قرار
ما
برای ادامه این گفتگوها بهم خورد و به همین دلیل از زمانی که
برای پایان آن پیش بینی کرده بودیم عقب ماندیم. بخشی از این
مسئله باز میگردد به بحثهای حاشیهای برنامه تلویزیونی پرگار
و بخشی هم به آن جنگ روانی که پس از این برنامه راه انداختند و
قابل پیش بینی هم بود. بخشی هم، البته بر میگردد به تعلل خود
من که همینجا از این بابت از خودم انتقاد می کنم.
- چه مدت زمان این گفتگو طول خواهد کشید؟
برای خود من بدرستی معلوم نیست، بستگی دارد به وقت و انجام بی
وقفه آن. هم شما میدانید و هم در جریان ارتباط هائی که دارم،
از داخل دوستانی هستند که بسیار اصرار دارند هرچه زودتر این
گفتگو تمام شود تا آن را بصورت یک کتاب منتشر کنند. تا حالا هم
در سه نقطه ایران همین بخش هائی که تا حالا منتشر شده را بصورت
زیراکسی تکثیر و دست به دست توزیع کرده اند. من به این دوستان
توصیه کرده ام که عجله نکنند زیرا بهتر است گفتگو تمام شود و
یکبار هم بازخوانی و ویراستاری شود و سپس هر کاری که میخواهند
با آن بکنند. آنها پیغام داده اند که تا پیش از مبحث افغانستان
را در یک جلد تهیه و تکثیر کرده اند که در این باره هم خواهش
کرده ام دست نگهدارند تا ویراستاری و بازخوانی دوباره بکنم، که
متاسفانه بدلیل کمبود وقت هنوز این کار انجام نشده و آنها هم
گله دارند و حق هم دارند. بنابراین، می بینید که از هر طرف
مسئله سرعت کار و پایان گفتگو مطرح است که امیدوارم هر چه
زودتر و سریع تر کار تمام شود. برای خود من هم بسیار مهم است
که بعضی مطالب تا وقتی برخی رفقا در قید حیات هستند مطرح شود
که اگر توضیحی دارند و یا نظر دیگری دارند طرح کنند. ضمنا
اینطور نشود که فردا فلان رفیق دیگر در قید حیات نباشد و من
مسئلهای را مطرح کنم و آنها که منتظر فرصت برای جنگ روانی با
ما هستند فورا ساز را یکطور دیگری کوک کنند. مثلا بگویند تا
فلان کس و فلان کس زنده بودند اینها را نگفت و حالا که نیستند
می گوید و معلوم نیست چقدر درست است؟
می بینید که در چه چنبره و ملاحظاتی این کار باید پیش برود و
من هر چند مدت یکبار با گرفتن برخی پیامها و دیدن حوادث ایران
و جمهوری اسلامی مصمم تر می شوم که این گفتگو را ادامه بدهم و
به سرانجام برسانم. برای نمونه پیام یک رفیقی را بدون ذکر نام
او برایتان می خوانم که همین هفتهها دریافت کردم.
«چی بگم؟ اگر راه توده نبود، الان هیچی نبود . ماها میشدیم
آدمهای بدون حافظه و هیچوقت هیچکس نمی فهمید چرا به این جا
رسیدیم. بچسبید به یاد مانده ها. من به آینده خوشبینم. حرب
یعنی داخل ایران، نه لندن و آلمان و پاریس. قربان شما.»
این یک نمونه است، از میان پیامهای دیگری که تقریبا همین
مضمون را دارند.
- با فصل افغانستان این گفتگو تمام می شود؟
بستگی به ضرورت دارد. شاید پس از افغانستان چند جلسهای هم
درباره دبیرخانه حزب در جمهوری دمکراتیک چکسلواکی صحبت کردیم و
بعد هم دوران مهاجرت دوباره از چکسلواکی و سرانجام رسیدن به
آلمان و انتشار راه تودهای که امسال به بیستمین سال انتشار آن
می رسیم.
