راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی- 66
انتقال رهبران فدائیان اکثریت
از ایران به افغانستان

طاهری پور، فتاپور، کاکوند و شماری از برجسته ترین کادرهای سازمان اکثریت و همچنین رفقا نامور و تقی برومند در چارچوب همان  شبکه‌ای که من از ایران خارج شدم، از ایران خارج شده و به افغانستان آمدند. قاچاق بخش جدائی ناپذیر از زندگی مردم بلوچستان است. چه در ایران و چه در افغانستان و چه در پاکستان. این زندگی آنها در زمان شاه هم بود و هنوز هم هست. بنابراین، شما نمی توانید به این دلیل که فلان فرد در قاچاق دست دارد، روی او و امکاناتش خط بکشید و یا علیه او حکم صادر کنید. من در میان آنها شریف ترین انسان ها را پیدا کردم که حرفشان حرف بود و قولشان قول. چنان که جان بعضی از رفقای ما را در شرایط خطرناک حفظ کردند.

 
 

- در جریان هستید که چقدر در باره رفیق خاوری و مناسبات شما با ایشان سئوال شده است.

بله. کاملا، و متاسفانه اغلب نوک تیغ انتقادات نسبت به اوضاع سالها گذشته حزب به طرف ایشان است. اما همانطور که گفتم من همچنان اعتقاد دارم که اگر ما مسائل را یکسویه بببنیم و عادت داشته باشیم همیشه حق را به خودمان بدهیم، آنوقت همه حقیقت را نمی‌گوئیم و کسی که همه حقیقت را نمی‌گوید و تنها آن حقیقتی را می گوید که دلش می خواهد آن را بگوید، آنوقت کسی به این حقیقتی که می گوید هم باور نمی کند.

ما در این نزدیک 30 سال شاهد حوادث بزرگی در ایران و جهان شدیم. رهبری حزب در مقایسه با رهبری حزب در سالهای پس از کودتای 28 مرداد بسیار ضعیف بود و همچنان هم هست. اما باید این حقیقت را هم بپذیریم که بزرگترین ضربه را خوردیم و ورزیده ترین و آبدیده ترین کادرهای رهبری حزب را از دست دادیم. شک نیست که حزب می‌توانست در موارد قابل توجهی، روش‌های دیگری برای حل مشکلات سازمانی خودش در این سالها پیدا کند، اما فشارهای بیرونی و درونی به حزب را اگر نادیده بگیریم آنوقت این مشکلات را چنان برجسته می کنیم که جائی برای خود در حزب پیدا نمی کنیم و از آن مهم تر، ازصف توده‌ای بیرون می زنیم. من از نزدیک شاهد افت و خیزهای حیرت آوری در میان توده‌ایهای به مهاجرت آمده از یکسو و تنگ نظری‌ها و اختلافات بسیار قدیمی میان شماری از معدود اعضای کمیته مرکزی جان به در برده بودم و حداقل برای خودم مسائلی که طرح می کنم قطعی است. آواری که بر سر حزب فرود آمد بسیار سنگین بود و تنی که زیر آوار مانده اما جان به در برده بود بسیار نحیف و ضعیف. من هرگز نمی خواهم بگویم آنچه خاوری کرد، درست بود، اما هرگز هم نمی‌توانم بگویم همه آنچه کرد غلط بود. به هیچ وجه. باید جای او بود و بعد به خود اجازه قضاوت داد. و تازه، زاویه ای که من درباره اشتباهات روی آن مکث می کنم، بسیار فاصله دارد با آن چیزهائی که اغلب منتقدان می گویند و عادت دارند به یک سمت شلیک کنند. من عمده ترین اشتباه را ناشی از غفلت برای کار در ایران و برای ایران و تمرکز روی مسائل ایران می دانم و این غفلت را ریشه اصلی مشکلات می شناسم. این اشتباه باعث رشد اشتباه ارزیابی سیاسی از اوضاع ایران، از شرایط دشوار دهه 1360 و زندان ها و وضع رهبری حزب در زندان، اشتباه در کار تبلیغاتی و اشتباه در اتخاذ شعارها – از جمله شعار سرنگونی جمهوری اسلامی- شد. حالا ممکن است عده ای مثلا رفیق صفری را مرکز ثقل قرار دهند و یا رفقای دیگری را. من حتی دراین زمینه هم اعتقاد دارم رفیق صفری هم که بیشترین نقش منفی را در این زمینه داشت، به دلیل نگاه بیگانه ای بود که نسبت به اوضاع ایران و انقلاب 57 داشت و برخوردهائی که با رفقای قدیمی رهبری داشت. این نقش، یعنی نقش شخصیت صفری از نظر من آنقدر بود که بگویم ای بسا اگر او پس از یورش ها بار دیگر جلو کشیده نشده و در رهبری حزب قرار نگرفته بود، برخی از دشواری های کلیدی را پیدا نمی کردیم.

