانشیر با من مطرح کرده بود، به اشکال مختلف مطرح شده، همین مسئله است. این که مهرگان و جوانشیر چه زمانی دستگیر شدند و از همین دست پرسش ها.

من اولا به همه توده ایها و کسانی که همچنان علاقمند به اطلاع از مسائلی در این ارتباط ها هستند توصیه می کنم، دو کتاب خاطرات زنده یاد کیانوری و همچنین کتاب "حزب توده از آغاز تا فروپاشی" را با آگاهی بخوانند. کافی است فصولی از این دو کتاب با دقت خوانده شود. بویژه کتاب حزب توده از آغاز تا فروپاشی که مستقیما زیر نظر یک موسسه وابسته به وزارت اطلاعات منتشر شده است. می توان هوشیار بود و در وسط انواع سنگ و کلوخ هائی که در آن وجود دارد، اطلاعاتی را از آن بیرون کشید و آن را با پیگیری اسناد دیگر و نقل قول ها و گفته های کسانی که جان به در بردند و مطالعه دقیق مطالبی که در دادگاه نظامی ها و سر شاخه های سازمان غیر علنی حزب مطرح شد، خلاصه از همه این مجموعه، برخی رویدادها را از سایه بیرون کشید. من فراموش کردم مطالعه دقیق نامه 14 صفحه ای شادروان کیانوری به علی خامنه ای  را هم که از جمله همین اسناد است توصیه کنم. این نامه را هم باید با دقت خواند.

تصور می کنم در گفتگوهای قبلی، درباره دستگیری جوانشیر و مهرگان (هاتفی) برایتان گفته بودم. آنها همان شب یورش دوم، در خانه یکی از رفقای گروه منشعب دستگیر می شوند. هر دو باتفاق زنده یاد انوشیروان ابراهیمی از سفر آذربایجان بازگشته و به همین خانه ورود کرده بودند که دستگیر می شوند. پرتوی بعنوان مسئول سازمان غیر علنی حزب هم در جلسه و دیداری که هر چهار نفر دراین خانه با هم داشته اند حضور داشته است. پیش از یورش به این خانه که من نمی دانم همسر صاحبخانه در چه موقعیتی است و به همین دلیل صلاح نمی دانم نام آنها را ببرم، پرتوی از خانه خارج می شود. حتی شنیده ام که جوانشیر به او توصیه می کند همانجا بماند و همه با هم شب را همانجا بخوابند، اما پرتوی ترجیح میدهد که به خانه خود برود. او از خانه خارج می شود و بعد ازمدت کوتاهی تیم یورش وارد خانه می شود. پرتوی را هم که با خودشان به خانه باز می گرداند. خانه درمحاصره بوده، گویا پرتوی که از آن خارج می شود، سرنشینان یک پیکان سفید که خانه را زیر نظر داشته اند، او را دستگیر می کنند و با خود او وارد خانه می شوند.

پس از دستگیری همه کسانی که در آن خانه بوده اند، کاروان یورش در شهر به حرکت در می آید. شکار شبانه در شهر آغاز می شود. سعید آذرنگ عضو کمیته مرکزی و همسرش زنده یاد "گیتی مقدم" که هر دو در بخش غیرعلنی حزب فعال بودند، توسط همان کاروانی که جوانشیر و هاتفی و ابراهیمی را دستگیر کرده بود، دستگیر می شوند. البته همراه با بچه خردسال و تازه متولد شده شان! خانم مقدم، پس از 7 سال همراه با دیگر زنان توده ای از زندان آزاد شد اما با کمال تاسف در زندان سرطان به جانش چنگ انداخته بود و زمانی که آزاد شد، سرطان بسیار پیش رفته بود و چند سال بعد به درود حیات گفت. سعید آذرنگ هم از کادرهای بخش هاتفی در سازمان نوید بود. او از باقی ماندگان گروه تیزابی بود و در قتل عام سال 67 اعدام شد.

راستی؛ من همینجا به چند پیامی که درباره نام هاتفی یا مهرگان دریافت کرده ایم هم پاسخ بدهم.

"حیدرمهرگان" نام هاتفی در سازمان نوید بود، که در سالهای بعد از انقلاب هم با همین نام شناخته شد. اما، امروز بنظر من، وقتی ما در باره او صحبت می کنیم، اثری مکتوب و یا شعری از او منتشر می کنیم و یا هریادی که از او می کنیم، بهتر است از نام واقعی او، یعنی "رحمان هاتفی" استفاده کنیم. به این دلیل روشن که او با این نام چهره ای سرشناس در میان روشنفکران دهه 40 و 50 ایران است. او با این نام سالها معاون سردبیر و سپس سردبیر روزنامه کیهان در تاریخی ترین سال، یعنی سال 1357 بوده است. در خاطرات کیانوری و هر سند دیگری که منتشر می شود از او به همین نام یاد می شود. از آنجا که او با نام واقعی خودش، شخصیتی شناخته شده درجامعه مطبوعاتی و روشنفکری ایران است و صرفا درجمع توده ایها او با نام "حیدرمهرگان" شناخته شده است، بهتر است همان نام واقعی او را ذکر کنیم. توده ایها که میدانند حیدرمهرگان همان "رحمان هاتفی" است و مشکلی از این نظر نیست، می ماند غیر توده ایها. فکر می کنم بهتر است آنها نیز همه بدانند "هاتفی" توده ای بود، توده ای در زندان کشته شد. به همین دلیل است که من در این گفتگوها بندرت از نام حیدرمهرگان استفاده می کنم و ذکر نام واقعی او را ترجیح می دهم. یک نمونه را برایتان می گویم. از جمله خاطراتی که از احمد شاملو باقی مانده، مناسباتش با هاتفی و شرحی است که خودش در باره پیشنهاد سردبیری مجله "ایرانشهر" (امیدوارم اسم مجله را اشتباه نکرده باشم) به هاتفی می دهد. و یا کسانی که خاطراتی را از دوران انتشار کتاب هفته و یا کتاب سال کیهان نقل می کنند، از هاتفی نام می برند و اصلا در جریان نام مستعار و حزبی او "حیدرمهرگان" نیستند. شاید گفته باشم و یا اگر قبلا نگفته ام حالا بگویم که یکی از با ارزش ترین مجموعه های انتشار یافته در موسسه انتشاراتی کیهان قبل از انقلاب "کتاب سال کیهان" است. سردبیر این سالنامه قطور که اغلب سر به یک هزار صفحه می زد و هر فروردین خیلی ها منتظر انتشار آن بودند و حتی پیش پیش پول آن را به کیهان می دادند رحمان هاتفی بود. تصور می کنم خیلی ها در ایران مجموعه آن را داشته باشند. من هم این مجموعه را مثل مجموعه "کتاب هفته" که آن را هم کیهان منتشر می کرد، داشتم که همه بر باد رفت. بسیار از مترجمین، نویسندگان، شعرای بنام، روزنامه نگاران ورزیده و شناخته شده ایران و افراد اهل تحقیق برای این سالنامه مطلب تهیه کرده و به هاتفی می دادند. این مطالب، به همراه گزارش های ویژه ایران و جهان در یکسالی که پشت سر گذاشته شده بود منتشر می شد. در همین سالنامه نوشته های تحقیق و تاریخی و گزارش های بسیار خواندنی و زیبائی به قلم هاتفی وجود دارد که امیدوارم یک روزی اگر آرشیو این سالنامه بدستمان رسید، مجموعه آنها را بصورت مستقل منتشر کنیم. از جمله گزارش های واقعا زیبا، خواندنی و حماسی که در سالنامه کیهان منتشر شد، مصاحبه ای مفصل با مینیاتوریست بزرگ ایران "بهزاد" بود که هاتفی براساس ساعت ها گفتگو با وی تهیه کرده و خودش هم یک شرح زیبائی درباره نقاشی مینیاتور در ایران بر آن افزوده بود که حاصل یک دوره مطالعه جدی در این باره بود. و یا گزارش تاریخی بسیار زیبائی که پس از سفر به طوس و دیدن آرامگاه فردوسی در باره فردوسی نوشت. صحنه هائی در این گزارش وجود دارد که بعدها از آن برای نوشتن حماسه گلسرخی استفاده کرد. او این مطالب را نه با اسم واقعی خود بلکه با اسامی مختلف می نوشت و به همین دلیل شناسائی مقالات و گزارش های او در سالنامه کیهان را کسانی باید برعهده بگیرند که با قلم و طرز تفکر و شیوه و سبک نگارش او آشنا هستند. هاتفی از طریق همین سالنامه، به خیلی از روشنفکران مغضوب ساواک و دربار شاهنشاهی که ممنوع القلم بودند، پول تالیف و ترجمه می رساند. به همین دلیل خیلی از مطالب این سالنامه با آنکه نویسندگان و مترجمین آنها از چهره های معروف دوران خود بودند، در آن سالها به اجبار با اسامی مستعار مطلب برای سالنامه کیهان می نوشتند و با اعتمادی که به هاتفی داشتند، آثار خود را مستقیما دراختیار او می گذاشتند و پول نوشته و ترجمه خود را هم مستقیما بصورت چک بانکی از هاتفی می گرفتند. او یک بودجه مستقل برای این کار دراختیار داشت. به مجموعه این دلائل است که معتقدم در سایه "حیدرمهرگان" قرار دادن نام واقعی او، یعنی "رحمان هاتفی" منطقی نیست.