خوب. فکر می کنم برویم سر اصل مسئله. یعنی دوران پس از بازگشت
از پلنوم 18 و آغاز مرحله تازهای از کار در افغانستان و بویژه
پس از دیدار یکساعته با رفیق کارمل رهبر افغانستان که در آن
بصورت جدی و با تاکید پیشنهاد کرد رفقای تودهای که دارای تخصص
هستند از هرکجای غرب و شرق اگر تمایل دارند انتخاب شده و برای
خدمت انقلابی به افغانستان اعزام شوند و همچنین افرادی که
ظرفیت آموزشهای نظامی دارند جهت اعزام به شهرها، ولایات و
روستاهای افغانستان که در مرز مشترک افغانستان و ایران اند
بیایند و آموزش نظامی آنها را برعهده می گیریم. دلیل این آموزش
نظامی را هم برایتان گفتم. شرایط ویژه افغانستان، جنگ داخلی و
فعالیت گروههای مخالف انقلاب این کشور، حضور مسلحانه و آموزش
دیده را در نقاط مرزی اجتناب ناپذیر می کرد. حتی در کابل هم
سلاح دراختیار رفقائی که در نقاط مختلف شهر رفت و آمد مکرر
داشتند گذاشته شده بود. آموزش تیراندازی هم به برخی رفقا داده
شده بود. البته با اسلحه کمری "ماکاروف" روسی که کمی سنگین
بود، مخصوصا برای خانم ها. ماکاروف سنگین تر از مثلا "ولتر"
است اما نشانه گیری آن بسیار دقیق است و بُِرد و تاثیر بخشی آن
هم خیلی زیاد. از همان ابتدای استقرار در شهر نیمروز در استان
زرنج هم چند قبضه کلاشنیکف در اختیار رفقای مستقر در مرز
گذاشته شد. شرایط دشوار بود و بدون سلاح امنیتی وجود نداشت.
برای مثال، خانهای که در نیمروز در اختیار ما قرار داده
بودند، یک حیاط نسبتا بزرگ خاکی داشت که دیوارهای کاهگی آن هم
در چند جا فرو ریخته بود. این خانه سه اتاق داشت و یک انبار
کوچک که ما بعنوان آشپزخانه و حمام از آن استفاده می کردیم.
تمام طاق اتاقها ضربی بود و شما میدانید که وقتی طاق ضربی
است، روی بام چند باصطلاح "خرپشته" شکل می گیرد که در حقیقت
سقف برآمده اتاق هاست. هم رفقای مستقر در محل و هم خود من هر
بار که به محل می رفتم، از غروب سلاحها و وسائل و تنها
رادیوئی را که داشتیم با خودمان از طریق نرده بام بلندی که
داشتیم به پشت بام منتقل میکردیم و پس از آن که آخرین نفر بالا
می آمد، نرده بام را هم می کشید روی پشت بام. این کار برای
امنیت صورت می گرفت، که اگر نیمه شب آمدند به داخل خانه
غافلگیر نشویم. شما وقتی روی بلندی هستید هم در امان هستید و
هم مسلط به کسی که می خواهد از پائین به شما حمله کند. ضمنا هر
کدام ما هم میان دو خرپشته که مثل دو تپه کوتاه بود می
خوابیدیم که این دو دلیل داشت. هم نوعی سنگر بود و هم مقداری
جلوی شن بادهای 120 روزه کویر را می گرفت. این تنها، بخشی از
زندگی رفقای حزبی در آن شرایط دشوار بود و من وقتی با پرخاش
نسبت به کسانی که بی مسئولیت علیه فعالیت توده ایها در
افغانستان و در مرزها دهان باز می کنند حرف می زنم، از نزدیک
دیده ام و بوده ام و میدانم این رفقا چگونه زندگی و فعالیت
حزبی کردند و حتی از امکانات شهر کابل که تازه آن هم امکاناتی
نبود، خود را محروم کرده بودند. رفیق ما اردشیر، که از اعضای
موثر سازمان جوانان حزب در سالهای پس از انقلاب بود، اولین
انتخاب من برای استقرار در نیمروز بود و جانانه تا پایان
ماموریتش هم ایستاد و کار کرد و تازه پس از آن هم برای یکسال و
اندی ماموریت گرفت از طرف حزب و بازگشت به داخل کشور و پس از
انجام ماموریت به افغانستان بازگشت و حالا هم در آلمان زندگی
تودهای می کند. همانها که انواع حرفهای پوچ درباره کار در
افغانستان زدند و متخصص تاریخ شفاهی شدند، برای این رفیقمان هم
مضمون کوک کردند و حتی نوشتند که پول حزب را برداشته و فرار
کرده به امریکا! و در اینسو، کسی نمی توانست به این اتهامات
پاسخ بدهد زیرا طرف در ماموریت ایران بود و هر توضیح و سخنی
عملا او را به خطر می انداخت. ببینید، در دل انسان چه می گذرد
و مجبور به سکوت است و دیگران چگونه از این سکوت سوء استفاده
می کنند! بعد هم که ایشان از ماموریت ایران بازگشت به آن آقای
تاریخ شفاهی اعتراض کردند که چرا این دروغها را نوشتی؟ و او
هم گفت توضیح میدهد و تصحیح می کند. اما اگر شما توضیح و تصحیح
ایشان را جائی خوانده اید بنده و رفیقمان اردشیر هم خوانده
است!