- شما با رفیق صفری هم کار کرده بودید؟

بله. در واقع در تمام مراحل راه اندازی رادیو زحمتکشان که او به افغانستان می‌آمد و حتی چند هفته می‌ماند، ما ارتباط تنگاتنگ با هم داشتیم. آدم پیچیده ای بود و دشوار. فکر می کنم در جلسات اول این گفتگو که مربوط به سالهای آستانه انقلاب و سفر من به برلین شرقی بود برایتان گفته بودم که صفری را در یک دیدار سه نفره با رفیق اسکندری دیدم. همان جلسه ای که این جمله فراموش نشدنی را رفیق اسکندری در پاسخ پیام "نوید" که من برده بودم، یعنی ضرورت اعلام قیام مسلحانه در سال 1357 گفت. جمله اش این بود:« این شعار، یعنی آش خودمان را بخوریم و حلیم حاج عباس را هم بزنیم». فکر می‌کنم این جلسه را کامل برایتان تعریف کرده ام. مراجعه کنید اگر در باره این جلسه نگفته ام، یادآوری کنید تا بگویم.

من دیگر او (صفری) را ندیدم، تا پلنوم 18 که بعد از یورش ها تشکیل شد. پلنومی که حالا در بخش مهاجرت و افغانستان درباره اش می خواهم برایتان صحبت کنم. و همچنین کنفرانس ملی. در پایان همان پلنوم 18 من متوجه شدم که سکان حزب عملا بدست کسی افتاده که بسیار دشوار می توان با او کار کرد. البته من هم مثل شما، هیچ نوع تجربه فعالیت حزبی و سیاسی در مهاجرت نداشتم و طبیعی است که اشتباهات کمی نکردم و نکردیم، اما این مسئله کوچکترین ارتباطی به خلق و خوی کینه توزانه و منش و روش حزبی و چند لایه صفری ندارد. بلافاصله پس از پایان کار پلنوم 18 از من خواست که یک گوشه‌ای بنشینیم و با هم صحبت کنیم. وقتی نشستیم، معلوم شد او نمی خواهد صحبت کند، بلکه در پی انتقام گیری است. بموقع برایتان خواهم گفت.

- رفیق صفری در طبقه سوم دفتر حزب در خیابان 16 آذر یک اتاق داشت. شما آنجا هم او را ندیدید؟

خیر. باز، فکر می کنم در بخش اول این گفتگو برایتان گفته ام که نه من و نه هاتفی و نه پرتوی هیچکدام نه تنها دفتر حزب را پس از آن که گشوده شد ندیدیم، بلکه از خیابان 16 آذر هم رد نمی شدیم که اگر آشنائی ما را دید، فکر نکند از دفتر حزب آمده ایم. ساختمان را در همان اوائل که در اختیار حزب گذاشته شد دیدم. هنوز رهبری حزب از مهاجرت بازنگشته بود، رفقای افسر و رفیق خاوری آزاد شده بودند اما هنوز فعال نشده و منتظر بودند رهبری از مهاجرت بیاید تا ببینند چه باید بکنند. در این دوران که طولانی هم نبود رفقای گروه منشعف ابتدا رفتند جلوی در این ساختمان بساط کتاب و نشریه پهن کردند و بعد هم کم کم در ساختمان را باز کردند و بساط جلوی در را بردند به داخل. به توصیه موکد کیانوری که در این دوران از برلین - فکر می کنم چهارشنبه ها- به خانه پدری من تلفن می کرد، به رفقای افسر پیغام رهبری را دادیم که روزها بروید در ساختمان حزب مستقر بشوید. اما به این توصیه هم چندان عمل نشد تا اینکه کیانوری آمد و مستقیم از فرودگاه مهرآباد رفت به ساختمان 16 آذر و با تلفن به مطبوعات به آنها اطلاع داد که می خواهد در این ساختمان یک مصاحبه مطبوعاتی بکند. دفتر اینطوری افتتاح شد. البته در آن مصاحبه رفیق عموئی هم کنار کیانوری نشسته بود.

خوب. برگردیم به افغانستان. هرچه به عقب برویم، بیشتر دچار احساسات شده و در آن غرق می شویم.

- از پایان اولین دیدار با رفیق خاوری و بازگشت او از افغانستان شروع کنیم.

موافقم. او رفت و من ماندم و دنیای ناشناخته‌ای بنام مهاجرت و امور مهاجرین توده‌ای که از هر نظر طیفی متنوع بودند. از شماری دیپلمه و حتی سال آخر دبیرستان و دیپلم نگرفته تا چند افسر ارشد نیروی دریائی و شماری اهل تئاتر و هنرمند و مترجم و شخصیتی مانند کسرائی که با هم رسیده بودیم به افغانستان.

یک کمیته موقت 5 نفره برای رسیدگی به امور زندگی معیشتی و اطلاع از پیشینه حزبی و تحصیلی کسانی که رسیده بودند به کابل و این که چگونه آمده اند و از کدام مرز؟ تشکیل دادم که البته پیش از بازگشت رفیق خاوری با او هم در باره این کمیته و افراد آن مشورت کرده بودم. از جمله حضور افسران دریائی در آن. امور جوان ها را با خواهش بسیار، سرانجام همسر کسرائی پذیرفت که واقعا هم زحمت کشید. در میان این جوان ها تعداد دختر خانم هم بودند که زبان آنها را همسر کسرائی با توجه به سن و سالی که داشت و حالت مادری برایشان داشت بهتر می فهمید. بهرحال، چرخ افغانستان به حرکت در آمد. عده ای می خواستند تحصیل کنند، عده ای می خواستند بروند دوره ببینند، همه شان می خواستند بدانند چرا یورش شده و چرا رهبری نتوانسته خارج شود؟ و تا دلتان بخواهد مسئله روی مسئله. چند نفری هم خانواده شان در ایران مانده بود و می خواستند آنها را منتقل کنند. از جمله خانواده افسران نیروی دریائی که به آنها اشاره کردم.

- آنها هم از همان راهی که شما و رفیق کسرائی به افغانستان رسیدید آمده بودند افغانستان؟

خیر. آنها، پس از بازداشت ناخدا افضلی در دفتر شخص علی خامنه‌ای، زرنگی کرده و دیگر به خانه و محل کارشان نرفته بودند و از طریق مرز پاکستان با زحمت بسیار خارج شده بودند و بعد هم از طریق پاکستان پیش از من و کسرائی خودشان را رسانده بودند افغانستان. شاید جزئیات هنوز در حافظه ام نباشد اما تا آنجا که میدانم

پاکستان، با آلمان تماس می گیرند و از طریق اقوام یکی از آنها، خروج خودشان را به خاوری اطلاع میدهند و از این طریق نزد رفقای افغان تائید می شوند. پس از این تائید و راهنمائی خودشان را می رسانند به کنسولگری افغانستان در کراچی و پاس افغانی برای ورود به افغانستان به آنها داده می شود و از طریق پیشآور و با کمک رئیس بانک افغان در پیشاور بصورت قانونی وارد خاک افغانستان می شوند. پس از چند روز با کمک قوای نظامی افغانستان به جلال آباد انتقال یافته و از آنجا با هواپیما به کابل منتقل می شوند. این خلاصه  ماجرای آنهاست که من با مراجعه به یادداشت هائی که دارم آن را تکمیل کردم. این ماجرای خروج از ایران و ورود به افغانستان آنها نیز قریب دو ماه طول می کشد.

