راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

آموزش نظامی توده ای ها
برای کار در روستاهای افغانستان

رفقای توده ای می توانند به روستاهای مرزی بروند. رفقای شوروی که نمی توانند به روستاها بروند و مکتب دائر کنند و یا بروند به داخل خانه های مردم و به زنهای ما آموزش بهداشتی و بارداری بدهند. اما این کار را رفقای زن توده ای ما می توانند انجام بدهند. شما دست به کار شوید، هر امکاناتی می خواهید به رفیق کشتمند اطلاع بدهید و بخواهید. البته، رفتن به روستاها به آسانی زندگی در کابل نیست. باید آموزش ببینند رفقا. رفقای توده ای در افغانستان این امکان را دارند که آموزش های نظامی ببینند. ما در یک جنگ داخلی تجاوگرانه هستیم. ضد انقلاب مسلح است. انقلاب هم باید مسلح باشد.  من هاج و واج مانده بودم.

 
 

گفتگوی این بار را از همین ابتدا، با ادامه دیدار با رفیق کارمل شروع کنیم. البته این هفته تماسی هم با آقای فتاپور بر سر ماجرای کمیته داخلی که در گفتگوی قبلی مطرح کرده بودم برقرار شد و با هم دراین باره صحبت کردیم که اگر فرصت بود، در ادامه بخش دیدار با رفیق کارمل به آن می پردازم.
- بقیه پیام ها و سئوالات چه می شود؟
ببینیم چقدر فرصت هست و چقدر پیش می رویم. بهرحال هیچ پیام و سئوالی تا حالا نخوانده باقی نمانده و اگر موضوعی هم مطرح شده که باید به آن پرداخته میشده، به آن پرداخته ایم. دیر و زود شده، اما سوخت و سوز نشده.
آن بخش مهم سخنان رفیق کارمل در دیداری که من و رفیق نامور با حضور اسدالله کشمند برادر نخست وزیر وقت افغانستان و معاون روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق (حزب حاکم) با ایشان داشتیم، استراتژی چند سال فعالیت حزب توده ایران را در افغانستان رقم زد. ایشان در بخش دوم صحبت های خود گفت:
من اطلاع دارم که تعداد زیادی از رفقای توده ای از ایران خارج شده اند. بخشی رفته اند اتحاد شوروی و بخشی هم در اروپای غربی اند. و باز شما میدانید که ما در تمامی عرصه ها نیازمند کادر هستیم و رفقای شوروی در این عرصه ها به ما کمک می کنند. سئوال من اینست که چرا نباید رفقای شما بیایند در این عرصه ها به ما کمک کنند؟ زبان و فرهنگ مشترک داریم و مردم ما خیلی به ایرانیان احترام می گذارند و آنها را دوست دارند. ما حاضریم از رفقای شما در خیلی از عرصه ها استفاده کنیم و حتی آنها جای رفقای شوروی فعال شوند.
من که به یکباره غافلگیر شده و ذوق زده شده بودم و تا آن لحظه هم یگانه تصورم از حضور رفقای شوروی در افغانستان، ارتش سرخ بود، ابتدا و درطول صحبت رفیق کارمل تصور کردم منظور وی حضور ما در ارتش افغانستان است، اما وقتی از فرهنگ و عرصه های فرهنگی گفت، متوجه اشتباه برداشت خود شدم و به همین دلیل سئوال کردم: منظور شما در کدام عرصه هاست که رفقای توده ای می توانند بیایند و مشغول شوند؟
رفیق کارمل که بسیار تیزبین بود، فورا تعجب را در نگاه من و رفیق نامور خواند و از من پرسید: خود شما در ایران چه می کردید؟
من گفت: روزنامه نگار بودم
اسد کشمند فورا توضیحاتی درباره کیهان و سابقه من داد و رفیق کارمل خطاب به اسد کشمند گفت: خوب چرا از ایشان در "حقیقت انقلاب ثور" (روزنامه ارگان مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان) استفاده نمی کنید؟ و بی آن که منتظر پاسخ کشمند بماند، گفت: منظور من همین است. شما می توانید در حقیقت انقلاب کمک کنید، رفقای دیگری از شما که می توانند در دانشگاه کابل تدریس کنند، بیایند، آنها که می توانند در کار تئاتر و تلویزیون و سینما به ما کمک کنند بیایند. اگر رفقائی دارید که زبان فرانسه و یا انگلیسی می دانند بیایند و در مجله "مسائل بین المللی" (صلح و سوسیالیسم) به ما کمک کنند. ما احتیاج به مترجم داریم. چرا رفقای توده ای دراین عرصه ها، بجای رفقای شوروی به ما کمک نکنند؟