- رفیق خاوری و یا بقیه چرا توضیحی ندادند؟
من فکر می کنم اگر وارد این نوع مباحث بشویم از گفتگوی اصلی
پرت می افتیم. به موقع خودش شاید توضیح دادم. فعلا فکر می کنم
بهتر باشد بصورت منظم دوران پس از بازگشت از پلنوم 18 و دیدار
با رفیق کارمل را دنبال کنیم.
- این خطراتی که اشاره کردید از جانب جمهوری اسلامی هم بود؟
منظورم شبها مسلحانه روی بام خوابیدن است.
فکر می کنم یک اشاره در گذشته کردم. بله وجود داشت و در دو
نوبت هم آمدند که یکبار در خود نیمروز دستگیر شدند و یکبار هم
رفقای افغان در میانشان نفوذ کردند و آنها را تا کابل آوردند و
آنجا دستگیرشان کردند. بموقع خودش برایتان توضیح خواهم داد.
عجله نکنید. قرار شد بصورت منظم جلو برویم.
در پایان پلنوم 18 رفیق خاوری به من گفته بود، اوضاع افغانستان
را کمی سر و سامان بده تا ما هم امکاناتی در چکسلواکی بگیریم و
بتوانیم تو را منتقل کنیم به چکسلواکی. شاید توانستیم یک
دبیرخانه در چکسلواکی راه اندازی کنیم. شما می دانید که رفیق
خاوری از بعد از انقلاب نماینده حزب در مجله صلح و سوسیالیسم
بود و دفتر این مجله هم که میدانید در پراگ بود. بنابراین، وی
را رفقای چک بخوبی می شناختند و برایش احترام بسیاری هم قائل
بودند. اما، مدت کوتاهی پس از بازگشت به افغانستان دیدار با
رفیق کارمل پیش آمد و معلوم شد رفقای شوروی و رفقای افغان می
خواهند امکانات وسیعی در اختیار حزب بگذارند. دقیقا نمی دانم
چه مدت بعد از پلنوم 18 رفیق خاوری آمد به کابل. چند ماه طول
کشید؟ دقیقا یادم نیست.
- یعنی شما چند ماه با ایشان بی ارتباط بودید؟
خیر. به هیچ وجه. با توجه به شناختی که من از احتیاطهای رفیق
خاوری دارم، تصور نمی کنم وی با هیچکس غیر از من مکاتبه کرده
باشد. ما در این مدت ارتباط مکاتبهای توسط "کوریر" سفارت
افغانستان در چکسلواکی داشتیم و نامهها از آن طریق می آمد.
همه این مکاتبات را من دارم و هم شما و هم دیگران و هم خود وی
در این سالها که بیشترین فشار تبلیغاتی روی من متمرکز بود
دیدید و دیدند که هرگز اصول حزبی و اصول کاری را فدای دفاع
شخصی نمی کنم. ایشان بیشترین اعتماد ممکن را در آن سالهای نسبت
به من داشت و من متعهد هستم به حفظ این تعهد حزبی و اخلاقی.