بعد از مدتی یکی از بلوچ‌های ایرانی که گاه در پاکستان مستقر بود و گاه در افغانستان، کار انتقال خانواده آنها را برعهده گرفت. این فرد سردار "آرین خان" بلوچ بود که من بعدها بارها با او در افغانستان ملاقات کردم و حتی در چند رابطه هم برای ما صادقانه کار کرد. آدم خوبی بود. فکر نمی کنم دیگر زنده باشد. شما یک نکته را باید درباره بلوچستان و بلوچ ها بدانید و در همین ابتدا هم من باید بگویم. این که قاچاق مواد مخدر بخش جدائی ناپذیر از زندگی مردم آن منطقه است. چه در ایران و چه در افغانستان و چه در پاکستان. این زندگی آنها در زمان شاه هم بود و هنوز هم هست. بنابراین، شما نمی توانید به این دلیل که فلان فرد در قاچاق مواد مخدر دست دارد، روی او و امکاناتش خط بکشید و یا علیه او حکم صادر کنید. آدم های مختلفی در منطقه و در میان بلوچ ها زندگی می کنند و من در میان آنها شریف ترین انسان‌ها را پیدا کردم که حرفشان حرف بود و قولشان قول. برایتان از صحنه ها و حوادثی خواهم گفت که در تائید همین نظر من است. یکی از آنها همین سردار آرین خان بلوچ بود که افرادش تا شیراز و تهران و اصفهان می رفتند و باز می گشتند و خودش مانند بقیه این افراد ارتباط مستقیم با دو بخش حکومتی در افغانستان داشت. بخش بلوچستان در دایره برون مرزی  سازمان اطلاعات مرکزی دولت دمکراتیک افغانستان، که آن زمان مسئولش رفیق "منگل بلوچ" بود و رئیس کل این بخش دکتر ضمیر که خوشبختانه در جریان تصرف کابل توسط طالبان هر دو جان سالم بدر برده و فکر می کنم الان در استرالیا باشند. دکتر ضمیر پزشک بود. همچنین واحد مشاوران سیاسی و نظامی ارتش شوروی در محل. یعنی نوار مرزی آن زمان. بدین ترتیب آنها در یک مثلث میان ایران و پاکستان و افغانستان رفت و آمد کرده و در نقاطی از مرز افغانستان و ایران، با واحدهای نظامی خودشان، بخشی از امنیت مرز را هم تامین می کردند. سلاحی که در اختیار داشتند کنترل شده بود. هم رفقای ارتش شوروی و هم رفقای مسئول افغانی از جزئیات آن با  اطلاع بودند. ماموریت هائی را انجام میدادند که جزئیاتش را اگر هم بدانم لازم نمی بینم دراینجا درباره اش صحبت کنم. اما این تصور که آنها پول پارو می کردند و پول پخش می کردند و یا این که همه آنها مشتی قاچاقچی به مفهومی که در ذهن ما از قاچاقچی وجود دارد بودند و یا هستند، تصور غلطی است. اجازه بدهید در باره این افراد و ارتباطی که من با اطلاع رفقای شوروی و رفقای افغانی چه در کابل و چه در مرز با این افراد برقرار کردم بموقع خود که به این مسائل رسیدیم صحبت کنم. فعلا می خواهم به آن اقدام اولیه ای اشاره کنم که مربوط به سردار آرین خان بلوچ است.

- این نکات آدم را میخکوب می کند. فقط خواهش می کنیم، پیش از رسیدن به آن مقطعی که  می گوئید، فقط بگوئید که این افراد چرا اینطور در این منطقه سرگردان‌اند؟

نمی شود گفت سرگردان‌اند. ببینید. بعضی از آنها از تیره‌ها و قوم های مختلف بلوچ اند که گاه میان خودشان اختلافاتی پیش آمده و از ترس جان متواری شده‌اند. بعضی از آنها سران قوم و تیره کوچک خودشان‌اند و برای زندگی در کنار بخش دیگری از قوم و تیره‌شان در افغانستان و یا پاکستان کوچ کرده‌اند. برخی اصلا در کار قاچاق دست ندارند، بعضی ها برخوردهائی بامقامات محلی جمهوری اسلامی داشتند و به افغانستان گریخته بودند. وضع بسیار پیچیده ایست. مثلا شما تصور کنید که فلان فرد و مقام محلی افغانستان؛ حتی در سازمان اطلاعات و امنیت، قوم و خویش‌هایش، حتی برادرانش در آنسوی مرز، مثلا در زاهدان زندگی می کنند و برای دیدن خانواده به افغانستان می آمدند و باز می‌گشتند. الان را خبر ندارم وضع چگونه است اما فکر نمی کنم این شرایط تغییر کرده باشد. من برایتان یک نمونه می گویم. برادر کوچک رئیس سازمان اطلاعات و امنیت نیمروز "محمد عمر خان بلوچ" که بسیار انسان شریف و رفیق حزبی استواری بود، برادرانش در زاهدان و پیرانشهر بودند و حتی یک برادر کوچکش را که ناراحتی چشم داشت به افغانستان آورده و برای معالجه به مسکو فرستاد! همین برادر کوچک آن زمان، که به ما هم وصل شد و پس از بازگشت به ایران با او در ارتباط بودیم، بعد از مدتی آمد اینطرف و ما صلاح ندانستیم دیگر بازگردد و توصیه اش کردیم به رفقای افغانی که در سهمیه تحصیل بگذارند و بفرستندش اتحاد شوروی. رفت و خیلی هم عالی تحصیل کرد و توانست دانشگاه را تمام کند و بعد از فروپاشی هم آمد به آلمان و حالا یکی از متخصصان زبان شناسی در دانشگاه برلین و مشاور دانشگاه در امور بلوچستان است. می بینید چقدر مسئله متنوع و درعین حال پیچیده است؟

حالا باز گردیم به کابل.

افسران نیروی دریائی که به کابل رسیده بودند، تصمیم داشتند با کمک رفقای افغان خانواده خودشان را بیآورد افغانستان. رفقای افغان سردار آرین خان بلوچ که نفراتش در مرز افغانستان و ایران و پاکستان پراکنده بودند و با اداره اطلاعات و امنیت افغانستان در ارتباط بود را برای این منظور معرفی کردند. ناخدا احمدی مسئولیت این تماس را قبول کرد و خیلی هم خوب توانست این کار را سازمان بدهد. شبکه سردار آرین خان، با پیامی که از جانب احمدی برد به تهران توانست با خانواده وی در تهران تماس بگیرد و از این طریق با دو خانواده دیگر هم تماس برقرار شد و البته همسر من هم بعدا به آنها وصل شد و همه با هم به افغانستان آمدند. به این ترتیب اولین انتقال به کمک شبکه بلوچ های سردار آرین خان از طریق مرز رودخانه هیرمند انجام شد. پیگیری احمدی در این رابطه همیشه برایم قابل احترام و تحسین بوده و هست.