خُب، اگر همینجا ترمز دستی را نکشیم، غرق مسائل دیگری می شویم که شاید نقل آنها دلنشین هم باشد، اما وقت ما را برای ادامه گفتگوئی که مربوط به حوادث بعد از یورش دوم است می گیرد.

-  با پیام هائی که مربوط به کمیته داخلی است چه کنیم؟

خوب شد گفتید. درمیان این پیام ها، یک نامه تقریبا مفصلی وجود دارد که بسیار خواندنی است. من این نامه را بخاطر برخی ملاحظات امنیتی ویراستاری می کنم و میدهم که بعنوان ضمیمه همین گفتگو منتشر کنید. خیلی نامه جالب و خواندنی است. نویسنده اش خانمی است از رفقای جوان آن سالهای دور یورش دوم. بهتر است این نامه را بعنوان بی پاسخ نگذاشتن پیام های مربوط به کمیته داخلی منتشر کنیم.

برویم سر ادامه گفتگوی قبلی.

 

- فکر می کنیم رسیده بودیم به هفته بعد از دیدار دوم با انوشیروان لطفی .

 

تقریبا. برایتان گفتم که در دیدار دوم با انوشیروان لطفی هم رفقای سازمان اکثریت به این نتیجه رسیده بودند که هاتفی و جوانشیر دستگیر شده اند و هم برای من اگر اندک تردیدی هم وجود داشت، با خبرهائی که لطفی آورد قطعی شد که آنها هم دستگیر شده اند. برایتان گفته بودم که کشف محل جاسازی سلاح هائی که دراختیار من بود و نمایش آنها از تلویزیون، همزمان با نشان دادن چهره درهم مچاله شده کیانوری؛ جز به کمک هاتفی و یا پرتوی ممکن نبود، که بعدها در دادگاه نظامی های توده‌ای پرتوی خودش گفت که او همان شب یورش اول، ساعت 3 صبح به همراه برادران می رود به محل و جاسازی را به آنها نشان میدهد. فکر می کنم آقایان که زیر شکنجه از کیانوری درآورده بودند که مقداری سلاح نزد من است، می خواستند پس از دستگیری من، همراه خود من به محل رفته و با درآوردن سلاح ها و نشان دادن جاسازی آنها، نمایش و فیلمبرداری و بقیه صحنه سازی ها را همانجا ترتیب بدهند، که تیرشان به سنگ خورد و پس از ناامید شدن از دستگیری من، چون سناریوی نمایش سلاح ها را باید زودتر و همزمان با پخش فیلم کیانوری از تلویزیون به نمایش می گذاشتند، می روند سراغ پرتوی و با او به محل رفته و سلاح ها را بیرون می کشند.

در دیدار دوم با انوشیروان لطفی، او پیشنهاد خروج از ایران را به من کرد و من گفتم به آن فکر می کنم و تا یک هفته دیگر پاسخ می دهم. درپایان هفته ای که قرار شد من نظر قطعی خودم را بگویم، همان جوان صورت استخوانی و سبزه رو آمد تا نظر من را پرسیده و آن را برای رفقایش ببرد. من گفتم از ایران خارج می شوم، اما باید بدانم از کدام مرز و چگونه؟ او با این پیام رفت و دو روزدیگر بازگشت. پیشنهاد رفقای فدائی خروج از طریق ارومیه و کردستان و سپس ترکیه بود. او گفت که یک گروه فدائی ها بزودی برای خروج از کشور از همین طریق حرکت خواهد کرد و ما می توانیم شما را با این گروه بفرستیم. من در جا مخالفت کردم و گفتم مسیر کردستان و ترکیه یعنی پناهنده شدن به اروپای غربی و من با این موافق نیستم. منتظر می مانم تا اگر امکاناتی برای رفتن به اتحاد شوروی فراهم شد، از آن طریق خارج شوم.

رابط، با این پیام رفت و من امکانات خودم را مرور کرد. وقتی یورش دوم آغاز شد، من به همراه پدر همسرم در نقطه ای از گنبد بودیم که فاصله بسیار کمی با مرز ترکمنستان داشت. صاحب کارخانه ای که پدر همسرم به همراه من برای مونتاژ قسمت های جدید کارخانه اش رفته بود، همان روزی که از تهران، به او خبر دادند که ریخته اند به خانه داماد مسیو و آنها قبل از تماس بطرف تهران حرکت نکنند، صاحب کارخانه پیشنهاد کرده بود، همان شب من را به مرز ترکمنستان برده و به آنطرف رد کند. او این پیشنهاد را چند بار تکرار کرد، پدر زن من هم موافق بود، اما من قبول نکردم چون می خواستم برگردم تهران و بفهمم اوضاع از چه قرار است؟ صرفا به خانه من ریخته اند و یا یورش دوم شروع شده است؟ چه کسانی را گرفته اند و چه کسانی باقی مانده اند؟

این امکان که بازگردم به گنبد و از آن مرز به ترکمنستان بروم همچنان وجود داشت، اما باید با پدر همسرم می رفتم گنبد و در اینصورت، این خطر وجود داشت که او را تحت نظر داشته و تعقیب کنند و به من برسند. بعدها فهمیدم این پیش بینی من درست بوده و مدت ها رفت و آمد او هم تحت نظر بوده است. با این تصور که ممکن است من با آنها قرار دیدار بگذارم و به تله بیفتم.

خانه مادرم هم تا مدت ها زیر نظر بود. بعدها مادرم که برای خودش یک پا حاجیه خانم است، گفت که یک روز بالاخره طاقت نیآورده و می رود جلو و به راننده پیکان سفیدی که مدت ها رفت و آمد خانه را زیر نظر داشته می گوید: "بیخودی خودت را اینجا خسته می کنی. ما هم ازش خبر نداریم. هرجا باشه اینطرف ها پیداش نخواهد شد." بعد هم می رود دنبال خرید روزانه اش. از روز بعد آن پیکان سفید غیب می شود و لابد یکجور دیگری خانه را می پائیدند.

بهرحال، بازگشت به گنبد و خروج از مرز ترکمنستان با این خطر توام بود. مسیر ارومیه و کردستان و ترکیه را هم "ایاد" دبیر دوم سفارت سوریه، فردای آن شبی که من در سفارت سوریه پناه گرفته بودم پیشنهاد کرده بود. مناسبات او با بارزانی ها خیلی مستحکم بود، اما پیشنهاد او را هم من رد کرده بودم. با آنکه گفته بود بارزانی در تهران است و خودش تو را از تهران به ارومیه می برد و رد می کند به ترکیه نپذیرفتم. کردهای کردستان عراق، در آن زمان با صدام حسین درگیر بودند و از جمهوری اسلامی حمایت هائی می گرفتند و با سپاه هم ارتباط هائی داشتند. به همین دلیل رفتن به جمع آنها را صلاح ندانستم.