البته، یکوقت نباید تصور کرد که نامههای عجیب و غریبی رد و
بدل شده. خیر! تماما در چارچوب کار و فعالیت حزبی در افغانستان
و برخی مشورتها و تبادل خبرها بوده است. بعدا خواهم گفت که
بتدریج نه تنها مسئولیت افغانستان، بلکه مسئولیت واحد حزبی
پاکستان و هندوستان را هم شخص رفیق خاوری به من واگذار کرد که
برایتان خواهم گفت. حتی آخرین نامه ایشان به من را از اطریش در
آستانه کنگرهای که معروف شد به کنگره اول که خواسته بود در
برلین صحبت و مشورت کنیم هم دارم.
- یعنی شما برای آن کنگره در نظر گرفته شده بودید؟
ما در ادامه این گفتگوها به آن کنگره و گفتگوهای میان من و
رفیق خاوری در برلین در تدارک آن کنگره هم خواهیم رسید. عجله
نکنید. فعلا از افغانستان دور نیفتیم. به همین دلیل است که فکر
می کنم هر چه سریع تر باید مسئله افغانستان را تمام کرد تا
برسیم به بقیه مسائل.
من تصور می کنم، اولین سفر رفیق خاوری به کابل بعد از پلنوم 18
به همراه رفیق صفری بود. من در حاشیه پلنوم مقداری در باره
بولتن رادیو که در کابل تهیه می کردیم و این که رفقای افغان
تلویحا گفته اند ما می توانیم در افغانستان رادیو داشته باشیم
صحبت کرده بودم. البته پس از بازگشت به افغانستان و صراحت
بیشتر رفقای افغان معلوم شد مسئله رادیو بسیار جدی است و به
همین دلیل هم در مکاتباتی که با رفیق خاوری داشتم درباره رادیو
هم نوشته بودم و او هم تشویق کرده بود که بولتن را خیلی جدی
دنبال کن تا بیایم.
رفیق صفری به همراه رفیق خاوری زمانی به کابل آمد که تقریبا
کار رادیو قطعی شده بود. بولتن رادیو بسیار کامل شده بود و من
لازم می دانم یکبار دیگر از رفیقی که سرپرستی این بولتن را
داشت و مصمم این کار را دنبال کرد یاد کنم. من صدای چند تنی از
رفقای حزبی را که در کابل بودند به بهانههای مختلف، مثل شعر
خوانی ضبط کرده بودم. وقتی صفری آمد نوار صدای این رفقا،
باضافه بولتن که مجموعهای بود از اخبار و مقالاتی که یکی دو
تن از همکاران بولتن، از جمله یکی از رفقای نظامی که الان هم
جدا از حزب در همین زمینهها فعالیت دارد و من از ایران او را
می شناختم، می نوشتند، به همراه آرشیوی که از روزنامه مردم و
سوگند و دنیا تهیه شده بود در اختیار وی گذاشتم.
- منظور مردم دوران بعد از انقلاب است؟
بله همه نشریاتی که حزب بعد از انقلاب در ایران منتشر کرده بود
در افغانستان وجود داشت و رفقای افغان فورا آنها را دراختیار
ما گذاشتند. من میتوانم بگویم بخش قابل توجهی از کار تقریبا
آماده بود. رفیق صفری شاید حدود یکماه در کابل ماند. نمی دانم
رفیق خاوری بعد از او آمد و یا با هم آمدند، اما یادم هست که
برای یک مدتی هر دو در کابل بودند و در همین دوران فرخ نگهدار
هم از تاشکند آمد تا از نزدیک امور فدائیهای مقیم کابل را
بررسی کند. از طرف فدائیها هم بتدریج کادر برای رادیو به کابل
منتقل شده بود. علاوه بر جمشید طاهری پور که اساسا از مرز
نیمروز آمده بود و در افغانستان بود و از ابتدا هم رفقای فدائی
با توجه به سوابق نوشتاری و ارتباطهایش با رفیقمان بهرام دانش
در کمیسیون مشترک او را برای رادیو در نظر گرفته بودند. البته
خودش هم در آن دوران وزن و اعتبار بالائی در رهبری سازمان داشت
و تصمیم گیرنده بود. اگر اشتباه نکنم دبیر دوم سازمان بود.