من، همان اطلاعات ناقصی که درباره مهاجرت رفقای توده ای به مینسک و آذربایجان و ترکمنستان داشتم گفتم و این که دراین مناطق توده ای ها را فرستاده اند سر کارهائی که در تخصص آنها نیست. رفیق اسد اطلاعات خودش را دراین باره مطرح کرد و به رفیق کارمل گفت که تعدادی از رفقا پزشک هستند و ما در شفاخانه ها (بیمارستان) می توانیم آنها را مشغول کار کنیم. الان هم دو رفیق توده ای که در کابل هستند در شفاخانه وزیر اکبرخان مصروف شده اند. رفیق کارمل فورا روی آمدن رفقای پزشک تاکید کرد و اضافه کرد که این انقلاب، انقلاب شماست! ما و شما اهداف سرنوشت مشترک داریم. رفقای توده ای چرا نباید بیایند به این انقلاب کمک کنند. البته، زندگی دراینجا سخت است، امکانات ما کم است، ما کمبود خانه داریم، خطرات هست. اما بالاخره انقلاب است و در همه انقلاب ها همین چیزها بوده است. رفقای توده ای بیانید در صحنه عمل انقلابی.
من گفتم، حتما باید در این زمینه با رفیق خاوری صحبت شود. رفیق کارمل گفت: رفقا حتما در رفت و آمدهائی که دارند این مسائل را اطلاع دارند و سپس رو کرد به رفیق کشمند و پرسید: رفیق خاوری چه وقت اینجا بودند؟ کشمند گفت: چند هفته پیش اما شما در کابل نبودید. کارمل گفت: در اولین سفر ایشان یک دیدار تنظیم کنید.
من حدس زدم که اشاره کارمل به سفر ها و رفت و آمد ها، باید سفر خاوری به مسکو باشد و احتمالا آنچه که کارمل اینجا می گوید، فشرده تصمیمی است که در سطوح بالا گرفته شده است. سپس رفیق کارمل از کشمند پرسید: رفقا، آموزش سلاح دیده اند؟ به آنها سلاح برای محافظت از خودشان داده اید؟
اسد کشمند توضیح داد: بله. ما با مشورت رفیق علی 20 قبضه اسلحه کمری "ماکارف" به تعدادی از رفقا داده ایم. چند جلسه تمرین تیراندازی هم آنها را برده ایم. چهار نفراز رفقای توده ای خودشان نظامی اند و احتیاج به آموزش ندارند. رفیق کارمل به شوخی پرسید: به رفیق کسرائی هم آموزش تیراندازی داده اید؟ و سپس از رفیق نامور پرسید: شما را هم برای تمرین تیراندازی برده اند؟
همه متوجه شدیم که شوخی می کند، اما به روی خودمان نیآوردیم تا خودش گفت: برای این رفقا محافظ بگذارید. آنها لازم نیست تیراندازی یاد بگیرند. قلم رفیق نامور و شعر رفیق کسرائی بهترین سلاح است.
بخش دیگری از صحبت های رفیق کارمل در باره ولایت و شهرهای افغانستان بود و این که چرا ما در سرحدات مشترک ایران و افغانستان کار نمی کنیم؟ من گفتم که در ولایت نیمروز مستقر شده ایم و او فورا "هرات" را پیشنهاد کرد و از اسد کشمند خواست تا امکانات مستقر شدن در هرات را دراختیار ما بگذارند، و سپس اضافه کرد: هرات مثل خراسان خودتان است. رفقای شما می توانند به روستاهای هرات بروند. رفقای شوروی که نمی توانند به روستاها بروند و مکتب دائر کنند و یا بروند به داخل خانه های مردم و به زنهای ما آموزش بهداشتی و بارداری بدهند. اما این کار را رفقای زن توده ای ما می‌توانند انجام بدهند. شما دست به کار شوید، هر امکاناتی می خواهید به رفیق کشمند اطلاع بدهید و بخواهید.