در همین روزها، یکبار دیگر آن جوان فدائی آمد که چند خبر را به من بدهد و به نوعی مشورت هم بکند. یکی این که رفقا نامور و کسرائی هم می خواهند از ایران خارج شود و دوم این که آن خانمی که من را به بیمارستان سینا رسانده بود به آن رفیق فدائی که از طریق او به شبکه فدائی ها وصل شدم پیام فرستاده که هر طور شده فلانی (من) با او تماس بگیرم، زیرا پیام مهمی دارد. گفته بود که در خانه "حاجی" است. همان مرد مذهبی و نازنینی که در گفتگوهای اولیه درباره اش گفتم. حاجی برهان. حدود 15 سال پیش در تهران فوت کرد.

در مورد نامور و کسرائی گفتم که تصمیم درستی گرفته اند. درباره تماس با آن خانم هم گفتم اقدام می کنم.

غروب دو روز بعد، برای اولین بار، پس از مدت ها، با چشم باز از خانه خارج شده و قدم به خیابان گذاشتم. البته همراه با همسر "ناصر" و پسر خردسال آنها که برایتان گفتم بشدت به من عادت کرده بود. بچه را من بغل کردم و همسر ناصر هم با چادر سیاه شانه به شانه من راه افتاد. رفتیم به یک کیوسک تلفن و من شماره تلفن خانه حاجی را که حفظ بودم گرفتم و گوشی را دادم به همسر ناصر تا بپرسد "با علی چیکار دارید؟". خوشبختانه گوشی را خود آن "خانم" برداشت و معلوم شد آنجاست.

در پاسخ سئوال همسر ناصر گفت: فقط می خواستم بدانم حالش چطور است؟ هنوز هست و یا رفته؟

من تلفن را قطع کردم و فورا هر سه سوار تاکسی شدیم و رفتیم خانه حاجی در سه راه زندان در خیابان شمیران. خانه ای قدیمی که در ورودی آن به یک پاگرد باز می شد و بدنبال آن حیاطی نه چندان بزرگ. همه چیز اطراف خانه عادی بود. قرار شد ابتدا همسر ناصر مراجعه کند و بگوید برای دیدن آن "خانم" آمده، وقتی رفت داخل و اوضاع را عادی تشخیص داد، بلافاصله به بهانه افتادن کیفش در کوچه باز گردد تا با هم برویم داخل. همه چیز همانگونه که با هم قرار گذاشته بودیم انجام شد و 5 دقیقه بعد، من وارد خانه حاجی شدم. لبخند و گریه را برای اولین بار در چهره آن "خانم" دیدم. زنی که همیشه برای من سمبل جسارت و ازخود گذشتگی است. از سالهای پیش از انقلاب که کتاب های ارسالی حزب به داخل کشور را در باغ او در شهریار کرج خالی می کردیم و بسیاری خاطرات و دیده های دیگر، که بموقع برایتان درباره او بیشتر خواهم گفت.

گفتم که فورا باید باز گردم. و او از دیدن زیرپیراهن سوراخ سوراخ و کهنه ای که به تن داشتم و پای بی جوراب من متعجب شده بود، فورا دو جفت جوراب و زیرپیراهنی شسته و تمیز متعلق به حاجی و یا داماد حاجی را آورد و گفت: اینها را بپوش!

در همان حال که پیراهن زیرم را عوض می کردم گفت: من دارم کسرائی را می فرستم افغانستان. زن و بچه هایش را فرستاده ام و سالم رد شده اند. من و حاجی پس فردا بر میگردیم زابل و 5 شنبه کسرائی با هواپیما می آید زابل تا ردش کنم به افغانستان. یک معماری با حاجی کار می کند که در زابل بساز و بفروش است. هم خودش منطقه را خوب می شناسد و هم کارگرهایش. کنترل خیلی کم است چون کسی به افغانستان نمی رود.

گفتم: باید فکر کنم. نتیجه را اطلاع میدهم.

پرسید: چطوری خبر میدهی؟ تلفن می کنی؟

گفتم: یک راهی پیدا می کنم.

پرسید: پول داری؟

گفتم: از بیمارستان تا حالا رنگ پول را هم ندیده ام.