مهدی فتاپور هم از مرز نیمروز آمده بود و در افغانستان بود اما
سازمانشان تصمیم داشت او را برای سازمان اروپای غربی بفرستد و
وارد مسائل رادیو نشد. رفقای دیگری از فدائیها آمده بودند که
من ضرورتی نمی بینم اسم همه آنها را بیآورم زیرا حوادث زیادی
از نظر مواضع در سازمان فدائیها رخ داده است.
شما بخاطر دارید که طرح وحدت حزب و سازمان بصورت سازمانهای
موازی در ایران دنبال می شد و مسئولینی از سازمان و حزب برای
وحدت با هم همآهنگی می کردند. حتی در بخش نظامیهای تودهای و
یا نظامیهای فدائی. در افغانستان هم از همان ابتدای ورود همه
ما به کابل و جمع شدن فدائیها و توده ایها در کابل قرار شد
همان روند وحدت حزب و سازمان بصورت دو سازمان موازی دنبال شود
که تا حدودی هم شد و یکی از عرصههای آن رادیو زحمتکشان بود.
یعنی فدائیها نیز همطراز با تودهایها در این رادیو فعال شدند
که من از تقسیم کار آنها و مدیریت داخلی شان اطلاع مستقیم
ندارم و ترجیح میدهم در این باره صحبت نکنم. فقط این را میدانم
و می گویم که صفری یکماه در کابل ماند و کار انتقال رفقا به
خانهای که برای رادیو در نظر گرفته شده بود و همچنین اصول کار
رادیوئی و خط مشی و نوع همکاری حزب و سازمان را ترتیب داد. از
جمله تصمیم گرفت ارتباط رادیو و کارکنان آن با بخش فعال حزب و
سازمان در کابل جدا باشد که تاحدودی هم این فکر درست بود زیرا
نوعی تدبیر امنیتی هم بدنبالش بود. اما همانطور که قبلا گفتم،
من اعتقاد داشتم خانواده رفقائی که به محل رادیو برده می شوند
به تاشکند منتقل شوند زیرا زندگی در زیر یک سقف و در یک خانه
دشواریهای خود را بتدریج بوجود می آورد که تا حدودی هم آورد.
اما یا رفقای شوروی و رفقای ازبک این امکان را نداشتند و
ندادند و یا صفری و یا خاوری با آن موافق نبودند. بهرحال کار
اینطور سازمان پیدا کرد که رفقای واحد رادیو از شهر رفتند به
خانهای که برای آنها در نظر گرفته شده بود و ارتباطشان با
بقیه قطع شد و یک رابط از واحد حزبی کابل با رادیو در نظر
گرفته شد که همان رفیق افسر مسئول بولتن بود. البته، اگر خبری
و یا مطلبی از داخل کشور من بدست می آوردم برای انتشار می
فرستادم به رادیو. رفقای تهیه کننده بولتن هم به کارشان ادامه
میدادند و میدانستند که این بولتن برای رادیو زحمتکشان تهیه می
شود و با علاقه بیشتری نسبت به ابتدای کار به این بولتن
چسبیدند. مثل گذشته هر صبح جلسه بولتن تشکیل می شد، در اغلب
جلسات من خودم شرکت می کردم. صبحها پس از تهیه بولتن که شامل
اخبار ایران، گزیده مطالب مطبوعات و رادیو ایران و گزیده اخبار
تمام رادیوهای فارسی زبان بود که شب ضبط و پیاده می شد و صبح
خلاصه می شد، این بولتن بین ساعت 8 تا 9 صبح به رادیو فرستاده
می شد و رفقای تهیه کننده آن معمولا ساعت 8 باز می گشتند به
خانههای شان تا اگر دانشجو بودند بروند دانشگاه، اگر تا صبح
بیدار بوده اند بخوابند و اگر کار می کردند بروند سر کارشان.