البته، رفتن به روستاها به آسانی زندگی در کابل نیست. باید آموزش ببینند رفقا. رفقای توده ای در افغانستان این امکان را دارند که آموزش های نظامی ببینند. ما در یک جنگ داخلی تجاوگرانه هستیم. ضد انقلاب مسلح است. انقلاب هم باید مسلح باشد.
من هاج و واج مانده بودم. این حرف ها و پیشنهادها نمی توانست به یکباره و بدون بررسی های قبلی مطرح شود. تازه به اهمیت این دیدار و ملاقات پی برده بودم. در واقع ما احضار شده بودیم تا این پیشنهاد ها از سوی عالی ترین مقام حکومتی در افغانستان به ما ابلاغ شود و اشاره کارمل به سفرهای خاوری هم معنای خود را داشت.
من با احتیاط پرسیدم: منظور همین تمرین تیراندازی است؟
کارمل فورا گفت: بیشتر از این. ما این آمادگی را داریم که تا بالای 400 نفر از رفقای شما را آموزش نظامی بدهیم. آموزش ضد مین، آموزش تیربار، آموزش های رزمی. تجربه خود ما نشان داد که به یکباره ممکن است یک حزب سیاسی در موقعیتی قرار بگیرد که پیشتر فکر آن را نکرده و برای آن آماده نبوده است. مگر همیشه باید در خانه نشست و یا در حوزه حزبی بود. آموزش رزمی هم در یک حزب سیاسی لازم است. رفقای توده ای برای رفتن به روستاهای افغانستان باید این آموزش ها را ببینند و ما کاملا آماده دادن این آموزش هستیم. رفقائی که آمادگی لازم را دارند خودتان انتخاب کنید و به ما معرفی کنید. ما در صفحات مرزی مشترک با ایران قبائلی داریم که یک عده فامیل در اینطرف و یک عده فامیل در آنطرف زندگی می کنند، اینها عرصه های خوبی است برای فعالیت. شما می دانید که همین قبائل امنیت مرزی ما را دارند. هم در هرات و هم در نیمروز. شما در میان بلوچ ها کار کنید. البته با رفقای ما مشورت کنید. سپس به اسد کشمند گفت: شما یک جلسه بگذارید با رفقای مصروف سرحدات. با رفیق ضمیر فیصله کنید. رفیق نجیب ما (دکتر نجیب که بعدها رئیس جمهور افغانستان وجانشین کارمل شد در طرح دولت آشتی ملی) بسیار در این عرصه ورزیده است. با او دیدار کرده اید؟ من گفتم: چندین بار. کارمل گفت: بسیار خوب، پس چرا معطل هستید؟ چرا کار را شروع نمی کنید؟ رفقای ما فکر نمی کنند جنگ با عراق به این زودی تمام شود.( اواخر سال 1362 و یا اوائل سال 1363) ما از سرانجام این جنگ بشدت نگران هستیم. ما نگران دخالت مستقیم امریکا دراین جنگ و تقسیم ایران هستیم. اگر چنین حالتی پیش بیآید وظیفه یک انقلابی دفاع از میهن خود در برابر متجاوز است. امروز باید برای چنان حالتی آماده شد. همین نامه مردم را هم بیائید در چاپخانه دولتی ما منتشر کنید. هرچیز که ما داریم، با شما مشترک هستیم!

ادامه دیدار به پرسش در باره حال و احوال رفیق نامور و وضع و موقعیت خانوادگی گذشت که البته کوتاه هم بود و سپس رفیق کارمل از پشت میز برخاست. وقتی از پشت میز بلند شد و به اینسوی میز آمد که با ما دست داده و خداحافظی کند، من او را که تا آن روز تنها در تلویزیون دولتی دیده بودم، شخصیتی مصمم، قاطع و انقلابی دیدم. من و رفیق نامور از اتاق بیرون آمدیم و اسد کشمند چند دقیقه پس از ما از اتاق کارمل بیرون آمد و به ما پیوست. اولین توصیه اش چنین بود: این دیدار لازم نیست میان رفقای توده ای و یا رفقای خود ما بازگو شود اما شما از کانال خودتان می توانید به رفیق خاوری خبر دیدار را اطلاع بدهید.
