راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده‌های علی خدائی- 65
86 پرواز با هواپیمای
دو موتوره برفراز افغانستان

در افغانستان، بویژه در ارتباط با ایران، در کنار رفقائی فراموش نشدنی با هم کار کردیم که هرگز فراموشم نخواهند شد و در باره کار و فعالیت آنها، بعنوان یک فصل درخشان کار حزبی توده ایها در مهاجرت، برایتان خواهم گفت. چگونه می توان رفیق زنده یادی را فراموش کرد که در سخت ترین و خطرناک ترین شرایط پل ارتباطی تهران با ما در افغانستان بود و جان عده ای را با انتقال به افغانستان نجات داد؟ چرا نباید از این فعالیت ها- به هر دلیل و بهانه ای- سخن گفت؟ همین اما و اگرها و محدودیت ها و مراعات ها باعث نشده تا توده ای ها ندانند در سالهای پس از یورش رفقایشان چه کردند؟

 
 

از میان پیام ها، به دو پیام دریافتی هفته گذشته می‌خواهم اشاره کنم. یکی از این پیام‌ها مربوط به سردار آرین خان بلوچ است که یکی از رفقای قدیمی که درافغانستان با هم کار می‌کردیم و هنوز درارتباط با آن منطقه است، خیلی کوتاه و فشرده اطلاع داده است که "آرین خان بلوچ" پیر شده اما همچنان در قید حیات است و سلاح کوچکی که همیشه بر شال کمر داشت را هم همچنان بر شال کمر دارد. از این رفیق عزیز بابت این اطلاع صمیمانه تشکر می‌کنم و خواهش می‌کنم در صورت امکان سلام من را به آرین خان برساند.

پیام دوم از داخل کشور است و مربوط به یکی از رفقای دیرآشنای فدائی. ایشان هم نوشته است که مطالب اخیر درباره افغانستان برای ما در اینجا (ایران) بسیار جاذبه داشت و مهم بود، زیرا پاسخ برخی سئوال‌های کهنه خود را در باره فعالیت حزب و سازمان در افغانستان گرفتیم. البته هنوز برایمان تعجب آور است که چگونه رفقای شوروی در مرزهای ایران و افغانستان با بلوچ هائی که آلوده به قاچاق بودند کار می‌کردند.

به اطلاع این رفیق قدیمی هم می‌رسانم که مسائل مرزی بسیار پیچیده است و تا کسی مستقیم درگیر و در ارتباط با آن نباشد نمی‌تواند قضاوت درستی داشته باشد. بویژه که مسائل قومی همیشه در دو سوی یک مرز، از جمله مرز دو بلوچستان ایران و افغانستان نقش کلیدی دارد. من به ایشان و دوستان دیگر توصیه می‌کنم کمی درباره زندگی سخت و در تنگنای بلوچ‌ها مطالعه کنند. حتی در باره زندگی آنها در همین سالهای گذشته و نه خیلی دور. و باز، بخاطر داشته باشند که من در گفتگوی هفته گذشته هم گفتم که ما توانستیم در داخل بلوچستان کسانی را یافته و سازمان بدهیم که نمونه اش برادر "محمدعمرخان بلوچ" بود و یا آن که برایش با کمک مالی رفقای افغان مینی بوس در منطقه خریدیم و نقش مهمی در انتقال کسانی از داخل به افغانستان و برخی فعالیت‌های دیگر داشت. بنابراین، زود و ذهنی نباید قضاوت کرد.

همینجا هم یک یادآوری بکنم. این که من در میان یادداشت‌ها و اوراقی که دارم، گزارش نحوه انتقال رفقای افسر دریائی از پاکستان به افغانستان را دو روز پس از انتشار شماره گذشته راه توده پیدا کردم. این گزارش تفاوت هائی با آنچه در ذهن من بود داشت. از شما تشکر می‌کنم که توضیحات دقیق‌تر من را به متن گفتگوی گذشته اضافه کردید.