با آزاد شدن از تدارک کار رادیو، من بیشتر روی واحد حزبی کابل
و بیش از آن روی امور مرزی و ارتباط با ایران فعال شدم. کمیته
موقتی که تشکیل شده بود، کامل شد که تصور می کنم مرکب از 7 نفر
بود. حوزه بندی و مسئولیت حوزهها به یکی از رفقای افسر دریائی
سپرده شد و یکی دیگر از رفقا که حالا در امریکاست کار بسیار
دشوار تدارکات را برعهده گرفت. تمام امور معیشتی و حقوقها و
جابجائی مسکن و وسائل مسکن و ثبت نام و خلاصه تمام امور
اینگونه بر عهده ایشان بود و با مسئولین افغانستان که در همین
عرصهها مسئولیت داشتند در ارتباط قرار گرفت. چاپ برخی آثار
رفیق طبری را هم همان رفیق افسر مسئول حوزههای حزبی کابل به
ابتکار خودش برعهده گرفت. در همان دوره اول کار کمیته کابل،
یکی از مهم ترین بحثها تهیه لیست کسانی بود از میان جوانانی
که آمده بودند مهاجرت برای اعزام به جمهوریهای اتحاد شوروی
برای تحصیل. فکر می کنم گروه او شامل 10 تن می شد و بعدها هم
گروههای دیگری فرستاده شدند که از جمع آنها تعدادی خیلی خوب
تحصیل کردند و الان هم هستند و عمدتا هم رفتند رشته پزشکی.
برخیها هم چندان موفق از آب در نیآمدند. همینجا بگویم که در
همان ماههای اول، یک حیاط خیلی خوب را رفقای افغان دراختیار
ما گذاشتند که تبدیل به کودکستان کنیم و بچههای زیر 6 سال که
همراه خانواده شان آمده بودند به افغانستان بروند کودکستان.
این کودکستان را یکی از خانمهای تودهای که سن و سالی هم داشت
و بسیار لایق و مدیر بود راه اندازی کرد. البته زیر نظر کمیته.
این کودکستان آنقدر خوب و جا افتاده و منظم شکل گرفت که خیلی
از رفقای افغان هم فرزندان خودشان را در همین کودکستان ثبت نام
کردند. بعد از مدتی آن خانم رفت به بلغارستان و خانم رفیقی که
مسئول تدارکات بود در کمیته، مسئولیت کودکستان را برعهده گرفت
که بی هیچ کم و کاستی توانست آن را اداره کند.
وضع کابل تا آمدن رفقای تازه از ترکمنستان، باکو و مینسک به
همین منوال پیش رفت و من بتدریج بیشتر روی امور مرزی و ارتباط
با داخل کشور متمرکز شدم تا شهر کابل. در همین دوران
انتقالهای سازمان یافته انجام شد. از جمله در ارتباط با کمیته
داخلی، که من باز هم دلم می خواهد از زنده یاد "حسن عسگری" در
این ارتباط یاد کنم. بسیار جسورانه و خوب در داخل کشور عمل کرد
و بارها برای دیدار و همآهنگی به نیمروز آمد و بازگشت. اتفاقا
خرید مینی بوس و راه اندازی آن در خط زاهدان- زابل از
پیشنهادهای او بود و یکی از بلوچهای داخل ایران که با من در
تماس بود و با او هم در ارتباط قرار گرفته و با هم کار می
کردند، برای این منظور در نظر گرفته شد. یعنی خرید مینی بوس
مسافربری. همین مینی بوس و امکانات دیگری که در آنطرف مرز
بوجود آورده بودیم به ما این امکان را داد که برای کنفرانس ملی
از داخل کشور چند نماینده به افغانستان منتقل کنیم. از همین
طریق توانستیم با خانواده زندانیان تودهای ارتباط بگیریم و
حتی کارهای دستی زندانیان تودهای و خانوادهای آنها را در
کنفرانس ملی تبدیل به یک نمایشگاه کنیم. در آینده، وقتی رسیدیم
به کنفرانس ملی برایتان بیشتر توضیح خواهم داد.