این توصیه، یعنی حتی به رفیق خاوری هم تلفنی و یا از طریق نامه گزارش داده نشود تا وقتی به کابل آمده و مستقیم در جریان جزئیات آن قرار بگیرد.
این آغاز فصل تازه ای از مهاجرت توده ای ها در افغانستان بود. مهاجرینی که بسیاری از آنها در کابل ماندند و در عرصه های هنری و ترجمه و دانشگاهی و سینمائی فعال شدند و به جمع آنها رفقائی از جمهوری های اتحاد شوروی پیوستند و رفقائی که در هرات و نیمروز مستقر شدند و از فعالیت آنها گروهی که در کابل بود خبر نداشت. من برایتان خاطراتی را از این رفقا نقل خواهم کرد که همیشه به آن افتخار کرده ام. از مادر مو سفید و دختر جوانی که پس از دو هفته آموزش مامائی، به دورافتاده ترین روستاهای هرات فرستاده شد و من نظم و انضباط و تحمل شرایطی را از آنها دیدم که تا آن زمان کمتر دیده بودم. آن دختر جوان که آن موقع شوهرش در کابل بود و سپس او نیز به هرات منتقل شد، در روستاهای منطقه هرات به فرشته نجات برای زنان تبدیل شده بود. افسریاری داشتیم که پزشکیار بود. بسیار جوان، او در روستاهای هرات به نجات دهنده تبدیل شده بود. هر ماه لیست داروئی مورد درخواست او به کابل می رسید و برایش تهیه کرده و می فرستادند و یا خودش می آمد و قرص و داروها را جمع کرده و با خود می‌برد. اینها رفقائی بودند که عمدتا از جمهوری های اتحاد شوروی به افغانستان اعزام شدند. البته داوطلبانه. از میان رفقای جوانی که به افغانستان آمده بودند نیز عده ای دستچین شدند برای کار در مرز مشترک ایران و افغانستان.
رفیق دیگری پس از دیدن همین دوره ها، برای چند ماموریت رفت بلوچستان پاکستان به دیدار "حاج بلوچ خان" و سرانجام نیز از طرف رفقای افغان و با تضمین ما، برای مذاکره با دولت افغانستان آمد به نیمروز و کابل. او در میان بلوچ ها بسیار سرشناس و صاحب نفوذ بود و تعداد زیادی افراد مسلح داشت. بخشی از امنیت مرزی افغانستان را می‌خواستند به او بدهند و ضمنا از نفوذش در پاکستان برای مقابله با ضد انقلاب افغانستان استفاده کنند. این ماموریت ها را چنان تنظیم می کردیم که حتی رفقای خودمان که در محل بودند هم در جریان جزئیات یک ماموریت قرار نمی گرفتند. من معذورم از بردن نام این رفیق، اما همین اندازه می توانم بگویم که برادر زاده یکی از معروف ترین رفقای رهبری حزب بود. برخی از آنها چند روزی که به کابل می آمدند در خانه خود من می ماندند و سپس برای ماموریت باز می گشتند. در آخرین ماموریتی که برای آوردن حاج بلوچ خان اجرا کرد، یک اسلحه بسیار کوچک (شش تیر) گرفت، که می شد آن را به آسانی جاسازی کرد. او با همین اسلحه رفت به ماموریت تا اگر گرفتار شد و یا به او خیانت کردند و خواستند دستگیرش کنند خود را درجا بکشد.