دقیقا نمی دانم چه تعداد 10 تومانی و 20 تومانی تا شده را گذاشت در جیب من. نمی دانم چقدر بود، اما آنقدر بود که توانستم پول بلیت هواپیما را با آن بدهم.

فکر می کنم، آن روز، دهم مرداد 1362 بود و هوای تهران آنقدر گرم که براحتی می شد با یک زیرپیراهنی در شهر رفت و آمد کرد. شاید ده تا 15 دقیقه بعد، خانه را ترک کردیم.

بازگشتیم به خانه. ناصر منتظرمان بود. آن روز یکشنبه بود و تا 5 شنبه فقط 4 روز وقت داشتم. از ناصر خواستم تا اگر میتواند همان شب آن جوان فدائی را خبر کند که زود همدیگر را ببینیم. رفت از کیوسک سر کوچه تلفن کرد و بازگشت و خبر آورد که فردا صبح خیلی زود می آید. فردا صبح پیش از رفتن "ناصر" به سر کارش، رفیق فدائی آمد. گفتم که تصمیم گرفته ام بروم افغانستان. یک بلیت هواپیما برای 5 شنبه برای زابل می خواهم. یک کارت شناسائی هم می خواهم که بلیت هواپیما با مشخصات آن کارت خریده شود. اطلاعاتی هم درباره کنترل امنیتی فرودگاه مهرآباد می خواهم.

خرید بلیت تا درست شدن کارت شناسائی عملی نبود. قرار شد "ناصر" تا شب که از سر کار باز می گردد، این کارت را در همان محل کارش با مشخصاتی که من میدهم تهیه کند. در باره کنترل امنیتی فرودگاه مهرآباد گفت: تا آنجا که ما اطلاع داریم یک لیست با عکس دارند و اگر به کسی مشکوک شوند، کارت شناسائی و یا خود آن فرد را می فرستند به اتاق کنترل و تطبیق با این لیست.

من مقداری از پولی که شب قبل از آن خانم گرفته بودم را برای خرید بلیت دادم به رفیق فدائی و جلسه بامدادی که ایستاده بین من و ناصر و رفیق فدائی انجام شده بود تمام شد، با این تاکید که رفیق فدائی برود برای خرید بلیت هواپیما، اگر می شود یک بلیت برای پنجشنبه رزرو کند و در باره مسیر پرواز و ساعت پرواز هم تحقیق کند.

- با این سرعت تصمیم گرفته شد؟

اولا همیشه نظرم اینست که وقتی یک تصمیمی گرفته شد نباید در اجرای آن تاخیر کرد. دوم، 5 شنبه آن خانم در زابل بود و من باید تا زمانی که او درآنجا بود خودم را به زابل می رساندم. سوم، تصمیم به خروج از کشور در دیدار و مذاکره با انوشیروان لطفی گرفته شده بود، فقط بر سر مسیر و مقصد خروج به توافق نرسیده بودیم. و چهارم این که سازمان خودش هم در حال تجدید تشکیلات و خارج کردن بخشی از رهبری و کادرهایش بود. بنابراین، قبل از این که من به زنگوله اوضاع بغرنج آنها تبدیل شوم، باید از کشور خارج می شدم.

غروب آن روز، ناصر با کارت شنائی جدید آمد. من با نام "محمد سوادکوهی" عضو شرکت تعاونی کارمندان برق شده بودم. متولد 1327 صادره از کرمان. کارت تمیز و خوبی بود و برای خرید بلیت پروازهای داخلی کاملا کفایت می کرد. من پیش از انقلاب بارها پرواز داخلی به شیراز و بوشهر و تبریز و اهواز و مشهد کرده بودم. میدانستم که برای پرواز داخلی یک کارت شناسائی، مثل کارت اداره و یا کارت خبرنگاری کافی است. قرار شد فردا صبح ناصر کارت را برساند به رفیق فدائی تا با آن بلیت تهران – زابل را بخرد. چهارشنبه ظهر، رفیق فدائی با بلیت تهران- مشهد- زابل آمد. پرواز به زابل برای پنجشنبه مستقیم نبود. فکرمی کنم ساعت پرواز 8 و نیم صبح پنجشنبه بود.

 

نوبت بقیه قرار ها رسیده بود.

* همان شب، همسر ناصر چادر سیاه را انداخت روی سرش و رفت به دیدار خانم در منزل حاجی برهان تا به او بگوید من با همان پرواز پنجشنبه به همراه کسرائی می آید زابل؛ اما به او سفارش شود که در هواپیما و یا سالن فرودگاه هیچ آشنائی ندهد و من را ندیده بگیرد.

* پنجشنبه صبح زود قرار شد رفیق فدائی بیاید و من را تا محوطه پارکینگ فرودگاه مهرآباد برساند. و از دور مواظب باشد که از دالان کنترل عبور می کنم یا نه.

* ناصر و همسرش برای پنجشنبه و جمعه از تهران بروند بیرون و جمعه شب، به شماره تلفن خانه حاجی که دراختیارشان گذاشتم تلفن کرده و از موقعیت من با خبر شوند، تا اگر از مرز رد شده ام به سر خانه و زندگیشان بازگردند.

 * انوشیروان لطفی در جریان سفر روز پنجشنبه گذاشته شود.

به این ترتیب، 4 شنبه شب، آخرین شب اقامت من در خانه ناصر بود. حتی الان که آن شب را مرور ذهنی می کنم، قبل از هرکسی، چهره آن پسر بچه دوست داشتنی و خردسال در برابر چشمم مجسم می شود.

نمی دانم آنشب چند ساعت خوابیدم، فقط یادم هست که صبح بسیار زود، همراه با رختخواب، محدوده ای را که برای خودم، گوشه اتاق درست کرده بودم را هم جمع کردم. موهای سرم را بسیار کوتاه کرده بودم و به همین دلیل ریشی که بر صورتم روئیده بود، خیلی به چشم می آمد. یکی از پیراهن های سفید ناصر را به امانتی که معلوم نبود چه زمانی آن را برخواهم گرداند، پوشیدم. البته آن را روی شلوار انداخته بودم، تا هیاتی مذهبی و درعین حال اداری داشته باشم. یک کیف دستی سیاه رنگ هم در خانه بود که آن را هم برای گرفتن به دستم قرض گرفتم. دمپائی قهوه ای رنگ کفش ملی زیاد توی ذوق نمی زد، چون پرواز زابل تهران و در مرداد ماه زابل آنقدر گرم بود که براحتی بتوان با پای بی جوراب و با دمپائی سوار هواپیما شد. همسر ناصر از طرف خانم پیام آورده بود که در محوطه پارکینگ کوچک فرودگاه زابل، یک وانت پیکان سفید رنگ پارک است که راننده اش سوئیچ بدست بیرون وانت و پشت به در سمت راننده ایستاده است. من پس از پیاده شدن از هواپیما باید به طرف او رفته و سئوال کنم:

ما را به شهر می برید؟

و او خواهد گفت:

بفرمائید بالا. خانم منتظر شماست!

رفیق فدائی خیلی زود آمد. همگی – ناصر، همسرش، من و رفیق فدائی- با هم لیوان های چای را سرکشیدیم و من برای خداحافظی با پسر بچه ای که معصومانه و بی خبر از همه چیز و همه جا در خواب بود، وارد اتاقی شدم که هنوز رختخواب ناصر و همسرش در آن پهن بود. آهسته او را بوسیدم و بغض در گلو از اتاق بیرون آمدم. از ناصر و همسرش خواستم تا اگر دستگیر شدم برایم آرزوی مقاومت کنند و اگر از ایران خارج شدم، بر سر ایمان و اعتقادم باقی بمانم.

من فکر می کنم، بسیار از ما، این لحظات را دیده ایم. یا خود رفته ایم و دیگران مانده اند و یا دیگران رفته اند و ما جا مانده ایم. لحظات بسیار سختی است، مخصوصا وقتی با دلهره ای توام باشد ناشی از نامعلوم بودن آینده ای که بزودی، ساعتی بعد شروع می شود.

 


 

 

            راه توده  265    13 اردیبهشت ماه 1389

 

بازگشت