همزمان با راه افتادن رادیو و ملاقات اول من با رفیق کارمل،
تقریبا قطعی شده بود که کار در افغانستان، با توجه به امکاناتی
که وجود دارد خیلی جدی تر از آنست که پیش بینی کرده بودیم.
رفیق خاوری مسئله انتقال من به چکسلواکی را بتدریج منتفی دانست
و به همین دلیل مسئولیت پاکستان و هندوستان را هم به من واگذار
کرد. مسئله بلوچستان و شناخت از بلوچها و اطلاع از امکانات
آنسوی مرز به یک ضرورت تبدیل شده بود و سرانجام اردشیر و دو
رفیق دیگر که در مرز کار می کردند بسرعت شروع کردند به مطالعه
مسائل بلوچستان ایران. اردشیر حافظهای بسیار قوی دارد و به
همین دلیل خیلی زود به نقشه راهها و اسامی اقوام و محل
استقرار آنها و حتی اختلافات قدیمی این اقوام با هم و اقوام
مشترکی که در ایران و افغانستان زندگی می کردند مسلط شد. رفیق
دیگری هم داشتیم که او در این زمینه بسیار زحمت کشید اما با
کمال تاسف در سالهای پس از فروپاشی اتحاد شوروی دچار نوسانات
دیگری شد و قطارش از ریل خارج شد. و من همیشه، از این بی
راههای که او رفت متاسف و متاثرم. شاید در مورد هیچ یک از
کسانی که در این سالهای دشوار از حزب بریدند اینقدر افسوس
نخوردم که درباره این شخص خوردم. بسیار با استعداد و جسور، با
انضباط و ... خلاصه خیلی خوب بود. حتی الان هم که اینها را می
گویم ناراحت می شوم.
دقیقا یادم نیست چه مدت بعد از سفری که برای راه اندازی رادیو
رفیق خاوری به همراه صفری به کابل کرده بودند، رفیق خاوری به
کابل آمد، اما میدانم پس از گزارش دیدار من با رفیق کارمل بود
که او آمد و مدت نسبتا زیادی هم ماند. او در آن دوران مرتب بین
باکو، مینسک، ترکمنستان، مسکو و پراگ در پرواز بود و بقول خودش
روی بال هواپیما زندگی می کرد و اتفاقا یکی از بحثها ما همین
مسئله بود. این که ضرورت به این سفر نیست و به جای وقتی که صرف
مهاجرت و مهاجرین می شود، باید نیرو را متمرکز کرد روی ایران و
داخل کشور.
در این سفر نسبتا طولانی بود که یک دیدار مشترک میان من و رفیق
خاوری و رفیق کارمل انجام شد که مضمون آن تقریبا تکرار همان
نکاتی بود که رفیق کارمل به من گفته بود و البته با تاکید
بیشتر و گشاده روئی بیشتر مسائل را با رفیق خاوری مطرح کرد و
تاکید کرد که همه ما (افغانها و رفقای شوروی) نگران ادامه جنگ
میان ایران وعراق هستیم و معلوم نیست سرانجام این جنگ با این
تاکیدی که آقای خمینی روی ادامه آن می کند و مقامات دیگر حتی
از فتح کربلا و قدس سخن می گویند به کجا خواهد انجامید. و باز
این که همه نگرانیم تا وقتی آقای خمینی زنده است این جنگ تمام
نشود که اگر اینطور شود هیچ کس دیگری در جمهوری اسلامی نخواهد
توانست جنگ را تمام کند و این وضع هم به هیچ نتیجه دیگری جز
دخالت مستقیم امریکا و تجزیه ایران نخواهد انجامید. در همین
دیدار رفیق خاوری هم نقطه نظراتی را در باره حاکمیت و جنگ مطرح
کرد که در چارچوب و در ادامه سیاست رهبری دستگیر شده حزب بود.
این دیدار، را می توانم فصل تازهای از کار در افغانستان
ارزیابی کنم. فصل تازهای که به حزب امکان داد تا کنفرانس ملی
را در کابل برگزار کند و انتقال رفقای مهاجر به افغانستان قطعی
شد.
|