من نمی توانم وارد این بحث ها بشوم و از انسان های شریفی مانند حاج عسگری که سرانجام نیز توسط عوامل نفوذی سپاه در خاک افغانستان ترور شد، حاج شهنوازخان، صمد کبودانی، حاج صمد و افراد دیگری که همگی بلوچ بودند و با جوانمردی کامل با رفقای ما در مرزها و روستاهای مرزی ایران و افغانستان همکاری کردند و جان آن ها را تضمین کردند و حفظ کردند نام نبرم. به همان اندازه که نمی توانم با نفرت از کسانی یاد نکنم که حتی در افغانستان نیز در امنیت کامل زندگی کردند و حالا در اروپا زندگی می کنند و دهان خودشان را به هرزگی علیه این بخش از فعالیت توده ای ها در افغانستان باز می کنند. حتی اگر 10 بیمار را در روستاهای افغانستان نجات داده باشند و 10 زن روستائی افغانستان را کمک کرده باشند احترامی در خور ماندگاری اسمشان در این بخش از تاریخ حزب توده ایران است، درحالیکه حاصل کار و فعالیت آنها به مراتب بیش از این ها بود. زن جوانی که هنوز خود بچه دار نشده بود، با آموزش کوتاه 15 روزه تبدیل به "ماما" شد و رفت به روستاهای هرات و بچه ها را بدنیا می آورد و راهنمای زنان روستائی شده بود. بار اولی که در جریان آموزش مامائی، وضع حمل یک زن افغان را در بیمارستان کابل دید، به حالش دگر گون شد و به خانه آمد و دیگر نمی خواست ادامه بدهد. من و مادرش پافشاری کردم و دوره را سرانجام تمام کرد و رفت به ماموریت.
من صمد کبودانی را به یاد می آورم که در خانه محل استقرار ما در هرات، پس از این که از من خواست تا برای روستاهای منطقه اش رفیق پزشکیارمان را بفرستم، در پاسخ به سئوال من که "امنیت آنها چه می شود و چه کسی تضمین می کند؟" او چنگ زد میان سبیل هایش و تعدادی از آنها را کند و کف دست من گذاشت و گفت: من قول مردانه میدهم! و الحق که تا پایان پای این قول خودش ایستاد. من مسئول حزبی خودمان در هرات "جلیل" و یا مسئول حزبی نیمروز "اردشیر" را چگونه می توانم فراموش کنم که در بدترین و سخت ترین شرایط چند سال ایستادند و کار کردند. برای شما یک نمونه بگویم. روز اولی که من با تعدادی از رفقای مینسک که برای کار در افغانستان فرستاده شوده بودند و دوره نظامی را دیده بودند به هرات رفتیم، از فرودگاه تا مرکز شهر که شاید فقط 5 یا 10 کیلومتر بود، با نفر بر زرهی رفتیم. تازه پس از چند ساعت معطلی در فرودگاه تا این نفربر برسد. هیچ اتوبوس و وسیله دیگری امنیت حرکت در جاده فرودگاه تا شهر را نداشت. در طول راه از پنجره نفربر، در کنار جاده صحنه های جنگی و ساختمان های ویران و نیم سوخته را دیدیم. در خود شهر هرات فقط شاید در یک شعاع 3 هزار متر در 3 هزار متر امنیت چرخیدن در شهر و آن هم در روز وجود داشت. خود من فقط توانستم در جیپ حاج عسگری و حاج شهنواز و با امنیت آنها شهر را بگردم. این شهر هرات بود و آنوقت رفقای ما برای کار رفتند به قلب روستاهای یک چنین منطقه ای. با تخته سیاه و جعبه قرص و .... این شهنواز خان که شاید 180 و یا شاید بیشتر هم قد داشت، بسیار به استقرار رفقای ما در منطقه کمک کرد و از همه مهم تر محل زندگی و امنیت و غذای آنها را تامین کرد. متاسفانه درجریان آشتی ملی و بی در و پیکر شدن مرزهای مشترک افغانستان و ایران، سپاه توانست به اینسو آمده و این آدم ها را ترور کند. از جمله حاج عسگری را.
- در سالهای قبل از دولت آشتی ملی و برکناری کارمل، عوامل جمهوری اسلامی نتوانستند در اینسوی مرز نفوذ کرده و ضربه ای بزنند.