- سردار آرین خان هم در کار قاچاق بود؟

برایتان گفتم که در بلوچستان، قاچاق از زندگی مردم جدا نیست. من یک گرم تریاک هم دست هیچ بلوچی که با ما و رفقای شوروی و یا افغانستان کار می کردند ندیدم. از جمله سردار آرین خان. اما تردید هم ندارم که حداقل بخشی از خرج خودشان و خانواده شان در ایران و یا شبکه افرادی را که داشتند از این طریق تامین می کردند. اجازه بدهید، بموقع اش در این باره صحبت کنم و حتما یاد کنم از بلوچ هائی که رهبری گروه ها و طوایف خود را داشتند و من هرگز مردانگی و وفای به عهد و پیمان آنها را فراموش نکرده و نخواهم کرد. از جمله حاج عسگری بلوچ که سرانجام جمهوری اسلامی در خاک افغانستان ترورش کرد، و یا حاج صمدخان بلوچ  و یا "صمدخان کبودانی" و یا جسارت های "محمود بلوچ" دیگرانی که برایتان خواهم گفت. در هرات، در "فراه"، در"زرنج". یعنی سه ایالت یا استان هم مرز با ایران. بگذارید برسیم به فصل های آینده تا برایتان از این افراد بگویم. خوشبخانه رفقای خودمان که در دور افتاده ترین نقاط مرزی در کنار آنها قرار گرفتند و همگی در سازمانی که من بوجود آورده بودم فعالیت کردند، هستند و شک ندارم که این گفتگوها را می‌خوانند و اگر نظری خلاف داشتند و نوشتند حتما منتشر خواهیم کرد. برخی از آنها در شهرهای آلمان هستند، برخی در فرانسه و برخی در کانادا. لازم نمی بینیم در باره محل کنونی برخی از آنها بیشتر صحبت کنم.

- ناخدا احمدی بعدها علیه شما و بلوچ های محلی و قاچاق و این حرف ها چیزهائی نوشت.

ببینید. من باز هم تاکید می کنم. قصد من از این گفتگوها این نیست که به برخی مسائل حاشیه ای بپردازم. مهاجرت است و انواع اختلافات و رقابت ها و مسائل دیگر. اینها مسائل مهمی نیست و نباید در ارتباط با کاری که انجام شد طرح شود و من هم به هیچ وجه قصد نادیده گرفتن حقیقت را ندارم و پا روی هیچ حقی هم نخواهم گذاشت. این که ایشان بعدها چه گفت و چه نوشت و یا چرا از ریل حزب خارج شد و ... هرگز نباید موجب شود که من روی جنبه های مثبت شخصیت او و گذشته حزبی و فعالیتش چادر سیاه بکشم. هرگز.  نه او، بلکه هر کس دیگری. این را بارها به شما گفته ام. روزگار خیلی بالا و پائین دارد و درباره کسی که زنده است، باید دید سرانجام با کدام کارنامه جهان را ترک می کند. یک کسی می‌آید، یک کسی می‌رود، یک کسی می‌رود و دوباره می‌آید و یا برعکس. قضاوت سیاسی را باید گذاشت برای صفحه پایانی زندگی افراد.

بهرحال، این اولین ارتباط با ایران، پس از خروج از کشور و استقرار در افغانستان بود. بعدها بتدریج امکانات دیگری فراهم شد و افراد دیگری را چه رفقای شوروی و چه رفقای افغانی تضمین و معرفی کردند و یا ما خودمان در آنسوی مرز پیدا کردیم و سازمان دادیم که هیچ ارتباطی با قاچاق و این حرف ها نداشتند. البته از رفقای افغانی هم کمک گرفتیم. از جمله برای خرید یک مینی بوس میان شهری، از زابل به زاهدان در حاشیه نوار مرزی دو کشور که از این طریق توانستیم در امنیت کامل کسانی را که جانشان واقعا در خطر بود به افغانستان منتقل کنیم. پیش از این امکانات، رفقانی از رهبری سازمان فدائیان اکثریت مانند "جمشید طاهری پور"، "مهدی فتاپور" و یا "مازیار کاکوند" که هر سه از رهبران طراز اول سازمان بودند و یا از میان رفقای خودمان "رحیم نامور"، "تقی برومند" و دیگرانی که اگر ضرورت داشت نامشان را خواهم گفت به افغانستان منتقل شده بودند. ای کاش چند ماه پیش از یورش به حزب، یک هسته توانای حزبی برای این سازماندهی به افغانستان رفته بود و شرایط را برای عقب نشینی حزب فراهم کرده بود. حتی نمی توان اسمش را عقب نشینی گذاشت. دو کیلومتر رفتن به آنسوی مرز ایران اسمش مهاجرت و عقب نشینی نیست، اما نجات از یورش حتما می توانست باشد. شما تصور کنید که همین مینی بوس و یا حتی یک اتوبوس و یا تعدادی اتوبوس و مینی بوس را حزب برای همین کاری که ما بعدها سازمان دادیم، در آن اوائل جمهوری اسلامی که امکانات مالی حزب هم به نسبت خوب بود، خریده و در این مسیر برای مسافرکشی فعال می کرد تا هنگام ضرورت از آن استفاده کند.

- ناخدا احمدی هم در این امور با شما کار می کرد؟

خیر. او بعد از انتقال خانواده هائی که گفتم، دیگر تا موقعی که در افغانستان بود و زیاد هم طولانی نبود، در این امور نقشی نداشت و در کابل کارهای انتشاراتی می کرد. البته تمایل داشت کار کند و حتی رفقا خاوری و صفری را برای این کار قانع هم کرد و یکی دو بار هم با من به نیمروز آمد، اما من ورود او به این نوع کارها و ارتباط ها را صلاح نمی‌دانستم و مانع شدم و بعد هم از افغانستان منتقل شد به چکسلواکی. برای این مانع شدن، دلائل خودم را  داشتم، که سیر روزگار و مسیری که او طی کرد، نشان داد زیاد هم آن دلائل بی‌حجت نبود، که شاید برایتان گفتم.

- رفقای فدائی چی؟

خیر. تا بعد از پلنوم 18 شمار آنها در کابل زیاد نبود و اساسا رهبری سازمان که سرگرم سامان دادن خود در پایتخت جمهوری ازبکستان "تاشکند" بود، هنوز روی کار در افغانستان یا حساب نکرده بود و یا اساسا از امکانات اطلاع نداشت. بعد از آن پلنوم که فکر می کنم در اواخر دیماه و یا اوائل بهمن ماه 62 در بخش اسلواک در جمهوری چکسلواکی تشکیل شد و حزب رهبری رسمی تازه ای پیدا کرد، نگهدار به کابل آمد برای بررسی امکانات. وقتی او آمد کابل، طاهری پور دیگر در کابل بود و تقریبا راه اندازی رادیو زحمتکشان هم قطعی شده بود و مقدمات کار هم فراهم شده بود.

- یعنی صدا برداری هم شده بود؟

خیر. در شرح راه اندازی رادیو برایتان مراحل این راه اندازی را خواهم گفت. زمانی که نگهدار آمد و در کنار طاهری پور که دبیر دوم سازمان بود و از طریق شبکه ما از تهران به افغانستان مهاجرت کرده بود درجلسات مشورتی شرکت کردیم، هنوز کار به مرحله ضبط صدا نرسیده بود، اما تقریبا کار اولیه تدارکاتی تمام شده بود. آرشیو مقدماتی را رفقا برومند و کسرائی از روی دوره "نامه مردم" تهیه کرده بودند و بولتن ویژه را که من شخصا سازمان داده و یکی از رفقای افسر آن را سرپرستی می کرد و چیزی بود شبیه رادیوی کتبی ، در سطحی محدود منتشر می شد.

بعد از سفر اول نگهدار به کابل و شرحی که از امکانات مرزی برای ارتباط با ایران در حضور رفیق خاوری دادم، او هم به این نتیجه رسید که مسئله را در رهبری سازمان در تاشکند مطرح کند تا تصمیم گرفته شود. درباره رادیو هم در همین سفر صحبت شد و اگر اشتباه نکنم در همین سفر بود که آنها تصمیم گرفتند "مازیار" را که در کابل بود و از طریق ما از ایران خارج شده بود، رسما بعنوان مسئول سازمان در افغانستان به رفقای افغانستان معرفی کنند و جمشید طاهری پور را که هم دست به قلم بود و هم در کمیسیون مشترک حزب و سازمان در کنار بهرام دانش تجربه اندوخته بود  برای مسئولیت در رادیو زحمتکشان در نظر بگیرند. شاید از نظر زمانی من چند هفته و یا یکی دو ماه عقب و جلو به خاطرم مانده باشد، اما رئوس و اساس مسائل و تصمیمات همینگونه در کابل مطرح بود و مطرح شد که گفتم. فتاپور هم در آن زمان در کابل بود، اما تا آنجا که بخاطر دارم و خودش هم گفت، قرار بود او برای تشکیلات سازمان در اروپا برود و به همین دلیل دستش در رادیو بند نشد و در آن دوران با تمام نیرو زبان انگلیسی‌اش را کامل می کرد. مدتی بعد، که دیگر کار رادیو به آستانه پخش برنامه رسید، سازمان "رقیه دانشگری" را از تاشکند به افغانستان فرستاد که به تحریریه رادیو پیوست. برای امور و فعالیت های مرزی هم قرار شد از همان کادرهای سازمان که از ایران خارج شده و در کابل بودند استفاده کنند.

در آن دوران تب وحدت حزب و سازمان همچنان بالا بود و رفقای اکثریت معتقد بودند که باید مسیر وحدت که در ایران جریان داشته ادامه پیدا کند. به همین دلیل طرفدار کمیسیون های مشترک، از جمله برای کار در امور مرزی هم بودند، که من موافق نبودم، اما با فعالیت مستقل آنها در مرز نه تنها موافق بودم، حتی امکاناتی هم در اختیارشان گذاشتیم.

من باز در اینجا هم باید یک واقعیت را بگویم. این که رفقا خاوری، صفری و لاهرودی که ترکیب اصلی هیات سیاسی را تشکیل میدادند، در باره احتیاط برای ادامه روند وحدت حزب و سازمان تصمیم درستی گرفتند. چنین مسیری آن هم در مهاجرت و پس از حوادثی که برای حزب پیش آمده بود، نمی‌توانست به سر منزل درستی برسد و مشکل تازه ای بر مشکلات حزب، پس از ضرباتی که به آن وارد آمده بود و بویژه پس از فروپاشی اتحاد شوروی پیش می آورد. از جمله انتقادهائی که رفقای فدائی در آن دوران نسبت به من داشتند این بود که اصل وحدت حزب و سازمان را قبول ندارم و اجرا نمی کنم. منظورم در افغانستان است، والا در ایران من خودم در یک کمیسیون مشترک با فتاپور در کنار هم قرار گرفته بودیم. امروز که به مواضع و ترکیب رهبران گذشته و حال سازمان نگاهی دوباره می اندازیم، می بینیم که پیش بینی و درایت رهبری حزب برای حفظ چارچوب و استخوابندی اصلی حزب و جلوگیری از نوسان هائی که چنین وحدتی می توانست بوجود بیآورد، درست بود. البته بگذریم که شاید می شد مناسبات را، بویژه پس از فروپاشی اتحاد شوروی به گونه ای حفظ کرد که به چنین جدائی که اکنون هست نرسیم. من روی "شاید" تاکید می کنم.

ما تا پلنوم 18 در افغانستان چنین امکانات و شرایطی را پیدا کرده بودیم. بعد از این پلنوم و تا رسیدن زمان کنفرانس ملی، این بخش از کارها، یعنی امور مرزی و داخل کشور به یک جهش رسیده بود.

شاید در گفتگوی بعدی رسیدیم به پلنوم 18 که از افغانستان من و رفیق نامور بعنوان اعضای اصلی و مشاور کمیته مرکزی در آن شرکت کردیم. البته پیش از کنگره نیز یکبار دیگر رفیق خاوری به افغانستان آمد و در باره پلنوم 18 و این که بزودی تشکیل می شود و من و رفیق نامور در آن شرکت خواهیم داشت صحبت کرد. از جمله درباره نوشتن نقطه نظراتی در باره ایران و سیاست حزب که شاید در گزارش پلنوم مورد استفاده قرار بگیرد. من نکاتی را نوشتم و دادم اما وقتی به پلنوم رسیدم، گزارشی را صفری تهیه کرده بود که متن شتابزده‌ای بود با کپی برداری از گزارش هیات سیاسی در پلنوم وسیع 17 در داخل کشور و نکاتی را هم در ارتباط با یورش به حزب در آن جای داده بود.

اجازه بدهید، در همینجا بمانیم تا بقیه اش را در گفتگوی بعدی ادامه بدهیم.

 

 

 

                                راه توده  345        28  آذر  ماه  1390

 

بازگشت