- البته با چند روز تاخیر.

اصلا مهم نیست. چند روز دیرتر و یا زودتر چه اهمیتی دارد؟ مهم اینست که متن نهائی و پایانی این گفتگو دقیق باشد. موارد دیگری هم در گذشته بوده که من نکته‌ای دوباره به ذهنم رسیده و یا متوجه اشتباهی شده ام و از طریق شما تصحیح کرده ام. هنوز برای ویراستاری نهائی، در صورتی که امکان چاپ باشد هم باید با دقت همه آنها یکبار و حتی چند بار خوانده شود.

تا یادم نرفته از تازه‌ترین تماسی هم که گرفته شد یاد کنم. یکی از رفقائی که در هرات افغانستان با هم کار می‌کردیم و حالا در نروژ است، تماس کوتاهی به رسم یادآوری گذشته‌ها گرفته و از من پرسیده: اگر دوباره به افغانستان بروید، من را هم می‌برید؟

به این رفیق قدیمی نیز از همینجا پیام میدهم که عده‌ای ریگ کف جوی حوادث اند و شما یکی از آنها هستید و یا لااقل من اینگونه فکر می‌کنم. ببینیم روزگار چه پیش می‌آورد.

- از پلنوم 18 شروع کنیم؟

در فاصله شهریور 62 تا دیماه 62، حدود 4 ماه فرصت بود برای آشنائی با شرایط و امکانات افغانستان. همانطور که گفتم دراین فاصله شماری از رفقای رهبری سازمان اکثریت و برخی رفقای توده ای، بصورت سازمان یافته از ایران به افغانستان منتقل شدند. من وظیفه  اخلاقی خودم می‌دانم که در اینجا، یادی از شادروان "حسن عسگری" بکنم که در همین دوران توانست در تهران، عملا رهبری عملیات انتقال رفقائی که در همین فاصله به افغانستان منتقل شدند را بر عهده بگیرد. او در آن دوران با خانواده زندانیان سیاسی هم ارتباط داشت و از این طریق هم توانست اطلاعاتی در باره زندانیان توده‌ای کسب کند و بفرستد. پیش از پلنوم 18 سفر بسیار کوتاهی به افغانستان کرد. البته همان لب مرز، در شهر نیمروز، شاید جمعا یک روز و نیم یا دو روز ماند و پس از قرارهای لازم بازگشت به تهران و تا کنفرانس ملی در ایران فعال بود، که درباره برخی نتایج این فعالیت هایش برایتان خواهم گفت. خیلی حیف است که رفقای رهبری اکثریت، مثل طاهری پور و یا فتاپور و دیگرانی که او نقش مهمی در انتقال آنها از ایران به افغانستان داشت، یادی از او نکرده اند. حداقل در ارتباط با آن خدمتی که او در آن شرایط بسیار دشوار کرد.

- از رفقای سازمان نوید بود؟

خیر، سن و سالش به ما نمی‌خورد. از فعالان گروه تئاتری سلطانپور و یلفانی بود و خودش هم چند بار روی صحنه رفته بود. تقریبا توده‌ای قدیمی بود و در زمان شاه هم زندانی بود. فکر می‌کنم سه سال زندان شاه بود. من پیش از انقلاب یکبار او را در خانه سیاوش کسرائی دیده بودم. تعدادی کتاب برای کسرائی خریده و آورده بود.

- چرا گفتید "شادروان"؟

برای آن که چند سال پیش در پایتخت جمهوری بلاروس، دچار ایست قلبی شد و درگذشت. او در کنفرانس ملی شرکت کرد و بعد از آن تصمیم گرفته شد به ایران باز نگردد. ساکن بلاروس شده بود و در همین شهر هم در گذشت. بهرحال، او در آن دوران یکی از سرپل‌های مهم کار ما از طریق مرز افغانستان با ایران بود. بعد از پلنوم 18 هم چندین بار سفر کوتاه یکی دو روزه کرد و در نیمروز ملاقات کردیم و ترتیب کارهائی را دادیم که او در تهران بخوبی از عهده آن برآمد. کوچکترین خدمت کسی در حزب به دلیل این و یا آن اختلاف نظری، حزبی و یا شخصی نباید پایمال شود. عسگری بسیار جسور بود و حتی می‌توانم بگویم بی‌پروا بود و از جمله توصیه‌های همیشگی من به او، تا زمانی که در ایران بود و با هم در ارتباط بودیم این بود که شتاب نکند و کمتر دچار عواطف بشود.

تا زمان تشکیل پلنوم 18، تنها مقدماتی از کارهائی که می‌شد از طریق مرز افغانستان با ایران داشت معلوم شده بود. بعدها معلوم شد که عرصه کار بسیار وسیع‌تر است. بویژه که هم رفقای شوروی و هم رفقای افغان حاضر به هرگونه کمکی برای این فعالیت ما بودند. حتی رفقای رهبری حزب حاکم در افغانستان مشوق هم بودند و همین مسئله موجب شده بود تا من با جسارت بیشتری تقاضای امکانات بکنم که صادقانه باید بگویم، هرگز در هیچ زمینه‌ای کوتاهی نکردند و تقاضائی را رد نکردند. تنها بعنوان یک نمونه برایتان می‌گویم که من بسیاری از یادداشت‌های دوران فعالیت در افغانستان را دارم و همچنان با خود به اینسو و آنسوی کشیده و حفظ کرده‌ام. یک روز شمار پروازهای کابل به هرات و نیمروز را شمردم. برای این  پروازها به فرمانده نظامی فرودگاه دستور همه نوع همکاری با من داده شده بود. جمعا 43 بار با هواپیماهای دو موتور نظامی به مرز هرات و نیمروز سفر کردم. این هواپیماها تنها راه ارتباط باصطلاح امن کابل به شهرهای مرزی بودند. برای اطلاع شما می‌گویم که هر هواپیمائی که از فرودگاه کابل بلند می‌شد، ابتدا در یک دایره محدود باید آنقدر در آسمان کابل بچرخد تا به اوج برسد و سپس مسیر رفت را شروع کند. این اوج هم بر حسب بُرد موشک هائی محاسبه می‌شد که گروه‌های اسلامی ضد انقلاب از طریق پاکستان دریافت می‌کردند و در کوه‌های اطراف کابل به سمت هواپیماها شلیک می‌کردند. یکبار به چشم خودم هلیکوپتری را دیدم که با موشک زدند و چرخ زنان سقوط کرد. شماری از خانواده نظامی‌های شوروی را از جلال آباد به کابل می‌آورد که هدف موشک قرار گرفت. هواپیماها هنگام اوج گیری، شلیک‌های دود مخصوص می‌کردند. این گلوله‌های دود زا، می‌توانستند موشک‌ها را در صورتیکه به طرف هواپیما شلیک شوند منحرف کنند. حالا شما این 43 بار رفت را به 43 بار بازگشت هم اضافه کنید تا برسید به رقم 86 پرواز با همین هواپیماهای دو موتوره نظامی. خاطرات خنده دار و خطرناکی را من از این سفرها به یاد دارم. برایتان بموقع خواهم گفت، اما همینجا یکی از آنها را بگویم که بخندید.

اگر اشتباه نکنم زمان پرواز هواپیما از کابل به نیمروز ، حدود یکساعت و 20 دقیقه بود. یکبار این زمان خیلی طول کشید. خلبان افغان بود و تعدادی سرمشاور ارتش شوروی هم در هواپیما بودند که برای بازدید و یا ماموریت از کابل به نیمروز می‌رفتند. بالاخره من نگران شدم که چرا نمی‌رسیم؟ از پنجره هواپیما زمین را نگاه کردم و متوجه چند باند اسفالت شبیه جاده شدم، درحالیکه فرودگاه نیمروز خاکی بود. رفتم به کابین خلبان و پرسیدم: مگر شما نمی‌خواهی نیمروز پائین بیائی؟ گفت: چرا! گفتم: نیمروز که جاده و فرودگاه اسفالت ندارد. داری یک جای دیگر می‌روی.

خلبان هول شد. تازه فهمید از مسیر خارج شده. وحشت زده، اشاره به جاده‌های زیر هواپیما کرد و گفت: اینها سرک‌های اسفالت ایران است! (سرک یعنی جاده و خیابان) به خیالم که زاهدان باشد.

خودش بیشتر از ما وحشت کرد. گفت که پرواز اولش به نیمروز است و مسیر را غلط رفته. فورا سر هواپیما را کج کرد و برگشت به داخل افغانستان. وقتی رسیدیم به فرودگاه نیمروز از ترس، از رمق رفته بود. نمی‌توانست از پشت فرمان هواپیما بلند شود. نگران بود که مشاورها متوجه دسته گلش شده باشند؛  که گفتم متوجه نشده اند و نگران نباش. بالاخره همه با هم پیاده شدیم.

شما یک لحظه فکرش را بکنید که هواپیما را بعنوان تجاوز هوائی در زاهدان به زمین می‌نشاندند. عده‌ای مشاور نظامی شوروی، عده‌ای اعضای حکومت و من به همراه دو نفر دیگر از رفقای توده‌ای که در نیمروز فعالیت می‌کردند. سناریوی جنجال بزرگ را می‌توانستند درست کنند. توده‌ای و افسران ارتش سرخ و حکومتی‌های افغان با هواپیمای نظامی وارد زاهدان شده بودند که همه را گرفتند!

این هم بعنوان زنگ تفریح. از این زنگ تفریح‌ها بازهم برایتان تعریف خواهم کرد.

 

در آن ماه‌های اولی، هر کس می‌خواست و توانش را داشت در دانشگاه کابل ثبت نام شد تا رشته مورد علاقه اش و یا رشته‌ای را که در ایران ناتمام گذاشته بود دنبال کند تا بلکه بتدریج برای تحصیل به اتحاد شوروی اعزام شوند. همسران شماری از رفقا حزبی و فدائی هم مانند این جوانان در دانشگاه کابل ثبت نام کردند. قرار شد جوان هائی که آمده بودند به مهاجرت بروند، دانشگاه برای تحصیل و یا اگر می‌خواهند کار تمام وقت حزبی بکنند داوطلب شوند. بیشتر جوان‌ها هر دو را با هم انتخاب کردند. یعنی هم تحصیل و هم کار حزبی. از میان همین گروه داوطلب، بر حسب توانشان بولتن رادیو شکل گرفت. در همین دوران تلاش شد تا آنها که به مهاجرت آمده اند در خانه هائی که دولت افغانستان با زحمت و بزرگواری بسیار از خودشان و رفقایشان زده و در اختیار ما می‌گذاشتند مستقر شوند. یکی از رفقائی که در کنار همسر کسرائی و همچنین، پس از او، برای چند سال، در این زمینه، یعنی امور مربوط به زندگی معیشتی؛ تقسیم تجهیزات، پخش حقوق‌ها و خلاصه در نقش یک "صلیب سرخ" برای رفقا خیلی زحمت کشید، پس از خروج از افغانستان و فروپاشی، به هندوستان رفت و از آنجا توانست خود را به امریکا برساند که همچنان با من در تماس است.

ما در افغانستان برای همه، با توافق با خودشان اسامی تازه‌ای انتخاب کرده بودیم. تقریبا هیچکس با اسم واقعی خودش در افغانستان شناخته نمی‌شد. حتی کسانی که در ایران با هم بودند و همدیگر را می‌شناختند هم در افغانستان با نام‌های جدید عادت کرده بودند و با این نام‌ها همدیگر را صدا می‌کردند.

متاسفانه من وقتی غرق گذشته‌ها می‌شوم، زمان را از دست می‌دهم. ببخشید. داشتم درباره ماه‌های پیش از پلنوم 18 برایتان می‌گفتم.

گفتم که دراین فاصله رفیق خاوری بازهم به افغانستان آمد و من در باره امکانات مرزی به او گزارش دادم و او هم چند کار در پاکستان و هندوستان و یک پیگیری مالی در انگلستان را هم به من محول کرد، اما آنقدر نگران و شتابزده برگزاری پلنوم بود که زیاد به امکانات افغانستان توجه نداشت.

- چرا پاکستان و انگلستان؟

آن موقع، بابک امیرخسروی به همه جا چنگ انداخته بود. از جمله به پاکستان و هندوستان و خاوری نگران تحریکاتی بود که او بعنوان "کمیته برون مرزی" می‌کرد. شما میدانید که ارتباط از اروپای غربی با هر نقطه جهان غیر از اتحاد شوروی و اروپای شرقی بسیار آسان بود. از جمله با پاکستان و هندوستان و انگلستان و یا هر کشور دیگری غیر از کشورهای شرقی. به همین دلیل امیرخسروی که عضو کمیته برون مرزی بود (کمیته‌ای مرکب از اعضای کمیته مرکزی، که در خارج از کشور بودند و در جریان یورش‌ها در داخل کشور نبودند) بعنوان کمیته برون مرزی، با مسئولین حزبی در پاکستان و هندوستان تماس می‌گرفت. من آن موقع زیاد در جریان نبودم که چه کشاکشی در کمیته برون مرزی هست. خاوری هم عادت دارد همیشه یک اشاره‌ای به مسائل بکند، عادت ندارد مسئله‌ای را کامل شرح بدهد. فقط به من گفت که راه ارتباط رفقای هندوستان و پاکستان با امیرخسروی را از طریق افغانستان باید بست. اتفاقا در همین دوران سر و کله مسئول حزبی پاکستان در کابل پیدا شد. رفقای افغان که خاوری به آنها گفته بود هر مسئله حزبی را با من همآهنگی کنند، به من خبر دادند. رفتم او را دیدم. کمی جوان‌تر از من بود و ماشاء الله از دماغ فیل هم پائین نمی‌آمد. گفت که می‌خواهد برود فرانسه امیرخسروی را ببیند و گزارش حزبی بدهد و مقداری هم پول کمک مالی دارد که می‌خواهد ببرد تحویل بدهد. من گفتم، رفتن شما به اروپای غربی از افغانستان باید با اجازه حزبی باشد. او هم گفت که کمیته برون مرزی مرا احضار کرده است. من گفتم، که رفیق خاوری چنین چیزی را به من نگفته است و او هم پا را کرده بود توی یک کفش که از کمیته برون مرزی دستور می‌گیرد نه از من در کابل.

کلاف سر در گمی شده بود. دو روز طول کشید تا من رفیق خاوری را در پراگ پیدا کردم. ماجرا را تعریف کردم. می‌دانست که این تحرکات برای پلنومی است که در پیش است، اما چیزی درباره پلنوم پشت تلفن نگفت، فقط گفت پولش را بگیر و خودش را برگردان پاکستان تا تکلیف کمیته برون مرزی روشن شود.

دوباره رفتم به دیدار ایشان. گفتم که با رفیق خاوری تماس گرفته ام و نظر وی اینست که شما پول کمک حزبی را تحویل من بدهید و خودتان برگردید پاکستان. زیر بار نرفت و معلوم شد از نظر او کمیته برون مرزی یعنی بابک امیرخسروی. بالاخره چند روزی در کابل سرگردان ماند تا خسته شد و گفت که میخواهد برگردد پاکستان، اما پول را که الان یادم نیست چه مقدار بود، اما چندان هم نبود تحویل نمی‌دهد. من هم به رفقای افغان گفتم شما برای او با همان پولی که همراهش آورده بلیت تهیه کنید که برگردد پاکستان. همین کار را کردند و رفت پاکستان و البته شنیدم پس از پلنوم 18 و بالا گرفتن کشاکش با امیرخسروی از حزب جدا شد که نمی‌دانم چه سرنوشتی پیدا کرد.

در مورد هندوستان هم همین وضع بصورت کج دار و مریز ادامه داشت تا این که پلنوم تشکیل شد و حزب رهبری پیدا کرد و بعد از آن هم من مسئول هندوستان و پاکستان هم شدم که بار دیگری شد بر دوش من. درباره انگلستان هم یک ماموریتی بود که با کمک رفقای افغان باید انجام می‌شد که موفقیت آمیز هم از آب در نیآمد که شاید برایتان گفتم. باید یادداشت‌هایم را مرور کنم تا اگر خواستم بگویم دقیق بگویم. میدانم که یک مسئله پولی بود. یعنی پولی از حزب بود که دست یک خانمی بود در انگلستان و می‌خواست به حزب برگرداند که ما از افغانستان موفق به ارتباط با او نشدیم و نمی‌دانم کار به کجا کشید. راست بود یا بلوف بود؟ یا از طریق اروپای غربی ارتباط برقرار شد؟ نمی‌دانم. نامه‌های مربوط به این ماجرا را دارم. میدانم که مدعی رقم بزرگی شده بود که نزد اوست و می‌خواهد به حزب برگرداند. صفری که مسئولیت غرب را برعهده گرفت، تمام این مسائل بتدریج در دست او متمرکز شد. غیر از هند و پاکستان که به کابل وصل شده بودند و افغانستان هم که در چارچوب مناسبات شرق اروپا بود و ظاهرا صفری مسئولیتی در آن نداشت و دراختیار خاوری و لاهرودی بود. البته او بیکار نمی‌نشست و به این طرف هم غیر مستقیم ومستقیم ناخنک می‌زد.

من تصور می‌کنم تا اواسط اکتبر، شماری از جوان‌ها را توانستیم در لیست سهمیه رفقای افغانستان برای تحصیل بفرستیم به اتحاد شوروی و بلغارستان. این اولین گروهی بود که برای تحصیل رفتند و فکر می‌کنم تعدادشان 10 نفر شد. از میان آنها چند نفری خیلی خوب درس خواندند. پزشک شدند. از میان افراد گروه‌های بعد هم همینطور شد. یعنی تعدادی خیلی خوب درس خواندند. یکی از جوان‌های بسیار نازنین و کم ادعائی که دو سال در مرزهای افغانستان و ایران در بدترین شرایط فعالیت حزبی کرد و بعدها برای تحصیل به اتحاد شوروی فرستاد شد، یکی از موفق‌ترین اعزامی‌ها برای تحصیل از آب در آمد. از یکی از شهرستان‌های کوچک خراسان بود و حتی فرصت نکرده بود دیپلم بگیرد. الان جراح قابلی شده که لازم نمی‌دانم محل کار و زندگی اش را بگویم. هدف آشنائی شما با فضا سیاسی و مهاجرتی و حزبی افغانستان است، نه ذکر این جزئیات در باره افراد. فقط خواستم بگویم آنها که به این آسانی در باره افغانستان دهان باز می‌کنند، بهتر است کمی بیشتر فکر کنند.

- هیچ حادثه‌ای دراین مدت، در افغانستان برای شما و یا دیگران پیش نیآمد؟

حادثه‌ای که منجر به قتل کسی بشود خیر. سوانحی پیش آمد که ارتباطی به فعالیت حزبی و سازمانی و سیاسی نداشت. مثل فوت ناگهانی خانم یکی از رفقای اکثریت که همه ما را متعجب کرد. نمی‌دانم برای چه مشکلی صبح زود به بیمارستان مراجعه کرده بود که در همان نیمساعت اول در حال بیهوشی آب دهانش راه تنفسش را می‌بنند و اجازه تنفس نمی‌دهد. مرگ حیرت آوری بود و صحنه بی‌مادر شدن ناگهانی دو فرزند. شرح جزئیات را لازم نمی‌دانم. اما این که کسی در مرز کشته شده باشد و یا در آنسوی مرز با ما در ارتباط بوده و دستگیر شده باشد و از این نوع ادعاها، همه شایعه است و من با آگاهی کامل، به شهادت همین جزئیاتی که برایتان می‌گویم و بسیاری یادداشت‌ها که دراختیار دارم، با قاطعیت هر نوع ادعائی در این زمینه را تکذیب می‌کنم. هرکس چنین ادعائی دارد با نام و مشخصات به راه توده بنویسد تا پاسخ بدهم. یکبار هم چند سال پیش مرحوم "برزو بقائی" در کنگره جمهوریخواهان یک چنین ادعائی کرد که من روز بعد که شنیدم او چنین حرفی زده، 10 تا 15 توده‌ای شناخته شد حاضر در کنگره را که در میانشان افرادی نزدیک به تقی برومند، بابک امیرخسروی و ... بودند جمع کردم و از بقائی خواستم تا اسم ببرد چه کسی کشته شده؟ گفت: من نمی‌دانم. فلان کس می‌گوید. گفتم تلفن فلان کس را داری. گفت: بله. گفتم همین الان تلفنش را بگیر و سئوال من را از او بپرس و به این جمع بگو. که البته این کار را نکرد و بحث عوض شد و روحیه‌ای هم نداشت که بیش از این فشار به او وارد بیآید. متاسفانه بروز بقائی دو سال پیش براثر سرطان پیشرفته از دنیا رفت، و من خوشحالم که آن روز این جمع را صدا کردم و در یک حلقه 10 – 15 نفره دو سئوال را از او کردم. یکی در باره همین ماجرای مرز که طفلک هیچی نمی‌دانست و بیهوده حرف زده بود و رنگ از رویش آن روز پرید و یکی هم درباره پول حزبی و اختلافی که دراین زمینه با فرهاد عاصمی داشت. تصور می‌کنم در گفتگوهای قبلی درباره ماجرای این پول هم کامل توضیح داده ام.

البته در آن دوران، گویا یک مورد قتل هم اتفاق افتاد که این مربوط به دورانی است که من دیگر از  افغانستان منتقل شده بودم به چکسلواکی. گویا برادر زن و دامادی در مرز با هم اختلافشان می‌شود و یکی دیگری را با گلوله می‌زند. جزئیات این ماجرا را نمی‌دانم.

- باز گردیم به پلنوم 18؟

من در نیمروز بودم که رفقای افغان توسط خلبان هواپیمای نظامی که به نیمروز پرواز کرده بود پیغام دادند که با همان هواپیما که معمولا چند ساعت پس از آمدن به نیمروز، به کابل باز می‌گشت، بیآیم کابل. ابتدا تصور کردم حادثه‌ای شده و حضور من در کابل ضرورت پیدا کرده است، اما وقتی رسیدم، در فرودگاه کابل، اسدالله کشمند منتظرم بود و گفت که فورا باید آماده شوم تا به پرواز کابل – مسکو که دو ساعت دیگر حرکت می‌کند برسم و همراه رفیق نامور بروم مسکو. این پرواز، پرواز پلنوم 18 بود.

بعد ازاین پلنوم است که بتدریج کار در افغانستان، بویژه در ارتباط با ایران وسعت گرفت و با رفقائی فراموش نشدنی در این عرصه با هم کار کردیم که هرگز فراموشم نخواهند شد و در باره کار و فعالیت آنها، بعنوان یک فصل درخشان کار حزبی در مهاجرت، برایتان خواهم گفت.

 

 

 

                                راه توده  346        5  دی ماه  1390

 

بازگشت