حداقل دو بار آن را در جریان هستم که در هر دو مورد ناکام ماندند و دستگیر شدند. برایتان بعدا خواهم گفت. اما در سالهای حکومت کارمل و حضور ارتش سرخ نتوانستند هیچ غلطی بکنند. حتی یکبار شبیخون به این طرف مرز و به نفرات حاج عسگری زدند که یکی از رفقای ما شاهد این درگیری خونین شبانه شد. این رفیق ما که الان در آلمان است، آن زمان نزد حاج عسگری مستقر بود و کلاس های درس فارسی برای نفرات او گذاشته بود. از واقعه آن شب و مردانگی حاج عسگری داستان ها دارد. آن شب، حاج عسگری اولین کاری که می کند این رفیق ما را می برد روی یک تپه مشرف به صحنه درگیری و او را به همراه یک تفنگچی خودش در یک سنگر مستقر می کند تا در صحنه نباشد، و درگیری آغاز می شود که تا صبح ادامه پیدا میکند. مهاجمین عده ای کشته و بقیه عقب نشینی می کنند. اینها ماجراجوئی نیست، این زندگی در یک انقلاب و جنگ داخلی تحمیل شده به آن انقلاب است.
درباره کار فرهنگی و هنری رفقای توده ای در کابل هم خواهم گفت، تا بلکه خجالت بکشند آنها که به این آسانی و کم اطلاعی درباره فعالیت توده ایها در افغانستان دهان باز می کنند.

همانطور که در ابتدای این گفتگو گفتم، دراین هفته ارتباطی هم با مهدی فتاپور برقرار شد و با هم درباره نکته ای که من در گفتگوی قبلی گفته بودم تبادل اطلاعات کردیم. عین گفتگوی با او را که بصورت نوشتاری روی فیسبوک با هم داشتیم نقل می کنم:
مهدی فتاپور:
در یادمانده هایت یک جایی به من اشاره کرد بودی که من در هنگام رفتن سر قرار با چنهد رفیق حزبی متوجه مشکوک بودن وضعیت شده و فرار کردم. این مورد مربوط به قرار با رفقای توده ای نبود.
من از بعد از ضربه اول دیگر رفقای حزبی را ندیدم . همانطور که گفته ام و میدانی "انوشیروان لطفی" آنها را می دید.
موضوع مربوط به فرار من از ماشین در حال حرکت، که در افغانستان برایت تعریف کردم مربوط به یک قرار دیگری میان دو یورش به حزب بود. آن روز – در تاکسی- احساس کردم دام گذاشته اند. جایم را باخانمی که کنارم نشسته بود عوض کرده و از ماشین پریدم پائین و فرار کردم. در شهریور ماه از طریق تعقیب و مراقبت رفقا و بخصوص انوش، احساس کردم حکومت به من نزدیک شده و به همین دلیل از خانه بیرون زدم. و وقتی فهمیدم تعقیبم می کنند، همانطور که مطلعی فرار کردم.
درباره اعلامیه نوید نو و یا نوید مردم متاسفانه الان حضور ذهن ندارم که این کدام اعلامیه بود.
البته بگویم که رفقای رهبری سازمان، جوانشیر و مهرگان را چند بار بین دو یورش دیده بودند. هم فرخ و هم توسلی هر دو را آنها را دیده بودند. ضمنا، لابد میدانی که انوشیروان با هاتفی با هم رابطه داشتند.
ما در آن دوران خیلی اصرار داشتیم که طبری را بدهند به ما تا از کشور خارج کنیم اما هم هم هاتفی و هم جوانشیر موافقت نکردند.
من می خواهم روی این نکته تاکید کنم که رابطه رهبری سازمان با رهبری حزب بین دو ضربه قطع نشد. ما حتی تاکید داشتیم که جوانشیر هم از کشور خارج شود ولی آنها همگی می خواستند بمانند. پس از ضربه دوم هم که دیگر همه چیز عوض شد. و رابطه ضعیفی از طریق بدنه حزب و سازمان برقرار بود، که سازمان داده شده نبود. در مورد خود تو، بنظرم کینه توزانه برخورد می کنند. موقعیت و وضعیت تو را که حتی کریم و محققی هم نوشته اند که کجا بودی و چه شد. البته هر کدام برحسب اطلاع خود از موقعیت تو در آن دوران.

 

 

 

   راه توده  358      28 فروردین ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت